خاطرات

پانزدهم خرداد تبریز به روایت حجت‌الاسلام سید مهدی امینی محرر (دروازه ای)



حجت‏الاسلام والمسلمين سيدمهدى امينى محرّر، مشهور به دروازه‏اى، فرزند آيت‏اللّه حاج سيدابراهيم موسوى دروازه‏اى در بهمن 1313، در تبريز، متولد شد.

پس از بهره‏گيرى از دروس اساتيدى چون: حاج شيخ على‏اكبر اهرى، پدرشان، آيت‏اللّه سيدمهدى انگجى، آيت‏اللّه مفيد طباطبايى، آيت‏اللّه بادكوبه‏اى و آيت‏اللّه مستنبط غروى، در 1333 ش راهى قم شد و تا 1340 ش، به تحصيل كفايه و فقه و اصول در محضر اساتيد بزرگى مانند: آيت‏اللّه حاج ميرزا احمد شربيانى، آيت‏اللّه سلطانى طباطبايى، آيت‏اللّه بروجردى و امام خمينى پرداخت. پس از فوت پدر در 1340 ش، به تبريز بازگشت. در 1342 ش، به دليل همگامى با نهضت امام خمينى دستگير شد و بيش از شش ماه در زندان به‏سر برد. آنچه در پى مى‏آيد، حاصل گفتگويى است كه در تاريخهاى 13 تير و 13 مرداد 1372 در منزل ايشان صورت گرفته است.

 اوضاع ايران در آستانه نهضت

پيش از آغاز نهضت 15 خرداد كه حكومت ايران به دست رژيم فاسد و خودكامه پهلوى اداره مى‏شد، كشور ما از جنبه‏هاى گوناگون، در وضع بسيار اسف‏انگيز و نكبت‏بارى قرار داشت و فساد و تباهى همه اركان و جوانب مملكت را فراگرفته بود.

فرهنگ ما ارزشهاى انسانى و معنوى‏اش را از دست داده و به يك فرهنگ خارجى و وارداتى تبديل شده بود و از لحاظ سياسى، كشور ما آن‏چنان تحت سلطه و نفوذ غرب بود كه در همه تصميم‏گيريها و سياست‏گزاريها، موافقت و اجازه قدرتهاى بزرگ ـ به‏خصوص امريكا ـ نقش تعيين‏كننده داشت و به همين جهت اقتصاد ما نيز يك اقتصاد وابسته بود، زيرا طبيعى است، كشورى كه استقلال و حاكميّت سياسى نداشته باشد، از استقلال اقتصادى نيز بى‏بهره خواهد بود.

از همه اينها وخيم‏تر و اسف‏بارتر، بعد مذهبى بود؛ مذهب هم مانند چيزهاى ديگر وسيله و آلتى شده بود براى بهره‏بردارى رژيم؛ به اين معنا كه رژيم روى شيطنت و عوام‏فريبى، مذهب را انكار نمى‏كرد؛ بلكه به‏ظاهر آن را تا حدّى ترويج هم مى‏نمود، امّا مذهبى بى‏محتوا و تحريف‏شده، مذهبى كه نه تنها با مقاصد شيطانى و پليدش منافاتى نداشت، بلكه آنها را تأييد و تصديق هم مى‏كرد و اين آفتى بود بسيار بزرگ كه ضرر و زيانش كمتر از انكار مذهب نبود.

آن زمان بزرگ‏ترين مرجع تقليد، آيت‏اللّه بروجردى بود. ايشان نه تنها در ميان شيعيان، بلكه درميان همه مسلمانان و در همه كشورهاى اسلامى صاحب نفوذ فراوان بودند و به همين جهت، در مقابل نظام خودكامه و طاغوتى به‏مثابه سدّ محكمى به حساب مى‏آمد و در واقع، رژيم همواره مترصد بود كه ايشان از دنيا بروند؛ چرا كه در اين صورت، به خيال خودش، با كمال راحتى و آزادى مى‏توانست نقشه‏هاى شيطانى خود را پياده كند و دست به كارهاى خلافى بزند كه در زمان حيات ايشان غيرممكن بود.

به اين ترتيب، وقتى آيت‏اللّه بروجردى رحلت نمود، رژيم خوشحال از اينكه سدّ محكمى از ميان برداشته شده است، تصميم گرفت كه به اجراى نقشه‏هاى شومش بپردازد.

وضع دشوارى براى دلسوزان مملكت و اسلام پيش آمده بود، هيچ‏كس به‏درستى نمى‏دانست كه بعد از فوت آن مرجع بزرگ، اوضاع چگونه مى‏شود و زعامت و اداره امور مسلمانان به دست كدام مرجع مى‏افتد و بالاخره چه كسى صلاحيّت رهبرى جامعه اسلامى را دارد.

به‏هرحال پس از فوت مرجع بزرگ شيعه، رژيم كه منتظر چنين روزى بود، اجراى نقشه‏هاى خائنانه‏اش را آغاز كرد و نخستين نقشه شومش، مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود؛ مسئله‏اى كه در تاريخ سياسى ايران به عنوان نقطه عطفى مطرح گرديد.

 انجمنهاى ايالتى و ولايتى

در مهر ماه 1341، روزنامه‏ها نوشتند كه در جلسه هيئت دولت لايحه‏اى به‏نام «لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى» به تصويب هيئت وزيران رسيده است كه به موجب آن، زنها و همچنين افراد غيرمسلمان مى‏توانند در انتخابات شركت كنند و رأى بدهند و يا كانديداى انتخابات شوند و در يك جمله: انتخاب كنند و يا انتخاب شوند. ضمنا در قانون انتخابات قيد سوگند به قرآن حذف گرديده و به جاى آن سوگند به كتاب آسمانى جايگزين گرديده است.

هدف عمده آن لايحه اين بود كه راه براى فرقه‏هاى ديگر، حتّى مسلكهاى ساختگى و سياسى وابسته به رژيم، باز شود و آنان كه كتاب به اصطلاح مذهبى‏شان را، با ادّعاى مسخره، كتاب آسمانى مى‏نامند، سرنوشت ملت مسلمان را در درازمدت به دست بگيرند.

روشن است كه با اين قدم راه براى مخالفتهاى علنى ديگر با اسلام و قرآن، هموار، و حريم دين و قرآن با الكل شكسته مى‏شد و مورد دست‏يازى مخالفان و معاندان قرار مى‏گرفت. اين در واقع مسئله بسيار مهمّى براى مسلمانان شده بود.

رژيم اين نقشه شوم و شيطانى را در چنين روزى كه مرجع بزرگ مسلمانها رحلت كرده بود، پياده مى‏كرد تا به زعم خودش به‏راحتى و بدون دردسر بتواند به خواسته نامشروعش برسد. غافل از اينكه پس از فوت آن مرجع عالى‏قدر هم، سنگر دفاع از حريم اسلام و قرآن خالى نيست. همان‏گونه كه خدا وعده داده است، هرگاه آيه‏اى را بردارد و ببرد، آيه‏اى ديگر مثل او يا بهتر از آن بياورد.

با انتشار خبر روزنامه‏ها مبنى بر تصويب لايحه جديد انتخابات، موجى از خشم و ناراحتى سرتاسر كشور را فراگرفت.

