خاطرات

خاطرات روضه خوان جماران از بهار خونین سال 42



حجت‏الاسلام سيّدمحمد كوثرى فرزند سيّدعلى‏اكبر، سال 1307 در قم به دنيا آمد. وى تحصيلات علوم دينيه را تا لمعه در محضر آيت‏اللّه العظمى بروجردى، آيت‏اللّه حسين نورى و امام موسى صدر ادامه داد. خاطرات ايشان از عاشوراى 1342 و حضور در كنار حضرت امام خواندنى است. وى در 1380 درگذشت. حجه الاسلام آقای حاج سید محمد کوثری ذاکر معروف قم از سالها قبل روضه خوان خاص امام خمینی (مدظله العالی) بود و همیشه در آغاز محرم و مواقع دیگر در حسینیه جماران در محضر امام روضه می خواندند.
آنچه پيش رو داريد، خاطرات وى از سالهاى خوف و خفقان است كه در تاريخ 14 تير 72 از طريق مصاحبه در منزلشان انجام شده است. 

 وقايع مدرسه فيضيه

هر سال، بيست و پنجم شوال كه روز شهادت آقا امام صادق عليه‏السلام است، از طرف آيت‏اللّه گلپايگانى در مدرسه فيضيه، مراسمى اجرا مى‏شد، چون در مدرسه فيضيه، طلبه‏ها درس مى‏خواندند، اين مجلس در آنجا برگزار مى‏شد. آن سال هم بعدازظهر، اين مراسم برگزار شد، خود آقا هم تشريف آورده بودند، در بين منبرها، صداى صلواتهاى بى‏جايى از ميان جمعيت بلند شد، نه از ملت مسلمان، بلكه از همان كماندوها. آن روز آقاى آل طه و آقاى انصارى سخن‏ران بودند، آقاى آل طه قبلاً منبر رفته بود، بيشتر بين منبر آقاى انصارى سروصدا كردند، ايشان «بسم‏اللّه» را گفت، خطبه منبر را هم گفت، تا شروع به خواندن حديث از قول حضرت امام صادق عليه‏السلام كرد، يك مرتبه شصت ـ هفتاد و يا هشتاد نفر از اين طرف مجلس صلوات فرستادند، ايشان متعجب شدند كه قضيه چيست؟! بعد قدرى ساكت شد، دوباره تا شروع كردند، از ده ـ بيست يا سى نفر، صداى صلوات بى‏مورد بلند شد، وسط حديث و صلوات فرستادن؟! بعد يك مرتبه از آن طرف صدايى بلند شد كه «چرا اينجا نشسته‏اى و مرا مى‏زنى؟»، اين جورى سر و صدا ايجاد كردند، كماندوها بين خودشان مى‏گفتند: «به من مى‏گويى بنشين و منبر گوش كن!» بعد در همان جا به جان هم افتادند، به حدى كه آقاى انصارى مجبور شد از منبر پايين بيايد و داخل يكى از اين حجره‏ها برود.

به همين صورت با فرستادن صلوات شروع كردند و بعد تعداد زيادى چوبهاى تراشيده بيرون آمد؛ مثل چوبهايى كه دست پاسبانها بود، البته از باتوم بلندتر، چماق بود و با آنها طلبه‏ها و غيرطلبه‏ها را مى‏زدند، هركسى را كه مختصر محاسنى داشت مى‏زدند و مرتبا مى‏گفتند بگوييد: «جاويد شاه، جاويدشاه».

هركسى را كه گير مى‏انداختند، عمامه‏اش را مى‏كشيدند، نعلينش را مى‏كشيدند، قبا را از تنش درمى آوردند، به اين بهانه كه بگوييد: «جاويدشاه» يك وضعيتى به وجود آمده بود، از بالاى طبقه دوم مدرسه فيضيه، چند نفر را با سر پرتاب كردند و كشتند و هيچ كس هم نفهميد قضيه چيست؟ اين كارها براى چيست؟

آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى را داخل يك حجره، آقاى انصارى ـ خدا رحمت كند اين بزرگوار را كه منبرش همه ذكر حديث بود در آنجا و آقاى آل طه را آن‏طور!

