خاطرات

سحر تا غروب 15 خرداد (خاطرات حجت‌الاسلام محمدرضا ناصری)


حجت‌الاسلام محمدرضا ناصری یکی از شاهدان عینی حادثه پانزده خرداد است.ایشان با حضور در راهپیمائیها و تظاهرات و پخش اعلامیه و قبول مسئولیتهای مختلف به جمع مبارزین‏ پیوست و در این راه بارها مورد تعقیب و گریز مأموران ساواک قرار گرفت.تا اینکه برای ادامه‏ فعالیتها و شوق دیدار امام در سال 45 رهسپار عراق گردید در آنجا نیز به فعالیتها و اقدامات خود ادامه داد.در سال 50 به دستور امام در موسم حج برای پخش اعلامیه معظم له دربارهء جشنهای‏ 2500 ساله راهی آن دیار شد که توسط مأمورین ساواک دستگیر و به تهران اعزام شد.پس از مدتی حبس و زندان،مجددا به عربستان فرستاده شد و 3 سال در زندانهای آن کشور در بدترین‏ شرایط ممکن روحی و جسمی به سر برد.بعد از خلاصی از زندان به عراق برگشت و فعالیتهای‏ گذشته خود را از سر گرفت.ایشان هم اکنون نماینده ولی فقیه و امام جمعه یزد است.

من در جریان و قایع پانزده خرداد بودم.سحر بود که به ما خبر رسید که امام را در قم گرفتند.ما تصمیم گرفتیم برویم قم،که دیدیم حالا قم رفتن فایده‏ای ندارد،در تهران باید بازارها را بست.یک عده از جوانهایی که با ما همراه بودند،آمدند توی‏ مدرسه ما-همان مدرسهء آقای مجتهدی که در سه راه بوذر جمهری بود که منتهی به سه راه‏ سیروس می‏شد-و به اتفاق از مدرسه آمدیم بیرون.یک عده جوانها همراه من بودند. مردم خیابانها را بسته بودند.بازارها بسته بود.همه‏جا شلوغ بود.یادم هست که یک‏ چوب فروشی آنجا بود-در همان بوذر جمهری-که در دکان را باز کرده بود،گفت: هرکس می‏خواهد بیاید چوب بردارد.که ما ریختیم و هرکسی یک تکه چوب به دست‏ گرفت،مردم با آجر و سنگ و هرچه دسترسشان بود براه افتادند.شعار مردم در همین حرکت هم این بود:«که خون حسین هدر رفت واویلا،واویلا».

قبل از این،در ایام محرم آن سال،جریان مسائل فیضیه به دستور امام وارد کار ما شد.جلسات مختلفی داشتیم.شبها جلسات سخنرانی در مسجد ارک و در مسجد ترکها برقرار بود.

