خاطرات

انجمن‌های ایالتی و ولایتی به روایت خاطره، شماره آخر، تبدیل لایحه به انقلاب سفید

غلامحسین کرباسچی


خواندیم که: حوزه علمیه قم بعد از حاج شیخ عبدالکریم حائری توسط سه تن از علما اداره می‌شد و پس از تلاش جمعی از اساتید حوزه، آیت‌الله بروجردی زمام حوزه را بدست گرفت و به تدریج دارای نیرو و عظمت بی‌سابقه‌ای شد، به نحوی که رژیم شاه وی را مانعی در راه انجام اهداف خود می‌دید، چند سالی پس از استقرار مرجعیت تامه و در اوج عظمت و اقتدار، آیت‌الله بروجردی رحلت یافت. با در نظر گرفتن شرائط حوزه و بستگی آن به آیت‌الله بروجردی، پس از رحلت ایشان این سؤال مطرح بود که جامعه اسلامی و حوزه علمیه قم، چگونه وحدت خود را حفظ خواهند کرد و چگونه در مقابل هجوم دشمن خواهند ایستاد؟!

در فاصله کمی پس از این قضیه، در شرایطی که مرجعیت دچار تفرقه و ضعف بود، رژیم هجوم خود را آغاز کرد، تصویب لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی، سرفصل یک آغاز بود ـ «آغاز مبارزه روحانیت و مردم علیه رژیم شاه» ـ تشکیل جلسه فوری مراجع قم و مبارزه‌ای هم‌آهنگ، با همبستگی مردم و روحانیت و پافشاری حضرت امام،‌ دولت را ناچار کرد لایحه را لغو کند و این پیروزی بزرگی برای مردم به حساب می‌آمد این پیروزی مصادف بود با نیمه شعبان، جشن نیمه شعبان آن سال در اثر احساس پیروزی مردم بر رژیم شکوهی دیگر یافت.

بعد از عقب‌نشینی رژیم در جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی، رژیم شاه هجوم دوباره‌ای را آغاز می‌کند. این بار، مبارزه شکل جدی‌تر و حساب‌شده‌تری را به خود می‌گیرد. در اینجا،‌مقابله با دولت و تصویب یا لغو یک لایحه مطرح نیست، بلکه مقابله با شاه و برنامه‌های وی، مطرح است.

شاه، مدعی است که برای اصلاح جامعه و پیشبرد کشور، طرحی در دست اجرا دارد. این طرح که به «لوایح ششگانه» موسوم است، با نام «انقلاب سفید» علم می‌شود و رژیم سعی می‌کند با تبلیغات گسترده‌اش، آن را به نفع مردم ایران ـ و به خصوص طبقه محروم ـ قلمداد کند.

طراحی برنامه‌ اصلاحات شاه به گونه‌ای است که روشنفکران ساده‌اندیش را فریب داده و با یک رفرم و طرح واژه‌های مردم‌پسندی همچون: رفراندوم، اصلاحات ارضی، سوادآموزی، تساوی و... چهره شاه آرایه می‌شود و هاله‌ای از دموکراسی و مردم‌دوستی پیرامون حکومت وی ترسیم می‌کند. بر این اساس، شاه در برنامه خویش قشری از به اصطلاح روشنفکران جامعه را با خود همداستان می‌کند و دست کم، طوری حرکت می‌نماید که مخالفت آنان را برنمی‌انگیزد.

نکته قابل توجه آنکه: قشر روشنفکر ایرانی، بنا به تجربه‌های قبلی، استعمار خارجی و یا استبداد داخلی را می‌شناختند، راه مبارزه با آن را هم می‌دانستند، اما حرکت شاه، هیچ یک از این دو مشخصه را نداشت بنابراین، بسیاری از آنان موافق اصلاحات بودند و بعضی دیگر هم، مخالفتی ابراز نکردند.

شاه در این قضیه، به ـ تزویری روشنفکر مآبانه ـ دست زده بود و مدعیان روشنفکری یا حمایت می‌کردند و یا ساکت بودند و تنها روحانیت بود که با تکیه به نیروی مردم به صحنه مبارزه آمده بود. به ویژه آنکه در جریان مبارزه با لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی، جو مناسب و بسا غرورآفرینی فراهم شده بود!

 

آغاز یک مرحله جدید در مبارزه:

اینک، پس از گذشت صد روز از قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی، مرحله دیگری در مبارزه آغاز می‌شود. روحانیت ـ که پرچمدار مبارزه است ـ با جمع‌بندی تجربیات گذشته و به کار گرفتن نیروی یکپارچه خود، به استقبال مبارزه دیگری با رژیم می‌رود.

یکی از تجربیات بسیار ارزنده روحانیت در مبارزه، اتحاد و پرهیز از اختلاف در راه مبارزه بوده است. گفته می‌شود: «قلقصه» ـ اولین رئیس ساواک قم ـ بعد از فوت آیت‌الله بروجردی و هنگام ترک قم، گفته بود: «چنان تخم اختلاف را در بین علما پاشیده‌ام که قیام قیامت، اختلاف آنها حل نخواهد شد»!

پر واضح است، حربه‌ای که رژیم در مقابله‌با روحانیت از آن بهره می‌گرفت، حربه‌اختلاف بوده است. از این‌رو، روحانیت برای خنثی‌ کردن نقشه دشمن، دست به ابتکار مؤثری زد و موفق شد تا حد زیادی، نقشه آنان را نقش بر آب سازد و گفته شده که مبتکر این طرح، حضرت امام خمینی بوده‌اند.

 

طرحی برای ایجاد وحدت:

آقایان علما، به این نتیجه رسیده بودند که منشأ همه مشکلاتشان در ناهماهنگی و تفرقه است. آنها می‌دانستند که گرفتاریهای علمی و مراجعات همه روزه مردم، فرصت ملاقات بین مراجع را از بین می‌برد و مطالبی که به صورت جداگانه برای آنها گفته می‌شود، عکس‌العمل خاص و متفاوتی را ایجاد می‌کند.

در مواردی هم، بعضی از مطالب گفته شده از سوی مریدان ـ که گاه دارای اهداف تفرقه‌انگیز و مفسده‌جویانه بود ـ افکار مراجع را در جهت خاصی هدایت می‌کرد و همه اینها، موجب تضعیف روحانیت می‌شد.

براساس طرح مذکور، قرار شد که شبهای یکشنبه هر هفته، تمام مراجع زیر یک سقف جمع شوند و مسائل مهم را مطرح و متفقاً درباره آن تصمیم‌گیری کنند، تا جلوی توطئه‌ها و سعایتها و شایعه‌پراکنی‌های احتمالی را بگیرند و بتوانند با تفاهم و یکپارچگی بیشتری حرکت نمایند.

این گردهمایی از جهات مختلفی دارای اهمیت بود. از یک طرف، نظرات آقایان را به یکدیگر نزدیک یم‌کرد و موجب همسبتگی و قدرت مرجعیت می‌شد. و از طرف دیگر، رژیم نمی‌توانست با نفوذ در بعضی از مراجع، به مقاصد خود برسد. از این پس، رژیم گرفتار این هراس شد که دیگر با مرجعیتی متفرق و ضعیف مواجه نیست، بلکه در روند نهضت بسا مرجعیتی یکپارچه و قدرتمند و با تصمیماتی همآهنگ، رویاروی رژیم قرار گیرد.

در این زمینه خاطراتی داریم از جلسات مشترک خاطره‌گوئی که خلاصه‌آی از آن به نظر خواندگان می‌رسد:

اولین جلسه مراجع در منزل آیت‌الله حائری و پیرامون لایحه انجمنهای ایالتی وولایتی بوده است.

جلسات شبهای یکشنبه، با پیشنهاد حضرت امام تشکیل گردیده و خلاصه، مبتکر و گرداننده این جلسات، امام بوده‌اند.

در ین زمینه سندی موجود است که ملاحظه این سند به تنهائی و بدون قرینه، گویای دعوتی عادی برای صرف شام است، اما با توجهب ه زمان دعوت ـ که شب یکشنبه تعیین شده ـ و قرائن دیگر موجود در این زمینه، این سند گویای یکی از ابتکارات سیاسی جالب توجهی است که امام، آقایان مراجع را به عنوان صرف شام دعوت می‌کرده و در واقع نشست سیاسی پرباری نتیجه این گردهمآئی بوده است.

در یکی از این جلسات، بحث داغی بر روی پیشنهاد حضرت امام انجام گرفته است. پیشنهاد این بوده که آقایان مراجع، از میان خود یک نفر را به عنوان علم انتخاب کنند و همه از وی حمایت نمایند، تا قدرت رهبری در مرجعیت افزایش یابد. یکی از کسانی که برای این کار پینشهاد شده بود، آیت‌الله سیداحمد خوانساری بوده است...

در موارد مهم، این جلسات تشکیل می‌شده است. ولی بعدها ـ که انقلاب آغاز شد ـ هر هفته، این جلسات ادامه داشته است.

یکی از جلسات بسیار مهم مراجع، هنگام طرح انقلاب سفید و رفراندم، از طرف شاه بوده است. از نام شرکت‌کنندگان و جزئیات دیگر این جلسه، اطلاع دقیق و مستندی در دست نیست، تنها خاطره‌ای داریم از شهید حجت‌الاسلام علی حیدری نهاوندی که قسمتی از مذاکرات ـ انجام شده در جلسه‌ مزبور در این خاطره نقل می‌شود. حجت‌الاسلام عبدالمجید معادیخواه این خاطره را به نقل از حجت‌الاسلام حیدری چنین نقل می‌کند:

«در جلسه‌ای که راجع به «لوایح ششگانه»‌تشکیل شده بود، آقای خمینی فرموده بودند: آن دفعه، ما با دولت طرف بودیم و مبارزه‌ با دولت کار چندان سختی نبود. اما این دفعه، شاه به میدان آمده است. اولین مسئله‌ای که باید روشن شود، این است که ما کجا حاضریم استقامت کنیم!

«مرحوم حیدری نهاوندی» نقل می‌کرد که: در جلسه‌ مذکور، آیت‌الله گلپایگانی از همه حادتر بوده و در حقیقت، امام خمینی، تا حدی معتدل‌کننده بوده است. سخن امام این بود که: در اینجا شاه وارد صحنه شده است و ما ابتدا، باید تعیین کنیم تا کجا ایستاده‌ایم!

