خاطرات

خاطرات عبدالرحمن واثقی بخشایشی از 15 خرداد



حجت‏الاسلام والمسلمين عبدالرحمن واثقى بخشايشى سال 1314 ش، در يكى از بخشهاى آذربايجان شرقى ـ بخشايش ـ متولد شد. در سن ده‏سالگى به همراه پدر به تبريز عزيمت كرد و در آن شهر ساكن گرديد. پس از تحصيل مقدمات عربى در مدرسه طالبيه تبريز، به حوزه علميه قم رفت و در محضر اساتيدى همچون آيت‏اللّه مشكينى، آيت‏اللّه مكارم شيرازى و آيت‏اللّه سبحانى به فراگرفتن متن فقه و اصول مشغول شد. در 1340 ش، پس از رحلت آيت‏اللّه‏العظمى بروجردى به تبريز مراجعت كرد و به تبليغ و مبارزه پرداخت. در 1342 ش، ساواك او را دستگير كرد و مدت سه ماه در زندان به‏سر برد. حجت السلام والمسلمین عبدالرحمن واثقی بخشایشی از سال 1348 به بعد در تهران سکونت داشته و امام جماعت یکی از مساجد غرب تهران را بر عهده گرفت.

آنچه مى‏خوانيد، حاصل گفتگويى است كه در تاريخ 14 تير 1372 در منزل ايشان صورت گرفته است.

 حوزه علميه بعد از فوت آقاى بروجردى

بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردى، در حوزه علميه قم و در سطح ايران، اوضاع طورى شد كه دولت خيال مى‏كرد، در نبود ايشان شيعيان پناهگاهى ندارند و روحانيت براى مقابله با رژيم شاه و ايستادگى در برابر سلطنت، ناتوان است. به اين ترتيب بعد از فوت آقاى بروجردى، رژيم تصميم گرفت با استفاده از اين فرصت، نقشه‏هايش را اجرا كند. غافل از اينكه هنوز چندين نفر از علما و مراجع در حوزه علميه قم هستند؛ بويژه حضرت امام كه اكثر علماى حوزه علميه همپاى درس ايشان بودند؛ و همين آقايان بودند كه دقت‏نظر امام را براى ما بازگو مى‏كردند و عظمت و شخصيت امام در حوزه و سطح ايران روزبه‏روز بيشتر آشكار مى‏شد. بعد از آن، فضلا و علما تصميم گرفتند كه راجع به امام به‏خصوص براى طلاب بحث كنند و همين كار را هم كردند. البته چون استفاده از محضر امام منحصر به فردى خاص نبود، ديگر مجتهدان نيز پاى بحث ايشان مى‏نشستند و كم‏كم حضرت امام شهرت خاصى پيدا كردند.

دولت بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردى، شروع كرد به دامن زدن به مسائل ضدمذهبى و ضد دينى؛ مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى پيش آمد و رژيم سوگند به كتاب آسمانى را جايگزين سوگند به قرآن كرد و شرايط ذكوريت را براى انتخاب‏كنندگان و انتخاب‏شوندگان برداشت. البته اينها همگى بهانه‏اى براى مقابله با اسلام و مذهب بود. براى همين، علما و خصوصا امام ساكت ننشستند و شروع كردند به تلگراف زدن به دولت. در آن زمان علم نخست‏وزير بود و علما گاهى به او تلگراف مى‏زدند، گاهى هم به شاه؛ چون شاه مى‏گفت: «من دستور داده‏ام كه دولت رسيدگى كند.»

 تفاوت مواضع امام با آقاى شريعتمدارى

امام با قاطعيت كامل وارد مبارزه شدند و سازش نداشتند. ايشان فقط پياده شدن اسلام را مى‏خواستند. البته همه علما خواستار اين مسئله بودند، ولى امام با صراحت كامل مبارزه را شروع كردند. در بين مراجع و مجتهدان آن زمان كه درگير مبارزه بودند، رهبرى اصلى قيام در شخص امام تمركز يافته بود. اين را البته همه مى‏دانند؛ چرا كه مبارزه امام غير از مبارزه ديگران بود؛ و امام شخص شاه را هدف قرار داده بودند و ديگران خطابشان فقط به هيئت حاكمه و دولت وقت بود. از طرفى مردم به‏خوبى مى‏ديدند آن كسى كه به آنها ظلم كرده شخص شاه است و او را دشمن اسلام و مسلمين مى‏دانستند و دولت در اين ميان كاره‏اى به حساب نمى‏آمد. به اين ترتيب، چون امام شخص شاه را هدف قرار داده بودند، قهرا مردم قاطعيت رهبرى را در وجود امام احساس مى‏كردند و ايشان را رهبر خود مى‏شناختند.

ما شاهد بوديم و به روشنى مى‏ديديم كه طريقه مبارزه امام با ديگر مراجع تفاوت دارد؛ حتى يك‏بار من از آقاى خسروشاهى پرسيدم: «آقاى شريعتمدارى در نوشته‏ها و اعلاميه‏هايشان هميشه از امام خمينى اسم مى‏برند، اما تا به حال اتفاق نيفتاده كه امام از ايشان اسمى ببرند، علت چيست؟» اين موضوع حتى باعث اختلافاتى شده بود. آقاى خسروشاهى گفت: «درست است، اين سؤال براى من هم مطرح شده!» بعد پيشنهاد كرد كه به اتفاق برويم خدمت آقايان مطهرى و بهشتى. چون اين دو بزرگوار از ياران نزديك امام بودند، مطمئن بوديم كه بيشتر در جريان امر هستند و مى‏توانند به پرسشها پاسخ مناسبى بدهند. قرارى گذاشتيم و ايشان را به منزل آقاى حاج حسين خسروشاهى دعوت كرديم.

