خاطرات

سالهای آغازین نهضت به روایت یک شاهد عینی - خاطرات آقای حیدر میر یونسی


تشكيل و انحلال مجلس

در آخرين سال عمر حضرت آيت‏اللّه بروجردى دولت وقت تصميم گرفت مجلس شوراى ملى را كه ظاهرا دوره نوزدهم يا بيستم آن بود، تشكيل دهد. در اين زمينه فعاليتهايى را آغاز كردند و مقدماتى را تدارك ديدند. پس از مدتى با در نظر گرفتن جوانب امر در بين كار متوجه شدند آنانى را كه مى‏خواهند، از صندوق انتخابات بيرون نمى‏آيند، يا انتخاب نمى‏شوند، لذا انتخابات را به‏هم زدند و دوباره پس از چند ماه دستور انتخابات جديد صادر شد. اين بار كه اقدام كردند، كارشان به پايان رسيد و در مجموع، اين كار يك سال طول كشيد و مجلس تشكيل شد.

پانزده روز از عمر آن مجلس نگذشته بود كه مرحوم آيت‏اللّه بروجردى فوت كردند. در مجالس فاتحه آن بزرگوار كه در قم و سرتاسر كشور برگزار مى‏شد، شنيديم كه دولت تصميم گرفته است دوباره مجلسى را كه خودش يك سال زحمت كشيده و سرمايه‏گذارى كرده تا تشكيل شود، منحل نمايد. اين موضوع را وقتى دكتر امينى سركار آمد، مطرح كرد و به دنبال آن، مجلس را منحل كردند. رژيم آن مجلس را مانعى در راه رسيدن به مقاصد شوم خود مى‏دانست.

 مرجعيت حضرت امام

روز فوت آيت‏اللّه بروجردى، من براى تشييع جنازه رفته بودم، جنازه ايشان را از منزلشان به طرف خيابان آذر مى‏بردند. قدرى در تشييع جنازه شركت كردم و سپس بازگشتم، ولى باز به خود گفتم براى اينكه در صحنه حضور داشته باشم، بهتر است در مراسم نماز ميّت هم شركت كنم. به خيابان آستانه كه رسيدم و داخل صحن شدم، ديدم هنوز جنازه مرحوم آيت‏اللّه بروجردى به صحن نرسيده و جنازه در خيابان است. همان جا آقايى را ديدم كه از كسى مى‏پرسد: «الآن تكليف تقليد ما چيست؟ ما بايد از چه كسى تقليد كنيم؟»، در جواب ايشان، آن فرد به آقايى كه تا آن لحظه من ايشان را از نزديك زيارت نكرده بودم، اشاره كرد. من نام حاج آقا روح‏اللّه را زياد شنيده بودم، ولى ايشان را نديده بودم. آن آقا را ديدم كه با انگشت خود به ايشان اشاره مى‏كند. اوّلين بار بود من حضرت امام را كه بين حوض صحن بزرگ حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها و ايوان آينه ايستاده بودند، مى‏ديدم و در جواب آن سؤال گفت: «مردم اين آقا را نمى‏شناسند، اگر مى‏شناختند، به‏جز ايشان از كسى تقليد نمى‏كردند».

اين اولين جمله‏اى بود كه من درباره مرجعيت حضرت امام شنيدم، ولى ايشان هرگز طالب اين معنا نبودند، حتى عده‏اى از فضلاى حوزه، دنبال اين بودند كه رساله ايشان را چاپ و پخش كنند، ولى ايشان اجازه نمى‏دادند. نظرشان اين بود كه حوزه درباره تعيين مرجعيت تصميم بگيرد و مى‏فرمودند: «بايد يكپارچگى حوزه را حفظ كرد، مبادا اين كار باعث شود زمانى كه امّت اسلامى، مورد هجوم دشمنان قرار گرفته است، وحدت اسلامى ميان مردم از بين برود. چنانچه علماى حوزه قم و تهران مانند آيت‏اللّه العظمى مرتضى حائرى، حاج احمد آقا خوانسارى و سايرين صلاح بدانند، اين كار انجام شود. بنابراين در آغاز، ايشان با چاپ و پخش رساله‏شان مخالف بودند، حتى ما يكى دوبار به منزل حضرت امام رفتيم تا رساله مختصرى را كه از ايشان چاپ شده بود، بگيريم كه ندادند و فرمودند: «هركس رساله مى‏خواهد، برود بخرد.»، اما ساير مراجع، رساله خود را به آسانى به همه مى‏دادند، حتى تشويق هم مى‏كردند.

از خصوصيات بارز ديگر حضرت امام، دقت و موشكافى در مسائل بود. اين بعد را مى‏توانيم در اطلاعيه‏ها و موضع‏گيريهاى ايشان ببينيم؛ به قدرى حساب شده و دقيق صحبت مى‏كردند كه هيچ نقطه ضعفى به دست دشمن نمى‏دادند.

كم‏كم اين ويژگيها موجب شد كه مردم در طول يكى ـ دو سال ايشان را بشناسند و به عمق سخن آن برادر در آن روز كه ذكر كردم، پى ببرند و حضرت امام را به عنوان مرجع و رهبر خود انتخاب كنند.

 لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى

پس از فوت حضرت آيت‏اللّه بروجردى و مطرح شدن حضرت امام، كم‏كم زمزمه‏هاى تصويب لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى به گوش رسيد. در همين زمينه، حضرت امام اعلاميه‏هايى صادر و مردم را از اين توطئه شوم آگاه كردند. از جمله كارهاى ايشان، فرستادن نامه به علماى بلاد و شهرستانها بود. در اين نامه‏ها سعى مى‏كردند كه علما و مردم را از اين توطئه رژيم آگاه سازند. همين امر، موجب شد كه سيل تلگراف از طرف مردم سرازير شود و دولت پس از چهار روز متوجه شد كه در برابر ملت مسلمان ايران قرار گرفته است. دولت در اين شرايط عقب‏نشينى كرد و لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى مسكوت ماند.

پس از آن، رژيم به سه نفر از مراجع كه حضرت امام جزء آنان نبود، تلگرافى فرستاد و انصراف خود را از تصويب لايحه مذكور اعلام كرد. مردم هم طى اعلاميه‏اى، خطاب به يكى از مراجع وقت سپاسگزارى خود را اعلام كردند و به دنبال آن، چراغانى كرده و به شادمانى پرداختندو بحمداللّه اين مسئله با پيروزى علما و ملت مسلمان پايان يافت.

همان روز عصر كه مردم پرچمها را نصب و خيابانها را چراغانى كرده بودند، شنيديم كه حضرت امام نسبت به اين عقب‏نشينى اعتراض دارند. ما شب به منزل ايشان رفتيم. آقا پس از نماز نشستند و فرمودند: «يك چيزى را كه اعضاى هيئت دولت و وزرا امضا كرده‏اند و نخست‏وزير هم امضا كرده، نمى‏توان با اعلام نظر يك نفر لغو كرد. بايد همه آنان كه امضا كرده‏اند و تصويب شده است، مجددا تصويب كنند كه عملى نمى‏شود.»

اين موضوع يك هفته طول كشيد و مردم به اعتراضهاى خود ادامه دادند. بالاخره رژيم مجبور شد در هفته بعد، جلسه‏اى بگذارد و هيئت دولت تصويب كند كه اين قانون عملى نمى‏شود. سپس دولت به حوزه و مراجع، تلگرافى زد و عقب‏نشينى خود را اعلام كرد. باز مردم چراغانى كرده، در سطح شهر به شادمانى پرداختند.

دوباره عصرى ديديم كه مردم چراغانيها را جمع‏آورى مى‏كنند، پرسيديم: «قضيه چيست؟» گفتند: «حاج آقا روح‏اللّه مى‏فرمايند كه اين اقدام رژيم هنوز كامل نيست.». مجددا شب براى نماز به منزل ايشان رفتيم، پس از نماز فرمودند: «در قانون اساسى و در مشروطيت ايران، مطبوعات ركن چهارم است، به منزله سند كارهايى است كه در مملكت انجام مى‏شود. همان‏طور كه هركسى خانه، باغ و ماشينى دارد، سند هم دارد؛ به همين دليل مى‏تواند بگويد من مالك آن چيز هستم. ملت هم زمانى مى‏تواند به چيزى استناد كند كه سند دستش باشد. اگر اينها آن روز، آن چيزى را كه تصويب كردند و در روزنامه‏ها و جرايد چاپ كردند، امروز آن را كنار گذاشته‏اند، بايد در جرايد چاپ كنند؛ چرا كه ممكن است يك سال بعد، وقتى كه آبها از آسياب افتاد، بخواهند دوباره عمل كنند. اگر مدركى در دست مردم باشد، ديگر نمى‏توانند از نظرشان باز گردند.»

 ارادت مردم نسبت به حضرت امام

وقتى مردم اين رويدادها را ديدند، كم‏كم عشق و علاقه‏شان نسبت به حضرت امام بيشتر شد، تا اينكه حتى من يادم هست، بعضى از گروهها كه از تهران به قم مى‏آمدند، بويژه دانشجويان و بيشتر به خانه حضرت امام مى‏رفتند تا منزل آيات عظام ديگر، اما ايشان اصرار داشتند و مى‏فرمودند: «يا قم نيايند، يا اگر مى‏آيند، بايد به منزل همه مراجع بروند تا اختلاف نيفتد؛ چون دشمن از همين جا سود مى‏برد.».

به هر حال، مرجعيت حضرت امام به مرور زمان در ميان مردم جا افتاد. من از بعضى بزرگان شنيدم كه حضرت امام را در آن زمان، يعنى پيش از سال 1342 صاحب رأى مستقل مى‏دانستند.

يكى از مسائلى كه آن زمان اتفاق افتاد و جالب توجه است، اين بود كه در آن روزها، هر صنف و گروهى كه به ديدار مراجع مى‏آمدند، حتما يك پرچم در دست داشتند؛ بازاريها يك نوع پرچم و دانشجويان هم نوع ديگر. يك بار ما پرچمهاى دانشجويان را به دست گرفتيم و چون مجبور بودند به دنبال ما بيايند، آنها را به دستور حضرت امام به منزل مراجع ديگر برديم و آنان هم به دنبال ما آمدند. البته باز هم عده‏اى نيامدند.

