خاطرات

مبارزه و دستگیری دوشادوش پدر، خاطرات آیت‌الله سید محمد هاشم دستغیب از مبارزات 15 خرداد شیراز



آیت الله سيدمحمدهاشم دستغيب، به سال 1320 در شيراز متولد شد. پس از گذراندن تحصيلات ابتدايى و متوسطه، به فراگيرى دروس حوزوى پرداخت. دوره سطح، شرح لمعه، رسائل و مكاسب را نزد آيت‏الله شيخ حسنعلى نجابت گذراند.

هم‏زمان با آغاز نهضت اسلامى به رهبرى امام خمينى، در منطقه فارس همراه و در كنار پدرش آيت‏الله سيدعبدالحسين دستغيب به مبارزه پرداخت و در جريان مبارزه دستگير و بازداشت شد و تا سال 43 به همراه عده‏اى ديگر از مبارزان در زندان و تبعيد به سر برد. در 1343 به قم عزيمت كرد و در درسهاى امام خمينى و آيت‏الله اراكى شركت كرد. وى پس از واقعه 13 آبان 43 و تبعيد امام خمينى، به شيراز بازگشت و تا سال 46 درس خارج فقه و اصول را نزد پدرش فراگرفت. در 1346 به نجف اشرف رفت و ضمن تحصيل نزد استادانى چون امام خمينى، آيت‏الله خوئى و آيت‏الله شيخ عباس هاتف قوچانى به تدريس نيز مى‏پرداخت.آیت الله سید محمد هاشم دستغیب در بهمن ماه 1390 در شیراز درگذشت.

اين مصاحبه در سالهاى 1365 و 1372 با ايشان انجام شده است.

سال 1341 مرحوم شيخ حسن خليليان، كه يكى از بستگان نسبى ما - داماد خواهر شهيد آيت‏اللّه دستغيب - هست  از قم به شيراز آمد و مستقيم به محضر مرحوم شهيد آيت‏اللّه دستغيب رسيد. وى پيام مراجع قم را كه در رأس آنها حضرت امام بودند، به آيت‏اللّه دستغيب داد تا در برابر «لوايح ششگانه»اى كه از طرف شاه طرح شده بود، عكس‏العمل نشان داده شود،  فراموش نمى‏كنم كه مرحوم پدرم فرمود: «به آقايون سلام مرا برسونيد و بگوييد من «دربست» در اختيار شما هستم و هر جور كه صلاح مى‏دانيد راه‏نمايى كنيد من هم در محدوده توانايى خودم هيچ‏گونه مضايقه‏اى نخواهم داشت.» پيامى كه آمده بود، اين بود كه شما مى‏توانيد با هماهنگى و همفكرى و هم‏مجلسى با علماى شهر يك برنامه جامعى در اين زمينه بريزيد و خلاصه، اقدامات اساسى بكنيد. در اين زمينه مرحوم آيت‏اللّه حاج حسنعلى نجابت كه رحمت خدا بر او باد و مورد علاقه مرحوم شهيد دستغيب هم بود، در اين قبيل موارد ملاقاتها و صحبتهايى داشتند و مشورت كردند. خود بنده در خدمت پدرم بودم كه ايشان مستقيما تشريف بردند منزل آيت‏اللّه محلاتى. مرحوم پدرم با اينكه سالها منزوى بود، سرگرم خودسازى و تهذيب نفس بود و كمتر به مسايل جنبى مى‏پرداخت و به درس و بحث و نماز و موعظه‏ى مردم اكتفاء مى‏كرد مع‏الوصف، براى انجام وظيفه با مرحوم آيت‏اللّه محلاتى ملاقات و مشورت كردند كه چه بايد كرد، به‏دنبالش تصميم گرفتند كه فعلاً مجلسى به عنوان دعا گرفته شود، اتفاقا ايام زمستان آن سال با خشك‏سالى مصادف شده بود و باران نيامده بود. شب جمعه اول در همين مسجد (مسجد جامع) و در همين شبستان اجتماع عظيمى فراهم شد و پس از دعاى كميل كه خود آن شهيد بزرگوار تلاوت فرمودند، دعا هم كردند و سربسته مطالبى را براى مبارزه با دستگاه بيان كردند. بالاخره همان هفته باران مفصلى هم آمد و اعلام كردند كه هفته ديگر هم همين‏جا جلسه است. هفته دوم ايشان اعلام كردند كه زمزمه‏هايى شنيده و نغمه‏هاى شومى برخاسته است. همه فهميدند مقصود چيست؟ جلسات سخن‏رانى عليه رژيم، شدت گرفت. از طرف ديگر دستگاه هم ساكت ننشست، مخصوصا خوب يادم هست كه رئيس وقت ساواك استان فارس به نام سرهنگ هاشمى، سرهنگ پرويزى و معاونش سرهنگ سياوشى مرتبا فعاليت مى‏كردند. پس از ماجراى فروردين 1342 و حمله به مدرسه فيضيه قم، شايعات زيادى در شيراز منتشر شد كه شعبان جعفرى معروف به شعبان بى‏مخ با دار و دسته‏اش آمده‏اند و تصميم گرفته‏اند كه بريزند و مجلس را به هم زده، تار و مار كنند. با اين شايعات، مردم را مى‏ترساندند. ديگر اينكه به تك‏تك علما نامه تهديدآميز مى‏نوشتند. خلاصه، روزى نبود كه چند نامه تهديدآميز نرسد. خود بنده سعى مى‏كردم تا آنجا كه امكان دارد، اين نامه‏ها به دست پدرم نرسد. چون مى‏دانستم اينها تحريكات ساواك است و از مراكز شومى اين نامه‏ها پراكنده مى‏شود. به هر حال سخن‏رانيهاى شبهاى جمعه روى نوار ضبط شده، توسط رفقا، مخصوصا آقاى حاج محمدرضا ابوالاحرارى منتشر مى‏شد. ايشان را 2 مرتبه به ساواك بردند و زندان كردند، مخصوصا ضبط صوتش را كه خيلى هم جالب بود، توقيف كردند تا نتواند نوار بگيرد، مع‏الوصف با هماهنگى دوستان از جاهاى مخفى در مسجد سخن‏رانيها را ضبط مى‏كردند و با وسايل مختلف به قم مى‏فرستادند. مخصوصا نسبت به 2 جلسه از صحبتهاى شبهاى جمعه دستور فرمودند كه نوار آن تكثير شود و به تمام نقاط كشور فرستاده شود. يكى از برنامه‏هاى مرحوم شهيد بزرگوار اين بود كه از حضرت امام تجليل بيشترى مى‏كردند. مثلاً اگر از ديگر آقايان به عنوان آيت‏اللّه نام مى‏بردند، در مورد امام خمينى مى‏فرمودند: «حضرت آيت‏اللّه العظمى آقاى خمينى» كه مردم همه تهييج شده، صلوات مى‏فرستادند و به‏دنبالش هم آن جمله را كه مكرر رفقا هم يادشان هست، مى‏فرمودند: «اطال اللّه عمره و اهلك عدّوه»  كه آمين جمعيت طنين‏انداز مى‏شد. معلوم بود دل خونى از دستگاه و بيداد رژيم دارند. به هر حال نوارها تكثير شده، صريح بيان مى‏شد. تندى سخن‏رانيها به حدى بود كه حتى بعضى از بستگان ما هم مرحوم شهيد را از اين كار، بازمى‏داشتند. فراموش نمى‏كنم كه يكى از خانمهاى فاميل كه به ما محرم هستند، توى منزل منتظر آقا بود، وقتى كه ايشان وارد شدند، با لحن پرخاش‏آميز شروع كرد به ايشان از روى محبت و دلسوزى كه: «چرا شما خودتان را به زحمت مى‏اندازيد، (تعبيرى كه ايشان مى‏گفت) چرا پا روى دم سگ مى‏گذاريد كه برگردد و شما را بگيرد. آخه شما نمى‏دانيد، مردم را نمى‏شناسيد، مردم بى‏وفا