آن روز، يك ساعت از محضرشان استفاده كرديم. بعد هم از ايشان پرسيديم جريان چيست كه حضرت امام از آقاى شريعتمدارى نام نمى‏برند؟ بعد ديديم كه هر دو استاد يك جواب به ما دادند. آنها گفتند: «مبارزه امام با شخص شاه و كارها و اعمال شاه است. امام در اعلاميه‏ها و سخن‏رانيهايشان از خود شاه انتقاد مى‏كنند. امام فرموده‏اند منشأ فساد شاه است، اما آقاى شريعتمدارى در اعلاميه‏هايشان هيچ‏وقت به شاه خطاب نمى‏كنند و اصلاً طرف حساب آقاى شريعتمدارى شخص شاه نيست!»

بعد هر دو بزرگوار گفتند: «شما اگر مى‏توانيد، با آقاى شريعتمدارى ملاقات بكنيد و كارى كنيد كه آقاى شريعتمدارى نسبت به شاه ابراز انزجار كند. ما هم به امام مى‏گوييم تا از آقاى شريعتمدارى چند بار اسم ببرند!» من خودم قانع شده بودم، اما ايشان باز هم توضيح دادند و گفتند: «مردم كه عاشق چشم و ابروى امام نيستند. آنها مبارزه امام را در نظر مى‏گيرند؛ يعنى مبارزه امام با شاه. قاطعيت امام است كه ايشان را رهبر كرده است! عمده اينكه ايشان با كمال شجاعت و شهامت شخص شاه را مورد خطاب قرار داده‏اند!»

بعضى از رفقا كه آنجا بودند، گفتند: «علتش اين نيست!» من گفتم: «حالا كه اين آقايان نزديك‏ترين اشخاص به امام هستند. برويم ببينيم آقاى شريعتمدارى حاضر است از شاه انتقاد بكند يا نه!» با چند نفر از دوستان به منزل آقاى شريعتمدارى رفتيم، اما هر چه اصرار كرديم، ايشان گفتند: «نه، صلاح نيست!»

حتى نزديك پيروزى انقلاب هم كه ديگر شعار مرگ بر شاه همه‏جا رايج شده بود، باز هم من گفتم: «اگر قبلاً واهمه‏اى داشتيد، حالا ديگر آن ترس و واهمه وجود ندارد. همه‏جا شعار مرگ بر شاه شروع شده است و اين‏طور كه معلوم مى‏شود، شاه سقوط مى‏كند. شما هم كه شاه را آدم خوبى نمى‏دانيد. پس چرا ملاحظه مى‏كنيد؟ شما هم چيزى عليه شاه بگوييد يا بنويسيد!» اما هرچه كرديم، ايشان گفت: «نه، من صلاح نمى‏بينم!»

 سفر شاه به قم

شاه در بهمن‏ماه به قم رفت. به همين دليل علما و مراجع دستور دادند كه هيچ‏كس از خانه‏اش بيرون نيايد و واقعا هيچ‏كس بيرون نيامد؛ مخصوصا طلاب و اصناف و بازاريان. خيابانهاى قم كاملاً خلوت شد. حتى آنهايى كه قبلاً به استقبال شاه مى‏آمدند هم ديگر نيامدند؛ مثلاً توليت، او هم از منزلش بيرون نيامد و همين باعث عصبانيت شاه شد. شاه در آن زمان حرفهايى زد كه هيچ‏وقت ديگر نزده بود. خيلى پرت و پلا مى‏گفت، به روحانيت پرخاش مى‏كرد و آنها را عوامل ارتجاع سياه معرفى مى‏كرد.

 ماجراى مدرسه فيضيه قم

در حادثه مدرسه فيضيه، كماندوهاى شاه به مدرسه ريختند و عده‏اى از طلاب را زدند و مجروح كردند. در اين ماجرا حتى آقاى گلپايگانى هم زمين خورد و صدمه ديد.

آن روز، امام با شهامت تمام درِ خانه خود را باز گذاشته بودند. با اينكه بعضيها مى‏گفتند كه مأموران شاه ممكن است وارد منزلتان بشوند و نسبت به شما بى‏ادبى كنند، ايشان فرمودند: «نه، طلبه‏ها هر طور شدند، من هم مثل آنها. من در خانه‏ام را در چنين روزى به روى كسى نمى‏بندم!»

ماجراى مدرسه فيضيه سرآغاز جريانى شد كه كم‏كم به مبارزاتى شديدتر انجاميد و در شهرستانها واعظان و دانشمندان، دنبال قضيه مدرسه فيضيه را گرفتند. در تبريز، آقاى ناصرزاده، كه واعظ بسيار زبردستى بود، روضه مدرسه فيضيه را مى‏خواند و مردم گريه مى‏كردند. مثلاً يكى از چيزهايى كه مى‏خواند اين بود: يابن‏الحسن نظر كن / بر شهر قم گذر كن / قم ديشب كربلا شد / فيضيه قتلگاه است.

و اين شعارهاى شورانگيز و اين صحبتهاى انقلابى سبب مى‏شد تا مردم واقعا آمادگى بيشترى پيدا كنند.