گاهى كه حضرت امام اعلاميه مى‏دادند و مسائل را مفصل بيان مى‏كردند، بعضى از آقايان سكوت مى‏كردند. ما نمى‏دانستيم كه چرا آنان عكس‏العمل نشان نمى‏دهند، ولى به هر حال خوشايند مردم نبود؛ چرا كه مردم طالب آن اعلاميه‏ها بودند.

يك بار هم در موردى كه موضوع آن يادم نيست، آقاى حاج آقا مرتضى حائرى اصرار داشتند، اعلاميه‏اى پخش شود، اما حضرت امام مى‏فرمودند: «الآن زود است؛ چرا كه بايد با عده‏اى مشورت كنيم و شايد در ايران نباشند و بايد با فرصت بيشتر روى اين اعلاميه و مطالب آن فكر شود.». منظورم اين است كه حضرت امام هم در مواردى اين طور عمل مى‏كردند.

 نامه تشكرآميز خطاب به علما

پس از پيروزى در لغو لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، ما تصميم گرفتيم كه طى اعلاميه‏اى از مجاهدتها و مبارزات مراجع و علما تشكر كنيم؛ اعلاميه‏اى را تنظيم كرديم و نزد علما برديم و پنجاه نفر آن را امضا كردند. آن اعلاميه اكنون نزد من است.

وقتى متن اعلاميه تهيه شد، ابتدا ما به منزل حضرت آيت‏اللّه گلپايگانى رفتيم و ايشان را از تصميم خود آگاه كرديم، آقا فرمودند: «آن اعلاميه را بخوانيد.» ما آن را خوانديم. ايشان فرمودند: «خيلى خوب است.»، ما عرض كرديم مى‏خواهيم آن را چاپ و پخش كنيم، فرمودند: «مانعى ندارد.» از منزل ايشان به منزل آيت‏اللّه نجفى مرعشى رفتيم و ايشان هم فرمودند خوب است. سپس به منزل آيت‏اللّه شريعتمدارى رفتيم، ايشان هم گفتند بخوانيد و ما خوانديم، گفتند: «فعلاً لازم نيست. كارها تمام شده، احتياج نيست.» پس از ايشان، نزد حضرت امام رفتيم و متن اعلاميه را قرائت كرديم، حضرت امام اعلاميه را گرفتند و با دست مباركشان، يكى ـ دو قسمت آن را اصلاح كردند و بعد فرمودند: «حالا چاپ كنيد.» بعدا فهميديم كه اگر آن اصلاحات را انجام نمى‏دادند، شايد همه امضاكنندگان را مى‏گرفتند و از بين مى‏بردند. به هر حال، پس از امضاى علما و مراجع، آن را چاپ و در شهر پخش كرديم. اكنون اعلاميه چاپ شده و خطى آن را داريم.

 سفر شاه به قم

وقتى كه شاه مى‏خواست به قم بيايد، تمام علما و مراجع و همين‏طور حضرت امام فرموده بودند كه كسى در خيابانها و كوچه‏ها ظاهر نشود. آن روز، عده‏اى از طلبه‏ها در منزل ما اجتماع كرده بودند و ما مى‏رفتيم براى آنان اخبار اوضاع و احوال شهر را مى‏آورديم. همين‏قدر كه حضرت امام فرموده بودند كسى بيرون نيايد، طلبه‏ها و مردم نيامده بودند. ما كه گاهى براى كسب خبر بيرون مى‏رفتيم و سريع بازمى‏گشتيم، جمعيت قابل توجهى را نمى‏ديديم، عده‏اى از ايادى خود رژيم و همچنين بعضى از روى ترس به آنجا آمده بودند.

 ملاقات مأموران رژيم با حضرت امام

يك روز در كوچه يخچال قاضى خدمت حضرت امام رسيديم. حياط خانه پر از جمعيت بود. مردم در اتاق دور حضرت امام نشسته بودند و راه باريكى بود كه ديگران مرتب مى‏آمدند و ايشان را ملاقات مى‏كردند و به اتاق ديگر مى‏رفتند. من داخل رفتم، ولى جا براى نشستن نبود. خودم را در چهارچوب در كه حدود يك متر ارتفاع داشت، جا دادم. ناگهان چشمم به سه نفر كه روبه‏روى حضرت امام نشسته بودند، افتاد. از سر و وضع آنان فهميدم كه از طرف دولت آمده‏اند؛ مثل اينكه براى ايشان پيامى آورده بودند و ظاهرا پيامشان را هم گفته بودند. من از فرمايشات حضرت امام فهميدم كه آنان چه گفته‏اند، مأموران گفته بودند: «يك عده افراد شيطان صفت مى‏آيند و مسائل را بزرگ مى‏كنند و شما را نسبت به ما بدبين مى‏كنند.»، حضرت امام در پاسخ آنان فرموده بودند: «هركس دشمن و مغرض دارد و مى‏آيند حرف او را به ديگران مى‏گويند، ولى ما از اعمال و رفتار و گفتار خود آنان مى‏فهميم. ما به مردم و مغرضان كارى نداريم.»، سپس ايشان اين جمله را فرمودند: «گاهى انسان بين غروب و مغرب، شك مى‏كند كه الآن آفتاب هست يا نه؟ غروب كرده يا نه؟ اين جاى شك دارد، اما سر ظهر كسى شك نمى‏كند كه آفتاب هست يا نه؟ الآن وضعيت ايشان مثل آفتاب ظهر براى ما روشن است. احتياجى نيست كه كسى بيايد و چيزى بگويد تا ذهن ما را آماده مسائلى كند.»