هستند.» و از اين‏گونه صحبتها. مرحوم پدرم رو كرد به ايشان در حالى كه به من اشاره مى‏كرد گفت: «اگر اين هم با من نباشد، من كار خودم را مى‏كنم من حرف خودم را خواهم زد.» يعنى تا اين اندازه وظيفه‏اش را تشخيص داده بود، حتى اگر خودش تنها باشد. بعد از ملاقات با مرحوم آيت‏اللّه محلاتى، قرار شد روى 2 جنبه كار شود، يكى، جلسات هفتگى علماء و روحانيان در روزهاى پنج‏شنبه هر هفته كه منزل يكى از آقايان بود و ديگرى، همان مجلس شبهاى جمعه. روزهاى پنج‏شنبه مرحوم شهيد با نهايت التماس، آقايان را اين‏طورى دعوت مى‏كرد: «شما بياييد شركت كنيد، من صحبت مى‏كنم، اگر بنا هست بكشند مرا بكشند، اگر بنا هست بگيرند، زندان كنند، ولى شما اقلاً با قدم خودتان همكارى كنيد.» با اين حال عده‏اى بودند كه يا شركت نمى‏كردند، يا مخالفت مى‏كردند و ايشان از دست خيليها، به قول امام، «متحجّرين» بى‏مهرى ديد و ضربه خورد. مثلاً بعضيها مى‏گفتند ما به شرطى شركت مى‏كنيم كه تندروى نشود.  آن وقت مقصودشان از تندروى چه بود؟ اگر گوشه و كنايه‏اى هم زده مى‏شد از نظر آنها تندروى بود. مع‏الوصف آن بزرگوار با خون‏دلى كه مى‏خورد، ادامه داد. البته مرحوم مرحوم آيت‏اللّه شيخ حسنعلى نجابت ،  مرحوم آقاى حاج محمود شريعت، آقاى محمدجعفر طاهرى و ديگران از جمله كسانى بودند كه اصرار داشتند مجالس ادامه پيدا كند. با فرا رسيدن محرم هيئتهاى سينه‏زنى هم شركت مى‏كردند. مجلس خيلى جالب و باشكوه برگزار شد، به طورى كه شب عاشورا به دليل زياد بودن جمعيت در مسجد نو واقعا به تعبيرى كه عامه مى‏گويند، جاى سوزن انداختن نبود، جمعيت تا فلكه مقابل بارگاه حضرت احمدبن‏موسى جمع شده بودند و جاى خالى پيدا نمى‏شد. در آن مجلس شهيد بزرگوار به اصطلاح سنگ تمام گذاشت. مطالب را كاملاً پوست‏كنده و صاف گفت و به تكفير و تفسيق شاه و برنامه‏هايش پرداخت و با لحن شديدى گفت: «ملّت، او را عزل مى‏كند.»

خوب يادم هست هنگامى كه خبر دستگيرى از راديو اعلام شد، در منزل آقاى حاج عالم - مرحوم آيت‏اللّه سيدمحمدباقر آيت‏اللّهى - ، رضوان‏اللّه عليه،  بودم. علماء آنجا جمع شده بودند و بنده هم شركت كردم تا ببينم چه بايد كرد، بعد به اتفاق مرحوم پدرم آمديم مسجد جامع. شب سيزدهم محرم (شانزده خرداد) بود و مرحوم آيت‏اللّه دستغيب، اعلام اعتصاب عمومى كرد و بعد به اتفاق ايشان به مجلس عزادارى در مسجد گنج كه كنار منزل مسكونى پدرم بود، رفتيم. آقاى آشيخ عبدالنبى انصارى كه آن‏وقت از طلاب جوان و بسيار فعّال و گرم بود، منبر رفت و اعلام كرد كه مردم، آقايان مراجع را گرفتند، امام امت را گرفته‏اند، شما هر كارى مى‏خواهيد بكنيد، بعد آقاى سودبخش پشت بلندگو فرياد زد كه ما منزل آيت‏اللّه دستغيب را رها نمى‏كنيم. امشب تا صبح مى‏مانيم و اگر خواستند ايشان را بازداشت بكنند، مقاومت مى‏كنيم. 