 15 خرداد و زندان

اين ماجراها در تهران و شهرستانها تعقيب شد تا رسيد به 15 خرداد 1342، مطابق با دوازدهم محرم. شب 15 خرداد، همان شبى بود كه امام را دستگير كردند. آن روز من در خيابان هاشمى تهران، مسجد سيدالشهدا، بالاى منبر بودم و مشغول صحبت كردن درباره انقلاب. آقاى عرفانى، كه پيش‏نماز آنجا بود، برايم كاغذى نوشتند كه مأمورها بيرون مسجد هستند و مسجد را محاصره كرده‏اند. اولاً مسير صحبتتان را عوض كنيد، ثانيا سخن را كوتاه كنيد و زودتر از منبر پايين بياييد. فهميدم كه مسجد محاصره شده است و آنها اطراف مسجد موضع گرفته‏اند، ولى با اين‏همه حرفهايم را ادامه دادم. آن روزها خيلى جدى بوديم، مى‏گفتيم وظيفه داريم به مبارزه ادامه دهيم ولو اينكه ما را دستگير كنند. با خود گفتم حالا كه مطلب به اينجا رسيده است و مردم آمادگى دارند، نبايد از ترس مطلبم را رها كنم؛ و به صحبتها ادامه دادم، البته كمى به اختصار. وقتى پايين آمدم، آقاى عرفانى گفت: «شما بنشينيد تا ببينيم بيرون چه خبر است!» و چند نفر را فرستاد كه اوضاع را بررسى كنند. آنها خبر دادند كه بعضى از مأموران هستند و بعضى رفته‏اند. آقاى عرفانى گفت: «شما بنشينيد! وقتى كاملاً خاطر جمع شديم، با هم مى‏رويم.»

نشستيم تا خبر آوردند كه مأموران رفته‏اند و بعد از مسجد بيرون آمديم. خواستم به منزلم برگردم، ولى آقاى عرفانى گفت: «بهتر است شما امشب در منزل خودتان نمانيد؛ چرا كه ممكن است مأموران به سراغتان بيايند و دستگيرتان كنند. بهتر است امشب برويم منزل ما!» اول قبول نمى‏كردم. فكر مى‏كردم آدمى كه در راه دين مبارزه مى‏كند نبايد از دستگير شدن و سختى كشيدن بترسد. اما به خاطر اصرار آقاى عرفانى قبول كردم و به منزل ايشان رفتم. فرداى آن روز از منزل خارج نشدم تا وقتى كه شنيدم شب گذشته، يعنى شب 15 خرداد (دوازده محرم)، امام را دستگير كرده‏اند و در تهران حكومت نظامى برقرار شده است.

وقتى خبر دستگيرى امام خمينى در كشور پيچيد، چنان شور و هيجانى به مردم دست داد كه اغلب از خانه‏هايشان بيرون آمدند و تظاهرات وسيعى را در قسمت بازار برپا كردند. در اين شرايط من به خاطر اينكه تحت تعقيب بودم، بيرون نرفتم؛ اما از افراد معتبرى شنيدم كه مأموران رژيم ريخته‏اند و عده‏اى از مردم را مجروح كرده‏اند. آنها حتى كشته‏ها را هم ديده بودند. مى‏گفتند جوانى تير خورده بود و در حال جان دادن با خونش مى‏نوشت: «يا مرگ يا خمينى!» و اين در آن روز شعار مردم بود. يا شعار مى‏دادند: «يا مرگ يا خمينى» يا اينكه روى ديوارها مى‏نوشتند: «خمينى را آزاد كنيد!»

مأموران با شنيدن اين شعارها بيش از پيش عصبانى مى‏شدند. به اين ترتيب، به دليل شلوغى اوضاع، مجالس تعطيل شد و ما نتوانستيم منبر برويم. به خاطر دارم كه آن روز همراه با آقاى هشترودى رفتيم خدمت آيت‏اللّه خسروشاهى، كه حالا نماينده مجلس خبرگان هستند، و با ايشان درباره اين موضوع صحبت كرديم. پرسيدم: «حالا وظيفه ما چيست و چه بايد بكنيم؟ اينجا مجالس به‏طور كلى تعطيل است، اگر صلاح بدانيد بى‏ميل نيستيم كه به تبريز برويم!» ـ البته ما نمى‏دانستيم علما و خطباى تبريز را هم دستگير كرده‏اند. ايشان گفتند: «بهتر است استخاره كنيم.» استخاره كردند و خوب آمد، بعد گفتند: «حالا كه استخاره خوب آمد، مى‏توانيد برويد!» من و آقاى هشترودى از تهران حركت كرديم و به تبريز رفتيم. وقتى وارد تبريز شديم، ديديم مجالس بسيار داغ و پرجمعيت آنجا ديگر مثل سابق نيست، چون وعاظ انقلابى را دستگير كرده‏اند. مى‏دانستيم كه مردم احتياج به واعظى دارند كه در مسير انقلاب باشد و براى آنها صحبت كند. اگرچه همه واعظان نه، ولى اغلب آنها در مسير انقلاب بودند، اما آن‏طورى كه مردم مى‏خواستند و آن واعظى كه مردم مى‏خواستند نبود. آقاى حاج شيخ عيسى اهرى، آقاى حاج شيخ محمود وحدت و آقاى شيخ محمد حسين بكايى از واعظان انقلابى بودند، اما مأموران آنها را دستگير كرده بودند. به اين ترتيب ما وارد عمل شديم و مدتى نگذشت كه مجالس مهم تبريز كه اغلب هم در بازار بودند، مملو از جمعيت شدند و سخن‏رانيهاى انقلابى شروع شد.

ما تا آنجايى كه ميسر بود، براى خدمت به انقلاب و آگاه ساختن مردم مسلمان انجام وظيفه مى‏كرديم. بنده خودم هر وقت بالاى منبر بودم، بدون هيچ‏گونه ملاحظه‏اى خودم را نماينده  همه روحانيت و اسلام حساب مى‏كردم و با در نظر گرفتن همين مسئله شروع مى‏كردم به سخن‏رانى، ولو اينكه حدس مى‏زدم شايد وقتى از منبر پايين بيايم مرا بگيرند. پيش خودم مى‏گفتم وظيفه‏ام گفتن حقايق و ارشاد مردم و در مسير انقلاب حركت‏كردن است.

