خاطرات

سالهای آغازین قیام در تبریز به روایت مرحوم آیت‌الله محمدحسن بکایی

محمدحسن بکایى


آیت الله محمدحسن بکایى فرزند محمدابراهیم، خرداد 1313، در توابع شهرستان خوى به دنیا آمد. پس از دریافت گواهى‌نامه ششم ابتدایى، به مدرسه نمازیه خوى رفت و در سلک طلاب علوم دینى درآمد. در 1329 ش، براى تکمیل تحصیلات دینى راهى قم شد و در حوزه درس حاج میرزا باقر مرندى به تحصیل کتاب شرح پرداخت. پس از آن رسائل را از آیت‌اللّه مشکینى، مکاسب را از آیت‌اللّه منتظرى و کفایه را نزد آیت‌اللّه مجاهد فراگرفت.

پس از فوت پدر، ناگزیر حوزه را رها کرد و به ارومیه رفت. در آن شهر اقامه نماز جماعت کرد و به تبلیغ و نشر احکام دینى پرداخت. پس از کودتاى 28 مرداد 1332، به فعالیتهاى دینى ـ سیاسى پرداخت و تا پیروزى انقلاب اسلامى بارها دستگیر و زندانى شد.

در سال 1338 ش در تبریز ساکن شد و به‌زودى جزء منبریهاى پرشور آن شهر درآمد. سپس بر اثر فشار ساواک، ناگزیر به تهران آمد و به شغل حسابدارى و مدیریت در گروه فرهنگى قدس پرداخت. پس از پیروزى انقلاب اسلامى، مسئول حفاظت و تنظیم امور پادگانهاى دپو شد و سپس سرپرستى کمیته منطقه هفت تهران را برعهده گرفت. مدتى هم در مراکز تربیت معلم به تدریس پرداخت. مسئولیت اداره امتحانات دانشگاه امام صادق (ع) نیز مدتى با او بود. وى مسئول دفتر کتابنامه بزرگ قرآن کریم بود.  از او تألیفاتى نیز در دست است. بکایى در 1386 درگذشت. آنچه مى‌خوانید حاصل دو جلسه گفتگو با ایشان است که در تاریخهاى 6 خرداد 1372 و 3 تیر 1372 در منزل ایشان، واقع در تهران، انجام گرفته است.

 

 آغاز مبارزات سیاسى

بعد از اخذ گواهى‌نامه ششم ابتدایى در 1326 ش، در حالى که نوجوان سیزده‌ساله‌اى بودم، درس طلبگى را شروع کردم. در محیط بسته زادگاهم که یکى از شهرهاى دورافتاده کشورمان است، در 1332 ش ـ که غوغاى ملّى کردن صنعت نفت برپا بود ـ تازه توانستم کمى بیدارى سیاسى پیدا کنم و بفهمم که در کشورم نظامى حکومت مى‌کند که در راستاى خوشبختى و آسایش مردم کشورم گام نمى‌زند و شاه که رهبرى سیاسى کشور را به عهده گرفته است، هدفى جز غارت سرمایه‌هاى کشور و تقدیم آن به اربابان خارجى و خلاصه نوکرى بیگانگان ندارد. از همان سالها احساس کردم من هم به عنوان یک نفر مسلمان ایرانى وظیفه دارم در مقابل این اوضاع بى‌تفاوت نمانم. ناگفته نگذارم نقطه آغاز تنبّه سیاسى‌ام زمانى تکوّن یافت که مشاهده کردم در انتخابات 1332 ش، افراد خاندان مقبره براى پایین آوردن نورالدّین امامى (1)  از کرسى وکالت و نشاندن شخص دیگرى به نام اصغر پارسا، علیه خاندان امامى به‌پا خاسته‌اند. رهبر این خیزش حجت‌الاسلام سیّدابراهیم مقبره‌اى بود که بعد از این جریان نام فامیلى ایشان به علوى تبدّل یافت. مردم خوى از روى خوش‌باورى به اصالت این خیزش باور داشتند و این‌گونه مى‌انگاشتند که در این جریان مصالح مردم خوى مطمح نظر است، ولى بعدا معلوم شد این جار و جنجال و مردم را به بازى واداشتن، جز رقابت قبیله‌اى و اینکه «تو نباشى، من باشم» چیز دیگرى نبوده است. در لابه‌لاى این حوادث، به حکم ضرورت و به‌طور ناخودآگاه و به منظور لکّه‌دار کردن طرف، حقایقى هم بر زبان معرکه‌گیران این میدان جارى مى‌شد که از رویدادهاى بسیارى پرده برمى‌داشت. این گفتارها بیدارى سیاسى ایجاد مى‌کرد و صدها مثل مرا آگاهى مى‌داد. من از این حوادث به بعد، به حکم وظیفه، در سخن‌رانیهایى که داشتم سعى کردم اشاراتى به اوضاع کشور نمایم و به مقدار پذیرش سخنانم، اذهان مردم را روشن کنم و هر از چند مدّت مورد تعقیب ادارات امنیّتى قرار گرفتم.

در 1334 ش، در یک سفر اتفاقى به شهرستان ارومیّه، به انگیزه شرکت در سوگوارى حضرت صدّیقه طاهره ـ سلام‌اللّه علیها ـ در یکى از مساجد آنجا حاضر شدم. بنا به درخواست گروهى از حاضران در مسجد به منبر رفتم. بعد از آن سخن‌رانى، جمعى از مردم شبانه در مسافرخانه به دیدارم آمدند و با اصرار از من خواستند که در ارومیّه اقامت گزینم و در یکى از مساجد آن شهر اقامه جماعت نمایم. به علّت اشتغال به تحصیل در حوزه علمیّه قم این درخواست را نپذیرفتم، امّا قول دادم در وقفه‌هایى که حوزه تعطیل مى‌شود، براى انجام خدمات منبرى به آن شهر بروم که از این طریق من جزء روحانیان آن دیار به شمار آمدم.

و بدین‌ترتیب در آن سامان نیز اداى وظیفه را در ارتباط با روشن کردن اذهان مردم و توجه دادن آنها به حوادث خطرناکى که در کشور مى‌گذشت، ادامه دادم.

در آن تاریخ، هنوز تشکیلات جهنّمى ساواک شاه به وجود نیامده بود. مسائل سیاسى را در کشور، اداره اطّلاعات شهربانى و اداره رکن دو ارتش بررسى مى‌کرد. روزى از روزها، بالاى منبر در مورد رضاخان سخنانى گفتم و حقایقى را در آن مورد بیان داشتم. به دنبال آن به اداره رکن دو ارتش احضار شدم. ریاست آن اداره را شخصى به نام سرهنگ مهران به عهده داشت. در اتاق کوچکى در ساختمان ستاد لشکر ارومیّه به دیدار او رفتم. او در حالى که پشت میزش روى صندلى نشسته بود، رو به من کرد و گفت: «این حرفها چیه که در بالاى منبر بر زبان آورده‌اى؟! مگر نمى‌ترسى؟ دستور بدهم در میدان مرکزى شهر به تو شلاّق بزنند؟» من که از غرور سرشار جوانى برخوردار بودم و به اصالت کارى که انجام داده بودم باور محکم داشتم، بلافاصله در حالى که مشتم را محکم روى میز او مى‌کوبیدم، جواب دادم: «غلط مى‌کنى!!» او بعد از شنیدن این جواب، بدون هیچ‌گونه اقدام قدرى به‌خود رفت و اندیشید. من هم در عواقب گفته‌ام به فکر رفتم. ناگهان دیدم سرهنگ از روى صندلى بلند شد و میز را دور زد و به طرف من آمد. من ابتدا چنین انگاشتم که قصد زدن مرا دارد، خود را آماده مقابله به مثل نمودم. امّا برخلاف فکرم جلو آمد، مرا به آغوش گرفت و سخت فشار داد و گفت: «من از همین لحظه مرید شما هستم.» و اضافه کرد: «خواهش مى‌کنم حرفهایت را طورى بزن که بتوانم نشنیده بگیرم». (2)

سرکار سرهنگ روى پیمانى که با من داشت، نگذاشت پرونده من در اداره رکن دو ارتش از چند صفحه تجاوز کند، در حالى که پرونده من در اداره اطّلاعات شهربانى خیلى پربرگ و قطور بود.

 

 اوّلین رئیس ساواک در ارومیه

در حدود همان سالها، سازمان اطّلاعات و امنیّت کشور تأسیس شد. اوّلین رئیس این اداره در ارومیّه افسرى به نام سرگرد کامیاب که از یاران سرلشکر بختیار ـ مؤسّس ساواک ـ بود تعیین گردید. او در ارومیّه به‌طور تدریجى خط و ربط و طرز برخورد و اندیشه افراد را به دست آورد و سپس رسیدگى و دنبال کردن امور امنیتى را به عهده گرفت.

 

 تشکیلات عرب‌باغى در ارومیّه

در ارومیّه شخصى به نام سیدحسین عرب‌باغى زندگى مى‌کرد که اخبارى‌مسلک بود و با حوزه‌هاى علمیه ـ که با او هم‌مسلک نبودند ـ خصومت عجیبى داشت. مرتّب او و پیروانش علیه حوزه‌هاى علمیه و روحانیت تبلیغ مى‌کردند. همین امر موجب شده بود که مردم ارومیّه رغبتى به فرستادن فرزندانشان به حوزه‌هاى علمیه براى تحصیل علوم دینى نداشته باشند و از این جهت خلأ شدیدى در منطقه از نظر وجود روحانى به وجود آمده بود. هم‌اکنون نیز آثار آن کمبودها در ارومیّه و مناطق اطراف آن دیده مى‌شود.

هنگامى که به ارومیّه رفتم، عرب‌باغى مرده بود و شخصى به نام میرآقا جانشین او بود و راه مبارزه با روحانیت و حوزه‌هاى علمیّه و توهین به علما و مراجع تقلید را بعد از عرب‌باغى ادامه مى‌داد. ناگفته نگذارم که دربار نیز به‌طور کامل از این تشکیلات حمایت مى‌کرد و آنان نیز به‌طور دربست در اختیار دربار بودند و فرامین آن را کاملاً اجرا مى‌کردند. خود عرب‌باغى نیز علاوه بر تألیف نوشته جداگانه‌اى در تأیید دربار به نام نجات ایران در گفته‌ها و نوشته‌هایش پیوسته مشروعیت حکومت ستم‌شاهى را اعلام مى‌کرد.

با ملاحظه کمبود روحانى در ارومیّه به فکر افتادم براى رفع این کمبود کارى انجام دهم. با امکانات محدود و کمى که داشتم، حجره‌هاى قدیمى حیاط مسجد جامع را تعمیر کردم و براى جمع‌آورى طلبه و تشویق آنها به تحصیل علوم دینى اقدام نمودم. با عنایت حضرت حق، سبحانه و تعالى، تعدادى از جوانان آن دیار به تحصیل علوم دینى اقدام کردند که در حال حاضر چند نفر از آنها به جایى رسیده. و شایستگى خدمت به اسلام و مسلمین را پیدا کرده‌اند، در خدمت تبلیغات دینى و نظام الهى جمهورى اسلامى هستند. همین اقدام ریشه‌دار باعث شد که مورد حمله هواداران عرب‌باغى قرار گیرم که علاوه بر مزاحمتهاى گوناگون ساواک و سازمانهاى به اصطلاح امنیّتى، مورد آزار آنان نیز واقع شدم. من هم روى احساس وظیفه تا آنجا که مى‌توانستم از افشاگرى در مورد تشکیلات عرب‌باغى دریغ نکردم و هویّت آنان را کاملاً هویدا ساختم. شبى از شبهاى ماه مبارک رمضان، کمیسیون امنیّت شهر در خانه شخصى به نام حاج عزیزى که یکى از سرشناسان شهر ارومیّه بود، به صورت دعوت به افطار ـ علیه من ـ تشکیل شد. در آن جلسه علاوه بر مسئولان، تمام علما و روحانیان بنام از جمله آیت‌اللّه موسوى اردبیلى، که در آن زمان براى تبلیغات به ارومیّه دعوت مى‌شد، و کلیّه سرشناسان حضور داشتند. من که یک طلبه غریبى بیش نبودم، نخست مورد حمله یک نفر به نام حاج شهیدى که از افراد «ملا» و از سرکردگان تشکیلات عرب‌باغى بود، قرار گرفتم. او آنچه که مى‌خواست به من گفت و از آن جمع حاضر، کسى جز جناب حجت‌الاسلام شیخ غلامرضا حسنى ـ امام‌جمعه فعلى ارومیه ـ به حمایت از من پر و بال شکسته سخنى به زبان نراند. تنها او بود که تا اندازه‌اى به داد من رسید. سپس رئیس شهربانى وقت به نام سرهنگ میرکلّو بیات ـ از اهالى ساوه که گویا هنوز هم در قید حیات است ـ رو به من کرد و با کمال تشدّد و با لهجه ترکى غلیظ ساوه گفت: «تو متولّد 1313 هستى و 24 سال بیشتر ندارى، به تو نیامده است که در کارهاى مملکت دخالت کنى و با کسانى که به رژیم خوش‌بین هستند، دربیفتى! این را بدان اگر این آقایان (افراد تشکیلات عرب‌باغى) بگویند ماست سیاه است، ما مى‌پذیریم. ولى اگر تو بگویى ماست سفید است ما نمى‌پذیریم؛ چون این آقایان، شخص اوّل مملکت را صریحا دعا مى‌کنند، ولى تو نه تنها شاه را دعا نمى‌کنى، بلکه با کنایه توهین هم مى‌کنى».

سرانجام جلسه با حمله و اهانت به من و تهدید که دست از این کارها بکش، خاتمه یافت.

  مهاجرت به تبریز

به علّت شرایط ذکر شده، دنیا برایم تنگ و زندگى برایم دشوار شده بود؛ ناگزیر شدم فکر مهاجرت از ارومیّه را در سر بپرورانم. بالاخره در 1338 ش، عزمم را در انتقال از ارومیّه جزم، و به تبریز مهاجرت کردم. استقبال مردم از من در تبریز خیلى مطلوب و غرورانگیز بود. روز چهارشنبه 22 محرّم‌الحرام حدود ساعت 12 ظهر به تبریز وارد شدم. همان وقت براى یک دهه سخن‌رانى به مسجد دیکباشى واقع در ابتداى بازار صفى ـ که از مساجد دایر شهر بود ـ دعوت شدم. در آن دو سه روز اول، به یارى خداوند، جلّ و علا، تا اندازه‌اى خود را شناساندم و بلافاصله براى سخن‌رانى عصرانه به مسجد صمصام‌خان مشهور به فایتونچیلار مسجدى ـ واقع در کوچه پست‌خانه ـ دعوت شدم. استقبال مردم باهوش و آزادى‌طلب تبریز از سخن‌رانى‌ام در این مسجد به قدرى بود که به علّت ازدحام و کثرت جمعیّت، عبور و مرور در کوچه پست‌خانه متوقّف مى‌شد. به‌راستى اسم این مسجد در تاریخ مشروطیّت ایران بلندآوازه است و نقش این مسجد در تکوّن نظام مشروطیّت بسزا بوده است. منبر رفتنم در آن مسجد برایم شهرت و مقبولیّت آفرید. من هم با سخن‌رانى در آن مکان مقدّس نام آنجا را از فراموشى نجات دادم، دوباره بر سر زبانها انداختم. البته سخن‌وران آزادیخواه و خوش‌فکر دیگر تبریز نیز به آنجا کشانده شدند. یکى از مراکزى که پیوسته فکر ساواکیها را مشغول مى‌داشت و درباره‌اش تدابیر به اصطلاح امنیتى مى‌اندیشیدند، همان مسجد بود.

در تبریز اداى وظیفه، یعنى روشن کردن اذهان مردم درباره امور جارى کشور و شناساندن چهره واقعى نظام حاکم بر کشور، ادامه داشت تا جایى که در سازمانهاى به اصطلاح امنیّتى، واعظ ناراحت شناخته شدم و پرونده ضدّشاهى برایم ساختند. هرچند روز یک‌بار به اداره اطّلاعات شهربانى و یا ساواک احضار مى‌شدم و در مورد سخن‌رانیهایم مورد سؤال قرار مى‌گرفتم.