در مسجد ارک آقای فلسفی منبر می‏رفت.یک زمان هم مرحوم محدث‏زاده منبر می‏رفت.در مسجد ترکها هم باز آقای فلسفی به منبر می‏رفت.بعضی از آقایان دیگر هم‏ آنجا منبر می‏رفتند،و این جلساتی بود که سعی می‏کردیم از آنها استفاده بکنیم برای‏ تبلیغات.در حسینیه‏ها و تکایای مختلف هم به روحانیون سفارش می‏کردیم که دربارهء مسائل فیضیه صحبت بکنند.اتفاقا در حادثه فیضیه خود من حضور داشتم؛چون روز قبلش امام دستور داده بودند که ما برویم قم،ما با یک عده‏ای از دوستان رفته بودیم برای‏ حفاظت از بیت امام و همراه بودن با امام که قرار بود سخنرانی کنند.روز قبلش ما در حول و حوش بیت امام بودیم که گزارشاتی به ما رسید؛ما بیت امام را در جریان‏ گذاشتیم که امام آمدند بیرون سخنرانی بکنند،آقای خلخالی یک سخنرانی آنجا کرد و اعلام کرد که امام فرمودند اگر کسی بخواهد اینجا خرابکاری بکند من می‏روم توی حرم‏ حرفهایم را می‏زنم و آنجا صحبت می‏کنم.همانجا در ضمن یک اعلامیه‏هایی از آقای‏ میلانی پخش شد در رابطه با همین قضایا بود که بعد حرکتهایی را ما آنجا مشاهده‏ می‏کردیم.بعد از ظهرش که روز شهادت امام صادق(ع)بود،از طرف آقای گلپایگانی‏ مجلسی در مدرسه فیضیه گرفته بودند که ما در آنجا شرکت کردیم.شب قبل از آن، موقعی که ما می‏رفتیم برویم منزل امام،کسی به ما رسید-یک جوانکی بود-گفت:من‏ اطلاع دارم که حدود دوازده تا اتوبوس از گارد شاهنشاهی آمدند بیرون قم پیاده شدند و اینها فردا در قم برنامهء خاصی را خواهند داشت و شما اطلاع داشته باشید.گفتیم:شما کسی هستید؟ولی به ما چیزی نگفت.ما این را منتقل کردیم به بیت امام که این‏طور چیزی‏ را یک کسی در مسیر به ما گفت؛به همین دلیل فردای صبح،حول و حوش خانهء امام‏ شلوغ بود و امام این پیغام را دادند:اگر کسی بخواهد شلوغ بکند،ما می‏رویم توی حرم‏ حرفهایمان را می‏زنیم.

وقتی که جلسهء عصر فضیه شروع شد و ما هم آنجاها بودیم،آقای آل طه اول‏ سخنرانی کرد،بعد آقای انصاری تا شروع کرد به سخنرانی کردن،یک کسی شعار صلوات به نفع رضا شاه و ولیعهد داد؛آقای انصاری حرفهایش را تند کرد که تمام بشود، در این موقع درگیریها شروع شد.

از دوستانی که آنجا بودند،ما را عقب کشیدند که توی آن بحران نرویم که گیر بیفتیم.در عین حال ما گفتیم خوب اینجا نمی‏توانیم دفاع کنیم،رفتیم روی ایوان بالا که‏ پشت سنگر باشیم حد اقل آنجا این حره‏ها هست می‏توانیم آجرها را برداریم و پرت کنیم‏ به سر و کلهء اینها،بعد رفتیم بالا دیدیم آنجا هم داریم محاصره می‏شویم.آمدیم پایین و یک لحظه دیدم که طلبه‏ها را می‏زدند،افراد خیلی یغور و کارکرده و کارته باز،فقط با مشت و لگد و با حالتهای کاراته‏ای کار می‏کردند.گاهی هم آنهایی که وارد نبودند می‏پریدند چوبهای درختان فیضیه را می‏شکستند و به بدن طلبه‏ها می‏زدند.خیلی‏ها -طلبه‏ها-را من از دور می‏دیدم که در گوشه و زاویه یا ایوانهای فیضیه محاصره شده‏اند و کتک می‏خورند.ما آمدیم خودمان را کشیدیم این طرف که در محاصره قرار گرفتیم. بالاخره با یک نظری من توانستم خودم را بیرون ببرم.بعضی از دوستان ما البته در آن‏ محاصره ماندند.دم در فیضیه،طلبه‏ها را با چوب و چماقهایی که آورده بودند کتک‏ می‏زدند.بالاخره خودمان را کشاندیم بیرون که خبر را برسانیم به بیت امام و برویم‏ دوستانمان را جمع و جور کنیم و ببینیم چه کار باید بکنیم.در مدرسهء حجتیه هم یک‏ پایگاهی-که در واقع اتاق یکی از دوستان بود-پاتوق ما بود که می‏رفتیم از همدیگر خبر می‏گرفتیم.رفتیم آنجا دیدیم بعضی‏ها آمدند،بعضی‏ها نیامده‏اند.بعضی دوستان‏ دستگیر شده‏اند،بعضی دوستان کتک خورده‏اند و بعضی‏ها جزء اسرار قرار گرفته‏ بودند.

