خاطرات

حمله به فیضه به روایت یک شاهد عینی به نام حاج نصرالله خاکی


آقاى نصراللّه خاكى فرزند حسن، سال 1318 در قم متولد شد. ایشان در قم قنادی داشتند و در كنار مردم مسلمان در جريان حادثه 15 خرداد حضورى فعال داشت و نقش خود را در دفاع از اسلام و روحانيان به خوبى ايفا كرد.
آنچه در پى مى‏آيد، حاصل گفت‏وگويى است كه در تاريخ 15 تير 72 با ايشان انجام گرفته است.

حمله به مدرسه فيضيه

صبح روز وفات حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه مصادف با دوم فروردين 1342 بود، در منزل حضرت امام مراسم روضه‏اى به اين مناسبت تشكيل شده بود، من هم در آن مجلس، حضور داشتم. جمعيت زيادى در آنجا جمع بودند و ما نيز همراه با عده‏اى از رفقا در كنار حوض خانه نشسته بوديم، سه نفر وارد خانه شدند؛ يكى از آنها كيف دستى در دست داشت، از پله‏ها بالا رفتند، من رو به رفقا كرده، گفتم: «اينها مشكوك به نظر مى‏رسند.»، طولى نكشيد كه ميان صحبتهاى سخن‏ران، يكى از آنها بلند گفت: «صلوات بفرستيد!»، مردم تا حدودى متوجه قضيه شدند، يك روحانى بالاى سرشان آمد و كمى با آنها صحبت كرد كه ما درست متوجه صحبتهايشان نشديم. امام در كنار ديوار حياط نشسته بودند، به محض مشاهده اين جريان بلافاصله بلند شدند و به كوچه رفتند و چنين پيام دادند: «شعار صلوات، تنها با خود گوينده است، غير از گوينده هركسى شعار بدهد، كنار دستيهايش، دهانش را بگيرند.»، اين پيام امام از پشت بلندگو اعلام شد.

بعدازظهر آن روز در فيضيه نيز چنين شد. من و چند تن از رفقا به نزديك مدرسه فيضيه رسيديم كه ناگهان متوجه شديم، عده‏اى با فشار جمعيت از فيضيه بيرون مى‏آيند، به سختى وارد مدرسه شديم، سخن‏ران مجلس در بالاى منبر مردم را به آرامش دعوت مى‏كرد و مى‏گفت: «چيزى نيست، آن طرف سر سيگار دعوا شده.»، سخن‏رانى را به پايان رساند و پايين آمد. ما خود را به منبر رسانديم تا بدانيم ماجرا از چه قرار است. مجلس شلوغ شده بود، اعلام مى‏كردند: «بنشينيد! روضه هنوز ادامه دارد.»، يكى از داخل جمعيت فرياد زد: «براى سلامتى شاهنشاه آريامهر صلوات!» و مدام مى‏گفت: «براى شهبانو صلوات! براى وليعهد صلوات! براى رضاشاه صلوات!»، مردم به جوش آمدند و برخى فرياد زدند: «بنشين! خفه شو!...» تا اينكه درگيرى شروع شد. عمال رژيم كه مشخص بود از درجه‏داران بودند، در لباس عادى و همه مجهز به شلاق و درفش و پنجه بوكس، جاويد شاه گفته، مردم را كتك زدند، مردم به ناچار مى‏گريختند. يكى از همين دست نشانده‏ها و مزدوران، بالاى پله‏ها رفت، جمعيت در آنجا جمع بودند، با پنجه بوكس به مردم حمله كرد و يكى يكى به پايين انداختشان. آن موقع درختهاى انارى در فيضيه بود كه شاخه‏هاى آن شكسته بود با آنها به جان مردم افتادند. چوب كلفتى را كه خيلى تاب داده بودند كه بشكنند و نتوانسته بودند، ما به زحمت شكستيم و اين چوب در دستم بود، بلكه يكى از اين افراد را كه بالاى سر در مسجد رفته و پرچمى را با شعار عربى كنده بود و در يقه پيراهنش گذاشته بود كه جايزه بگيرد، كتك بزنم، به دنبالش مى‏گشتم كه ناگهان متوجه شدم طلاب از بالاى طبقه دوم كتابخانه، آجرها را كنده و بر سر اينها مى‏زنند. كماندوها به طبقه بالا رفتند و طلاب را از آنجا به پايين انداختند. عده زيادى فرار كردند و به دالانها پناه بردند، يكى از آنها با چوب و آجرى كه در دست داشت، بناى فحش به طلبه‏ها را گذاشت، با چوبى كه در دستم بود، محكم بر سرش كوبيدم، تلوتلو خوران بلند شد و من ضربه ديگرى به او زدم تا افتاد. به‏سرعت به طرف پله‏هايى كه به سمت صحن كهنه مى‏رفت، دويدم، در آنجا بسته بود، سراغ پله‏هاى بالاى ساختمان يعنى پله‏هاى پشت بام، را از چراغ‏سازى كه بلندگو در دستش بود، گرفتم و به سمت طبقه دوم دويدم، روى ديوار نيم‏ساز مسجد اعظم پريدم و از داخل گلدسته به داخل صحن رفتم. نگران رفقايم بودم، شبها با آنها در اين مسجد پشت سر آقاى حائرى به اقامه نماز جماعت مى‏ايستاديم، كمى منتظر ماندم تا اينكه دوستان يكى‏يكى آمدند، خود را به جلو در مدرسه فيضيه رسانديم كه مشاهده نموديم، مردم را با دست و پاى شكسته و كشته و زخمى به داخل ماشينها مى‏ريختند. عده‏اى را كه سرپا بودند، به شدت كتك زده، مى‏گفتند: «بگوييد جاويد شاه!»، فرداى آن روز مردم درِ دكانها را بسته بودند، مزدوران حكومت در مغازه‏ها را مى‏زدند و مى‏شكستند تا مردم مجبور به باز كردن دكانهاى خود شوند.