از جمله مسائل ديگرى كه حضرت امام روى آن انگشت گذاشتند، تبليغات رژيم درباره بهاييت بود. هم‏زمان در انگلستان جلسه‏اى تشكيل شده بود و صدمين سال پيدايش بهاييت را جشن گرفته بودند. پس از آن جشن، در سازمان ملل هم مطرح كردند كه تمام كشورها، بهاييت را در جهان به رسميت بشناسند. در اين زمينه در ايران هم سرمايه‏گذارى كرده بودند. حضرت امام همچنين فرمودند: «شما دانشجويان ايرانى را مى‏فرستيد كه در خارج از كشور تحصيل كنند تا به عنوان سرمايه‏ها و ذخاير اين مملكت باز گردند و به مملكت خدمت كنند، چنين خدمتى تا به حال نكرده‏اند.». حضرت امام با طرح اين سؤالها قصد داشتند كه ماهيت آنان را نشان بدهند.

پس از اينكه حضرت امام چند تا از اين موارد را بيان كردند، آن مأموران مجبور شدند، اعتراف كنند كه: «عده‏اى دور و بر شاه هستند و ايشان را به اين كارها وادار مى‏كنند، والاّ خود شاه اين طور نيست.»، بر اين اصرار داشتند كه دامن شاه از اين مسائل پاك است. حضرت امام آخرين جمله‏اى كه فرمودند، اين بود كه: «از قول من به ايشان بگويد شما از ما نترس! از خدا بترس! دست خدا در كار است. خدا به وسيله همان كسى كه پدرت را سركار آورد و دين مردم را كوبيد، او را كنار گذاشت. شما مواظب كارهايت باش و از خدا بترس!»

پس از اين بود كه ما يقين كرديم آن فرستادگان از طرف شاه آمده‏اند. مى‏توان گفت حضرت امام با اين سخنانشان، رژيم را محاكمه كردند. به قدرى بيانات حضرت امام مستند بود كه سرانجام آنها تمام سخنان ايشان را پذيرفتند و در برابر آن پاسخى نداشتند.

 تبليغات رژيم براى رفراندوم

رژيم براى فريب مردم و شركت آنان در رفراندوم، بسيار دروغ مى‏گفت. يكى از برنامه‏هايشان اين بود كه در ميدانها بلندگوهايى نصب كرده بودند و از آنها به وسيله راديو، موسيقى پخش مى‏كردند. عده‏اى از اراذل و اوباش طالب آن بودند، ولى عامه مردم نمى‏پسنديدند. تبليغاتشان جنبه منطقى نداشت. از جمله چيزهايى كه بسيار مردم فريب بود، موضوع اصلاحات ارضى بود؛ چون مردم نسبت به اين مسئله بسيار حساس بودند و ممكن بود عده‏اى فريب آنان را بخورند. به هر حال، چون من روز انتخابات، هرگز بيرون نيامدم، بيش از اين اطلاعى ندارم.

 فاجعه فيضيه

چون مراجع و علما عيد آن سال را عزا اعلام كرده بودند، آن سال عيد نداشتيم و سعى كرديم حتى از منزل هم خارج نشويم. بايد اجتماعات كمتر مى‏شد. ظاهرا بعضى جاها هم مراسم عزادارى برپا بود و مردم عزادارى مى‏كردند.

به مناسبت دوم فروردين، روز شهادت امام صادق عليه‏السلام قرار بود از طرف آيت‏اللّه گلپايگانى در مدرسه فيضيه، مجلس عزادارى برپا شود. البته صبح همان روز در منزل حضرت امام هم مجلس عزادارى برگزار بود و عده‏اى به آنجا رفته بودند و قصد داشتند كه مجلس را به هم بزنند. در همان موقع حضرت امام برخاستند و به اندرونى رفتند. طولى نكشيد كه آقاى شيخ صادق خلخالى آمد و گفت: «عده‏اى اراذل و اوباش به اينجا آمده‏اند و سر و صدا و شلوغ مى‏كنند. حضرت امام فرمودند اينجا جاى اين حرفها نيست. اگر بخواهند كارى كنند، من به طرف صحن حركت مى‏كنم.»، لذا اين مجلس بدون سر و صدا برگزار شد و آنان نتوانستند كارى انجام دهند. رژيم، اين افراد را از تهران و بعضى شهرستانها با اتوبوسهاى شركت واحد به آنجا آورده بود، تا مجلس عزادارى منزل حضرت امام و مدرسه فيضيه را به هم بزنند.

آن روز بعدازظهر هم من در مدرسه فيضيه بودم. شانزده كاميون سرباز مسلح، بيرون از مدرسه فيضيه ايستاده بودند. آقاى آل طه بالاى منبر بود. مأموران رژيم خواستند وسط سخن‏رانى شلوغ كنند، ولى ايشان مجلس را به خوبى اداره كرد. سپس مرحوم آقاى انصارى منبر رفت، بين سخن‏رانى ايشان، صلوات بى‏جا فرستادند. يكى ـ دو بار زدو خورد بين خودشان شد كه حاج آقا انصارى گفتند: «چيزى نيست، آقايان سر سيگار بينشان دعوا شده، سيگار خدمت آقايان بدهيد!».