عده‏اى از رفقا از جمله رفقاى آقاى حاج شيخ حسنعلى نجابت، رضوان‏اللّه عليه، چوبهاى بزرگ و ضخيمى آماده كرده بودند. اين چوبها را آن شب به منزل مرحوم آيت‏اللّه دستغيب منتقل كردند و به خيالشان مى‏توانستند با آنها كارى كنند، البته تا حدى هم جنگيدند، ولى در برابر حمله‏ى رنجرها معلوم بود كه با آن مسلسلهاى دستى و افراد ورزيده، اين بندگان خدا نمى‏توانستند كارى از پيش ببرند. به هر حال آن شب مرحوم آقا در صحن خانه و بنده هم آن‏طرف‏تر استراحت مى‏كرديم، مردم هم توى اتاقهاى بالا و همچنين مسجد گنج و كوچه‏هاى اطراف منزل گرد آمده بودند. ايام عاشورا بود، مردم هم واقعا علاقه‏مند به حضرت اباعبداللّه و علاقه‏مند به سادات و علما بودند، طورى بود كه جهات دينى، اجتماعى با جهت سياسى اسلام دست به دست هم داده و مردم حتى گرسنگى را هم فراموش كرده بودند. البته نان و خرمايى همين‏جور تهيه كرده بودند و به افراد مى‏دادند.  تقريبا ساعت 3 بعدازنصفه‏شب بود كه يك مرتبه با صداى تكبير مردم از خواب پريدم و دويدم، آمدم جلو، ببينم چه خبر است، كه گفتند رنجرها حمله كردند، در كوچه زد و خورد و درگيرى هست، عده‏اى اصرار داشتند كه مرحوم آقا را از خانه بيرون ببرند و واقعا فكر بسيار جالبى بود، چون با اين مقاومتى كه جلوى در شده بود، ارتشيها معطل شده بودند. بعضيها گفتند مست بودند. اينها را عمدا جورى بار آورده بودند كه آماده حمله و درندگى بودند. اگر پدرم را خارج نكرده بودند شايد ايشان را با همان لگد اول كشته بودند. بنده به سرعت آمدم گفتم: «چه بايد بكنم؟» گفتند: «اول در را قفل بكنيد تا معطل شوند.» برگشتم و كليد را از مرحوم پدرم گرفتم و در را تا آخر كه 3 تا 5 قفل مى‏خورد، قفل كردم و برگشتم. موقعى كه برگشتم، ايشان داشتند لباس مى‏پوشيدند. آقا را با اصرار به خانه همسايه كه 2 تا خانه آن‏طرف‏تر بود و از ارادتمندان ايشان بود، (منزل آقاى سبحانى)  بردند. آنها هم واقعا فداكارى كردند و با خطرى كه داشت، از خودگذشتگى نشان دادند. به هر حال بنده وقتى برگشتم، ديدم آقا را مى‏برند. بعد از لحظاتى ديدم رنجرها در را شكستند و با ستون دو نفرى به حالت قدم‏رو وارد منزل شدند. مثل اينكه دژى را مى‏خواهند فتح بكنند يا قلعه‏اى را گرفته‏اند، يك چنين حالتى داشتند. اينها معطل نكردند و گفتند: «دستها بالا، دستها بالا.» ما دستهايمان را بالا برديم. مع‏الوصف معطل نشدند و 1 نفر از آنها لگدى به كمر من زد كه تا الآن هم آثارش هست، يعنى روى كليه‏هايم اثر گذاشت. لگد ديگرى هم به