به هر حال آنچه لازم بود بگوييم، مى‏گفتيم. البته گاهى ما را به سازمان امنيت مى‏بردند و به ما تذكر مى‏دادند. مى‏گفتند: «عده‏اى از رفقاى شما زندانى هستند. شما را هم زندانى خواهيم كرد! اين حرفها چيست كه مى‏زنيد؟ مردم را چرا بر ضد امنيت كشور تحريك مى‏كنيد؟» ما هم مى‏گفتيم كه اين وظيفه ماست. اعلاميه مراجع تقليد را به مأموران نشان مى‏داديم و مى‏گفتيم: «اين اعلاميه مراجع تقليد است و ما بايد مثل يك برگ از رساله به آنها عمل كنيم!» مى‏گفتيم: «وظيفه هر مسلمان اين است كه به اين احكام عمل كند و ما وظيفه داريم اين مسائل را با مردم در ميان بگذاريم!»

به هر ترتيب مشغول منبررفتن بوديم و پاى منبرها خيلى شلوغ بود. ماه محرم و صفر تمام شد و رفقاى ما كه در تبعيد و زندان به سر مى‏بردند، به تبريز برگشتند و با هم مشغول منبررفتن شديم. هر طور بود آقايان منبرها و سخن‏رانيها را به بهترين وضعى اداره مى‏كردند تا كم‏كم مبارزات مردم در تبريز خيلى داغ‏تر شد.

رژيم طاقت نياورد و عمالش همه ما را دستگير كردند. وقتى به خانه ما ريختند تا مرا دستگير كنند، گفتند رفقاى شما هم آنجا هستند و شما هم بايد بياييد و توضيحاتى بدهيد. من هم گفتم: «اگر قرار است بازداشت شوم، حرفهايى دارم كه بزنم.» اما آنها نگذاشتند از كنار در آن طرف‏تر بروم. گفتند: «عبايتان را برداريد و همراه ما بياييد!» فهميدم كه جريان به اين سادگيها نيست و اين رفتن به اين زوديها برگشتى ندارد. اين بود كه با خانواده‏ام خداحافظى كردم و دنبالشان راه افتادم.

در سازمان امنيت، ديدم كه دوستان هم هستند: حاج‏آقا اهرى، حاج‏آقا وحدت، حاج‏آقا خليلى غضنفرى و آقاى حاج عبدالحميد بُنابى. بقيه رفقا هم در تهران بودند. دوستان گفتند چند نفر از علما را نيز به تهران برده‏اند، ازجمله: آيت‏اللّه قاضى، آيت‏اللّه سيداحمد خسروشاهى، آيت‏اللّه دروازه‏اى و آقاى ناصرزاده را هم با حالت خيلى غريبى دستگير كرده بودند.

زمستان بود. ما شش نفر را در تبريز زندانى كردند و سازمان امنيت تا يك ماه به خانواده‏هايمان خبر نداد كه ما در تبريز هستيم و يا در تهران. حتى اجازه لباس عوض كردن را هم به ما نمى‏دادند. البته ما از آنها چيزى نمى‏خواستيم. بعد از يك ماه خودشان گفتند كه اگر مايل باشيم، حاضرند به خانه‏هايمان بروند و برايمان لباس بياورند. نشانى خانه هر كدام از ما را گرفتند و به اين ترتيب خانواده‏هايمان فهميدند كه ما در زندان ساواك هستيم و از نگرانى درآمدند.

يادم نمى‏رود؛ يك روز يكى از مأمورها رو كرد به ما و گفت: «شما چرا به خودتان رحم نمى‏كنيد؟ چرا به خانواده‏هايتان رحم نمى‏كنيد؟» گفتيم: «براى چى؟» گفت: «اين حرفها چيست كه شما مى‏زنيد؟ به خاطر همين است كه زندانى‏تان مى‏كنند!» بعد به من گفت: «شما يك دختر بچه كوچك داريد كه چهار يا پنج ساله است. او وقتى فهميد من از پيش شما آمده‏ام و جايتان را مى‏دانم گفت مرا ببريد تا پدرم را ببينم من دلم سوخت و خيلى ناراحت شدم!» گفتم: «اين يك وظيفه شرعى است كه به عهده ما گذاشته‏اند. ما بالاى منبر مى‏رويم تا براى مردم حقايق را بگوييم!» بعد به او گفتم كه بله درست است، اگر ما بالاى منبر چند تا مسئله مثل غسل و وضو و از اين‏طور چيزها بگوييم، با ما كارى ندارند، ولى ما وظايف ديگرى هم در قبال مملكت و اوضاع كشور داريم. امروز ديگر اوضاع با گذشته فرق كرده است، كسانى دارند قوانينى برخلاف شرع و اسلام تصويب مى‏كنند. اشخاص اصلى و صلاحيت‏دار مراجع تقليد هستند، يعنى بزرگان و علماى دين. ما كسى نيستيم، ما فقط پيام‏آوران آنها هستيم!» او گفت: «من از حرفهاى بچه شما خيلى ناراحت شدم!»

