خاطرات

خاطرات سید محمود محتشمی پور از پانزدهم خرداد 42 و روزهای پس از آن

سید محمود محتشمی پور


ضرورت شناخت واقعه 15 خرداد

مسئله 15 خرداد، تنها يك واقعه تاريخى نيست و بزرگداشت آن نمى‏تواند، تنها با تعظيم و تكريم يك روز به عنوان يوم‏اللّه، برگزار شود؛ بلكه بنا به فرموده صريح رهبر كبير انقلاب اسلامى، حضرت امام ملت ما وظيفه دارند كه ضمن بزرگداشت اين روز و زنده نگه داشتن خاطره آن، درباره اين حادثه بزرگ به تعمق و تفكر بپردازند و آن را كاملاً بشناسند و با پديدآورندگان و تداوم دهندگان خط 15 خرداد آشنا شوند و براى تداوم اين نهضت، يعنى نهضت كنونى ايران از آن بهره بگيرند. در مورد قضاياى 15 خرداد، نبايد هيچ گونه ابهامى وجود داشته باشد، تا شياطين و منحرفان نتوانند اين جريان نمونه تاريخى را در جهت اغراض انحرافى و التقاطى خود به كار گيرند، اين وظيفه شرعى و انقلابى را حضرت امام به طور مكرر در سخنان خود اظهار فرموده‏اند.

حضرت امام در سخن‏رانى 15 خرداد 1358، يعنى چند ماه پس از پيروزى انقلاب اسلامى، مطالبى درباره 15 خرداد بيان داشتند كه از جمله فرمودند: «15 خرداد چرا به وجود آمد؟ مبدأ پيدايش آن چه بود؟ سابقه تاريخى آن به چه زمانى بازمى‏گشت؟ تأثيرش بر وقايع امروز ايران چيست؟ چه تأثيرى بر آينده خواهد گذاشت؟ 15 خرداد را چه كسى به وجود آورد؟ چه كسى ادامه داد؟ در حال حاضر ادامه دهنده آن كيست و پس از اين چه كسى آن را ادامه خواهد داد؟».

اينها فرازهايى از سخنان امام و توصيه‏ها و فرمايشات ايشان درباره آن بود؛ «ما بايد مقصود از 15 خرداد را بشناسيم، كسانى را كه 15 خرداد را به وجود آوردند و كسانى كه آن را دنبال كردند و نيز كسانى كه در آينده آن را ادامه خواهند داد و مخالفان آن را بشناسيم.» اينها همگى فرازهايى از فرمايشات امام بود كه در بياناتشان تأكيد شده بود.

مى‏بينيم كه حضرت امام با چه دقتى درباره 15 خرداد تأكيد فرموده‏اند. مگر 15 خرداد چيست كه تا اين اندازه مورد توجه امام بوده است؟ اگر استكبار جهانى، شاه و طاغوتيان، گروههاى انحرافى و التقاطى، دسته‏هاى كافر و مرتد و ملى‏گرايان بى‏اعتنا به مذهب از 15 خرداد و يادآورى آن، بيش از انقلاب وحشت داشتند و مى‏كوشيدند تا آن را به طور انحرافى تحليل و تفسير كنند، چرا پس از پيروزى انقلاب اسلامى، مخالفان انقلاب همان روش را دنبال مى‏كردند و مى‏كنند؟

شناخت 15 خرداد يك وظيفه شرعى انقلابى است و هر انسانى كه معتقد به اسلام و انقلاب اسلامى است، بايد در حد توان خود و در ابعاد مختلف، آن را شرح دهد و به ملت و نسل آينده بشناساند.

 

 آغاز حركت

حركت از تصويب تغييراتى در لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى آغاز شد. امام و علماى بزرگ با اين تغييرات مخالفت كردند و يك عده از برادران بازار تهران و خيابانهاى اطراف به منزل آيت‏اللّه خوانسارى رفتند و نزد ايشان نسبت به انجمنهاى ايالتى و ولايتى اعتراض كردند، آيت‏اللّه خوانسارى هم به اتفاق جمعيت معترض در مسجد سيّدعزيزاللّه حاضر شدند و مخالفت خود را نسبت به اين انجمنها اعلام كردند، بازار و اطراف آن به مدت 3 روز تعطيل شد و روز سوم بود كه بار ديگر جمعيت اطراف بازار گرد هم آمدند و به سمت منزل آيت‏اللّه بهبهانى به حركت درآمدند. در آنجا آقاى فلسفى و يكى از بازاريان براى تهييج مردم سخنانى ايراد كردند. آقاى فلسفى در يك ساعت سخن‏رانى خود براى مردم توضيح دادند كه قصد اين انجمنها ضديت با دين است و فعاليت آنها مغاير با اسلام مى‏باشد.

