خاطرات

جلوه ای دیگر از 15 خرداد تبریز، گفتگو با حجت الاسلام وحدت نیا


حجت‏الاسلام محمود وحدت‏نيا فرزند حجت‏الاسلام والمسلمين حاج ميرزا ابراهيم سال 1312 ش، در تبريز، متولد شد.پس از طى مقدمات در سالهاى حدود 28 ـ 1327 ش به قم مشرف شد و تحت‏نظر و الطاف آيت‏اللّه آقاى سيدحسين قاضى و حجت‏الاسلام والمسلمين آقاى حاج ميرزا حسن تيلى قرار گرفت. در تفسير، اصول فقه و فلسفه از محضر حجج و آيات، آقايان امام موسى صدر، برادرشان آقا رضا صدر، شبيرى زنجانى (زاهدى) نورى، مجاهد تبريزى، ايوقى منجمى، موسوى اردبيلى، سبحانى، مستنبط غروى بهره گرفت. خارج فقه را از آقاى شريعتمدارى آموخت. پس از شهادت گروهى از اعضاى فداييان اسلام، به تبريز رفت و در آنجا سكنى گزيد. در اعتراض به رفراندوم ششم بهمن 41، دستگير و به زندان قزل‏قلعه اعزام شد. در 15 خرداد 1342 همراه آقايان اهرى و بكايى به كاروان زندانيان در عشرت‏آباد پيوست.در هجده رجب همان سال، همراه با علماى تبريز دستگير و در ساواك تبريز زندانى شد.

آنچه در پيش رو داريد، حاصل مصاحبه‏اى است كه در تاريخ 24 تير 1372 در تهران، با ايشان انجام گرفته است.

 مسئله مرجعيت در آغاز نهضت

بعد از حاج شيخ عبدالكريم حائرى، حتى قدرت رژيم پهلوى هم نتوانست حوزه را متلاشى كند و از بين ببرد؛ يعنى چهار مرجع بزرگ، قم را اداره مى‏كردند. اين مراجع موفقيت و قدرت خيلى زيادى در فقه داشتند و بسيار بانفوذ بودند. گاهى حتى بعضى از آنها در جنگهايى هم شركت كرده و زخمى هم شده بودند. اين مراجع كه بين علماى قم به «رجال اربعه» معروفيت داشتند ـ بعد از حاج شيخ ـ قم را اداره مى‏كردند تا اينكه آيت‏اللّه بروجردى به قم آمدند.

آقاى بروجردى از نظر اخلاقى، تقوا، علم و زهد شخصيتى بسيار بسيار والا بودند تا جايى كه وقتى كتابى تهيه كرده بودند و به ايشان عرض شد كه آقاى اردبيلى هم جامع‏الروايات را نوشته‏اند، ايشان گفتند: «جامع‏الروايات اردبيلى را چاپ كنيد.» حتى آن را مطالعه هم كردند و آن را بر كتاب خودشان ترجيح دادند. منظور از اين جمله آن است كه آقاى بروجردى انسانى ازخودگذشته و خيلى والا بودند، آن‏قدر كه حتى براثر اين حالت خوب نفسانى، كتابِ شخص ديگرى را بر كتاب خودشان ترجيح دادند و آن را چاپ كردند.

اما دشمن در وجود آقاى بروجردى خصوصيت ديگرى هم مى‏ديد و آن اين بود كه آقاى بروجردى به جهت مشغله مطالعاتى كه داشتند، به يك نفر واسطه نياز داشتند تا ارتباطات ايشان را تنظيم كند. براى همين، دشمن كه نمى‏توانست در ايشان نفوذ كند، سعى مى‏كرد تا در واسطه ايشان اثر بگذارد و اغلب اين‏طور مى‏شد. در نتيجه آنها رياست آقاى بروجردى را به رياست ديگران، كه كارها را خودشان انجام مى‏دادند، ترجيح مى‏دادند. مثلاً آقاى خوانسارى طورى با آقاى كاشانى مربوط بودند كه شايد هم در جنگ انگليس و عراق با هم هم‏سنگر بودند، آقاى خوانسارى حتى تير هم خورده بود. به اين ترتيب مسلما آقاى خوانسارى كه تا اين اندازه مجاهد و مبارز بود، بيشتر به دشمنان زيان مى‏رساند. اين بود كه دشمن، مرجعيت آنها را مى‏كوبيد.

در زمان آقاى بروجردى كه براى اسلام حصن حصين هم بودند، بارها خواستند تا مثل تركيه مسئله تغيير خط را عملى كنند، به اين معنى كه مثلاً قرآن هم به رسم‏الخط لاتين چاپ شود؛ اما ايشان از اين كار جلوگيرى كردند، ولى در عين حال حركات تند ديگرى امكان نداشت و از ايشان سرنزد، طورى كه حتى فداييان اسلام نيز در قم به نام اطرافيان آقاى بروجردى كتك خوردند. براى مثال آقاى واحدى در صحن كوچك حضرت معصومه، به عنوان طرفدارى از آقاى بروجردى، به دست عده‏اى از انسانهاى ساده و نادان كتك خورد و از قم بيرون رانده شد. همين شد كه شاه به خودش اجازه داد تا جمعى را اعدام كند و آن روز عده‏اى از علماى قم از اين واقعه بسيار متأثر شدند كه اين سادات، اين‏گونه غريب كشته شدند. خاطره آنها امروزه برايمان واقعا تأسف‏بار است. حتى فكر مى‏كنم كه روز قيامت هم بازخواست بشويم از اينكه آنها را كشتند و هيچ واكنشى از طرفمان صورت نگرفت.

با اين خاطرات تلخ، آن دوران به پايان رسيد و آقاى بروجردى به رحمت خدا رفت. اما آنچه عجيب به نظر مى‏رسيد، اين بود كه بعد از فوت آقاى بروجردى، شاه تلگراف تسليت را به نجف و براى آقاى حكيم فرستاد. درباره اين عمل شاه مراجع نظرات مختلفى دادند، مخصوصا رهبر فقيد انقلاب، امام، نظر بسيار جالب و حساسى دادند كه خوب به خاطر دارم، ايشان فرمودند: «رژيم شاه نمى‏خواست آن مركز ـ يعنى نجف ـ را ترويج كند، بلكه مى‏خواست آن مركز را بكوبد.» شاه براى اينكه حوزه علميه قم را بكوبد، تصميم گرفت تا به نجف تلگراف كند، وگرنه تقويت نجف يا تثبيت مرجعيت آقاى حكيم هم به نفع رژيم شاه نبود.

اما رياست آقاى حكيم در عراق خيلى بعيد بود، به هر حال در قم هم افرادى كه مورد نظر آنها باشند، وجود نداشت كه حتى يك درصد هم نفوذ داشته باشد، اين بود كه آنها سعى كردند تا نجف را عَلَم كنند. اما مردم مسلمان و بيدار ايران كه حوزه علميه قم را درك كرده بودند، به هر شكلى كه بود قم را حفظ كردند. قم موقعيتش را پيدا كرد. همين‏طور نشرياتش، درسهايش و... تا جايى كه حتى موقعيت مرجعيتش را هم حفظ كرد.

بايد عرض كنم كه در زمانِ خود آقاى بروجردى هم شاه به قم روى خوشى نشان نمى‏داد. براى مثال، در جريان رؤيت هلال ماه در يكى از ماههاى رمضان، برخلافِ نظر آقاى بروجردى دولت اعلام عيد كرد. آن زمان هيچ از يادم نمى‏رود؛ از تبريز به آقاى بروجردى تلگراف حضورى زديم كه عيد چه روزى است؟ جواب تلگراف، هنوز در خاطرم هست، به جاى اينكه نماينده آقاى بروجردى جواب بدهد، رئيس تلگراف‏خانه قم به ما جواب داد. او گفت: «همه ادارات دولتى عيد گرفته‏اند. آن‏وقت حاج‏آقا حسين بروجردى (او بدون استفاده از القاب و تعبيرات مرجعى از ايشان نام برد) هنوز در قم روزه‏اند!» من جوابِ تلگراف را همان‏جا به مردمى كه در تلگراف‏خانه بودند، گفتم. به آنها گفتم: «مردم، مرجع تقليدتان هنوز روزه هستند!» اين دقيقا آزمايش قدرتى بود بين شاه و حوزه علميه قم تا كه بفهمد در برابر اين قدرت چه‏كار مى‏تواند بكند. خوشبختانه كارى از پيش نبرد و مردم تبريز تا سه ربع مانده به غروب روزه بودند تا خبر آمد كه آقا فرموده‏اند و حكم كرده‏اند كه عيد است.

 انجمنهاى ايالتى و ولايتى

اين ماجرا و ماجراهايى از اين قبيل، آزمايش اول مرجعيت و حوزه علميه قم بود و آزمايش دوم مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى. در حقيقت مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى به نظرم شروع نهضت و آزمايش بزرگى بود براى مرجعيت و حوزه علميه قم. در اين جريان رژيم سعى كرد تا قم را محك بزند و ببيند با اين شهر چه مى‏تواند بكند. در اين جريان آنچه رسالت علما و مراجع بود، حقيقتا به نحو خوبى انجام گرفت و اعلاميه‏هاى متعددى از همه‏جا و در هر جا از مراجع مختلف منتشر شد، و به واقع اعلاميه‏هاى رهبر فقيد انقلاب، امام خمينى، از همه تندتر و داغ‏تر بود. از همين زمان بود كه هر كسى در جريان عمل، توانست خودش را نشان بدهد. و صاحب كار كسى بود كه قسمت اعظم كارها را انجام داد و شد متولى امور نهضت اسلامى، يعنى حضرت امام. ايشان خودشان به تنهايى دست به كار شدند. چرا كه براى تثبيت ايشان، نه خودشان مايل بودند و نه ديگران كار كرده بودند. مردم خودشان بودند كه شناختند، و از آنجا كاملاً مشخص شد كه قم قطب بودن خودش را حفظ كرده و رهبرش را هم يافته است.