پس از اينكه سر و صدايشان خوابيد، آقاى انصارى با يك ضرب‏المثلى، مقصودشان را رسانيدند. آن ضرب‏المثل اين بود كه از شترى پرسيدند: «از كجا مى‏آيى؟» گفت: «از حمام مى‏آيم» گفتند: «از اين زانوى شسته تو پيداست.».  آقاى انصارى با اين كنايه فهمانيد كه ما مى‏دانيم شما براى اخلال به اينجا آمده‏ايد و به مردم هم اين پيام را داد. به هر ترتيب كه بود كه ايشان مجلس را اداره كرد. حتى يك بار هم مأموران مى‏خواستند بلندگو را از دستش بگيرند كه ايشان دو دستى گرفته بود و نداد. بالاخره سخن‏رانى ايشان تمام شد و كم و بيش زد وخورد هم شروع شده بود. تصور ما اين بود كه آنان قصدشان فقط به هم زدن مجلس است، نه بيشتر، لذا من با برادرم كه آنجا بود، از مدرسه خارج شديم و براى اقامه نماز مغرب و عشا به منزل حضرت امام رفتيم. معمولاً براى نماز به آنجا مى‏رفتيم. از در كه وارد شديم، آقاى حاج حسين واعظى در حال خارج شدن از خانه بود. حضرت امام به ما فرمودند: «از كجا مى‏آييد؟» گفتيم: «از مدرسه فيضيه». فرمودند: «آنجا چه خبر بود؟» عرض كرديم: «يك عده اراذل و اوباش آمدند و زد و خورد مختصرى شد و سپس مردم را پراكنده كرده، مجلس را به هم زدند.» ايشان فرمودند: «نه آقا! قضيه از اين حرفها بيشتر است، آنان به جان مردم افتاده‏اند و دارند مردم را مى‏زنند، به‏خصوص آقايان طلبه‏ها را.». ما از همان جا ديگر بالا نرفتيم و بازگشتيم. به سه راه موزه كه رسيديم، يك ماشين سوارى از طرف اصفهان مى‏آمد و يك آقاى روحانى داخل آن بود و از ماجرا خبر نداشت. دور ماشين اين بنده را گرفتند و با چوب و چماق روى ماشين زدند. در ماشين را باز كردند كه ايشان را بيرون بكشند، راننده زرنگى كرد و آن روحانى را از صحنه خارج كرد، ولى مردم را حسابى زدند، به‏خصوص روحانيان را. از همان جا به منزل آقاى حاج آقا حائرى رفتيم. در آنجا آقايان جمع بودند. يك ساعت آنجا بوديم، وقتى مى‏خواستيم برويم، حاج آقا مرتضى به ما گفتند: «آقازاده‏هاى مرحوم آيت‏اللّه داماد ـ حاج آقا محقق داماد و حاج آقا جعفر ـ را همراهى كنيد تا به منزلشان برسند و بعد به خانه برويد!». ما آنها را به منزل مرحوم آيت‏اللّه داماد رسانديم و سپس به منزل رفتيم.

تبليغات در ماه محرّم

در ماه محرّم، حضرت امام به طلبه‏ها توصيه كردند كه براى تبليغ و افشاى ماهيت رژيم به شهرستانها بروند. جزئيات دستور ايشان بود كه شبهاى اول، دوم و سوم درباره مسائل روز كمتر صحبت كنند، براى اينكه در همان روزهاى اوّل، عمال رژيم آقايان را مى‏گرفتند و جلوگيرى مى‏كردند و ديگر اين فرصت خوب در اين ماه از دست مى‏رفت، پس از آن در شبهاى بعد، كم‏كم مسائل اصلى كشور و روز را مطرح كنند. علت و اساس قيام حضرت اباعبداللّه الحسين عليه‏السلام براى مردم بازگو شود و اينكه امام حسين عليه‏السلام براى حفظ دين قيام كردند و الآن هم بايد به خاطر حفظ دين قيام نمود. هيئتها بايد اين چنين عمل مى‏كردند و نبايد از همان اوّل، خيلى داغ كارشان را شروع مى‏كردند.

به هر حال، به همين صورت كه حضرت امام فرمودند، انجام شد. از روز هشتم و نهم ديگر مسائل انقلابى در مساجد و هيئتها مطرح و ماهيت دستگاه براى مردم افشا مى‏شد، حتى اشعارى كه سروده مى‏شد، حاكى از همين مسئله بود.

هيئتها به صورت واحد عمل مى‏كردند. هر كدام پرچم خاصى داشتند و شعر خاصى سر مى‏دادند. اتحاد محسوسى بين مردم شكل گرفته بود، تا اينكه بحمدللّه نتيجه خيلى خوبى هم گرفتيم.