همه در آن جلسه گفته بودند: «تا کشتن و کشته شدن»، یعنی تا پای جان ایستاده‌ایم! و آیت‌الله گلپایگانی ـ ظاهراً ـ اولین کسی بوده که این جواب را داده است و دیگران هم، حرف ایشان را تصدیق کرده بودند. آن وقت، امام خمینی گفته بودند: من به شما تبریک می‌گویم! ما باید جلو برویم و اگر تا اینجا بایستیم، پیروز خواهیم شد».

غیر از جلسات مذکور، جلسات دیگری نیز در سطح فضلا و مدرسین حوزه تشکیل می‌شده و موضوعاتی در آن مورد بحث قرار می‌گرفته است. متأسفانه، جزئیات این جلسات نیز مطرح نشده است. تنها در یکی از خاطرات نقل شده است که امام ـ در یکی از این جلسات ـ خطاب به فضلا و مدرسین می‌گویند:

«ما وارد یک مرحله مهمی شده‌ایم و دیگر شاه و دولت، طرف مستقیم ما نیست. طرف ما، امروز آمریکا و اسرائیل است و ما باید با این خطر مقابله کنیم. البته در این راه، تبعید و زندان و اعدام هست؛ اما من یقین دارم که سرانجام پیروزی با ماست»!

 

بروز اختلاف و کشمکش در مبارزه

با طرح و پیشنهاد لوایح ششگانه و رفراندوم از طرف شاه، دومین مرحله انقلاب آغاز شد. کانون و مرکز این نهضت، شهر مقدس قم بود. هرچند در مراحل نخست در رهبری این مبارزه، مراجع چهارگانه قم حضور داشتند ولی برجستگی حضرت امام چنان بود که هم خواص و هم توده‌های مردم و هم رژیم شاه، تنها ایشان را به عنوان رهبر واقعی نهضت می‌شناختند.

از طرفی، به دست آوردن خط مشی واحد و یکسان در این حرکت، بسیار دشوار می‌نمود. زیرا پیشنهاد امام در مورد علم قرار دادن یک فرد و متابعت از تصمیمات وی، در مبارزه عملی نشده بود. بدیهی است تنها تصمیمات گرتفه شده در جلسات هفتگی مراجع می‌توانست کارگشا باشد، اما به دلیل عدم هماهنگی لازم، نتیجه مطلوبی به دست نیامد.

با آنکه اصل مبارزه را همه‌ مراجع ظاهراً قبول داشتند، اما در میدان عمل و نحوه مبارزه، اختلافاتی بروز کرد. چگونگی این اختلاف‌نظرها در خاطره زیر مطرح شده است:

 

در قسمتی از جلسات مشترک خاطره‌گوش چنین می‌خوانیم:

آقای معادیخواه:

«آنطور که یادم هست در انتخاب شمار مبارزه، از همان آغاز، نوعی کشمکش و اختلاف بین روحانیت ـ و به خصوص بین آقای خمینی و یکی از مراجع ـ وجود داشت. از جمله این اختلاف‌نظرها، مسئله تکیه کردن و تکیه نکردن روی اصلاحات ارضی بود. مرجع مورد نظر، در این قضیه تندتر از ا مام بود و در دو سه مورد هم، کشمکش بروز کرد. یعنی وضعی پیش آمد که تقریباً ـ در آن شرایطی که اختلاف خیلی حساس و خطرناک بود ـ کم و بیش، بوی اختلاف به مشام می‌رسید.

مثلاً در قضیه آوردن رعیتها به حرم حضرت معصومه (س) برای دعا به شاه و تقدیر از اصلاحات شاهانه، آقای گلپایگانی عکس‌العمل خیلی تندی‌ نشان دادند و گفتند: قلمهایشان را می‌شکنیم! ولی امام خمینی فرمودند که مثلاً، حالا ما را با رعیتها رو در رو نکنید که خیال کنند ما طرفدار زمین‌داران هستیم و می‌خواهیم نگذاریم زمین به اینها برسد...»!

همچنین، اصرار و تأکید بر تشکیل جلسات هفتگی، از موارد خاص نظریات امام بود، اما مراجع دیگر چندان موافقتی نشان ندادند. خاطره زیر ترسیم‌کننده اوضاع حساس آن روزگار است:

حجت‌الاسلام آقای علی حجتی کرمانی چنین نقل می‌کند:

«جلسات هفتگی و مشورتی آقایان مراجع و بزرگان حوزه، به پیشنهاد امام بود. این را، به این دلیل می‌گویم که یک بار که من خدمتشان رفته بودم، ایشان به عنوان گله فرمودند: من به این آقایان پیشنهاد کردم که بیائید هفته‌ای یک شب، زیر یک سقف جمع بشویم و چایی بخوریم و هیچ حرفی هم نزنیم، این برای دستگاه خیلی وحشتناک است، اما اینها نمی‌خواهند این پیشنهاد را عملی کنند...»!

در قضیه آمدن شاه به قم و مسئله رفراندم نیز، امام معتقد بودند که باید با این مسئله، مبارزه منفی بشود. بدین‌صورت که روز ورود شاه، هیچکس از خانه بیرون نیاید و روحانیون هم در خیابانها دیده نشوند، تا شاه نتواند ادعا کند که با روحانیون ملاقاتی انجام داده، یا به استقبال وی آمده‌اند! در مورد رفراندم نیز کسی از خانه بیرون نیاد و رأی‌گیری تحریم شود.

اما جریانی که از بیت آیت‌الله گلپایگانی هدایت می‌شد، با این نظر موافق نبود و معتقد بود که باید علیه رفراندم، تظاهرات صورت بگیرد. در همین ارتباط، روز دوم بهمن 1341، در مسجد «سیدعزیزالله» تهران تظاهراتی انجم گرفت که ضمن سرکوب آن تظاهرات به آیت‌الله خوانساری نیز توهین شده بود.

یکی از ناظران صحنه تظاهرات جریان را این‌طور نقل می‌کند:

آقای محمود ابوالحسنی:

«آیت‌الله خوانساری در آن ایام، علیه رفراندم فتوا داده بودند که: امروز، رفراندم کردن و مقدرات ملتی را در دست گرفتن، فقط منحصر به امام زمان است؛ و اگر کسی بخواهد این کار را بکند، این محاربه با امام زمان است...!

در این رابطه، مردم توی خیابانها راه افتادند، من هم داخل جمعیت بودم. مشتها را بالا می‌بردیم و فریاد می‌زدیم و می‌آمدیم. از داخل بازار «عباس‌آباد» آمدیم توی بازار «ارسی‌دوزها» و از آنجا به «سبزه‌میدان» و بعد آمدیم به منزل آقای بهبهانی (در خیابان بوذرجمهری). آقای فلسفی هم، آنجا رفت منبر و سخنرانی داغی علیه رژیم کرد و گفت: بعدازظهر (یا فردای آن روز!)، در مسجد سیدعزیزالله، قطعنامه‌ای علیه دولت خوانده می‌شود.

موقعی که ما بیرون آمدیم، یک وقت دیدیم پاسبانها و سربازها به طرف مردم یورش آوردند و عده‌ای از مردم و روحانیون را دستگیر کردند. (آنجا، سرچهارراه، یک ماشین آجر خالی کرده بودند)، مردم آجرها را برداشتند و تی سر و کله پاسبانها می‌زدند. آنها می‌زدند و اینها می‌زدند.

بعد هم، آقای خوانساری آمدند که بروند منزل، جمعیت پشت سر آقای خوانساری بودند. وقتی مأمورین حمله کردند، مردم در حال درگیری و فرار بودند، و در این هنگامه بود که آقای خوانساری به زمین خوردند و حتی کفشهای ایشان در آمد و پا برهنه به منزل رفتند!

بعد از این قضیه، حدود چهل ـ پنجاه نفر از ائمه جماعات و وعاظ، در منزل آقای غروی کاشانی جمع شدند که چکار کنیم و چکار نکنیم. در این هنگام، سازمان امنیت خانه را محاصره و آقایان را دستگیر می‌کند و به زندان می‌برد. از جمله دستگیرشدگان، آقای فلسفی بود و مرحوم حاج آقا جعفر خندق‌آبادی و آقای استرآبادی و...

ظاهراً، آقایان را در یک جای محدودی زندان کرده بودند،‌ که اصلاً نمی‌توانستند تکان بخورند. آقای خوانساری چند بار به شاه اعتراض کردند که من می‌خواهم آقایان را ملاقات کنم، ببینم چه بلایی بر سر آنها آورده‌اید! خلاصه، یک روز آمدند و ایشان را برای ملاقات آقایان به زندان بردند. اما قبلاً آنها را به یک سالن بزرگی آورده و روی صندلی نشانده بودند.

وقتی آقای خوانساری وارد می‌شود، یک مرتبه آقای فلسفی از جا می‌خیزد و می‌گوید: حضرت آیت‌الله خوانساری!‌ این ملعونها، ما را به خاطر ورود شما به اینجا آورده‌اند، اینها ما را زجر دادند، شکنجه کردند، ما را در محدودیت قرار دادند، ما حتی جای خواب نداریم و چنین و چنان کردند، که آقای خوانساری شروع می‌کند به گریه کردن...!

خلاصه، آقایان مدت چهل ـ پنجاه روز، در زندان بودند و بعداً، آزاد شدند...»

خاطره‌ای که به نظر خوانندگان رسید گویای چگونگی جریات تظاهرات چند روز قبل از رفراندوم در خیابانها و بازار و محوطه خارج از مسجد سیدعزیزالله بود؛ اما در همان روز جمعیت زیادی از تظاهرکنندگان در داخل مسجد بودند و مأمورین از پیوستن مردم به تظاهرکنندگان داخل مسجد جلوگیری می‌کردند خاطرات حجت‌الاسلام شیخ عباسعلی اسلامی درباره جریانات داخل مسجد، بیان‌کننده گوشه‌ دیگری از تظاهرات مخالفت با رفراندوم است:

«قضیه مسجد سیدعزیزالله به این صورت بود ه در مبارزه با لوایح ششگانه مجلسی در آنجا تشکیل شده بود و قرار بود من و آقای فلسفی در آن مجلس سخنرانی کنیم، من سخنرانی را شروع کردم اما از نزدیک شدن آقای فلسفی به مسجد مانع شدند و ایشان را برگرداندند. آیت‌الله خوانساری را نیز که از منزل حرکت کرده بودند و به طرف مسجد می‌آمدند نزدیک «چهارمین سوق کوچک» مورد هجوم قرار دادند و به ایشان صدماتی وارد کردند، ایشان هم به خانه بازگشتند.