يادم مى‏آيد آقايى به نام علمى بود كه مى‏گفتند خيلى مقدس است، اين بنده خدا نقل مى‏كرد كه آن روز داخله حجره‏اى پناه گرفته بوده، دو ـ سه نفر از اين كماندوها ايشان را پيدا مى‏كنند و چماق را بلند كرده، تهديد مى‏كنند كه «بگو! جاويد شاه»، ولى او حال اين را نداشته كه جاويد شاه بگويد يا نگويد، بنده خدا سه يا چهار سال پيش مرحوم شد.

بعد از اين جريانات، منبريها به‏خصوص آنهايى كه براى تبليغ مى‏رفتند مشاهداتشان را، در همه جا نقل مى‏كردند كه اين جور جفا كردند، اين جور جنايت كردند نسبت به طلبه‏ها، نسبت به آيت‏اللّه گلپايگانى، نسبت به آقاى انصارى واعظ معروف ايران، چنين كردند، اين بازگو كردنها در همه جاى كشور، آرام‏آرام به عقده‏اى از طاغوت در دل مردم تبديل شد و همين طور آهسته‏آهسته مرتبا ادامه داشت. بعد قضيه حضرت امام كه پيش آمد، ديگر از هر جهت، جبهه ايمان و زهد و تقوا، كه طرف حضرت امام باشد، به آنها مى‏چربيد. يواش‏يواش طاغوتيها و ساواكيها و هر آنچه كه در ارتباط با حكومت شاه بود، هر روز بيشتر از روز پيش رو به اضمحلال رفت و در نهايت به اين صورت كه همگى يادمان هست، درآمد؛ «ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد.». 

 وقايع شب عاشوراى 1342

آغاز حركت امام، مخالفت با انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود. طاغوت مى‏خواست، آنچه را كه مى‏خواهد، اعمال كند و همه چيز با نظر خودش باشد. حضرت امام از همان موقع، حالت قيام به خود گرفت و براى تهران پيامى فرستاد، ولى آنها گوش نكردند. تا آنجايى كه من در نظر دارم، حضرت امام آماده شد كه روز عاشورا در مدرسه فيضيه سخن‏رانى كند.

آن زمان بيشتر شبهاى دهه عاشورا، حضرت امام به تكيه‏ها و حسينيه‏هاى قم تشريف مى‏آوردند، از جمله همين حسينيه چهل اختران كه محله قديمى خود ما بود، متصدى آنجا هم مرحوم حاج على چهل اخترانى بود. حضرت امام شب عاشورا به حسينيه چهل اختران تشريف آوردند، بنا بود ابتدا در منزل حاج على آقا كه دايى و پدرخانم من است، چايى و ميوه‏اى ميل كنند، ولى جمعيت مهلت نداد كه امام به منزل ايشان برسند، لذا در صحن چهل اختران روى سكويى كه به آن «طاق‏نما» مى‏گفتند، نشستند.

آن شب، اين جمعيت در صحن چهل اختران زير خيمه امام حسين چه كرد! صداى حسين، حسين اين مردم، نيمى از شهر را پر كرده بود. امام بزرگوار از اين فريادهاى يا حسين مردم، بسيار منقلب شد و آنچه را كه بايد از علاقه مردم در چهل اختران و نيز از علاقه حاج آقا چهل اخترانى و پسرانش نسبت به خود دريافت كرد.

وقتى حضرت امام مى‏خواستند تشريف ببرند، باز مردم مهلت نمى‏دادند و از روى علاقه مى‏خواستند دست آقا را ببوسند، پاى آقا را ببوسند، لذا با زحمت زياد، جمعيت را اين طرف و آن طرف كنار زديم تا آقا از صحن چهل اختران خارج شدند و داخل ماشين تشريف بردند. 

 وقايع روز عاشورا

صبح عاشورا بود كه آقاى حاج آقا شهاب اشراقى، داماد حضرت امام به من تلفن كرد و گفت: «كوثرى! امروز بعدازظهر (يعنى روز عاشورا) حضرت امام از ساعت سه يا چهار بنا دارند به مدرسه فيضيه تشريف بياورند و آنجا سخن‏رانى كنند، تو هم حتما بيا و چون عصر عاشورا و روز عزادارى است، در مقدمه فرمايشات آقا، ذكر مصيبت كن! بعد امام بيانات خودشان را شروع مى‏كنند.»، ما هم گفتيم، نيم ساعت زودتر برويم تا وقتى حضرت امام تشريف مى‏آورند در خدمت باشيم و يك ربعى روضه‏اى بخوانيم.