صورتم زد. به قدرى بى‏رحم بود كه با اينكه بنده هيچ مقاومتى نكردم، 3 دندان جلويم جابه‏جا توى دهنم افتاد. خون زيادى از سر و صورتم روى لباس و بدنم ريخت. بدون اينكه بگذارد ما لباس بپوشيم، بنده، عمويم، آقا حاج سيدمحمدمهدى دستغيب و برادرم سيداحمدعلى دستغيب  را بردند. در كوچه منتظر مرحوم شهيد آيت‏اللّه دستغيب بودند. مدتى مردم را معطل كردند، هى با بى‏سيم تماس مى‏گرفتند. آن افسر شهربانى آمد. آهسته بيخ گوش من گفت: «آقا كجاست؟» گفتم: «نمى‏دانم»، گفت: «بگو»، گفتم: «نمى‏دانم خودتو معطل نكن»، نمى‏دانستم كه آقا را كجا بردند، ما را سوار جيپ ارتشى كردند، بنده، عمو و برادرم را به فرودگاه بردند، آنجا ديگر اذان صبح شده بود، بين‏الطلوعين بود، هرچه اصرار كرديم كه اجازه بدهيد نماز بخوانيم، اجازه ندادند. بالاخره به ناچار با همان وضع موجود، بالاخره نماز را خوانديم و براى هر 2 نفر، دو تا مأمور معين كردند. بعد من را به اتفاق ديگر آقايان سوار هواپيماى نظامى كردند كه ببرند تهران، ولى عمو و برادرم را همان‏جا نگه داشتند، كه من از وضع آنها بى‏اطلاع بودم. بعدا فهميدم كه آنها را به زندان شهربانى شيراز منتقل كردند. هواپيما در فرودگاه قلعه‏مرغى فرود آمد، وقتى كه وارد فضاى تهران شديم، زمانى كه گنبد حضرت عبدالعظيم پيدا شد، يكى از همين رنجرها، (سربازهاى گاردى) گفت: «محمدى هاش صلوات بفرستند» آن وقت صداى صلوات از اين مأموران بلند شد. همان وقت از خاطرم گذشت كه اين افراد را چطور با تبليغات پوچ و ظاهرى بار آورده‏اند. ما را به زندان عشرت‏آباد بردند. يكى دو روز در زندان انفرادى بوديم. روز سوم بود كه من صداى سرفه آشنايى شنيدم، فهميدم پدرم را هم آورده‏اند، در آنجا سربازى بود ترك زبان و بلند قامت كه در ميان افراد نااهل واقعا متديّن بود،  ايشان در حالى كه حالِ من به گونه‏اى بود كه يك طرف صورتم كاملاً برآمده بود و سياه شده بود و چشمم ديگر پيدا نبود، مى‏آمد و مى‏گفت: «چه مى‏خواهيد؟» بنده گفتم: «فقط يك مهر و يك تسبيح و قرآن.» رفت و آورد. بعد به او اعتراض كردند كه چرا بدون اجازه ساواك اين كار را كردى؟ از پشت در سلولم شنيدم كه مى‏گفت: «بابا مگر چى خواسته از من، ما مسلمانيم ديگه، قرآن خواسته، مهر و تسبيح خواسته، اينهم ممنوعه؟» طورى با آنها برخورد كرد كه خودشان خجالت كشيدند. به هر حال پس از اينكه صداى سرفه پدرم را شنيدم به همان سرباز گفتم كه ايشان پدر من هستند، از حال من اطلاعى ندارد، اگر مى‏شود، شما به ايشان پيغام برسان كه من اينجا هستم.

