خاطرات

گفتگو با آقای علی‌اکبری، از شاهدان حماسه پانزده خرداد ورامین


آقای علی اکبری از جمله افرادی بود که اعلامیه‌های رسیده از قم را در ورامین پخش می‌کرد. او صاحب مغازه و کسب و از دوستان شهید معصوم شاهی و از شاهدان عینی و افراد مطلع وقایع روز 15 خرداد ورامین است. متاسفانه پایگاه 15 خرداد تصویری از ایشان در دست نداشت تا به خوانندگان ارائه دهد. از این رو از خوانندگان مطلب و اهالی ورامین خواهشمندیم در صورت داشتن تصویری از ایشان، ما را در جریان قرار دهند. در ادامه خاطرات ایشان از روز پانزدهم خرداد 1342 را مرور می کنیم:

من که عادت داشتم صبح‌ها زود می‌رفتم در مغازه، صبح پانزده خرداد (ساعت پنج و خرده‌ای بود) که رفتم مغازه را باز کرده و تمیز کنم و برگردم منزل. دیدم که برادری از قم آمد (چند نفر از آقایان هم بودند) گفت دیشب امام را دستگیر کردند تا همان صبح ما ناراحت بودیم هر ماشینی اعم از مینی‌بوس و سواری که می‌آمد، (در ورامین ماشین کم بود) می‌رفتم می‌پرسیدم تهران چه خبره؟ گفتند : تهران شلوغه، قم هم شلوغه. ظهر که شد من نان گرفته بودم و داشتم می‌آمدم منزل یک پاسبانی از شهربانی به نام آقای نوابی، ایشان آمد به من گفت که شما برگرد مغازه را باز کن، گفتم روز جمعه است، «بنی اسد»(1) هم هست و مادرم هم مریض است می‌خواهم او را ببرم بیمارستان، من باز نمی‌کنم. گفت دستوره باید باز کنی. گفتم اگر می‌خواستیم این دستورها را اجرا کنیم مثل تو می‌آمدیم پاسبان می‌شدیم، ما شغل‌مان آزاده. هر وقت بخواهیم می‌بندیم و هر وقت بخواهیم باز می‌کنیم. یک مقداری با هم مشاجره کردیم بالاخره من آمدم مسجد، بین دو نماز که شد دیدم مثل اینکه مسجد در محاصره درآمده است نمی‌دانستم مرا می‌خواهند بگیرند، هیچ اطلاعی از گرفتن من نبود فقط من دیدم در مسجد، پاسبان‌ها همه طرف ایستاده‌اند، محاصره کرده‌اند، نماز که تمام شد السلام علیک را که گفتم آمد به هوای من که مرا بگیرد یکی از برادران دیگر آمد به حمایت من ما دو تا را بردند طرف شهربانی، وقتی من رفتم طرف شهربانی یک موقع دیدم جمعیت هم پشت سر ما در حالی که شعار می‌دادند حرکت کردند به شهربانی که رسیدیم یکی از این پاسبان‌ها بود (سرپاسبان سیدی) خیلی خیلی خوب بود او گفت شما چی دارید؟ اسلحه گرم دارید؟ اسلحه سرد دارید؟ چی دارید؟ گفتم: اعلامیه داریم، قبض‌های یک تومانی(2) هم که مال امام بوده پیش من هست. گفت بده من. دادم دست این سرپاسبان، سرپاسبان آنها را گذاشت توی جیب بغلش بعداً یکی از پاسبان‌ها را صدا کرد و گفت: اینو بگیر، من را گشت، بعد تو دفتر نوشت که چیزی ندارند جز یک مقداری پول بعداً به او گفت برو سیگار بگیر بیاور. تا او رفت بیرون و برگرده، گفت: بابا نمی‌گذارند بروید، جمعیت اینقدر زیاده که ممکنه شهربانی را بگیرند. تلفن گرام کردند به تهران. همان گوشه که بودم شنیدم از تهران گفت