امام و ديگر مراجع وقت به سرعت و بدون درنگ، شبانه، جلسه‏اى در منزل آيت‏اللّه حائرى، بنيان‏گذار حوزه علميه قم، تشكيل دادند و به شور و تبادل افكار پيرامون اين مسئله پرداختند. نتيجه جلسه اين شد كه امام و ديگر مراجع، هر كدام، اعتراض خود را با تلگرافى جداگانه به شاه مخابره كردند و عواقب وخيم كار را به وى گوشزد نمودند. اين اوّلين قدمى بود كه در جريان نهضت اسلامى ايران برداشته شد.

 تبريز و لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى

دو ـ سه روز بيشتر از انتشار اين خبر ناگوار نگذشته بود، كه دوست بزرگوارم، حجت‏الاسلام والمسلمين آقاى سيدهادى خسروشاهى، از قم به تبريز آمد و روى سوابق دوستى كه با هم داشتيم، ماجرا را به‏طور مشروح در منزل ما حكايت كرد و گفت كه امام و ديگر مراجع در اين مسئله مداخله كرده و اقدام نموده‏اند و خلاصه اينكه علماى تبريز هم بايد هرچه زودتر دست به كار شوند. در اين جلسه، دوست ارزشمندمان، جناب آقاى بكايى، هم حضور داشت. بعد از اينكه مسئله بين خودمان كاملاً بررسى شد، تصميم گرفتيم كه قضيه را پى‏گيرى كنيم. به همين منظور، من و آقاى خسروشاهى و آقاى بكايى بطرف خانه علماى تبريز حركت كرديم تا آنها را كاملاً در جريان بگذاريم و بخواهيم كه آنان نيز در اين مسئله به پيروى از  امام و ديگر مراجع قدم‏بردارند و اعتراض كنند. اين  اوّلين قدم در تبريز، در جريان نهضت اسلامى بود.

اوّلين شخص از علماى تبريز كه به منزل او رفتيم، آيت‏اللّه قاضى طباطبايى بود. وقتى به آنجا رسيديم، ايشان مشغول تدريس بودند. صبر كرديم تا درس تمام شد و طلبه‏ها رفتند و مجلس كاملاً خصوصى شد؛ سپس ماجرا را حكايت نموديم و گفتيم كه حاج‏آقا و مراجع ديگر دست به‏كار شده‏اند و ما هم بايد در تبريز اقدامى بكنيم ـ آن زمان به حضرت امام مى‏گفتيم حاج‏آقا.

چون آن روزها سرآغاز كار بود و هنوز علما تجربه مبارزه با رژيم را نداشتند، ايشان كمى تأمل كردند و گفتند اين مسئله را بايد با ديگر آقايان هم در ميان بگذاريم تا هر تصميمى كه گرفته مى‏شود، عمومى باشد و نبايد اقدام عجولانه‏اى بكنيم. ما نيز بيش از اين اصرار نكرديم و از آنجا به منزل آيت‏اللّه حاج ميرحجت ايروانى، كه از علماى بزرگ و سرشناس تبريز بودند، رفتيم. جريان را به ايشان بازگفتيم، ايشان هم همان حرفى را زدند كه قبلاً قاضى طباطبايى زده بودند. در آن دو جلسه به نتيجه مثبتى نرسيديم؛ امّا مأيوس نبوديم و طبعا لازم بود كه مسئله را بيشتر پى‏گيرى كنيم، مى‏دانستيم كه اين كار، كار چندان راحتى نيست.

در هر حال بعد از پى‏گيرى بسيار، آقايان علما در يك جلسه گردهم آمدند و با هم به مشورت پرداختند و نتيجه اين شد كه يك تلگراف بسيار عالى و قاطع، با امضاى سى نفر از علماى بزرگ تبريز به شاه مخابره شود. همچنين قرار شد به منظور آگاهى كامل مردم از اهميّت مسئله و واقعيت امر و آماده‏سازى آنان، براى ادامه مبارزه و حركتهاى احتمالىِ آينده اعلاميّه‏اى تهيّه و تنظيم شود كه پس از به امضا رساندن و تأييد آقايان علما، آن را چاپ و منتشر كرديم.

 بهره‏گيرى از منابر و مجالس سخن‏رانى

كار ديگر، جنبه تبليغى مسئله بود. لازم بود براى آگاه نمودن طبقات مختلف مردم تبليغات وسيع و گسترده‏اى در مساجد و بالاى منابر صورت بگيرد و خطرهايى كه در آينده، نظام حاكم، اسلام را تهديد مى‏كرد، بازگو شود. اين كار هم شروع شد و آقايان علما و وعاّظ و گويندگان هر كدام به نوبه خود و در حدّ توان خود به ايراد سخن‏رانى و افشاگرى مى‏پرداختند و مردم را درمقابل اين حادثه تلخ و خطرناك با وظايف و مسئوليتهايشان آشنا مى‏نمودند و مضمون و محتواى تلگرافها و اعلاميّه‏هاى بعدى را كه از طرف امم و ديگر مراجع منتشر مى‏شد و با سختى و مخفيانه تكثير و چاپ مى‏گرديد، به اطلاّع مردم مى‏رساندند و بدين‏ترتيب، تبريز هم همانند ديگر شهرها، در نهضتى كه به رهبرى امام و همراهى ديگر مراجع شروع شده بود، پيش مى‏رفت.

 تشكيل جلسات

در همان ايام، من به قم رفتم و خدمت امام رسيدم و به ايشان عرض كردم كه آقا! در اين موقعيت حسّاس وظيفه ما چيست؟ ايشان فرمودند: «شما از قول من به آقايان بگوييد كه جلساتشان به‏طور منظّم ادامه داشته باشد، ولو جمع شوند و يك چايى بخورند و متفرّق شوند. وقتى مردم و دستگاه ببينند علما اجتماع دارند، اين خيلى مهمّ و مؤثّر است

بنده پيام امام را به آقايان علماى تبريز رساندم. پس از آن جلسات به شكل بسيار منظّم تشكيل مى‏شد و روح وحدت و صميميّت و يكپارچگى در بين علما حاكم بود؛ اكنون اكثر آن آقايان از دنيا رخت بربسته‏اند.

جريان مبارزه با انجمنهاى ايالتى و ولايتى همچنان ادامه داشت تا اينكه بعد از حدود دو ماه، مقاومت و مبارزه مردم و روحانيت به نتيجه رسيد و روزنامه‏ها نوشتند كه تصويب‏نامه مهر 41 از سوى دولت لغو شده است و قابل اجرا نيست.

به اين ترتيب، ظاهرا قضيه به پايان رسيده بود. مردم مسلمان ايران خوشحال و شادمان بودند و به همديگر تبريك مى‏گفتند. حضرت امام و ديگر مراجع در سخن‏رانيها و اعلاميه‏هايشان از پشتيبانى مردم تشكر كردند؛ امّا در سخنان امام جمله‏هايى بود كه دقيقا نشان مى‏داد هنوز مبارزه به آخر نرسيده است؛ ازجمله خطاب به مردم فرمودند: «گوش به زنگ باشيد! بيدار باشيد! هر وقت ديديد جريانى برخلاف اسلام و استقلال كشور پيش آمده، براى دفاع از اسلام آماده باشيد»

 ماجراى رفراندوم

هشدار امام بى‏دليل نبود، چرا كه حدود چهل روز بعد از ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى، غائله ديگرى برپا شد؛ غائله‏اى مهم‏تر و بزرگ‏تر از قبل: شاه مى‏خواست لوايح شش‏گانه خود را به رفراندوم بگذارد.