با اين حركتها كار به آنجا رسيد كه دولت مجبور شد تا عقب‏نشينى مصلحتى كند. يعنى كاملاً ناگزير شده بود. چرا كه كشور يكپارچه همان چيزى را مى‏گفت كه مرجعيتِ قم مى‏گفت. به اين ترتيب وقتى عقده دلهاى پرخون باز شد، مخالفتِ مردم مسلمان عليه دربار و دستگاه شاه در قم به اوج خودش رسيد. به اين ترتيب مرجعيت اسلام در قم جا افتاد و رهبرى‏اش نيز مشخص شد و به تثبيت رسيد.

 بازتاب ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى در تبريز

متأسفانه در روزهاى پيش آمدن قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، ميان علماى تبريز برسر مسئله مرجعيت دودستگى افتاده بود و اغلب برسر مرجعيت نجف و قم بحث مى‏كردند. اما به هر حال در اين قضيه مجبور بوديم كه اختلافات را ناديده بگيريم. البته آن روابط حسنه هم به شكلى برقرار بود. ما چهار نفر بوديم؛ آقاى دروازه‏اى، آقاى اهرى، آقاى بكايى و من. ما تصميم گرفتيم كه محل برقرارى جلسات را معين كنيم. اول از هرچيز سنِّ علما، موقعيت علمى و جناحشان را در نظر گرفتيم. يك نفر از آن طرف، يك نفر از اين طرف. به اين ترتيب جلسه‏ها را تقسيم مى‏كرديم. به خود آقايان هم اطلاع نمى‏داديم كه اين جلسه كجا برقرار مى‏شود، چون گاهى پيش مى‏آمد كه خبر در خارج از جمع ما هم درز مى‏كرد؛ ما هم نمى‏دانستيم كه خبر از كجا به بيرون درز كرده است، براى همين در جلسه اعلام نمى‏شد، ولى وقتى جلسه تمام مى‏شد، چهار نفرى تصميم مى‏گرفتيم كه جلسه بعدى مناسب است كه در كجا برقرار شود. بعد هم به آنها اعلام مى‏كرديم و به همه علماى شهر خبر مى‏داديم. اغلب هم نيمه‏هاى شب خبر را پخش مى‏كرديم. به خيليها هم حضورى خبر نمى‏داديم تا شناخته نشويم. چون احتمال خطر مى‏داديم، از موقعيت و تاريكى استفاده مى‏كرديم يا اينكه از شخصى در ميان خانواده آقايان مى‏خواستيم تا موضوع را به آنها اطلاع بدهند. گاهى حتى نامه‏اى مى‏نوشتيم و از زير در خانه رد مى‏كرديم. زنگ مى‏زديم و درمى‏رفتيم، تا آنها بدانند كه جلسه فردا در كجا برقرار مى‏شود.

به اين نحو جلسات تشكيل و اعلاميه‏ها تنظيم مى‏گرديد. حتى خاطرم هست يك‏بار شيخ بزرگوارى كه امضاى ايشان را يادمان رفته بود پاى اعلاميه‏اى بگذاريم، همه‏جاى تبريز را گشته بود تا اعلاميه را كه امضاى بقيه علما پاى آن بود او هم امضا كند. به تنهايى در كوچه‏ها مى‏گشت و امضايش را پاى تك‏تك اعلاميه‏هاى پخش شده مى‏گذاشت و رد مى‏شد و مى‏گفت: «من هم مى‏خواهم عنداللّه از اين قشون عقب نمانم.» در نتيجه اين اعلاميه‏ها يا به صورت تگلراف به قم مى‏رسيد يا به شكل نامه به آنجا برده مى‏شد. يك سفر هم خود بنده آن نامه را بردم به خدمت حضرات آقايان. به‏خصوص يك‏بار كه اعلاميه‏هايى را از منزل امام گرفتم و بيرون آمدم خوب به خاطر دارم با چند نفر از دوستان بوديم. يك سفر يك روزه بود و من پشت فرمان بودم. آن روز يك ماشين هم ما را تعقيب كرد و تا پمپ بنزين حسن‏آباد با ما آمد. اما راننده اسلحه‏اش را طورى گذاشته بود كه افتاد. بعد هم متوجه شد كه ما او را شناخته‏ايم. بعد از اينكه براى پنچرگيرى لاستيك ماشين ايستاديم، ديگر او را نديديم؛ ما را گم كرده بود.

در اغلب حوادث و فعاليتهاى تبريز ما كلاً از قم خط مى‏گرفتيم. اين خط گرفتن يا با نامه صورت مى‏گرفت يا توسط آقاى مشكينى؛ يا اينكه كسى مى‏رفت و دستور را مى‏گرفت و مى‏آمد. بدون وجود قم هيچ ماجرايى در تبريز اتفاق نمى‏افتاد. همه ما بارها به قم رفتيم، دستورات را گرفتيم و آمديم به تبريز و دست به كار شديم.

 ماجراى مدرسه طالبيه

بعد از ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى و شكست نقشه رژيم شاه، دولت تصميم گرفت تا شروع كند به ترساندن مخالفان و مردم؛ يعنى ايجاد محيط رعب و وحشت در ميان مردم مبارز و مسلمان. به اين ترتيب مأموران رژيم در مدرسه فيضيه قم و مدرسه طالبيه تبريز، طلاّب و مردم را مورد هجوم قرار دادند كه حتى بزرگان حوزه هم از ضرب و شتم مأموران ساواك درامان نماندند. خوشبختانه اين هجوم ناجوانمردانه در 25 شوال، روز شهادت امام صادق (ع)، انجام گرفت كه فاصله چندانى با محرم نداشت. دو ماه و سيزده روز بعد، از سوى علما و مراجع حكمى دريافت كرديم مبنى بر اينكه از هشتم محرم به بعد بايد شروع كنيم به افشاى جنايات رژيم شاه.

روز 25 شوال كه منزل آقاى دروازه‏اى در تبريز مجلس سوگوارى امام صادق (ع) برقرار بود، ما هم شركت كرديم. تلفنى خبر رسيده بود كه قم شلوغ شده است. آن مجلس كه تمام شد، براى شركت در مجلس ديگر به بازار تبريز رفتم، ولى اوضاع بازار خيلى درهم و برهم بود و آن مسجدى كه من بايد در آنجا منبر مى‏رفتم تعطيل شده بود. براى همين به طالبيه رفتم. دَمِ دَرِ مدرسه طالبيه پاسبانى ايستاده بود با قيافه‏اى بسيار عجيب كه همين حالا در خاطرم هست. پاسبان تا مرا ديد، گفت: «آقا وارد نشويد!» درِ مدرسه بسته بود. گفتم: «اينجا خانه ماست، من طلبه هستم و بايد به اينجا بروم!» او گفت: «مى‏بينى كه در بسته است!» و گلنگدن تفنگش را كشيد. عده‏اى از مردم تبريز هم كه آنجا حاضر بودند، آمدند پشتِ سرِ من ايستادند و جمع شدند. براى اينكه درگيرى پيش نيايد، برگشتم. در بازار افسرى را ديدم كه بينى‏اش را بسته بود و با بينى زخمى به طرفم مى‏آمد. پرسيدم: «شما مسئول بازار هستيد؟» گفت: «بله، و شما هم مسئول برخورد هستيد!» گفتم: «مثل اينكه همه مردم مسئولند و فقط ما نيستيم!» پرسيد: «منظورتان چيست؟» گفتم: «مى‏خواستم بروم داخل مدرسه، اما پاسبانى آنجا بود كه نگذاشت. من هم براى اينكه برخوردى پيش نيايد برگشتم. پس معلوم مى‏شود كه مسئول برخورد چه كسى است!» او هم گفت: «من راه را باز مى‏كنم!» آمد و پاسبان را رد كرد. من هم وارد مدرسه شدم؛ واقعا در تمام عمرم چنين منظره‏اى نديده بودم. همه‏چيز به هم ريخته بود و درهم؛ كتاب، عمامه، عبا و وسايل طلاّب، همه و همه را ريخته بودند بيرون از حجره‏ها. طلبه‏هاى ابتدايى از زير تخته‏ها با رنگهاى پريده و لباسهاى پاره بيرون مى‏آمدند. بعد با اينكه درِ مدرسه را بسته بودند، ولى طلبه‏هاى زخمى را از درِ پشتِ مدرسه به بيمارستان و منازل اعزام كرديم.

مأمورهاى رژيم شاه به مدرسه ريخته بودند و طلاّب را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند، بدون اينكه هيچ حادثه‏اى اتفاق افتاده باشد. بدون هيچ دليلى حمله كرده بودند به مدرسه، در حالى كه حتى در آنجا طلاّب تجمعى هم نداشتند. آنها با باتوم و چماق ريخته بودند تا طلبه‏ها را بزنند. حتما مى‏خواستند رعب ايجاد كنند و زهرِ چشم بگيرند و عقده‏هايشان را سر طلاب خالى كنند. بعد هم وقتى خبر حادثه مدرسه فيضيه قم به تبريز رسيد، احساسات داغ‏تر و داغ‏تر شد.

 ماجراى رفراندوم

روز ششم بهمن [1341] مصادف بود با سوم يا چهارم ماه رمضان. در آن دوران منبرها داغ بود. علما ارتباطشان را داشتند و فعاليتها هم طورى بود كه همه تحت كنترل بودند. حتى خاطرم هست كه مأمورها مى‏آمدند دم در خانه‏ها و تا صبح كشيك مى‏دادند. همه علما هم اين گرفتارى را داشتند. به زبانِ تركى اسمشان را گذاشته بوديم «قارقار» (كلاغ). معمولاً هم خبرچينها شناسايى مى‏شدند، حتى دو نفرشان هميشه ـ وقتى به جلسات مى‏رفتم ـ تعقيبم مى‏كردند تا بدانند جلسات در كجا برقرار مى‏شود. يكى از آنها بازنشسته ژاندارمرى بود و ديگرى آگاهى. اين دو نفر، مأمور در خانه من بودند. يك‏بار وقتى از خانه آمدم بيرون و آنها داشتند تعقيبم مى‏كردند، به آنها گفتم: «شما با من بياييد، تاكسى هم كه پيدا نمى‏شود، بياييد با هم سوار بشويم تا لااقل خيرى از شما به من برسد!»