قيام 15 خرداد

قبل از ماجراى پانزدهم خرداد، ماه محرّم بود كه امام هر شب به تكيه‏اى مى‏آمدند؛ يك شب تكيه ملامحمود، يك شب گذر جَدّا و شبى هم عشق على، شبها در اين تكيه‏ها مراسم روضه‏خوانى بود. شب دوازدهم امام به تكيه كوچه حكيم رفتند، ما نيز با ايشان بوديم، مردم اسپند آتش كردند و زن و مرد خوشحال از آن بودند كه امام به محله‏شان تشريف آورده‏اند، جلو پاى ايشان گوسفند و گاو قربانى كردند. يك نوع آمادگى خاصى اعم از جانى و مالى در ميان مردم وجود داشت. سخن‏ران مجلس شروع به سخن‏رانى كرد و ما جلو ايشان نشسته بوديم، پس از پايان سخن‏رانى، امام به وسيله ماشين به منزلشان رفتند و ما تا خانه بدرقه‏شان كرديم.

شب دوازدهم كه امام به منزل تشريف بردند، ما نيز با خاطرى آسوده به خانه بازگشتيم. فرداى آن روز پس از اقامه نماز صبح، خواب بودم كه برادرم درِ خانه را زد، مادرم را صدا كرد و گفت: «به نصراللّه بگو رفقاى تو به خانه حسين رفتند.»، از خواب پريدم و به‏سرعت لباس پوشيدم، با دوچرخه به در خانه حسين آقا رفتم، متوجه شدم كسى آنجا نيست. صبح زود بود و كسى در كوچه‏ها نبود، با دوچرخه خود را به منزل امام رساندم، عده‏اى از همسايه‏هاى امام، دور حاج آقا مصطفى جمع شده بودند. همه حيران و بهت‏زده، متوجه شدم كه امام را در نيمه شب دستگير كرده‏اند. به اتفاق حاج آقا مصطفى به طرف حرم راه افتاديم، جلو بيمارستان فاطمى رسيديم و به خيابان روبه چهارراه بيمارستان پيچيديم، كه اكنون كلانترى در آنجا است، اتوبوس بزرگى، جلو ما پيدا شد كه انباشته از گارديهايى با كلاههاى سفيد بود كه از تهران آمده بودند، به محض ديدن جمعيت، در جلو كلانترى نگه‏داشت و آنها از اتوبوس پياده شدند، به صف شده، به سمت ما آمدند، حاج آقا مصطفى فرياد زد: «پدر سوخته‏ها! چه از جان ما مى‏خواهيد؟ بزنيد ما را بكشيد!»، اين صحنه درست در سر چهارراه به وجود آمد. سرهنگ جوادى با ماشينش رسيد و به محض ديدن اين منظره، دستور بازگشت گارديها را به داخل اتوبوس داد، به طورى كه حتى يك مأمور در سر چهارراه نماند.

