خاطرات

بازگشت به تهران 1342 با خاطرات غلامعلی حداد عادل

غلامعلی حداد عادل


غلامعلى حداد عادل به سال 1324 در تهران به دنيا آمده است. دوران تحصيل وى در مدارس تهران هنگامى به انتها مى‏رسد كه قيام اسلامى پانزدهم خرداد در حال شكل‏گيرى بود، او در آن روزها هم‏پاى بسيارى از هم‏سن و سالان خود در برخى تظاهرات شركت مى‏كرد. حداد عادل سپس وارد دانشگاه تهران شد و دوره كارشناسى را در رشته فيزيك سپرى كرد و كارشناسى ارشد همين رشته را در دانشگاه شيراز گذراند. وى سپس در مقطع دكتراى رشته فلسفه، از دانشگاه تهران فارغ‏التحصيل شد.

دكتر غلامعلى حداد عادل پس از آن مشغول به تدريس و تحقيق شد و به تدريس فلسفه كانت در دوره‏هاى كارشناسى ارشد و دكترا پرداخت.

وى از سال 1364 به نمايندگى از وزارت آموزش و پرورش در شوراى فرهنگ عمومى شركت نمود و مدتها معاونت اين وزارت‏خانه را برعهده داشت. سپس به رياست فرهنگستان زبان و ادب فارسى از سوى رئيس‏جمهور منصوب گرديد. آقای غلامعلی حداد عادل پنجمین رییس مجلس شورای اسلامی ایران و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام جمهوری اسلامی است. وی دومین رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی ایران بود که در اواخر دوران ریاستش بر این فرهنگستان به ریاست مجلس شورای اسلامی نیز انتخاب شد و در سال 1387 مجدداً برای ریاست این فرهنگستان برگزیده شد. او همچنین عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی است.

از وى تاكنون كتابهايى منتشر شده است كه از آن جمله مى‏توان به ذكر جميل سعدى، فرهنگ برهنگى و برهنگى فرهنگى و ترجمه تمهيدات كانت اشاره كرد.

اين مصاحبه در سال 1372 انجام گرفته است.

 

من متولد 1324 هستم و در سال 42 هجده ساله و دانش‏آموز سال آخر دبيرستان «علوى» بودم. به دليل حضور نداشتن و عضويت در دانشگاه، اصناف، بازار و تشكيلات مختلف، هنوز به صورت كامل وارد فعاليتهاى اجتماعى و سياسى نشده بودم. امّا از همان آغاز نوجوانى به چنين مسايلى علاقه نشان مى‏دادم. چون هميشه در خانه ما روزنامه وجود داشت، با اخبار روز ايران و جهان آشنا بودم. حتى پيش از شش سالگى روزنامه مى‏خواندم و به دليل علاقه فراوان به مطالعه، از آغاز ورود به كلاس اول ابتدايى به خواندن روزنامه تمايل داشتم.

 

آشنايى با رهبران نهضت ملّى

از همان دوران كودكى ـ در سالهاى 32 ـ 1330 ـ با نهضت ملى، دكتر مصدق و آيت‏اللّه كاشانى آشنا شدم. در خاطرم هست كه آيت‏اللّه كاشانى را پيش از هشت سالگى براى نخستين‏بار در نماز عيد فطر ديدم كه پيشاپيش جمعيت حركت مى‏كرد. دكتر مصدق را در سالگرد واقعه 30 تير ـ زمانى كه براى حضور در مزار شهداى آن روز به «ابن‏بابويه» مى‏رفت ـ ملاقات كردم.

اين خاطرات و آشنايى با نهضت ملى، سبب شد كه تا حدودى نسبت به قيام 15 خرداد و نهضت حضرت امام حساسيت نشان داده، مسايل آن روزها را با علاقه دنبال كنم. البته [علاوه] بر آن، اعتقادات خانوادگى و آموزشهايى كه در دبيرستان علوى ديده بودم، مرا به مبانى نهضت، معتقد و علاقه‏مند كرده بود! در اين خصوص، تعليمات آقاى «رضا روزبه» و بعضى ديگر از معلمان آن دبيرستان، در شكوفايى گرايشهاى اسلامى من بسيار مؤثر بود. از طرفى پدر و عموى مادرم در بازار بودند. حاجى حسين مصدقى (عموى مادرم) از ياران نزديك امام خمينى بود. وى در بازار، كاغذفروشى داشت و پس از قيام 15 خرداد، رساله توضيح‏المسائل حضرت امام را چاپ و منتشر كرد و آگهى آن را نيز به روزنامه داد. پس از چندى ايشان را دستگير كردند. مدتها در زندان قزل قلعه گرفتار و زير شكنجه بود، تا اينكه بر اثر همان فشارها، دچار بيمارى قلبى شد و درگذشت.

وجود افراد فوق در خانواده‏ام و نيز سوابقى كه ياد شد، سبب شد كه از هفده ـ هجده سالگى، مسائل مربوط به قيام حضرت امام و نهضت اسلامى را تعقيب كنم.