اما من در تمام این درگیریها در مسجد بودم. قبل از اینکه من سخنرانی را شروع کنم مرحوم آیت‌الله بهبهانی روی پله اول منبر نشستند و سخنان داغی ایراد کردند، سپس من سخنرانی را شروع کردم. ابتدا اعلامیه آقای خوانساری را خواندم و بعد مطالبی در مورد تحریم رفراندوم از طرف علما بیان کردم. جمعیت زیادی آن روز در مسجد بود بعد از ممانعت رژیم از آمدن آقای خوانساری و فلسفی به مسجد، مسجد در محاصره مأموران قرار گرفت، آن روز من سه ساعت و نیم در مقابل کماندوها بر روی منبر بودم؛ کماندوها همه با تفنگها ایستاده بودند؛ غوغای عجیبی بود. بعد از اینکه از منبر پائین آمدم همراه با جمعیت حرکت کردیم به طرف منزل آیت‌الله بهبهانی و چندین هزار جمعیت همه فریاد می‌زدند و شماری را که آقای فلسفی در روی منبر گفته بود تکرار می‌کردند، شعار این بود: «ملت ایران در خفقان است، مرگ بر خفقان» با فریاد کردن این شعار رفتیم منزل آیت‌الله بهبهانی در آنجا آقای فلسفی سخنرانی کردند. بعد از متفرق شدن مردم، مأمورین شروع کردند به دستگیر کردن روحانیون. من نیز شب بود که به منزل آمدیم، یکی از دوستان تلفن زد و گفت: احتمال نمی‌دهید شما را دستگیر کنند؟ گفتم: این احتمال هست، گفت: بنابراین بهتر است به خانه ‌دیگری بروید. من به منزل یکی از رفقا رفتم. بعد از رفتن من از خانه؛ مأمورین به خانه ریخته و در جستجوی من، تمامی گوشه و کنار خانه را تفتیش می‌کنند؛ حتی صندوق عقب ماشین را نیز بازرسی کرده و سپس راننده را تحت فشار قرار داده او را کتک می‌زنند و از او می‌پرسند آقا را کجا برده‌ای؟ راننده آدرس محل جدید را به آنها می‌گوید. می‌پرسند آقا را کجا برده‌ای؟ راننده آدرس محل جدید را به آنها می‌گوید، بعد از این جریان بلافاصله به من تلفن زدند که شما جایتان را تغییر دهید. من نیز به جای دیگری رفتم. بلافاصله پس از رفتن من مأمورین به آن خانه ریختند و خانه را جستجو کردند. من چند روزی به همین ترتیب از خانه‌ای به خانه دیگر می‌رفتم ولی سرانجام از این کار خسته شدم و تصمیم گرفتم به این کار پایان دهم؛ ساعتی پس از بیرون آمدن از مخفی‌گاه من را دستگیر کردند.»

 

خاطره دیگری از تهران

کسانی که انقلاب را همراهی می‌کردند (اعم از کسانی که نیروی مبارز انقلاب به حساب می‌آمدند و یا کسانی که نقش رهبری را به عهده داشتند)، در یک جبهه با رژیم شاه مبارزه می‌کردند،‌ که ستیزی آشکار و تا حدودی آسانتر بود.

اما مبارزه و جبهه دیگری سر راه مبارزین قرار داشت، که پیچیده‌تر و مشکلتر بود. این مبارزه، در جهت قانع کردن نیروهای همرزم و مبارزه با افکار ضدانقلابی رسوخ کرده در صفوف مبارزان بود.

شعارهایی همچون: «جدایی دین از سیاست»‌ و یا اینکه: طلبه باید درسش را بخواند» و «کار روحانی، مسئله‌گویی است» و وسوسه عده‌ای که: «روحانی اگر در این گونه مسائل دخالت کند، قداست خود را از دست می‌دهد و به عنوان یک آخوند سیاسی، اعتبار خود را از دست می‌دهد» و... همه اینها مشکلاتی بود که مقابله با آن، آسانتر از اصل مبارزه نبود.

در این زمینه در خاطرات حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر محتشمی چنین می‌خوانیم: در آن روزها، من تازه به طلبگی رو آورده بودم و در مدرسه‌ م لاجعفر (تهران) درس می‌خواندم. فضای مدرسه، فضای تحصیلی صرف بود و طلبه‌های آنجا هم به چند دسته تقسیم می‌شدند: یعنی اصلا در عالم سیاست نبودند و فقط مشغول درس و بحث بودند. بعضی هم در عالم عرفان و ولایت و اینها بودند. تعدادی محدود هم ـ تحت‌تأثیر حرکت روحانیت در قم ـ به مبارزه علاقمند بودند.

اکثر مردم، از مرحوم آقا سیدعبدالهادی شیرازی تقلید می‌کردند، عده قلیلی هم، مقلد مرحوم شاهرودی بودند. طبیعتاً، مقلدین امام هم،‌در فضای مبارزه و اینها بودند. مثلا آقای مجتهدی، مجذوب آن حالتهای عرفانی و اخلاقی امام بود و در منبرها و جلسات درسش، گوشه‌هایی از زندگی امام را برای ما نقل می‌کرد. و این، برای تقویت جناح مبارز و پیرو امام، خیلی الهام‌بخش و مفید بود و به آنان روحیه می‌داد.

اعلامیه‌هایی که به تهران می‌آمد، بیشتر توسط باقیمانده‌های فدائیان اسلام و شاید افرادی از هیئتهای مؤتلفه، پخش می‌شد. و ما هم، تقریباً رابط گروه منتشرکننده اعلامیه‌ها بودیم. اعلامیه‌ها، پس از چاپ در اختیار طلبه‌ها قرار می‌گرفت و آنها نیز، به فراخور موقعیت‌شان، اعلامیه‌ها را به محله‌های مختلف می‌بردند و توزیع می‌کردند.

البته در همان مدرسه عناصری بودند که علیه ما جوسازی می‌کردند؛ می‌گفتند: اینجا، جای درس است، اگر از این کارها بکنید، باعث می‌شود که بیایند در مدرسه را ببندند، مسئولیت ما چیز دیگری است... اینها، پیش آقای مجتهدی می‌آمدند و ـ به قول معروف ـ توی دل ایشان را خالی می‌کردند، که این مسائل موجب تعطیلی مدرسه می‌شود و از این حرفها...!

در قضیه رفراندم و لوایح ششگانه، از سوی مراجع اعلامیه‌هایی پخش شد، امام هم اعلامیه داده بودند. اولین اعلامیه مرحوم خوانساری این بود که: «حلال محمد حلال الی یوم القیامه و حرامه حرام الی یوم القیامه و...». و شاید، این تنها اعلامیه داغ ایشان بود. و ظاهراً همین اطلاعیه باعث شده بود که خیلی‌ها دلگرم شوند، به خصوص در بازار تهران، جنب و جوشی به راه افتادهب ود. و یادم هست آن موقع، اعلامیه آقای خوانساری در سطح خیلی وسیعی چاپ و توزیع شد.

اوائل بهمن سال 41 بود، که آقای خوانساری آن اعلامیه را داد. اعلامیه پس از چاپ، برای توزیع در اختیار افراد قرار گرفت. یک شب، حدود ساعت یازده بود که من به اتفاق برادر کوچکترم، اعلامیه‌های امام و تراکتهای مختلف را در بخش جنوبی تهران توزیع می‌کردیم و به در و دیوار می‌چسباندیم. سر چهار راه مولوی که رسیدیم، یک وقت دیدم پاسبانی از آن طرف خیابان آمد و برادرم را گرفت. من خیلی نگران شدم، بلافاصله اعلامیه‌ها را در گوشه‌ای مخفی کردم و دنبالشان به راه افتادم.

برادرم را به کلانتری شش بردند. روبروی کلانتری، یک بقالی بود که  تلفن داشت. دوستان مبارز، شماره تلفن یک سرهنگی را داده بودند که اگر یک وقت مسئله‌ای پیش آمد، می‌تواند کاری بکند. من آمدم و به بقال گفتم: می‌خواهم تلفن کنم، گفت: اشکال ندارد. اما من هرچه آن شماره را گرفتم، کسی جواب نمی‌داد. بقال که متوجه نگرانی من شده بود، پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم: قضیه از  این قرار است و حالا، برادرم را گرفته‌اند و به کلانتری برده‌اند، می‌خواستم به این سرهنگ تلفن بزنم، اما گوشی را برنمی‌دارند.

بقال گفت: اتفاقاً من با رئیس کلانتری رفیق هستم، بیا برویم آنجا، من سفارش می‌کنم. من هم ـ از روی سادگی ـ گفتم‌: خوب، برویم! وقتی آمدیم و به در کلانتری رسیدیم؛ همان پاسبان گفت: بیا که دومی‌اش را گرفتم! و خلاصه مرا گرفتند و به داخل کلانتری بردند.

مقداری که گذشت، بازجویی شروع شد. مأمورین هم خیلی خشن بودند و شکنجه و اذیت و آزار می‌کردند که این اعلامیه‌ها را از کی گرفتی؟ و فحشهای رکیکی به مرحوم فومنی ـ که از مبارزین آن زمان بود ـ می‌دادند. می‌گفتند: فلان فلان شده، این اعلامیه‌ها را به شما داده است! من می‌گفتم: ما اصلاً آقای فومنی را نمی‌شناسیم. پاسخ ما این بود که: توی خیابان می‌رفتیم، یک نفر صد تومان به ما داد و گفت، بروید اینها را پخش کنید و ما، اصلاً نمی‌دانیم که اینها چی هستند!