آن شب شب عظیمی بود؛یک نکتهء جالبی که من یادم هست،همان شب ما رفتیم‏ منزل امام،تقریبا غروب-بعد از نماز-بود.تابستان هم بود،نزدیکهای ساعت یک ربع‏ به 9 امام ببرون آمدند و چند جمله سخنرانی کردند که هنوز در ذهنم آن سخنرانی هست، یک چند نفری بودیم در آن اتاق کوچک،که امام چند نکته را اشاره کردند؛یکی این بود که شما هیچ نترسید به مبارزه‏تان ادامه بدهید و باهم باشید،متحد باشید.تعبیرشان این‏ بود که اینها مثل گوسفندی هستند که سرش را بریده باشند،اینها دست و پا دارند می‏زنند و کاری نمی‏توانند بکنند،شما یکپارچه باشید و کارهایتان را انجام بدهید.بعد این نکته را اشاره فرمودند که شما با این مأمورین و اینها درگیر نشوید-یعنی بد نگویید، فحشی،چیزی نگویید-نمی‏خواهم بگویم که اینها خوب هستند،بلکه زبان مؤمن‏ ارزش دارد،زبان مؤمن نباید آلوده به این چیزها بشود.نکتهء دیگری که در آن سخنرانی‏ بود،فرمودند که شما باید یکپارچه کار بکنید،نهراسید،سستی به خودتان راه ندهید فرض کنید که خمینی هم کشته شد-اینجا بود که همه زدند زیر گریه و گریهء آن جمعی که‏ در آن اتاق بودیم فضا را گرفت-شما نباید راهتان را رها کنید،راه را باید ادامه بدهید، مسیر را ادامه بدهید،حق این است.

امام که این سخنرانی را کردند،آمدند بروند به طرف حرم که بعضی‏ها افتادند به‏ دست و پای ایشان-با گریه و زاری-که نروید حرم و ما می‏ترسیم از جان شما و این‏ حرفها که ایشان از حرم رفتن منصرف شدند و رفتند در خانهء حاج آقا مصطفی-یک خانهء کوچکی بود روبه‏روی خانه‏شان-آنجا استراحت کردند.شب را بعضی از دوستان در حول و حوش منزل ایشان بودند.پشت خانهء ایشان-امام-خانهء آقای خسروشاهی بود. بعضی دوستان آنجا خوابیدند،بعضی‏هایمان در مدرسهء حجتیه بودیم.خلاصه تا آخر شب مترصّد اوضاع بودیم.فردا مأموریت پیدا کردیم که برویم تهران،در حادثه فیضیه‏ ما شاهد فجایع زیادی بودیم.طلبه‏هایی که کتک می‏خوردند،افرادی که از بالای‏ پشت‏بام،فیضیه می‏پریدند پایین توی رودخانه،از ترس اینکه مأموران آنها را تعقیب‏ می‏کردند.خیلی حرکتهای عجیبی در آنجا شد.البته خیلی از طلبه‏ها هم مقاومتهایی‏ می‏کردند-واقعا مقاومتهای جانانه‏ای هم بود-بعضی شجاعت به خرج می‏دادند، بعضی‏ها هم صدوم شدند به‏هرحال یک صحنهء درگیری،و کتک‏زدنهایی به قصد کشت بود.صحنهء عجیبی بود که واقعا آن صحنه‏ها برای آدم فراموش شدنی نیست. همان شب یادم است تقریبا ده نفر از پاسبانها رفتند بالای پشت بام فیضیه‏ تیراندازی هوایی کردند،به این بهانه که دولت وارد کار شده،این نزاع یک نزاع داخلی‏ بوده،یک مشتی از دهقانها و اینها در مدرسه جلسه روضه را بهم زدند و دولت دخالت‏ کرده و قضایا را مثلا تمام کرده.یک هفت،هشت تا تیر هوایی خالیکردند بعد هم یک‏ گروهی آمدند توی مدرسه به این بهانه که این درگیری داخلی بوده و دولت دخالت کرده‏ و کار را مثلا اینچنین تمام کرد؛حال اینکه آنها همه‏اشان اعضای گارد شاهنشاهی‏ بودند.همه افراد در واقع تجربه دیده و کارآزموده،کارته‏باز و مشت‏زن و افرادی بودند قوی هیکل که هر کدامشان در واقع حریف چند نفر بودند.