عصر عاشورا از هر در مدرسه فيضيه كه خواستيم داخل بشويم، نشد؛ جلو هر در صد نفر، دسته دسته ايستاده بودند و نمى‏گذاشتند كسى داخل يا خارج شود، همه اين چند درى كه مدرسه فيضيه دارد، چه در ميدان آستانه، چه در دارالشفا و چه درهاى ديگر، از هر طرف كه رفتيم نشد وارد شويم. داخل مدرسه هم پر از جمعيت بود، ولى نمى‏گذاشتند، آنهايى كه داخل هستند بيرون بيايند، كسى را هم نمى‏گذاشتند داخل شود، لذا به در حرم و صحن حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها آمديم، ديديم مى‏توانيم بيانات امام را بشنويم. بلندگوهاى خيلى مجهزى كار گذاشته بودند.

يكى از آشنايان ما كه در كار برق و بلندگوها بود، بعدا براى من نقل كرد كه «من احتمال مى‏دادم آن روز برق شهر را قطع كنند تا نگذارند امام صحبت كند، ولى ما چند تا باترى آورديم و پايين منبر گذاشتيم، بلندگوها را هم دو كليده كرديم و از يكى از آقايان هم خواستيم كه آنجا بماند تا اگر برق شهر قطع شد، سيمها را به آن باتريهاى زير منبر وصل كند، همان‏طور هم شد و يك مرتبه برق قطع شد، ما هم بلافاصله سيمها را به باتريها وصل كرديم، صداى امام دوباره بلند شد، كماندوها نفهميدند چه شده است و قضيه چيست؟ برق شهر كه قطع شده است، پس امام چطور از بلندگو صحبت مى‏كند؟!»

صداى امام در صحن شنيده مى‏شد كه خطاب به شاه مى‏فرمود: «اى شاه! كارى نكن كه مردم مثل پدرت از تو هم متنفر شوند، كارى نكن كه گوش تو را بگيرند و از اين مملكت بيرون كنند، كارى نكن كه جمعيت به تو اعتراض كند.».

آن روزها مگر كسى مى‏توانست به شاه تعرض كند؟ به‏جز آن ايمان صددرصد خالص حضرت امام كه از هيچ چيز، ابدا وحشت نداشت؛ «كارى نكن كه من گوش تو را بگيرم و از اين مملكت بيرون كنم.»، حضرت امام به اين نحو شروع كرد و سخن‏رانى بسيار داغ و عجيبى فرمود كه همه‏اش اعتراض به حكومت و دولت و شاه بود، خلاصه اينكه «اين ملت، يك ملت مسلمان است، آن چيزى كه مى‏خواهد قرآن است، آن چيزى كه مى‏خواهد ولايت اهل بيت است، اين قدر به حفظ بيت‏المال بى‏اعتنايى نكنيد، والاّ به حساب همه شما خواهد رسيد.».

مردمى كه در صحن حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها بودند و سخن‏رانى را مى‏شنيدند، منقلب شدند، لرزه بر اندامشان افتاده بود كه امام اين قدر با صراحت لهجه صحبت مى‏كند.

حضرت امام يك ساعت و شايد هم قدرى بيشتر از يك ساعت، صحبتهايى فرمودند و بعد از منبر پايين آمدند كه تشريف ببرند، كماندوها جرئت نكردند جلو امام را بگيرند؛ عده زيادى اطراف امام را گرفته بودند، جوانهاى حزب‏اللهى با ماشين يا درشكه، ايشان را به طرف منزل قديمى‏شان در يخچال قاضى همراهى كردند.

 وقايع 15 خرداد در قم

روز پانزدهم خرداد، وقت سحر بود كه پاسبانى از اهالى همين چهل اختران كه ذاتا آدم خوبى هم بود، آمد و يواشكى به آقاى حاج على چهل اخترانى گفت: «ديشب هنگام اذان صبح، امام را بردند.» تا اين خبر رسيد، نمى‏دانم به چه نحوى به فاصله تقريبا يك ربع يا بيست دقيقه، تمام شهر متوجه شد كه امام را برده‏اند. از شمال، جنوب، شرق و غرب قم فرياد «يا مرگ، يا خمينى» بلند شد و مردم در حالى كه به صورتشان به بدنشان گل ماليده بودند، به طرف صحن مطهر حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها راه افتادند. مرحوم حاج على به همراه همين هيئت پايين شهر و چهل اختران قيام كرد، ايشان در جلو و ما هم پشت سرشان، عده زيادى هم از زن و مرد به همراه ما، عده‏اى از خانمها زير چادرهايشان اسلحه گرفته بودند كه اگر لازم شد به مردها بدهند تا مردها همان جا با طاغوت و كلانترها و درجه‏دارهاى آن زمان، مبارزه را شروع كنند، زنها به چادرهايشان گل ماليده بودند، مردها به سرهايشان گل ماليده بودند و همگى «يا مرگ، يا خمينى» مى‏گفتند.