امام در اجتماع بزرگ علما و طلاب قم، سخن‏رانى بسيار حادّى ايراد نمودند و فرمودند: «دستگاه حاكمه براى اغواى مردم دام وسيعى گسترده و به يك سلسله اعمال عوام‏فريب دست زده كه هرگاه ما اقدام نكنيم، ملّت اسلام در معرض فنا خواهد بود. بايد در مقابل دسيسه‏هاى شاه، نگذاريم مردم گول بخورند

اعلاميّه امام هم در همين زمان در بهمن 41، در سطح كشور منتشر شد و بار ديگر مردم مسلمان را به شور و حركت آورد و بدين‏ترتيب، اين‏بار، امام ضربه را مستقيما به‏خود شاه وارد كرد.

شاه خشمگين از ضربه محكمى كه خورده بود، به قم رفت و در آنجا هم با بى‏اعتنايى و بى‏توجّهى مردم و علما مواجه شد و در نطق رسوا و مفتضح به روحانيان و مذهبيّون اهانتها كرد و ناسزاها گفت كه در تاريخ نهضت اسلامى ايران ثبت شده است.

 نوروز 1342

نوروز 42 فرا رسيد. امام فرمودند: «ما امسال عيد نداريم!» و روز عيد را روز عزا اعلام نمودند. اتفاقا روز دوّم فروردين آن سال مصادف بود با روز شهادت امام صادق (ع) و چون امام عيد را هم عزا اعلام كرده بودند، بيشتر شهرهاى ايران به حالت فوق‏العاده‏اى درآمد.

 ماجراى مدرسه طالبيّه تبريز

روز دوّم عيد را كه مصادف با سالروز وفات امام صادق (ع) بود، امام روز عزا اعلام كرده بود. در منزل ما هم به همين مناسبت مراسم روضه‏خوانى و سوگوارى برقرار بود و عده‏اى از آقايان اهل علم و وعّاظ و مردم جمع شده بودند. ناگهان يكى از آقايان اهل علم به نام آقا ميرزا فيض‏اللّه با سر و وضع به‏هم ريخته و لباسهاى پاره و بدن خونين وارد منزل شد و ماجراى مدرسه طالبيّه را اين‏چنين تعريف كرد:

اعلاميه امام در مدرسه طالبيّه، روى ديوار نصب شده بود، به همين خاطر مأموران شهربانى به درون مدرسه ريختند و خواستند اعلاميه امام را پاره كنند كه با مقاومت شديد طلاب مدرسه روبه‏رو شدند. طلاب دلاور و مبارز با مأموران درگير شدند و زد و خوردى شديد و خونين بين آنها درگرفت. طلاب كه سلاحى نداشتند، با آجر و سنگ، و مأموران با اسلحه سرد و گرم به جان هم افتادند و سرانجام تعدادى از طلاب بى‏دفاع مورد هجوم وحشيانه مأموران شهربانى و ساواك قرار گرفتند و زخمى و مجروح شدند.

امّا دامنه اين تهاجم به همين‏جا ختم نشد، شعاع اين حمله وحشيانه و زد و خورد به سر بازار كشانده شد. مردم به‏مناسبت شهادت امام صادق (ع) در مسجد حاج ميرزا يوسف‏آقا (معروف به قِزِلّى مسجد) كه در سر بازار واقع است، جمع شده بودند و به بيانات وعّاظ و سخن‏رانان گوش مى‏دادند كه ناگهان سر و صداى غيرمنتظره و وحشتناكى به گوششان رسيد، لذا براى اطلاّع يافتن از حادثه‏اى كه پيش آمده از مسجد بيرون رفتند و مورد حمله و هجوم وحشيانه مأموران رژيم قرار گرفتند. آنها بدون هيچ ترحّمى به جان مردم افتادند و مردم بى‏پناهْ بدون ترس و با شهامتى كم‏نظير، به دفاع از خود پرداختند. در اين ميان يكى از مردم شجاع سنگى پرتاب كرد كه به گيجگاه يكى از مأموران شهربانى خورد و در اثر اين برخورد مأمور شهربانى كشته شد.

در نهايت، با مجروح شدن چند نفر از مردم بى‏دفاع و دستگيرى عدّه‏اى ديگر، اوضاع كم‏كم به حالت عادى برگشت و چون روز تعطيلى بود، مردم به خانه‏هايشان برگشتند و شهر در سكوتى سنگين فرو رفت.

عصر همان روز، برادرزاده آيت‏اللّه قاضى طباطبايى به منزل ما آمد و گفت: «آقا سلام رساندند و گفتند كه مايلند با شما صحبت كنند، يا شما به‏منزل ايشان برويد يا اينكه ايشان به منزل شما بيايند.» من از اين پيشنهاد كه در واقع خواسته خودم بود، استقبال كردم و به منزل آقاى قاضى رفتم. ايشان گفتند: «لازم است راجع به حادثه امروز تبريز و فاجعه‏اى كه به وقوع پيوست، چيزى بنويسيم و آن را به صورت اعلاميّه‏اى منتشر كنيم تا كسانى كه خبر ندارند، از اين فاجعه جديد باخبر شوند؛ و خلاصه اينكه بايد از اين فاجعه به نفع نهضت بهره‏بردارى كرد

در اين زمينه متنى را نوشتم كه مورد تأييد ايشان قرار گرفت. فرداى آن روز اين اعلاميّه با خط سرخ در سرتاسر شهر منتشر شد. به خاطر دارم كه در آن اعلاميّه سه بيت از قصيده‏اى را كه عموى بزرگوار و دانشمندم، استاد سينا، درباره مظالم نظام حاكم سروده بودند، آورده بودم كه در اينجا نقل مى‏كنم:

من آن زمان ببريدم دل از فغان كه بديدمزوال دولت ظالم به دست دادگر آيد

تو اى ستمگر غافل، به هوش باش و حَذَر كنكه آه و ناله دلهاى خسته كارگر آيد

ز مشكلات حوادث منال اين‏همه سيناكه تيره‏تر چو شود شب، يقين ز پى سحر آيد

مهم‏ترين بازتابى كه حمله پاسبانها و مأموران دولتى به مدرسه طالبيّه داشت، اين بود كه به آگاهى عدّه‏اى از مردم كمك كرد.

مى‏دانيم كه يكى از قوانين عالم، قانون تدرّج است. همه‏چيز در عالم تكوين به تدريج پيش مى‏رود و كامل مى‏شود. مسئله نهضت و انقلاب هم از كلّ مسائل عالم جدا نيست. تمام وقايعى كه از آغاز نهضت 15 خرداد تا روزهاى پيروزى انقلاب در ايران اتّفاق افتاد، به تدريج بر آگاهى مردم افزود. درست است كه ستمها و شكنجه‏هاى رژيم فشار فراوانى بر مردم وارد مى‏كرد، امّا همه اين دشواريها به‏تدريج باعث آگاهى بيشتر مردم مى‏شد، به‏خصوص نسبت به آنهايى كه ماهيّت رژيم فاسد شاه را خوب نشناخته بودند. اين حوادث سخت و كمرشكن به تدريج و به‏طور ناخواسته بر تحرّك و بيدارى مردم كمك مى‏كرد و آنان را براى ادامه مبارزه آماده‏تر مى‏ساخت.