 

رفراندوم

اوج مخالفتهاى حضرت امام با رژيم شاه، از پاييز سال 1341 آغاز شد. شاه تصميم گرفته بود ـ به هر شكل ممكن ـ لوايح شش‏گانه را كه عمده‏ترينش «اصلاحات ارضى» بود، به رفراندوم بگذارد. قرار بود اين رفراندوم در شش بهمن 1341 برگزار شود. امام و ديگر علما، آن را تحريم كردند؛ در نتيجه مردم متديّن و مؤمن ايران ـ آنهايى كه تابع مراجع تقليد بودند ـ در اين رأى‏گيرى شركت نكردند. [جدا از آنان ]افرادى هم كه اهل علم و فرهنگ و علاقه‏مند به مليّت و كشورشان بودند و مى‏دانستند كه ماجراى رأى‏گيرى، دروغى بيش نيست، حاضر به شركت در اين رفراندوم نشدند. تنها عده‏اى از كارمندان دون‏پايه برخى اداره‏ها و يا مردم از همه‏جا بى‏خبر روستاها، تنها شركت‏كنندگان اين‏گونه رفراندومها بودند كه يا به زور كدخدا و يا به فريب و بهانه‏اى سوار بر كاميونها مى‏شدند و مأموران رژيم، آنها را به اين طرف و آن‏طرف شهر مى‏بردند.

يكى از دوستانم كه در روز شش بهمن به داخل يكى از صفهاى رأى‏گيرى رفته بود تعريف مى‏كرد كه از فردى پرسيده است: داستان چيست؟ شما مى‏خواهيد به چه رأى بدهيد؟ وى نيز با لهجه‏اى روستايى پاسخ مى‏دهد: «هيچ‏چيز آقا جان! هميشه تا حالا مردم مى‏خواستند وكيل بشوند و ما رأى مى‏داديم؛ اين دفعه خود شاه مى‏خواهد وكيل شود

رژيم فرداى روز رفراندوم در همه‏جا اين خبر را پخش كرد كه انتخابات در كل ايران تنها «هشتصد» رأى مخالف داشته است و بقيه ملت همه موافقند!!

 

حمله به فيضيه

پس از برگزارى رفراندوم، در ميان مردم، روحانيان و علما، به رهبرى حضرت امام شور و التهاب بسيارى برپا شد و از سوى ديگر، روز به روز بر حساسيت شاه و دستگاه افزوده مى‏شد. به ياد دارم در همان ايام (ديماه 41) معلم انشاى ما «آقاى جمارانى» موضوعى با عنوان «پرواز در آسمان خيال» را مطرح كرد و خواست تا با قوه تخيل خود انشايى خيالى بنويسيم. در كلاس ما 23 نفر دانش‏آموز بود و با آنكه اخبار و اطلاعات سياسى در آن مدرسه ردّ و بدل مى‏شد، امّا امكان فعاليتهاى سياسى گسترده، آن‏هم بطور مستقيم وجود نداشت؛ اولياى مدرسه نيز در اين زمينه بسيار احتياط مى‏كردند، با اين حال، من درباره آن موضوع، اين شعر را سرودم:

دوش  تـا  گـردن  به  بستـر  داشتـم

پاى در كرسى و روى بالشى سر داشتم

خواب مى‏ديدم به صد ناز اندر آن خوش جايگاه

ديده بر رؤياى شيرينى چو شكر داشتم

در فضاى جانفزاى آسمانى از خيال

بال فكرت بازو تا اوج فلك پر داشتم

غورها كردم در آن درياى آرام و متين

دقتى در كشتى اوضاع كشور داشتم

مملكت سر تا بسر آباد بود از چشم من

آفتاب شرق را طالع ز خاور داشتم

اقتصاد و وضع مالى خوب بود از هر جهت

ملـت آزاد ايـران را توانگـر داشتـم

اجنبى از مملكت چشم طمع را بسته بود

دايه‏ها را كى ز مادر مهربان‏تر داشتم

پايه‏هاى دينى نسل جوان بود استوار

زين سبب لرزان دل خصم ستمگر داشتم

هم  در آن رؤيا هماى شوكت و اقبال را

بر سر اخلاف كوروش سايه‏گستر داشتم

گـرگ را بـا ميـش، كـى دمسـاز آمـد

نى عجب‏تر، كى چنين احوال باور داشتم

قلبم از شوق و شعف لبريز و مالامال بود

ناگهان زان خواب نوشين ديدگان برداشتم

غير تاريكى نديدم هرچه چشم انداختم

ظلمتى تعبير آن خواب معبّر داشتم

با هزار افسوس بستم چشمهاى خويش را

آرزوى خوابى آن‏سان بار ديگر داشتم

بسته استعمار تا بر پاى ما زنجير خويش

خواب بايد ديد هر فكرى كه در سر داشتم

در آخر شعر، به صراحت اشاره مى‏كنم كه تا وقتى زنجير استعمار به پاى ماست، اين هيئت حاكمه مزدور، بر اين كشور حكومت خواهد كرد و هيچ آرزوى مثبتى واقعيت پيدا نخواهد كرد. به هر حال، اين شعر، نشان‏دهنده واقعيتها و تصورى بود كه من از حكومت آن زمان داشتم.

تأثير فاجعه فيضيه بر مردم

دوم فروردين 1342 ـ 25 شوال 1382 ـ مراسم عزادارى در مدرسه فيضيّه قم برپا شد. فرداى آن روز در تهران شنيديم كه گارديها، مزدوران و چماق‏داران شاه به مدرسه فيضيه حمله كرده‏اند و تعدادى از طلاب را كشته و عده زيادى را هم مجروح كرده‏اند. پس از واقعه مسجد «گوهرشاد» كه در سال «1314» در مشهد اتفاق افتاد، اين اولين بارى بود كه ما شاهد هجوم وحشيانه مأموران دستگاه، به حريم مسجد و مدرسه بوديم.