آن‏وقتها كرايه تاكسى پانزده ريال بود. گفتم: «شماها نفرى 5 ريال بدهيد، من هم 5 ريال مى‏دهم، تالااقل من هم از شماها چيزى ببرم. كسى كه از شما خيرى نديده!» گفتند: «نه آقا، ما دنبال شما مى‏آييم!» بعد تاكسى گرفتند و دنبال من آمدند. من در جايى كه پياده شدم گفتم: «سه تا منبر مى‏روم و چهارمى هم جلسه است، همان‏جا هم شما را گم مى‏كنم!» مجلس چهارم روضه‏خوانى مردانه ـ زنانه بود. از درى كه در يك كوچه بود وارد شدم و از در ديگرى كه به خيابان مى‏خورد، آمدم بيرون و گمشان كردم. بعد ساعت 12 شب كه از منزل آقاى دروازه‏اى برمى‏گشتم، ديدم آنها دم در خانه‏ام هستند. گفتند: «از تو تقاضا داريم اين موضوع را به كسى نگويى، ما هم نمى‏گوييم كه كجا رفتى و جلسه چه بود!»

فرداى آن روز در بالاى منبر گفتم كه اقلاً مأمور باهوشى براى من بگذاريد تا از من فريب نخورد. اينها را من گم كردم. يكى از آشنايان مى‏گفت زمانى كه به مدت دو ماه زندانى بودم، مأمورها كه مى‏آمدند دم خانه‏ام كشيك مى‏دادند، همسايه‏ها گاهى حتى آب تفاله چايى روى سرشان مى‏ريختند.

تا روز 15 خرداد مرتب جلسه‏ها برقرار بود. در زمان پيش آمدن رفراندوم، علماى تبريز همگى اعتصاب كردند و به مساجد نرفتند. ما منبريها هم به منبر نرفتيم. پيش از رفراندوم، پدر يكى از پرسنل شهردارى تبريز ـ كه فكر مى‏كنم حالا شهردار شده باشد ـ آمد به من گفت: «مردم مى‏خواهند در رفراندوم رأى بدهند، درست است يا نه؟» گفتم: «اين كار خلاف است!» گفت: «خُب اين را براى مردم روشن كنيد!» به استادمان، آقاى انزابى ـ كه بعد از انقلاب، سه دوره هم وكيل مجلس شدند ـ عرض كردم: «من فردا مى‏روم بالاى منبر!» ايشان فرمودند: «آخر همه گفته‏اند كه منبر نمى‏رويم!» عرض كردم: «اغلب مردم گيج شده‏اند، بعضيها مى‏خواهند بدانند كه بايد چه‏كار كنند!» ايشان هم گفتند: «اگر شما منبر برويد، من هم مى‏آيم و آنجا مى‏نشينم!»

منبر خيلى مفصلى رفتم كه شايد قدرى كمتر از دو ساعت طول كشيد و هم آنجا همه ماجراى رفراندوم و همچنين نظر علما را بازگو كردم. مسجد، مسجد قلعه‏بيگى تبريز بود، در جايى بسيار حساس؛ سينما بود و محل سكناى ارامنه. كشيشى هم بود كه مى‏آمد آنجا گوش مى‏داد. گاهى حتى وقتى بيرون مسجد به او سلام مى‏كردم، ايشان مى‏گفت: «نه كسانِ شما و نه كسانِ من تحمل ملاقات ما را ندارند، پس من حرفهاى شما را گوش مى‏دهم، شما هم با من دست ندهيد!»

فرداى آن روز جمعى آمدند و تشكر كردند. گفتند: «اين بحث خيلى مفيد بود.» دانشجويان را هم خبر كردند. آن آقايى هم كه پسرش از پرسنل شهردارى بود، مى‏گفت پسرش همه را خبر كرده است كه ما رأى نمى‏دهيم. مى‏گفت آنها ما را گول مى‏زنند. در حقيقت، رفراندوم يك رفراندوم عوام‏فريبانه بود و حتى شايد خواص را هم با شعارهاى تقسيم اراضى و چيزهايى مثل آزادى زنان و از اين قبيل عوام‏فريبيها جذب مى‏كردند.

 رفراندوم و تبليغات رژيم

تنها روحانى حاضر در اغلب صحنه‏ها من بودم. گاهى حتى در خانه، از بيرون رفتنم ممانعت مى‏كردند. آن‏روزها من يك ماشين فولكس داشتم كه همه جايش صدا مى‏داد، جز بوقش. فولكس جالبى بود. روز رفراندوم كه خيلى شلوغ شده بود، با آن رفتم بيرون، زنها جلويم را گرفتند كه نرويد، مى‏زنند. اما به فضل الهى رفتم و گلوله هم از جلو ماشينم رد شد، ولى طورى نشدم.

آن روزها توى خيابانها در بين مردم يكى‏شان هم قيافه راحتى نداشت. عده‏اى عصبانى توى ماشينها نشسته بودند. آنها كسانى بودند كه رژيم جمعشان كرده بود تا در تبريز تبليغ كنند و متينگ بدهند براى مقدمه رفراندوم. بعدش روستاييان را با كاميون آوردند و ريختند توى خيابانها.

توجه داريد كه آذربايجان در شرايط ارباب و رعيتى خيلى ضربه خورد. الآن هم در روستاهايش آثار بد گذشته هنوز هست. روستاهايى بود كه اربابهايشان آخوند بودند. آدمهاى خوبى هم بودند، اما متأسفانه روستاييها بدبين مى‏شدند. به اين ترتيب مالكيت در آذربايجان صدمه‏هايى به روستاييها زده بود، اگرچه اربابهاى خوب هم در ميان مالكان بودند. حتى آدمهايى هم بودند كه خودشان، اراضى‏شان را در ميان روستاييان تقسيم كرده بودند و روستاييها از اوضاع راضى بودند. اما با همه اينها اين مالكيت و ارباب و رعيتى اثر بدى بر روستاييان داشت و وقتى روستاييان شنيدند كه مى‏خواهند تقسيم اراضى كنند ـ اگرچه آنها به منظور از بين بردن كشاورزى، اين كار را مى‏كردند  ـ روستاييان خيلى خوشحال شدند. يعنى روستاييها كه خبر رها شدن از دست ارباب را مى‏شنيدند، خيلى راضى بودند. به همين خاطر مأموران شاه، اينها را با كاميونها مى‏آوردند توى شهر. مخصوصا رجاله‏ها خيلى زياد بودند و خيلى تلاش مى‏كردند، ولى خوشبختانه روشنگريها مردم را آگاه كرده بود كه شاه مى‏خواهد با اين رفراندوم كارى بكند كه آبروى خودش را حفظ بكند. در واقع، تبليغات رژيم جبرى و زورى بود و مى‏ديدم واقعا مردمى كه داخل ماشينها بودند، چقدر عصبانى هستند. حتى سعى مى‏كردند بيرونيها را نبينند. حتى وقتى ديدند كه من (يك روحانى) به آنها نگاه مى‏كنم، خيلى متأثر شدند.

 دستگيرى اول

روز سوم، من گرفتار شدم. دستگيرم كردند و بردند به زندان قزل‏قلعه. چون بار اولى بود كه زندانى مى‏شدم، ترس داشتم؛ چون در راه هم خيلى مراقبت شديد بود. حتى وقتى مى‏خواستم وارد پاسگاه شوم، چراغها را خاموش كرده بودند. خيلى مى‏ترسيدم. وقتى وارد زندان شدم، اول عصاهاى آبنوس را ديدم و نعلينها را زيارت كردم. بعد هم اولين چهره‏اى كه آشنا به نظرم رسيد، چهره آقاى سيدمحمود طالقانى بود كه عكسش را قبلاً ديده بودم. به ايشان عرض كردم: «شما حضرت آقاى طالقانى هستيد؟» فرمودند: «بله، شما هم وحدت‏نيا هستيد!» عرض كردم: «شما از كجا مى‏دانيد؟» فرمودند: «ديشب كه ملاقاتيها آمده بودند، اسم شما را نوشته بودند و سلام مى‏رساندند. اين رمز ماست؛ كسى كه گرفتار شد مى‏گردند ببينند كجاست. ما نوشتيم، همه سلام دارند اسم شما را هم نوشتيم. الآن هم اگر بيايند از شما هم سلام مى‏نويسيم برايشان!»

حدودا تمام ماه رمضان را آنجا بودم و خاطرات بسيار خوبى از رفتار و اخلاق آقاى طالقانى دارم. آقاى طالقانى بيمارى و زخمى داشتند كه در اثر آن لباسهايشان خونى مى‏شد و مرتب بايد لباسشان را عوض مى‏كردند. يك‏بار حتى برايشان لباس آوردند و ايشان قبول نكردند، يعنى گفتند: «برگردان!» شب به ما وقت حمام دادند، من لباسهاى ايشان را مخفيانه دزديدم و بردم در حمام شستم و پهن كردم تا خشك شود. صبح كه ايشان به حمام رفتند، به آقاى شجونى گفتند: «پيراهن داريد به من بدهيد؟» عرض كردم: «من لباسهاى شما را شستم!» آقاى طالقانى تا مدتى كه آنجا بودند، دنبال فرصتى مى‏گشتند تا دست‏كم يك‏بار عمامه مرا بشويند، يعنى سعى مى‏كردند كار مرا جبران كنند و اين موضوع هرگز از يادم نمى‏رود. ايشان خيلى مقيد بودند تا چيزى را به كسى تحميل نكنند. خاطرات زندان شيرين و عجيب بود.

يك روز در راديو دانشمندى صحبت مى‏كرد و مثنوى مى‏خواند. آقاى طالقانى گفت: «اى واى! لو رفتيم. اين مرد اشعار مثنوى را كه درباره شاه است خواهد خواند!» و همان‏طور هم شد كه آقاى طالقانى پيش‏بينى كرده بود. آقاى طالقانى مى‏گفت كه در اين شعر ـ كه آن دانشمند مى‏خواند ـ حتى اگر خودش هم غرضى نداشته باشد، كلمه شاه هست و اينكه پادشاهى مظهر شاهى حق است، يعنى همان ظل‏اللّه. و به اين ترتيب در واقع سلطنت را تأييد خواهد كرد. آقاى طالقانى هم كه حسابش با سلطنت روشن بود، از اين جهت مى‏گفت: «لو رفتيم!» چون او از اينكه حتى در شعر و ادب هم، شاه به عنوان سايه خدا و مظهر شاهى حق معرفى شود، ناراحت بود. يادم هست كه سلطنت‏طلبها حتى در ادبياتِ نوحه‏سرايى هم نفوذ كرده، آن را تحريف كرده بودند. مثلاً نوحه‏هايى بود كه به اين شكل شروع مى‏شد: «اى شه مظلوم...» و آقاى انزابى اين شعر را نمى‏خواند و مى‏گفت: «ما اين مقدار هم نبايد اجازه بدهيم شعرها تحريف شوند و از آنها به نفع سلطنت استفاده شود.»