آن سرباز پيغام را برد و برگشت، گفت كه آقا فرموده است: «به پسرم بگو كه ناراحت نباش، من هم سالم هستم و اين‏جور هم نمى‏ماند، وضع درست مى‏شود.» مدتى بعد همان‏طور كه در زندان انفرادى بودم، ديدم در سلول باز شد و مقدارى ميوه آوردند. طولى نكشيد كه حضرت آيت‏اللّه حاج سيداحمد خوانسارى وارد شده، از ما احوالپرسى كردند. تا سيزده روز در زندان انفرادى بوديم. روز دوم يا سوم، يك نفر بازپرس وارد زندان شد و سؤال و جوابهايى داشت. اين شخص با دست چپ مى‏نوشت. وضع بنده را كه ديد گفت: «خوب، شما مى‏توانى بنويسى؟» گفتم: «نه»، گفت: «خوب پس من مى‏نويسم و بايد امضاء بكنى.» گفتم: «مانعى ندارد.» خلاصه سؤال و جوابهاى معمولى و موارد اتهام و چند صفحه را پر كرد و من هم پايين هر صفحه‏اى را به زحمت امضاء كردم. سيزده روز گذشت و اعلام كردند كه يك جا جمع شويد. وقتى كه به مرحوم پدرم رسيدم، او عجيب خوشحال شد و واقعا خدا را شكر كرد، يك الحمداللّهى از روى اخلاص بيان كرد و حوادثى را كه آن شب و روز بعد در شيراز اتفاق افتاده بود، براى من تعريف كرد و گفت كه چى شد. شهادت «خليل»، دستگيرى 2 برادرم و عمويم و ضرب و شتم اهل منزل و حوادثى كه منجر شد تا بالاخره ايشان پيغام بدهند كه من حاضرم خودم را معرفى كنم، به شرط آنكه مردم را اذيت و آزار نكنند، ولى براى رفتن به تهران و محاكمه و اين چيزها حاضر نبودند، اما چون شخص شاه پيغام فرستاده و تهديد كرده بود، مخصوصا مسئولان استان را توبيخ كرد كه چرا دستغيب را نفرستاديد، آنها هم او را به تهران فرستادند. در گفتگويى كه سرهنگ هاشمى،  سرهنگ پرويزى و سرهنگ سياوشى با ايشان كردند، آن بزرگوار، شهيد دستغيب، به آنها گفته بود كه شما كارى كرديد كه مشركين مكه هم با خاتم‏الانبياء (ص) نكردند. آن شبى كه اطراف خانه پيغمبر را محاصره كرده، مى‏خواستند كه پيامبر را بكشند، ابولهب با اينكه خودش از همان افراد بود، ولى از روى همان اصل رحميّت گفت: «در اين خانه زن و بچه هست، محمد را مى‏خواهيم، الآن نبايد نيمه شب بريزيم داخل خانه و زن و بچه‏ها را ناراحت كنيم. صبر كنيد، صبح كه شد بالاخره او را مى‏گيريم، مى‏بريم و مى‏كشيم.» يعنى اين‏قدر رحميّت و عرق حميّت داشتند و اين‏قدر مردانگى داشتند كه شبانه براى زن و بچه‏ها مزاحمت ايجاد نكنند، در حالى كه شما بى‏رحمى و جنايت كرديد. اين را كه فرمود، طرف عصبانى شد و گفت كه كار به جايى رسيده است كه ما را بدتر از كفّار مكه به حساب مى‏آورى، ما مسلمانيم، چه هستيم و چه هستيم. 5 روز بعد، هيجده نفر ديگر را از شهرهاى مختلف آوردند، از جمله حاج صادق خلخالى، آقايى به‏نام وحدت، شيخ بكايى و عده‏اى ديگر بعد از مدتى، حدود سيزده روز از طرف ساواك آمدند و ما چند نفرى را كه از شيراز آمده بوديم، جدا كردند و به محوطه سلطنت‏آباد بردند، در خانه‏اى كه معلوم شد متعلق به ساواك است. حدود چهل روزى نيز آنجا محبوس بوديم. طبق برنامه‏اى كه خودشان داشتند، شايد مى‏خواستند دلجويى بكنند يا براى مقاصد بعدى، سياست «ترميم» داشتند، لذا خيلى حساب شده كار مى‏كردند. مأمورانى كه براى آنجا معين كرده بودند سرباز عادى نبودند، بلكه معمولاً از رتبه‏هاى بالاى ساواك بودند. از طرز برخوردشان معلوم بود كه خيلى محترمانه رفتار مى‏كنند، مثلاً فرض كنيد، بنده وقتى مى‏رفتم براى تجديد وضو، از وقتى كه سر و كله من پيدا مى‏شد، نگهبان خبردار مى‏ايستاد، تا وقتى كه برگردم. يا از لحاظ خوراك كاملاً پذيرايى مى‏كردند. به اندازه‏اى كه به اختيار خودمان گذاشته بودند. برنامه‏اى كه برايشان معين كرده بوديم، اين بود كه راديو در اختيارمان قرار بدهند، چون همراهان ما اصرار داشتند از راديو ايران آزاد كه آن‏وقت راه افتاده بود و مخالفان رژيم آن را گوش مى‏دادند و يا از اخبار بى‏بى‏سى و غيره استفاده كنند. 2 روز زودتر از آزادى مرحوم ابوى، بنده، آقاى مجدالدين محلاتى و آقاى مصباحى را آزاد كردند.