به هر حال،‌تا صبح ما را نگه داشتند، بعد، از اداره آگاهی آمدند و از ما عکس گرفتند و پس از گرفتن التزام، آزادمان کردند. البته این جریان در همان روزهای اول بهمن بود، که مسئله رفراندم را در پیش داشتند. و یادم هست، مأموران کلانتری، ضمن بازجویی که ما را کتک می‌زدند، می‌گفتند: اگر روز ششم بهمن، این خیابان مولوی تا سه راه سیروس پر از جمعیت باشد و بخواهند با انقلاب شاه و ملت مخالفت بکنند، همه آنها را به رگبار می‌بندیم...! و این نشان می‌داد که رژیم تصمیم گرفته مخالفان خود را به شدت سرکوب کنند، که همین طور هم شد...

در رابطه با رفراندوم و مخالفت با لوایح ششگانه همزمان با تهران در قم نیز تظاهراتی صورت می‌گیرد که در این تظاهرات، داماد آیت‌الله گلپایگانی پیشاپیش جمعیت حرکت می‌کرده است. حتی گفته شده که همسر آیت‌الله گلپایگانی نیز، دراین تظاهرات شرکت داشته است.

در اینجا، خاطرات حجت‌الاسلام عبدالمجید معادیخواه از جلسه مشترک خاطره‌گوئی، به نظر خوانندگان می‌رسد:

«آن روز، مردم از مسجد «حسین‌آباد» قم راه افتادند و شعار می‌دادند که: «ما تابع قرآنیم ـ رفراندم نمی‌خواهیم». اما ظاهراً، رژیم در پشت این قضیه بود. یعنی رژیم، خودش مایل بود که تظاهرات بشود. حالا علت چه بود، معلوم نیست. شاید می‌خواستند مردم را سرکوب کنند و به دنبال بهانه می‌گشتند. همین‌طور که نمی‌شود مردمی را که مثلاً، بازار را تعیل کرده و از خانه‌هایشان بیرون نیامده‌اند، مورد حمله قرار داد، باید بهانه و مستمسکی باشد.

برای آمدن شاه به قم، چند «طاق نصرت» بسته بودند. وقتی تظاهرات شروع شد، آمدند و به این طاق‌نصرتها حمله کردند و آنها را شکستند. رژیم هم ـ که کاملاً آماده بود ـ وارد صحنه شد. شهربانی، عده‌ای از اوباش قم را گرد آورده بود و آنان را به خیابان آورد، در حقیقت، رژیم، احساسات شاه‌دوستانه آنان را تحریک کرده بود، مردم هم ریختند و آنها را زدند.

قضیه بدین‌شکل آغاز شد که: چند تن از سرکرده‌های اوباش قم، به نامهای: «اصغر حلبی‌ساز»، «حسین دیلاق» و «حسن جندقی»، همراهب ا دار و دسته‌شان و به تحریک شهربانی، به خیابانها ریختند. اینها، سوار بر ماشین و داخل شهر قم علیه روحانیت شعار می‌دادند که: «پلوخوری تمامش د ـ مفت‌خوری تمام شد»! شعار دیگرشان هم، شعار «جاوید شاه» بود.

وقتی اینها راه افتادند و آمدند، زد وخورد شروع شد. هنگامی که درگیری آغاز شد، شهربانی هم از پشت صحنه، نیروهایش را بسیج کرد. آنان به بازار حمله کردند و تمام مغازه‌های بازار قم را شکستند. و این، اولین هجومی بود که در قم و تهران (در مسجد سیدعزیزالله) شد. در واقع، این یک نوع زهرچشم گرفتن از مردم بود. کسانی که پس از این ماجرا به بازار رفته بودند، نقل می‌کردند که تمام درهای چوبی مغازه‌ها شکسته شده بود.

و شاید این، اولین قضیه چماقداری در قم، بلکه اولین چماقداری در تاریخ نهضت بود. بازاریها نیز، به منزل امام رفته بودند که: تکلیف چیست؟ امام هم فرموده بودند: «مغازه‌هایتان را ترمیم کنید و به اعتصاب ادامه دهید». بازاریها هم، همین کاررا کردند و این، واقعاً جالب بود. زیرا در حالی که احتمال همه چیز را می‌دادند، مغازه‌هایشان را ترمیم کردند و اعتصاب را ادامه دادند.

آقای «مقدم» نامی بود شوخ‌طبع ودارای ذوق شعری، که در مورد حمله چماقداران به مردم و مغازه‌ها، با ذکر نام سه تن از دست‌اندرکاران چماقداری، اشعاری گفته است بدین شرح:

کنده مالک در جهنم خندقی                        از برای جسم پست «جندقی»

موجب خشم خدای ذوالمنن                       شمر ذی‌الجوشن «رضای ترکمن»

پس «حسین دیلاق» و جمع تابعین               لعنت‌الله علیهم اجمعین

یکی دیگر از دست‌اندرکاران سرکوب مردم، شخصی بود به نام «اصغر حلبی‌ساز»، علت معروف شدن او، به خاطر شایعه آتش زدن قرآن بود! که بعضی گفتند: در جریان تظاهرات، مردم قرآنی روی دست گرفته بودند و شعارمی‌دادند که: «ما تابع قرآنیم ـ رفراندم نمی‌خواهیم». وی آمده بود، قرآن را گرفته وآتش زده بود و بدین مناسبت در قم معروف شده بود...

بعد از این قضیه، یک رعب و وحشتی مردم را فراگرفته بود. در عین حال، هنگامی که مراجع تقلید، رفراندم را تحریم کردند، مردم تبعیت کردند. البته در آن موقع، مردم گوش به فرمان امام بودند، اما چون موج، موج مبارزه بود، قهراً در چیزی که جنبه مثبتی داشت، مردم را تحریک می‌کرد. تظاهرات مسجد حسین‌آباد هم، یک چنین حالتی داشت.

خلاصه، بعد از این قضیه، مردم به منزل امام رفتند و کسب تکلیف کردند. امام هم فرمودند: «به خانه‌هایتان بروید و بیرون نیائید!» روز بعد هم، واقعاً کسی از منزل خارج نشد. آن روز، من هرچه خواستم خود را به نوعی توجیه کنم و بروم نگاهی بکنم؛ نتوانستم. بعداً، وقتی از دیگران سؤال کردم، گفتند شهر، مجموعاً‌ خلوت بوده است».

 

اختلاف‌نظر در شیوه مبارزه:

در توضیح مطلبی که با عبارت: «تکیه کردن و تکیه نکردن بر روی اصلاحات ارضی» در خاطرات آمده است، لازم است گفته شود که این عبارت، دقیقاً به معنی: «اختلاف‌نظر در شیوه مبارزه» است. با اینکه آن روز همه آقایان مراجع، ظاهراً در اصل مبارزه اتفاق‌نظر داشتند، در چگونگی آن اختلاف نظراتی بروز کرد.

برای روشن شدن مطلب، بهتر است قبل از هر چیز نگاهی داشتهب اشیم به مرحله اول مبارزه ومقایسه آن با این مرحله، در مرحله‌ نخست، مبارزه با لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی مطرح بود. و در آن، سه موضوع مورد نظر بود؛ که حذف قید «اسلام» برای منتخبین و حذف قید «قسم به قرآن»، دو موضوع برجسته و روشن آن بود.

مسئله، حذف قید اسلام و قرآن از قانون انتخابات کشور اسلامی بود و توجیه م ردمی برای مبارزه با این لایحه، بسیار آسان بود. همگان به خوبی می‌فهمیدند که رژیم، سرستیز با اسلام و قرآن دارد و شعار مبارزه، حمایت از اسلام بود.

اما در مرحله دوم، مسئله کاملاً تفاوت داشت. در این مرحله، شاه مدعی بود که برای پیشرفت و رفاه و سعادت کشورش، می‌خواهد دست به اصلاحاتی بزند. در چنین مرحله‌ای، مبارزه با رژیم، ممکن بود که با یک مغالطه و جوسازی، مبارزه با پیشرفت و مبارزه با عدالت و... تلقی شود!

مبارزه با شعارهای پر جاذبه‌ای، همچون: «اصلاحات ارضی» و «الغاء رژیم ارباب و رعیتی»، کار ساده‌ای نبود. ایستادن در برابر اصلاحات ارضی برای روستائیان محروم ـ که سالها زیر فشار و شکنجه ارباب بوده‌اند ـ هرگز پذیرفتنی نیست و به معنای طرفداری از خان است. مقاومت در برابر لایحه «سپاه دانش»، به معنی مبارزه با علم و دانش است. مبارزه با لایحه «سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها» و دیگر لوایح نیز، با ظواهر فریبنده‌اش، کاری بس دشوار بود.

اینجاست که مبارزه، شکل پیچیده‌ای به خود می‌گیرد و زمینه اختلاف‌نظرها پیش می‌آید.

برخی گرفتار ساده‌اندیشی می‌شوند و احیاناً به ابزار توطئه رژیم مبدل می‌شوند... ولی در نگاه حضرت امام، مصلحت در مبارزه منفی است، به صورت شرکت نکردن در انتخابات و اعتصابات و ماندن درخانه‌ها هنگام انجام مراسم دولتی و...! گویا نظر امام این بود که: ما باید به روشنگری افکار مردم بپردازیم و آنها بدانند و بفهمند که این مبارزه برای چیست و در مقابل کیست؟ باید به هدایت افکار پرداخت، تا چهره اصلی رژیم از پشت نقاب مردم‌فریبی آشکار شود.

سرانجام بعد از قضیه رفراندم در مرحله بعدی مبارزه، قضیه هجوم چماقداران رژیم به مدرسه فیضیه و ضرب و جرح طلاب مدرسه و پاره کردن و سوزاندن قرآن پیش آمد و اینجا بود که امام فرصت را مغتنم شمردند و علیه رژیم به افشاگری پرداختند. رژیم با حرکت ناشیانه خود و حمله به جایگاه مقدس روحانیت حربه خوبی به دست مبارزین داده بود. و بعدها در خاطرات خواهیم دید که امام چگونه از این موضوع بهره‌برداری کردند و زمینه‌های یک قیام عمومی را فراهم آوردند.

همان‌طور که در خاطرات خواندید، مبارزه در این مرحله ـ بر خلاف نظر امام ـ به تظاهرات و زد و خورد و درگیری انجامید و این مسئله، بهانه خوبی به دست شاه داد تا هنگام دیدار از قم، بیش از پیش خود را مترقی و روحانیت را مرتجع قلمداد کند.