فردای آن روز،امام آمدند در فیضیه و آن صحنهء واقعا دلخراش عمامه‏های افتاده و خونهای ریخته شده و لباسهای پراکنده و اتاقهای خالی و کتابهای ریخته شده-یک‏ صحنهء خرابهء شامی بود-امام که آمدند آنجا،بعضی از دوستان روضه خواندند،امام آن‏ سخنرانی معروف را آنجا کردند و بعد از آن ما آمدیم تهران و قضایای بعدی آن را ما نبودیم و خبرهایش را داشتیم.

کارهای ما در تهران،همان پیگری مسائل فیضیه و دستوراتی که امام داده بودند، بود.ما هیئتهای عزاداری را در ایام محرم بسیج کرده بودیم.هرکدام اشعارشان را به‏ مناسبت قضایای فیضیه و انقلاب می‏خواندند،که خوب،شعارها در روز قبل از عاشورا در ایامی که دسته‏ها به بازار می‏آمدند،همه این بود که:«قم گشته کربلا،هر روزش عاشورا»،«فیضیه قتلگاه»،«شد موسم یاری مولانا الخمینی»و بعضی‏ شعارهای دیگر.ما یک حرکت خیلی خوبی را به توصیهء امام در رابطه با این ظلم و جنایتها شروع کرده بودیم.

من یادم هست در دسته‏ای که آن سال،دستهء مرحوم طیب بود،که خیلی دستهء عظیمی بود و مردم هم خیلی خواهان آن بودند و از اطراف واکناف هم می‏آمدند آن شب‏ همتّی که اینها کردند،اکثر علامت دسته‏ها مزّین به عکس امام شده بود که خیلی جالب‏ بود.ما خودمان اعلامیه‏هایی چاپ کرده بودیم که مربوط به امام بود.اینها را در پیراهن‏هایمان پنهان کرده بودیم،که در جیبهای افراد و در ماشینها می‏ریختیم،که باز این حرکتی بود برای نشر خواسته‏های امام و انقلاب،که منجر شد به راهپیمایی که ما ترتیب داده بودیم در روز عاشورا که از مسجد حاج آقا فتح در خیابان ری شروع شد و به‏ دانشگاه رسید.در واقع دانشگاه مرکز تجمع بود و مسیر برگشت آن از طریق خیابان‏ پهلوی(آن زمان)-ولی عصر-به طرف آن کاخ منحوس،و از آنجا عبور کردیم که به‏ مسجد امام خمینی،(مسجد شاه سابق)ختم شد و تا ساعت 2 هم طول کشید.

آن روز درگیری مهمی پیش نیامد.البته درگیری مختصری نزدیک بود در اطراف‏ کاخ بوجود بیاید که مأموران اسلحه‏ها را درآوردند،ولی ما مردم را توصیه کردیم که‏ درگیر نشوند.گاهی گروههای سیاسی که بودند،می‏خواستند شعارهای خودشان را بدهند،ما گفتیم این شعارها و این مسئله را با سیاستهای حزبی و گروهی مخلوط نکنید.مثلا بعضی از نهضت آزادی بودند که می‏خواستند آنجا سخنرانی و شعارهای خودشان‏را بدهند که ما گفتیم نه.

بعد از ظهر روز بعد که روز یازدهم محرم بود،درگیریهایی پیش آمد و بعضی‏ها را هم‏دستگیر کردند،که از همان موقع دیگر شروع دستگیریها و مقدمهء فردا یعنی دوازده‏ محرم و پانزده خرداد بود.شب پانزده خرداد که شب دوازده محرم بود،اکثر علمای تهران را شبانه دستگیر کردند،یک وحشت عجیبی ایجاد شده بود.در قم هم همان نیمه شب دوازده محرم که‏ صبح آن روز 15 خرداد بود و آن قضایا پیش آمد،امام را دستگیر کردند.