 لایحه انجمنهاى ایالتى و ولایتى

از مضمون لایحه انجمنهاى ایالتى و ولایتى، افراد مسلمان ملّت ما باخبر هستند و مى‌دانند در آن لایحه چه دست‌درازیهایى به حریم شریعت غرّاى اسلامى شده بود که حضرات علما و مراجع عظام تقلید را برانگیخت تا به عنوان دفاع از حریم اسلام، حساب خودشان را با نظام ضدّ دین حاکم بر کشور تسویه نمایند. آن حضرات مخالفت خودشان را با آن لایحه، ضمن صدور اعلامیّه‌ها اظهار داشتند. با وجود خفقان شدید و مراقبت سخت از طرف ایادى نظام، آن اعلامیه‌ها را افراد مسلمان و فداکار در سطح کشور پخش مى‌کردند و رژیم نمى‌توانست از انتشار آنها جلوگیرى نماید. یادم مى‌آید اوّلین اعلامیه امام را چند روز پس از صدور، حجت‌الاسلام آقاى سیدهادى خسروشاهى ـ نویسنده نامى ـ به تبریز رساند که شرح رساندن آن به علماى استان آذربایجان غربى به همراه من بعدا خواهد آمد. وقوع این حوادث مقارن بود با روزهاى اوّل پاییز 1341 ش، که چند روز بیشتر به ایّام فاطمیّه اوّل باقى نمانده بود. اتّفاقا در آن روزها یکى از علماى کهنسال تبریز به نام حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ جواد نوبرى، پدر همسر حجت‌الاسلام والمسلمین آقاى حاج شیخ محمدحسین انزابى، یکى از منبریهاى معروف آن روز و نماینده سابق مردم تبریز در مجلس شوراى اسلامى، جهان فانى را به‌درود گفت و به جوار رحمت حضرت حق شتافت. رسم بر این بود که براى عالمان درگذشته، دو نوبت مجلس برگزار مى‌کردند؛ یکى را خانواده متوفّى و دیگرى را روحانیّت شهر. ولى ما به این منظور که مردم را در اختیار داشته باشیم و گفتنیها را به موقع به اطّلاع برسانیم، تلاش کردیم تا براى آن مرحوم هجده نوبت مجلس بزرگداشت در طىّ چند روز و از طرف افراد گوناگون در مساجد تبریز برگزار گردد.

در یکى از آن مجالس که در مسجد کدخداباشى، واقع در نوبر محلّه مقصودیّه ـ که آن مرحوم نماز مغرب و عشاء را در آن مسجد امامت مى‌کرد ـ من منبر رفتم. با این انگیزه که رعب ساواک را از دل مردم بیرون کنم، گفتم: «مردم! ساواک براى مبارزه با کمونیسم تشکیل شده است و نباید در امور داخلى دخالت کند و جلو حق‌طلبى و آزادیخواهى مردم مسلمان کشور را سد نماید.» منبر که تمام شد و پایین آمدم، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج میرزا محمّد توتونچى پدر حجت‌الاسلام آقاى شیخ احمد غروى، نماینده مقام معظّم رهبرى در دانشگاه تبریز، که یکى از روحانیان محبوب و مورد توجّه مردم بود، ضمن تقدیر از بیانات منبر من گفتند: «آقاى بکایى! شما آن‌قدر ساواک را بى‌مقدار کردید که تا حدّ زیرزمین تاریک‌خانه ما پایین آوردید.» گفتم: «حاج‌آقا بالاتر از آن هم نیست».

 

 رفراندوم فرمایشى

ایّام فاطمیّه اول و دوم آن سال به تبعیّت از فرامین حضرات مراجع عظام، بویژه امام که داغ‌تر و جدّى‌تر از دیگران وارد میدان شده بود، سخن‌رانیها و تلاشها علیه نظام طاغوتى ادامه یافت. در روز ششم بهمن 1341، همه‌پرسى نمایشى شاه در مورد موادّ شش‌گانه پیشنهادى او ـ که بعدا آنها را اصول شش‌گانه به اصطلاح انقلاب سفید نام‌گذارى کرد ـ برگزار شد. ما آن زمان در انتهاى بن‌بست میرابلار ـ واقع در محلّه مقصودیه ـ ساکن بودیم. در آن روز، چند نفر مأمور ساواک از اوّل تا آخر در ابتداى کوچه کشیک مى‌دادند تا رفت و آمد مرا کنترل کنند. ولى دور از چشم آنها، از خانه همسایه که درِ جداگانه به کوچه پشتى ـ به نام چوخورلار ـ داشت، بیرون رفتم و آنچه در امکانَم بود انجام دادم و از همان راه برگشتم. آنها چنین پنداشتند که من در خانه زندانى شده‌ام. در مورد رساندن اوّلین اعلامیّه حضرت امام به علماى آذربایجان ـ که حجت‌الاسلام خسروشاهى به آن سامان رسانده بود ـ خود ایشان در شماره 3 و 4 فصل‌نامه تاریخ و فرهنگ معاصر، صفحه 290 مى‌نویسد: «در آغاز قیام و پیش از حوادث خونین 15 خرداد، آقاى صانعى به سراغ من آمد که حاج‌آقا با شما کار دارند. منزل ما در یخچال قاضى متّصل به خانه حضرت امام بود. بلافاصله به خدمت ایشان رفتم. ایشان فرمود که... این حرکتى که از قم آغاز شده اگر توسّط آقایان علماى بلاد تأیید و پى‌گیرى نشود، دستگاه فکر مى‌کند که قم تنهاست و آن‌وقت نتیجه مطلوب به دست نمى‌آید، خوب است جنابعالى به تبریز و دیگر بلاد آذربایجان تشریف ببرید و با آقاى اخوى (آیت‌اللّه حاج سیداحمد خسروشاهى) و آقاى مجتهدى و آقاى قاضى و بقیّه علما تماس بگیرید، موضوع را بگویید و خطرات را گوشزد کنید و متن تلگرافهاى آقایان قم را نشان دهید تا آقایان بلاد هم اقدام کنند.

هزینه سفر را هم امام دادند و من همان روز عازم تبریز شدم... با اخوى و بقیّه علما، همراه جناب آقاى وحدت و جناب آقاى بکایى ـ از وعاظ معروف تبریز ـ ملاقات کردم و تلگراف نخستین تبریز، توسط این جانب تهیّه و توسط آقایان تبریز تکمیل و امضا و مخابره شد و تا تیمسار مهرداد رئیس ساواک وقت، از موضوع آگاه شود، من همراه آقاى بکایى به مرند، خوى، رضائیه، عجب‌شیر و شبستر هم رفته، از آقایان تلگراف گرفته، مخابره نموده، به قم مراجعت کرده بودم.» در اینجا دو موضوع را شایسته ذکر مى‌دانم:

1ـ امر تهیّه تلگراف و گرفتن امضا از بعضى از آقایان خیلى ساده و بدون تکلّف انجام نگرفت، بلکه آنان این کار را منوط به گرفتن امضا از بعضى از روحانیان دربارى و یا امام‌جمعه منصوب شاه مى‌نمودند که خدا مى‌داند در این مورد چقدر تلاش شد و رفت و آمد به خانه آنان انجام گرفت تا موفقیّتى به دست آمد.

2ـ رفتن به شهرهاى  آذربایجان جهت رساندن اعلامیّه‌ها به آقایان علما، با ماشین جیپ کهنه و قراضه یکى از دوستان نزدیکم به نام آقاى حسن علیزاده ـ پسر حاج احمد قره‌داغلى ـ که از جوانان مسلمان و پرشور آن زمان بود، انجام گرفت که این اقدام در آن زمان با وجود خفقان شدید حاکم بر کشور سرمایه زیادى را لازم داشت.

مبارزه بى‌امان و پى‌گیر علیه نظام ظالم حاکم بر کشور با وجود عقب‌نشینیهاى مصلحتى که براى اغفال مردم گاهى نشان داده مى‌شد، ادامه یافت تا رمضان 1341 ش فرا رسید. رمضان، بهار نزول قرآن است و مردم به سوى مساجد کشانده مى‌شوند و زمینه براى تبلیغات دین و بیان حقایق مساعدتر مى‌شود. من در شب و روز رمضان به چهار ـ پنج مسجد وعده سخن‌رانى داده بودم، شاید 5 روز بیشتر از ماه مبارک سپرى نشده بود که ساواک ممنوع‌المنبرم کرد و امکان ارشاد و روشن کردن اذهان مردم از من سلب شد. من هم با این بهانه خود را فارغ از انجام دادن وظیفه خیال نکردم، ساکت ننشستم بلکه به مقدار ساعتهایى که به مساجد وعده داده بودم به عنوان اعتراض به این تصمیم و نشان دادن ماهیّت کثیف رژیم که جلو تبلیغات دینى را مى‌گیرد، مى‌رفتم و در مساجد مذبور با قیافه مظلومانه مى‌نشستم. این کار به قدرى مؤثر افتاد که بعد از چند روز سرتیپ مهرداد، رئیس ساواک، به وسیله یکى از تجّار معروف بازار ـ که بعد از پیروزى انقلاب او هم نتوانست از امواج توفنده انقلاب در امان بماند ـ پیام فرستاد که فلانى (من) مى‌تواند به منبر برود. ولى چون این رویّه را براى تحریک مردم مؤثرتر از منبر رفتن مى‌دیدم، با صرف‌نظر کردن از منافع مادّى، از منبر رفتن خوددارى کردم. روزهاى ماه رمضان داشت سپرى مى‌شد و شاید نیمه‌هاى ماه مبارک بود که براى اوّلین‌بار جناب حجت‌الاسلام آقاى شیخ محمود وحدت‌نیا را که یکى از واعظان تبریز بود ـ و هم‌اکنون در یکى از شاخه‌هاى اداره سیاسى، عقیدتى ارتش جمهورى اسلامى ایران مشغول خدمت هستند ـ ساواک دستگیر کرد و به زندان قزل‌قلعه در تهران فرستاد. در خاطرم هست بعد از دستگیرى ایشان، یک روز در ارتباط با یک اقدام سیاسى به شهربانى تبریز احضار شدم. به اتاق سرتیپ محمّد عطایى رفتم. ایشان بعد از مذاکره درباره موضوعى که به خاطر آن احضار شده بودم، هنگامى که مى‌خواستم از اتاق بیرون بیایم، مبلغ 79 تومان و 5 ریال که همه پول همراه خود بود، به من داد که به خانواده آقاى وحدت برسانم. من به شدّت از گرفتن پول امتناع ورزیدم و گفتم: «خانواده ایشان اجلّ از این هستند که این‌گونه پولها را بپذیرند.» او در مقابل با قسم خوردن به جان تنها فرزند پسرش ـ که در یکى از کشورهاى اروپایى مشغول تحصیل بود ـ گفت: «این پول مال اختصاصى خودم هست و همان‌طورى که مقدارِ پول نشان مى‌دهد، بیشتر از این نداشتم والاّ زیادتر از این مى‌دادم

ناگفته نگذارم، من در تبریز بودم که سرتیپ محمد عطایى به عنوان رئیس شهربانى استان آذربایجان شرقى به تبریز آمد. در همان روزهاى اوّل با من دیدار کرد و اظهار داشت: «من به توصیه سرکار سرهنگ مهران، به دیدار شما علاقه‌مند شدم و مى‌خواهم با شما دوست باشم.» در پاسخ گفتم: «سرتیپ محمد عطایى با شیخ محمدحسن بکایى مى‌تواند دوست باشد، امّا در این موقعیّت حساس واعظ معروف تبریز یک وظیفه دارد و رئیس شهربانى تبریز ظاهرا وظیفه دیگرى.» بعد از آن، بارها من به استناد گزارشهاى مأموران اطّلاعات شهربانى به اتاق نامبرده احضار مى‌شدم و او بعد از طرح موضوع گزارش وقتى که جوابهاى مرا مى‌شنید ـ با توجه به اینکه این گفت‌وشنودها در اتاق رئیس شهربانى تبریز انجام مى‌شد ـ بدون اینکه سخنى بگوید با یک برخورد گرم و صمیمانه با من معانقه مى‌کرد و راهم مى‌انداخت. در همان مقطع زمانى شنیدم که ایشان با تن کاملاً سالم به دیدار پسرش در اروپا رفت و به فاصله چند روز جسد بى‌جانش به کشور برگشت.

 دستگیرى و زندان

بالاخره ماه مبارک رمضان آن سال در شرایطى که بیان شد، به پایان رسید. هنوز ده روز از رمضان نگذشته بود که یک روز نزدیک ظهر که عازم خانه‌ام بودم، در اوّل محلّه مقصودیه (نوبر قاپوسى) دستگیر و به ساواک برده شدم. بلافاصله مرا با یک جیپ بسیار کهنه و قراضه ژاندامرى به همراه یک مأمور به نام مستعار ناصرى ـ اهل مراغه ـ و با یک ژاندارم به تهران فرستادند. در وصف ماشین جیپ همین‌قدر مى‌گویم که اگر آن جیپ در کربلا بود دژخیمان ابن‌زیاد، بچّه‌هاى مظلوم سالار شهیدان ـ علیه‌السلام ـ را با آن به شام روانه مى‌کردند و با شترهاى بى‌جهازِ برهنه نمى‌فرستادند. خدا مى‌داند با وجود بادفتق شدید، با چه عذاب و ناراحتى به تهران رسیدم. از اداره سوّم ساواک که در محلّ باغ صبا ـ در جادّه قدیم شمیران ـ قرار داشت و ساواک آذربایجان تابع آنجا بود به زندان قزل‌قلعه منتقل شدم. در زندان با آیت‌اللّه طالقانى و افراد زیاد دیگر هم‌بند بودم. آن روزها در قسمت ما، در زندان قزل‌قلعه حدود یکصدوبیست نفر محبوس بودند. به جز پنج نفر که من هم جزء آنها بودم، بقیّه از وابستگان جبهه ملى بودند که در رأس آنها آیت‌اللّه طالقانى، از اعضاى نهضت آزادى ـ یکى از احزاب وابسته به جبهه ملّى ـ قرار داشتند.

خاطراتم از زندان قزل‌قلعه خیلى زیاد است که اگر همه آنها را تعریف کنم، «مثنوى هفتاد من کاغذ مى‌شود.» فقط به ذکر این خاطره مى‌پردازم: در زندان، یکى از هم‌بندها شخصى بود به نام ذوالقدر، اهل شهر شاعرپرور شیراز، و قریحه سرشار شعرى داشت و در شعر، تابناک تخلّص مى‌کرد. در آنجا قطعه‌اى سرود که با این مطلع آغاز مى‌شد:

نشد ابرو خم از سنگینى بار قفس ما راکه این سنگین سبک‌تر باشد از بال مگس ما را

چند سطر از این شعر را در زندان دوّم که با متفکّر و فیلسوف آیت‌اللّه مطهّرى هم‌بند بودم، در پشت کتاب مثنوى ایشان نوشته بودم. ایشان با استقبال از این شعر، خطاب به حضرت امام شعرى سرودند. بعد از شهادت ایشان، این خاطره در یکى از شماره‌هاى روزنامه کیهان نقل شد و من با این انگیزه، تمام شعر را با نوشته‌اى کوتاه به کیهان فرستادم و در ویژه‌نامه آن بزرگوار به چاپ رسید. (3)

آیت‌اللّه مطهّرى در یکى از نوشته‌هایش به نام در پیرامون جمهورى اسلامى، در صفحه اوّل، به ذکر این خاطره پرداخته‌اند.