آنها را آزاد کنید، بعد شب بگیریدشان که بعد ما را آزاد کردند. آن روز اصلاً یک روز استثنایی بود اختیارم دست خودم نبود (مثل روز جمعه آخر ماه رمضان) که اختیار دست‌مان نبود (یعنی روز قدس) وقتی ما را از شهربانی حرکت دادند البته ضمانت ما را کردند، حاج حسن معصومی ضمانت مرا کرد. حاج سید آقا احمدی ضمانت اوستا محمد را کرد، که بعد ما دو تا را آزاد کردند. وقتی آمدیم، قدیم‌ها مرسوم بود کسی که از زیارت می‌آمد شربت می‌دادند، تخم‌مرغ می‌شکستند، تا خواستیم بیاییم منزل شاید ده بار برای ما شربت دادند و تخم‌مرغ شکستند. ظهر که شد رفتیم منزل نشستیم دور هم، محمد آقا، حسن آقا، آقا رضا و امیر معصوم شاهی که شهید شد، بودیم صحبت می‌کردیم. گفتند: از پیشوا مثل اینکه حرکت کرده‌اند. من آمدم سر سه‌راهی، جمعیت زیادی در حرکت بود، با چرخ آمدم گفتم که جمعیت حرکت کرده، بیایید برویم. گفتند چه کسانی هستند؟ گفتم از نزدیک ندیدم، به اتفاق حرکت کردیم آمدیم به طرف جمعیت که با آنها حرکت کنیم نرسیده به شهرداری من دیدم یکی از آن کسانی که قبلاً به نام حاج‌آقا حسین معروف بود و اینجا در شهرداری رئیس انجمن شهر بود گفت خجالت نمی‌کشی همین الان تو را آزاد کردند باز راه افتادی؟ توجه نکردم حرکت کردیم هنوز به پل نرسیده بودیم که هر ماشینی می‌آمد اطلاع می‌داد که برگردید جلو شلوغ است و دارند می‌کشند اما جمعیت گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود که می‌کشند یا نه، اصلاً‌گوش نمی‌کردند، این حرف‌ها معنی نداشت. جمعیت هر جا که می‌رسید چوب و هر چه جلوی دست‌شان بود (یکی کارد دستش بود) برداشته بودند و هدف‌شان این بود که بروند به تهران، در بین راه بعضی از برادران ما پول جمع کردند برای خرید نان چون اگر به تهران می‌رسیدیم این جمعیت شام می‌خواست. نرسیده به پل باقرآباد یک ماشین آمد، موقعی که ماشین به جلو ما رسید دیدم هم مسلحند، ماشین جلو آمد و چند تیر هوایی شلیک کرد، موقعی که تیر هوایی شلیک کردند، مردم می‌گفتند پنبه‌ای بود، پنبه‌ای بود و باز حرکت می‌کردند به طرف جلو. وقتی جمعیت دوباره حرکت کرد اینها را بستند به رگبار، دیگر چیزی معلوم نبود، جمعیت هر کدام به طرفی رفتند یک عده در چاه رفتند و عده‌ای در رودخانه و من خودم از یک طرفی آنقدر رفتم تا رسیدم سر راه و یک ماشین سواری بود که مرا سوار کرد، رسیدیم ما بین راه یک ماشین آمد جلوی ما ایستاد و پیاده شدند آمدند و یک چک به من زدند و گفتند همین بوده شلوغ‌کاری می‌کرده، همین بوده می‌خواسته تظاهرات بکند. دوست ما گفت نه بابا این نبوده این مریض است. در آن موقع پدرم در تهران زندگی می‌کرد در میدان شوش، وقتی به شوش رسیدم دیگر غروب شده بود، غروب روز پانزده خرداد، از سر شب تا صبح خوابم نبرد هر چه گفتند چیه؟ گفتم ما پنج، شش نفر بودیم و برادر خانمم هم بوده و دلم برای اینها جوش می‌زند.