فاجعه مدرسه فيضيّه و اين هجوم ناجوانمردانه رژيم، اثر تلخ و جان‏گدازى بر روى مردم باقى گذاشت و من هميشه در اين انديشه بودم كه در چه زمان، شاه، تقاص خونهاى ناحق بر زمين ريخته شده فيضيه را پس مى‏دهد و بيتى سروده بودم برگرفته از شعر معروف:

«ديد كه خون ناحق پروانه شمع را

چندان امان نداد كه شب را سحر كند»

     با اين عنوان:

ديدى كه خون مسجد فيضيّه شاه را

چندان امان نداد كه شب را سحر كند

هرچند كه پانزده سال طول كشيد، اما سرانجام اين آرزو محقق شد.

 

محرم 1342

فروردين و ارديبهشت براى هر دو طرف (رژيم و مبارزين) ماه‏هاى بيم و اميد بود. زيرا همگى انتظار محرم را مى‏كشيدند تا دوباره مسايل نهضت اوج گيرد. از اوايل خرداد ماه، براساس معمول، جلسه‏هاى مذهبى و هيئتها، آغاز شد و اذهان در بسيارى از هيئتهاى مذهبى، به درگيرى دستگاه با روحانيت و عملكردهاى نهضت، معطوف بود.

پس از واقعه 15 خرداد، [عصرها] مجالس روضه در مدرسه و مسجد «حاج ابوالفتح» واقع در ميدان قيام (شاه سابق) برپا مى‏شد. اين مجالس، آشكارا رنگ سياسى داشت و روشن بود كه در پشت صحنه، پايگاهى براى نيروهاى متديّن مخالف دستگاه و علاقه‏مندان سخت‏كوش حضرت امام در حال طراحى است.

من در آن زمان امتحانات نهايى را مى‏گذراندم و تنها بعضى روزها، فرصت شركت در اين مجالس را داشتم. در يكى از روزهاى اوايل محرم نيز، پس از خواندن دروس، در ساعت شش بعدازظهر، به مسجد حاج ابوالفتح رفتم. مرحوم «خوشدل» كه شاعرى خوش‏طبع، انقلابى و بسيار شجاع بود، آن روز در ميان مردم شعر مى‏خواند. جمعيت بسيارى در مسجد جمع شده بودند. به ياد دارم يكى از مصراعهاى شعرش خطاب به شاه بود، با اين مضمون:

«... تو كجا اسلام را دادى پناه!اى بى‏پناه!...»

بد گفتن به حكومت و شاه در آن زمان آن هم با چنين صراحتى، شجاعت بسيارى مى‏خواست... .

چند روز پيش از تاسوعا و عاشورا، قرار شد همه دسته‏هاى عزادارى و هيئتها، مقابل مسجد حاج ابوالفتح، جمع شده و با يكديگر حركت كنند. واضح بود كه اين حركت، طراحى و برنامه‏ريزى دقيقى مى‏طلبيد و هدف از آن، نشان دادن عكس‏العمل به رژيم ستم‏شاهى بود.

روز نهم محرم (تاسوعا) هيئتهاى مختلف، مقابل مسجد حاج ابوالفتح، جمع شدند. آن روز صبح و عصر امتحان نهايى داشتم و فرداى روز عاشورا نيز قرار بود امتحان درس ترسيمى و رقومى را كه درس مشكلى بود، برگزار كنيم. معمولاً روزهاى تعطيل با يكى از دوستانم ـ آقاى دكتر احمد فرمند ـ قرار مى‏گذاشتيم تا به منزل يكديگر رفته و با هم درس بخوانيم. منزلشان در خيابان رى، حوالى كوچه دردار بود. روز عاشورا هم قرار بود به منزل ايشان بروم تا خود را براى امتحان فردا، آماده كنيم. به ميدان قيام كه رسيدم با جمع بى‏شمارى كه شايد به نظرم صد هزار نفر مى‏آمد، روبه‏رو شدم كه با شور و هيجان، پلاكاردهايى در دست گرفته و در حركت هستند. پلاكاردها خلاف بيرقهاى هيئتها ـ كه تنها شعارهاى معمولى مذهبى روى آنها نوشته مى‏شد ـ پر از عبارتهاى انقلابى، سياسى و جملاتى از امام حسين عليه‏السلام بود. وقتى با اين صحنه روبه‏رو شدم، ديگر دلم نيامد راهم را از جمعيت جدا كنم. جمعيت شعار مى‏داد و حركت مى‏كرد. نزديك كوچه دردار كه رسيدم از مردم جدا شده و به منزل دكتر فرمند رفتم. به وى گفتم كه امروز روز درس خواندن نيست، بلند شو و ببين چه جمعيتى در حال حركت است.

من تجمع سياسى كه پيش از آن ديده بودم ـ دو سال قبل ـ ميتينگ جبهه ملى در جلاليه (واقع در پارك لاله امروزى) بود. آن روز از مدرسه ـ به اصطلاح خودمان ـ جيم شده بوديم و به ياد دارم كه داريوش فروهر و دكتر سنجابى در آن ميتينگ سخن‏رانى كردند. اولين‏بار بود كه مى‏ديديم هيئتهاى پراكنده از خانه‏ها، كوچه‏ها و مساجد، مانند جويبارهاى كوچكى همه به يكديگر وصل شدند و رودخانه‏اى به پهناى عرض خيابان و به طول شايد يك كيلومتر را تشكيل دادند. جمعيتى با اين ابهت، شعار مى‏داد و حركت مى‏كرد.