زندان قزل‌قلعه ـ که در اراضى انتهاى خیابان کارگر شمالى کنونى قرار داشت ـ و در حال حاضر در آنجا بازار روز ساخته شده است، گویا اصطبل میرزا آغاسى معروف ـ یکى از مهره‌هاى سلطنت محمدشاه قاجار ـ بوده که جاى بستن اسبها را قطعه قطعه کرده و به صورت زندانهاى انفرادى درآورده بودند. محوّطه زندان، با یک قلعه محکم محصور بود و در چهارگوشه آن، چهار برج براى دیده‌بانى ساخته شده بود. چهار محوّطه سربسته ـ که در قدیم به میرآخورها اختصاص داشت ـ به عنوان چهار بند عمومى زندان نامیده مى‌شد. من نیز به همراه آیت‌اللّه طالقانى و چند نفر دیگر، ازجمله آقاى شیخ مصطفى رهنما در بندها محبوس بودم.

 اعتصاب غذا در زندان

روزها و هفته‌ها همان‌طور گذشت و رژیم در مورد ما که بدون سؤال و جواب به آن سیاه‌چال گرفتار شده بودیم، اقدامى نکرد. سرانجام تصمیم گرفته شد با اعتصاب غذاى عمومى ـ که یک نفر گرفتار دربند جز آن سلاح دیگرى ندارد ـ رژیم را تحت فشار قرار دهیم و وادارش سازیم تا تکلیف گرفتاران دربند را روشن سازد. تصمیم عملى شد و مدّت 62 ساعت اعتصاب غذا طول کشید. بالاخره از طرف مقامات به اصطلاح امنیّتى آمدند و به‌طور شفاهى قول دادند که خواسته زندانیان تأمین خواهد شد و اعتصاب شکسته شد. در اجراى این وعده، پرونده ما پنج نفر که جزء جبهه ملّى نبودیم، بررسى شد و قرار شد ما از زندان آزاد شویم؛ امّا در مورد بقیّه که از وابستگان به جبهه ملى بودند، اقدامى صورت نگرفت. در نتیجه، وابستگان جبهه ملّى یک هفته بعد از اعتصاب غذاى اوّل، دوباره اعتصاب غذا را شروع کردند که مدّت هفتاد و دو ساعت به طول انجامید. با توجّه به ضعف و ناتوانى بدنى که از اعتصاب اوّل براى آنها حاصل شده بود، در اعتصاب دوّم از لحاظ مزاجى مقاومت کمترى توانستند نشان دهند. اعتصاب‌کنندگان به حالت مرگ افتادند. اداره‌کنندگان زندان با کمال بى‌اعتنایى ناظر جریان بودند، عملى انجام نمى‌دادند، مگر در ساعتهاى پایانى یک نفر پزشک به نام صدرى با چند تا سرم به زندان آمد و خواست با تزریق سرم، از حال رفتگان را به حال بیاورد. از حق نباید گذشت، بعضى از آنها که مختصر رمقى داشتند، با نزدیک شدن شیشه سرم، با مشت و یا لگد مى‌زدند و شیشه سرم را مى‌شکستند و مانع تزریق آن به بدن خودشان مى‌شدند. در این میان، ما پنج نفر که اعتصاب غذا نکرده بودیم، از نظر روحى و جسمى کاملاً در مشقّت و عذاب بودیم، زیرا از طرفى به عنوان یک انسان مسلمان احساس وظیفه مى‌کردیم که باید به قدر میسور به داد آسیب‌دیدگان برسیم و رنجى را از آنها برطرف سازیم و از طرف دیگر با وجود عاطفه سرشارى که در نهادمان بود، تماشاگر ددمنشیها و بى‌تفاوتیهاى دژخیمان رژیم در مورد انسانهاى بى‌گناه و آسیب‌دیده بودیم که بیشتر روحمان را آزرده مى‌ساخت. بوى آزاردهنده دهان اعتصاب‌کنندگان را که مدّت هفتاد و دو ساعت بود هیچ نوع خوردنى به بدنشان وارد نشده بود و این رایحه، محیط زندان قزل‌قلعه را غیرقابل تنفّس ساخته بود، نباید فراموش کرد. در این میان، از همه بیشتر آیت‌اللّه طالقانى ـ آن اسوه مقاومت و پایدارى ـ که به علّت ابتلا به بیمارى هماروئید و داشتن خونریزى شدید، ضعف زیادى عارضشان شده بود، در معرض خطر قرار داشت. من به‌طور خصوصى خدمت ایشان عرض کردم: «آقا، خود مى‌دانید این‌گونه کارها تا آنجا رواست که خطر مرگ، جان انسان را تهدید نکند.» امّا ایشان به هیچ‌روى آماده خوردن چیزى نبود و مى‌فرمود: «چون هم‌رزمانم غذا نمى‌خورند، من هم نخواهم خورد.» من با اصرار زیاد براى اینکه صدمه زیادى نبیند، آماده‌شان کردم تا مختصر خوردنى میل بفرمایند. بعد من به نام خودم شیر تهیه کردم و در خلوت و دور از چشم همگان به ایشان نوشاندم و مختصر آشى پختم و پنهانى به ایشان خوراندم. بعد از 72 ساعت مقاومت و تب و تابِ خانواده‌هاى آنان ـ که در جلو در زندان و در بیابانهاى قزل‌قلعه شب و روز اجتماع کرده و نگران حال عزیزانشان بودند ـ و با وعده و وعیدهاى کارگزاران رژیم، اعتصاب شکسته شد و آن حالت بحران به حال عادى برگشت.

لازم است در نگارش این سطور، استوار ساقى، مسئول داخلى زندان قزل‌قلعه، را از یاد نبرم. نامبرده درجه‌دارى بود از اهالى سراب آذربایجان. قیافه درشت و مهیبى داشت. مى‌گفتند از همکاران صمیمى سرلشکر بختیار ـ مؤسس ساواک ایران ـ بوده است. همچنین مى‌گفتند این پست، یعنى اداره داخلى زندان قزل‌قلعه، را مى‌بایست به افسرى بسپارند که درجه سرهنگى داشته باشد، امّا به او سپرده بودند که استوارى بیش نبود. این موضوع از جربزه او خبر مى‌داد. در میان اصحاب زندان آن روز، زندان قزل‌قلعه به او نسبت داده شده و هتل ساقى!! نامیده مى‌شد. شاعر هم‌بندمان، آقاى ذوالقدر ـ که ذکرش گذشت ـ در قطعه‌اى که در زندان سروده از او یادى کرده و گفته بود:

 

بیا «ساقى!» بیا از راح راحت‌زاى آزادىخمارآلودگان را چاره کن اوّل، سپس ما را

 

در آن روزها که قیام مردم مسلمان ایران علیه نظام ستمشاهى به رهبرى روحانیّت تازه شروع شده بود، هنوز مأموران به اصطلاح امنیّتى خیلى در کارهایشان ماهر و جاافتاده نبودند. بعدا آن‌گونه که به گوشم رسید، زمانى که ایادى استکبار به ریشه‌دار بودن نهضت اسلامى مردم ایران به رهبرى روحانیّت آگاهى پیدا کردند، براى مأموران ایران در اسرائیل دوره گذاشتند و رویّه دژخیمانه امنیّتى را به آنها آموختند. بدان جهت، در زندانهاى اوایل نهضت ـ برخلاف زندانهاى بعدى که حتّى ورق‌پاره روزنامه چند سال پیش را هم از فرد محبوس مى‌گرفتند ـ در آن دوران، وسایل مطالعه براى زندانى فراهم مى‌کردند. من کتاب نامه‌هاى پدرى به دخترش، اثر جواهر لعل نهرو و ترجمه محمود تفضّلى، را در زندان قزل‌قلعه مطالعه کردم. آن‌گونه که خود ایندیرا گاندى که نامه‌ها به او نوشته شده است، مى‌نویسد: «این نامه‌ها پاسخى بود به پرسشهاى یک دختر خردسال و کنجکاو، این نامه‌ها در یک فرصت کوتاه و محدود در فاصله دو دوره زندان نوشته شده است.» در این نامه‌ها سخن از هر درى رانده شده، پیرامون خیلى از موضوعات بحث شده است، این از اطلاعات گسترده نویسنده حکایت مى‌کند که در مجال تنگ زندان و نداشتن هیچ‌گونه منبع و مأخذ، این‌قدر مطالب را از چنته خود بیرون مى‌ریزد. آرزو کردم کاش جواهر لعل نهرو مسلمان بود تا ما بعد از مرگش قبر او را مزار مى‌کردیم و همگان را در مقابل علم او به کرنش وامى‌داشتیم؛ اما مع‌الأسف او مسلمان نبود و به رسم هندوها، بعد از مرگش جسد بى‌جان او را همانند سلف صالحش، مهاتما گاندى که بى‌شک یکى از مردان بزرگ تاریخ است، با برنامه خاص سوزاندند و خاکسترش را به رودخانه مقدّس ریختند.

روزى که در پایان آن اعتصاب غذاى زندانیان شکسته شد، قرار آزادى‌ام به زندان رسیده بود و مى‌بایست من در اوایل آن روز از زندان بیرون رفته باشم، ولى به این منظور که خبر حالت اسفناک زندانیان اعتصابى را به بیرون نبرم، مرا از اوّل روز تا آخر آن، در حالى که بار و بنه‌ام زیر بغلم بود، ایستاده در انتظار نگه‌داشتند تا در اواخر روز اعتصاب شکسته شد. مرا در موقعیّتى که فاصله چندانى تا غروب آفتاب باقى نمانده بود، به اداره سوّم ساواک ـ واقع در محلّ باغ صباى جادّه قدیم شمیران ـ بردند. دقایقى در اتاق تاریکى نگه داشتند و سپس به همراه چند نفر مأمور به یکى از ادارات ساواک ـ واقع در خیابان صفى علیشاه ـ منتقل شدم. این اداره برخلاف سایر ادارات ساواک، درى باز داشت و تابلویى با این نوشته: «روابط عمومى سازمان اطّلاعات و امنیّت کشور» بالاى آن نصب بود. خانه مجلّلى بود و درِ اتاقهاى متعدّدى به سرسراى آن باز مى‌شد. روى یکى از مبلها که در سرسرا چیده بودند، نشستم. منتظر بودم مسئول آن اداره ـ که سرهنگ پیرى بود به نام نشاط ـ بیاید تا من بعد از گذشتن از خانِ او نیز، از دست جبّاران رها شوم. در مدت کمى که آنجا نشسته بودم، افرادى را در لباس طلبگى و در حالتهاى گوناگون: مرتّب، نامرتّب، با لباس تمیز، با لباس کثیف دیدم که به یکى از اتاقها رفت و آمد مى‌کردند. ناگهان شیخ بهاءالدّین محلاّتى ـ امام مسجد سپهسالار ـ از آن اتاق بیرون شد و به سوى من آمد. دست به طرفم دراز کرد، من هم در حالى که به روى مبل لم داده بودم، بدون اینکه تکان بخورم با او دست دادم. پرسید: «مرا مى‌شناسید؟» پاسخ دادم: «عکس شما را در روزنامه، پاى صندوق رأى رفراندوم شاه دیده‌ام.» گفت: «از اینجا به خانه ما برویم.» تشکر کردم و گفتم: «من خانه براى رفتن دارم.» این شیخ بعد از پیروزى انقلاب اسلامى از ایران فرار کرد و در حال حاضر به همراه سیدمهدى روحانى معروف، در فرانسه، آخوند افراد سلطنت‌طلب مقیم پاریس است. با یاد سیدمهدى روحانى این سؤال در ذهنم خطور کرد: «خداوند چرا در بعضى از خانواده‌ها خیرى نمى‌گذارد؟!!»

با اجازه گرفتن از مأمور، به خانواده چاروقچى ـ که یکى از خانواده‌هاى متدیّن و سرشناس تبریز هستند ـ تلفن کردم که ماشینى بیاید و مرا به آنجا ببرد. به فاصله اندکى جناب آقاى حاج رحیم چاروقچى ـ یکى از برادران آن خاندان ـ در جلو در اداره اعلام حضور کرد که حقّا در آن موقعیّت، این کار از خودگذشتگى زیادى لازم داشت.

از حق نگذرم، حجت‌الاسلام آقاى حاج سیّدابراهیم علوى خویى نیز براى بردن من به آن اداره آمده بود که بعد از رهایى، نخست با ماشین آقاى حاج رحیم به خانه آقاى علوى خویى که در آن نزدیکیها بود، رفتیم و بعد از توقفى مختصر راهى منزل آقاى چاروقچى شدیم.

ساواک مرا به شرطى از زندان آزاد کرد که تا مدّتى از حوزه قضایى تهران بیرون نروم؛ و در واقع به تبریز برنگردم. من هم ناگزیر چند روز در تهران ماندم و سپس در حالى که شاید بیش از بیست روز به ایام محرم سال 42 ش ـ که حوادث تاریخى 15 خرداد در آن اتّفاق افتاد ـ باقى نمانده بود، به تبریز برگشتم. مردم با یک دنیا اشتیاق به دیدارم آمدند، و شکر خداى را که مرا از لحاظ روحیه و عزم، همان‌گونه یافتند که قبلاً دیده بودند.

 

 محرم پرحادثه

محرم با تمام خصوصیاتش فرا رسید. محرم آن سال حال و هواى دیگرى داشت. مردم مسلمان ایران که قرنها رویدادهاى محرّم 61 هجرى را متذکّر شده، با به سر و سینه زدن، فغان و شیون راه انداخته، تأسف خورده بودند که چرا زمانه آنها را به تأخیر انداخته بود که نتوانسته بودند به یارى امام حسین، علیه‌السلام ـ رهبر انقلاب آن روز ـ بشتابند، مستشمر (4) بودند که باید امروز آرمانهاى متعالى را قدرى به مرحله عمل نزدیک‌تر سازند، به نداى رهبر انقلاب امروز لبّیک بگویند.

در محرم آن سال، براى بیان حقایق و روشن کردن اذهان، سوژه منبر و موضوع سخن‌رانى منبریهاى متعهّد و دلسوز ـ نه وعّاظ‌السّلاطین!! ـ جز کشتار دستجمعى مدرسه فیضیّه را که در فروردین همان سال و در روز وفات امام صادق (ع) در مجلس روضه آیت‌اللّه‌العظمى سیدمحمدرضا گلپایگانى دژخیمان رژیم به راه انداخته بودند، چیز دیگرى نبود. من در روزهاى وقوع آن حادثه در قم، در زندان قزل‌قلعه به‌سر مى‌بردم و بعد از بیرون آمدن از زندان از چگونگى امر باخبر شدم. مردم در آن سال ضمن گریه کردن بر مصائب سیدالشهدا ـ علیه‌السلام ـ براى قربانیان کشتار فیضیّه نیز خوب گریستند؛ و این گریه‌هاى سازنده در به وجود آوردن حوادث 15 خرداد که نخستین تاریخ خونین انقلاب شکوهمند و اسلامى ما را رقم زد، اثر مثبت خودش را خوب نشان داد. خداوند به حقّ مقرّبین درگاهش، این گریه‌هاى طولانى ما را در مقابل مظلومیت حقّ و حقیقت که مَثل اعلاى آن مظلومیت حضرت سالار شهیدان است، به عنوان یک سرمایه گرانمایه از ما نگیرد که ما در طول تاریخ خیلى چیزها ازجمله پیروزى انقلاب اسلامى خودمان و حوادث بعدى را مدیون آن گریه‌ها هستیم؛ و در شریعت اسلام، استحباب آن به قدرى متقن است که حتى براى اهل سنّت نیز جاى تردیدى باقى نمانده است.