به در صحن حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها كه رسيديم، از آن دور، يكى از آقايان گفت: «از چهل اختران و پايين شهر هم آمدند.»، هيجانى در مردم به وجود آمد. مردم اين دسته و هيئت را ديده بودند كه همه ساله روزهاى عاشورا با چه شورى عزادارى مى‏كند، براى مردمى كه آنجا بودند اين خبر، مثل اين بود كه كمك به آنها رسيده باشد، ديگر فرياد «يا مرگ، يا خمينى» صحن حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها را از جا برداشت.

سپس اعلام شد بهتر است به طرف پل آهنچى و خيابان تهران يعنى خيابان امام فعلى برويم. ملت بى‏تاب و گريان بود، لذا با فرياد «يا مرگ، يا خمينى» از صحن بيرون ريختند. ما هم همراه جمعيت از درصحن حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها ـ سه راه موزه ـ خارج شديم و قدرى در خيابان، جلو رفتيم، تا روى پل آهنچى هم رفتيم، جمعيت از پل گذشت و آن طرف پل تا كوچه‏اى كه به آن كوچه آبشار مى‏گفتند، رسيد. آنجا يك مرتبه متوجه شدند كه اتوبوسهاى ارتش مى‏آيند و مسلسل هم روى آنها سوار كرده‏اند، مردم هنوز فرياد «يا مرگ، يا خمينى» مى‏كشيدند كه يك دفعه تيراندازى هوايى شروع شد تا مردم متفرق شوند، ولى متفرق نشدند و داخل كوچه آبشار رفتند، سربازها هم پشت سرشان آنجا مردم را در تنگنا قرار دادند. بعضى به خانه‏ها هجوم بردند، ولى ديگران كه با درهاى بسته روبه‏رو شدند، گير افتادند. اولين شهداى 15 خرداد از پل آهنچى به آن طرف تا داخل كوچه آبشار شهيد شدند، شايد حدود پانصد يا ششصد نفر در آنجا به شهادت رسيدند، يا زخمى شدند، مردم در آنجا، خيلى وضع پريشانى پيدا كردند. يك عده هم به طرف خيابان امام كنونى، خيابان تهران آن موقع رفتند و در آنجا باز مورد حمله واقع شدند كه عده‏اى هم در آنجا به شهادت رسيدند. در اينجاها، يعنى كوچه آبشار و خيابان امام، شهيد و زخمى زياد بود و خون زيادى جارى شد.

انعكاس خبر دستگيرى حضرت امام و حادثه 15 خرداد در منابر

بعد از اين انقلاب، عنوان سخن‏رانيهاى منبريها و وعاظ، دستگيرى امام بود و اينكه چه كردند و اعتراض به حكومت و دولت و هشدار دادن به آنها كه اگر چنين باشد و اگر امام را نگه داريد، باز اين صحنه‏ها شروع خواهد شد. اين حرفهاى همه ما منبريها و روضه‏خوانهابود دستگيرى امام، سخن روز شده بود.

خروج مخفيانه حاج على چهل اخترانى از كشور

حاج على آقا چهل اخترانى را از همان روز دوازدهم خرداد كه به صحن مطهر حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها ريختيم، نشان كرده بودند تا بگيرند، لذا ايشان مخفى بود، تا اينكه من خودم به راه‏آهن قم رفتم تا برايشان بليت خرمشهر تهيه كنم.

آن موقع آقاى مشرف، سرگرد مشرف كه در حال حاضر مدير كتابخانه آيت‏اللّه العظمى نجفى است، رئيس پليس راه‏آهن قم بود، من به آنجا مراجعه كردم تا پنج يا شش بليت تهيه كنم، نگفتم براى چه كسى، فقط گفتم چند نفر از خويشاوندان بنا دارند به خرمشهر بروند، بعد آمدم و بليتها را به آقايان دادم. اين وقايع در زمستان سال 42 اتفاق افتاد. شب بعد، حاج على آقا و همراهانشان با يك برنامه خاصى، خانه به خانه حركت كردند و چون نمى‏خواستند در ايستگاه قم سوار شوند، مخفيانه تا ايستگاه دوم يا سوم بعد از قم رفتند.