با دوستم داخل جمعيت شديم. مسير حركت از «سه راه امين‏حضور» به «سرچشمه» و از آنجا به جلو «مجلس شوراى ملى» واقع در ميدان بهارستان و سپس به خيابان «شاه» (جمهورى اسلامى)، مخبرالدوله، سعدى و خيابان شاهرضا (انقلاب) بود. همراه با آنان حركت كرديم. شعارها بسيار صريح و همه در تأييد حضرت امام بود. مردم با شور و هيجان به صراحت نام ايشان را بر زبان مى‏آوردند.

وقتى به سرچشمه رسيديم، بعضى از افراد فعال نهضت، جمعيّت را نگه داشته و براى مردم درباره اهداف دستگاه و پيامها و نيّات حضرت امام سخن‏رانى كردند. در ميدان مخبرالدوله نيز آقايى كه بعدها هم او را زياد ديديم، به روى چهارپايه‏اى رفت و شعارهايى داد و مردم هم وى را همراهى كردند. سپس در ميان صحبتهايش به ردّ لوايح شش‏گانه شاه اشاره كرد و مردم نيز تأييد كردند. وقتى به مقابل ساختمان پليس در نزديكى دروازه دولت رسيديم، مأموران انتظامى و افسرانى را ديديم كه داخل ساختمان، از پشت پنجره‏ها به جمعيت نگاه مى‏كردند و مردم با مشتهاى گره كرده رو به آنها فرياد مى‏زدند: «اسرائيل رسوا شد» و با اين شعار به روشنى، شاه و عواملش را مزدوران صهيونيسم مى‏خواندند.

اطلاعيه‏هاى حضرت امام در مخالفت با رژيم، به قدرى صريح و تند بود كه [خون مردم را برضد رژيم، به جوش مى‏آورد] به گونه‏اى كه براى اجراى فرامين امام، سر و جان نمى‏شناختند.

هنگامى كه جمعيت مقابل دانشگاه تهران رسيد، دو نفر بالاى سردر دانشگاه ـ كه مانند امروز نبود و بعدها آن را تغيير دادند ـ رفته و سخن‏رانى كردند. يكى از آنان دانشجو  و ديگرى شهيد «مهدى عراقى» بود كه من تا آن زمان ايشان را نمى‏شناختم.

اين راه‏پيمايى حركت بسيار عجيبى بود. به يك معنا مى‏توان گفت كه دستگاه كاملاً غافلگير شد. زيرا آن روز از ناحيه مأموران انتظامى عكس‏العمل خاصى مشاهده نكرديم و درگيرى اتفاق نيفتاد. از سويى، كنترل آن جمعيت نيز براى رژيم، خطرناك و كار آسانى نبود. آن اجتماع گسترده مردم و آن شعارهاى تند و صريح واقعا، نگران‏كننده مى‏نمود.

بعدها شنيدم كه مردم قرار بود آن روز به طرف كاخ هم بروند؛ امّا دقيقا نمى‏دانم كجا رفتند. چون ساعت دو بعدازظهر، من و دوستم از جلو دانشگاه، به خانه برگشتيم تا خود را براى امتحان فردا آماده كنيم.

مسلم اينكه پيش از آن، هرگز هيئتها در يك‏جا جمع نمى‏شدند تا مسيرى به‏جز مسير هر ساله را بروند. آنها معمولاً به بازار مى‏رفتند. اما به لحاظ شدت‏تأثير نهضت حضرت امام، بسيارى از هيئتها و مردم، عادت هرساله خود را رها كرده، به اين جريان سياسى ـ مذهبى پيوستند.

فرداى آن روز امتحانهاى نهايى ما هم برگزار نشد.

 

دستگيرى حضرت امام

روز يازدهم محرم، ديگر راه‏پيمايى برگزار نشد و ما هم درسمان را خوانديم. عصر آن روز ـ چهاردهم خرداد ـ باز هم تظاهراتى به صورت پراكنده در ميدان توپخانه انجام شد و در همان شب، گويا امام را دستگير كردند و قرار شده بود به تهران منتقل كنند.

ساعت 8 صبح به جلسه امتحان نهايى رفتيم، حوزه ما در مدرسه علميه، پشت مدرسه شهيد مطهرى بود. حدود ساعت ده امتحان را تمام كرده و همراه يكى از دوستانم كه منزل او هم اطراف خيابان خراسان ـ نزديك منزل ما ـ بود، از سرچشمه به طرف چهارراه سيروس، حركت كرديم. نزديك چهارراه، درست روبه‏روى مسجد «حوض» (مرحوم آقاى شعرانى، امام جماعت آن مسجد بود) جوان 25 ساله‏اى با التهاب و هيجان گفت: «آقايان! شما مى‏دانيد كه ديشب آيت‏اللّه خمينى را دستگير كردند!» با تعجب گفتم: نه! اما گويا پتكى بر سر ما كوفتند، وقتى توضيح بيشتر خواستيم گفت: «ديشب آقاى خمينى را در قم دستگير كردند و هم‏اكنون همه شهرها شلوغ است. شما هم به بازار برويد.» ما نيز تا نزديكى بازار آهنگرها پيش آمديم، ساعت «30 /10» صبح بود. از دور و نزديك صداى تيراندازى شنيده مى‏شد. ناگهان در فاصله صدمترى خود، به مأموران انتظامى برخورديم كه پهناى خيابان را پر كرده و به طرف مردم مى‏آمدند. تمام مغازه‏ها تعطيل و جوّ متشنجى حاكم بود. وقتى با اين وضع مواجه شديم از آنجا به چهارراه سيروس بازگشتيم و سپس به خيابان مولوى رفتيم. هنگام عبور از كلانترى شش ـ واقع در خيابان مولوى ـ استوارى را ديدم با هيكلى درشت كه انيفورم تابستانى به تن داشت و با مسلسلى بر دوش، از آنجا مراقبت مى‏كرد. مسلسل لوله دوجداره داشت و يكى از آن جدارها سوراخ سوراخ بود و به آن مسلسل «آب‏انبارى» مى‏گفتند. مردم، جسته و گريخته از هر سو به سمت بازار حركت مى‏كردند. شايد حدود پنجاه متر از كلانترى دور شديم كه صداى مسلسل آن استوار را شنيدم كه به طرف مردم تيراندازى كرد.