روز هفتم محرم همان سال، وقت عصر من در خانه شهید قاضى بودم، یک نفر مأمور ساواک به نام نوراللّهى ـ که اهل خوى و پسر یک نفر قصّاب مشهور به قویروق قصّاب بود و غالبا او ما را به ساواک مى‌برد ـ آمد و گفت: «در استاندارى منتظر شما هستند.» به همراه او به استاندارى رفتم. دیدم در جلسه‌اى، تمام مسئولان ادارات انتظامى و چند نفر از سرشناسان بازار از جمله حاج حیدر خسروشاهى، آقاى حاج جواد برق‌لامع، آقاى حاج مسیّب چاروقچى، حاج ابوالقاسم جوان و... و نیز آقایان: حاج میرزا هاشم شکورى، حاج سیدفتّاح هشترودى، آقاى حاج شیخ محمدحسین انزابى چهرگانى، آقاى حاج شیخ محمود وحدت حضور دارند. بعدا معلوم شد که آن جلسه، کمیسیون امنیّت شهر بوده است که جهت رسیدگى به وضع حاج میرزا حسن ناصرزاده ـ واعظ شهیر شهر ـ که گویا در منبر گفته بود: «مأموران ساواک بى‌ناموس هستند!!» و «امسال در روز عاشورا قیام خواهیم کرد» تشکیل شده بود. من هم در جلسه شرکت کردم. سرتیپ مهرداد و که رئیس ساواک آذربایجان شرقى بود، با کمال تبختر سخن آغاز کرد و گفت: «نمى‌دانم خواسته آقایان چیست؟» من به امید پاسخ ریش سفیدان سکوت کردم. سؤال دوباره تکرار شد، ولى جوابى داده نشد. بعد از بار سوم من ناگزیر جواب دادم: «خواسته آقایان در اعلامیه‌هاى حضرات آقایان مراجع تقلید منعکس شده است.» او گفت: «آن اعلامیه‌ها از آقایان مراجع نیست، آنها را توده‌ایها درست کرده‌اند.» پاسخ دادم: «نوار سخن‌رانیهاى حضرات مراجع را من در خانه دارم، آنها صریحا اعلام کرده‌اند در هر اعلامیه‌اى که در پایین آن اسم ما باشد، از آن ماست.» سرتیپ مهرداد که از این گستاخى من به تعجب آمده بود، براى ساکت کردنم گفت: «شما به چه مجوّزى به تبریز آمدید؟» در پاسخ گفتم: «آذربایجان جزء لاینفکّ ایران است، براى آمدن به اینجا نیازى به گذرنامه نیست و براى من هم قرار منع تعقیب صادر شده است.» گفت: «تو محاکمه نشده‌اى که قرار منع تعقیب صادر شود.» گفتم: «دلیل نداشتید تا مرا محاکمه کنید، بلکه شما یک روز محاکمه مى‌شوید که مرا به سیاهچال فرستادید.» گفت: «این آرزو را به گور خواهى برد.» گفتم: «من اگر بمیرم، اولاد من جامه عمل مى‌پوشانند.» صحبت داشت به جاهاى باریک‌ترى کشیده مى‌شد که سرتیپ طباطبایى، فرمانده ژاندارمرى آذربایجان شرقى که از اوّل با اشاره از من مى‌خواست که کوتاه بیایم، میانجیگرى کرد و مسیر سخن را منحرف نمود.

به ناصرزاده ـ که موضوع اصلى جلسه بود ـ نمى‌توانستند دسترسى پیدا کنند. سرانجام بعد از تلفنهاى زیاد، او را در خانه آقاى توکّلى ـ صاحب کارخانه کبریت توکّلى ـ که براى منبر در مجلس روضه زنان به آنجا رفته بود، پیدا کردند و تأکید شد هرچه زودتر خود را به استاندارى برساند. بالاخره ایشان در جلسه حضور پیدا کردند. سرتیپ مهرداد که خود را آماده کرده بود با او رفتار تندى داشته باشد، دو مطلب مورد نظر را که او بالاى منبر گفته بود، مطرح کرد. او با کمال تعجب اظهار کرد: «من خود آن‌گونه هستم اگر به مأموران ساواک آن نسبت را داده باشم، من غلط مى‌کنم اگر روز عاشورا را روز قیام معرفى کنم.» سرتیپ مهرداد هنگامى که مشاهده کرد آقاى ناصرزاده آنچه را او مى‌خواست به خودش گفت، دیگر از سر تقصیرش!!! گذشت و جلسه با سردى و سرافکندگى تمام شد. من به همراه آقاى انزابى رفتم. ایشان گفتند: «من خودم پاى منبرى که آقاى ناصرزاده آن اظهارات را کردند، بودم.» من در دهه اوّل محرم آن سال، علاوه بر مجالس متعدد دیگر، در اوش تیمچه لر منبر مى‌رفتم. اوش تیمچه لر سه باب تیمچه در جنب یکدیگر است که شیخ معروف در راسته بازار تبریز ساخته و در دهه اوّل، مجلس عزادارى آن سه تیمچه، گرم‌ترین مجالس بازار تبریز شناخته شده است. همیشه پاى منبر من از جمعیت موج مى‌زد. روزهاى دهه اوّل پشت سر هم آمد و سپرى شد تا روز عاشورا فرا رسید.

 عاشوراى تبریز در 42 ش

مراسم عزادارى سیدالشهدا (ع) که تبریزیان برگزار مى‌کنند، در تمام شهرهاى کشور، بویژه در خود تبریز امتیازات به‌خصوصى دارد که زبانزد خاص‌وعام است: اوّلاً مراسم عزادارى آنها خیلى عاقلانه انجام مى‌گیرد و از اعمال مبتذل و دور از نزاکت و عقل ـ که ندرتا در میان بعضى از گروهها معمول است ـ پیراسته است؛ ثانیا ذاکران امام حسین (ع) و نوحه‌خوانان تبریز در تحریک احساسات و هنر گریاندن مردم، ید طولا و مهارت کاملى دارند؛ ثالثا اشعار نوحه که شاعران تبریز مى‌سرایند، انصافا عالى‌مضمون و در سطح بالایى هستند. نباید از حق گذشت که اشعار نوحه ترکى آذرى نسبت به اشعار نوحه فارسى دهها سال پیش‌رفته‌تر است. اگر زبان ترکى آذرى در اقسام گوناگون شعرى، سعدى، حافظ و... ندارد، زبان فارسى هم در اشعار نوحه، صافى، صرّاف، شهاب، شباهنگ (هندى)، سعدى زمان، ذهنى، حقیر خویى و (5)... را ندارد.

هر سال از روز چهارم یا پنجم محرم بعد از روضه‌خوانى در مساجد و تیمچه‌هاى بازار، دسته‌هاى عزادار با کیفیّتى بسیار متین و باوقار در بازار به راه مى‌افتند و تا نزدیکیهاى غروب به آخر بازار مى‌رسند و مراسم عزادارى پایان مى‌پذیرد. آن سال روز عاشورا، مردم باهوش و با استعداد تبریز به رهبرى روحانیّت آگاه چنان تشخیص دادند که به جاى یزید و ایادى او بر سر یزید زمان و دژخیمان او فریاد کشند، لذا مراسم عزادارى آن روز به یک تظاهرات خشم‌آلود مبدّل شد. این مراسم در حالى که علماى بزرگ شهر همچون آیت‌اللّه حاج شیخ احمد اهرى، آیت‌اللّه حاج سیدحسن انگجى، آیت‌اللّه قاضى طباطبایى، آیت‌اللّه حاج شیخ عبدالحمید شربیانى و... پیشاپیش مردم در حرکت بودند، از صحن مسجد جامع تبریز شروع شد. جوانان غیرتمند و پرشور مسلمان نیز آنان را دربرگرفته بودند تا از فشار ازدحام مردم آنها را محافظت کنند. مردم بعد از پیمودن بازار، مقابل در بزرگ مسجد جامع (قیزبسدى بازار) به تقاطع بازار بزرگ (راسته بازار) رسیدند. بعد از عبور از مقابل اوش تیمچه‌لر پیمودن طول راسته بازار را به سوى رودخانه وسط شهر ادامه دادند، با پیچیدن به بازار گن دلّه‌زن به طرف دال‌راستا راه افتادند. آن موقع هنوز مردم شعارهاى کوبنده انقلاب را بلد نبودند و تنها نوحه‌اى را که با وضع آن روز سازگار تشخیص مى‌دادند، شعرى بود از کریم صافى ـ شاعر زبردست آذربایجان. مردم به چند دسته تقسیم شده و در حالى که پاى بر زمین مى‌کوبیدند، با مشتهاى گره کرده این شعر کریم صافى را مى‌خواندند:

یوم عاشورادى یا روز قیامت در بوگونیا قیامت عرصه سیندن بیر علامتدر بوگون (6)

دیگر آن روز از سینه زدن و زنجیر زدن خبرى نبود؛ مردم مشتها را گره کرده بودند تا به جاى زدن به سینه خود برسر ستمگر زمان بکوبند.

دو نفر از مسئولان انتظامى و امنیّتى به نامهاى پرویز افسر، معاون ساواک، و سرگرد زند، رئیس‌پلیس تبریز، هم مردم را همراهى مى‌کردند. من با ملاحظه نگاههاى خشم‌آلود مردم به آنها احتمال دادم که مورد تعرّض جمعیّت قرار بگیرند، پس دستهاى به‌هم گره خورده دو نفر از جوانان پرشور و مسلمان را ـ که روحانیان را در محاصره داشتند ـ از هم جدا کردم و آن دو را داخل آن محوطه امن نمودم.

در طول تظاهرات پرشور آن روز، از صحن مسجد جامع تبریز تا تقاطع دال‌راستا به جز شعار دادن برنامه دیگرى اجرا نشده بود. لازم بود با سخن‌رانیهاى داغ، اوّلاً شعارها به شعور پیوند بخورد، ثانیا هدف تظاهرات مشخص گردد. براى نخستین‌بار، با یارى و عنایت خداوند، در وسط تقاطع دو بازار بر روى دو چهارپایه که روى هم گذاشته شده بود، قرار گرفتم. بازار از هر طرف تا جایى که چشم کار مى‌کرد، ممّلو از جمعیّت بود. بعد از بسم‌اللّه و خطبه مختصر، حدیث: «من راى سلطانا جائرا ناکثا بعهداللّه مخالفا سنه‌اللّه...» را ـ که رهبر انقلاب کربلا در طول نهضت به منظور اعلام انگیزه قیام خود از نیاى بزرگوارش نقل کرده ـ خواندم. سپس براى جلب توجّه حاضران با توجّه به جذاب و شیرین بودن بیان شعرى، اشعارى را که از شاعره نامى کشور پروین اعتصامى حفظ کرده و پیوسته مترصّد مجالى بودم که در ملأعام بخوانم، به شرح زیر براى مردم خواندم:

روزى گذشت پادشهى از گذرگهىفریاد شوق بر سر هر کوى و بام خاست

پرسید زان میانه یکى کودکى یتیمکاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیستدانیم آن‌قدر که متاعى گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنى گوژپشت و گفتاین اشک دیده من و خون دلِ شماست

ما را به رَخت و چوب شبانى فریفته استاین گرگ سالهاست که با گلّه آشناست

آن پارسا که دِه خَرَد و مِلک، رهزن استآن پادشا که مال رعیّت خورَد گداست

بر قطره سرشک یتیمان نظاره کنتا بنگرى که روشنىِ گوهر از کجاست

پروین به کجروان سخن از راستى چه سودکو آن‌چنان کسى که نرنجد ز حرف راست

با بازگو کردن آن حدیث و قرائت اشعار پروین، مسیر کلام مشخّص شد و معلوم گشت که روى سخن با شاه ستمگر است که در رأس تمام خطاکاریها قرار گرفته است. قاضى طباطبایى این جمله را «روى سخن با هیئت حاکمه است» روى پاکت پستى که همراهش بود، نوشت و به من داد. من بعد از گفتارى مختصر درباره وضع عمومى کشور، خواسته‌ها را به‌طور فهرست‌وار و مرتب فریاد زدم و از مردم خواستم به دنبال هر یک از بندها چنانچه مورد تأییدشان است، سه بار فریاد بزنند: «صحیح است.» بعد از پایان سخن‌رانى من، حجت‌الاسلام والمسلمین آقاى شیخ محمّدحسین انزابى چهرگانى بالاى چهارپایه رفت و با سخن‌رانى گرم خود مطلب را ادامه داد. بعد از پایان سخن‌رانى او، باز مردم با مشتهاى گره خورده در حالى که پاى بر زمین مى‌کوبیدند، به حرکت درآمدند. در دال‌راستا ـ که میدان مانندى است ـ جمعیّت را به توقّف واداشتیم. ناگهان حاج میرزا حسن ناصرزاده، واعظ شهیر، سررسید. دو چهارپایه باز روى هم قرار گرفت. ناصرزاده بالاى آن رفت، امّا برخلاف انتظار همه، به جاى سخن‌رانى داغ و مطرح کردن موضوع روز، به نوحه‌خوانى پرداخت. او درحالى که با دست به سر مى‌زد، چنین خواند: «از خیمه‌ها تا قتلگه زینب صدا مى‌زد حسین...» کاملاً یادم است هنگامى‌که ناصرزاده با خواندن این نوحه، جوّ موجود را عوض کرد، پرویز و سرگرد زند محکم‌تر از همه به سرشان مى‌کوبیدند. سپس جناب حجت‌الاسلام آقاى شیخ عیسى سلیم‌پور اهرى ـ که از هم‌رزمان داغ آن زمان بودند و سرتیپ مهرداد رئیس ساواک تبریز از من و ایشان و آقاى وحدت به «سه تفنگدار» تعبیر مى‌کرد ـ بالاى چهارپایه قرار گرفت و مطابق انتظار با سخن‌رانى گرم و شجاعانه مطالب قبلى را تعقیب کرد و جوّ حاکم بر جمعیّت را به حالت اولیه برگرداند.

بعد از پایان سخن‌رانى آقاى اهرى، حرکت مردم به سوى تیمچه مظفریه که هر سال حرکت دسته‌هاى عزادارى به آنجا منتهى مى‌شد، آغاز گردید. تیمچه مظفّریه که گویا حاج شیخ معروف به نام مظفّرالدین شاه قاجار ساخته است، یکى از بزرگ‌ترین تیمچه‌هاى تبریز در وسط بازار و یکى از مراکز مهمّ تجارت فرش در تبریز است. مسئولان دولتى هم در روزهاى تاسوعا و عاشورا براى شرکت در مراسم عزادارى، به آنجا مى‌آمدند. موقعى که جمعیّت به مقدار ظرفیت در آنجا قرار گرفت و چندین برابر آن در بازارهاى اطراف مستقر شدند، حجت‌الاسلام آقاى شیخ محمود وحدت‌نیا بالاى منبر بلند تیمچه رفت و خیلى مطلوب صحبت کرد. سپس من که در دهه اوّل دعوت شده بودم تا هر روز در آن تیمچه منبر بروم، به عنوان ختم ماجرا، بالاى منبر رفتم. در حضور مسئولان دولتى به قدرى تحریک‌آمیز صحبت کردم که وقتى از منبر پایین آمدم، حجت‌الاسلام حاج سیدرضا مرندى که یکى از منبریهاى پرکار تبریز بود و در این گونه موارد خود را کنار مى‌کشید، و دعوت داشت که در دهه اوّل در آن تیمچه به منبر برود، با یک دنیا حرارت و علاقه رو به من کرد و گفت: «حاج آقا، بهتر است با این ترتیب به خیابان برویم.» پاسخ دادم: «حاج‌آقا! اگر به خیابان برویم، صدها نفر کشته را باید تحمّل کنیم.» چون محیط بازار بسته بود، نیروهاى دولتى عکس‌العمل نشان ندادند. خلاصه تظاهرات پرشور عاشوراى تبریز در شرایطى که شرح دادم خاتمه یافت.

عصرهاى دهه اوّل ماه محرم 1342 ش، آقاى اهرى در مسجد جامع و من در مسجد مقبره که هر دو از مساجد معتبر و پرجمعیّت تبریز هستند، منبر مى‌رفتیم. آن روز عصر، براى اینکه تظاهرات پرشورِ قبل‌ازظهر فراموش نشود و در جایى ثبت شود، ما شرح رویداد تاریخى صبح عاشورا را از آغاز تا انجام بازگو کردیم که در نوار ضبط شد. نوار سخنان آن روز ـ با وجود بارها تفتیش ـ از دستبرد مأموران شاه محفوظ ماند و هم‌اکنون نیز موجود است.