در تمام مدتى كه در زندان همراه دوستان بوديم، خيلى ملاحظه هم را مى‏كرديم و هيچ‏وقت ناراحتى و مشكلى پيش نمى‏آمد؛ چرا كه همه دوستان عالم بودند. مثلاً وقتى كسى خواب بود، هيچ‏كس بلند حرف نمى‏زد كه مبادا او از خواب بپرد و ناراحت شود. هيچ‏وقت نمى‏گذاشتيم دوستانى كه ناراحت هستند، ناراحت‏تر شوند. خيلى مواظبت مى‏كرديم كه حقوق يكديگر را طبق دستورات اسلام مراعات كنيم. گاهى پيش مى‏آمد كه بعضيها شب هم خوابشان نمى‏برد، چون اغلب اعصابها ناراحت بود به همين دليل اگر شخصى مشغول مطالعه بود، سعى مى‏كرد كتابش را آهسته‏تر ورق بزند تا صدايش كسى را كه خوابيده بيدار نكند.

آن سال (سال 42 ش) كه ما در زندان به سر مى‏برديم، زمستان خيلى سردى بود. يك روز يكى از سربازها كه خودش هم اهل قم بود، آمد و به ما خبر داد كه مواظب باشيد، مى‏خواهند حرفهاى شما را ضبط كنند. مى‏گفت اين موضوع را وقتى مأموران با يكديگر صحبت مى‏كردند شنيده است. حتى به ما گفت: «دلم به حال شما مى‏سوزد، من مسلمان هستم و نمى‏خواهم به شما كه اسلام را ترويج مى‏كنيد، صدمه‏اى برسد!»

آن روزها غالبا در زندان مباحثه‏هايى داشتيم. البته كتابى در اختيار ما نبود، فقط قرآن داشتيم. آيات قرآن را مى‏خوانديم و در مورد آن با يكديگر بحث مى‏كرديم. به هر حال تصميم گرفتيم تا بيشتر مراقب حرفهايمان باشيم. وقتى آن سرباز مؤمن اين حرفها را به ما مى‏گفت، يكى از مأموران او را از دور ديد و آمد يك سيلى محكم به صورتش زد. به او فحش هم داد و گفت: «نبايد با زندانى سياسى حرف بزنى. تو چرا با اينها حرف مى‏زدى؟» بنده خدا خيلى ناراحت شد، اما كارى نمى‏توانست بكند؛ راهش را كشيد و رفت.

يكى از مسائلى كه هيچ‏وقت فراموش نمى‏كنم، اين است كه وقتى مى‏آمدند براى بازجويى و هر كدام از ما را كه مى‏بردند، مى‏پرسيدند: «آيا شما فلان روز در بالاى منبر اين حرف را زديد؟ و اگر زديد به چه علت بود؟» سؤالهايى از اين دست خيلى زياد بود. يك روز يكى از دوستانمان را صدا كردند. او رفت و كمى تأخير كرد. ما نگران شده بوديم و نمى‏دانستيم چه اتفاقى افتاده است. بعد از مدتى تأخير، آمد و ديديم قيافه‏اش خيلى گرفته و ناراحت است. پرسيديم: «چرا اين‏قدر ناراحت هستى؟ بازجويى كه ناراحتى ندارد!» گفت: «مسئله بازجويى نيست!» وقتى از ماجرا پرسيديم، علت ناراحتى‏اش را گفت. او پدر هشتادساله‏اى داشت كه هر روز مى‏آمد مقابل ساختمان زندان ساواك، روى زمين مى‏نشست و از مأمورها تقاضا مى‏كرد به او اجازه دهند پسرش را ببيند و براى مادر او خبر سلامتى‏اش را ببرد. به مأمورها گفته بود كه زنم (يعنى مادر دوست ما) بيمار است و خيلى براى پسرش دلتنگى مى‏كند، ولى مأمورها به او توجهى نمى‏كردند و نمى‏گذاشتند به ملاقات پسرش بيايد. تا اينكه يك روز مأموران به او مى‏گويند: «ما نمى‏توانيم به تو اين اجازه را بدهيم، اما اگر پسرت فرزند چهار ـ پنج‏ساله‏اى داشته باشد، مى‏توانيم به او اجازه ملاقات بدهيم و او مى‏تواند پدرش را ببيند و به شما خبر بدهد.» پيرمرد هم سراغ نوه‏اش مى‏رود و او را مى‏آورد. دوست ما مى‏گفت: «امروز بچه‏ام را آوردند به ملاقات من. وقتى مرا ديد، خيلى گريه كرد و خودش را انداخت توى بغلم و گفت تو بايد بيايى بيرون. مادربزرگم خيلى گريه مى‏كند و برايت دلتنگ است!» من گفتم: «ما اينجا با دوستانمان هستيم، با هم صحبت مى‏كنيم و هيچ ناراحت نيستيم!» گفت: «بايد بيايى بيرون!» بالاخره بعد از چند دقيقه مأموران گفتند: «وقت تمام است.» بچه را گرفتند تا ببرند، او گفت: «من از بابايم جدا نمى‏شوم!» و آنها او را به زور از آغوشم بيرون كشيدند و گريه‏كنان بردندش بيرون! اين بود كه خيلى ناراحت شدم. گفتيم: «البته اين جنبه‏هاى عاطفى هست و آدم ناراحت مى‏شود، ولى انسان وقتى در راه رضاى خدا عملى انجام مى‏دهد، بايد تحمل مشكلات و سختيها را داشته باشد. خوب ما هم خانواده داريم. هر كسى زن و بچه‏اى دارد، ولى در راه خدا بايد همه اينها را فراموش كنيم!» واقعا همين‏طور هم بود. يادم مى‏آيد كه رئيس زندان سازمان امنيت تبريز آن زمان تيمسار مهرداد بود و معاونش شخصى بود به نام حاج‏عليلو. او يك روز آمد، به رفقا نگاهى كرد و به هر كسى چيزى گفت. به من هم گفت: «ببينيد اين آقا در اينجا هيچ ناراحت نيست، درست مثل اينكه به ميهمانى آمده، شما هم مثل او باشيد!» مثلاً داشت شوخى مى‏كرد. گفتم: «بله، ناراحتى هم ندارد. ما به خاطر حرفهايى كه زده‏ايم و راهى كه در پيش گرفته‏ايم حاضريم بيش از اين سختيها را تحمل كنيم. اينكه چيزى نيست!»