اين موضوع بسيارى از مسلمانان را خشمگين كرده بود، براى همين هر روز اطراف بازار و مسجد سيّدعزيزاللّه از جمعيتى انبوه پر مى‏شد و تظاهركنندگان شعارهايى عليه شاه سر مى‏دادند.

 

 حمله كماندوها به مدرسه فيضيه

شب پيش از واقعه مدرسه فيضيه با چند نفر ديگر به قم رفتيم و شب را همان جا مانديم، صبح كه شد، وقتى بيرون آمديم، ديديم ماشينهاى زيادى، كماندوهاى شاه را، البته با لباس شخصى آوردند و در مدرسه‏اى نزديك مدرسه فيضيه جمع كردند. در مدرسه فيضيه مجلسى بود كه آقايان علما از جمله آقاى گلپايگانى در آن شركت داشتند. كماندوهاى شاه، ابتدا نظرشان اين بود كه به منزل حضرت امام بروند، اما بعد وارد مدرسه فيضيه شدند، حمله بى‏رحمانه‏اى كردند و عده‏اى از طلاب را زدند، عده زيادى را زخمى كردند و بعضيها را از بالاى بام پايين انداختند. من شاهد بودم كه مولوى، معاون ساواك در صحنه حاضر بود. وقتى هر كدام از طلبه‏هاى مظلوم مدرسه فيضيه را كه زخمى شده بودند، مى‏آوردند بيرون، كماندوها كه از داخل تا خارج مدرسه به رديف ايستاده بودند، حمله مى‏كردند و آنها را با چوب مى‏زدند. مولوى هم براى صحنه‏سازى، طلبه‏ها را زير دستش مى‏گرفت كه يعنى از آنها در برابر كماندوها محافظت مى‏كند.

نزديك غروب بود كه مدرسه فيضيه كاملاً خالى شده بود. بعضى از طلاب از راه ديوار و از هر جا كه توانستند فرار كردند. كماندوهاى شاه دور تا دور خيابان را گرفتند و شروع كردند به شعار دادن به نفع اربابشان. چند نفر از برادران مؤتلفه اطلاع پيدا كرده بودند كه قصد كماندوها رفتن به منزل امام است، اين بود كه يكى از آنها به منزل امام رفت و جريان را به نظر امام رساند، بعد در منزل حضرت امام را بستند. وقتى امام متوجه شدند، فرمودند: «اگر در را باز نكنيد، بلند مى‏شوم و از منزل بيرون مى‏آيم.».

وقتى متوجه شديم كه كماندوها قصد دارند به طرف منزل امام حركت كنند، فورا با يك عده از جوانهاى قم كه قبلاً با هم در تماس بوديم، چوب و كارد و دشنه فراهم كرديم و در خانه‏هايى كه نزديك منزل امام بود، مخفى شديم. در هر خانه پنج تا ده نفر مسلح به سلاح سرد كمين كرديم كه اگر كماندوها قصد آمدن به منزل ايشان را داشتند، با آنها مقابله كنيم. آن شب عده‏اى از دوستان ما كه دور و بر منزل امام بودند، از جمله آقاى خاموشى و آقاى لولاچيان و چند نفر ديگر قصد داشتند كه در منزل امام بخوابند. حضرت امام وقتى متوجه شدند، با عصبانيّت امر كردند كه هيچ كس نبايد امشب اينجا بخوابد، به همين دليل آنها به منزل حاج آقا مصطفى خمينى كه مقابل منزل امام بود، رفتند و تا صبح همان جا بيدار ماندند.

فردا صبح كه روز بعد از واقعه مدرسه فيضيه بود، جمعيت انبوهى در منزل امام جمع شدند و امام، لب ايوانى كه هميشه مى‏نشستند و سخن‏رانى مى‏كردند، نشستند و سخنان بسيار تندى ايراد كردند. همين سخنان بار ديگر مردم را به شور آورد. در قسمتى از بيانات آن روز امام اين جمله را خوب به خاطر دارم: «افسوس كه صداى ما به عالم نمى‏رسد!».

بعد از آن سخن‏رانى تا چند روز در قم، كماندوها تظاهرات مى‏كردند و هر كجا كه يك روحانى يا يك طلبه مى‏ديدند، مى‏گرفتند و كتك مى‏زدند و به آنها اهانت مى‏كردند.