شاه در چند ماه پیش از آن، مسافرتهای متعددی به شهرهای ایران کرده، و در هر فرصتی پیرامون لوایح پیشنهادی خود سخنرانی کرده بود. شاه در سخنرانیهای خود، میدان وسیعی برای بحث داشت و مخاطبان خود را امیدوار می‌ساخت که آینده چنین و چنان خواهد شد. اما در سفر قم، شاه ـ علاوه بر سوژه‌هایی که در شهرهای دیگر روی آن تکیه کرده بود ـ موضوعات دیگری را نیز مطرح کرد که بیانگر عصبانیت و ناراحتی او از روحانیون و عدم استقبال از وی بوده است.

شاه، در آغاز سعی کرد با عباراتی بسیار عوامانه و در قالبی مضحک، خود را فردی مذهبی جلوه دهد، ابتدا، از «احساسات پاک و بی‌آلایش» دوران کودکی خود سخن گفت و ادعا کرد که در سه مورد مکاشفه و ارتباط با عالم غیب داشته و امام زمان و امیرالمؤمنین و حضرت عباس، وی را از مهلکه نجات داده‌اند و گفت که: «هیچ‌کس، نه در تجربه و نه در عمل، نمی‌تواند ادعا داشته باشد که بیش از من به خداوند یا ائمه اطهار نزدیک است».(2)

و افزود که: «پس در عمل نیز هر چه ممکن بود در راه خدا انجام بدهم، انجام داده‌ام. هر حرم مقدسی را که می‌شود تعمیر کرد، تعمیر کرده‌ام. هر شبی قبل از رفتن به خواب، با خدای خود راز و نیاز کرده‌ام ودعای خود را خوانده‌ام»(3)!

و سپس، با گرفتن ژست مذهبی و طرفداری از دین، اعطاء زمین به کشاورزان را مورد پسند خدا و رسول، و کار خود را در جهت رفع ظلم و ایجاد عدالت اجتماعی دانست و بعد، به موانع موجود در راه ترقی مملکت و عدالت اجتماعی اشاره کرد و روحانیت را سخت مورد اهانت قرار داد:

«البته در این مورد، همیشه در راه ما سنگهایی بوده است. افراد قشری و نفهمی بوده‌اند که هیچوقت مغز آنها تکان نخورده و نمی‌تواند تکان بخورد؛ برای اینکه متأسفانه قابل تکان خوردن نیستند. به هر زمانی و در هر موقعی، به یک طریقی توانسته بودند تا اندازه‌ای اجرای این افکار و این نیات را به تأخیر بیندازند، ولی این تأخیر دیگر جایز نیست. ما در بین سایر ملل دنیا زندگی می‌کنیم و نمی‌توانیم یک دیوار بلند دور خودمان بکشیم که ما با دنیا کاری نداریم و فقط با خودمان زندگی می‌کنیم و در کثافت خودمان غوطه‌ور خواهیم بود. این دیگر قابل دوام نیست»(4).

و تأکید کرد که: «این عدالت اجتماعی مورد پسند خداوند است، مورد پسند رسول خدا است». و گفت که وی، قبلاً پیش‌بینی چنین مخالفتهایی را می‌کرده و در کنگره دهقانان گفته است که: «در راه جلوگیری از اصلاحات ایران، مسلماً ارتجاع سیاه و قوای مخرب سرخ از پای نخواهند نشست و تمام سعی خود را به کار خواهند برد که مانع این اصلاحات بشوند؛ البته هر کدام به یک عللی.

ارتجاع سیاه اصلاً نمی‌فهمد، زیرا از هزار سال پیش یا بیشتر، فکرش تکان ننخورده و در جاهای دیگر هم شاید به همین طریق باشد. شاید بشیتر اینان فکر می‌کنند که زندگی فقط این است که از یک جایی ـ ولو به ظلم باشد، به زور باشد، به بطالت باشد، به بیکاری باشد ـ یک چیزی به او برسد و او یک غذایی بخورد و شب، سر به بالین بگذارد و فردا، دو مرتبه همین زندگی تکرار بشود.

حالا مگر او متوجه است که جامعه امروز، مقرراتی دارد؟ تمدن امروزه شرایطی داردکه مهمترین آنها عدالت است، رفع ظلم است، تساوی حقوق است، موضوع کارکردن است، زحمت کشیدن است. امروز در دنیا مفت‌خوری از بین رفته، ولی برای او چه فرقی می‌کند؟ او به یک چیزی برسد ولو سایرین، همه از فلاکت، بدبختی و گرسنگی بمیرند، این به حال او فرقی نمی‌کند.»(5)!

نقل شده که شاه، آن روز از استقبال نکردن روحانیت عصبانی بوده است و علاوه بر اینها، وی مطالب توهین‌آمیز دیگری نیز در سخنرانی خود آورده، که دست‌اندرکاران رژیم، آن را از متن سخنرانی شاه، سانسور کرده‌اند.

روز ورود شاه به قم، بنا به دستور امام، مردم در خانه‌ها مانده بودند. از روحانیون نیز، کسی از خانه بیرون نیامده بود. تنها شاهدانی که در این قضیه بوده‌اند، کسانی هستند که برای تماشای صحنه رفته بوده‌اند و یا به صورت دیگری توانسته بودند شاهد ماجرا باشند. بعضی از طلبه‌هایی که در مدرسه خان بوده‌اند (مدرسه‌ خان، نزدیک میدان آستانه و مشرف بر جایگاه سخنرانی شاه بوده است)، خاطراتی نقل کرده‌اند.

حجت‌الاسلام محمد جعفری گیلانی که از داخل حجره ناظر صحنه بوده است ـ قضیه ورود شاه را این طور تعریف می‌کند:

«من، در آن زمان در مدرسه خان حجره داشتم. پنجره این حجره به طرف میدان آستانه بود. آن شب تا صبح نخوابیدم و همین‌طور بیرون را نگاه می‌کردم. نیمه شب بود که یک دفعه دیدم حدود دویست تا از اتوبوسهای خط واحد تهران، عده‌ای را برای استقبال از شاه، به قم آوردند.

علتش این بود که امام، سه روز قبل از آن، اعلام کرده بود که مردم از خانه‌هایشان بیرون نیایند و این پیام به گوش همه رسیده بود؛ و انصافاً، مردم قم در آن روز، برای اولین‌بار بود که از خانه بیرون نیامدند و عکس‌العمل خوبی نشان دادند.

شاه هم به قم آمد و یک جایگاهی در میدان آستانه برپا کردند. در آنجا، ارسنجانی، سخنرانی مهیجی در حضور شاه ایراد کرد، وی در سخنرانیش گفت: اعلیحضرتا! در هر زمانی که رهبران و خردمندان جهان، دست به اصلاحاتی می‌زدند، عوامل ارتجاع در برابرشان می‌ایستادند. و بعد، یکی یکی مثال زد که: در برابر ابراهیم، نمرود متمرد بود؛ در برابر موسی، فرعون متفرعن بود؛ در برابر عیسی، قیصر بود؛ در برابر پیغمبر اکرم (ص)، ابوجهل بود؛ در برابر علی‌بن ابیطالب (ع)، معاویه بود؛ در برابر امام حسین (ع)، یزید بود و امروز، در برابر شما، تنها «ارتجاع سیاه» نیست، بلکه قوای سرخ مخرب نیز هست!

این کلمه: «ارتجاع سیاه و عوامل سرخ مخرب»، از اصطلاحاتی بود که اولین‌بار از دهان ارسنجانی، در چهارم بهمن در قم و در حضور شاه، بیرون آمد. شاه هم، با تبختر خاصی گوش می‌داد، سرلشکرها و عده‌ای از ارتشی‌ها نیز بودند. بعد، شاه شروع به سخنرانی کرد و اکثر این سخنرانی، حمله‌ مستقیم به روحانیت بود. همان سخنرانی معروفی که چند تا معجزه برای خودش نقل کرد، که من کمربسته حضرت علی (ع) هستم، من عمر دوباره از امام زمان گرفته‌ام!

در همین سخنرانی گفت که: در ایام کودکی، یک روز سوار بر اسب بودم و به امامزاده داود می‌رفتم.در بین راه از اسب به زمین خوردم و با سر به طرف تخته سنگی فرود می‌آمدم، که در بین زمین و آسمان، مردی امد و مرا گرفت! گفتم: تو کی هستی؟ گفت: من، عباس بن علی هستم!

... قبل از اینکه شاه به قم بیاید، آقای خزعلی به مدرسه خان آمد و گفت: امام فرموده است شاه فردا می‌خواهد به قم بیاید و مردم از خانه‌ها بیرون نمی‌آیند و اینها می‌خواهند از شما انتقام بگیرند. شما مواظب باشید که حتی یک نفر از مدرسه خان بیرون نیاید، از پنجره‌ها هم سرتان را بیرون نکشید، اینها منتظرند به یک بهانه‌ای تیراندازی کنند!

از این جهت، طلبه‌هایی که می‌خواستند بیرون را نگاه کنند، جلوی پنجره حجره من می‌آمدند و از دور، آن صحنه را تماشا می‌کردند».