آن زمان ما را هفته‏اى يك‏بار بيشتر به حمام نمى‏بردند. حمام هم در فاصله صدمترى سازمان امنيت بود (سازمان امنيت تبريز در دروازه مخدر تبريز واقع است) و با اينكه صد متر بيشتر با زندان فاصله نداشت، مأموران مسلح ما را سوار ماشين مى‏كردند و تحت كنترل بسيار شديد ما را تا دم در حمام مى‏بردند. آنجا پياده مى‏شديم و تحت مراقبت آنها به داخل حمام مى‏رفتيم. آنها نمى‏گذاشتند به مدت كافى در حمام بمانيم و اغلب هنوز نظافتمان تمام نشده بود كه مى‏گفتند وقت تمام شده است. در حالى كه ما تازه فقط بدنمان را خيس كرده بوديم. البته اين كار را بيشتر از ترسشان مى‏كردند. بعد دوباره سوار ماشين مى‏شديم و به زندان برمى‏گشتيم.

گاهى اوقات آقاى هشترودى شروع مى‏كرد به خواندن دعاى ابوحمزه ثمالى و بعد با هم دعاى توسل مى‏خوانديم. حال عجيبى داشتيم. حدودا سه ماه در سازمان امنيت زندانى بوديم. تقريبا اواخر ماه رمضان، يك روز ما را صدا كردند و گفتند تيمسار شما را مى‏خواهد. ما لباسهايمان را پوشيديم و به طبقه بالا رفتيم. ديديم نماينده آيت‏اللّه شريعتمدارى، آقاى شيخ غلامرضا زنجانى آنجاست. گفت: «من از طرف آقا آمده‏ام تا شما را آزاد كنم!» ما تشكر كرديم و گفتيم: «اينجا جاى بدى نيست، به ما خيلى خوش مى‏گذرد. تنها نيستيم و همه با هم هستيم!» گفت: «نه، نمى‏شود. خبر دستگيرى شما در قم پيچيده و آقاى شريعتمدارى مرا مأمور كرده‏اند تا بيايم و با تيمسار صحبت كنم، البته تيمسار قبول نمى‏كند و مى‏گويد اينها آدمهاى ناراحتى هستند، اما اميدوارم بتوانم كارى كنم كه شما به زودى آزاد شويد و سعى‏ام را مى‏كنم!»

 آزادى از زندان

يكى ـ دو روز بعد آمدند و گفتند: «وسايلتان را برداريد، شما آزاد هستيد!» همگى به طبقه بالا رفتيم و نشستيم. پرونده‏هاى تك‏تكمان را آوردند و من ديدم پرونده‏ها خيلى قطور شده است. گفتم: «تيمسار! اينكه پرونده نيست، اين يك كتاب قطور است!» ـ به پرونده خودم اشاره مى‏كردم. گفت: «اگر شما خوب رفتار كنيد و راحت باشيد، چيزى به اينها اضافه نمى‏شود، بلكه از قطرشان كم هم مى‏شود. ولى من مى‏ترسم شما باز هم از آن حرفهاى هميشگى‏تان بزنيد و پرونده‏تان از اين هم ضخيم‏تر بشود!»

بهتر ديدم چيزى نگويم تا بتوانيم بدون دردسر از زندان بيرون برويم. اواخر ماه رمضان بود و علما دور هم جمع شده بودند. آنها چون مى‏دانستند كه قرار است ما آزاد شويم، در منزل آيت‏اللّه حاج ميرزا عبداللّه مجتهدى، مردى بسيار ممتاز كه علاوه بر فقه و اصول، مسائل روز را نيز خيلى عالى مى‏دانست و از دوستان امام راحل بود، جمع شده بودند. آن شب، ما با دوستان بسيارى ملاقات كرديم. ما بعد از آزادى هم بى‏كار ننشستيم، باز هم منبر مى‏رفتيم و صحبت مى‏كرديم. مردم هم بيش از پيش دور ما را مى‏گرفتند و انصافا هم اهالى تبريز اهل مبارزه بودند و خيلى به ما اظهار علاقه مى‏كردند. مردم تبريز به كسانى كه زندان مى‏رفتند و در راه مبارزه زحماتى را متحمل مى‏شدند، خيلى احترام مى‏گذاشتند. آنها اكثر مجالس را در اختيار ما قرار مى‏دادند.

باز هم گاهى سازمان امنيت و يا شهربانى ما را احضار مى‏كرد؛ مخصوصا قبل از محرم و صفر ـ در اين موقع بيشتر از هميشه احضارمان مى‏كردند. رئيس شهربانى، رئيس سازمان امنيت، فرماندار و چند نفر ديگر از رئيس رؤسا كه معمولاً در آنجا بودند، چند نفر از دوستان ما را جمع مى‏كردند و مى‏گفتند مثلاً نبايد درباره اسرائيل حرفى بزنيد. اين براى ما خيلى عجيب بود. مى‏گفتيم: «يعنى چه؟» مى‏گفتند: «شما نبايد درباره اسرائيل و اينكه اسرائيل دشمن اسلام است و سرزمين فلسطين را اشغال كرده است حرفى بزنيد و با اين حرفها مردم را تحريك كنيد!»