صبح زود که شد بلند شدم بروم گاراژ چهارراه مولوی، می‌خواستم بیایم ورامین برخورد کردم به یکی از راننده‌ها. گفت تسلیت عرض می‌کنم، نفهمیدم یعنی چه. متوجه نبودم رسیدم به منزل‌مان، متوجه شدم امیر معصوم شاهی شهید شده وقتی ما آمدیم یک پاسبان آمد خبر داد، او را بفرستید برود اگر نرود او را می‌گیرند یعنی منظورش من بودم. وقتی مرا می‌خواستند رد کنند یادم هست از این طرف خیابان به آن طرف خیابان با چادر رد کردند به خاطر اینکه روز خیلی خطرناکی بود و بعد در حدود دو ماه در تهران و مشهد در خانه دیگران بودم و مدتی نیامدم بعد از دو ماه که رئیس شهربانی اینجا عوض شد من آمدم و صبح زود رفتم در دکان را باز کردم، روز دوم پاسبانی آمد در دکان و نشست گفت: یک ساعت هم نمی‌شود صبر کنم و همان روز ما را بردند عشرت‌آباد وقتی بردند عشرت‌آباد چند دقیقه در یک اطاق نشستیم نمی‌دانم چه جایی بود که چراغ قرمز می‌شد، سبز می‌شد، بعداً ما را از آنجا بردند. نفهمیدم کجا می‌برند، یک سرهنگی بود به نام شاه‌حیدری این سرهنگ خیلی خوب بود خدا پدرش را بیامرزد و باید از او قدردانی کرد، ایشان گفتند: شما تا حالا کجا بودید؟ گفتم من ورامین بودم. گفت: نه نبودید. من وقتی آمدم شما نبودید. گفتم روزی که شما آمدید و رفتید شهربانی من بودم ولی پی من نیامدند. گفت شما جریان‌تان چیه؟ گفتم جریان من همان بود که تعریف کردم و برایتان صحبت کردم رفتم نان بگیم این طور شد جواب این طوری دادم. گفت پس اگر من تو را چک زدم مرا حلال کن و اگر فحش دادم به این میز فحش می‌دهم شما ناراحت نباشید. بعد کمی داد و بیداد کرد و من را انداخت آن اطاق ... بعد سرهنگ همین طور که نشسته بود صحبت می‌کرد گفت: مردم ساده‌اند، مردم تقصیری ندارند بیخودی مزاحم نشوید مردم را گروه گروه به زندان نبرید، زندان پر از اینها شده اینها را آزاد کنید بروند و دومرتبه جلسه تشکیل دادند و ما را خواستند. بعد پرسید آقا کجا بودید؟ گفتم. پرسید اسم شما در شناسنامه علی است و خودت امیر؟ گفتم از بچگی به این اسم صدایم می‌زدند و باز جریان را از من پرسید و من هم باز همان حرف را که گفته بودم، نان بغل من بوده و می‌رفتم منزل برایشان گفتم، بلند شد یک چک به من زد و دو سه تا فحش داد و گفت: می‌گم راست بگو. گفتم راست است. بعد اضافه کردم که اگر دروغ بخواهی هر چه بخواهی می‌گویم. گفت همین جا پای همین میز ما حکم اعدام طیب را صادر کردیم راست بگو. گفتم راست همینه اگر دروغ بخواهی هر چه بگویی، می‌گویم. شما که مرا کشتید اگر اعدام کنید بهتر است از اینکه عذاب بدهید. این را که گفتم مرا انداختند در یک اطاق و بعد از یکی دو ساعت آزاد کردند.

این وقایع روز پانزده خرداد بود، تا مدتی ما در اینجا گیر بودیم و بعد آزاد شدیم.

س: جریان حرکت مردم به طرف تهران چگونه بود؟

ج: در زمان حرکت مردم به طرف تهران مردم آمادگی کامل داشتند مثل اینکه همیشه منتظر این موقع بوده‌اند. حرکت، اسلامی و برای اسلام بوده و از پیشوا که حرکت کردند. جمعیت استقبال کننده در ورامین شاید حدود هزار تا هزار و پانصد نفر بودند که استقبال کردند و بعد با آنها حرکت کردند، ژاندارمری هم که درش بسته بود و مأموران بالا ایستاده بودند و کاری نداشتند و در عین حال شعارهایی هم می‌دادند از قبیل «تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست» و در تمام مسیر راه شعار «یا مرگ یا خمینی» و حتی حرف‌های رکیک به شاه می‌زدند و شعار دیگر، «به قدرت خمینی شاه فراری شده» و از این قبیل شعارها، در مسیر راه می‌گفتند و تمام اینها فقط برای حمایت از امام و به پشتیبانی از حرکت امام بود.