 دوازدهم محرم 1342 ش

شور انقلابى مردم روزافزون بود و تعداد جمعیّت در مساجد و مجالس عزادارى رو به افزایش بود. سخنان قبلى نیز با شور و هیجان بیشتر در منبرها دنبال مى‌شد. عصر روز دوازدهم محرم هنگامى که از منبر پایین آمدم و در میان ازدحام شدید مردم از مسجد خارج شدم، در کنار در خروجى، آقاى حاج مسیّب چاروقچى ـ یکى از سرشناسان بازار تبریز که به عنوان پذیرایى از مردم دمِ در مى‌ایستاد ـ آهسته به من گفت: «الآن رادیو در ضمن یک بیانیّه کوتاه اعلام کرد که آیت‌اللّه خمینى را گرفته‌اند.» من از مسجد خارج شدم، ایشان نیز همراهم به راه افتاد. انبوه جمعیت، مطابق معمول براى شرکت در مجلس بعدى که منبر مى‌رفتم، پشت سر ما راه افتاده بودند. من مى‌باید در آن ساعت، در یکى از خانه‌هاى بزرگ و وسیع کوچه مجتهد، بعد از بازار حرم‌خانه، منبر مى‌رفتم. به آقاى چاروقچى گفتم: «ما را هم حتما مى‌گیرند. براى اینکه بتوانیم مردم به‌پاخاسته را فعلاً در این حال نگهداریم، بهتر است به این زودى اسیر دژخیمان نشویم.» گفت: «من چه کار کنم؟» جواب دادم: «در صورت امکان مرا از دست این مردم بگیرید.» حجره آقایان برادران چاروقچى در تبریز که به تجارت پوست اشتغال داشتند، در سراى جدید واقع در منتهاالیه بازار کفاشان، به طرف خیابان دارایى، قرار داشت. او با سرعت خود را به آن سرا رساند و در را باز کرد. هنگامى که من از جلو عبور مى‌کردم، دست مرا گرفت و به داخل سراى جدید کشید و در را بست. بعد از رسیدن به آنجا گفتم: «الآن آقاى اهرى هم در محوطه بازار است، براى اینکه او نیز به این زودى به دست مأموران دولت نیفتد، هرچه زودتر ایشان را پیدا کنید و به اینجا برسانید.» دقایقى دیگر آقاى اهرى نیز به من ملحق شد. سپس جوان مسلمان و پرشورى به نام آقاى علیزاده ـ پسر حاج غلام نخودپز ـ با ماشین سوارى خودش از درِ شمالىِ سراىِ جدید که به پانبوقچى بازار باز مى‌شد، به داخل آمد. من و آقاى اهرى را سوار کرد و از همان راه پشتى به خانه آقاى حاج على رهنما، داماد خودشان که از افراد متدیّن بازار بود، رساند. خانه آقاى رهنما در اوّل محلّه کوه سنگى در کوچه ساوج بولاقچیلار قرار داشت. خانه از سه درِ خروجى، به سه کوچه راه داشت. ما مدّت سه روز در آن محل ماندیم. البته روزها به‌طور مرتّب بیرون مى‌آمدیم و با سخن‌رانیهاى مهیج در اطراف محوطّه بازار مردم را تحریک مى‌کردیم و به‌پا خاسته نگاه مى‌داشتیم. شبها نیز به مخفیگاهها پناه مى‌بردیم. شاید تا اواخر ماه محرّم وضع به همین منوال ادامه داشت. براى اینکه حادثه نسنجیده‌اى به وجود نیاید و خونى بیهوده ریخته نشود، ضمن اینکه جمعیّتِ به‌پاخاسته را به ادامه وضع موجود تشویق مى‌کردیم، مردم را از نزدیک شدن به ادارات دولتى مخصوصا کلانتریها برحذر مى‌داشتیم.

روزى از روزها، دقایقى بیشتر به اذان مغرب باقى نمانده بود، آقایان اهرى و وحدت در خانه ما بودند و قصد داشتیم به خانه‌اى برویم و شب را در آنجا به سر بریم که ناگهان در خانه زده شد و سه نفر جوان با سرهاى از ته تراشیده شده و محاسن نورانى وارد شدند. بعد از نشستن، یکى از آنها یک قبضه قمه پهن و دراز را از زیر بغل، از زیر لباسش، درآورد و به زمین گذاشت. پرسیدم: «این قمه براى چیست؟» جواب داد: «ممکن است شب بیایند که شما را بگیرند، باید دفاع کنیم و نگذاریم شما به دست آنها بیفتید.» آقاى وحدت با مشاهده این وضع به شوخى گفت: «خدایا! این خیلى مسلمان است، قدرى کافرترش را برسان!!!» با توجّه به اینکه هنوز اوّل کار بود و نقشه قیام کاملاً ترسیم نشده و پیروزى به این زودیها امکان‌پذیر بود، آسیب دیدن و احیانا کشته‌شدن یک نفر از دولتیان در خانه من چقدر خطرناک بود و چه عواقبى را به دنبال داشت و در این شرایط این اقدام از یک مسلمان ناآگاه چقدر نسنجیده بود.

 دستگیرى مجدد

شبى از شبها، ما سه نفر به قصد اختفا در خانه حجت‌الاسلام آقاى حاج میرزا على لمه‌چى واقع در محلّه ششگلان، ابتداى محلّه سیلاب کوچه خازن لشکر، بودیم. تا ساعت 12 شب را با خوشى و خوشحالى و صحبتهاى گوناگون گذراندیم. ناگهان آقاى وحدت تصمیم گرفت که به خانه خودشان برود. ما هرچه اصرار کردیم که از این تصمیم او را منصرف کنیم، مؤثر واقع نشد. او رفت و ما هم خوابیدیم. صبح بعد از اداى فریضه، خواستیم دوباره بخوابیم که ناگهان در خانه زده شد. آقا ابوالفضل ـ برادر صاحبخانه ـ رفت و برگشت و خطاب به من گفت: «شما را مى‌خواهند.» لباس پوشیدم و با وضع مرتب به طرف در خانه رفتم. ناگهان با قیافه نوراللّهى ـ فرزند قویروق قصّاب، از اهالى خوى ـ روبه‌رو شدم. گفت: «شما را در استاندارى مى‌خواهند.» و سپس پرسید: «آقاى اهرى هم اینجاست؟» من اظهار بى‌اطّلاعى کردم. گفت: «ما مى‌دانیم او هم اینجاست.» بعدا به آقا ابوالفضل گفت: «به اهرى بگو بیاید.» او که رفت آقاى اهرى را صدا کند، من از همان‌جا فریاد زدم: «آقاى اهرى! لباس بپوش و با وضع مرتب بیا.» که مبادا با لباس خواب بیاید و اینها مجال لباس پوشیدن ندهند! هنگامى که از در خانه بیرون آمدیم، دو نفر مأمور اسلحه به دست را در دو طرف در خانه دیدم که ایستاده‌اند. ما دو نفر را سوار ماشین لندرور کردند، به جاى استاندارى به ساواک بردند. به محض ورود، باخبر شدیم که آقاى وحدت را پیش از ما آورده‌اند. از خود پرسیدیم: «مأموران از چه طریق از محلّ اختفاى ما مطّلع شده‌اند؟» معلوم شد آقاى وحدت آنها را به محلّ اختفاى ما راه‌نمایى کرده است. علّت را از ایشان پرسیدیم. جواب داد: «اگر شما را نمى‌آوردند، من تنها مى‌ماندم و حوصله‌ام سر مى‌رفت!!»

در اتاق انتظار، عبا و عمامه را از ما گرفتند و سپس یکى ـ دو ساعت در یکى از اتاقهاى ساختمان وسطى نگاه داشتند. بعد بدون عبا و عمامه، ما را به اتاق سرتیپ مهرداد بردند. سرتیپ مهرداد خیلى تحقیرآمیز با ما برخورد کرد. یکى از همراهان گفت: «تیمسار! دستور بدهید عبا و عمامه ما را بدهند.» تیمسار قیافه حق به جانبى به خود گرفت و گفت: «عبا و عمامه احترام دارد، چون شما را تحت‌الحفظ مى‌برند، نمى‌خواهم به عبا و عمامه توهین شود.» بلافاصله گفتم: «عبا و عمامه در سر و بدن ما احترام دارد وگرنه چنانچه پارچه احترام داشته باشد، باید به مغازه بزّازى سجده کنند».

بعد از مکث کوتاهى  در اتاق سرتیپ مهرداد، ما را در آستانه وقت ناهار ـ در حالى که شدیدا گرسنه بودیم ـ با یک دستگاه کامانکار ژاندارمرى به همراه سه نفر ژاندارم، به طرف تهران روانه ساختند. پرویز افسر ـ معاون ساواک ـ مى‌خواست ما را بعد از ناهار حرکت دهد، ولى سرتیپ مهرداد راضى نشد و گفت: «ناهار را در راه مى‌خورند.» ارتفاع ماشین بلندتر از درِ ساواک بود، رد نشد؛ از طرفى هم آنها ابا داشتند از اینکه ما را با آن وضع به کنار خیابان ببرند و سوار ماشین کنند، چون احتمال مى‌رفت کسانى ما را ببینند. بدان جهت ماشین را با دنده عقب آن‌قدر جلو آوردند که عقب ماشین کاملاً به در خروجى ساواک ـ واقع در انتهاى خیابان امام (پهلوى سابق) ـ چسبید. بعد از سوار شدن، سه نفر ژاندارم را مأمور حفاظت ما کردند. آن سه نفر، سه تا دستبند آهنى در دست داشتند و گاهى آنها را به ما نشان مى‌دادند و به عنوان منّت‌گذارى مى‌گفتند: «اینها هم در برنامه بود ما به شما احترام گذاشتیم و به دست شما نزدیم.» سرانجام گفتم: «خدایا، اینها را هم به حساب بنویس اگرچه به دست ما نزدند، ولى منّت به گردن ما نهادند».

در بخش بستان‌آباد ـ که ما از گفتار مأموران فهمیدیم در آن دیار هستیم وگرنه دور ماشین با چادر برزنتى پوشانده شده بود و ما اصلاً جایى را نمى‌دیدیم ـ در قمست پشت پاسگاه ژاندارمرى در محلى که گویا در سابق کاهدان بود، ما را از ماشین پیاده کردند. پتویى انداختند و ما را روى آن نشاندند و با تقاضاى ما اجازه دادند که فریضه ظهر و عصر را ادا کنیم. سپس روى همان پتو، چلوخورشتى آوردند و ما خوردیم. کاملاً یادم هست در هنگام غذا خوردن، مشاهده کردیم که موشها از لاى ترکهاى دیوار ناظر ما بودند و به اصطلاح به ما چشمک مى‌زدند. غذا با شتاب تمام صرف شد و ماشین به راه افتاد. اوایل شب بود که به ژاندارمرى زنجان رسیدیم. ماشین داخل ژاندارمرى رفت، از ماشین پیاده شدیم، نماز مغرب و عشاء را تحت نظارت مأموران به جاى آوردیم. قدرى نان لواش با مقدارى تره به عنوان شام به ما دادند. با کراهت تمام مختصرى صرف شد و ماشین به راه افتاد. ناگفته نگذارم که در همان ژاندارمرى زنجان عبا و عمامه به ما دادند. خدایم گواه است به قدرى خوشحال شدم که شاید نصف ناراحتیهایم معالجه شد. با فاصله زمانى کوتاه، به پاسگاه ژاندارمرى قره بولاق ـ یکى از دهات بین راه زنجان و خرمدره ـ رسیدیم. شب را در خوابگاه عمومى آن پاسگاه که مخصوص افراد متهم از هر صنف و طبقه بود، گذراندیم. از ذکر تختخوابهاى سیمى پاسگاه و کثافت دو پتوى سربازى انداخته شده روى آنها و وجود حشرات موذى در لاى پتوها مى‌گذرم. روز بعد، بین چاشتگاه و ظهر به تهران رسیدیم. حال آقاى اهرى در ماشین بد شده بود و با وضع بسیار ناراحت و با ضعف تمام به تهران رسید. مطابق معمول ما را به اداره سوم ساواک ـ واقع در جاده قدیم شمیران، باغ صبا ـ که ساواک آذربایجان تابع آن اداره بود، تحویل دادند. بعد از دقایقى چند که در آنجا ماندیم، از در پشتى آن اداره به سلولهاى انفرادى زندان پادگان عشرت‌آباد که در قسمت شرقى اداره سوم ساواک قرار داشت، منتقل شدیم. روزهایى را بدون اینکه کسى با ما سخنى بگوید در آنجا گذراندیم. گاهى صداى بلند و تعرض‌آمیز حجت‌الاسلام والمسلمین آقاى شیخ صادق خلخالى را مى‌شنیدیم که با مأموران مشاجره مى‌کرد. مأمور زندان شخصى بود که صداى دعا و قرآن خواندنش غالبا از اتاقش بلند بود؛ ولى در رفع نیاز انسانهایى که در اختیار داشت ـ که همگى روحانیان آزادى‌طلب و مرزداران شریعت بودند ـ رغبت زیادى نشان نمى‌داد؛ شاید آن کار را هم یک نوع عبادت مى‌دانست.

ما از زندانیان اطراف خود خبرى نداشتیم. بعد از مدّتى در زندان انفرادى به‌سر بردن، یک روز بدون سابقه قبلى به زندان عمومى همان پادگان منتقل و آگاه شدیم در زندانهاى انفرادى هم‌جوار ما چه کسانى به‌سر مى‌برند، ازجمله آنها: آیت‌اللّه شیخ بهاءالدین محلاّتى و فرزند برومند ایشان، حجت‌الاسلام والمسلمین آقاى مجدالدین محلاّتى، و برادر ایشان، آقاى آیت‌اللّه‌زاده، و آیت‌اللّه سیدعبدالحسین دستغیب و فرزند ایشان، حجت‌الاسلام سیدهاشم دستغیب، و حجت‌الاسلام سیّدمجدالدین مصباحى بودند، که از شیراز آورده بودند. در زندان عمومى، همین که زندانیان به هم رسیدند، مقرّر شد خودشان را معرفى کنند. زمانى که نوبت به من رسید و من اسم خودم را گفتم، آقاى آیت‌اللّه‌زاده ـ برادر آیت‌اللّه محلاتى ـ ناگهان از جا بلند شد و آمد مرا به آغوش کشید، بوسید و گفت: «آن سخن درباره کمک به الجزایریها را تو گفته‌اى؟» در سالى که الجزایریها بر استعمارگران فرانسوى پیروز شدند، دولت ایران براى اینکه از کاروان عقب نماند، دستور داد مؤسسّه‌هاى کیهان و اطّلاعات براى مردم الجزایر اعانه جمع‌آورى کنند و آنچه که از مردم مى‌خواستند پول نقد و خواربار و دارو و بالاخره خون بود. در روز عاشوراى همان سال من در تیمچه مظفّریه، در حالى که تمامى مسئولان شهر حتى استاندار وقت در آنجا حاضر بودند، بالاى منبر مطرح کردم: «مردم، تاکنون که ملّت الجزایر علیه استعمارگران به‌پاخاسته و مى‌جنگیدند، روزنامه‌هاى کیهان و اطّلاعات آنها را به جاى قهرمان، شورشى معرّفى مى‌کردند و خبر پیروزیهاى آنان را که نمى‌خواستند به اطّلاع مردم برسد، در جایى از روزنامه چاپ مى‌کردند که براى یافتن آنها، رمل و اسطرلاب لازم بود، امّا اکنون که آنها بر استعمارگران پیروز شده و لوث وجود آنها را از کشورشان پاک کرده‌اند، این دو روزنامه کثیرالانتشار کشور ما ناگزیر شده‌اند بزرگوارى به خرج دهند و به آنها لقب قهرمان بدهند!! و براى جبران گذشته براى آنان اعانه جمع‌آورى کنند، ما هم مخالف نیستیم و باور داریم «ما لایدرک کلّه لایترک کلّه»، امّا به حکم ضرورت براى شما پیامى دارم و آن اینکه اگر خواستید براى مردم آن دیار، پول نقد و دارو و درمان و خواربار کمک کنید، مانعى ندارد وامید هست مرضّى حضرت حق سبحانه و تعالى واقع شود، ولى ملتمسانه و مصّرانه از شما مى‌خواهم از خونتان براى آنها نفرستید، زیرا چنانچه خون شما در رگهاى بدن آنها به جریان افتد، آنها خوى قهرمانى را از دست خواهند داد و همانند شما گرفتار سستى و بى‌حالى و بى بخارى و بى... خواهند شد که حکومت و ظلم هر کس و ناکسى را پذیرفته و ساکت و آرام نشسته‌اید...»؛ که در این هنگام در مجلس روز عاشوراى آن سال هیجانى عجیب به وجود آمد و کنترل مجدد محفل قدرى مشکل شد و به دنبال آن جریان، چندین‌بار به ساواک برده شدم و زیر «سین» و «جیم» قرار گرفتم. پاسخ دادم: «بله.» معلوم شد این سخن آن روز من که انصافا براى گفتن آن به اصطلاح دل و جگر زیادى لازم بود، به قدرى جا افتاده که از تبریز به شیراز هم رسیده است. (7)