علاوه بر اسرائيل، يكى ديگر از حساسيتهايشان نام بردن از امام خمينى بود. مى‏گفتند: «وقتى بالاى منبر رفتيد، نبايد به مردم بگوييد كه آقاى خمينى مرجع تقليد است يا اينكه رهبر و پيشواى مسلمانان است!» بعد هم به ما هشدار مى‏دادند كه اگر زمانى حرفى از امام بزنيم، فورا دستگيرمان مى‏كنند؛ خلاصه خيلى ما را تهديد مى‏كردند، ولى ما به حرف آنها گوش نمى‏داديم و هرچه مى‏خواستيم مى‏گفتيم. حالا يا مأموران گاهى ملاحظه ما را مى‏كردند و يا در آن مجلس نبودند، حرفهايمان را مى‏زديم و مردم روزبه‏روز آماده‏تر مى‏شدند.

 ماجراى فرودگاه تبريز و اهانت به امام

پدر آيت‏اللّه سيدابوالفضل موسوى فوت كردند و چون ما خدمت ايشان ارادت داشتيم ـ چرا كه از استادان حوزه علميه قم بودند ـ تصميم گرفتيم در مراسمشان شركت كنيم. بعد به ما خبر دادند كه آيت‏اللّه موسوى قرار است به تبريز بيايند و ما آماده شديم تا به استقبال ايشان برويم. پدر آقاى موسوى در 1348 ش، فوت كردند. آن روز به همراه چند تن از روحانيان و اهل بازار تبريز براى استقبال از آقاى موسوى به فرودگاه رفتيم و منتظر شديم تا هواپيما به زمين بنشيند. همان‏طور كه منتظر بوديم، ناگهان يكى از دوستان به من گفت: «آقا، شما هم برويد پيش پليس فرودگاه و شكايت كنيد!» پرسيدم: «موضوع چيست؟» گفتند:«آقاى وحدت رفته‏اند شكايت كنند.» پرسيدم: «چرا؟» گفت: «يك نفر مى‏خواست عكس شما را طورى بردارد كه پشت سر شما عده‏اى از زنان بى‏حجاب باشند!» در واقع، نقشه آنها اين بود كه نشان بدهند روحانيان با زنهاى بى‏حجاب عكس گرفته‏اند. آقاى وحدت زود متوجه شد، اما هرچه به عكاس اعتراض كرد، او اعتنايى نكرد. آقاى وحدت هم رفت تا از عكاس شكايت كند.

به محض اينكه موضوع را فهميدم، رفتم تا با آقاى وحدت همراهى كنم. وقتى به ساختمان پليس فرودگاه رسيدم، ديدم آقاى وحدت با چند نفر ديگر دارند مى‏آيند. من هم با آنها همراه شدم. كسى را كه مى‏خواست از ما عكس بگيرد اصلاً نمى‏شناختم. آدم خيلى عجيبى به نظر مى‏رسيد، خيلى هم با غرور و تكبر رفتار مى‏كرد، درست مثل اينكه از كارمندان عالى‏رتبه وزارت‏خانه‏اى باشد.

رئيس‏پليس فرودگاه به او گفت: «آقايان از شما شكايت دارند!» او پرسيد: «چه شكايتى؟» رئيس جواب داد: «اينها مى‏گويند ما راضى نيستيم كه شما از ما عكس بگيريد!» او هم گفت: «اصلاً آقايان كى هستند كه من از ايشان عكس بگيرم؟» خيلى هم متكبرانه و بى‏اعتنا حرف مى‏زد. آقاى وحدت به او گفت: «نمى‏دانم، هر كسى كه باشيم، اگر اجازه ندهيم، شما از نظر قانونى اجازه نخواهيد داشت از ما عكس بگيريد!» عكاس گفت: «شما هم مثل اينكه خيلى خودتان را دست بالا گرفته‏ايد.» برخورد خيلى توهين‏آميزى مى‏كرد. دوستان همه جمع بودند. من رفتم جلو و گفتم: «يعنى چه؟ اين چه حركتى است كه مى‏كنيد؟ رئيس‏پليس به شما اخطار كرد؛ اما شما باز هم خلاف قانون رفتار مى‏كنيد؟» گفت: «شما همانهايى هستيد كه ماجراى 15 خرداد را راه انداختيد. اين شماييد كه خلاف قانون عمل كرديد!» گفتم: «اينجا اصلاً بحث 15 خرداد نيست، بلكه موضوع ما موضوع شخصى است!»

او هم وقتى ديد نمى‏تواند جواب بدهد، شروع كرد به امام خمينى توهين كردن. گفت: «شما از عوامل همان آدم هستيد كه اخلالگر است و مى‏خواهد در ايران آشوب راه بيندازد!»

تا ديدم به امام توهين مى‏كند، ديگر تحمل نكردم و با او درگير شدم. شدت درگيرى به حدى بود كه دوستانش آمدند و وارد جمع شدند. پرسيدند: «چه كسى به اين شخص جسارت كرده؟» در همين حين هواپيما هم نشست.

اگرچه مى‏توانستم جواب ندهم، اما چنان عصبانى شده بودم كه نتوانستم جلو خودم را بگيرم. گفتم: «من بودم، براى اينكه او به امام توهين كرد!» آنها هم رفتند و از دست ما شكايت كردند. از طرفى هواپيما نشسته بود و مردم به طرف آقاى موسوى مى‏رفتند كه او را بياورند. دوستان آن مرد از دست ما شكايت كردند و طورى شد كه به ما گفتند شما حق نداريد از فرودگاه خارج شويد! گفتم: «اشكالى ندارد، من مى‏مانم!» يك عده از مردم جمع شدند و شهادت دادند كه ابتدا آن شخص به امام و روحانيت توهين كرد و بعد فلانى با او درگير شد و گفتند: «حالا اگر قرار است فلانى نرود، هيچ كدام ما هم از فرودگاه بيرون نمى‏رويم!»