در ارتباط با عاشورای همان سال،ما برنامه‏ریزی کردیم که یک راهپیمایی عمومی‏ را داشته باشیم و توصیه‏هایی هم شده بود.در این راهپیمایی بسیار گسترده یازده پلاکارد بزرگ داشتیم که هرکدام از آنها شعارهای مختلفی نوشته بودیم و فاصلهء هر پلاکاردی‏ هم تقریبا 20 تا،25 متر بود که ما بین این پرچمها و پلاکاردها جمعیت پر بود.

مضمون پلاکاردها هم این بود که:«ما زیر بار ستم نمی‏رویم»،«هیهات من الذله» و تیترهایی هم راجع به امام بود که بعضی سخنان امام بود و بعضا از گفته‏های امام‏ حسین(ع)در کربلا هم استفاده شده بود.

این راهپیمایی طبق برنامه خاصی بود،چون روز قبلش ما مذاکره کرده بودیم و دوستان تصمیم گرفته بودند که این راهپیمایی در روز عاشورا انجام بشود.از آقایان‏ علمایی که در این جلسات بودند و با آنها مشورت می‏شد،شهید مطهری بود،شهید باهنر بود،شهید بهشتی بود و بعضی دیگر...

آن روز یادم است شعارهای خوبی را دوستان طراحی کرده بودند که حالا من همهء آنها را یادم نیست.یک شعاری که تقریبا از سه راه امین حضور به بعد داده می‏شد،این‏ شعار بود که:«خمینی،خمینی خدا نگهدار تو»بمیرد،بمیرد دشمن خونخوار تو»وقتی‏ این شعار شروع شد،عکسهای امام بیرون آمد و در اکثر دسته‏ها عکس امام به‏طور خیلی‏ جالب و منظم دیده می‏شد.

نکتهء دیگر که در ارتباط با این راهپیمایی باید بگویم،این است که تشکل و اصل‏ برنامه‏ریزی و برگزاری این راهپیمایی،از بچه‏های مذهبی و گروه مؤتلفه بود.گرچه‏ بعضی از جناحها و یا گروههای سیاسی دیگر هم بودند و در چندین نقطه از جمله در میدان حر و پشت در دانشگاه بعضی از نماینده‏های گروههای سیاسی خواستند سخنرانی بکنند،که صحبت هم کردند و مسائل حزبی و جناحهای خودشان را مطرح کردند-مثل‏ آقای زمردیان از نهضت آزادی-اما دوستان،بیشتر از این نگذاشتند و گفتند که این‏ حرکت باید آن حالت مذهبی و مکتبی خودش را حفظ بکند و روی مقاصد جناحها و دسته‏بندیها و به‏هرحال احزاب سیاسی،استوار نشود.

لذا اینها-جناحها و گروههای سیاسی دیگر-فردا که روز یازدهم محرم بود، خودشان یک راهپیمایی دیگر راه انداختند.تقریبا با یک جمعیت غیر متنابهی بود که‏ جمعیت را محاصره کردند و بنا بود همه را دستگیر کنند.به‏هرحال،همهء برنامه‏ریزیها از گروههای مذهبی بود و گروههایی که در ارتباط مستقیم با امام بودند و گروههای‏ سیاسی دیگر دخالت مستقیمی نداشتند،اگرچه بعضا شرکت داشتند.

شب یازدهم محرم بود که در این شب آقای فلسفی در مسجد ترکها که جمعیت‏ بسیار زیادی جمع شده بود،به منبر رفت و با طرح 11 ماده‏ای می‏خواست که هویدا -نخست وزیر-را،استیضاح بکند.وقتی هر ماده را ایشان می‏خواند،مردم هم با مشتهای گره کرده آن را تأیید می‏کردند.

در مسجد ارک هم تقریبا همین برنامه بود،اما اینجا شلوغتر از مسجد ترکها بود؛ چون مسد بازار بود.