در رابطه با قضیه رفراندم و جنایات شاه، اصفهانیها، با همان رندی خاص خود، اشعار زیر را چاپ و منتشر کرده بودند:

شه کوته‌بین از دیده نظر کن هان                           خود بنگر از دیده یک انسان

یک دم ز ره غفلت باز آی و عیان بنگر              بر گرده خود بنگر از دیده یک انسان

درهم بنوردی قانون اساسی را                    زان روی تو بشکستی با ملت خودپیمان

ده سال بما دادی بس وعده روز خوش            آن وعده نبد غیر از مکر و دغل دستان

گفتی که کنم دائر یاسای نوینی را                          زان رو شود آسوده هر کارگر و دهقان

شش ماده قانونت مکر است و فریب و فن                 توفیق نمی‌یابی چون میخ که بر سندان

مردان خدا را تو قشری و خوف خواندی           دانشگهی و استاد، هم مرتجع و نادان

پس در صف این ملت کو تکیه گهت ای شه     جز هرزه هرجایی یا دسته مزدوران

گفتی که به بیداری دیدی تو ولی‌عصر            خندند بر این دعوی در کوی و گذر، طفلان

درباره این گفته دانی که چه بندارند                         شاه متمدن شد اندر صف شیادان

چون سیدغضنفر هم زین گفته سخن گفتی                        تا از طرق تحمیق آلوده کند اذهان

تبلیغ تو رسوا شد اندر نظر عالم                                      باور نکنند هرگز از رادیوی ایران

ساواک فرا آرد جمعیت مزدوران                    هر روز به یک کویی هر لحظه به یک عنوان

تو غافل و پنداری پوشیده شود عیبت                      با کف زدن جمعی از دسته اوباشان

از بانک هیاهویت خلقند به دردسر                          بس کن تو هیاهو را دردسرشانبنشان

در غارت این ملت تا چند سبق گیری                        آخر تو نیندیشی از سوز دل طفلان

از خون دل ملت سرخاب رخ‌آمیزی                           وز کیسه این ملت دائم طلبی مهمان

تدبیر و خردمندیت در وهم نمی‌گنجد                        چون وحی همی‌گیری از فاقد مخ، شعبان

از جمله مباهاتت بد حمله به دانشگه                      بس دختر دانشجو، کش قطع شده پستان

کشتار فجیع تو در پانزده خرداد                               سبقت بگرفتی چون از گشتاپوی آلمان

هیتلر که چنان کشتی، بد دشمن روز جنگ                         گو از چه سبب کشتی تو ملت خود زین‌سان

تو ارتش ایرانرا با ننگ بیالودی                                اما جگه تیرت شد قلب مسلمانان

با هیتلر و عمالش دیدی که چنان کردند                    پی برشه ملت‌کش، تا خود چه رسد خذلان

از بس به ره ناحق شد ریخته خون خلق                             خندند بر آن دیده، که اینجا نشود گریان

گویی که کنون مردم در رأی خود آزادند                     این است که آزادی خوش بردگی دوران

از قاطبه مردم خوش کنگره می‌سازی                      گویی که نداری شرم در دیده و در وجدان

از بی‌خبر و عامی مشتی که بیاوردی                      گفتی که بدند آنان آزاد زن و مردان

آزادی عهد تو یا للعجب ای اعمی                                     این دعوی و این کردار گردیده جهان خندان

این قدرت فرعونی، وین صولت چنگیزی                     بر باد شود یکسر، در خاک شود پنهان

بی‌شک به حساب تو باید برسد روزی                      حکم فلک گردان، یا حکم فلک گردان

خاقانی اگر بودی در قید حیات امروز                         گفتی که شها بگذر زین سلطنت لرزان

(هدیه مردم اصفهان)

 

بازتاب جریانات قم در شهرستانها:

رژیم شاه با تبلیغات گسترده‌اش در رسانه‌های گروهی، می‌خواست به مردم بقبولاند که انقلابی در حال شکل گرفتن است؛ و به زنها حق رأی، به کشاورزان زمین و آب، و به مردم رفاه و آسایش و تمدن هدیه می‌کند. اما سؤال این است که آن تبلیغات تا چه اندازه مؤثر واقع شده بود؟

میزان باور مردم نسبت به چنین شعارها و تبلیغاتی، بر ما معلوم نیست و اگر تحقیق در این زمینه انجام شود، بسیار مفید خواهد بود. از خاطرات فهمیده می‌شود که این تبلیغات در همه نقاط و همه افراد، تأثیری یکسان نداشته است. در بعضی از موارد، مردم به تبلیغات رژیم دل سپرده و خوش‌باورانه، در پی دریافت سهم خود از انقلاب سفیده بوده‌اند و عده دیگر نیز ـ که بارها چنین شعارهایی را شنیده بودند ـ ناباورانه در انتظار پایان قصه نشست بودند.

اما عامه مردم ـ که مرتبط و علاقمند به روحانیت بودند ـ از آنان راهنمایی می‌خواستند. بسیار بودند کسانی که در دورترین نقاط ایران، نگران اوضاع و احوال روحانیت و حوزه علمیه قم بودند. ایشان، با شنیدن اخبار رادیو و خواندن روزنامه‌ها و با اطلاعی که از دشمنی ریشه‌دار رژیم با روحانیت داشتند، هر لحظه بر نگرانی‌شان افزوده می‌شد.

آن روز، این فکر در بسیاری از شهرستانها پیدا شد که مرکز روحانیت، اکنون در چه وضعیتی قرار دارد. هزارن چشم و گوش، مترصد شنیدن خبری از قم بودند و دلهای بیشماری در تب و تاب روحانیت و حوزه علمیه بود.

از طرفی، امکانات مخابراتی و رفت و آمدها، آنچنان ساده و گسترده نبود. بنابراین، تنها منبع اطلاع مردم، رسانه‌های گروهی در خدمت رژیم بود. روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون، اخباری را پخش می‌کردند که از فیلتر دقیق سانسورچیان رژیم گذشته باشد؛ و اینها، مشکل بی‌خبری مردم را حل نمی‌کرد. بازار شایعه و اخبار افواهی نیز، در میان مردم بسیار رواج داشت.

خاطره زیر که از جناب حجت‌الاسلام جناب آقای ورامینی گرفته شده است، حال و هوای مبارزه را در آن روز نشان می‌دهد:

 

نگران از راه دور

بنده: سیدمحمد ورامینی، در سال 1319 شمسی ـ زمان رضاشاه ـ برای تحصیل به قم آمدم. بعد از خواندن سطح و مقداری از درس خارج، از طرف مرحوم آیت‌الله بروجردی به لرستان اعزام شدم که در بین طایفه غلات ـ معروف به علی‌اللهی ـ آنجا، تبلیغ نمایم. بر این اساس، تا سال 41، در لرستان بودم.

در شروع قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی، من در لرستان درگیریهای سختی داشتم و هیچ فرصت نداشتم که به قم بیایم. از دور، خبرهایی می‌شنیدیم و اعلامیه‌ها را هم می‌دیدیم. در این خلال، یک روز برای کاری به خرم‌آباد آمدم. شب، در منزل یکی از روحانیون بودم، اطلاعدادند که امروز در مسجد سیدعزیزالله تهران، آیت‌الله خوانساری را کتک زده‌اند، شاه هم فردا می‌خواهد برود قم، و شایع بود که قصد دارد مانند آتاتورک، روحانیون رابگیردو از بین ببرد.

من خیلی ناراحت شدم، که چرا در این مدت گرفتاری در میدان مبارزه نبوده‌ام، همانجا، تصمیم گرفتم که به قم بیایم. گفتند: کجا می‌روی؟ با این خطری که در پیش است، الان وقت رفتن به قم نیست، صبر کن ببینم چه می‌شود! گفتم: خون من از خون سایر طلاب، رنگین‌تر نیست، بگذار هر بلایی بر سر آنها می‌آید، بر سر من هم بیاید!

صبح زود حرکت کردم و به گاراژ اتوتاج رفتم. اتفاقاً، جا هم نداشت. با خواهش وتمنا،وسط ماشین جایی برایم درست کردند و راه افتادیم. موقع عصر به قم رسیدیم. من به قصد منزل توی یک درشکه‌ای سوار شدم، اما هیچ روحانی وطلبه‌ای را در خیابانها ندیدم. فکر کردمشاید می‌خواهند طلبه‌ها را دستگیر کنند که هیچ‌کس، توی خیابانها نیست!

البته، نطق شاه را، در بین راه از رادیوی ماشین شنیدیم. بعد، معلوم شد که علما تحریم کرده‌اند که طلاب از خانه بیرون نیایند. علت اینکه آن روز، روحانیون از منزل خارج نشدند، برای این بود که طاغوت؛ سوءاستفاده نکند و نگوید که بله، طلبه‌ها به استقبال شاه رفتند!

خلاصه به منزل رفتم و وسائلم را گذاشتم. غروب نشده بود، آمدم منزل آیت‌الله خمینی، که بگویم من چه کنم؟ وظیفه‌ام چیست؟ آمدم و نشستم، نماز مغرب و عشا هم خوانده شد. بعد از نماز، یک عده‌ای از تهران آمدند و خبر مسجد سیدعزیزالله را به طور مفصل برای امام گفتند، که آیت‌الله خوانساری کتک خورد و زمین افتاد و...!

من دیدم برای حضرت امام، یک حالت گریه‌ای پیش آمد. پیدا بود که خیلی ناراحت شده‌اند. بلافاصله، تلفن را برداشتند و با آقای شریعتمداری صحبت کردند. (توضیح اینکه: تا آن روز، مراجع، جلسه شور نه نفری داشتند و اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌ها را، با هم امضا و منتشر می‌کردند. امام نیز، جزو این شورا بودند و با آنها امضا می‌کردند).

امام، آن شب به آقای شریعتمداری تلفن کردند که کشوری که آیت‌الله خوانساری در آن کتک بخورد، جای زندگی نیست! من دیگر نمی‌توانم صبر و تحمل کنم و منتظر مجلس شور و مشورت با آقایان نمی‌شوم! بر من ثابت شد، هر کاری که بخواهیم انجام نشود، باید بیاوریم به مجلس شود. (این کلام را خیلی تند فرمودند: ) گفتند: شما هر اقدامی می‌خواهید بکنید! من الان، به تنهایی اعلامیه می‌نویسم و با امضای خودم منتشر می‌کنم، خداحافظ و گوشی را گذاشتند روی تلفن!

و بعد، آن اعلامیه اول: «انا لله و انا الیه راجعون» را نوشتند. و در همان جلسه، به آقایانی که از تهران آمده بودند، اشاره کردند که: کسی هست که این اعلامیه را چاپ کند؟ گفتند: بله، این آقایان اعلامیه را می‌برند تهران و فردا،‌چاپ و منتشر می‌کنند. ایشان هم قبول می‌کردند.

پس از آن، من خدمتشان رفتم. ایشان، مرا می‌شناختند. چون من از شاگردان مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی بودم و آقای خمینی به منزل مرحوم تهرانی می‌آمدند و از آنجا، مرا می‌شناختند. من به امام عرض کردم: مبارزه‌ای شروع شده است ومن تاکنون اینجا نبوده‌ام، از طرف آیت‌الله بروجردی مأموریتی داشتم که به دنبال آن بودم، قضیه این طور شد و من آمده‌ام خدمتشان!