مرحوم اخوى فرمود: هنگام عصر مأموران عالى‏رتبه ساواك آمدند و گفتند آقاى محلاتى - آيت‏اللّه شيخ بهاءالدين محلاتى -  و آقاى آشيخ جلال‏الدين آيت‏اللّه‏زاده مرخص هستند، ولى آقاى دستغيب بايد بماند تا برايش تصميم بگيريم،  به قول آنها، عامل آشوب 15 خرداد شيراز، ايشان تشخيص داده شده بود. مرحوم آقاى محلاتى لباس پوشيد و هم‏چنين آقاى آيت‏اللّه‏زاده و بنده نشسته بوديم، ببينم خدا چه مى‏خواهد، چون مقدارى طول كشيد و مرتب آقاى محلاتى قدم مى‏زد و به من تسلى مى‏داد كه خبرى نيست، شما هم فردا، پس فردا آزاد مى‏شويد. يكى، دو ساعت طول كشيد، بعد مأمورى آمد گفت: «آقاى محلاتى بماند و آقاى دستغيب و آقاى آيت‏اللّه‏زاده مرخص هستند.» اين ماجرا گذشت تا چند ماه بعد كه مرحوم حاجى مؤمن (رحمت خدا بر او باد) كسى كه در كتابهاى داستانهاى شگفت مرحوم شهيد آيت‏اللّه دستغيب، چندين خاطره از اين مرد بزرگ نقل شده و كسى بود كه با حضرت ولى‏عصر (ع) ارواحناالفدا ارتباط داشت، ايشان براى خود بنده تعريف كرد كه همان ايام كه آيت‏اللّه دستغيب در زندان بود، من براى نجات شهيد دستغيب متوسل به حضرت ولى‏عصر (عج) شدم. سخت دلواپس بودم به صورتى كه وقتى عصر شد، از خودبى‏خود شدم، يك مرتبه حضرت ولى‏عصر (عج) را ديدم. حاجى مومن فرمود: «حالا عين عبارت در نظرم نيست ولى مضمونش اين بود كه چقدر اصرار دارى، بسيار خوب، رفيقت (دستغيب) را الآن نجات داديم» بعد از زندان تا 5 ماه نمى‏شد از حوزه قضايى تهران خارج بشويم، يعنى ممنوع بود، بايد در حوزه قضائى تهران بمانيم كه خوب اين هم طاقت‏فرسا بود، لذا توسط بعضى از دوستان تماس گرفته شد كه ما مى‏رويم مشهد و برمى‏گرديم. اجازه دادند، رفتيم مشهد و برگشتيم. باز هم ممنوع بود كه از حوزه قضايى تهران خارج بشويم. بعد از گذشت يكى دو ماه، آقا گفت: «من خسته شدم، تهران برايم طاقت‏فرسا است، اگر مانعى نباشد مى‏روم سنندج. آن‏وقت همشيره  ايشان يعنى مادر شهيد خليل دستغيب به خاطر پسرش كه آنجا مأموريت داشت در سنندج بود. ايشان واقعا خودش هم صدمه بدنى فوق‏العاده و هم صدمه روحى ديده بود. علاوه بر اينكه پسرش هم شهيد شده بود، بالاخره با اين سفر موافقت كردند. لذا مدتى رفتيم سمت غرب ايران و پس از حدود 5، 6 ماه بود كه حالا دقيقا يادم نيست، گفتند كه مانعى ندارد، مى‏توانيد به شيراز برگرديد. منتها چيزى كه هست بايد تعهد بدهيد كه هيچ‏گونه اقدامى خلاف نظم و امنيت و اين چيزها نباشد. گفتيم كه آقا كارى خلاف نظم نكرديم. تعهدى نداديم و نمى‏دهيم، شما اين برنامه‏ها را پياده كرديد و از اين حرفها... .