 15 خرداد و تأثيراتش در تبريز

جريان مبارزه قطع نمى‏شد و هر روز حادثه تازه‏اى به وقوع مى‏پيوست تا اينكه روز 15 خرداد 42 فرا رسيد؛ روزى كه امام خمينى، رهبر نهضت، دستگير شدند؛ روز كشتار بى‏رحمانه مردم تهران و قم.

آن روز، پاكروان ـ رئيس ساواك ـ با كمال بى‏شرمى و با نوعى تحقير و اهانت به مقام و عنوان امام خمينى، خبر دستگيرى ايشان را از راديو اعلام كرد. به دنبال پخش اين خبر ناگوار، تبريز يكپارچه پر از خشم و اعتراض شد؛ بازار و مغازه‏ها در سطح شهر ناگهان به حالت تعطيل درآمد و مردم سراسيمه به خيابانها ريختند تا پشتيبانى قاطع خود را از امام و خشم و نفرتشان را نسبت به نظام حاكم با فريادها و شعارهاى كوبنده ابراز نمايند.

عصر همان روز، جلسه‏اى در اتاق بازرگانى تبريز تشكيل شد كه تعدادى از تجّار معروف شهر و مسئولان امنيّتى در آن حضور داشتند و  عدّه‏اى از علماى بزرگ و نامدار تبريز را هم به آن جلسه دعوت كرده بودند. هدف اصلى از تشكيل اين جلسه اين بود كه روحانيّت شهر را كه مورد حمايت مردم انقلابى بودند، متقاعد كنند تا مردم را به سكوت و آرامش دعوت كنند و از آنها بخواهند كه مغازه‏هايشان را باز كنند و از حالت تعطيلى درآورند.

علما هم بيشتر به اين منظور در اين جلسه شركت كرده بودند كه حرفهايشان را با صراحت و رودررو با عناصر رژيم بزنند و به اين ترتيب با آنها اتمام حجت كنند.

تيمسار مهرداد، رئيس ساواك كه مردى فاسد و بى‏شرم بود، با كمال وقاحت و بى‏شرمى گفت: «تعدادى از افراد پابرهنه در خيابانها و بازار راه افتادند و بازار را با زور و تهديد به تعطيل كشاندند.» پيش از آنكه آقايان علما پاسخى به اين بى‏شرمى بدهند، يكى از تجّار تبريز به نام آقاى حاج جواد برق‏لامع به او گفت: «آقاى مهرداد! يك مشت آدم پابرهنه كه زورشان نمى‏رسد بازار بزرگ تبريز و خيابانهاى آن را به تعطيلى بكشانند، اين آقاى پاكروان بود كه شهر تبريز را به تعطيلى كشاند!» مهرداد با عصبانيّت و در عين حال تعجب پرسيد: «چطور؟!» و او در جواب گفت: «وقتى خبر دستگيرى و جلب آقا را از راديو اعلام مى‏كنند و مردم باخبر مى‏شوند كه مرجع تقليدشان زندانى شده، انتظار داريد هيچ عكس‏العملى انجام ندهند؟! مگر مى‏شود مرجع تقليد يك ملت را دستگير كنند و آن ملت ساكت و آرام سرجايشان بنشينند؟!» اين جملات براى مهرداد خيلى كوبنده بود، سرش را پايين افكند و چيزى نگفت.

بعد از آن، آقايان علما حرفهايشان را زدند و به حق با صراحت و قاطعيّت تمام مطالب را بازگو نمودند و نه تنها با خواسته مسئولان مبنى بر پايان دادن به تعطيلى شهر كوچك‏ترين توافقى نكردند، بلكه ادامه تعطيلى را صددرصد تأييد و تثبيت كردند و به اين ترتيب جلسه آن روز به پايان رسيد.

مردم در خيابان با حالت انتظار ايستاده بودند. وقتى از جلسه بيرون آمديم، شروع كردند به كنجكاوى و با بى‏صبرى مى‏خواستند بدانند كه چه تصميمى در اين جلسه گرفته شد.

آقايان علما به مردم گفتند: «شما به كارتان ادامه بدهيد، تعطيلى بايد همچنان برقرار باشد!» مردم از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و با دلى آسوده و عزمى راسخ متفرق شدند.

تعطيلى شهر تبريز حدود ده روز ادامه داشت. پس از اين مدّت، آقايان به منظور رعايت حال طبقه ضعيف و كم‏درآمد كه از ادامه تعطيلى ضربه اقتصادى مى‏خوردند و وضع زندگى‏شان به هم مى‏ريخت، اجازه دادند تا مغازه‏ها را باز كنند و كسب و كارشان را از سر بگيرند؛ امّا با اين‏همه بر مردم گوشزد مى‏كردند كه هميشه آمادگى خودشان را حفظ كنند و گوش به زنگ باشند.

 هجرت علما به تهران

چند روز پس از واقعه دردناك 15 خرداد و دستگيرى حضرت امام، عدّه‏اى از علما و روحانيان عالى‏قدر سرتاسر كشور به منظور نشان دادن اتّحاد و هماهنگى و پشتيبانى از امام به تهران مهاجرت كردند. اين عدّه در تاريخ معاصر ايران به عنوان مهاجرين ناميده مى‏شوند.

وقتى علماى مهاجر به تهران رسيدند، در باغى به نام باغ ملك، واقع در شهررى، همچنين در منزل بعضى از علماى تهران جمع شدند و جلساتى را به شكل منظّم و منسجم تشكيل دادند تا براى آزادى بى‏قيد و شرط حضرت امام اقدامى جدّى انجام دهند و قدمهاى مؤثرى بردارند. اين اجتماع باشكوه كه با حضور جمع كثيرى از آقايان علما و مراجع تقليد قم و تهران و مشهد انجام مى‏شد، پس از فاجعه هولناك پانزدهم خرداد و دستگيرى حضرت امام و كشتار بى‏رحمانه مردم، روح تازه‏اى در دلها دميد و يأس و نوميدى را از همگان دور كرد.

حدود ده نفر از علماى تبريز به نمايندگى از جامعه روحانيّت آن شهر در آن جلسات شركت كرده بودند؛ از جمله: آيت‏اللّه حاج ميرزا عبداللّه مجتهدى، آيت‏اللّه حاج سيداحمد خسروشاهى، آيت‏اللّه حاج شيخ حسين نجفى اهرى، حجت‏الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدهادى خسروشاهى، حجت‏الاسلام والمسلمين استاد شيخ حسين گوگانى، حجت‏الاسلام والمسلمين حاج سيديوسف هاشمى، حجت‏الاسلام والمسلمين سيدجعفر هاشمى؛ اين جانب هم در اين سفر همراه و هم‏صحبت آقايان بودم.