ما در داخل زندان خيلى محدود بوديم. آنجا نمى‏شد تلاش زيادى كرد. هر هفت نفرمان روزهاى زندان را بيشتر در انفرادى گذرانديم. دكتر امينىْ دفترى در زندان ساخته بود و آنجا را اختصاص داده بودند به علما. علاوه بر اين، زندان مجرد و بندهاى زندان هم بعدها پيش آمد و من اين بندها و زندانهاى مجرد را خوب به خاطر دارم و آن برادرانى را كه آنجا زندانى بودند، ازجمله آقاى دكتر شيبانى كه نماز خواندن ايشان را هيچ‏وقت فراموش نمى‏كنم، ايشان وقتى از سلول انفرادى مى‏آمد بيرون، چون به آن جاى كوچك عادت كرده بود، واقعا نمى‏توانست درست و حسابى سجده كند.

روزهاى اول كه در دفتر بوديم، آنجا بحثهاى دوره‏اى هم برگزار مى‏كرديم. دوره مى‏نشستيم و بحث مى‏كرديم. ولى با اين هم خيلى نمى‏شد آنجا فعاليت كرد، مخصوصا كه من آن روزها خيلى با اوضاع ناآشنا بودم، چون بار اولم بود كه زندانى مى‏شدم. ازجمله كسانى كه همراه من در زندان بودند، آقايان ضيابرى از رشت، بحرالعلوم، نهاوندى كه ايشان را شبانه آوردند و همان شبانه صورتشان را تراشيدند، شجونى، ميرزا هاشم تبريزى يا سرابى، نصرت‏اللّه امينى، طبسى و شخصى هم به نام نوغانى به همراه ايشان به زندان آمده بود كه آدم ضعيفى بود؛ وقتى او را به زندان آوردند مرتب مى‏گفت: «من كه با اينها (يعنى افراد دستگاه سلطنت) دوست هستم، پس چرا من را دستگير كرده‏اند و به زندان انداخته‏اند؟» اما در عوض آقاى طبسى از نظر روحيه خيلى قوى و نيرومند بود و واقعا شايد بشود گفت كه بيشترين مقاومت را ايشان در زندان مى‏كرد. يك روز به ايشان گفتم: «اين همان آش قزل‏قلعه است كه خودتان در بالاى منبر مى‏گفتيد!» ايشان يك‏بار بالاى منبر خطاب به مأموران دستگاه گفته بود: «من خودم را براى آش قزل‏قلعه شما آماده كرده‏ام!»

بعد از اين به داخل بند رفتيم. به همه به غير از آقاى شجونى، كه به عنوان تبعيد آزاد نشد، گفتند كه شما مى‏رويد بيرون. يادم هست كه همان روز آقاى شجونى به يكى از دوستانش گفت: «وقتى رفتى بيرون، برو به خانه ما و بچه‏ام را ببوس!» و اين حرف ما را خيلى متأثر و منقلب كرد. اما بعد آمدند و گفتند برويد داخل بند و ما رفتيم داخل خود زندان قزل‏قلعه. آنجا جمعى از بازاريها و آقاى حاج محمود مانيان ـ از اعضاى جبهه ملى ـ بودند كه ايشان مُقَسِّم بودند؛ يعنى پرتقالهاى رشت را كه براى آقاى بحرالعلوم مى‏آمد، تقسيم مى‏كردند.

يك شب در آن زندان از خواب پريدم و شنيدم كه از دفتر خصوصى ـ كه قبلاً هفده نفرمان در آنجا بوديم ـ صداى بسيار بلندى، مثل رعد و برق، مى‏آيد. پريدم بيرون و ديدم داخل بشكه‏اى سنگ ريخته‏اند و مى‏غلتانند روى زمين. بعد يكى از سربازها گفت: «ما را ببخشيد، به ما دستور داده‏اند.» و درست وقتى همگى از خواب پريديم، كارشان را متوقف كردند. قصدشان هم فقط اين بود كه ما را از خواب بپرانند؛ همين.

به زندان قزل‏قلعه مى‏گفتند هتل ساقى. چون استوارى به نام ساقى آنجا را اداره مى‏كرد، براى همين اسم آن زندان را گذاشته بودند هتل ساقى. او حتى بهتر از سرهنگها، زندان را اداره مى‏كرد. آقاى طالقانى مى‏گفت: «ساقى آدمى است كه اگر كسى در برابرش مقاومت كند، تا آخر به او احترام مى‏گذارد، ولى اگر التماسش كرد، اذيتش مى‏كند.» من سيگار مى‏كشيدم؛ هما بيضى و روزى هم يك بسته و نيم. يك روز سيگارم را دزديدند. روز چهارم و پنجم هم ندادند. روز پنجم به يكى از سربازها گفتم: «دزد بيرون را مى‏گيريد و مى‏آوريد توى زندان، دزد اينجا را كجا مى‏بريد؟» استوارى آمد كه خيلى بددهن و وقيح بود. آقاى طالقانى گفت: «با اين آدم صحبت نكن، چنين بد برخورد مى‏كند!» ولى ساقى اين طورى نبود، ساقى چيزفهم بود. استوار بددهن پرسيد: «چه چيزى به اين سرباز گفتى؟» گفتم: «همان چيزى كه خودش به شما گفت!» گفت: «خود شما بگوييد كه چى گفتيد!» حرفى را كه به سرباز زده بودم، به ساقى گفتم. ساقى گفت: «اين يك اعتراف است به گفته‏هاى منبرت!» گفتم: «حرفهاى منبرم را همه شنيده‏اند و من قصد ندارم آنها را انكار كنم!» چون در منبر، من خوابهاى شاه را تجزيه و تحليل كرده بودم و گفته بودم اين خوابها، خوابهاى سبكتكينى است و از دروغ ساخته مى‏شود. همان موقع ساقى براى منظورى، به من جمله‏اى گفت كه باعث شد من سيگار را ترك كنم. او گفت: «تو كه مردانگى‏ات نمى‏رسد بى‏سيگارى را تحمل كنى، چرا حرفى زدى كه به اينجا بياورندت؟» بعد تمام سهميه سيگارهايى را كه چند روز به من نداده بود، به من داد. من همه را از پنجره پرت كردم بيرون. از آن روز به بعد هم به فضل خدا اين نصيحت را از دشمن پذيرفتم و ديگر سيگار نكشيدم.

خاطره ديگرى كه از زندان آن سال دارم، طولانى بودن مذاكرات و جوابهاى آقاى طالقانى در بازجوييها بود. من به عنوان دلسوزى به ايشان گفتم: «خُب، كمتر صحبت كنيد. شما روزى چهار ساعت مى‏رويد براى بازجويى. پنجمين روز هم رفتيد!» آقاى طالقانى جواب داد: «اگر بازجوييهاى مرا جمع كنند، از كتابهايى كه اينها به دروغ درباره خدماتشان نوشته‏اند بيشتر مى‏شود!» بعد يك روز سرهنگ كمانگير، كه از من بازجويى مى‏كرد، به من گفت: «حرفهايت را خلاصه كن و خلاص شو!» من هم به او گفتم: «نمى‏خواهم خلاص شوم. مى‏خواهم اگر يك روز پرونده‏هاى اين بازجوييها، به دست افراد انقلابى افتاد، بخوانند و بفهمند كه ما چه حرفهايى در بازجوييهاى زندان زده‏ايم!» و واقعا هم وقتى اين پرونده‏ها به دست انقلابيون و مؤمنين افتاد، خيلى كيف كردم.

وقتى از زندان آزاد شدم، به قم رفتم و در منزل يكى از آقايان بودم كه او گفت: «حضرت آقاى خمينى فرموده‏اند وقتى آزاد شدى، مى‏خواهم شما را ببينم.» اين شد كه به خدمت امام رفتم و غروب بود كه ايشان را زيارت كردم. امام فرمودند: «آن منبرت را كه راجع به خوابهاى شاه بود برايم نقل كن!» خدمتشان عرض كردم و بعد ماجراهايى را كه پيش آمده بود و منبر را قدغن كرده بودند، برايشان نقل كردم.

 محرم 1342 ش

بعد، محرم پيش آمد. من آن زمان در تبريز بودم كه از آقايان ميلانى و محمدهادى اعلاميه‏اى آمد، با اين مضمون كه «امام حسينيها از سفره امام حسين نان مى‏خورند، نمك مى‏خورند و نمكدان مى‏شكنند!» در آن اعلاميه، آقايان به منبريها دستور داده بودند كه فجايع دستگاه را بيان كنند!

اول محرم كه شد، شهربانى منبرهايى را كه اين مطالب را مى‏گفتند جمع كرد. آنها شايد كمتر از ده نفر بودند. شهربانى دستور داد كه ما نبايد صحبتى بكنيم. ضمنا گفتند: «تعهد بدهيد كه هيچ حرفى نمى‏زنيد!» آقاى ناصرزاده، آقاى انزابى و اساتيدى كه جلوتر از همه بودند، گفتند: «اين كار دروغ عملى است و ما نمى‏توانيم تعهد بدهيم و بعد حرف بزنيم. تعهد نمى‏دهيم و منبر هم نمى‏رويم.»