پس از اين واقعه، به ميدان قيام رسيديم (ميدان شاه سابق را به لحاظ همين رويدادها و موقعيت، ميدان قيام 15 خرداد نام نهادند.) مردم يك كيوسك سفيد رنگ راه‏نمايى و رانندگى كه در ضلع شرقى اين ميدان مستقر بود، از جا كنده و واژگون كرده بودند و روى آن با زغال و رنگ نوشته بودند «مرگ بر شاه» و عبارتهايى از اين قبيل... ديگر تيراندازى به اوج خود رسيد و من به ناچار به منزل پدربزرگم، واقع در خيابان «لرزاده» رفتم. به خاطر دارم كه آن روز، آب تهران هم براى مدتى قطع شد و همين امر به وحشت مردم افزود. منزل ما در خيابان خراسان، داخل كوچه حاجى قاضى، نزديك خيابان زيبا بود. [آن روز هر طور كه بود خود را به منزل رسانديم]. تيراندازى تا بعدازظهر ادامه داشت و خبرهاى پراكنده‏اى از كشتار و درگيرى مردم با مأمورين به گوشمان مى‏رسيد. اما ديگر نمى‏دانستيم كه سمت بازار چه اتفاقاتى رخ مى‏دهد. براى مثال خبر مى‏آوردند كه مردم، به قصد گرفتن راديو، به ميدان ارك حمله كرده‏اند و درگيرى شديدى رخ داده و عده‏اى هم كشته شده‏اند.

مأمورين شاه كوچه به كوچه مردم را تعقيب و به آنها تيراندازى مى‏كردند. حتى در خيابان خراسان نيز صداى تيراندازى به گوش مى‏رسيد، با اينكه چند كيلومتر از بازار فاصله داشت و مركز تجمع مردم هم نبود.

ساعت 4 بعدازظهر، برادرم «شهيد مهندس مجيد حداد عادل» كه سر نترسى داشت و آن موقع [فقط يازده ـ دوازده سال بيشتر نداشت] به كوچه شترداران رفت كه حدود صد متر از خانه دورتر بود. من ناگهان با شش ـ هفت نفر از پاسبانان روبه‏رو شدم كه از فاصله چهل مترى، به سوى مردم تيراندازى مى‏كردند و شعله سلاح آنان كاملاً مشخص بود. به سرعت در خانه را باز كردم و برادرم را صدا كردم تا به خانه بيايد و تير به او اصابت نكند.

شهر كاملاً در كنترل نيروهاى كلانترى، ارتش و گارد در آمده بود. تا جايى كه وقتى يك افسر كلانترى، من و دو سه نفر از دوستانم را سر كوچه ديد، بدون دليل اسلحه كمرى‏اش را در آورد و بطرف ما نشانه گرفت؛ ما خود را عقب كشيديم و او هم از تيراندازى منصرف شد!

جنايت‏هاى رژيم به جايى رسيده بود كه اگر در كوچه‏ها با يك روحانى برخورد مى‏كردند، دست‏كم اگر او را نمى‏كشتند، حتما دستگيرش مى‏كردند. آن روز در واقع روز كشتن بود، نه دستگيرى. در همان بعدازظهر، خود من شاهد بودم كه يك مرد روحانى هنگام عبور از خيابان، عبا و عمامه‏اش را در دستمالى پيچيده و به دستش گرفته بود و با لباس رسمى و بسيار با احتياط حركت مى‏كرد.

فرداى آن روز ـ شانزدهم خرداد ـ حكومت نظامى اعلام شد، امتحانات نهايى ما هم يك هفته به تعويق افتاد.

 

دست انتقام

خوب است در اينجا اشاره‏اى بكنم به سرنوشت آن استوارى كه قبلاً از او ياد شد. وى در نزد مردم متدين آن منطقه، به فردى جلاد و آدمكش معروف بود. پدر و عموهايم او را مى‏شناختند. اكنون نامش را فراموش كرده‏ام. اين استوار پس از مدتى از كلانترى و شهربانى، به اداره راه‏نمايى و رانندگى منتقل شد. سوار موتور مى‏شد و جلو ماشينها را مى‏گرفت و اخاذى مى‏كرد. بعد از آن، چند سال ديگر او را نديدم. تا اينكه در سال 1351 يكروز كه به مطب دكتر خشنود ـ واقع در خيابان انقلاب، نزديك لاله‏زار نو ـ مى‏رفتم، او را ديدم كه در طبقه همكف اين ساختمان، مسئول اداره پاساژى بود كه آن زمان «مركز تفريحات سالم» نام داشت و جوانان در آن بيليارد و قمار بازى مى‏كردند؛ معلوم بود بازنشسته شده و آنجا را اداره مى‏كند. چهره‏اش هميشه در خاطرم بود. هر زمان او را مى‏ديدم، مى‏گفتم: خدايا روزى مى‏شود كه بتوانيم انتقام اين خونهاى به ناحق ريخته شده را از اين آدمها و اربابانشان بگيريم؟!