چند روزى از ماندنمان در باغ ملك نگذشته بود كه يك روز ناگهان، مأموران ساواك كه تعدادشان بسيار زياد بود، به آنجا ريختند و اكثر علما و روحانيان را به زور و تهديد و خشونت سوار ماشينهاى متعدّد كه همان‏جا آماده بود، كردند و به شهرهايشان فرستادند. آيت‏اللّه سيداحمد خسروشاهى، حجت‏الاسلام گوگانى، و من را نيز با يكى از ماشينها به تبريز فرستادند.

 نقش مساجد تبريز در روشنگرى مردم بعد از 15 خرداد

بعد از فاجعه 15 خرداد، مبارزه همه‏جانبه مردم مسلمان ايران، به رهبرى روحانيّت، بسيار گسترده‏تر از پيش ادامه داشت. علما، خطبا و گويندگان تبريز تحت شرايطى بسيار دشوار فعاليّت مى‏كردند و در مساجد و بالاى منابر عليه نظام حاكم به سخن‏رانى مى‏پرداختند و در اين راه كوچك‏ترين بيم و هراسى به خود راه نمى‏دادند.

در ميان مساجد شهر تبريز، چند مسجد از اهميّت فوق‏العاده‏اى برخوردار بودند و نقش مهم و چشمگيرى را در آگاهى مردم و تحريك آنها براى ادامه مبارزه ايفا مى‏كردند. از آن جمله مى‏توان مسجد شعبان، به امامت آيت‏اللّه قاضى طباطبايى و مسجد حاج ميرزا يوسف‏آقا (معروف به قزلّى مسجد)، به امامت آيت‏اللّه سيداحمد خسروشاهى را نام برد.

اين دو عالم بزرگوار حقا در بيان حقايق و مبارزه با نظام فاسد هيچ‏گاه كوتاهى نمى‏كردند و واقعيّات را با رشادت و صراحتى كم‏نظير در بالاى منبر و در حضور انبوه مردم مسلمان و مبارز بازگو مى‏نمودند.

يكى ديگر از مساجد مهمّ و مركزى شهر تبريز، مسجد صمصام‏خان (معروف به قلعه‏بيگى) بود. اين مسجد از قديم‏الايّام در تبريز شهرت و موقعيّت خاصّى داشت  و در طول نهضت اسلامى، محلّ تجمّع مبارزان شهر تبريز بود. امامت اين مسجد از سال چهلم به بعد به عهده من بود و شبها پس از اقامه نماز جماعت در اين مسجد، به وعظ و تفسير مى‏پرداختم. استقبال مردم از سخن‏رانى و صحبت من كم‏نظير بود. گاهى نيز در نتيجه ازدحام و انبوه جمعيت درگيريهايى به وجود مى‏آمد.

بعد از آغاز نهضت، به‏خصوص پس از 15 خرداد، اين مسجد با توجّه به موقعيتى كه داشت، يكى از مراكز فعّال مبارزه در تبريز به‏شمار مى‏آمد. گاهى سخن‏رانيهايم در اين مسجد ممنوع مى‏شد، و گاهى مأموران به اين هم اكتفا نمى‏كردند و درِ مسجد را مى‏بستند و آن را به محاصره خود درمى‏آوردند. در يك كلام: اين مسجد همواره خارى بود در چشم رژيم.

علاوه بر اين، گاهى از خطباى زبردست و مبارز شهر هم دعوت مى‏كردم تا در اين مسجد به سخن‏رانى بپردازند و به‏حق آنان نيز در ايفاى نقش خود و در افشاى مفاسد و مظالم نظام حاكم سنگ تمام مى‏گذاشتند. چند تن از اين آقايان كه به دفعات در اين مسجد سخن‏رانى كردند، ازجمله آقاى بكايى، آقاى اهرى، آقاى وحدت، در طول ساليان مبارزه در نهضت اسلامى، بارها، از سوى رژيم دستگير شدند و به زندان افتادند.

در گزارشى كه تيمسار مهرداد، رئيس ساواك تبريز، به مركز فرستاده بود، در مورد مسجد قلعه‏بيگى اين چنين نوشته بود: «مسجد قلعه‏بيگى كه از طرف شهربانى بسته شده بود و به وعّاظ ناراحت اجازه رفتن به بالاى منبر داده نمى‏شد، مجددا باز و چند نفر از نامبردگان كه سابقه طرد از تبريز و تبعيد به مركز را داشتند، دوباره به كار خود و تبليغ مردم مشغول گرديده‏اند.»  و در انتها نوشته بود: «به خاطر نزديك شدن ماه رمضان صلاح در اين است كه اشخاص مشروحه زير  دستگير و به مركز اعزام شوند.»

 

 چند خاطره

خاطرات زيادى از دوران مبارزه و سالهاى اول نهضت به ياد دارم كه بعضى از آنها براى من بسيار شيرين و لذّت‏بخش است، افراد زيادى را در طول چندين سال مبارزه به خاطر مى‏آورم كه همراه و هم‏رزم من بوده‏اند. حكايت بعضى از اين خاطره‏ها خالى از لطف نيست:

1ـ روز عاشوراى 1383 مصادف بود با سيزده خرداد 1342؛ يعنى دو روز مانده بود به پانزدهم خرداد و نهضت كاملاً به اوج خود رسيده بود.

در آن روز، دسته‏هاى عزادار مردم به سوى بازار تبريز حركت كردند و در داخل بازار بزرگ شهر متمركز شدند. خيابانهاى اطراف بازار هم لبريز از جمعيّت بود. مسئولانِ به اصطلاح  امنيّتى، خشمگين و در عين حال بسيار مضطرب بودند و به ما مى‏گفتند: «مردم را از بازار بيرون ببريد، اگر حادثه‏اى پيش بيايد، شايد صدها نفر كشته شوند و شما مسئول اين اتفاق هستيد

بازار بزرگ تبريز، گريزگاهى نداشت تا در صورت وقوع درگيرى مردم بتوانند از آن طريق از مهلكه فرار كنند.

ما به مسئولان گفتيم: «اگر شما مداخله نكنيد، هيچ اتفاقى نمى‏افتد و اگر مسئله‏اى پيش بيايد مسئول آن شما هستيد، نه ما.» كاملاً روشن بود كه آن جمعيّت دهها هزار نفرى، تنها به قصد شركت در مراسم عزدارى به آنجا نيامده بودند. رژيم به درستى دريافته بود كه مقصود مردم از جمع شدن در بازار، اعلام مخالفت با آنهاست نه صرفا عزادارى وگرنه همچون سالهاى پيش، بعد از انجام عزادارى، بدون سر و صدا از بازار بيرون مى‏رفتند و جايشان را به دسته‏هاى بعدى عزادارى مى‏دادند.

انتظار بى‏صبرانه مردم كاملاً از چهره‏ها و همهمه‏هايشان آشكار بود. آنها لحظه‏شمارى مى‏كردند تا از گويندگان و خطبا، حرفهاى تازه‏ترى، متناسب با شرايط و مسائل روز، بشنوند.