روز چهارم، تبريز و بازار تبريز چنان مقاومتى كرد كه مأموران آمدند و گفتند: «بايد واعظ دعوت كنيد!» بازاريها گفتند: «ما واعظ دعوت كرده‏ايم، اما واعظهاى ما نمى‏آيند.» پرسيدند: «واعظها چه كسانى هستند؟» وقتى اسم بردند، مأموران گفتند: «غير اينها را دعوت كنيد!» گفتند: «غير از اينها، مردم پاى منبر اشخاص ديگر جمع نمى‏شوند!» بعد ما را به شهربانى احضار كردند و گفتند: «شما بايد به منبر برويد!» اول مى‏گفتند تعهد بدهيد و نرويد! بعد گفتند برويد، ولى چيزى نگوييد. به هر حال تعهد داده نشد. چند نفر از وعاظ خيلى مقاوم بودند. دست آخر هم مردم توسط همين افراد پاى منبرها جمع شدند.

بنا بود از هشتم محرم به بعد، فجايعى را كه در فيضيه انجام شده بود، به مردم بگوييم. اين برنامه با نامه‏ها و اعلاميه‏هاى حضرت امام و ساير مراجع كه به تبريز رسيده بود، به ما ابلاغ شد. ترسيدم و احساس خوف كردم. شب ششم محرم كه فردايش قرار بود به منبر برويم، ديدم هيچ مطلبى براى تحريك مردم آماده ندارم و براى بيان فجايع مدرسه فيضيه، هيچ بهانه‏اى آماده نكرده‏ام. با خودم فكر كردم بهترين وسيله استفاده از شعر است؛ اما شعر مناسب هم نداشتم، شعرا هم در دسترس نبودند، فردا هم مى‏خواهم صحبت كنم. به هر حال هر طور بود چند بيتى شعر گفتم. شعرها را حالا به خاطر ندارم، ولى تبريزيها شايد هنوز يادشان باشد. فرداى آن روز، وقتى شعرها را بالاى منبر خواندم، بى‏آنكه خودم بدانم چه مى‏كنم، يك گوشه عمامه‏ام را گرفتم و پرت كردم وسط مجلس. وقتى عمامه باز شد، ناگهان خود من هم از صداى گريه مردم و انفجار احساسات آنها ترسيدم. طورى بود كه آن روز، در حجره‏ها همه از ترس مى‏گفتند: «امروز چه اتفاقى خواهد افتاد؟» بعدا يكى از علما به من گفت: «تو خلاف شرع انجام داده‏اى!» خيلى مقيد بودند. و واقعا براى اينكه در روز هشتم صحبتها را شروع كنيم، هيچ‏كس نمى‏دانست چه كسى بايد انتخاب شود. يعنى تنها يك ديوانه را لازم داشتيم، و دوستان من را انتخاب كردند.

بعد از آن روز، ديگر همه شروع كردند به صحبت، و داغ‏ترين منبرِ آن روزها، منبر آقاى اهرى بود. وقتى هم كه احضار شديم به ساواك، مأموران خيلى به ايشان ناسزا گفتند. همچنين آقاى بكايى هم بود كه ايشان صحبتهاى خيلى خوبى كردند. اگرچه اصل ابياتى كه آن روز بالاى منبر خواندم، به خاطرم نمانده است، اما مضمون شعر اين بود: «امروز كسانى در جايگاه يزيد نشسته‏اند و حسين زمان را مى‏كوبند. پس اى مردمى كه به امام حسين علاقه داريد! به بيعتى كه با امامتان كرديد، وفا كنيد! اگر در كربلا عمامه‏ها به غارت رفت، در فيضيه و در ميانِ آتش و خون هم اين عمامه‏ها به خون آغشته شده است!»

بعد از آن ماجرا ديگر كاملاً اوضاع تبريز به هم ريخت و شرايطِ خيلى خطرناك و سختى ايجاد شد. هر كدام هر شب يك‏جا مى‏خوابيديم، يك شب به خارج از شهر مى‏رفتيم. آنچه بايد مى‏گفتيم، گفته و مظلوميت فيضيه و جنايات رژيم را افشا كرده بوديم. همچنين اطاعت از دين را هم ترك نكرده بوديم و اين براى ما عالمى داشت.

يك شب كه در منزل آقاى بكايى بوديم، يك خياط ـ خدا خيرش بدهد، حالا نمى‏دانم كجاست ـ به ما گفت كه من هم با شما مى‏آيم. وقتى به منزل آقاى بكايى آمد، يك دشنه درآورد، بعد هم يك خنجر و يك قمه، بعد هم چاقوى كوچكى از جيبِ بغلش درآورد و گذاشت و رفت كه پايش را بشويد. آن موقع منزل آقاى بكايى حمام نداشت و ايشان رفت تا براى آن خياط وسايل شست‏وشو فراهم كند. بنده خدا به قدرى بدنش بوى عرق مى‏داد كه من فكر كردم در اين چند شب، يك شب هم به منزل و جايى نرفته است كه بتواند حمام كند. حتى به شوخى گفتم: «خدايا، يك كافرتر از اين به ما برسان، وگرنه اين طفلك خودش را مى‏كشد!» بعد هم كه آمد و به خودش گفتيم، كلّى خنديد. دوباره گفتم: «كافرتر از اين؟» او هم خيلى خنديد و گفت: «من هنوز مؤمن نيستم!» آن‏روزها هر شب در جايى مى‏مانديم. آقاى بكايى از چند نفر از تجار تبريز خواسته بود كه بگذارند ما هر شب، در منزل يكى‏شان بخوابيم. گفته بود آخرِ شب مى‏آييم و اذان صبح مى‏رويم، اما آنها ترسيدند و قبول نكردند. به هر حال ما را به عنوان عاملان ناآراميهاى تبريز مى‏شناختند و خيال نمى‏كردند كه تبريز آرام بگيرد. به نظرم هنگام همين كنترلها و پاس دادنها بود كه مردم روى سرِ مأموران آشغال مى‏ريختند.

 وقايع 15 خرداد 1342 در تبريز

اوضاع همين‏طور پيش مى‏رفت تا رسيد به 15 خرداد. در واقع، 15 خرداد را محرميها به وجود آوردند. محرميهايى كه از هيئتها آمدند و فرياد زدند و شعار دادند. يكى از شعارهاى مهمى كه در آن روزها محرميها براى مبارزه ساخته بودند، خطابى بود به حضرت امام كه «دشمن خونخوارت بميرد» و «ما طرفدار توايم!»

در آن روزها طيب حاج رضايى واقعا تلاش خيلى زيادى در مبارزه كرده بود. او خيلى زحمت كشيد؛ موفق هم بود تا دست آخر به شهادت رسيد. زمانى اين را براى خودمان سرشكستگى مى‏دانستم كه شخصيتها شهيد شدند و ما را آزاد كردند. شايد فكر و نقشه شيطنت‏آميزى هم داشتند كه آنها را كشتند و ما را نگه داشتند. اگر چه امثال طيب كار كرده بودند و ما فقط حرف زده بوديم.

 دستگيرى و زندان

به هر حال آن چند روز را ما در تبريز، هر شب و هر روز، در يك جا مى‏گذرانديم. حتى يادم هست كه وسايلم را بسته بودم. سنگ‏پاى حمام هم ميان وسايلم بود كه در زندان 15 خرداد همه مى‏خنديدند. راديو هم همراهم بود.

مى‏دانستيم كه همه ما را مى‏گيرند، يا دست‏كم سه نفرى را كه بيشتر از همه تلاش داشتيم. ولى اينكه چه وقت دستگيرمان مى‏كنند، نمى‏دانستيم. يك روز خبر آوردند كه آقاى قاضى طباطبايى فرموده‏اند كه شما سه نفر بايد پاى پل منجم سخن‏رانى كنيد. يعنى آقاى اهرى، آقاى بكايى و من. اول تصميم گرفتم كه اصل موضوع را پى‏گيرى كنم و ببينم آيا واقعا اين دستور را آقاى قاضى داده‏اند يا خير. به ايشان تلفن كردم و موضوع را پرسيدم. ايشان گفتند: «از نظر من مانعى ندارد.» اصل ماجرا را سؤال كردم و ايشان گفتند كه ديگر هيچ اطلاعى ندارند. از دوستانم پرسيدم چه‏كار كنيم؟ هر كسى چيزى گفت. گفتم: «من نمى‏روم، شماها هم نرويد!»

پاى پل منجم خيلى سرازيرى بود و درست مقابل ساختمان حزب رستاخيز قرار داشت. حدس مى‏زدم كه مأموران رژيم، دست‏كم يكى از اين دو شيطنت را مى‏كنند؛ يكى اينكه مى‏گويند مردم جمع شده‏اند مقابل ساختمان حزب رستاخيز و به طرفدارى از شاه تظاهرات كرده‏اند. چون اين موضوع سابقه هم داشت. يعنى زمانى آقا ميرزا صادق را مى‏برند براى تظاهرات عليه ويرانى بقيع، ايشان مى‏روند و بعد معلوم مى‏شود كه آنها اين نقشه را براى حمايت از رضاخان كشيده بودند؛ يعنى اينكه وقتى مردم در آنجا جمع مى‏شوند، مى‏گويند مردم جمع شده‏اند و گفته‏اند رضاخان را مى‏خواهيم و احمدشاه را نمى‏خواهيم. و ما اين سابقه را از تاريخ داشتيم. همچنين اين حدس را زدم كه آنجا را به رگبار ببندند و جمعى را بكشند، بعد هم خونش را بشويند و آب هم از آب تكان نخورد. در اين صورت، هيچ چيز هم نمى‏ماند و به اين ترتيب به شكلى ارعاب ايجاد مى‏كردند. اين شد كه نرفتم و بعدها ديديم كه دولتيها گله مى‏كنند كه شما اصلاً انقلابى نيستيد. آنجا يك جلسه بود بايد مى‏آمديد و نيامديد.

به هر حال روز هجده محرم، پدرم مرا بيدار كرد. اذان صبح هنوز نشده بود. گفت: «محمود، مثل اينكه نمى‏خواهى براى نماز بيدار شوى؟» گفتم: «آخر مگر ساعت چند است، خيلى زود است.» ايشان گفتند: «نه، امروز زودتر برخيز.» پرسيدم: «خبرى شده؟» گفتند: «بله، دَمِ در هستند.» آدم بيرون، ديدم يك استوار ارتش، كه يك‏بار هم مرا به قزل‏قلعه برده بود، روى پشت‏بام است. دو نفر هم پايين، دم در، بودند. گفتند: «توى استاندارى كارتان دارند.» گفتم: «نمازم را مى‏خوانم و مى‏آيم. چون آن دفعه نگذاشتيد نمازم را بخوانم.» نماز را خواندم و لباس پوشيدم. پسرم گفت: «كجا مى‏روى بابا؟» گفتم: «مشهد.» وقتى بيرون مى‏رفتم، پدرم گفت: «چرا دروغ گفتى؟» عرض كردم: «از مشهد منظورم شهادتگاه بود.» اين را كه گفتم، پدرم گريه‏اش گرفت.