شروع حرکت 15 خرداد از اطراف بازار بود به طرف رادیو تلویزیون-که در میدان‏ 15 خرداد فعلی هست-که آن موقع به‏هرحال مرکز ثقل حرکت تبلیغاتی دولت بود. روبه‏رویش هم یک پادگاه نظامی بود که در واقع ابزار آلات نظامی زیادی را دولت در آنجا نگه می‏داشت.

همین‏که جمعیت ریختند توی خیابان و از خیابان ری تا بازار پر از جمعیت شد، گرچه صبح آن روز یادم هست پشت بامهای بازار و پشت بامهای اکثر خانه‏های اطراف‏ بازار مأمورین دولتی و پاسبانها بودند،و با این گلوله‏های مشقی اکثرا تیراندازی هوایی‏ می‏کردند که مردم بترسند،اما مردم نترسیدند و آمدند توی خیابانها.

تقریبا ساعت 9 یا 10 بود که در خیلی جاها ما می‏دیدیم که افرادی با لباسهای‏ مخصوصی هستند که می‏آیند شیشه‏ها را می‏شکستند یا مکانهایی آتش می‏زنند،جاهایی‏ هم این کارها را می‏کردند که مردم زیاد نبودند،بعد معلوم شد که اینها چرا این کارها را می‏کنند،اینها ایادی خود شاه بودند که دستور داشتند که بانکها و ماشینها و کتابخانه‏ها را آتش بزنند-مثلا کتابخانه باغ ملی را آتش زده بودند برای برانگیختن آن شعبان بی‏مخ که‏ به آنها هم بگویند که مذهبی‏ها با شما هم بد هستند چون او یکی از مهره‏های شاه بود -باشگاه شعبان بی‏مخ هم روبه‏روی همان پارک ملی بود که آن را هم آتش زده بودند. خیلی جاهایی که ما رفتیم دیدیم اینها این کار را کرده بودند،ما زود فهمیدیم که اینها ایادی تشکیلات شاه هستند و این کارها را می‏کنند که به گردن مذهبی‏ها بیندازند.

هجوم مردم و بستن بازار و ریختن مردم توی خیابان،یک چیز طبیعی نشأت گرفته‏ از ایمان و مذهب مردم بود که عصبانی و ناراحت بودند از اینکه امام دستگیر شده بود و مردم از پیر و جوان و مرد و زن بودند-زنها را که گاهی راه نمی‏دادند،ولی گاهی هم آدم‏ آنها را می‏دید-جوانهایی بودند که در مقابل پلیسها می‏ایستادند و سینه‏شان را سپر می‏کردند.

تقریبا ساعت 5 /9-10 بود که ارتش هجوم خودش را از پادگانها شروع کرد.از مرکز نظامی که روبه‏روی صدا و سیما بود،گروه مسلح عظیمی بیرون آمد و به طرف‏ مردم تیراندازی کردند،بعد تانکها وارد خیابان شدند.دو ساعتی طول کشید-تا نزدیکیهای ظهر-که دولت به خیال خودش با ورد تانکها و گروههای مسلح به خیابانها و زدن و کشتن،بر اوضاع مسلط شد.

یادم هست دوستانی که ماشین داشتند،از همان نزدیک رادیو تلویزیون،بچه‏هایی‏ را که مجروح یا شهید می‏شدند،می‏ریختند توی ماشین و به بیمارستان می‏بردند.در خاطرم هست بیمارستان بازرگانان که در سه راهی ری بود،این در واقع دیگر جا نداشت و پر شده بود،که مجروحین را به بیمارستانهای دیگر منتقل می‏کردند.

همان زمان هم شنیدیم که از ورامین عده‏ای کفن‏پوش حرکت کردند و دارند می‏آیند طرف تهران و سر و صدایش در تهران پیچیده بود،که باز دولت آنجا مقاومت‏ کرد و آنها را قلع و قمع کرده بود.من شاهد نبودم ولی اخبارش را شنیدیم،عجیب قلع‏ و قمع شده بودند؛حتی بعضی از آنها در حالتی که مجروح بودند و شاید نیمه جانی هم‏ داشتند،اینها را به خاک سپردند-بدون مثلا مسائل تشریفات-که بیشتر رسوایی ببار نیاورد.