به اين ترتيب، انتظار مردم ديرى نپاييد و در همين حين چهارپايه‏اى آوردند و آقاى بكايى، دوست سخنورمان، بالاى آن ايستاد و مردم را دعوت به سكوت كرد. همه ساكت شدند و او با صداى بلند شروع كرد به سخن‏رانى و گفت: «مردم! امروز روز عاشوراى حسينى است و شما به ياد و نام امام حسين (ع) اينجا جمع شده‏ايد. قرنهاست كه مردم مسلمان، در روز عاشوراى حسينى اجتماع مى‏كنند و عشق و اخلاصشان را به پيشگاه اباعبداللّه عرضه مى‏دارند و نسبت به يزيد اظهار انزجار و تنفّر مى‏كنند. امّا در هيچ‏يك از عاشوراهاى گذشته اين‏همه جمعيت، آن هم با اين‏همه شور و احساس يكجا جمع نشده‏اند. رمز و راز اين اجتماع بى‏سابقه در اين است كه امروز، مردم مسلمان ايران در اين عاشورا نه تنها به قصد لعن و نفرين كردن يزيد سال 61  هجرى جمع شده‏اند، بلكه قصد دارند تا از يزيد عصر حاضر نيز كه همانند يزيد سال 61 مردى جنايتكار است، تبرّى جويند و اظهار انزجار كنند

اين سخنان پرشور آن‏چنان مردم را به وجد آورد و احساساتشان را برانگيخت كه يكصدا با فرياد «صحيح است، صحيح است»، گفته‏هاى سخن‏ران را تأييد كردند. صداى مردم به قدرى بلند و كوبنده بود كه من احساس كردم در و ديوار شهر به لرزه درمى‏آيد.

2ـ 15 خرداد 42 مصادف با دوازده محرّم 1383، واقعه ديگرى در تبريز پيش آمد كه بسيار جالب و شورانگيز بود. آن روز عصر، جمعيّت زيادى در مسجد جامع تبريز كه مسجد بسيار بزرگى است، جمع شده بودند تا هم مراسم باشكوهى به مناسبت دوازده محرم برگزار شود، هم اجتماعى باشد به عنوان همراهى و هم‏دردى با شهرهاى ديگر.

واعظ توانا، آقاى اهرى، در آن مسجد شور و غوغاى بى‏سابقه‏اى برپا كرده بود؛ او با بيانى بسيار گرم و تأثيرگذار، شروع كرد به حكايت تهاجم كماندوهاى شاه به مدرسه فيضيه و همچنين كيفيّت دستگيرى حضرت امام و حوادث دردناكى را كه در اين رابطه انجام گرفته بود، براى مردم به تفصيل بيان كرد. سخنان آقاى اهرى در آن جمع چنان مؤثر بود كه عدّه‏اى از مردم از حال رفتند و عدّه‏اى ديگر سرهايشان را به ديوار و ستونهاى مسجد كوبيدند و خلاصه وضع كاملاً غيرعادى شد. همان شب عدّه‏اى از شركت‏كنندگان در آن مراسم با وضعى آشفته و پريشان به منزل ما آمدند، آنها مى‏گفتند كه ما تا حال نديده بوديم مردم در مجلسى اين‏گونه دچار شور و احساسات شوند.

اين واقعه نشان مى‏داد كه خطبا و گويندگان، تا چه اندازه در تهييج و تحريك مردم براى شركت در مبارزه با نظام توانايى داشته‏اند و در پيش‏برد نهضت چه نقش مهمّى را ايفا كرده‏اند.

3ـ به يك جريان ديگر اشاره مى‏كنم كه برايم يك خاطره فراموش‏نشدنى است: در گذشته، مسجد قلعه‏بيگى، كه امامتش را من عهده‏دار بودم، يكى از مساجد حسّاس و پرجمعيّت تبريز بود؛ البتّه نه به خاطر وجود من، بلكه به خاطر سوابق تاريخى و انقلابى آن كه در گذشته‏ها مركز تجمّع انقلابيّون بود، ونيز به خاطر موقعيت مسجد كه در مركز شهر و در يك منطقه پرجمعيّت واقع شده بود و همچنين به دليل امتياز سخن‏رانانى كه در آنجا سخن‏رانى مى‏كردند. همه اينها جهاتى بود كه دست به دست هم داده و آن مسجد را از ويژگيهاى خاصى برخوردار نموده بود.

مردم به صحبت و سخن‏رانى من نيز جدا علاقه زيادى نشان مى‏دادند، در حدّى كه گه‏گاه لازم بود مأمورى دم در بگذاريم تا از هجوم مردم به داخل مسجد جلوگيرى شود. طبيعى است كه اين وضع، در آن شرايط و در آن روزهاى حسّاس مبارزه، خوشايند مسئولان نبود و خشم و عصبانيت آنها را برمى‏انگيخت.

يكى از روزها هنگام عصر، از منزل خارج شدم كه به مسجد بروم. آن شب، شب سخن‏رانى من بود. ناگهان چند نفر از جوانان محل دوان‏دوان به طرف من آمدند و گفتند: «آقا! به مسجد نرويد. مأموران ساواك و شهربانى مسجد را محاصره كرده‏اند.» چاره‏اى نداشتم جز اينكه از خير سخن‏رانى آن شب بگذرم. مأموران در مسجد را بسته بودند. مجبور بوديم سخن‏رانى را به شب بعد موكول كنيم. در هر حال، همان جوانها را مأمور كردم تا مخفيانه به مردم اطلاع دهند كه سخن‏رانى فردا انجام مى‏شود. آن شب وقتى مأموران ديدند من به مسجد نرفته‏ام و از مردم هم خبرى نيست، به گمان اينكه در اين چند شب سخن‏رانى نداريم، در مسجد را باز كردند و پى كارشان رفتند.

شب بعد، علاوه بر مردم عادى، چند تن از علما ازجمله: آيت‏اللّه خسروشاهى، آيت‏اللّه قاضى طباطبايى، آيت‏اللّه مجتهدى و عده‏اى ديگر نيز آمده بودند. اين امر، يعنى بسته شدن در مسجد به وسيله مأموران انتظامى، باعث شد كه شب بعد علاوه بر سخنانى كه مى‏خواستم بگويم، خود اين ماجرا را نيز به عنوان يك حركت ضدّ اسلامى مطرح كنم. عكس‏العمل اين سخن‏رانى در سطح شهر خيلى گسترده بود، آرى، «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد».

 

 دستگيرى علماى تبريز

چند روز بعد از اين ماجرا، يعنى دوازدهم آذرماه 42، مأموران ساواك و شهربانى تبريز دستگيرم كردند؛ آن شب بعد از سخن‏رانى در مسجد، به اتفاق خانواده به منزل يكى از بستگان كه مهمانش بوديم، رفتيم. ساعت حدود 11 بود كه يكى از دوستانم زنگ زد و خبر داد كه آقاى قاضى را گرفتند. خيلى ناراحت شدم. همين‏طور در فكر بودم كه همان دوستم دوباره زنگ زد و خبر دستگيرى آقاى خسروشاهى را هم داد. خوب مى‏دانستم كه نفر بعدى حتما من هستم. ساعت حدود 30 /1 بعد از نيمه شب بود كه دو دستگاه اتومبيل بنز كه در هر كدام از آنها پنج نفر مأمور نشسته بود، به دنبالم آمدند. تعداد زيادى اعلاميّه و نوار همراهشان بود. فورا موضوع را دريافتم؛ آنها از ديوار خانه به منزل ما رفته و اين اطلاعيّه و نوارها را به دست آورده بودند. حال هم با دست پر و مدارك فراوان آمده بودند كه مرا دستگير كنند. نشانى آنجا را هم از يكى از اقوام نزديكمان گرفته بودند. وقتى در منزل را زدند، گفتم: «مأموران ساواك هستند؛ آمده‏اند تا مرا ببرند.» مادرم گفت: «خُب شما كه مى‏دانستيد، مى‏خواستيد فرار كنيد!» گفتم: «قرار نيست حرفى را كه بالاى منبر آن هم براى چند هزار نفر گفته‏ام كتمان كنم، من نمى‏خواهم منكر واقعيت بشوم و اگر مخفى شوم، مثل اين است كه گفته‏هايم را انكار كرده‏ام