مرا با يك لندرور به ساواك بردند و نگه‏داشتند تا دوستان ديگرم را هم دستگير كردند؛ يعنى آقاى بكايى و آقاى اهرى را. وقتى هر سه جمع شديم، آنها عمامه‏هايمان را گرفتند و در مجردگاه نگه‏داشتند. آقاى بكايى خيلى اصرار كرد كه عمامه‏ها را بدهند. آقاى اهرى هم گفت: «ما سرمان را هم مى‏دهيم. براى گرفتن عمامه، به اينها التماس نكن.» بعضى از اشخاصى را كه آنجا داخل سلولها بودند، مى‏شناختم. آنها از اهالى بازار بودند كه گرفتار مأموران ساواك شده بودند.

به هر حال، ما به تهران منتقل شديم. در خيابان جاده قديم شميران ـ كه حالا شده است خيابان شريعتى ـ ساختمانى بود كه آنجا تعدادى از وسايلمان را از ما گرفتند و بعضى‏هايش را به ما پس دادند. بعد ما را بردند به پادگان عشرت‏آباد ـ ولى‏عصر فعلى ـ و در انفرادى زندانى كردند. پانزده يا شانزده روز در همان‏جا مانديم. وقتى بعد از اين مدت بازجوييها تمام شد، بعضى از زندانيها اعتصاب غذا كردند. بعضيها سر و صدا مى‏كردند، مثلاً آقاى خلخالى را از صدايشان شناختم كه با مأموران تند برخورد مى‏كرد. ايشان هم غذا نمى‏خورد. بعدا از آن از انفرادى بيرون آمديم و ديديم آقاى محلاتى بزرگ، آقاى مصباح شيرازى، آقاى دستغيب و آقازاده‏شان را هم از شيراز به آنجا آورده‏اند ـ كه فرزند آقاى دستغيب با دندانهاى خونى، كتك خيلى زيادى خورده بود ـ علاوه بر اينها، آقاى حسينى همدانى، آقاى مجدالدين ـ پسر آقاى بهاءالدين ـ و همچنين عموى ايشان هم بودند.

حدود شانزده نفر بوديم كه ما را به يك واحد عمومى بردند. در آن واحد با ما خيلى بحث مى‏كردند. يك افسر عالى‏رتبه بود كه مى‏آمد و مى‏خواست به ما تفهيم كند كه مثلاً شما متوجه نيستيد، حقوق زن بايد اين‏طور باشد. وقتى بحث مى‏كرديم و او درمى‏ماند، خيلى عصبانى مى‏شد. با اين همه خيلى ما را به دردسر انداخته بود؛ تا اينكه يك روز آقاى خلخالى شرِ او را از سرِ ما كم كرد. داخل زندان عمومى، شانزده نفر در اطراف نشسته بوديم، مثل گود زورخانه يا حمامهاى قديمى. آقاى خلخالى از بيرون آمد، آنجا ايستاد، يك دستش را به پهلويش گذاشت و يك دستش را دراز كرد به سوى آسمان. بعد به آقاى دستغيب ـ كه هرگز نمى‏خنديد  ـ گفت: «آقا، من به چه مى‏مانم؟» ايشان فرمود: «من نمى‏دانم.» آقاى خلخالى گفت: «خودم بگويم؟» ايشان فرمود: «اگر مى‏خواهى بگو.» آقاى خلخالى پاهايش را قدرى باز كرد و گفت: «من به لولهنگ مى‏مانم. اين دسته‏ام، اين هم لوله‏ام. لوله‏ام به طرف آن آدمى است كه آنجا نشسته و هميشه سَرْخرِ ماست و نمى‏گذارد ما راحت و آزاد باشيم!» افسر، از آن روز رفت و ديگر هم نيامد. در اين زندان خيلى محدود بوديم، تا حدى كه از بيرون هيچ اطلاعى نداشتيم. مدتى بعد، يك شب ديديم ديروقت شده است، اما هنوز سربازها نرفته‏اند. نگران شديم. پيدا بود برنامه‏اى هست. بعد از چند دقيقه، آمبولانس مخصوصى آوردند و ما را سوار كردند و رفتيم بيرون. بعد گمان مى‏كنم كه در تمام شهر تهران ما را گرداندند.  يعنى از ساعت ده ـ يازده شب راه افتاديم و همه‏جا را گشتيم، و اذان صبح بود كه رسيديم به زندان آگاهى شهربانى.

آنجا ديگر زندان عمومى بود و شصت نفر از علما و مؤمنين آنجا زندانى بودند. وقتى رسيديم، ديديم مأموران شهربانى آنجا جمعند. در را باز كردند و ما وارد شديم. آقاى ابطحى ايستاد و خبردار داد و با همه زندانيها دست داد. همه زندانيها از آقاى فلسفى گرفته تا آقاى ورامينى و آقاى مطهرى ـ كه محور علمى زندان بود ـ در آنجا ايستاده بودند.

آن زندان شايد ناجورترين و سخت‏ترين زندانها بود. حتى از نظر جا و مكان خواب و استراحت؛ به هر كس به اندازه عرض دو كاشى و به اندازه طول قدش، جا براى خواب داده بودند. يكى سر به آن ديوار و يكى سر به اين ديوار، وسط هم يك نفر بايد مى‏خوابيد. به اين ترتيب هر كس مى‏خواست براى وضو و شست‏وشو بيرون برود، بايد از روى همه آدمهاى دراز كشيده رد مى‏شد.

زندانيهاى اين زندان عمومى چند گروه بودند. گروهى علماى تهران بودند، ازجمله آقاى مطهرى، آقاى فلسفى، آقاى اسلامى و آقاى خندق‏آبادى. اينها حدودا بيست و دو نفر بودند. گروه ديگر، ورامينيها بودند و من خيلى زجر مى‏كشيدم كه آنها تواضع مى‏كردند و در آخر حياط مى‏نشستند. طورى كه ما نمى‏توانستيم با آنها انس بگيريم؛ يعنى جور شدن با آنها خودش مشكلى بود. يك گروه، تهرانيهاى ضعيف بودند. يك گروه هم شهرستانيها، ازجمله آقاى هاشمى‏نژاد، آقاى مكارم شيرازى، آقاى حسينى همدانى و... ، سه نفر ديگر از شهرستانيها هم ما بوديم كه از تبريز دستگير شده بوديم. در اين زندان، نماز جماعت هم برگزار مى‏كرديم. آقاى حسينى زنجانى ـ كه الآن ساكن مشهد شده‏اند و از شاگردان علامه طباطبايى بودند ـ امامت جماعت را برعهده داشتند. مجلس خوبى هم بود و حاج‏آقا مصطفى قمى آنجا منبر مى‏رفتند. بعد، جلسه‏اى داير شد كه در آن جلسات آقاى مطهرى براى ديگران سخن‏رانى مى‏كردند. ايشان قطب علمى زندان بودند. البته كسان ديگرى هم سخن‏رانى مى‏كردند. سخن‏رانانْ پيش از شروع جلسات اسم‏نويسى مى‏كردند و هر كسى به نوبت صحبت مى‏كرد. آقاى مطهرى از نظر علمى، استاد بزرگوار آقاى فلسفى از نظر خطابه و فن بيان و حديث و گاهى هم آقاى مكارم شيرازى سخن‏رانهاى اصلى زندان بودند. اين مجالس صبح و عصر داير مى‏شد و واقعا مجالس خوبى بود؛ تا حدى كه من يك روز هنگام سخن‏رانى گفتم كه من از دشمن تشكر مى‏كنم كه الآن در زندان چنين توفيقى به دست آمده است تا دوستان و بزرگواران جمع شوند و از هم كسب فيض كنند.

حياطى كه ما در آنجا زندانى بوديم، يك اتاق داشت كه مخصوص قرنطينه بود؛ اتاقى به طول پانزده متر. حياط هم پانزده مترى بود و يك حمام هم داشت. در واقع يك اتاق و يك حياط و يك حمام. آخرِ حياط هم جايى بود مثل تغار نانواييها. سه تا شيرِ آب داشت كه آنجا وضو مى‏گرفتيم. دو تا دستشويى هم داشت. يك روز يكى از بچه‏ها آنجا قايم شد و صداى خروس درآورد، خيلى هم طبيعى . واقعا جالب بود آن صداى خروس، در زندان مثل يك زندگى طبيعى، براى آدم خيلى عجيب است. جايى كه فقط مى‏شد يك ستاره ديد... يعنى از آن حياط فقط يك ستاره ديده مى‏شد، چون خيلى گود بود. شبهاى خيلى گرمى هم داشت. ما در ماههاى خرداد، تير و مرداد در زندان بوديم. در نتيجه صداى خروس آن هم آن‏قدر طبيعى تمام آن دو تا واحد را گرفت. مأمورها خيلى تعجب كردند كه خروس از كجا آمده است. هى گشتند، هى گشتند، ولى پيدايش نكردند و اين سرگرمى خيلى جالبى بود. دفعه دوم كه اين صدا درآمد، خنده بيشتر شد و جستجو كمتر. چون ديگر مشخص شد كه خروس نيست، بلكه اداى خروس است. و در اين خنديدن كه ديگر خيلى هنگامه شده بود و شايد من در تمام عمرم، در هيچ اجتماعى آن خنده‏ها را نديده‏ام، تعمّدى هم در كار بود. همه تعمّد داشتند كه روحيه‏شان را حفظ كنند. مأموران هم به همين جهت حساسيت پيدا كردند. اول ظنين شده بودند كه خروس از كجا آمده، ارتباطشان از كجاست و به چه وسيله است. بعد هم كه روحيه ما را ديدند، ناراحت شدند.