مردم كه جمع شدند، يكى ـ دو نفر از دوستان ما رفتند پيش پليس فرودگاه و گفتند: «آقا مى‏بينيد كه جمعيت نمى‏روند بيرون، خودتان آشوب به‏پا نكنيد. بخشايشى آدم گمراهى نيست، ما او را مى‏شناسيم، از طرف او اينجا مى‏مانيم و هرچه بپرسيد جواب مى‏دهيم. نشانى خانه‏اش هم معلوم است. هر وقت احضارش كرديد، ما او را مى‏آوريم پيش شما. فعلاً بگذاريد ايشان برود!»

به هر حال، حاج ميرزا على و جناب آقاى بكايى در فرودگاه ماندند و ما رفتيم. بعدا آقاى بكايى برايم ماجراى آن روز را حكايت كرد. مى‏گفت وقتى وارد سالن فرودگاه شده، ديده بود كه آن شخص خيلى ناراحت و عصبانى است. انگار در خواب هم نمى‏ديده است كه يك طلبه با او درگير بشود. آقاى بكايى به او گفته بود: «شما به رهبر مردم اهانت مى‏كنيد، به جامعه روحانيت اهانت مى‏كنيد و توقع داريد كسى به شما نگويد بالاى چشمتان ابروست؟» و خلاصه كمى با هم حرف زده بودند.

بعدا معلوم شد كه آن شخص شكايت ما را به مأمورهاى سازمان امنيت كه در فرودگاه حاضر بودند كرده و يا اينكه خودش هم جزء مأموران ساواك بوده است.

 دستگيرى مجدد و تبعيد به تهران

فردا يا پس‏فرداى آن روز مرا به سازمان امنيت احضار كردند. اين‏بار سرتيپ مهرداد خيلى بدجور با من برخورد كرد؛ يعنى وقتى دفعه قبل حدود سه ماه زيرنظر او در سازمان امنيت زندانى بودم، اين جور به من پرخاش نكرده بود. گفت: «شما بالاى منبر مردم را تحريك مى‏كنيد، عليه امنيت كشور و اعلى‏حضرت حرف مى‏زنيد. در فرودگاه جلو چشم خارجيها با مأمور ما درگير مى‏شويد! شما مگر كى هستيد؟» گفتم: «تيمسار، او به روحانيت و مرجع تقليد ما توهين كرد. اصلاً هم ماجراى 15 خرداد مطرح نبود، خود او مطرح كرد، من هم با او درگير شدم!»

مهرداد هم با عصبانيت و با كمال وقاحت گفت: «بله، دعوا كردى. حالا من دستور مى‏دهم ريشت را بتراشند و در شهر بگردانندت، بعد هم تبعيدت مى‏كنم!» گفتم: «به هر حال همين كه گفتم؛ چون او به روحانيت و خصوصا به امام اهانت كرد، من هم با او دعوا كردم. حالا هم هر كارى كه بخواهيد بكنيد من حاضرم!»

زنگ را زد و افسرى آمد. مهرداد به او گفت: «اين آقا را ببر و ازش بازجويى كن!» او هم مرا برد و شروع كرد به بازجويى كردن. عين داستان را برايش شرح دادم. او پرسيد: «مى‏گويند شما او را زده‏ايد. زديد يا نه؟» گفتم: «بله زدم!» گفت: «چند تا زديد؟» گفتم: «دو تا سيلى بهش زدم، براى اينكه خيلى جسارت كرده بود!» گفت: «پس او را زديد! خوب حالا اينجا بنويسيد و پايش را امضا كنيد!» گفتم: «شما بنويسيد، من هم امضا مى‏كنم تا او بفهمد هر كسى به روحانيت توهين كند، مجازات مى‏شود. باشد كه اين پرونده را بخواند، بفهمد كه موضوع از چه قرار بوده!»

او نوشت و من هم امضا كردم. دوباره رفتم به اتاق مهرداد و مهرداد به من گفت: «تا بيست و چهار ساعت شما بايد برويد بيرون! يعنى 24 ساعت وقت داريد كه كلاً از استان آذربايجان خارج شويد و به تهران برويد!»

نزديك ماه رمضان بود. گفتم: «نمى‏توانم ظرف بيست و چهار ساعت از اينجا به تهران بروم. كارهايى هست كه بايد انجام بدهم، بايد وصيت كنم!» گفت: «دو روز وقت داريد!» بعد هم با عصبانيت اضافه كرد: «اما بعد از اين دو روز ديگر نبايد در اينجا ديده شويد، اگر باز هم شما را ببينم، بد مى‏بينيد!»

به اين ترتيب مرا به تهران تبعيد كردند. به منزل آقاى خسروشاهى رفتم. ايشان گفتند: «اينجا بمانيد تا ببينم چه مى‏شود!» خوشبختانه براى دو ـ سه تا مجلس از من دعوت كردند و شبها در هيئت آذربايجانيها صحبت مى‏كردم. مجالس ديگرى هم بود. تا اينكه ماه رمضان هم تمام شد. بعد به آقاى خسروشاهى اطلاع دادند كه اگر فلانى قصد دارد برگردد، ديگر اشكالى ندارد، مى‏تواند بيايد. به هر صورت بعد از حدود يك ماه و نيم كه در تهران در تبعيد بودم، به تبريز برگشتم و باز هم شروع كردم به منبر رفتن و صحبت كردن براى مردم.

 


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
 
تعداد بازدید: 5098



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.