آن موقع در خرمشهر، مرد بسيار خوبى به نام آقا شيخ سلمان خاقانى از علماى خرمشهر بود كه مى‏گفتند هر شب ده ـ پانزده نفر را صلواتى به كربلا مى‏فرستد، حاج على آقا و خانواده و پسرانشان را هم ايشان به آن طرف مرز رد كرد، نمى‏دانم يك رابطى، چيزى داشت كه فرستاده بود و گفته بود: «آقايان را فورا به آن طرف برسانيد و رسيدش را براى من بياوريد.»؛ يعنى به آن طرف مرز به قهوه‏خانه سيّدعلى حكاك برسانيد. وقتى به آن طرف مرز رسيده بودند، تازه ساواك خبردار شده بود كه اينها رفته‏اند.

ساواك در تعقيب حاج على چهل اخترانى

آن زمان، تقى‏زاده نامى معاون ساواك قم بود، ساواكى خيلى عجيبى بود و همه حرفها را درهم و برهم مى‏گفت، اين شخص، درجه‏دارهاى ساواك را خواسته بود و شروع كرده بود به توهين كردن كه «با اين همه دم و دستگاه ما و ساواك، حالا كه حاج على رفته است، به من مى‏گوييد كوثرى اينها را به آنجا فرستاده است، چرا بايد بگذاريد اينها اين جور فرار كنند؟».

منزل حاج على آقا در نجف‏اشرف در صد قدمى منزل حضرت امام بود، در همان جايى كه به آن «شارع‏الرسول» مى‏گفتند. در اين چند سال هم كه امام در نجف تشريف داشتند، ما رفت و آمدى كرديم و هر دفعه به خدمت حضرت امام مى‏رفتيم با هم بوديم.

يك روز امام به آقاى چهل اخترانى فرمودند: «به اين زوديها، به ايران نرويد!»، ايشان عرض كردند: «چرا؟» امام فرمودند: «آن موقع كه من در قيطريه بودم، يك سرهنگ خبيث بود كه گاهى مى‏آمد و مى‏پرسيد: «امرى نداريد؟»، يك روز از من سؤال كرد: «اين سيّدعلى چهل اخترانى كيست؟» گفتم: «سيّد بسيار خوبى است و داراى خانواده است و از سادات است.»، او هم سرى تكان داد.

از اين فرمايش امام معلوم مى‏شود، پرونده محكم بوده است و منظور امام اين بوده است كه حواست جمع باشد، چنين سؤالى از من پرسيده شده است.

مراسم روضه‏خوانى در نجف‏اشرف، منزل امام

بعضيها مى‏پرسند: «چه خاطره‏اى از امام داريد؟» خاطره هركس از ديد خودش است، خاطرات ما هم از روضه‏خوانى خودمان است. اين خاطره را من در چند جا گفته‏ام، از تلويزيون هم پخش كرده‏اند، گويا چند سال پيش داماد من، آقاى حائرى ـ امام جمعه شيراز هم در راديو گفته بود كه «روضه‏خوان امام تا به اسم امام حسين نرسيد، حضرت امام گريه نكرد.»، مطلب اين طور بود كه ما تا بيست روز پس از شهادت حاج آقا مصطفى در قم بوديم، مى‏خواستيم براى چهلم در نجف باشيم. آقاى اشراقى داماد حضرت امام به من تلفن كرد كه بياييد اينجا، به منزلشان رفتم، گفت: «شنيده‏ام مى‏خواهيد به كربلا و نجف برويد؟» گفتم: «بله!» اين دفعه هم با مرحوم حاج على آقا بوديم، پنج يا شش نفر، گفت: «شنيده‏ام كه حضرت امام براى حاج آقا مصطفى گريه نكرده است، اين از نظر روانى درست نيست كه چنين پدرى براى چنان پسرى گريه نكند!» حاج آقا مصطفى، از نظر فضل، واقعا عجيب بود، سپس ادامه داد: «امام با آهنگ صداى تو آشناست، آنجا كه رسيديد، كارى كنيد كه امام گريه كنند.».