وقتى كه وارد قم شديم، آقايان مراجع به ديدن ما آمدند، ولى هنوز مرحوم امام در تهران بازداشت بود. حوزه علميه واقعا تكان خورده بود. اثر عجيبى در روحيه جوانهاى طلبه گذاشته بود. وقتى كه آقا (آيت‏اللّه دستغيب) از حوادث شيراز صحبت مى‏كرد، از جنايتهاى رژيم، فشارهايى كه آورده بودند، آنها متأثّر مى‏شدند. اين حوادث را هم آن‏طرف نقل مى‏كردند، خوب خيلى اهميت داشت كه مردم را از ظلم رژيم، آگاه كنند، خواهى نخواهى مطابق فطرت، مردم از ظلم بدشان مى‏آيد، ظالم منفور است. از قم به اصفهان آمديم و از آنجا با شيراز تماس گرفتيم، مرحوم عموى بزرگوار ما آقاى حاج سيدابوالحسن دستغيب، رضوان‏اللّه عليه، با چند نفر آمده بودند آباده  و زمينه استقبال فوق‏العاده‏اى را فراهم كرده بودند. وقتى كه حركت كرديم از همان شهرهاى اطراف، مرتب به تعداد استقبال‏كنندگان افزوده مى‏شد، به صورتى كه در مرودشت  در دو طرف خيابان، ماشين پارك شده بود، ماشينهايى كه از شيراز و شهرهاى اطراف براى استقبال آمده بودند. در يك جمله خلاصه كنم، به قول بعضى از رفقا از زرقان  تا شيراز، ماشين متصل بود، سرپيچها كه نگاه مى‏كرديم، تا آنجا كه چشم مى‏ديد، ماشينهاى استقبال‏كنندگان بود. در مسجد مرودشت، جمعيت بى‏سابقه‏اى جمع شده بود. تقريبا همه علما از شيراز آمده بودند، مرحوم آيت‏اللّه شيخ محمود شريعت ،  مرحوم حجت‏الاسلام والمسلمين سيدمحمد ذكاوت   و ديگر علما به استقبال آمده بودند. سپس با تشريفات خيلى جالب مردمى حركت كردند، مثلاً به فاصله 1 كيلومتر يا بيشتر، صف موتورسوارها بود كه به استقبال آمده و توريستهاى خارجى كه براى تماشاى آثار تاريخى آمده بودند،  كه تعجب كرده بودند و داشتند عكس مى‏گرفتند. وقتى كه وارد خيابانهاى شيراز شديم، ديديم جمعيت اطراف، را گرفته‏اند. منظره بسيار جالب و باشكوهى بود، از در صحن حضرت احمدبن موسى كه وارد شديم ديگر كنترل جمعيّت از دست رفته بود، همين‏قدر بنده عرض كنم كه فشار جمعيت طورى بود كه بنده كفشهايم را از دست دادم. مرحوم آيت‏اللّه دستغيب را روى دوش گرفتند كه زير دست و پا له نشود و او را به منزل بردند.


جليل عرفان‏منش، خاطرات پانزده خرداد؛ شیراز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
 
تعداد بازدید: 5322



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.