بعد از انقلاب بسيارى از ساواكيها، بازجوها و مأموران شكنجه را گرفتند و اعدام كردند، اما از وى خبرى نشد. اغلب از خودم مى‏پرسيدم كه سرانجام سرنوشت اين استوار، چه شد؟! تا اينكه بعد از انقلاب ـ در سال 58 ـ عكسش را در روزنامه ديدم كه در دادگاه محاكمه مى‏شود. جريان از اين قرار بود كه خودش را وارد كميته كرده و تقريبا همه‏كاره آنجا شده بود؛ امّا از آنجا كه خدا مى‏خواهد خون به ناحق ريخته مظلوم پايمال نشود، يك نفر او را شناسايى مى‏كند و لو مى‏دهد. در دادگاه هم بسيارى از انقلابيون مانند شهيد حاج مهدى عراقى، جنايتهاى او را فاش مى‏كنند. سرانجام وى، تيرباران مى‏شود. آن روز براى من و خانواده‏ام شگفت‏انگيز بود كه چه‏طور دست تقدير انتقام خون جوانان بى‏گناه و ملت مسلمان را از او گرفت.

 

طيّب

آن زمان محله‏هاى تهران، دست قداره‏بندها و يكه‏بزنها بود و در هر ناحيه‏اى يكى ـ دو نفر از آنان معروف بودند. بعضى از آنان هم در كل تهران، مانند «طيب» اسم و رسم داشتند. طيّب لات و جاهل ميدان و منطقه انبار گندم، خيابان رى، صفارى و حوالى آن بود. از قديم به كارهاى خلاف معروف بود. براى مثال اگر در جايى عروسى بود و طيب را دعوت مى‏كردند، به احتمال زياد آن مجلس عروسى به هم مى‏ريخت. حرفش خريدار داشت و به اصطلاح براى خودش بروبيايى داشت.

با اينكه بيشتر اين افراد آدمهاى خوبى نبودند و مردم را اذيت مى‏كردند، امّا در ماه محرم ـ به‏خصوص تاسوعا و عاشورا ـ تكيه برپا كرده و دسته‏هاى عزادارى و سينه‏زنى راه مى‏انداختند و به امام حسين عليه‏السلام ارادت خاصى داشتند.

در همان محله ما، دسته «اصغر شاطر» جزو پيش‏كسوتان آنها به شمار مى‏آمد. حتى از دسته طيب و امثال آن، قديمى‏تر و شايد بزرگ‏ترين دسته سينه‏زنى جنوب تهران در شب عاشورا بود. هنوز هم دسته عزادارى او، شبهاى عاشورا از همان مسيرى كه چهل سال پيش حركت مى‏كرد، مى‏رود و در جلو آن پلاكاردهايى به يادبود شادروان مرحوم «اصغر بنايى» (معروف به اصغر شاطر) به دست مى‏گيرند. وى در همان سالها براثر بيمارى فوت كرد؛ اما دوستانش همان دسته سينه‏زنى را كه بسيار هم مفصّل است تاكنون حفظ كرده‏اند.

طيب هم تكيه‏اى داشت روبه‏روى خيابان «صفارى» (خيابان شهيد مجيد حداد عادل) انتهاى خيابان انبار گندم. اين تكيه يك در ورودى داشت كه از آن وارد ميدان مى‏شدند و جنب آن انبار كالاى سرپوشيده بزرگى بود كه طيب هر سال از اول محرم آنجا را سياهپوش مى‏كرد و خودش هم براى عزادارى مى‏آمد. عده‏اى به منبر مى‏رفتند و روضه مى‏خواندند. دسته طيب كه معروف بود و عرض و طول زيادى داشت، معمولاً دو شب پيش از عاشورا راه مى‏افتاد. عده زيادى از كارگران كوره‏پزخانه را هم براى سينه‏زنى مى‏آوردند و به آنها شام هم مى‏دادند.

منزل ما حدود دويست متر تا تكيه طيب فاصله داشت و هر سال شب عاشورا هيئت «جان‏نثاران ابوالفضليان» ـ كه هنوز هم هست ـ در خانه ما جمع مى‏شدند و عزادارى مى‏كردند.

به سبب علاقه و شور و حال جوانى، گاه از هيئت خودمان بيرون آمده و به سمت چهارراه صفارى ـ واقع در خيابان رى ـ مى‏رفتم تا از نزديك دسته طيب را تماشا كنم كه هميشه به سمت ميدان قيام حركت مى‏كرد. آن سال در شب عاشورا با تعجب مشاهده كرديم كه دسته طيب به تمام پرچمها، تيغه‏ها و علامتها، عكس حضرت امام را نصب كرده است. اين حركت عجيبى بود! زيرا طيّب نه تنها از نظر اخلاقى و شخصيتى به فردى ناشايست معروف بود، بلكه به سابقه سياسى بدى هم متهم بود. وى در روز 28 مرداد، با عده‏اى از اوباش، چاقوكش‏ها و افراد بدكاره، به طرفدارى از شاه پرداخته بود. در قضيه تولد «وليعهد» در بيمارستان «شير و خورشيد» ـ كه بعدها به زايشگاه فرح تغيير نام يافت ـ چون ماجرا در محله او اتفاق افتاده و همه كاره او بود، علت و ريشه درگيرى طيّب با «نصيرى» رئيس ساواك نيز از همان‏جا آغاز شد، كه مشروح آن در كتاب خاطرات شهيد مهدى عراقى آمده است.