در شبهاى محرّم با پدر عيالم، مرحوم آقاى هاشمى سنجانى كه در اراك بودند و روز هفتم تير در حزب جمهورى شهيد شدند، به مجالس مذهبى مى‏رفتيم. ايشان در مسجد حسين‏آباد منبر مى‏رفتند و براى مردم، مسائل روز را بسيار جالب بيان مى‏كردند. ايشان نسبت به ديگر منبريها، بيشترين مسائل را در منبر به مردم مى‏گفتند. به دنبال آن، مأموران هم گزارش مى‏كردند. ايشان در سفرى كه به خارج از قم رفته بودند، وقتى به منبر مى‏رفتند، هميشه يك مأمور همراه ايشان بود. آن مأمور به آقاى هاشمى مى‏گفت: «من خيلى به حرفهاى شما علاقه دارم.» و هر مجلسى مى‏رفت، با ايشان بود. آن شبى كه تصميم مى‏گيرد، به قم بازگردد، يك بليت مى‏گيرد و مأمور هم با ايشان به گاراژ مى‏آيد و كنار ايشان مى‏نشيند. ساعت يك بعد از نيمه شب كه وارد قم مى‏شوند، آن مأمور به حاج آقا مى‏گويد: «من جايى ندارم.» و ايشان آن مأمور را به منزل خود مى‏آورد. صبح ساعت هفت از طرف ساواك به سراغ حاج آقا آمدند، ما گفتيم كه ايشان مسافرت هستند، اما آنان گفتند كه چه ساعتى و كى وارد قم شده‏اند. همان جا فهميديم كه آن مأمور صبح زود رفته و گزارش داده و آنها به خانه ما آمده‏اند.

حاج آقا هاشمى نمونه‏اى از تربيت يافتگان و شيفتگان حضرت امام بود. امثال ايشان حاضر بودند جانشان را براى اهداف حضرت امام كه همان اسلام عزيز بود، فدا كنند. اينها واقعا مبارزه كردند.

 دستگيرى حضرت امام

چون فصل بهار بود و روزها بلند، پس از نماز صبح در خانه خوابيده بوديم. در همين حال، صداى در را شنيديم. خانمى كه معمولاً براى انجام كارهاى خانه‏مان به منزل ما مى‏آمد، داخل شد. آن قدر ناراحت و مضطرب بود كه نمى‏توانست آرام بگيرد. روى پله جلو حياط نشست و دو دستى روى زانو زد و گفت: «آقا را دستگير كردند و بردند.». من به اتفاق برادرم و يك نفر از همسايگان روبه‏روى خانه‏مان كه معمولاً همه جا با هم بوديم، با پاى برهنه بيرون آمديم. حتى آن دوستمان كه هميشه يك چوب همراه داشت، چوبش را برداشت و به طرف صحن رفتيم. مى‏گفتند علما در منزل حضرت آيت‏اللّه سيّداحمد زنجانى ـ پدر حاج آقا مجتبى زنجانى ـ اجتماع كرده‏اند تا درباره حادثه دستگيرى حضرت امام تصميم بگيرند. ما هم به طرف منزل آقاى سيّداحمد زنجانى رفتيم و ديديم كه آقايان به طرف صحن عازم هستند. ضمن تأسف از اين قضيه، پس از مشورتها و صحبتها براى اينكه از توطئه‏هاى بعدى رژيم جلوگيرى كنند، تصميم گرفتند به مردم بگويند كه به خانه‏هايشان بروند و ساعت پنج بعدازظهر بيايند تا به آنها بگويند كه وظيفه‏شان چيست.

در اين حين بود كه ديديم هواپيماها در آسمان ظاهر شدند و روى شهر قم مانور شديد نظامى انجام دادند. چند بار هم ديوار صوتى را شكستند تا مردم را بترسانند. از سوى ديگر از طرف پايين شهر قم ـ چهل اختران ـ جمعيت عظيمى از مردم كه خبر را شنيده بودند، همين‏طور سر و پا برهنه با بيل و چوب مى‏آمدند. وقتى مردم دور صحن جمع شدند، از طرف پلها به طرف سه راه خورشيد و خيابان تهران ـ شاه سابق ـ هدايت شدند.

در اين بين پيغامى از منزل به ما رسيد كه اهل منزل خيلى مضطرب هستند، به منزل بازگرديد. ما به منزل آمديم و بچه‏ها را كنار سفره جمع كرديم و صبحانه‏شان را داديم. آن زمان مادرم زنده بود و همشيره‏ام هم در منزل ما بود. كمى نگران بودند، به آنها گفتم: «شما هميشه براى حضرت اباعبداللّه الحسين عليه‏السلام گريه مى‏كنيد و مى‏گوييد اى كاش ما بوديم تا سر و جانمان را فدا مى‏كرديم. الآن هم روز عاشوراست، ما مى‏رويم و شما نبايد ناراحت شويد.»، مادرم گفت: «ما هيچ حرفى نداريم.» و دستش را بلند كرد و دعا نمود.

دوباره برخاستم تا از خانه خارج شوم. در حياط بودم كه صداى تيراندازى شنيدم، خانه ما در كوچه حاج زينل بود، از كوچه در آمدم، به طرف ميدان سعيدى مى‏رفتم، در فاصله ده قدمى من خانمى عبور مى‏كرد، وقتى به سر كوچه رسيد، سه مأمور روبه‏روى كوچه ايستاده بودند، يكى از آنها با قنداق تفنگش، محكم به سينه آن خانم زد. او دو متر آن طرف‏تر افتاد. اين صحنه را كه ديدم، گفتم حتما ما را خواهند كشت؛ چون او را بدون دليل زدند و رحم هم نكردند، ولى با اين حال، به طرف آنها رفتم و نمى‏دانم چه شد كه هر سه مأمور كنار رفتند. آنجا زد وخورد شديدى بود و ما چند ضربه باتوم هم نوش جان كرديم.