چند روزى در حضور بقیّه هم‌بندها که شمار همه ما به بیست نفر نمى‌رسید، در زندان عمومى عشرت‌آباد به‌سر بردیم. امامت نماز جماعت با آیت‌اللّه محلاّتى بود که در ابتداى حقیقى وقت، نماز را شروع مى‌کرد. روزى در این مورد از ایشان سؤالى شد. فرمودند: «من چهل سال بیشتر است که امام جماعت هستم و وقت نماز را خوب مى‌شناسم.» شبى از شبها مأموران آمدند و شش نفر روحانیان دستگیر شده از شیراز را با خود بردند. ما خیال کردیم که آنها آزاد شدند، امّا بعدا معلوم شد آنان را به خانه‌اى در شمیران منتقل کرده و تحت‌نظر قرار داده‌اند. دو یا سه روز بعد، شبى، مأموران ریختند و همه ما را سوار ماشینهاى جیپ ارتشى کردند، در جیپ را از داخل قفل زدند و افسر مسلحى را به نگهبانى ما گماشتند. یکى از هم‌بندها به نام آقاى سیدجواد الیاسى که در آبادان دستگیر کرده و به تهران آورده بودند، چنان پنداشت که ما را براى کشتن و اعدام مى‌برند. آن‌قدر ترسید که به بى‌تابى پرداخت. همراهان هرچه گفتند جریان از این قرار نیست، ما هنوز محاکمه نشده‌ایم، نمى‌توانند ما را اعدام نمایند، متأسفانه به سرش نرفت و آرام نشد. از پادگان عشرت‌آباد ماشینها را حرکت دادند. طول خیابان آیت‌اللّه طالقانى (تخت‌جمشید سابق) را به طرف غرب پیمودیم، از تقاطع خیابان حافظ ماشینها به طرف جنوب پیچیدند. بعد از رسیدن به میدان حسن‌آباد، هنگامى که ماشینها به طرف شرق ـ در خیابان امام خمینى (سپه سابق) ـ پیچیدند، به دوستان گفتم: «ما را به زندان موقّت شهربانى که در پشت ساختمان قدیمى شهربانى در داخل باغ ملّى واقع است، مى‌برند.» دقایقى بعد به صحن زندان موقّت رسیدیم. سربازان دالانى با دیوارهاى گوشتى ساختند و ما از وسط آن دالان به اتاق افسرنگهبان زندان هدایت شدیم. با مشاهده این وضع به افسرنگهبان گفتم: «شما خیال مى‌کنید چه کسى را به زندان مى‌آورید که این همه تدابیر امنیّتى به کار برده‌اید؟ اوّلاً ما با این لباسهاى درازدامن و با این کفشهاى نعلین قادر به فرار نیستیم، ثانیا ما خود زندان را به جان خریده‌ایم تا شما را رسوا سازیم.» افسرنگهبان به‌تندى گفت: «مثل اینکه شما حرف زیادى مى‌زنید.» سپس ادامه داد: «شما را به جایى آورده‌ایم که حدودا چهل نفر روحانى در آنجا به‌سر مى‌برند.» من با خوشحالى گفتم: «در این صورت، آنجا مدرسه است و زندان نیست.» لحظات زیادى نگذشت، در حالى که ساعت از دوازده نیمه شب مى‌گذشت، ما را از رهگذر تنگ و تاریکى عبور دادند، به جایى بردند که گویا قبلاً قرنطینه زندان موقّت بود. به محض ورود، مشاهده کردیم آقاى فلسفى ـ در حالى که زانوها را بغل کرده ـ روبه‌روى در ورودى ساکت و آرام نشسته است. و بیشتر زندانیان در حال خواب بودند. با ورود ما که تعدادمان بیش از نه نفر نبود، از خواب بیدار شدند. این نوع حوادث براى زندانى‌اى که به زندگى یکنواخت آن محیط خو کرده است، یک نوع تنوّع حساب مى‌شود و خوشایند است؛ امّا آمدن ما به آنجا، به علّت تنگى جا براى زندانیان قبلى، خیلى مطلوب نبود. آن محّل، از یک باب اتاق و حیاطى تشکیل مى‌شد که مساحت کلّ اتاق، 28 مترمربع و مساحت کلّ حیاط 32 مترمربع بود. انصافا این مکان با این وسعت شصت مترى، براى زندانیانى که با آمدن ما تعدادشان به پنجاه نفر مى‌رسید، خیلى تنگ بود. مخصوصا روزها موقع ظهر که آفتاب داغ تابستان مستقیما به حیاط مى‌تابید، همه پنجاه نفر ناگزیر بودند در اتاق 28 مترى جمع شوند که از روى اضطرار استراحت بعد از ناهار را به‌طور نوبتى انجام مى‌دادند. به منظور پر کردن وقت فراغت زندانیان که بیهوده از دست نرود، آقاى فلسفى پیشنهاد کرد قبل از ظهرها همه در حیاط ـ که هنوز آفتابى نشده بود ـ جمع شوند و یک نفر به نوبت سخن‌رانى کند. بعد از ختم سخن‌رانى، آقاى فلسفى در آن مورد اظهارنظر کند و تعلیمات لازم را ارائه نماید؛ امّا به شرطى که موضوعات زنده مطرح نشوند و صحبتها جنبه سیاسى نداشته باشد که مبادا گرفتارى‌اى بر گرفتاریها افزوده شود. کسانى که در آن اجتماع شرکت مى‌کردند، همان‌گونه عمل مى‌نمودند. امّا از طرف دیگر، متفکّر و فیلسوف بزرگ، آیت‌اللّه مرتضى مطهّرى، ضمن تأیید اصل موضوع معتقد بود که بعضى از افراد دستگیر شده، به‌طور تصادفى دستگیر شده و به زندان افتاده‌اند، با این انگیزه که بعد از رها شدن از زندان جا خالى نکنند و سنگر مبارزه را ترک نکنند، باید آنها را در این فرصت به دست آمده آموزش داد و براى ادامه کار آماده کرد؛ در نتیجه ضرورت دارد صحبتهاى داغ و با مضامین سیاسى مطرح گردد. گروهى ازجمله من طرفدار این نظریه بودیم و در آن اجتماع شرکت نمى‌کردیم.

 

 یادگار نوشته‌ها بر جلد قرآن

در همان روزها، برایم یکدست لباس زیر، حوله و مسواک و خمیردندان به همراه یک جلد قرآن مجید، به ضمیمه پنج تومان پول نقد، مأموران که از خارج گرفته بودند، به دستم رساندند. بعد از خارج شدن از زندان، معلوم شد آنها را حاج على‌اصغر خامه‌چى، یکى از تجّار خودساخته و متعهّد و با احساس بازار تبریز، به وسیله آقاى حسن فرزدى ـ یکى از جوانان مسلمان آن زمان ـ فرستاده است که مقدار پول مبلغ سیصد تومان بود و یک عدد بالش هم ضمیمه آنها بود. مأموران از آن مبلغ فقط پنج تومان را قبول کرده و بالش را اصلاً نپذیرفته بودند. با رسیدن قرآن مجید به دستم، فرصت را غنیمت شمردم و از بزرگان هم‌بند تقاضا کردم هر کدام از آنان مطلبى را به عنوان حفظ خاطره زندان در پشت قرآن من بنویسند. تقاضایم پذیرفته شد و گروهى از ایشان مطالبى را مرقوم فرمودند. عکس دست‌نوشته‌هاى آنان در پشت قرآن، به عنوان یک سند تاریخى ارائه مى‌شود. (8) این اقدام انگیزه را براى دیگران ایجاد کرد و آنها به محمّد، پسر آبدارچى زندان که مأمور خرید ما بود، سفارش کردند که براى هر کدام ازآنان یک جلد دفتر کوچک خریدارى شود. آیت‌اللّه مطهرى از این مجال بهره‌جویى کرد و براى هر یک از آنها مقاله سازنده و آموزنده نوشت که از این طریق نظر پرقیمت خودشان را در مورد افراد تازه به میدان آمده تأمین نمایند. مع‌الأسف زمانى که زندانیها را آزاد مى‌کردند، ضمن تفتیش وسایل و ملزومات، مأموران به وجود آن مقالات پى بردند و همه را کنده و به پرونده آنها الصاق کردند. (9) امّا من زرنگى کردم و با دو دست وسطهاى قرآنم را دو ـ سه بار باز کردم و به آنها نشان دادم. آنها با این باور که قرآن است به بررسى مجددّ نپرداختند و من توانستم قرآنم را با آن دست‌نویسهاى ارزنده از دستبرد مأموران نجات دهم.

پیش‌نماز زندان، با وجود آن همه روحانیان بزرگ، حجت‌الاسلام والمسلمین آقاى حاج سیدعزّالدّین حسینى زنجانى، فرزند برومند امام‌جمعه سابق زنجان، بودند که در پشت قرآن من دستخطى را یادگار نهادند؛ و هم‌اکنون در جوار قبر مطهّر حضرت ثامن‌الائمّه ـ علیه‌السّلام ـ در مسجد دانشگاه مشهد امامت جماعت را دارند.

یادى از آیت‌اللّه سیدمحمد بهبهانى

سیدابراهیم ابطحى‌نژاد، پیشکار آیت‌اللّه سیدمحمّد بهبهانى، هم جزء زندانیان بود و با شوخیها و شیرینکاریهاى خود پیوسته زندانیان را سرگرم مى‌کرد و دل آنها را شاد نگاه مى‌داشت. آیت‌اللّه سیدمحمّد بهبهانى، فرزند آیت‌اللّه سیدعبداللّه بهبهانى یکى از پیشوایان مشروطیّت، که عمرى شاه او را طرفدار خود مى‌پنداشت، در مورد حادثه تاریخى 15 خرداد ساکت ننشسته، مخالفتى اظهار کرده بود. در آن زمان شنیدم که گویا شاه به ایشان سفارش مى‌کند: «دست از این کار بکش وگرنه مى‌دهم ریش تو را خشکه بتراشند.» ایشان پاسخ مى‌دهد به شاه بگویید: «تفهایى را که مردم به خاطر طرفدارى از تو، در 28 مرداد 32 به ریشم انداخته‌اند، هنوز خشک نشده است.» خدایش رحمت کند، بعد از جبران گذشته از دنیا رفت. بد نیست از گرمابه داغِ داغِ زندان موقّت نیز یادى بکنم که حقا از حمّامهاى عمومى بیرون چیزى کم نداشت؛ رختکنهاى بیرونى و حوض وسط آن و نمره‌هاى داخل حمّام، به اندازه کافى، عینا مثل حمّامهاى عمومى بیرون بود؛ امّا تنها اشکالى که داشت این بود که اجاق حمّام با اجاق آشپزخانه یکى بود، بدان‌جهت آب حمام به قدرى داغ مى‌شد که به هر کجاى بدن ریخته مى‌شد عمیقا سوختگى ایجاد مى‌کرد، لذا هر کس که مى‌خواست به حمّام برود، هم‌بندها مکرّر سفارش مى‌کردند که اوّل شیر آب سرد را باز کنید و سپس شیر آب گرم را. روزى از روزها سیّدمعمّمى که در شهررى مغازه کباب‌پزى داشت و به خاطر عمّامه‌داشتن پیش ما آورده بودند، اشتباهى آرنج دست راستش زیر شیر آب گرم قرار گرفته به قدرى شدید سوخته بود که این سیّد اولاد پیغمبر از شدت درد یک لحظه آرام نداشت و در روى زمین به خود مى‌پیچید و دست و پا مى‌زد. همین که آقاى فلسفى این وضع را دید فرمود: «فورا پماد ولى بیاورید.» محمّد، مأمور خرید ما، با عجله یک عدد پماد ولى آورد. به محض اینکه آن را به بدن سوخته این سیّد مالیدند معجزه‌آسا، طورى اثر سوختگى را خنثى کرد مثل اینکه نه آب داغى ریخته شده نه بدنى سوخته است. راستى نمى‌دانم این پماد ولى به چه سرنوشتى دچار شد و به کجا رفت و الآن سوختگى مردم کدام کشور را معالجه مى‌کند؟!!

یادم نیست مدّت بازداشت ما در زندانهاى عشرت‌آباد و موقّت شهربانى چند روز طول کشید. خاطرات گوناگون زیادى از آن ایّام دارم که بازگو کردن همه آنها «مثنوى را هفتاد من کاغذ کند»، لذا صرف‌نظر مى‌کنم.

 

 هجرت به شهررى

بالاخره رژیم تصمیم گرفت روحانیان زندانى شده در زندان موقّت شهربانى را از زندان مرخص نماید. (10) ما سه نفر واعظ به اصطلاح ناراحت را که از تبریز آورده بودند، با هم مرخص کردند، با تعهّد به اینکه از حوزه قضایى تهران بیرون نرویم. ما به محض رهایى از زندان بلافاصله به اداره مخابرات که در جوار همان منطقه و در میدان امام خمینى (توپخانه سابق) واقع است، رفتیم و با خانواده‌ها تماس گرفتیم و از ناراحتى نجاتشان دادیم.

در همان روزها، حضرات آیات میلانى، نجفى و شریعتمدارى از مشهد و قم به تهران آمده بودند که به شاه بگویند حضرت آیت‌اللّه‌العظمى امام خمینى مرجع تقلید هستند و شما از نظر قانونى صلاحیّت ندارید که ایشان را محاکمه کنید. حضرت امام آن روزها در زندان شاه به‌سر مى‌بردند. آقاى شریعتمدارى در باغِ مَلِکِ شهررى رحل اقامت افکنده بودند و آقایان میلانى و نجفى در داخل شهر تهران منزل داشتند. ما سه نفر به مناسبت آذربایجانى بودن و وسعت مکان که در اختیار آقاى شریعتمدارى قرار داده شده بود، به شهررى رفتیم. این امر علّت دیگرى نداشت، چون در آن زمان همان‌طورى که عموم معاصران آن عصر مى‌دانند، تمایز خطّ و خطوط آن‌گونه که بعدا روشن شد، برجسته نبود.