همچنين به ياد دارم، مجله‏اى به نام عاشورا در سالهاى پس از 1332 در قطع كوچك منتشر مى‏شد كه هدف از آن، جا انداختن سياستهاى دستگاه پس از 28 مرداد براى عموم مردم بود. يكى از كارهاى آن، چاپ عكس افرادى مانند طيب در پشت جلد آن بود. حتى به ياد دارم كه در يكى از نسخه‏هاى آن، عكس طيب با شاه را در حالى چاپ كرده بود كه شاه در حال تعارف ميوه به طيب است و وى ميوه‏اى با پوست مى‏خورد؛ به اين تعبير كه شاه به طيب گفته است ميوه را پوست بكن و طيب جواب داده است كه ما اين‏طورى مى‏خوريم.

... و اكنون طيب با آن سوابق نشان مى‏داد كه راهش را تغيير داده است و خود را با نهضت امام مرتبط كرده است. البته اين به آن معنا نبود كه دسته سينه‏زنى طيّب حكايت از يك جريان عميق مذهبى داشته باشد. حساب دسته‏هاى طيّب و امثال او از حساب هيئتهاى مردم متديّن، بازاريها، اصناف كسبه و محله‏ها جدا بود. دسته‏هاى طيب و امثال آن موسمى بود، در ماه محرم راه مى‏افتادند و بعد هم ديگر ادامه نداشتند. اما همين كه عكس امام را در شب عاشورا به همه بيرقها وصل كرده بود، حكايت از آن داشت كه طيب لشكر خود را به لشكر مقابل رژيم انتقال داده و صفش را جدا كرده است. من كه از ديدن چنين صحنه‏اى حيرت كرده بودم، بلافاصله به خانه رفته و ماجرا را به پدرم گفتم. پدرم نيز متعجب شد. البته وى نيز خاطراتى در اين باره دارد و خود شاهد بوده است كه از سوى دربار و علم؛ به طيب پيغام مى‏دادند از صحبتهايى كه در منبرها در تأييد نهضت مى‏شود، جلوگيرى كند. اما طيب قبول نمى‏كرد. اين را اضافه كنم كه بعضى وقتها افرادى چون وزرا، به تكيه طيب مى‏آمدند و ده دقيقه يا نيم ساعت مى‏نشستند و چاى مى‏خوردند و مى‏رفتند. من در همان سالهاى پيش از 42 شاهد بودم كه «پيراسته» وزير كشور وقت، با يكى از ماشينهاى مدل بالا، جلوى تكيه طيب رسيد، پياده شد و به داخل تكيه رفت.

با آنكه سياستگذارى و طرّاحى نهضت را عمدتا بازاريها پشتيبانى مى‏كردند، پس از قيام 15 خرداد، عده‏اى از ميدانيها هم به ميدان آمدند كه از جمله آنان طيب بود كه كم‏كم با شاه و ساواك درافتاد. بعد از مدتى شنيديم عده‏اى از ميدانيها از جمله «طيب»، «حاج اسماعيل رضايى» و «حاج على نورى» دستگير شدند.

 

توطئه رژيم، براى انحراف اذهان عمومى

چندى بعد مطبوعات كشور از دو نفر به نام فعالان غائله 15 خرداد، نام بردند. يكى طيب و ديگرى حاج اسماعيل رضايى بود. در روزنامه كيهان و اطلاعات آن زمان چنين خوانديم كه يك جاسوس مصرى به نام «القيسى» اعتراف كرده است كه قصد داشته يك چمدان پول وارد كشور كند، تا هنگام ورود به فرودگاه مهرآباد، آن را به مزدوران عبدالناصر از جمله طيب و حاج اسماعيل رضايى بدهد و آنها نيز اين پول را به آقاى خمينى بدهند تا ايشان با دادن پول به طرفدارانش، كشور را به آشوب بكشد.

قصد رژيم اين بود كه افكار عمومى را از حضرت امام و روحانيت به سوى آنان منحرف كند و بگويد ما عده‏اى آشوب‏طلب را كه با خارج ارتباط داشتند، سركوب كرديم. اين ترفندى بود كه طراحان ساواك و سازمان سياى امريكا به وسيله آن، اختلاف بين دستگاه سلطنت و روحانيت به رهبرى امام خمينى را كتمان مى‏كردند. از سوى ديگر به طيب و حاج اسماعيل رضايى با شكنجه فشار مى‏آوردند كه به اين دروغ اعتراف كنند؛ اما از عجايب روزگار، طيب مانند حربن‏يزيد رياحى دگرگون شد و زير بار نرفت. اخبارى كه از سوى برادرش طاهر و پسرش از داخل زندان به ما مى‏رسيد، حاكى از آن بود كه برخلاف تمام فشارها و شكنجه‏ها، طيب مى‏گويد: «من به اولاد پيغمبر خيانت نمى‏كنم و هرگز اين دروغ را نمى‏گويم

طيب كه پيش از آن بر روى سينه و پشتش عكسهاى شاه و تاج سلطنت را خالكوبى كرده بود، اكنون در مقابل دستگاه ايستاده و هرچه او را شكنجه مى‏كردند، تسليم نمى‏شد.