ماشينى را بين چهار راه غفارى و سه راه خورشيدى آتش زده بودند. مأموران همان را بهانه قرار داده، مردم را بين چهارراه غفارى و سه راه خورشيدى به رگبار بستند. عده‏اى آنجا شهيد شدند، البته آن روز مى‏گفتند شايد سيصد نفر شهيد و مجروح شده‏اند. پس از 15 خرداد كه مردم تعدادى از جنازه‏هاى شهدا را تشييع و دفن كردند، رژيم اجازه نداد كه براى آنها مراسم برپا كنند. مجالس عزا تعطيل بود.

 رساندن پيام مراجع قم به نجف

صبح روز شانزدهم خرداد، من از منزل خارج شدم، قصد داشتم به بستگانم سر بزنم و درباره وقايع روز گذشته ـ 15 خرداد ـ از آنها سؤال كنم و احوالى بپرسم. چند جا رفتم؛ از جمله منزل حاج آقا بهاءالدين محمدى عراقى، پدر آقاى محمدى عراقى كه اكنون در سازمان تبليغات هستند، پدر ايشان يكى از مرشدهاى ما بود و ما نسبت به ايشان بسيار ارادت داشتيم. من براى احوالپرسى خدمت ايشان رسيدم. ساعت حدود نه صبح بود، همين كه وارد منزل ايشان شدم، فرمود: «خيلى خوب شد كه شما آمديد؛ علما شب گذشته پس از پايان روز 15 خرداد، جلسه‏اى تشكيل دادند و درباره بيانيه پاكروان در روزنامه كه مردم را اخلالگر معرفى كرده، صحبت كردند. او در اين بيانيه همچنين گفته بود عده‏اى كه سر و صدا راه انداخته بودند، سركوب و بعضى هم دستگير شدند و اينكه پاكروان گفته علما با ما همراه هستند. علما تصميم گرفتند كه در مقابل اين حرف پاكروان موضع بگيرند و بگويند كه حضرت امام تنها نيستند و ديگر اينكه ثابت كنند هرگز علما با آنها نيستند. به هر حال در آن جلسه تصميم گرفتند كه به هر شكل كه شده بيانيه‏اى صادر كنند و حركت حضرت امام را تأييد كنند.». حاج آقا بهاءالدين در ادامه صحبتهايشان به من گفتند: «مى‏خواهم پيامى را به نجف برسانيد كه علماى نجف در جريان اقدامات علما و مراجع قم قرار بگيرند، تا ايشان هم اگر صلاح دانستند، تصميم بگيرند. شما براى اين كار آماده هستيد؟» من عرض كردم: «بله!» فرمود: «پس شما به منزل حاج آقا مرتضى حائرى برويد و آمادگى خودتان را اعلام كنيد!»، من به منزل حاج آقا مرتضى حائرى رفتم و به ايشان عرض كردم: «درباره جلسه‏اى كه ديشب داشتيد، اگر پيامى براى جايى داريد، من آماده هستم.»، چون آقاى حائرى از قديم با پدرم آشنا بودند، گفتند: «اگر برادر كوچك‏تر شما براى اين كار بيايد بهتر از شماست.» گفتم: «آقا! با اجازه‏تان، فعلاً من داوطلب هستم.» گفتند: «خوب، اشكالى ندارد، حالا كه داوطلب هستيد، خدمت حضرت آيت‏اللّه گلپايگانى برويد و آمادگى خود را اعلام كنيد!». استفتاى يك مسئله شرعى را هم گفتند كه متأسفانه الآن يادم نيست. پرسش يك مسئله شرعى مربوط به خانمها بود. استفتاى اين مسئله شرعى، رمزى بود بين آيت‏اللّه حائرى و آيت‏اللّه گلپايگانى. آيت‏اللّه حائرى فرمودند: «چون بيت آقاى گلپايگانى در محاصره پليس است، نمى‏گذارند داخل شوى، اما اگر اين مسئله شرعى را بپرسى، آقاى گلپايگانى متوجه شده، تو را احضار خواهند كرد».