حساب اموال موروثی پدری‌ام را کردم و گفتم: این اموال خدمت شما، خودم نیز تا پای جان آماده هستم؟ هر امری دارید، وظیفه شرعی خودم می‌دانم. خوب، ایشان هم اظهار لطف فرمودند و قبول نمودند و کارهایی را به من رجوع کردند. من، در خدمتشان بودم، تا اینکه رفراندم پیش آمد. بعد از رفراندم هم، ایشان اعلامیه‌ «شاه‌دوستی» را دادند، تا اینکه جریان فیضیه ـ در روز دوم فروردین سال 42 ـ پیش آمد...

 

بازتاب انقلاب در شهرستانها رشت:

موج حرکت توفان‌زای امام در نقاط مختلف ایران، اثراتی ایجاد کرد که بنیاد تاریخ توانسته است، قسمتی از خاطرات مربوط بدان را جمع‌آوری کند. از کسانی که خاطراتی از حرکت انقلاب در شهر خود دارند، می‌خواهیم خاطره خود را ـ کتباً و یا به صورت نوار ـ به آدرس بنیاد تاریخ ـ که در آغاز این نشریه آمده است ـ ارسال دارند، تا در تکمیل خاطرات انقلاب، از آن استفاده شود.

آقای جعفر گیلانی در مورد شهرستان رشت، خاطره خود را این طور نقل می‌کند:

«در جریان رفراندم، من به رشت رفته بودم. در آن زمان، مرحوم «ضیابری» و مرحوم «بحرالعلوم» و آقایان: «لاکانی» و «مهدوی»، در رشت بودند و از امام استمزاج کردند که ما چکار کنیم. امام به آنها فرمود: منتظر فرصت باشید!

این نکته را نیز اضافه کنم که: یکی از کارهای امام در آن روز این بود که به علمای شهرستانها نامه نوشت که هر شب یکشنبه گرد هم جمع شوید و در جریان امور و حوادث قرار بگیرید و هر حادثه‌ای که پیش آمد، ما را مطلع نمائید. و این موضوع، واقعاً در تداوم نهضت و حرکت امام، نقش زیادی داشت.

خلاصه، سه روز به رفراندم مانده بود که علمای رشت، مردم را بسیج کردند. اجتماع عظیم و بی‌سابقه‌ای در مسجد «کاسه‌فروشان»‌ و اطراف آن، برپا شد. مرحوم ضیابری، به منبر رفت و سخنرانی تندی علیه شاه کرد و به دنبالش، آقای بحرالعلوم بالای منبر رفت و علیه رفراندم صحبت کرد.

بعد، همین آقایان بحرالعلوم، ضیابری، لاکانی و مهدوی آمدند و گفتند: مردم گیلان! ما دیگر نیستیم، ما داریم هجرت می‌کنیم و دیگر در این استان نمی‌مانیم، خداحافظ! مردم هم آمدند و ضجه زدند و شیون کردند، اما آنها رفتند. موقع خروج از شهر نیز، حدود صد و پنجاه ماشین، همراه آقایان تا قزوین آمدند، دستگاه هم جرئت نمی‌کرد آقایان را دستگیر کند.

به قزوین که رسیدند، آقایان از مردم خواهش کردند که شما برگردید! مردم هم مراجعت می‌کنند. آنها وقتی به نزدیکی کرج می‌رسند، می‌بینند عده‌ای از افراد ارتش و ژاندارمری آنجا ایستاده‌اند. همانجا، آقایان را سوار ماشینهای ارتشی می‌کنند و به زندان قزل‌قلعه می‌برند. دو ماه در زندان بودند تا اینکه رفراندم تمام شد و بعد، آزاد شدند. دکتر امینی از اینها وساطت کرده بود و حتی یک بار ه، در زندان قزل‌قلعه به ملاقات آقایان رفته بود...»!

 

حرکت انقلاب در مشهد:

در حالی که حرکت انقلاب ـ به صورتی اعلام نشده ـ توسط شخص امام رهبری می‌شد، مراجع دیگر نیز، در جهت انقلاب فعالیتهایی انجام می‌دادند. قضاوت در مورد درستی یا نادرستی این حرکتها، در تحقیقی فراگیرتر باید صورت گیرد.

سیدکاظم شریعتمداری نیز، یکی از چهارمین مرجعی است که در آغاز حرکت، با انقلاب همسو به نظر می‌آمده است که در این بخش از خاطرات آقای عبائی ـ که تا حدودی بیانگر بازتاب نهضت در مشهد است ـ اشاره‌ای به آن نیز شده است:

«... یک روز، آقای شریعتمداری مرا خواست. (توضیح اینکه: من به دلایلی با آقای شریعتمداری مربوط بودم، چون پدرم اهل تبریز بود. دلائلش هم، بیشتر همین بود. من وقتی به قم آمدم، پدرم توصیه کرد که به درس شریعتمداری برو؛ درس ایشان، درس خوبی است. من هم به درس فقه آقای شریعتمداری می‌رفتم. یک روز شریعتمداری به من گفت: من با شما کار دارم. وقتی به دیدار ایشان رفتم، گفت: من، سه تا نامه می‌نویسم، یکی را محضر آیت‌الله میلانی ببرید، یکی را خدمت آیت‌الله حاج آقا حسن قمی و یکی را هم به آقای بختیاری بدهید. (حجت‌الاسلام بختیاری، پدر خانم آقای محامی است. ایشان در آن روزها، خودش را در جریان نهضت وارد کرده بود، اما در سطح مراجع نبود).

آقای شریعتمداری گفت: من برای این سه نفر نامه نوشته‌ام، شما اینها را ببرید و به آقایان بدهید. در نامه نوشته بود: جناب فاضل محترم آقای عبایی (آورنده نامه) برنامه اعتصاب را به شما می‌گوید. ایشان به من گفت: موضوع این است که روز ششم بهمن نزدیکاست و روز پنجم، روز اعتصاب است و ادارات یا بازار، هر کاری می‌خواهند بکنند، باید در آن روز انجام بدهند!

گفتم: آخر، من تا آن روز نمی‌توانم به مشهد بروم! گفت: به هر وسیله‌ای که می‌توانی برو! مقداری هم پول به ن داد و گفت: بگیر، این هم پول بلیط! آن روز، روز سوم بهمن بود. و من در آن زمان، مجرد بودم. به مدرسه «خان» آمدم، چمدانی آماده کردم و به طرف تهران حرکت کردم.

شب را در منزل دائی‌ام خوابیدم. صبح، راه افتادم که ببینم آیا بلیط قطار یا ماشین پیدا می‌شود یا نه! از این جهت، به مدرسه «مروی» آمدم. آن روز، روز چهارم بهمن بود. در آن روز، دوستان خبر آوردند که امروز، مردم راهپیمایی کردند و آقای خوانساری هم داخل جمعیت بوده است. وقتی مأموران حمله می‌کنند،‌مردم فرار می‌کنند، آقای خوانساری هم روی زمین می‌افتد، عمامه‌اش نیز می‌افتد!

به هر حال، بلند شدم که بروم. گفتند: کجا می‌روی؟ گفتم: به مشهد می‌روم. گفتند: آقا! خطرناک است، لازم نیست به مشهد بروی. گفتم: نه، من باید بروم. (این قضیه، چند روز قبل از ماه رمضان بود. عده‌ای از طلبه‌های مشهدی هم به تهران آمده بودند که در ماه رمضان، منبر بروند).

خلاصه، صبح روز پنجم ـ که باید روز اعتصاب باشد ـ به مشهد رسیدم. از آنجا که بیشتر با آقای بختیاری آشنا بودم، ابتدا خدمت ایشان رفتم و نامه را دادم. ایشان نامه را باز کرد و خواندو گفت: خوب، مطلب چیست؟ گفتم: مطلب این است که امروز، روز اعتصاب است. اگر چه من، الآن رسیده‌ام، ولی اگر همین الآن پیش آقای قمی و آقای میلانی برویم و آنها، اعلام اعتصاب بکنند، از ساعت ده هم که باشد، مردم مغازه‌ها را می‌بندند و تعطیل می‌کنند.

آقای بختایری بلند شو راه افتاد و به منزل آقای قمی رفتیم. منزل آقای قمی، سالن بزرگی داشت، جمعیت زیادی هم آنجا نشسته بودند. (بیشتر این افراد، از خوانین و ملاکین بودند و به خاطر موضوع اصلاحات ارضی، در آنجا متحصن شده بودند...). وقتی من با آقای بختیاری وارد شدم، آقای قمی، دم در بود. آقای بختیاری به آقای قمی گفت: ایشان از قم آمده و نامه‌ای هم برای شما آورده است. لذا، به یکی از اتاقها رفتیم، همه افراد را بیرون کردند، فقط من بودم و آقای قمی.

ایشان نامه را باز کرد و گفت: مطلب از چه قرار است؟ گفتم: آقای شریعتمداری گفتند: امروز ـ که روز پنجم بهمن است ـ روزی است که باید اعلام کنیم همه ایران اعتصاب کنند. من وسیله‌ای پیدا نکردم که زودتر خدمت شما برسم، الآن هم وقت نگذشته است؛ شما می‌توانید همین الآن اقدام کنید و بازار را ببندید... حالا یادم نیست که آقای قمی چه گفت، با ایشان خداحافظی کردیم و با آقای بختیاری، به منزل آیت‌الله میلانی آمدیم.

یادم می‌آید که آقای میلانی، در نیمه شعبان، یک عمل جراحی انجام داده بودند؛ ظاهراً عمل آپاندیس بود و دوران نقاهت را می‌گذرانیدند. وقتی خدمتشان رفتیم، ایشان مشغول خوردن صبحانه بود. نامه را دادم. خوب، آقای شریعتمداری گفته بود شما فقط اعتصاب را اعلام بکن و نگفته بود که تهییج و تحریک بکن! اما از آنجا که احساس می‌کردم اینها شاید کمتر آمادگی داشته باشند، از خودم چیزهایی گفتم که مثلاً‌به اعتصاب تحریک بشوند.

مندر حالی که نامه را می‌دادم، گفتم: الآن، ساعت هشت و نیم است، اگر شما امر بفرمائید من از طرف شما به بازار بروم و ده ـ بیست نفر از افراد سرشناس را بگویم که اعتصاب را اجرا کنند. اگر شما اجازه بدهید، من پیغام شما را برسانم که بازار را تعطیل کنند...!