يك روز، براى آقاى فلسفى از بيرون هندوانه آوردند. انقلابيهاى بيرون از زندان، هندوانه را با يك لوله حلبى بريده بودند، طورى كه همه هندوانه رفته بود توى آن لوله. داخل هندوانه هم كاغذى درون پلاستيك انداخته بودند. بعد آن قسمتِ جدا شده را درست جاسازى كرده و با چسب چسبانده بودند. اصلاً هم معلوم نبود كه اين هندوانه بريده شده. هندوانه را من مى‏بريدم. شانس من بود كه آن كاغذ را من درآوردم. به آقاى فلسفى گفتم: «نامه مال شماست.» ايشان گفت: «ببريد گوشه‏اى بخوانيد، وقتى خوانديد براى من بگوييد كه چى نوشته.» اعلاميه‏اى بود از علماى قم كه خبر مى‏داد از جريانات مبارزه امام خمينى، و اينكه گويا آقاى شريعتمدارى به تهران آمده است و در باغ ملك منزل كرده؛ و همه علما را دعوت كرده‏اند، همه آمده‏اند و بناست كه از محاكمه آقاى خمينى صرف‏نظر بشود؛ و علما اعلاميه يازده ماده‏اى داده‏اند مبنى براى اينكه آيت‏اللّه خمينى تنها نيستند و همه مراجع همراه ايشان هستند؛ و به اين ترتيب بنا شده است كه محاكمه منتفى بشود. ماجراى كوتاه ديگرى هم بود كه من همه را به خاطر ندارم.

بعد از آن وقايع آزاد شديم. مدتى در باغ ملك بوديم. روزها مى‏رفتيم بيرون، تا يك شب همه را گرفتند و علماى هر شهرستان را توى ماشينهاى سوارى مختلفى انداختند و به شهرهايشان فرستادند.

وقتى از زندان آزاد شديم، در تهران گاهى مى‏رفتيم به منزلِ بعضى از دوستان بازارى و گاهى به خانه برخى از رفقاى منبرى. روزها هم در باغ ملك به آقاى ميلانى سرمى‏زديم.  روزى كه همه را گرفتند و به شهرهايشان برگرداندند، من توى حياط ساواك دراز كشيده بودم و بيمار بودم. هواى تهران خيلى گرم بود. زندان هم كه اوضاع بدى داشت. براى همين از آن روزها چيز زيادى يادم نمانده است. اول گفته بودند به شهرستان نرويد، حتى التزام گرفته بودند. توى حياط ساواك دراز كشيده بودم، روى آجرها. حالت مسموميت داشتم. يك نفر آمد و گفت: «مگر اينجا خانه ننه‏ات است كه خوابيده‏اى؟» گفتم: «مريضم.» گفت: «مريض هم باشى، پاشو از اينجا!» خيلى بد مى‏گفت كه حتى آقاى بكايى يك سيلى به او زد. به هر حال بعد همه را گرفتند و با ماشينهاى سوارى به شهرهايشان برگرداندند. ما را هم به تبريز بردند.

 بازگشت به تبريز

وقتى به تبريز برگشتيم، اوضاع طورى بود كه هر كدام از منبريها به شكلى ممنوع‏المنبر شده بودند. براى همين ترجيح داديم كه مجالس زنانه برقرار كنيم. اين مسئله دو جنبه داشت: هم ارتباط با مردم خوب حفظ مى‏شد و هم از طرفى سطح مجالس زنانه تبريز خيلى بالا بود؛ يعنى در تبريز مجالس روضه‏خوانى از بركات علما و اشراف وضع خوبى داشت. با اين نقشه هم ارتباط با مردم حفظ مى‏شد و هم جهات ديگر محفوظ مى‏ماند. در نتيجه، مجالس زنانه تبديل شد به مجالس پيام انقلاب. آن‏جا مطالب گفته مى‏شد، تا آزادى امام پيش آمد و ما به قم و به زيارت و ديدار امام رفتيم.

 واكنش مردم تبريز به دستگيرى امام

در نتيجه دستگيرى امام خمينى، كل بازار تبريز تعطيل شد. اين كاملاً طبيعى بود كه به خاطر تاسوعا و عاشورا مردم همه‏جا را تعطيل كنند، اما هميشه روز سوم امام كه مى‏گذشت، بازار باز مى‏شد و روضه‏خوانيهاى بازار شروع مى‏شد. اما اين‏بار، روز سوم همه تيمچه‏ها كلاً بسته بودند، حتى خيابانها. خيلى عجيب بود، هرجا مى‏رفتيم مردم سراغمان را مى‏گرفتند و سعى مى‏كردند از ما كسب تكليف كنند. ما هنوز چيزى نمى‏دانستيم و منتظر بوديم كه از قم خبرى برسد.

مسجدى بود به نام مسجد شاه‏زاده ـ كه بعدا به دست دولتيها افتاد، اما پيش از اينكه اين مسجد به دست دولتيها بيفتد ـ كه مردم در آنجا جمع شدند و سخن‏رانيهاى داغ در آنجا برگزار كردند. آقاى سيدجواد هشترودى هم آنجا جزء كسانى بودند كه به همراه آقاى بخشايشى ـ بعد از دستگيرى ما ـ اين مسجد را گرم مى‏كردند. اين مسجد از آن روز پايگاه شد و اخبار را از آنجا پخش مى‏كردند.

مردم مشتاقانه منتظر بودند كه چه خبرى از قم برايشان مى‏رسد. آنها بى‏صبرانه منتظر شنيدن خبرهايى از حضرت امام خمينى بودند. مردم در ميدانها، بازار و خيابان دارايى جمع شده بودند و اعلاميه مى‏خواندند. ما چهار نفر بوديم كه از توى همان فولِكسم، اعلاميه به دست مردم مى‏داديم. آقاى دروازه‏اى هم همراه ما بود. هرجا كه مى‏رفتيم، مردم دنبالمان مى‏آمدند. خانه علما پُر بود از مردم. در 15 خرداد، علماى بزرگ تبريز هنوز وارد معركه نشده بودند. حتى وقتى اعلاميه مى‏برديم تا امضا كنند، آقاى قاضى، كه تندروترين بود و بعدا رهبرى انقلابيها را در تبريز به دست گرفت و از جناح علماى طرفدار مراجع نجف بود، مى‏گفت: «درست نيست كه فقط من اعلاميه‏ها را امضا كنم، بزرگان ديگرى هم هستند، ببريد پدر آقاى ايروانى هم امضا كنند كه ريش سفيدند؛ ببريد امام‏جمعه تبريز هم امضا كند؛ ببريد ثقه‏الاسلام تبريزى هم امضا كند؛ بعد من هم امضا كنم.»

با اين همه، برخوردهاى ميان مردم و دولت نسبتا آرام بود. مردم خيلى محتاطانه حركت مى‏كردند. رئيس شهربانى تبريز كه عطايى نام داشت و اهل آستارا بود، نرم‏ترين نظامىِ تبريز به حساب مى‏آمد. او نمى‏گذاشت برخوردى شديد بين ما پيش بيايد. اما آزموده، كه استاندار بود، خيلى مايل به برخورد شديد بود؛ درست نقطه مقابل عطايى. البته عطايى زرنگى مى‏كرد، يعنى اگر برخورد مى‏كرد، نمى‏توانست اوضاع را كنترل كند. شايد اگر برخورد شديدتر مى‏شد، براى دستگاه شرايط خطرناك‏ترى به وجود مى‏آمد.

آن روزها، شرايط طورى نبود كه بعدها پيش آمد. من يادم هست زندان كه رفتم، بالاترين كمكى كه به من كردند ـ طبق دستور حاج ميرحجت ايروانى ـ از ميدانيهاى تبريز كه داش‏مشتى‏ترين آدمها بودند، يك نامه‏اى را امضا كردند تا دولت مرا از زندان آزاد كند. توى آن نامه نوشته بودند كه من اعصابم خراب است. يعنى مى‏خواستند با اثبات ديوانگى و جنون، مرا از زندان آزاد كنند كه پدرم نامه را نداده و نگه داشته بود پيش خودش. يعنى مردم هنوز آمادگى چندانى نداشتند. سعى مى‏شد كه اوضاع آرام نگه داشته شود، اما با اين همه، بعضى از مردم خنجر با خودشان داشتند.

آن روزها، فرزند يكى از علما ـ يعنى آقاى يزدى ـ را گرفتند تا از او حرف بكشند كه اعلاميه‏هاى آقاى خمينى را آقاى وحدت به او داده است، اما فرزند آن آقا كتكها را تحمل كرد و چيزى نگفت؛ هنوز كه هنوز است يكى از گوشهايش ناقص است.

 ماجراى هجدهم رجب 1342 ش در تبريز

روز هجدهم رجب از داغ‏ترين روزهاى مبارزه تبريز بود. هر كدام از سخن‏رانها در مسجدى سخن‏رانى كردند و حالت خيلى عجيبى پيش آمد. هر پيش‏نماز در مسجد خودش منبر مى‏رفت. علما منبر نمى‏رفتند، چون آنها همگى ممنوع‏المنبر شده بودند. براى همين، منبريها تصميم گرفتند كه خودشان سخن‏رانى كنند. در نتيجه، آقايان علماى تبريز هر شب يكى از مساجد را در نظر مى‏گرفتند و آن شب، همه مردم توى مسجدشان جمع مى‏شدند. علما هم كنار ديوار مى‏نشستند و مجلس واقعا تاريخى مى‏شد. منبريها همه حرفها را مى‏زدند، از دولت انتقاد مى‏كردند، ولى مخاطب فقط دولت بود.

بعد از اين ماجرا، مأموران ريختند براى دستگيرى علما و منبريها، اول آقاى احمد خسروشاهى را دستگير كردند و بعد آقاى قاضى را گرفتند. تا صبح هرچه گشتند، نتوانستند آقاى دروازه‏اى را پيدا كنند. ايشان جايى مهمان بود. مأموران همه خانه‏هايى‏را كه احتمال مى‏دادند آقاى دروازه‏اى آنجا باشد گشتند، تا اينكه نزديك اذان صبح ايشان را در منزل مادرشان پيدا كردند ـ و انصافا گرم‏ترين منبرها منبر ايشان بود ـ بعد از اين سه بزرگوار، آقاى ناصرزاده و بعد هم آقاى انزابى را دستگير كردند و صبح، هر پنج نفر را منتقل كردند به سلطنت‏آباد، در تهران.