همان موقع من خودم با دو،سه تا از دوستان رفتیم خیابان ری،نزدیک‏ بیمارستان،که خواستیم برویم داخل بیمارستان-آن موقع شاه به اوضاع مسلط شده بود- افسری جلوی ما را گرفت و تیراندازی کرد،آن دو نفر دوستانم رفتند پش کوچه و من‏ همانجا وسط خیابان نشستم که آتش گلوله از بالای سر من رد شد که آن دوستان گفتند که اگر یک لحظه دیرتر نشسته بودی سرت رفته بود و ما همان طوری غلطان آمدیم توی‏ پیاده‏رو و از کوچه پس کوچه‏ها به خانهء یکی از دوستان رفتیم.

به‏هرحال،آن روز،روز حساس و سرنوشت‏سازی برای انقلاب بود و حرکت‏ عظیمی بود که مردم از خودشان نسبت به عرق دینی‏شان و حمایت از دینشان نشان‏ دادند.جریان دیگر در حول و حوش پانزده خرداد،مسائل راجع به طیب و حاج‏ اسماعیل رضایی بود؛قبلا ما حدس می‏زدیم که نکند شاه و دار و دسته‏اش با طیب و امثال اینها بند و بست کنند یا خدای ناکرده اینها را گول بزنند،البته می‏دانستیم که اینها یک عرق مذهبی دارند.خود طیب یک عرق مذهبی خاصی داشت.مثال در ماه رمضان‏ ریش خود را نمی‏زد،مسجد می‏آمد و خیلی کارها را کنار می‏گذاشت.در ایام‏ عاشورا،اینها دسته‏داشتند و خرجهای زیادی در عشاورا و تاسوعا می‏دادند.یادم‏ هست تاسوعا،عاشورای آن سال صحبتش بود که مثلا دار و دستهء طیب یازده تن برنج‏ پختند و به مردم دادند.آن موقعها در خرج دادنها بر سر زبانها بود و خلاصه،حسینی‏ بود.حال اشتباهاتی در کنار قضایا داشتند و دستگاه حاکمه هم از آنها آن موقع‏ سوء استفاده می‏کرد.

ما برای جلوگیری از این قضایا،با یک عده‏ای از دوستان،یک شبی رفتیم به خانه‏ طیب که ایشان نبود.یکی از آقایان،مرحوم حاج شیخ محمد حق‏پناه بود که طیب به‏ مسجدش رفت‏وآمد داشت و بعضی از دوستان رفتند با طیب صحبت کردند،گفتند که‏ اینجا قضیهء دین مطرح است،تو یک وقت مبادا خدای نکرده،گول این تشکیلات را بخوری و زیر بار اینها بروی و اگر بگویند تو در جایی حرکتی داشته باشی،مبادا این کار را بکنی.ما این زمینه‏ها را در واقع قبلا جور کرده بودیم و خیلی عجیب 15 خرداد از این‏ زمینه‏ها بهره‏برداری شد و دشمن هم نتوانست از وجود اینها استفاده بکند - طیب،یکی‏ از داشهای تهران بود و میدانی بود و آن موقع هم بزن بهادر آن منطقه محسوب می‏شد.

البته دولت همان زمان احساس کرده بود که اینها یک حالتهای خاصی دارند.طیب‏ با حاج اسماعیل رضایی-که از افراد متدین بازار بود-باهم در واقع آشنایی داشتند، وقتی طیب را دستگیر کردند،طیب در زندان با نصیری برخوردی کرد،نصیری یک چیزی به او گفته بود که راجع به امام بگوید،طیب گفته بود مرجعیت و امام،ناموس و دین من است،که یک سیلی به او زده بود،بعد او هم محکم کوبیده بود توی گوش‏ نصیری،به حدی که می‏گفتند نصیری نزدیک بود بخورد زمین یا خورده بود.باز دوباره‏ معطل نکرده بود یکی دیگر زده بود توی گوش نصیری،آن وقت عوامل نصیری ریخته‏ بودند سرش و او را زده بودند.مجموعا اینها به این نتیجه رسیدند که عنصر دیگر به درد اینها نمی‏خورد و ممکن است که بعدها از او مثلا بهره‏برداری بشود و تصمیم گرفتند که‏ این دو نفر-حاج اسماعیل رضایی و طیب-را اعدام بکنند.