 

حاج اسماعيل رضايى

درباره حاج اسماعيل رضايى بايد گفت كه او بر خلاف طيّب، هرگز به قداره‏بندى و يكه‏بزنى و كارهاى بى‏حساب و كتاب معروف نبود. در آن زمان، حدود چهل سال داشت و داراى يكى ـ دو فرزند كوچك بود كه اكنون در قيد حياتند. ايشان فردى بسيار متديّن، محترم و عاشق امام حسين عليه‏السلام و اهل بيت بود. وى از دوستان بسيار صميمى پدرم به شمار مى‏آمد. هر دو در يك هيئت هفتگى شركت مى‏كردند كه نام آن «انصار عباس‏الحسين» بود و معمولاً «حاج سيدمهدى لاله‏زارى» در آن صحبت مى‏كرد. آقاى مرتضايى‏فرد نيز در آن هيئت شركت داشت.

بنده از همان دوران دبيرستان، معمولاً هر هفته به اين هيئت مى‏رفتم، قرآن مى‏خواندم و به سخنان وعاظ گوش فرا مى‏دادم. به تدريج با دوستان پدرم آشنا مى‏شدم و آنها نيز به من محبّت مى‏كردند. حاج اسماعيل رضايى نيز به من بسيار علاقه داشت و من هم خيلى ايشان را دوست داشتم. وى آدم خوش‏بيان، شوخ و خوش مشربى بود. معمولاً پس از اتمام هيئت، مجلس گرمى مى‏كرد. از همه مهم‏تر اينكه در ميدان به درستى و پاكى شهرت داشت و حرفش براى ميدانيها «حجّت» بود. هيچ‏كس به وى نسبت خلاف و حقّه‏بازى نمى‏داد و هميشه به درستى و حلال‏خورى معروف بود و غش در مالش نبود. ما هميشه از ايشان ميوه مى‏خريديم. آن زمان من از فعاليتهاى سياسى ايشان چيز زيادى نشنيده بودم. البته سن و سالى نداشتم و قاعدتا مسايل سياسى هم نبايد پيش ما مطرح مى‏شد. از طرفى او مانند اعضاى هيئتهاى مؤتلفه، شناخته نشده بود و هيچ‏كس از او به عنوان يك آدم فعال و برنامه‏ريز تشكيلات سياسى نام نمى‏برد.

حاج اسماعيل را با طيب گرفته بودند و هر هفته عكس اين دو نفر را در صفحه اول روزنامه‏ها چاپ مى‏كردند تا وانمود كنند كه قضيه 15 خرداد به اين دو نفر مربوط مى‏شود. بسيارى از آشنايان، پدرم و اقوام و دوستانى كه به حاج اسماعيل علاقه داشتند نگران سرنوشت او بودند.

 

اعدام طيب و حاج اسماعيل رضايى

به ياد دارم، در شب جمعه‏اى، به همراه پدرم و يكى از دوستانش به‏نام «حاج محمد» در ماشين نشسته بوديم. پدرم از وضعيت حاج اسماعيل رضايى پرسيد (آن زمان دادگاهشان تمام و حكم اعدام هم صادر شده بود) حاج محمد گفت: شنيده‏ام حاج شيخ مرتضى كاتوزيان (امام جماعت مسجد انبار گندم) مى‏خواهد نزد شاه برود و از وى بخواهد آنها را عفو كنند. سحرگاه روز شنبه مورخ 11/آبان /42 يعنى تقريبا پنج ماه پس از 15 خرداد، خبر تيرباران اين دو نفر را ساعت 11 صبح در صحن دانشكده علوم شنيدم.

 

خوابى كه به حقيقت تعبير شد

سحرگاه روز اعدام اين دو نفر، در خواب ديدم كه دو نفر سوار اسبهايى شبيه اسبهاى براق (به شكوه شبهايى كه روايت است پيامبر صلوات‏الله عليه سوار بر آن به معراج رفتند) كه آنها را با دو بال شبيه فرشتگان نقاشى مى‏كنند، سوار بر هاله‏اى از جلال و شكوه و ابهتى خاص به اعماق آسمان رفتند. وقتى از خواب برخاستم، متوجه شدم كه تمام بدنم عرق كرده است و هوا در حال روشن شدن بود.

همان روز خوابم را براى پدرم تعريف كردم و وى نيز در تعجب ماند.

با شنيدن خبر اعدام اين دو تن، بلافاصله به ياد آن خواب افتادم. پدرم نيز هميشه خواب مرا به ياد داشت و وقتى صحبت از طيب و حاج اسماعيل مى‏شد، براى دوستانش اين خواب حقيقى را تعريف مى‏كرد. اين خواب براى من يكى از نشانه‏هاى الهى بودن نهضت امام بود.

عصر آن روز، روزنامه‏ها عكس طيب و حاج اسماعيل رضايى ـ در حالى كه به جوخه اعدام بسته و در حال تيرباران هستند ـ را در صفحه اول به صورت بزرگ، چاپ كردند. چند عكس ديگر نيز انداخته بودند كه گروهبانى تير خلاص به مغز آنان مى‏زند؛ تا به اين وسيله مردم و ميدانيها را مرعوب كنند و با نشان دادن قدرت و قوّت دستگاه، جرئت مخالفت را از همگان بگيرند. براى اينكه ادعا كنند قيام 15 خرداد مردمى نبوده، بلكه توسط عده‏اى از مزدوران جمال عبدالناصر، راه افتاده است.

جالب اينجاست، اگر دستگاه ادعا نمى‏كرد كه طيب و حاج اسماعيل رضايى ماجراى 15 خرداد را به وجود آوردند، آنان هرگز تا به اين حد در ميان مردم مشهور نمى‏شدند!


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تهران، تهران، سوره مهر، 1388، چاپ دوم
 
تعداد بازدید: 5421



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.