 دستگيرى مجدد

بعد از اين پنج نفر نوبت به ما رسيد. آقاى بكايى، اردبيل بود؛ آقاى موسوى اردبيلى ايشان را از راه خلخال با قاطر برد تا ميانه، از آنجا هم با ماشين او را فرارى داد به تهران؛ در نتيجه دستشان به آقاى بكايى نرسيد. ولى آقاى اهرى، آقاى عبدالمجيد بنابى، كه در تبريز مديريت خوبى هم داشتند، مدرسه‏اى را اداره مى‏كردند و منبرهاى داغى هم داشتند، آقاى بخشايشى، آقاى واثقى، آقاى جليلى اسنقى ـ الآن در تهران امام جماعتند ـ و من را همان شب هجدهم رجب دستگير كردند.

چند روز بعد از دستگيرى ما، آقا سيدجواد هشترودى هم آمد. در زندان ساواك، يك اتاقِ خون‏آلود، كه مركور كروم كف آن ريخته بودند، اتاق ما بود. آن سال، زمستان در تبريز سردترين زمستانى بود كه تا به آن روز ديده بودم. لوله‏ها تركيده و راه دانشگاه تبريز بسته شده بود. اتاق مجاور ما اتاق بازجويى بود. ما روزها حق حرف زدن نداشتيم. به ما حمام نداده بودند؛ فقط شانزده روز يك‏بار حمام مى‏دادند. در آنجا صداى بازجوها را مى‏شنيديم. آقاى بنابى خوب به صدايشان گوش مى‏داد. حتى يك روز آمدند و به ايشان فحاشى كردند كه چرا گوش مى‏دهيد؟ گوش مى‏داديم تا بدانيم چه كسى را گرفته‏اند و آنها چه مطالبى را مى‏گويند يا اينكه روحيه مردم چه جورى است. اين كار، اطلاعات خوبى براى ما فراهم مى‏كرد. يك روز ديوانه‏اى را آوردند آنجا. او شعر مناسبى براى آنها خوانده بود و آنها هم او را به زندان آورده بودند. آن شعر پُر از فحش بود، فحشهاى خيلى بد. يك مصراعش اين طورى بود: «رمضان آمد و زنها همه بى‏ميل شدند...» شعر بدى بود، بقيه‏اش را هم خوانده بود. گفته بودند اين شعر را كى به تو داده؟ يعنى اين شعر را هم مى‏خواستند بگذارند به گردن انقلابيهايى كه اعلاميه پخش مى‏كردند. مثلاً مى‏خواستند طورى اين شعر را ربط بدهند به كتاب‏فروشى شهريار كه من به آنجا اعلاميه مى‏دادم. در هر حال آنها نتوانستند زمينه و بهانه‏اى پيدا كنند تا شعر را به كتاب‏فروشى ربط بدهند. آن ديوانه بخت برگشته هم اصلاً سواد نداشت. حتى چيزى هم از آن شعر نمى‏فهميد، اما با همه اينها با تمام ديوانگى، گاهى آن‏چنان آنها را دست مى‏انداخت كه خيلى جالب بود. يك‏بار شنيديم كه وقتى تيمسار مهرداد پيش او رفت، او گفت: «حضرت اشرف! سلام عرض مى‏كنم، حضرت اشرف آخر شما آدميد؟ به جاى چايى، به جاى شيرينى، خرما، اقلاً يك خرما، يك صلوات بفرستيد، تا مى‏رسيد يك سيلى مى‏زنيد به آدم، شما واقعا آدميد؟» در عين ديوانگى حرفهايى به آنها مى‏زد كه عجيب بود. البته گذشته از آن شعر، در آن روزها شعرهاى ديگرى هم بر زبان مردم جارى بود. مثلاً در 15 خرداد، آقاى طائب، شعرهاى زيادى سروده بود كه همگى از زبان ابوالفضل (ع) به لشكر شمر گفته مى‏شد، مثلاً: «حاكميز مزدور دير، مزدوره مزدور اولمايين»، يعنى حاكمتان مزدور است، مزدورِ مزدور نشويد! و اينها را مى‏خواند.

هيئتهاى عزادارى تبريز را نمى‏شود فراموش كرد كه اشعارشان گوياترين شعارها بود. تمام اشعارشان از زبان اصحاب امام حسين (ع) بيان مى‏شد. همه هم عينا با عملكرد شاه تطبيق مى‏شد و از زبان ملت بود.

به هر حال پنج نفرمان به مدت بيشتر از سه ماه زندانى بوديم. آنجا فقط صداى كتك‏خوردن بچه‏ها را مى‏شنيديم و اتهاماتى را كه مأموران به انقلابيون داخل زندان مى‏زدند. مثلاً اينكه شما براى براندازى سلطنت، از محركان پول گرفته‏ايد. گاهى كه جسارتشان بالا مى‏گرفت، به بزرگان توهين مى‏كردند. البته گاهى عكس‏العملهايى از طرف ما صورت مى‏گرفت، براى همين وقتى با ما صحبت مى‏كردند، نسبت به بزرگان ادب را رعايت مى‏كردند.

من به دوستان گفتم كه وقتى از اتاق بيرون مى‏رويم، بهتر است با عبا و عمامه برويم. اين طورى حالت روحانى‏مان را حفظ مى‏كنيم. دوستان هم كه واقعا افراد روحانى بودند و اغلب نماز شبها و قرآن و دعايشان قطع نمى‏شد، خيلى روى سربازها تأثير مى‏گذاشتند. طورى شده بود كه هر بيست و چهار ساعت سربازها را عوض مى‏كردند تا زياد تحت‏تأثير قرار نگيرند. با اين همه، سربازى كه آنجا مى‏آمد، متأثر مى‏شد. گاهى به ما مى‏گفتند كه آقاى خمينى به شما گفته كه سربازها را آتش بزنيد و بسوزانيد. بعد هم كه ديدند ما با آنها با حرمت رفتار مى‏كنيم، خيلى منقلب شده بودند. حتى يك روز يكى از سربازها آمد تا لوله بخارى را كه افتاده بود درست كند، اما يكى از مأموران به نام رستگار كه بعدها اعدام شد، آمد و به او سيلى زد كه تو چرا با جاسوسها حرف مى‏زنى؟

يك روز يكى از سربازهاى اهل زرند كه خيلى مؤمن بود، آمد و گفت كه ما امشب همه‏جا را آماده كرده‏ايم، همه هم خوابند، برخيزيد و فرار كنيد. يكى از دوستان بى‏ميل نبود؛ اما بعد نتيجه‏گيرى شد كه فرار تيراندازى هم دارد، ضررهايى هم دارد. دوستان گفتند كه ما دامنهايمان دراز است و نمى‏توانيم فرار كنيم، شما براى ما به زحمت نيفتيد. هرچه گفتند گفتيم به هر دليلى هم كه بخواهيم فرار كنيم، به خاطر شما فرار نمى‏كنيم. آنها كاملاً مصمم بودند كه ما را فرارى بدهند و همه‏چيز را آماده كرده بودند. اين خاطره‏اى است از سربازها و نفوذ ايمان در دلِ آنها كه به يادم مانده است.

پانزده ـ شانزده تا گُل و گلدان پژمرده توى اتاق ما بود، فقط يكى از آنها سالم بود. يك روز برايمان چاى آوردند، چاى خراب بود. آقاى بخشايشى گفت: «خيال كن ما به اين چاى نياز نداريم.» برداشت چاى را ريخت توى گلدان، يعنى به بدى چاى آنها اعتراض كرد. چيزى نگذشت كه آن گلدان هم خشكيد. از شيروانيها كه يخ زده بودند، فضولات پرنده‏ها روى زمين ريخته بود. من آنها را جمع كردم و با قاشق ـ كه بعضى از مؤمنين كش رفته بودند ـ فضولات را به عنوان كود توى آن گلدانها ريختيم. به اين ترتيب مدتى بعد، اين گلها خيلى خوب شدند. يكى از آنها طورى گل داد كه من، گلِ شمعدانى كه به آن درازى باشد، در عمرم نديدم. به اين ترتيب، در آن زندان، طبيعتِ ما فقط آن شمعدانى بود. آقاى هشترودى برايش مى‏خواند و دوستان همه به آن انس گرفته بودند. يك روز حتى آمدند و گفتند كه اين گل را بدهيد براى اتاق رئيس كه دست‏آورد زندانيهاست. ما گفتيم: «نه! اگر به زور مى‏بريد كه ببريد، اما اگر منوط به اجازه ماست، ما اجازه نمى‏دهيم!» و نبردند. يك شب پا شديم و ديديم شمعدانى نيست. هرچه گشتيم پيدايش نكرديم. يكى از دوستان آن‏قدر عصبانى شد كه براى اولين‏بار پرخاش كرد. بلندبلند داد كشيد تا آنها بشنوند. براى همين آنها التماس كردند و قسم خوردند: «ما دزديم، دروغگوييم، ملاكُش هستيم، اما شمعدانى را ما نبرديم.» يكى از آقايان كه اسمش يادم نيست، داشت مى‏گشت كه يك‏باره گفت: «تاپديم.» يعنى پيدا كردم. بعد ديديم يكى از دوستانِ سيگارىِ ما شب پا شده و ديده است كه مشتوكش، يعنى چوب سيگارش، سوراخش گرفته و چيزى هم پيدا نكرده است تا آن را باز كند، براى همين گُل را چيده و از خوش‏ذوقى‏اش ساقه اين گياه را برداشته و با آن چوب سيگارش را تميز كرده است.

بعد از آزادى از زندان سوم، مدتى كاملاً ممنوع‏المنبر شده بوديم و با همان روش قبلى زندگى كرديم. بعد از آن هم متأسفانه در تبريز آن حالتها و حركتهاى انقلابى نبود، مگر در مواقع حساس، مثل تاج‏گذارى. در اين مواقع، پيامهاى حضرت امام به وسيله عناصر انقلابى به تبريز مى‏رسيد.


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
 
تعداد بازدید: 6178



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.