 

 عاشورا و حركت از مسجد حاج ابوالفتح

ظاهرا دار و دسته شاه كه مطلع شده بودند، مردم قصد دارند از مسجد حاج ابوالفتح، راه‏پيمايى اعتراض‏آميزى را عليه شاه آغاز كنند، نزد طيّب حاج رضايى رفته بودند و از او درخواست كرده بودند تا در اين مراسم شركت كند و در ميان راه، جمعيت را به طرفدارى از شاه، سوق دهد. اما چند روز پيش از اينكه طيّب را دستگير كنند، من، آقاى مهدى عراقى و آقاى حاج ابوالفضل توكلى به منزل طيّب رفتيم و ايشان را از جريان امر آگاه كرديم، گفتيم: «شما كه مى‏دانيد اين انقلاب، يك انقلاب اسلامى است و اين جمعيت، بنا به خواسته علما و روحانيان است كه مى‏خواهد از مسجد حاج ابوالفتح حركت كند. پس بهتر است در سوق دادن اين جمعيت به طرفدارى از شاه شريك نشويد.»، طيّب گفت: «نه، من به علما و بزرگان خيلى احترام مى‏گذارم، مطمئن باشيد كه فريب نمى‏خورم و به طور كلى در ميان اين جمعيت حاضر نمى‏شوم.».

بعد از اينكه از طيّب اطمينان حاصل كرديم، به سراغ حسين رمضان يخى كه از همكاران طيّب حاج رضايى بود، رفتيم، او هم گفت: «اطمينان داشته باشيد كه من كاملاً به اسلام اعتقاد دارم. پس در اين كارها دخالتى نمى‏كنم.». بالأخره رژيم كس ديگرى را به نام ناصر جگركى از اهالى چهارراه مولوى، دعوت به كار كرد. مولوى كه آن زمان معاون ساواك در تهران بود، در محلى، او و همكارانش را دعوت كرد و از ايشان خواست تا در به هم زدن مجلس به ساواك كمك كند.

منزل ما نزديك مسجد حاج ابوالفتح بود. شب با برادران ديگر در منزل ما براى حركت فردا برنامه‏ريزى كرديم. فردا صبح زود به ما خبر دادند كه در مسجد را با زنجير و قفل بسته‏اند، تا جمعيت نتوانند داخل شوند. ما هم كه از شب قبل وسايلى را براى بريدن قفل و زنجير در منزل آماده كرده بوديم، رفتيم، آن وسايل را برداشتيم و قفل و زنجير را بريديم. بعد از يك ساعت جمعيتى حدود ده هزار نفر در مسجد حاضر شدند. درست وقتى همگى جمع شده بوديم و قصد داشتيم حركت كنيم، دار و دسته ناصر جگركى، وارد مسجد شدند و شروع كردند به سر دادن شعارهاى انحرافى، در همين موقع آقاى مهدى عراقى كه متوجه برنامه آنها شده بود، به طبقه دوم مسجد رفت و اعلام كرد كه مأموران انتظامى ما به هوش باشند و افرادى را كه خلاف جمعيت حاضر در مسجد شعار مى‏دهند، بگيرند و به مأموران بالاتر تحويل دهند، اين حركت آقاى عراقى تدبير عوامل ساواك و دار و دسته ناصر جگركى را خنثى كرد. بعد از چند دقيقه ديديم كه دار و دسته اوباش از مسجد بيرون رفتند و جمعيت به حركت درآمد.

 

 نقش جبهه ملى

در حركت مردم از مسجد حاج ابوالفتح، اعضاى جبهه ملى هيچ حضورى نداشتند، يعنى اصلاً آنها در مسجد نبودند. وقتى حضرت امام در رابطه با انجمنهاى ايالتى و ولايتى اعلاميه صادر كردند، 3 گروه از هيئتهاى مؤتلفه كه البته بعد عنوان مؤتلفه پيدا كردند، به قم رفتند و به خدمت امام رسيدند: گروه اول، گروه شهيد امانى بود گروه دوم، گروه برادران اصفهانى و گروه سوم، گروه برادران بازار امين‏الدوله كه در رأس آن آقاى عسگر اولادى بود.