چند شبى را در خانه آقاى لاله‌زارى در شهررى ـ که در اختیار آقاى شریعتمدارى گذاشته شده بود ـ با حضور چند نفر از علماى مهاجر شهرستانها که براى دفاع از کیان اسلام و مرجعیت حضرت امام به تهران آمده بودند، گذراندیم. روزى شامگاهان، مأموران ساواک ریختند و کلیّه روحانیانى را که از شهرستان آمده بودند، دستگیر کردند و به ساواک بردند؛ ما هم جزء آنها به ساواک برده شدیم. در آنجا یکى از مأموران به آقاى وحدت تعرّض اهانت‌آمیزى کرد که من بلافاصله یک سیلى به گوش او نواختم تا سر ادب بیاید. ما سه نفر از علت آوردنمان به ساواک جویا شدیم. گفتند: «امشب مى‌خواهیم شما را به شهرستانهاى خودتان برگردانیم.» ما با خروش تمام فریاد زدیم: «این کشور عجب یک بام و دو هواست! از یک طرف از ما تعهّد مى‌گیرند که از حوزه قضایى تهران بیرون نرویم و از طرف دیگر ما را جلب مى‌کنند که به شهرستان خودمان بازگردانند.» مأموران به اشتباه خودشان پى بردند و ما را رها ساختند. اوایل شب بود که به خانه آقاى لاله‌زارى برگشتیم. شیخ غلامرضا زنجانى (11)، پیشکار آقاى شریعتمدارى، به ما گفت: «امشب مأموران مى‌ریزند هرچه در اینجا آخوند هست مى‌گیرند و به شهرهایشان باز مى‌گردانند، شما براى اینکه ناراحت نشوید بهتر است امشب را در اینجا نمانید.» ما بلافاصله از آنجا حرکت کردیم و به تهران آمدیم. دو ـ سه شبى در تهران در منازل دوستان به‌سر بردیم و سپس با سهل شمردن و نادیده گرفتن تعهّد عدم خروج از حوزه قضایى تهران به تبریز برگشتیم.

 

 بازگشت به تبریز

بعد از بازگشت از زندان، مردم حق‌شناس تبریز مقدم ما را گرامى داشتند و خدمت‌گزاران دین خودشان را مورد تکریم قرار دادند؛ همان‌طورى که بعد از گرفتار شدن ما، در کفالت و سرپرستى خانواده ما هم کمال عنایت را مبذول داشته بودند. ناگفته نمى‌گذارم میرزا على‌اصغر «آخنى‌لى» ـ یکى از منبریها و ذاکران امام حسین (ع) در تبریز ـ روزى به‌طور خصوصى به من گفت: «از یک ریال تا صد هزار ریال اگر مورد نیاز باشد، به من اطّلاع ندهى نزد خدا مسئول خواهى بود.» البته من تا آخر چیزى در این رابطه به ایشان نگفتم، امّا شنیدن این سخن در آن روز براى ما خیلى ارزنده بود. این مرد پسندیده، در روز تاسوعاى حسینى (ع) در بالاى منبر، هنگامى که براى امام حسین (ع) مرثیه مى‌خواند، از دنیا رفت.

 

 خاطراتى از آیت‌اللّه موسوى اردبیلى

بعد از بازگشت به تبریز، مردم مسلمان را داغ‌تر و پرشورتر از آن یافتیم که ترک کرده بودیم. مبارزه و مخالفت با رژیم و تعقیب اقدامات گذشته در آن حدّ که مراجع عظام رهبرى مى‌کردند، ادامه داشت و رویّه جنگ و گریز انقلابى‌ها در جریان بود. در آذر ماه همان سال، یکى از روحانیان ارومیّه که سابقه ممتد دوستى با هم داشتیم، به خانه ما آمد. ایشان پیشنهاد کرد براى دیدار با آیت‌اللّه موسوى اردبیلى که در آن‌زمان در اردبیل بود و با هم رابطه نزدیک دوستى داشتیم، به آن دیار برویم. آن سال زمستان سختى داشت. چند روز بیشتر از اقامت ما در اردبیل نگذشته بود که یک روز عصر جناب حجت‌الاسلام شیخ ابوذر بیدار به خانه آقاى موسوى آمد و اظهار داشت: «در تبریز جمعى از روحانیان را گرفته‌اند.» آن زمان در ایران، تماس تلفنى با شهرها از خانه، ممکن نبود. ناگزیر به همراه جناب بیدار به اداره مخابرات اردبیل رفتیم. من با تبریز تماس گرفتم، اطّلاع حاصل شد که جمعى از روحانیان تبریز را ساواک گرفته، تعدادى را به تهران اعزام کرده و تعدادى دیگر را در خود تبریز نگاه داشته است. به خانه برگشتیم و من گفتم: «آقاى موسوى، یقین بدانید مرا هم در خانه شما دستگیر مى‌کنند.» ایشان پاسخ دادند: «در این صورت به حریم من تجاوز مى‌شود که این کار نیز به صلاح اسلام نیست.» گفتم: «دیگر مسئولیت آن جسارت با من نیست.» گفت: «پس باید هرچه زودتر شما را به خانه امنى منتقل سازیم.» روز چهارشنبه بود که شامگاهان به خانه جوان پرشورى به نام آقا رضا، که خانه‌اش دو در به دو کوچه داشت، منتقل شدیم. شب را در خانه گذراندیم. روحانى همراه را هرچه کردم که از من جدا شود و خود را دچار دلهره و اضطراب نکند، راضى نشد و گفت: «من تاب مقاومت زیادى ندارم، اگر به من یک سیلى بزنند جاى تو را نشان مى‌دهم.» گویا بعد از رفتن ما، تعدادى مأمور به خانه آقاى موسوى مراجعه مى‌کنند و سراغ مرا مى‌گیرند. ایشان مى‌گوید: «فلانى (من) از خانه من رفته است.» و همین که از محلّ اختفاى من مى‌پرسند، جواب مى‌دهد: «من نمى‌دانم، چون نپرسیدم؛ زیرا اگر مى‌پرسیدم باخبر مى‌شدم و اگر شما مى‌پرسیدید، مى‌بایست نشان مى‌دادم؛ آن کار را هم نمى‌کردم، چون آقاى بکایى مهمان من بود و اخلاقا صحیح نبود من نامبرده را در اختیار شما بگذارم.» و از این طریق و با یک گفتار مصلحت‌آمیز شرعى دفع شرّ کرده و بلاى فرا رسیده را به خیر گذرانده بود.

صبح روز بعد که پنج‌شنبه بود، با اشاره آقاى موسوى به خانه دیگرى نقل مکان کردیم و تا شامگاهان چند خانه را زیرپا گذاشتیم. سرانجام شامگاهان به خانه حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ ابوالفضل حلال‌زاده ـ یکى از علماى باهوش اردبیل که مع‌الأسف در اثناى عمل جرّاحى مغز، مرگ زودرس به سراغش آمد ـ رسیدیم. تا نیمه‌شب جمعه در منزل ایشان بودیم. در همان حوالى شخصى به نام حاج رسول قبادیان پیش ما آمد و پیام آقاى موسوى را رساند که ایشان مى‌گوید: «تمامى جادّه‌هاى منتهى به اردبیل به علّت برف سنگینى که باریده کاملاً بسته است، تنها جادّه اردبیل به میانه که از منطقه خلخال مى‌گذرد، به علّت اینکه بولدوزر چند ساعت پیش آمده باز است. لازم است با پاى پیاده خود را به دروازه خلخال برسانید که یک دستگاه خودرو جیپ براى رساندن شما به میانه در آنجا آماده خواهد بود.» من به همراه آقاى قبادیان از خانه آقاى حلال‌زاده از کوچه و پس‌کوچه‌ها خود را به خیابان طالقانىِ امروز که تازه ساخته شده و چراغ برق کنار خیابان، با وجود برف زیاد، آنجا را مثل روز روشن کرده بود، رساندم. من هیچ راضى نبودم در اردبیل به دست مأموران اسیر بشوم؛ لذا به ذیل عنایت حضرت زهرا ـ سلام‌اللّه علیها ـ دست زده بودم که عنایت و شفاعت کند تا خداوند در آن شب مرا از آنجا نجات دهد. براى احتیاط پتویى همراه داشتم که اگر دستگیر شدم، در صورت امکان از آن استفاده کنم. کفشهایم نعلین آخوندى بود. آقاى قبادیان گفت: «باید حدودا پنجاه متر از من فاصله داشته باشى و پشت سر من بیایى که اگر شما را گرفتند، من فرصت فرار داشته باشم و گرفتار نشوم.» با همان ترتیب به راه افتادیم. در طول مسیر، ماشین لندرور ساواک دوبار رفت‌وآمد کرد، چون من کاملاً عبایم را به سر کشیده، حتى عمامه‌ام را در زیر عبا پنهان کرده بودم، متوجّه رفتن ما نشدند. به دروازه راه خلخال رسیدیم. بعد از عبور از روى پل رودخانه بالیقلى چاى، مقدارى هم از شهر فاصله گرفتیم، ولى از ماشین وعده داده شده خبرى نبود. همراهم براى اینکه از ماشین خبرى بگیرد، ساک‌دستى خود را به من سپرد و دوباره به طرف شهر برگشت. باد به‌تندى مى‌وزید و کولاک شدیدى برقرار بود. من هم از ترس اینکه مبادا مورد حمله گرگى قرار بگیرم، راه آمده را شروع به برگشتن کردم. تازه از روى پل گذشته بودم که در فاصله دور، ماشینى را دیدم که چند نفر از آن پیاده شدند. من به خیال اینکه آنها مأمور ساواک هستند و براى دستگیرى‌ام آمده‌اند، پیچ‌خورده، راهى کوچه اوّلى شدم. به انتهاى کوچه که رسیدم، دیدم جمعى از روبه‌رو مى‌آیند. من به این منظور که اگر ساک‌دستى آقاى قبادیان به دست مأموران بیفتد، او را دستگیر مى‌کنند، آن را به دور انداختم. موقعى که آن افراد به من رسیدند، معلوم شد مأمور نیستند، بلکه جوانان مسلمان هستند که آمده‌اند ما را راه بیندازند. با راه‌نمایى آنها در آن نزدیکیها به خانه آقاى سیدعلى مکارمى ـ یکى از معمّمین ـ رفتیم که ناگهان با آقاى موسوى روبرو شدیم که زیر کرسى نشسته است. در آن وقت شب، حجت‌الاسلام والمسلمین آقاى مروّج، امام‌جمعه کنونى اردبیل، و حجت‌الاسلام شیخ بهاءالدّین علم‌الهدى، که مدّتى نماینده مردم اردبیل در مجلس شوراى اسلامى بود، نیز آمدند. اوّل آن دو هم قصد داشتند ما را همراهى کنند، امّا بعد روى ملاحظاتى از این قصد منصرف شدند. ساعاتى از نیمه شب مى‌گذشت که آقاى موسوى، من و آقاى قبادیان سوار ماشین جیپ آقاى حاج میکاییل عزیزى، یکى از دوستان آقاى موسوى که با راننده‌اش فرستاده بود، شدیم و به سوى خلخال راه افتادیم. قسمتى از راه را که در جلگه‌اى صاف واقع شده بود و چراغهاى شهر اردبیل کاملاً پیدا بود، پیمودیم. مقدارى در کوهستان رفته بودیم و به سه راه فیروزآباد رسیدیم که ناگهان راننده اظهار داشت: «فراموش کردم به ماشین بنزین بریزم، بنزین در حال تمام شدن است.» درِ قهوه‌خانه واقع در همان محلّ را هرچه کوبیدیم، در باز نشد. ناگزیر راه را به سوى قریه فیروزآباد کج کردیم. در قهوه‌خانه آنجا علاوه بر پر کردن ماشین، براى احتیاط دو حلبى بنزین اضافه گرفتیم و سر حلبى را با سیب‌زمینى بستیم و به راه افتادیم. مسافتى را طى کرده بودیم که ناگهان با کوه برف در وسط جاده روبه‌رو شدیم. امکان عبور براى ماشین وجود نداشت. به علّت کولاک شدید لحظه به لحظه بر مقدار برفها اضافه مى‌شد که در صورت درنگ زیاد امکان داشت ماشین زیر برفها دفن شود. ماشین در دامنه کوه، مشرف به درّه قرار گرفته بود و امکان چرخیدن به عقب نبود. اکنون براى من قابل تصوّر نیست که چگونه چهار نفر به حکم اضطرار و براى فرار از مرگ ماشین را بلند کردیم و به عقب برگرداندیم! در اثناى پیمودن راه طى شده بودیم که چشمم در تاریکى شب به یک سرپناه قدیمى در کنار جاده افتاد؛ به راننده نشان دادم. راننده ماشین را به طرف آنجا برگرداند. من از ماشین پیاده شدم، در را زدم. مردى که بعدا معلوم شد اسمش جهانشاه است، در را باز کرد. از بیم آنکه مبادا در را ببندد، وارد شدم و در وسط در قرار گرفتم. از وضع آنجا پرسیدم، معلوم شد آنجا آسیاب موتورى است که تابستانها کار مى‌کند و اکنون که زمستان است، در تعطیلى به‌سر مى‌برد و نام آن محل صمدیان است. ناگزیر به آن محل همگى پناهنده شدیم. تنور سردى داشت، از سرایدار پرسیدم: «هیزم ندارید؟» او که از آمدن ما به آن محل خیلى هم خوشوقت نبود، پاسخ منفى داد. من ناگهان چشمم به یک جعبه پرتقال افتاد  آن را به او نشان دادم. گفت: «مبلغ دوازده تومان پولش مى‌شود.» بلافاصله آن مبلغ را به او دادم. او جعبه را شکست و به تنور ریخت و مقدارى هم گازوییل بر روى آنها پاشید و آتش زد. فضاى محل آکنده از دود گازوییل شد، ولى براى ما که از آن مراحل گذشته بودیم، خیلى گوارا و خوشایند بود. برافروختن آتش هیزمها به پایان رسید و تنور کاملاً گرم شد. لحاف کهنه بسیار مندرسى که سالها بود با آب تماس پیدا نکرده بود، بر روى کرسى کوچک بالاى تنور انداخته شد و بر روى آن ما دو قطعه پتوى خودمان را پهن کردیم. بعد از گزاردن دوگانه بر درگاه یگانه، به زیر کرسى رفتیم و به استراحت پرداختیم. موقع عصر بود که از خواب بیدار شدیم و سراغ غذا گرفتیم. جهانشاه اظهار داشت چیزى براى خوردن ندارد، ناگهان صداى خروسى بلند شد. من از قیمت خروس پرسیدم، گفت: «بهاى خروس هجده تومان است.» بلافاصله بیست تومان به او دادم و او با کیفیّتى که قابل گفتن نیست آن را براى خوردن آماده کرد. بعد از انجام فریضه ظهر و عصر به هر نحوى بود، به حکم ضرورت غذا صرف شد. از وضع هوا و راه جستجو کردیم، تغییرى حاصل نشده بود. چند روز ناگزیر در آن آسیاب وسط بیابان رحل اقامت افکندیم. همراهان ـ به دستور آقاى موسوى ـ مرا آقا میرزا ابراهیم مشکینى صدا مى‌کردند. دو ـ سه روز بعد، ادامه سفر با ماشین جیپ را غیرممکن تشخیص دادیم و ماشین را به اردبیل برگرداندیم. سپس به جهانشاه متوسّل شدیم که براى رساندن ما به میانه قاطر اجاره کند. او هم از دهات اطراف چند رأس قاطر براى این منظور آماده کرد و بالاخره چند روز طول کشید تا به میانه رسیدیم. از این سفر پرمشقّت تا میانه خاطرات تلخى را به یاد دارم که براى پرهیز از زیاده‌گویى از آنها صرف‌نظر مى‌کنم. به محض ورود به میانه، اوّل شب بود که به خانه حجت‌الاسلام آقاى سیدسجّاد حججى، که تنها روحانى مبارز آن شهر بود و بعد از پیروزى هم مدتى امام‌جمعه و مدّتى نماینده مردم آن شهر در مجلس شوراى اسلامى بود، رفتیم. ایشان از مسجد برنگشته بود. ما را به اتاقى هدایت کردند که هیچ‌گونه وسیله گرم‌کننده در آنجا نبود. از سرما مى‌لرزیدیم، منتظر شدیم تا آقاى حججى از مسجد به خانه آمد. با گرمى از ما استقبال کرد و گفت: «من هم تحت تعقیب هستم، خوب شد با هم دستگیر مى‌شویم که از تنهایى حوصله‌مان سر نرود.» شامى در خانه ایشان صرف و فرایض مغرب و عشاء برگزار گردید. ایشان پس از مراجعه به گاراژ گفت: «ساعت 10 شب یک دستگاه اتوبوس به سوى تهران حرکت مى‌کند.» در طول این سفر اضطرارى به من پیشنهاد شد که لباسم را تغییر بدهم، من نپذیرفتم و گفتم: «اگر هم دستگیر شدم، باید با لباس باشرافت روحانى باشم.» (همان‌طور که بعد از پیروزى نیز حتى در گرما گرم اعمال تروریستى کور منافقان کوردل، یک بار هم بدون عمامه و لباس روحانیت درماشین ننشستم، چون معتقد بودم هدف دشمنان کوردل ما این است که روحانیت را از صحنه اجتماع زندگانى مردم حذف کنند و این کار به هدف شومشان کمک مى‌کند.) ساعت 10 شب اتوبوس تهران به راه افتاد. آقاى موسوى و من در ردیف پنجم جا داده شدیم و آقاى قبادیان در وسط ماشین، روى جعبه‌هاى پر از مرغ زنده که به تهران مى‌بردند، دراز کشید. راننده ماشین تریاکى بود، مرتبا حالت خمارى به او دست مى‌داد که با سیخونک زدن کمک‌راننده به خود مى‌آمد. به آقاى موسوى گفتم: «نکند حالا که از دست مأموران ساواک اردبیل نجات پیدا کرده‌ایم، خداى نکرده این راننده تریاکى ما را به وسط رودخانه قزل اوزن بفرستد؟» خلاصه بعد از 24 ساعت تازه به قزوین رسیدیم. در قزوین اتوبوس را رها کردیم و با یک دستگاه ماشین سوارى خودمان را به تهران رساندیم. در تهران من از همراهان جدا شدم و مستقیما به دولت‌سراى آیت‌اللّه آقاى خسروشاهى، عضو مجلس خبرگان رهبرى، رفتم. چند صباحى را در آنجا گذراندم و سپس به دولت‌سراى آیت‌اللّه سیدعلى‌اصغر خوئى، از علماى مشهور، منتقل شدم. در آستانه ماه مبارک رمضان که آن سال مصادف شده بود با زمستانى سخت و پربرف، حاج کریم انصارین، یکى از اخیار و درس‌خوانده بازار که تجارت فرش داشت، مرا در خانه دیوار به دیوار منزل خودش واقع در خیابان وحدت اسلامى (شاهپور سابق)، کوچه کلیسا، جاى داد. غذا و خورد و خوراک من از خانه ایشان تأمین مى‌شد. در اثر سرماى سخت زمستان، تمام لوله‌هاى آب یخ بسته بود؛ آب مصرفى مرا ایشان شخصا آماده مى‌کرد.