آقای میلانی گفت: باید فکر کنم! نیم ساعت قبل، عده‌ای از دوستان به من تلفن زده‌اند، بنا شده دوباره تلفن کنند، اگر تلفن زدند، من خودم اعتصاب را اعلام می‌کنم. من دیدم قضیه با برداشت خوبی تلقی نشد. لذا، بیشتر صحبت کردم، گفتم: وظیفه است و مردم آمادگی دارند و مخصوصاً از حضرت‌عالی انتظار می‌رود که در این کار پیشقدم شوید، شاید دوستان شما تلفن نزدند. من و آقای بختیاری در خدمت شما هستیم، از طرف شما می‌رویم و اعتصاب را به مردم اعلام می‌کنیم. اما ایشان قبول نکرد.

خلاصه، خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. ظاهراً، هیچکدام از آقایان، برای اعتصاب مشهد فعالیت قاطعی نکردند. چون من از اعتصاب چیزی یادم نمی‌آید. عصر آن روز که بیرون آمدم، دیدم بازار، باز است.

به هر حال، روز ششم بهمن بیروم آمدم که ببینم چه خبر است. در واقع، روز ششم بهمن در مشهد، روز اموات بود! من هر جا رفتم، دیدم مثل اینکه مردم از خانه بیرون نیامده‌اند و اعتصاب کرده‌اند. خوب، محسوس بود که مردم ناراحتند. اوضاع مشهد، مثل عصر جمعه شده بود که هیچ‌کس در خیابان دیده نمی‌شد...».

«خاطره دیگری که از همین سفر به یاد دارم، درباره نحوه بردن نامه‌ها به مشهد است. من روش مخفی کردن اسناد را نمی‌دانستم؛ آخر، این نامه‌ها را می‌خواستم به مشهد ببرم. به طلبه‌ها گفتم: اگر شما بخواهید یک چیزی را مخفیانه ببرید، چکار می‌کنید؟ هیچ‌کس، راه مخفی کردن را بلد نبود.

در اینجا، یکی از طلبه‌ها، روشی را به من یاد داد. گفت: تو باید یکی از کتابهایی که جلدش پاره شده است را برداری و مقوای آن را از تیماجش جدا کنی. آنگاه نامه را داخل آن قرار دهی و بعد کتاب را بچسبانی و صافش کنی... من هم، همین کار را کردم و با قطار به مشهد رفتم. شب، دو ـ سه نفر از مأموران آمدند و داخل قطار را نگاه کردند و از من پرسیدند: اثاثیه شما کجاست؟ گفتم: اثاثیه من، این است. پرسیدند: چرا به مشهد می‌روی؟ گفتم: من اهل مشهدم!

خلاصه آمدند و اسباب‌های مرا تفتیش کردند، ولی نامه‌ها را ندیدند. بعد از بازرسی، یکی از مأمورین آمد و کاغذی آورد. آن کاغذ، از کاغذهای مربوط به بوفه راه آهن بود. نوشته بود: ما کارکنان راه‌آهن، حمایت خود را از لوایح ششگانه شاهنشاه اعلام می‌داریم! عده‌ای هم زیر آن را امضا کرده بودند. گفت: شما باید این ورقه را امضا کنی! گفتم: به چه مناسبت، من که کارمند نیستم.

گفت: چاره‌ای نیست، گفته‌اند شما باید امضا کنید والا شما را از قطار پیاده می‌کنیم و افزود که: به من گفته‌اند اگر تردید هم کرد، از قطار پیاده‌اش کن! و خلاصه من تردید تو را به مقامات قطار نمی‌گویم. من هم، ناچار برای آنکه به انجام کار لطمه نخورد، برداشتم و یک امضا کردم که کاملاً تأیید شود».

در آشنائی با فضای مشهد در آن روزها، قسمتی از خاطرات آقای فاکر را در اینجا می‌توان ملاحظه کرد:

چیزی که الان به ذهنم می‌رسد این است که در آن زمان خیلی ناراحت بودم که چرا در مشهد حرکتی انجام نمی‌گیرد، در آن وقت، این طور به ذهنم می‌گذشت که آقایان دوست دارند که ـ مثلاً ـ مشهد، محور حرکت باشد. از طرفی، آیت‌الله میلانی و آقای قمی، مدتی بود که اعلامیه‌ای نداده بودند. ما، چند نفر بودیم که شبها می‌رفتیم و اعلامیه‌های آیات قم و اعلامیه امام را، به در و دیوار مسجد گوهرشاد می‌زدیم و برنامه‌ای داشتیم. مشهد، همچنان در سکوت بود و از سوی آقایان نیز، اعلامیه‌ای صادر نمی‌شد. لذا نشستیم و اعلامیه‌ای به نام «حوزه علمیه خراسان» تنظیم کردیم. برای اینکه اعلامیه مزبور هم معتبر باشد و هم دروغ نباشد، یک مضمونی درست کردیم که مثلاً حضرت آیت‌الله العظمی خمینی چنین فرموده‌اند، و یک قسمت از عبارت امام را آوردیم. بعد، از حضرت آیت‌آلله حکیم عبارتی نقل کردیم. و به دنبال آن، از آیت‌الله خویی و سپس از آیت‌الله شریعتمداری و همین‌طور... وقتی اعلامیه تنظیم شد، زیر آن نوشتیم: حوزه علمیه خراسان یا مشهد.

باری، به بهانه این اعلامیه، به منزل آیت‌الله میلانی رفتم. در آنجا فرزندشان ـ آقای سیدمحمدعلی میلانی ـ را ملاقات کردم. به ایشان گفتم: ما چنین اعلامیه‌ای تنظیم کرده‌ایم. در حالی که از آیت‌الله میلانی، چیزی در دست نیست. نمی‌شود نامه همه را بیاوریم و اسم ایشان نباشد. خوبست شما چند خی از آقای میلانی بگیرید تا در این اعلامیه بیاوریم. از آن طرف به منزل آیت‌الله قمی رفتمو آنجا هم، چنین چیزی گفتم... . پس از یکی دو روز که مراجعه کردم فرزند آقای میلانی گفت: فلان وقت، پدرم اعلامیه‌ای داده بود، شاید بتوان از آن استفاده کرد. گفتم: آن اعلامیه چیزی ندارد که با مضمون این اعلامیه مطابق باشد. اگر آقای میلانی یک چیزی می‌نوشتند خیلی خوب بود. گفت: اشکالی ندارد، متن اعلامیه را بده تا به آقا نشان بدهم. بعداً که برای گرفتن جواب مراجعه کردم ـ چنین به ذهنم می‌آید که ـ یک کاغذی به دستم داد و گفت: این کاغذ را آقا داده‌اند. من کاغذ را خواندم و آن را برگرداندم و گفتم: من حرفی ندارم، این عبارت را در اعلامیه می‌آورم؛ اما این، با آن عبارات هماهنگی ندارد و مایه سرشکستگی است. مثلاً، آیت‌الله خویی، آن موقع عبارت تندی داشت. ما هم از ایشان، همان تکه را برداشته بودیم که: تا پای جان ایستاده‌ایم و... بالاخره، آقای سیدمحمدعلی آن کاغذ را گرفت و گفت: من با آقا صحبت می‌کنم. روز بعدکه مراجعه کردمع یک نوشته‌ای به دستم داد و گفت: آقا نیز، با شما کاری دارند. خوب، درست است که آقای میلانی، در آن زمان، ما را تشویق و کمک می‌کرد؛ اما این برای من خیلی معنا داشت، که مثلاً آقای میلانی با من چه کاری دارند. خلاصه، راه افتادیم و رفتیم داخل اتاق آقای میلانی نشستیم. ایشان رفته بودند، وضو بگیرند. من همانجا نشستم تا اینکه آقای میلانی تشریف آوردند. آستینهایشان همان‌طور بالا بود. برای احترام، از جایم برخاستم. ایشان هم به دیوار لیکه دادند و من نیز، همان‌طور در خدمتشان ایستادم. آقای میلانی فرمودند: من این اعلامیه را ملاحظه کردم و چنین به نظرم رسید که مرا تشویق کردند که کار خوبی کرده‌ای. و سپس اضافه کردند که: می‌خواستم بگویم که این کار را از مشهد شروع کنید!

وقتی این جمله را شنیدم، به کلی مات و مبهوت شدم. بعد، به ذهنم رسید که شاید قصد داشتند رشته ما را قطع کنند. از این‌رو، به ایشان چنین القاء کرده‌اندکه کار باید از مشهد شروع شود والا زمام امر از دست شما بیرون خواهد رفت و از این حرفها... از طرفی، ما در آن زمان، با کمک آقای میلانی کارهایمان را انجام می‌دادیم، پول از ایشان می‌گرفتیم. خوب، این رشته در حالی قطع شدن بود و اگر این رشته بریده می‌شد دستمان از همه جا کوتاه می‌شد. به هر حال، من نیز آن پختگی را نداشتم که با مسئله برخورد مثلا خوبی بکنم. وقتی ایشاناین جمله را فرمودند، آنقدر پکر شدم که نتوانستم جواب بگویم. از آنجا بیرون آمدم و اعلامیه را نوشتم. ابتدا اسم امام را نوشتم؛ بعد، نام آقای حکیم و سپس، آقای میلانی و همین طور اسامی دیگر مراجع را آوردم... ما در مشهد شنیدیم که روز آمدن شاه به قم، مردم از خانه‌هایشان بیرون نیامدند. به طوری که شاه خیلی عصبانی شده بود که چرا خیابانها خلوت است!

 

پی‌نوشت‌ها:

1ـ در مبارزه بین رژیم و مردم، خاطرات و اظهارات هر دو طرف موافق و مخالف، در امر تحقیق تاریخی مفید است. از کسانی که آن روز به نحوی با دستگاه در ارتباط بوده‌اند و اطلاعات یا خاطراتی از مبارزات درون رژیم دارند؛ می‌خواهیم به هر صورتی که صلاح می‌دانند، ما را یاری کنند.

2ـ مجموعه نطقها، پیامها، مصاحبه‌ها و بیانات محمدرضا شاه جلد 4 صفحه 3583.

3) همان سند، همان صفحه.

4) همان صند، صفحه 3084.

5) همان سند، صفحه 3085.

6) ر.ک: مقاله (3)، از همین سری مباحث، در شماره (9) فصلنامه یاد.


مجله یاد، بهار 1368، شماره 14
 
تعداد بازدید: 5127



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.