به‏هرحال دستگير شدم و آنها مرا به ساواك منتقل كردند. آن شب يكى از شبهاى بسيار سرد زمستانى تبريز بود. مرا به اتاق بسيار سردى بردند كه بخارى هم نداشت. به هر ترتيبى بود، شب را به صبح رساندم. صبح تيمسار مهرداد، رئيس ساواك تبريز، در را باز كرد، وارد اتاق شد. چهره زشتى داشت آن‏چنانكه نگاه كردن به چهره‏اش، خود بدترين شكنجه روحى براى يك زندانى بود. به محض اينكه وارد اتاق شد، گفت: «بالاخره ديديد چه‏كار كرديد؟» گفتم: «چه‏كار كردم؟ همان كارى را كردم كه مى‏خواستم!» او خيلى عصبانى شد، دو دستش را از هم گشود و نشانم داد و گفت: «ديگر مى‏خواستى چه كار كنى؟ ضخامت پرونده شما به اين اندازه رسيده است

با خونسردى گفتم: «تيمسار! مثل اينكه اشتباه شنيده‏ايد، يا اينكه به شما اشتباه گفته‏اند.» با تعجّب آميخته با عصبانيت پرسيد: «چه‏طور؟! يعنى مى‏گوييد دروغ مى‏گويم؟» گفتم: «نه دروغ نمى‏گوييد، امّا مثل اينكه همه حرفهايى را كه من بالاى منبر گفته‏ام به شما گزارش نداده‏اند، پرونده من قطعا بيش از اين اندازه مى‏شد كه شما اشاره مى‏كنيد.» گفت: «خُب! پس تو مى‏خواهى كار را از اينكه هست خراب‏تر كنى، بسيار خوب آنجا كه رفتى مى‏فهمى كه اوضاع از چه قرار است!» گفتم: «شما مأموريتتان را انجام دهيد و زياد هم خودتان را ناراحت نكنيد. من خودم را براى مسائلى شديدتر و بدتر از اين آماده كرده‏ام! تو وظيفه‏اى دارى و من هم وظيفه‏اى دارم

تيمسار مهرداد، در را به شدّت به هم كوبيد و از اتاق خارج شد. بعد از مدتى مأموران به سراغم آمدند و از اتاق بيرون بردنم. يك جيپ ارتشى كنار پلّه‏ها منتظر بود. سوار شديم و جيپ  راه افتاد.

24 ساعت طول كشيد تا از تبريز به تهران رسيديم. برف بسيار سنگينى باريده بود و ترّدد مشكل انجام مى‏شد، امّا آنها با وجود خرابى جادّه‏ها مصمّم بودند كه هر طور شده مأموريتشان را انجام دهند و مرا به تهران منتقل كنند.

در هر صورت، مرا به تهران رساندند و يكراست به زندان قزل‏قلعه رفتيم. وقتى وارد بند يك شدم، قاضى طباطبايى، آقا سيداحمد خسروشاهى، آقاى ناصرزاده، و آقاى انزابى را كه سه دوره نماينده مردم تبريز در مجلس شوراى اسلامى بودند، ديدم كه يك ساعت قبل از من به همان بند آورده بودند. از ديدار همديگر بسيار خوشحال شديم. به زودى و با گذشت چند روز به محيط زندان عادت كرديم و مأنوس شديم، با همديگر مصاحبت خوبى داشتيم. از هر درى سخنى به ميان مى‏آمد، مطالب متنوّع علمى مطرح مى‏شد و در يك كلام: با همه مشقتها و سختيهاى زندان، با همديگر انيس و مونس و خوش بوديم.

ما را از ملاقات افراد زيادى كه به جهت ديدار ما به زندان مى‏آمدند، ممنوع كرده بودند؛ لذا تنها يادداشتى مى‏دادند و مى‏رفتند.

بعضى از مسئولان زندان، مانند ساقى، از نظر اخلاقى برخورد نسبتا ملايمى داشتند؛ ولى بعضى ديگر بسيار خشن و جلاّدمنش بودند.

روزى يكى از آنها به‏نام تيمورى به من گفت: «راديو پيك ايران شكنجه‏هايى را كه من به زندانيان مى‏دهم، مى‏شمارد و تعريف مى‏كند.» او به جلاّدى خود مى‏باليد و افتخار مى‏كرد؛ گاهى صداى ضجّه و شيون از داخل حمّامى كه در گوشه حياط آنجا بود، به گوش مى‏رسيد؛ اسما حمّام بود، مى‏گفتند شكنجه‏گاه است. غذاى زندان بسيار نامطبوع بود، ولى چاره‏اى نداشتيم و بايد سدّ جوع مى‏كرديم. چند بار از منزل آيت‏اللّه آقاى حاج سيدهادى خسروشاهى ـ كه اكنون جزء نمايندگان مجلس خبرگان هستند ـ غذاى بسيار مطبوع براى ما فرستادند. هيچ‏وقت اين لطف و محبّتشان را فراموش نمى‏كنيم.

45 روز گذشت. 27 دى 42 كه اوّل ماه مبارك رمضان هم بود، مأموران ما را به يكى از خانه‏هاى ساواك ـ واقع در سلطنت‏آباد ـ منتقل كردند. آنجا از نظر ظاهرى خيلى بهتر و منظّم‏تر از زندان بود؛ ولى محدوديّتش به مراتب از زندان بيشتر بود. پس از دو هفته اقامت در آنجا، به ما اجازه دادند كه هر كدام از ما همراه مأمور به منزل يكى از بستگان برويم و تا دستور ثانوى آنجا باشيم. من هم با دو مأمور به منزل خواهرم، واقع در خيابان اسكندرى، رفتم. مأمور در داخل خانه هم همراه من بود و هيچ‏كس حق نداشت به ديدن من بيايد. از صاحب‏خانه كه شوهر خواهرم بود، التزام و امضا گرفته بودند كه هرگاه در خانه او كسى با من ملاقات كند، مثل اين است كه وى عليه امنيّت كشور اقدام كرده است! در واقع، من و ديگر آقايان كه در همين شرايط بودند، زندانى بوديم و تنها اسم زندان عوض شده بود.

دو هفته به همين كيفيّت سپرى شد. بعد از آن، محدوديّت برطرف شد و ما آزاد شديم، ولى حقّ خروج از حوزه تهران را نداشتيم. چند ماه هم به همين ترتيب گذشت تا اينكه در تير ماه 43، به من اجازه دادند كه به تبريز برگردم. به اين ترتيب پس از گذشتن تقريبا هفت ماه به زادگاهم برگشتم.