ماه رمضان به آخر رسید و چند روز هم با رمضان فاصله گرفتیم. خبر رسید که روحانیان دربند تبریز از زندان آزاد شده‌اند، با توجه به اینکه آبها قدرى از آسیاب افتاده بود، ما جرئت کردیم که به تبریز برگردیم. بعضى از هم‌رزمان زندانى گفتند: «سرتیپ مهرداد خیلى سراغ شما را مى‌گرفت و مى‌گفت یکى از سه تفنگدار فرار کرده است، سرانجام او را دستگیر مى‌کنم و مى‌آورم.» من براى اینکه از ضربان قضیه قدرى کم کنم، روزى به سرتیپ مهرداد تلفن زدم و گفتم: «تیمسار!! شنیدم خیلى با رفقا از من یاد مى‌کردید، آیا با من کار داشتید؟» پاسخ داد: «هرچه زودتر خود را به اینجا برسان.» ناگزیر به ساواک رفتم. به مجرد ورود به اتاق، به انگیزه ضربه زدن به روح من، با تحقیر تمام گفت: «شنیدم با شتر فرار کرده‌اى؟» من هم خیلى ساده و بى‌تفاوت گفتم: «خلاف به اطّلاع شما رسانده‌اند! من با قاطر فرار کردم.» گفت: «ما هم نخواستیم بگیریم.» گفتم: «به چه علّت؟» پاسخ داد: «خواستیم یک حقیقت براى مردم آشکار شود.» گفتم: «آن حقیقت چیست؟» جواب داد: «خواستیم مردم بدانند بکائى که در بالاى منبر شیر مى‌شود، بعدا مثل موش فرار مى‌کند!!!» بلافاصله اظهار داشتم: «مردم از ما انتظار حقایق را دارند و مایل نیستند ما خودمان را در اختیار هر کس و ناکس بگذاریم، ما در بالاى منبر حقایق را براى مردم بیان مى‌کنیم و سپس در صورت امکان، به سنّت مرسلین عمل کرده، از آنچه مافوق طاقت است مى‌گریزیم؛ امّا تیمسار! یک حقیقت دیگر آشکار شد و آن اینکه معلوم شد ساواک در بعضى از شهرهاى آذربایجان به قدرى تق و لق است که نتوانستند یک نفر طلبه غریب را در آنجا بگیرند.» شنیدن این سخن براى او که خود را فرعون آذربایجان مى‌پنداشت، خیلى سنگین بود. خدا گواه است به قدرى رنگش سرخ شد که حتّى در گوشت نرم گوشهایش نیز پدیدار گردید. چند دقیقه به سکوت برگزار شد، سپس سر بلند کرد و گفت: «اگر خواستى منبر بروى، باید از ما اجازه بگیرى.» پاسخ دادم: «اجازه منبر رفتن مرا آنها که صلاحیت داشتند داده‌اند.» گفت: «حداقّل باید به ما اطّلاع دهى.» گفتم: «من نمى‌توانم از هفت‌خان رستم بگذرم، هر روز به شما بگویم من فلان‌جا منبر مى‌روم.» گفت: «در این صورت نباید به منبر بروى.» گفتم: «این شد یک حرف، باشد من منبر نمى‌روم.» او از منبر نرفتن من ـ چنان‌که در گذشته گفته شد ـ خاطره خوبى نداشت. قدرى از نخوت و تکبّر خودش کم کرد و با خوش‌رویى گفت: «ببینیم چه مى‌شود.» همان‌طورى که ساواکیها عادتشان بود که اوّل توپ و تشر مى‌زدند و در پایان با خوشى از آدم جدا مى‌شدند، او هم با قیافه باز مرا راه انداخت.

جنگ و گریزها و تعرّضات تا آنجا که امکانات اجازه مى‌داد، ادامه داشت. هرچند گاه یک‌بار، به ساواک و احیانا شهربانى احضار مى‌شدم.

زمستان سخت و پرمشقّت آن سال به پایان رسید و بهاران نیز با آن‌همه نشاط و دل‌انگیزى، در کمال خفقان و اختناق بر ملّت مسلمان و مظلوم ایران سپرى شد. اخبار رسانه‌هاى گروهى از محکومیّتهاى ظالمانه و کشت و کشتارهاى بى‌رحمانه و زورنماییهاى قلدرمآبانه حکایت مى‌کرد. هرچند وقت یک‌بار، به‌طور متّصل، به گوش ملت ایران مى‌رسید که یک روحانى و یا طلبه و یا یک دانشجو و یا بیشتر، در فلان دادگاه به اعدام و یا تبعید و یا حبس طولانى‌مدت محکوم شد.

حضرت امام بعد از تحمّل چند ماه تبعید در شهر بورساى ترکیّه، به نجف اشرف منتقل شدند و گاه‌گاهى به مناسبتهاى گوناگون ضمن صدور اعلامیّه‌هایى رهنمودهایى به ملت ارائه مى‌فرمودند.

 

 دستگیرى و زندان

در اواخر تابستان همان سال، به قصد صله ارحام و دیدار خویشاوندان، به همراه خانواده و فرزندم، حسین که بیشتر از سه سال نداشت، به ارومیّه (رضائیه سابق) رفتم. به نوعى در جلسات آقایان و روحانیان آن سامان، در خانه‌ها و یا در صحن مسجد جامع که هر روز حدودا یک ساعت مانده به غروب در آنجا جمع مى‌شدند، شرکت مى‌کردم. روزى از روزها که زمینه را مساعد دیدم، از فرصت استفاده کردم، مطالبى را در مورد وضع کشور و بدعتهایى که بنیان گذاشته مى‌شود و اینکه وظیفه علما در مقابل آنها چیست، براى آقایان روحانیان حاضر در آنجا بیان کردم. دو ـ سه روز بیشتر از این جریان نگذشته بود که یک روز هنگامى که از مجلس مهمانى حاج امیر منظّم نظمى‌افشار ـ یکى از اشراف آن شهر که آن مهمانى را به خاطر من ترتیب داده بود ـ برمى‌گشتیم؛ آقاى اهرى هم که براى من که خود مهمان بودم، مهمان آمده بود، همراهم بود. در کوچه پشت مسجد سردار ارومیّه ـ که شاید اسم آن، کوچه نظمى باشد ـ به وسیله اکبر آهنى‌آذر، مأمور ساواک، جلب، و با لندرور به ساواک منتقل شدم. بدون سؤال و جواب به زیرزمین ساختمان ساواک که در خیابان خیّام، چهارراه ثریاىِ آن روز قرار داشت، هدایت شدم. یک شب در آن زیرزمین مخوف که طاقش ضربى بود و مى‌بایست آدم در وسط آنجا بایستد و راه برود وگرنه سرش به دیوار مى‌خورد، گذراندم. روز بعد به زندان دژبان ارتش که در ورودى سربازخانه در طرف میدان قیام (ایالت سابق) قرار داشت، منتقل شدم. در آن زندان، گروهى ـ حدودا بیست نفر ـ از ارتشیها دربند بودند. مرا به یکى از سلولهاى انفرادى راه‌نمایى کردند؛ دیوارهاى اتاق به اندازه قدّ خودم رطوبت داشت. شب شد، براى من شام سربازى آوردند. من اعتراض کردم و گفتم: «من زندانى سیاسى هستم، قانونا باید براى من شام افسرى بیاورید.» نپذیرفتند و سرانجام قبول کردند که شام مرا از خانه باجناقم که در آن نزدیکیها بود، بیاورند. در اثناى بازپرسى معلوم شد مدرک موجود در پرونده من، گزارش کسى است به نام سیّدعبداللّه صالحى که در لباس روحانیت بود و اخیرا از نجف به آن شهر آمده بود که حتّى در اتاق سرهنگ زکى‌زاده، بازپرس پرونده‌ام، مرا با او مواجهه دادند. او با کمال وقاحت گزارش خودش را پیش من تأیید کرد. این سیّد هم‌اکنون در ارومیّه به سر مى‌برد و گویا دعانویسى مى‌کند.

مدّت نوزده روز در آن زندان سپرى کردم. در روز سه‌شنبه هشتم آبان 43، با وثیقه ملکى باجناقم از زندان آزاد شدم. روز بعد، نهم آبان و تعطیل بود؛ فرداى آن روز که پنجشنبه دهم آبان بود، سرهنگ زکى‌زاده آمد و مرا به ساواک احضار کرد. گفتم: «جناب سرهنگ یک نفر نبود که دنبال من بفرستند؛ شما چرا آمدید؟» در حالى که اشاره به درجه‌هاى روى شانه‌اش مى‌کرد گفت: «اگر نمى‌آمدم اینها را مى‌کندند

بلافاصله به ساواک رفتم. با یک نفر مأمور به نام افتخاریان، که اهل کرمانشاه بود، روبه‌رو شدم. در این دیدار چه بر من گذشت نمى‌گویم، امیدوارم در روز قیامت آن صحنه در آن‌جا نمایانده شود تا انتقام مظلومان از ظالمان گرفته شود. سپس مرا نزد سرهنگ صیّادیان، رئیس ساواک ارومیه، با پاى ناتوان و زجردیده بردند. سرهنگ از برنامه انجام شده اظهار بى‌اطّلاعى کرد. گفتم: «در این صورت باید مجازات شوند.» گفت: «مى‌کنم.» گفتم: «اگر راست مى‌گویى، پیش چشم من بکن تا باعث تشفّى دل من بشود.» گفت: «این کار را نمى‌کنم، چون بالاخره مأمور اعتبار دارد.» در آخر به من گفتند باید از ارومیه بروى. گفتم: «پس‌فردا که شنبه است مى‌روم

روز شنبه به تبریز برگشتم و بعد از چند ماه به دادگاه احضار شدم و به شش ماه زندان محکوم گردیدم.

 

پى‌نوشت:

1- یکى از اولاد امام‌جمعه خوى که چنان مى‌پنداشت که خلعت وکالت مردم خوى در مجلس شوراى اسلامى تنها به اندام او دوخته شده و براى دیگران نازیباست"

2- سرهنگ مهران در همین ایّام مورد غضب سپهبد ورهرام، فرمانده سپاه آذربایجان غربى، قرار گرفت و به عنوان تنبیه از پست اوّلى معزول و به ریاست اداره نظام‌وظیفه شهرستان خوى منصوب شد. این پست درخور شأن یک افسر با درجه سروانى بود که به قصد رنجاندن، یک نفر سرهنگ‌تمام را متصدّى آن پست کردند و ایشان در آن پست نیز یک‌بار به داد من رسید: در 1336 ش براى نخستین‌بار مى‌خواستم به سفر حج بروم. براى صدور گذرنامه، نامه‌اى از اداره نظام‌وظیفه خواستند. من به ایشان که رئیس اداره نظام‌وظیفه شهر زادگاهم بود، مراجعه کردم و ایشان بدون اینکه من در آنجا سابقه‌اى داشته باشم، با کمال شهامت، به طور کتبى صدور گذرنامه را به نام من جهت خروج از کشور از نظر آن اداره بلامانع اعلام کرد و من به سفر حج توفیق یافتم.

از حجّت‌الاسلام والمسلمین آقاى سیدعلى‌اکبر قرشى، عضو مجلس خبرگان از آذربایجان غربى، شنیدم که مى‌گفت: «سرهنگ مهران در حوادث 15 خرداد 42 که مردم قیام علیه رژیم ستم‌شاهى را شروع کرده بودند، به من و آقاى شیخ محمّدامین رضوى، یکى از علماى آن روز ارومیّه، مراجعه کرد و گفت که من با تفنگم در اختیار شما هستم، هر دستورى دارید اعلام نمایید. ما ضمن تشکّر از احساسات ارزشمند او گفتیم که شما تنها با تفنگتان نمى‌توانید کارى انجام دهید، بکوشید تا گرفتار خطر نشوید.» تا آنجا که به یاد دارم نامبرده در دوران طاغوت بازنشسته شد و بعدا شنیدم در اراک به کار کشاورزى اشتغال دارد و از موضع کنونى او در مقابل دگرگونیهاى کشور هیچ اطّلاعى ندارم.

3- ر.ک. پیوست شماره یک.

4-  شتاب در کار، سرعت در رفتن

5- شرح حال این شاعران نامدار را در کتاب تذکره شعراى آذربایجان تألیف محمد دیهیم مطالعه فرمایید.

6- روز عاشوراست امروز یا روز قیامت؟یا نشانه‌اى از عرصه محشر است امروز؟

7- ین عقیده آن روز من بود، امّا اکنون که ملّت مسلمان ایران در اثر نفسهاى مسیحایى حضرت امام خمینى، بنیان‌گذار جمهورى اسلامى ایران، دگرگون شده و صدوهشتاد درجه به خود چرخیده و خونش به خون قیام، خون نهضت، خون انقلاب مبدّل گشته است، باید خون او را در رگهاى بدن ستمدیدگان ساکت‌نشسته به جریان بیندازند تا آنان به‌پاخیزند و با سوزاندن ریشه‌هاى ظلم و بیدادگرى، طاغوتها را بشکنند و خود را از زیر یوغ ستم آنها آزاد سازند.

8- ر.ک. پیوست شماره 2.

9- اگر آن مقالات از پرونده‌ها جدا، تنظیم و چاپ شود، یکى از آثار ارزنده استاد مطهرى خواهد شد.

10- اسامى تعدادى از آنان در کتاب طلوع فجر که از اسناد انقلاب استخراج شده ذکر گردیده است.

11- از افراد خودفروخته به ساواک

 

 

 


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
 
تعداد بازدید: 7293



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.