داستان مفصل است، اول به كربلا رفتيم، مى‏خواستيم روز بعد به نجف برويم تا عيد غدير را در نجف باشيم، از كربلا تا نجف شصت يا هفتاد كيلومتر بيشتر راه نيست، گفتيم به زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏رويم و خدمت حضرت امام هم تسليت مى‏گوييم و عصر هم برمى‏گرديم.

به منزل حضرت امام رفتيم، ايشان در نجف كه بودند، براى اينكه اشتغال داشته باشند، در مسجدى به نام مسجد شيخ انصارى، به نظرم شيخ انصارى بزرگ باشد، درس و مباحثه را شروع كرده بودند، طلبه‏هاى زيادى هم پاى درس ايشان مى‏آمدند.

در راه مسجد به ايشان عرض كرده بودند كه «آقا! كوثرى و چهل اخترانى آمده‏اند.»، فرموده بودند «باشند، من زودتر برمى گردم.»، بعد براى درس و مباحثه تشريف برده بودند.

خانه‏هاى نجف كوچك است و اتاقهاى كوچكى هم دارد، امام كه از پله‏ها بالا آمدند ما فهميديم كه ايشان تشريف مى‏آورند. من و ابوى، حاج على آقا و پسرانشان، آقا حاج حسن و آقاى حاج عبدالحسين، پنج ـ شش نفرى يك مرتبه از جا بلند شديم و براى تسليت در حال گريه دستشان را بوسيديم، يك مرتبه من ياد حرف مرحوم اشراقى افتادم كه گفته بود «امام با آهنگ صداى تو آشناست و با صداى تو گريه‏اش مى‏گيرد.»، امام كه نشست، من اين آيه شريفه را خواندم «هر كس براى رضاى خدا و براى دين هجرت و سفر كند و خارج از وطن مرگ او را دريابد، فقط خدا مى‏داند كه چه ثوابى بر او است و چه ثوابى كسب كرده است.»، شروع كرديم و با حال گريه، روضه خوانديم، ولى امام راست نشسته بود و گريه نمى‏كرد، هر چه كرديم و هر ترفند روضه‏خوانى به كار برديم، امام گريه نكرد تا به اينجا رسيديم كه عرض كردم: «حضرت امام! آه صاحب درد را باشد اثر، تا كسى مصيبتى نبيند نمى‏داند كه آن مصيبت چقدر دردآور است، حالا شما خوب به سوز دل سيّدالشهدا رسيده‏ايد؛ وقتى كه بر بالين حضرت على‏اكبر عليه‏السلام فرمود كه على‏الدنيا بعدك العفا»، تا اسم امام حسين عليه‏السلام را بردم، دستشان داخل جيب رفت و دستمال را پيدا كرد و شروع به گريه كردند، بعد من روايتى خواندم، ديگر حسابى و با صداى بلند گريه مى‏كردند. روايتى ابوحمزه ثمالى دارد كه آمد خدمت امام صادق عليه‏السلام عرض كرد: «آقا جان! چه جورى جدت امام حسين عليه‏السلام را زيارت كنم؟»، حضرت دستوراتى داد؛ بالاى سر اين جور، پايين پا اين جور، سه مرتبه صورت را روى قبر حضرت على‏اكبر عليه‏السلام بگذار، همان‏طور كه جدت امام حسين عليه‏السلام سه مرتبه صورت و... در اين روايت نقل است كه هر دفعه امام حسين عليه‏السلام بيانى داشت، يك بار «على‏الدنيا بعدك العفا» مى‏خواند و بار ديگر چه و بار سوم...

اين روايت را خواندم و ديگر جلوى خودم را گرفتم، قلب ايشان را در نظر داشتم، ولى آقا همين‏طور مرتب گريه مى‏كرد و اشك مى‏ريخت تا اينكه دستمال را برداشت، چشمانش سرخ شده بود، ايشان اصلاً براى پسر خودش گريه نكرد تا به سوز دل امام حسين عليه‏السلام نرسيده بودم، گريه نبود. در حسينيه جماران مى‏ديديد، تا ما شروع مى‏كرديم، اين شانه‏هاى مبارك بالا مى‏رفت و...

آقا با آهنگ صداى من خيلى آشنا بود، من سى و سه سال برايشان روضه خواندم.