پيش از آزادى كامل و بازگشتم به تبريز، روزى يكى از مأموران ساواك به سراغ من آمد و مرا به دفتر تيمسار پاكروان، رئيس ساواك ايران، برد. پاكروان با بى‏شرمى و وقاحت خاصّى كه تنها مخصوص آن قبيل آدمهاست، به من گفت: «شما آقايان، خيال نكنيد كه اين مدّت را زندانى بوده‏ايد، شما مهمان ما بوديد و من اميدوارم بعد از اين هم تماسهايى داشته باشيم و جريانات را گه‏گاهى به‏ما گزارش كنيد. از جنبه‏هاى مادّى و زندگى هم فكر هيچ‏چيز را نكنيد، ما بهترين زندگى را براى شما تأمين مى‏كنيم.» من گفتم: «تيمسار! مثل اينكه شما خيال مى‏كنيد ما از زندانى بودنمان در اين مدت خيلى ناراحت شده‏ايم و الآن ديگر كاملاً نادم و پشيمانيم، جناب! شما خيلى در اشتباهيد! ما اگر به وطنمان برگرديم، باز هم مثل گذشته به وظيفه و مسئوليتمان هرچه كه باشد، عمل خواهيم كرد. ما هيچ‏وقت از طرف شما و سازمان شما الهام نگرفته‏ايم تا بعد از اين هم خواسته‏هاى شما را انجام دهيم و گزارشگر و مأمور شما باشيم. ما از جاى ديگر و از كسان ديگر الهام مى‏گيريم، مسئوليتهاى ما معامله‏بردار نيست!» سرهنگ مولوى، رئيس سازمان امنيت تهران، هم آنجا بود؛ او آدم بسيار خشنى بود و شرّ و خباثت در چشمها و در كلامش خوانده مى‏شد. با عصبانيّت و ناراحتى گفت: «شما خيلى نپختگى و جوانى مى‏كنيد و خيلى در اشتباهيد! بعدها از اين طرز فكر و از اين جور حرف‏زدنتان پشيمان خواهيد شد!» گفتم: «آقاى سرهنگ! خواهش مى‏كنم براى من دلسوزى نكنيد! آينده نشان خواهد داد كه كدام‏يك از ما در اشتباهيم

وقتى از آنجا بيرون آمديم، يكى از آقايان رفقا به من گفت: «فلانى! تو واقعا كار نپخته‏اى انجام مى‏دهى! نبايد اينجا با اينها اين‏قدر درشت حرف مى‏زدى. اين شايد به صلاح ما نباشد.» گفتم: «هر كسى عقيده‏اى دارد و من مسئول حرف خودم هستم و مسئوليت آن را مى‏پذيرم

مطلب ديگرى كه بايد اشاره كنم اين است كه در همان روزها كه ما را در تبريز دستگير كردند و به تهران فرستادند، عدّه‏اى از دوستان ما را هم كه از خطبا و وعّاظ بنام تبريز بودند، دستگير نمودند و در ساواك تبريز بازداشت كردند. اين عدّه عبارت بودند از آقايان بكايى، اهرى، وحدت، جليلى اسنقى، بنابى، واثقى بخشايشى و حاج سيدجواد هشترودى.

از خاطرات زندان چند قطعه شعر است كه در آنجا سروده‏ام و يكى از آنها را نقل مى‏كنم:

زمام تا به كفِ اين زمام‏داران استنصيب ملّت از اين ملك يأس و حرمان است

عجب مدار كه بينى مرا پريشان‏حالكه حال ملّت ايران همه پريشان است

حقوق مردم و قانون و مذهب و آيينفداى خواسته چند تن هوسران است

مقدّسات و نواميس ملّت بدبختبه دست اجنبى و اجنبى‏پرستان است

نظام حاكم ما با يهود و اسرائيلهماره بر سر صلح است و روى پيمان است

بَرَند دست تكدّى به سوى بيگانهسران كفر جهان حامى مسلمان است

قضات حكم به ناحق كنند و رشوه خورندزمام امر قضا دست رشوه‏خواران است

سران قوم چو دزدى كنند و رشوه خورنددگر چه باك كه اين مملكت به دزدان است

به خون ناحق بيچارگان و مظلومانبلند، پايه كاخ وطن‏فروشان است

رجال حق و فضيلت به زير يوغ ستمز ترس خصم، حكايتى به سينه پنهان است

سران مذهب و گويندگان دين دربندچو حرف حق زنى آرى نتيجه‏اش آن است

رجال علم به اظهار حق نبوند مجاززمام امر از اين پس به دست نسوان است

بلى زعامت مردم به زعم بوالهوسانبه اين زنان هوسران لخت و عريان است

مرامشان به‏جز از عيش و نوش چيزى نيستدفاع از حق نسوان به دست عنوان است

وگرنه گشته زنان از كدام حق محرومكجاى حكم زنان را به شرع نقصان است

دَم از حمايت دهقان زنند محض فريبوليك در كف دهقان نه آب و نه نان است

گروه كارگران بس عزيز و محترمندمقام رنجبران بس رفيع و شايان است

ولى چه سود كه آثار فقر و بدبختىچو خوب بنگرى از چهره‏شان نمايان است

فسادكار همين پنج تا و ده تا نيستبناى مملكت از پاى‏بست ويران است

زبان ز گفتن حق مهديا دريغ مدارنترس جاى تو گيرم كه كُنج زندان است

 

قبلاً گفتم كه در تير 43، به تبريز برگشتم، آنجا كارهاى خودم را از تدريس و اداره مسجد و كارهاى تبليغى از سر گرفتم. آنچه را كه وظيفه شرعى و روحانى ايجاب مى‏كرد، انجام مى‏دادم و در بيان واقعيّات و آنچه كه در مملكت مى‏گذشت، در حدّ توانم كوتاهى نمى‏كردم. مأموران ساواك در مسجد حضور مى‏يافتند و مراتب را گزارش مى‏كردند. مسئولانِ به اصطلاح امنيّتى بسيار ناراحت و عصبانى بودند. مرتّب زنگ مى‏زدند و تهديد مى‏كردند. بارها از من خواستند كه در آن مراكز حضور يابم و من يك‏بار هم اجابت نكردم و اين جريان باعث تشديد عصبانيت آنها گرديد و بدين‏ترتيب فشار از طرف مقامات، روزبه‏روز بيشتر مى‏شد.

3 سال بدين منوال گذشت. سرانجام پس از شور و تبادل‏نظر با آقايان و دوستان در سال 46 ش، از تبريز به تهران مهاجرت نمودم و رحل اقامت را در اين شهر افكندم.

در تهران نيز همانند تبريز، به تدريس و امامت جماعت و كارهاى تبليغى و ارشادى مشغول شدم كه تا امروز الحمدللّه اين خدمات ادامه دارد.

بعد از تشكيل جامعه روحانيت مبارز تهران، من هم به عضويت اين جامعه درآمدم و چه قبل از پيروزى انقلاب و چه بعد از آن همواره بحمداللّه در خدمت انقلاب بوده‏ام و با آقايان همكارى نزديك داشته‏ام.

 


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
 
تعداد بازدید: 6413



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.