وقتى به منزل آيت‏اللّه گلپايگانى رفتم، ديدم سه مأمور جلو در ايستاده‏اند؛ يك سرباز مسلح با سرنيزه، يك پليس با اسلحه و يك پليس هم با بى‏سيم. در بسته بود، ولى كمى لاى آن باز بود. من خواستم داخل شوم، مأمور پليس گفت: «كجا مى‏رويد؟» گفتم: «مى‏خواهم يك مسئله بپرسم.»، نگذاشت به داخل منزل بروم، بازگشتم. دو ـ سه قدم دور شده بودم كه يك مأمور ديگر گفت: «اگر مسئله‏اى دارد، بگذاريد بپرسد، ما چرا مزاحم شويم!». مرا صدا كرد و من بازگشتم. آقاى شاكرى كه الآن هم در منزل آقاى گلپايگانى هستند، كنار در آمد و من مسئله را به ايشان گفتم؛ چون نمى‏گذاشتند من داخل بروم، ايشان رفت و پس از دو ـ سه دقيقه بازگشت و گفت: «آقا مى‏فرمايند خودت بيا داخل!». وقتى آقا فرمود، ديگر مانع نشدند. من داخل منزل رفتم، به اتاق اول كه وارد شديم، ديدم حاج آقا لطف‏اللّه صافى و حاج آقا علوى كنار آيت‏اللّه گلپايگانى نشسته‏اند. داخل اتاق كه رفتم، آقا برخاستند و به اتاق ديگر رفتند. من هم دنبال ايشان به آن اتاق رفتم. وسط اتاق ايستاده بوديم كه ايشان اعلاميه‏اى درآوردند و به من دادند كه روى كاغذ نازكى تايپ شده بود، فرمودند: «من مى‏خواهم اين اعلاميه را شما تا آبادان ببريد، مى‏توانيد برويد؟» عرض كردم: «بله!» ايشان ادامه دادند: «ممكن است براى شما مشكلى ايجاد شود و آسيب ببينيد و گرفتارى پيش آيد.» عرض كردم: «آقا! ما آماده هستيم در راه دينمان، هر چه كه مى‏خواهد پيش بيايد.»، سپس دعايى كردند و فرمودند: «مى‏توانيد آستر كت‏تان را بشكافيد و اين اعلاميه را لاى آستر آن بگذاريد و دوباره بدوزيد.» هفتاد تومان هم براى هزينه راه به من دادند، عرض كردم: «آقا! اجازه بدهيد با هزينه خودمان برويم، تا اجر بيشتر ببريم.» فرمودند: «همين‏طور كه مى‏گوييد براى دين است و خرجش را هم بايد او بدهد.» همچنين گفتند: «اگر نامه در راه از بين رفت و شما به آنجا رسيديد، خلاصه نامه اين است كه تا اين موقع، آنچه آقاى حاج آقا روح‏اللّه خمينى در اعلاميه‏ها و فرمايشاتشان فرمودند، حرف ما هم هست و غير از آن نيست. آقايان در نجف آگاه باشند كه ما به خاطر مصالح اسلام، اين اعلاميه را صادر كرده‏ايم. آنان هم هرطور صلاح مى‏دانند، عمل كنند».

بنابراين وظيفه داشتم اين اعلاميه را هر طور شده به عراق ببرم، اما ابتدا بايد به آبادان، نزد آقايى به نام شيخ عبدالرسول قائنى مى‏رفتم، در صورتى كه هرگز به آبادان نرفته بودم و ايشان را نمى‏شناختم. از طرفى شهر قم هم كاملاً در محاصره بود. اگر كسى مى‏خواست از شهر خارج يا به آن داخل شود، او را كاملاً تفتيش مى‏كردند. تصميم گرفتم كه اوّل با اتوبوس به اراك بروم. بعدازظهر به اراك وارد شدم. شب به ايستگاه راه‏آهن رفتم و با قطار راهى اهواز شدم. از آنجا به بندر ماهشهر رفتم. چون آبادان را نمى‏شناختم و جرئت هم نمى‏كردم كه از كسى بپرسم، به ناچار سؤال هم نكردم، لذا  در بندر ماهشهر خدمت حاج آقا رفيعى رسيدم. ايشان از طرف مرحوم آيت‏اللّه بروجردى در بندر ماهشهر بودند و داماد ما هم هستند، الآن ايشان امام جمعه شهر رى هستند. از ايشان خواستم مرا راه‏نمايى كنند. از روى نقشه مرا راه‏نمايى كردند كه از كجا و با چه وسيله‏هايى به آنجا برسم و به مدرسه آقاى شيخ عبدالرسول قائنى بروم.

بالاخره روز هجدهم خرداد به مدرسه رسيدم. چند نفر از آقايان و طلبه‏ها در آنجا بودند. من با آقاى شيخ عبدالرسول صحبت كردم و گفتم: «من از قم آمده‏ام و پيغامى از مراجع و علماى قم براى علماى نجف دارم.» گفتند: «پيغام را بده!». من نامه را كه داخل پاكت بود و در دمپاى شلوارم پنهان كرده بودم، با شكافتن آن در آوردم و دادم. در راه، سه بار مرا تفتيش بدنى كرده بودند، ولى بحمداللّه آن را نيافتند. حاج آقا قائنى به يكى از آقايانى كه آنجا بودند، گفتند: «آقايان طلبه! ايشان ميهمان شما هستند.». شب را در حجره يكى از طلبه‏ها گذرانيدم و فردا صبح خدمت حاج آقا قائنى رسيدم، ايشان گفتند: «سلام برسانيد و بگوييد ساعت 1 بعداز نيمه شب، پيام شما از مرز ايران گذشت.». بالاخره روز هجدهم خرداد، پيغام به علما و مراجع نجف رسيد.

اين را هم بايد يادآورى كنم كه متأسفانه اين اعلاميه بين اعلاميه‏هايى كه بنده از آن زمان دارم، نيست. پس از اينكه بازگشتم، ديگر خدمت آقاى گلپايگانى نرفتم، به محضر حاج آقا مرتضى حائرى رفتم و گزارش آن را عرض كردم، ايشان بسيار خوشحال شدند و دعا كردند. قابل ذكر است كه زير آن اعلاميه، فقط امضاى حضرت آيت‏اللّه گلپايگانى به تاريخ شانزدهم خرداد بود.


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر دوم)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
 
تعداد بازدید: 4592



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.