س: تعداد جمعیت تظاهرکننده چقدر بود؟

ج: جمعیت شاید حدود پنج الی شش هزار نفر بود وکشته‌های ما تقریباً آنچه را که من دیدم هفت یا هشت نفر بود و بقیه چیزها را اصلاً متوجه نبودم. آنها می‌زدند، هر که بود می‌زدند و تقریباً نزدیک غروب بود که برای کمک کردن و همراهی با حرکت تهران جمعیت به طرف تهران می‌رفت.

در مورد آن اعلامیه‌ها که از قم می‌آمد یکی دو نفر از دوستان بودند که شب از قم می‌آوردند و آن اعلامیه را آنها برای من آوردند (خدا بیامرزد حاج شعبان علی فرجی را، یکی را به او دادم چون خیلی فعال بود و از «هیئت‌دارها» بود و دیگری را به حاج مختار شیرازی دادم. به کسان دیگر جرئت نمی‌کردیم بدهیم، از اینها صددرصد خیال ما راحت بود و مطمئن بودیم که لو نمی‌دهند، از پنج تا اعلامیه، سه عدد دیگر در جیب خودم بود و این اعلامیه‌ها از قم آمده بود، به واسطه رفقایی که می‌شناختیم، می‌دانستیم که فعلیت دارند و اعلامیه‌ها را به موقع می‌دادند و سخنرانی که امام فرموده بودند همان سخنرانی در همان اعلامیه بود و شب می‌رفتند و صبح پنج، شش تا اعلامیه می‌آوردند، اعلامیه امام مرتب پخش می‌شد. البته به کمک همین برادران اصناف بود. اینها مثل خود من موقعی که امام در تبعید بود و اعلامیه‌ای می‌خواستیم بگیریم می‌رفتیم قم می‌گرفتیم، روبروی حرم کوچه‌ای بود داخل آن کوچه نوارفروشی بود که شهید شد، (چندی پیش که رفتم فهمیدم شهید شده) او نوار می‌داد و یک بار که رفته بودم اعلامیه آخری را بگیرم گفت اینجا دیگر نیایید. گفتم چه کار کنم؟ گفت وضع خطرناک شده. می‌روی از قم بیرون به طرف اصفهان که می‌خواهی بروی یک جایی است که کانادا می‌فروشد بگو یک دانه از آن «نوشابه‌های جدیدش» به من بده. این طوری بگو تا بدهد. که من هم رفتم آنجا گفتم نوشابه جدید به من بدهید. که او یک نوار به من داد.

پی‌نوشت‌ها:

1-  روز «بنی‌اسد» روز 13 محرم هر سال را می‌گویند و این نام‌گذاری به مناسبت «دفن اجساد مطهر شهدای کربلا در این روز به وسیله طایفه بنی‌اسد» انجام گرفته.

2- «قبض یک تومانی» داستان مفصلی دارد که در جای خود خواهد آمد اما توضیحی فشرده نقل می‌شود:

زمانی که مدرسه فیضیه به دست چماق‌کشان شاه ویران شد، امام برای ساختن فیضیه از مردم تقاضای کمک کردند و این تقاضای امام به صورت یک اعلام حمایت مردمی صورت فراگیری پیدا کرد، و برای آنکه همه بتوانند در این مسئله شرکت کنند قرار شد که حداقل کمک را تا مبلغ یک تومان پائین بیاورند و بانک صادرات آن موقع، (که محل پرداخت وجوه به شماره حساب امام و فیضیه بود) «قبض‌های یک تومانی» صادر می‌کرد.


مجله یاد، سال اول، بهار و تابستان 1365، شماره دوم و سوم
 
تعداد بازدید: 5998



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.