همراه جمعيت به طرف صحن حركت كرديم، حاج آقا مصطفى روى منبر رفتند، برق قطع شده بود و نمى‏توانستند بلندگوها را وصل كنند، چند نفرى رفتند باترى بياورند. آقاى ورامينى روى پله‏هاى نزديك منبر ايستاده بودند، من نيز در كنار منبر بودم. آقاى نجفى ـ خدا رحمتش كند ـ آن روز زودتر از ديگران به آنجا آمده بود و آقاى ورامينى مردم را به اعتصاب دعوت مى‏كرد، تا آن روز حاج آقا حسين كشور را نمى‏شناختم، كنار حوض نشسته بود، برخاسته، رو به حاج آقا مصطفى كرد و با صداى بلند گفت: «آقا جان! غصه نخوريد! پنج تا از بچه‏هايم را آوردم قربانى تو كنم.».

اين حرف تكان‏دهنده، تأثير شديدى بر همه گذاشت. جمعيت هر لحظه رو به فزونى بود. زنها از سمت ميدان آستانه، چادرها را به كمر زده و با چوب و قداره و قمه مى‏آمدند. آن صحنه چنان تكان‏دهنده بود كه مردم با شور و حرارت خاصى به طرف پل حركت كردند و فرياد «يا مرگ، يا خمينى» سر داده تا به سه راه خيابان امام رسيدند. كمى پايين‏تر ماشينهاى ارتش را ديديم كه به سمت ما مى‏آيند، مردم به سمت آنها سنگ پرت مى‏كردند. ما به سر چهارراه رسيديم، آن سوى چهارراه، پاسبانهاى شهربانى شليك هوايى كردند، جمعيت پراكنده شد و گويا فشنگها نيز تمام شد، مردم دوباره جلو آمدند. پاسبانى سرنيزه را به طرف من گرفته بود و من دست را بالاى سر گذاشته بودم. اگر آگاهى داشته و مى‏دانستيم چه بايد بكنيم، بلافاصله به پشت بامها مى‏رفتيم، از آنجا توان بيشترى براى مبارزه داشتيم.

ارتشيها دستور شليك دادند و تيراندازى و كشتار آغاز شد. مردم و ارتشيها در دانش‏سراى كوچه افشار درگير شدند. كم‏كم سر و صدا آرام مى‏شد، من بلافاصله به طرف پل و مسجد امام آمدم، روى پل زنى مى‏گفت: «نترسيد اين تيرها پنبه‏اى است.»، سر بازار مسگرها ايستادم، مانده بودم كه چه كنم، بى‏هدف به فكر فرو رفتم. هيچ‏كس نبود كه اين حركت را رهبرى كند و در حقيقت خطى بدهد. يك لحظه به ياد حرف امام افتادم كه فرمود: «اگر هيچ كار از دستتان برنيامد، حرف بزنيد، يعنى مردم را آگاه كنيد.»، از جلو شهربانى يك رديف مأمور مسلح جلو مى‏آمدند. پشت سر آنها پيرمردى مى‏آمد كه راننده شهربانى بود، رو به من كرد و گفت: «چرا سر كوچه ايستادى؟ برو!» مأموران به هفت ـ هشت قدمى من رسيدند، حتى پشت سرم را هم نگاه نمى‏كردم و همان‏طور ايستاده بودم، در فكر آن بودم كه به فرموده امام «دو كلام حرف بزنم، حتى اگر كشته شوم.»، افسرى، نزديك من آمد و گفت: «پسر! حرف تو چيه؟ چرا نمى‏روى؟!» گفتم: «حرف من اين است كه آن كسى كه از دين و ناموس و قرآن و مملكت دفاع مى‏كرد، كجاست؟» و رو به سربازها ادامه دادم: «مواظب باشيد! اينها مسلمانند، برادران شما هستند، اگر شما هم مسلمانيد با آنان در نيفتيد، اينها به خاطر رهبرشان اعتراض مى‏كنند، رهبرشان را مى‏خواهند، كشتار راه نيندازيد.»، از حالتشان دريافتم كه طور ديگرى شدند، با خود گفتم: اگر مرا هم بكشند لااقل، دو كلام پيام امام را رساندم، گروهبانى جلو آمد، گفتم: «اگر حرفى دارى از همان جا بزن! چرا جلو مى‏آيى؟»، آمد و مچ مرا گرفت و به جلو كشيد، دستم را از دستش بيرون كشيدم و چند قدم به عقب آمدم. سربازها راه افتادند و به سر خيابان آذر آمدند، من دوباره روبه‏رويشان قرار گرفتم، چهارراه را گرفتند، چند نفر از زنها آنجا ايستاده بودند، آن موقع آنجا گاراژ بود، افسر راه‏نمايى رو به زنها كرد و گفت: «از اينجا برويد!»، فرياد زدم: «كجا بروند؟» و شعرى را كه يك مداح قبل از 15 خرداد در منزل ما خوانده بود به خاطر داشتم كه آن را با صداى بلند خواندم:

«بزرگ فلسفه قتل شاه دين اين استكه مرگ سرخ به از زندگى ننگين است

نه ظلم كن به كسى نه زير بار ظلم بروكه اين مرام حسين است و منطق دين است»

افسر راه‏نمايى نشست و صورت مرا با كلت، هدف قرار داد، گلوله همچون مته‏اى كه در چوب بچرخد، از كنار گونه‏ها و گوشم گذشت و خون فواره زد، تصور كردم كه سعادت شهادت در اين راه نصيبم شد، با دست جلوى خون را گرفتم و به صورتم ماليدم، افسر گفت: «خودش الآن مى‏افتد.»، فرياد زدم: «پدر سگ! من براى دفاع از  اسلام به مقابله برخاستم، من به شهادت افتخار مى‏كنم، تو فكر مى‏كنى از كشته شدن مى‏ترسم؟!»

بلافاصله چند تا از رفقا كه پشت سرم ايستاده بودند، تاكسى گرفته، تصميم گرفتند مرا به بيمارستان ببرند. من كه صحنه كشته‏ها و مجروحان فيضيه را كه همه را با هم معلوم نشد به كجا بردند، در ذهن داشتم، با رفتن به بيمارستان مخالفت كردم و گفتم: «اگر براى ما بيمارستان ساخته بودند كه گلوله نمى‏زدند.»، خواستند مرا به خانه ببرند، به مادر پيرم فكر كردم كه چقدر از ديدن وضعيتم دگرگون خواهد شد، از آنجا نيز منصرف شدم. بالاخره يكى از رفقا مرا به خانه خود برد. فردى به نام قدرت را، كه آمپول زن دكتر افراسيابى بود، به خانه آوردند، مرا پانسمان كرد. مادر خدا بيامرزم به آنجا آمد و به‏شدت گريه كرد، به او گفتم: «مادر اگر من پسر تو هستم، برو شيرينى بده و شادى كن! اين افتخار من است، گريه براى چيست؟».

به احتمال اينكه مأموران به آنجا بيايند و براى صاحبخانه خطرى پيش بيايد، از آنجا درآمدم و چون تازه ازدواج كرده بودم، به منزل پدر خانمم رفتم، آنها را دلدارى دادم و قضيه را با اين حرفها كه آجر به سرم خورده، كتمان كردم، تا عصر آنجا بودم و سپس به خانه آمدم.

آن موقع، زمانى بود كه از سربازى فرار كرده بودم و حدود يك سال بود كه از دادرسى ارتش به سراغم مى‏آمدند، به اين دليل، باغى را اجاره كرده بوديم و در آنجا ساكن شده بوديم و كمتر به شهر مى‏آمدم. موجرمان با رئيس سازمان امنيت رفاقتى داشت و گفت: «رفتم سازمان امنيت، اگر پرونده‏اى داشتى، من پاره مى‏كردم، ولى پرونده‏اى نبود، اينكه سراغ شما مى‏آيند، از جانب دادرسى ارتش است، نه ساواك.».

پس از ده ـ پانزده روز كه صورتم رو به بهبودى رفت، متوجه عنايت و حفاظت پروردگار شدم، گلوله‏اى كه سر و دهانم را نشانه گرفته بود، تنها نوك گوشم را سوراخ كرده بود، و خدا اين‏چنين مرا نگه داشت، از آن موقع ايمان و علاقه‏ام نسبت به امام بيشتر شد و لزوم اطاعت از وى را بيش از پيش حس كردم و الحمدللّه تاكنون در اين مسير بوده‏ام و از خدا مى‏خواهم كه توفيق دهد تا پس از اين هم راهش را ادامه دهم.

دستگيرى دوم امام

در جريان دستگيرى دوم امام به خاطر دارم، باغى در كنار منزل امام بود، ما به آنجا رفتيم تا از جريان مطلع شويم، روى ديوار منزل امام، جاى پاى مزدوران رژيم ديده مى‏شد، شبانه بالا رفته بودند و در ورودى را كه به خانه متصل بود، با لگد زده و شكسته بودند و مشت به دهان پيش خدمتى كه در خانه امام بود، زده و ايشان را دستگير كرده بودند. ديگر فرداى آن روز تظاهراتى صورت نگرفت؛ زيرا با پيش‏بينى قبلى تمام خيابانها و كوچه‏ها را دوتا، دوتا مأمور گذاشته بودند كه هيچ‏كس نتواند تكان بخورد.


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
 
تعداد بازدید: 4535



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.