روز شانزده خرداد هم هنوز پلیس‏ها تونی خیابان بودند و در واقع کشت و کشتار ادامه داشت:صدای تیراندازی‏ها را هم ما می‏شنیدیم.برخوردها را هم می‏دیدم.اما گزارش دقیق از 16 خرداد را ما کمتر داریم.

اکثر کسانی که در قضایای 15 خرداد بودند،مردم مذهبی بودند.همهء اقضار از پیر و جوان همه بودند و واقعا یک احساس دینی در مردم بود.یک احساسی مردم داشتند که‏ دینشان در خطر قرار گرفته.امام که دستگیر شده یعنی در واقع اینها می‏خواهند دین را بکوبند؛اینها می‏خواهند اسلام را بکوبند.یادم است که مردم می‏گفتند:خون حسین‏ هدر رفت،وامصیبتا،خمینی دستگیر شد.این‏طور تعبیری در بین مردم بود.

عصر آن روز،شاه یک سخنرانی کرد در ارتباط با ارتجاع سیاه،همین آتش‏زدنها را بهانه کرد،که ارتجاع سیاه ماشین آتش می‏زند،ارتجاع سیاه کتابخانه آتش می‏زند، ارتجاع سیاه بانک آتش می‏زند،ارتجاع سیاه می‏گوید مثلا ما مرکب-ماشین- نمی‏خواهیم،ما برگردیم به عقب الاغ سوار شویم،همهء این مسائل را به ارتجاع سیاه‏ انتقال داد و تعبیر ارتجاع سیاه را داشت.یعنی در واقع همهء آتش زدنهایی که کار خودشان بود و همهء حرکتهایی را که خودشان داشتند،به گردن اینها-نیروهای انقلابی- انداخت.حال آنکه ما می‏دانستیم-یعنی فهمیده بودیم-که دار و دسته‏های خودشان‏ هستند،مثلا دار و دسته‏های شعبان بی‏مخ و امثالهم که چنین حرکتهایی را ترتیب دادند.

بعد امام که دستگیر شد،ما نگران امام نبودیم.البته اخبار متناقضی در ارتباط با امام‏ می‏شنیدیم.مثلا یک خبر محرمانه-حالا نمی‏دانیم موثق بود یا غیر موثق-که به گوش ما رسید،از قول یکی از علما که امام در هنگ دو زرهی محبوس هستند،آن موقع همهء همّ‏ ما رفت روی این قصه که مبادا امام را از بین ببرند،چون شایعه بود که احتمال دارد امام را به عنوان رئیس این اغتشاشات و مسائل از بین ببرند.اولین کار ما این بود که بفهمیم‏ امام در کجا زندانی هستند،و دیگر اینکه با راه انداختن تظاهرات در تهران و جاهای‏ دیگر دولت را از یک اقدام حاد،باز داریم.

چون در قانون اساسی مرجع تقلید و کسی که در مقام مرجعیت باشد،مصونیت‏ قانونی دارد و اینها نمی‏توانند از نظر قانونی او را محاکمه کنند،روی این حساب‏ بعض‏ها درصدد برآمدند که مرجعیت امام را تثبیت بکنند و لذا کار در این زمینه شروع‏ شد و سیل نامه‏ها و مهاجرت علما از مشهد و قم و سایر شهرستانها به طرف تهران‏ سرازیر شد.


مجله پانزده خرداد، بهار 1376، شماره 25، دوره اول، صص 216 - 226
 
تعداد بازدید: 4329



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.