توجه حضرت امام به سوگوارى اهل بيت

از زمان مرحوم آيت‏اللّه بروجردى حضرت امام اين عنايت را به حقير داشتند كه هر موقعى ايام فاطميه يا محرّم و صفر در منزلشان، برنامه سوگوارى اهل بيت عليه‏السلام برپا مى‏شد، به حاج آقا مصطفى مى‏فرمودند و ايشان هم به من مى‏فرمود: «امام فرموده است به كوثرى بگوييد، لازم نيست هر شب دعوت كنيم، وقتى اينجا برنامه‏اى هست خودش بيايد.»، ما هم خدمت ايشان مى‏رفتيم، و اين بود تا حضرت آيت‏اللّه العظمى بروجردى به رحمت خدا رفت.

آن زمان، اين مراسم در همين منزل قديمى در يخچال قاضى برپا مى‏شد. امام در اتاقى كه مشرف به حياط بود، مى‏نشست، عده‏اى از فضلاى رتبه يك حوزه هم مى‏آمدند؛ مثل علامه طباطبايى، حاج آقا محمد يزدى، آقاى قاضى و ديگران، دور اتاق پر مى‏شد، من هم به همراه مرحوم ابوى و آقا شيخ قوام، پيش‏نماز كنونى حسينيه صفائيه مى‏رفتم و بيست دقيقه‏اى مى‏خوانديم و زود تمام مى‏شد.

اين اواخر كه خدمت امام مى‏رسيديم و دستشان را مى‏بوسيديم، دو ـ سه تا سؤال از من مى‏پرسيد، مى‏فرمود: «آقا! ابوى شما به چه حال است؟» مى‏گفتم: «آقا! پاهايشان ياراى آمدن ندارد، سلام رسانده‏اند.» مى‏فرمود: «شما هم حتما يادتان باشد كه سلام مرا به ابوى برسانيد.»، بعد مى‏پرسيدند: «حاج آقا چهل اخترانى به چه حال هستند؟»، اين اواخر ايشان ديگر نمى‏توانستند راه بروند، عرض مى‏كردم: «آقا! ايشان را كهولت و پيرى گرفته است، سلام رسانيده‏اند.» مى‏فرمود: «سلام مرا هم به ايشان برسانيد.»، بعد مى‏فرمود: «امسال عزادارى به چه نحوى انجام شد؟»، بيشتر روى اين قضيه تكيه داشت، عرض مى‏شد: «آقا جان! از نفس با بركت شما خيلى پرهيجان و پرشور برگزار شد.»، دو يا سه مرتبه مى‏فرمود: «الحمدللّه» از عزادارى پرشور سيدالشهدا عليه‏السلام خشنود مى‏شد، خودشان مى‏فرمودند «راه‏پيماييها را از دسته‏جات عزادارى جدا كنيد. همان دسته‏جات سنتى، همان سينه‏زدنهامان، حسين حسين گفتنها باشد. ماهر چه داريم از عاشورا داريم، از تاسوعا داريم، از قيام امام حسين عليه‏السلام داريم، اگر قيام امام حسين عليه‏السلام نبود، ما هم نمى‏توانستيم كارى بكنيم.».

هميشه اصرار داشتند كه ما روز عاشورا خدمتشان برسيم. علم امام هميشه كارساز بود، مى‏گفتند: «شما به حرفهاى بعضى از اين منافقين كه مى‏گويند، امام حسين فتح كرده و پيروز شده است، پس فتح و پيروزى كف زدن لازم دارد، پايكوبى لازم دارد و گريه لازم نيست، توجه نكنيد.»؛ اين عمل امام كه روز عاشورا آن بالا روى زمين مى‏نشست، جوابى به اين حرفها بود؛ روزهاى عاشورا صندلى در كار نبود، امام دستور مى‏فرمودند كه يك پتو را چهار تا پهن مى‏كردند و روى آن مى‏نشستند و من تا اين پايين شروع به روضه‏خوانى مى‏كردم، گريه ايشان شروع مى‏شد، آن هم با چه سوز و گدازى! با چه حال عجيبى! واقعا اين گريه امام مشتى بود بر دهان منافقان كه مى‏گفتند: «امام حسين عليه‏السلام فتح و پيروزى داشته است، پس بايد كف زد.»، امام بزرگوار كه شروع به گريه مى‏كردند، منافقان را سنگر به سنگر عقب مى‏زدند و آنها هم نمى‏توانستند اقدامى بكنند.


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر دوم)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
 
تعداد بازدید: 5129



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.