وقتى اعلاميه حضرت امام صادر شد، انگار گمشده‏ام را پيدا كرده بودم. از آنجايى كه پيش از آن با مرحوم نواب صفوى همكارى داشتم و كار مى‏كردم، بعد از اعدام فداييان اسلام به كلى از مبارزه با رژيم مأيوس شده بودم. وقتى اعلاميه حضرت امام در ارتباط با انجمنهاى ايالتى و ولايتى پخش شد، مغازه‏مان را كه در بازار دروازه حضرتى بود، بستم و به اتفاق همكارى به نام توكلى به سمت قم راه افتاديم. مى‏خواستيم، ببينيم نويسنده اين اعلاميه چه كسى است؟ چرا كه آن زمان، حضرت امام هنوز ميان مردم اسم و رسمى نداشتند، بين علماى اعلام چرا، ولى در تهران آن‏قدر مشهور نبودند.

از آن به بعد ديگر هر روز به قم مى‏رفتيم و با يك عده از دوستانى كه قبلاً در بعضى از مبارزات آنها را مى‏ديدم، در منزل امام جمع مى‏شديم. كمى كه از وارد شدن ما به منزل ايشان مى‏گذشت، امام تشريف مى‏آوردند و چند دقيقه‏اى صحبت مى‏كردند، ايشان در يكى از صحبتهايشان ما را به اتحاد با يكديگر فراخواندند و فرمودند كه از اين به بعد، جلسات تكه تكه نباشد، فرمودند: «مردم را با مسائل روز آشنا كنيد و مسائل روز را براى مردم بگوييد.».

به اين ترتيب، همين سه دسته بودند كه پس از شنيدن فرمايشات حضرت امام و درك لزوم اتحاد، جمعيتى را به نام «مؤتلفه اسلامى» تشكيل دادند، اين جمعيت با نظر حضرت امام تشكيل شد و شهيد بزرگوار آقاى بهشتى و شهيد بزرگوار آقاى مطهرى و امثال ايشان در رأس شوراى روحانيان اين جمعيت بودند، لذا در اين جمعيت ملى‏گراها و اعضاى جبهه ملى نقشى نداشتند.

ملى‏گراها بيشتر از هر چيز، نفع خودشان را در نظر مى‏گرفتند و در جلساتى كه به نفعشان نبود، شركت نمى‏كردند، تنها آنجايى حضور پيدا مى‏كردند كه نفعشان در آن بود. چنان‏كه اوايل انقلاب مدتى كه در پاريس در خدمت حضرت امام بودم، مى‏ديدم كه غالبا ملى‏گراها به محلى كه جاى اقامت امام بود، مى‏آمدند، چرا كه آنها هميشه بنا به منافع خودشان عمل مى‏كردند. در قضيه مدرسه حاج ابوالفتح، آن‏گونه كه من به خاطر دارم، ملى‏گراها و اعضاى جبهه ملى، هيچ گونه دخالتى نداشتند.

 

 تظاهرات جمعيت بيرون از مسجد

بعد از اينكه دسته‏ى ناصر جگركى از مسجد خارج شدند، جمعيت كه در بالا و پايين مسجد، طبقه فوقانى و در خيابان و ميدان حاضر شده بودند، به حركت درآمدند، نزديكيهاى دانشگاه تهران بوديم كه آقاى مهدى عراقى، جزء كميته اجرايى جمعيت، سخن‏رانى كرد، شايد كس ديگرى هم سخن‏رانى كرده باشد كه در خاطرم نمانده است، اما سخن‏ران اصلى آقاى عراقى بود، ايشان در سخن‏رانى خود با اشاره به رفراندوم شاه گفت: «آنهايى كه رفراندوم قلابى شاه را مشاهده كرده‏اند، اكنون بيايند و رفراندوم حقيقى ما را ببينند.». محور اصلى بيانات آقاى عراقى در آن تظاهرات در واقع رفراندوم قلابى شاه بود. بعد از ايراد سخن‏رانى، جمعيت به سمت شمال شرقى و كاخ مرمر حركت كرد و در حالى كه شعارهايى عليه شاه مى‏داد به مسجد حضرت امام يعنى مسجد شاه سابق، رسيد، ساعت دو بعدازظهر بود كه ختم آن جلسه اعلام شد.

 

 دستگيرى امام

راننده‏اى بود از مبارزان قم به نام حاج على كه ما بعضى از اخبار شهر قم را از او مى‏گرفتيم. بعد از آن چند روز پرحادثه، هر صبح بالاتر از ميدان شوش، جنب مسجد مهديه مى‏ايستاديم، تا او برسد و اخبار تازه را به ما برساند. صبح روزى كه حضرت امام را دستگير كردند، يكى از برادران براى كسب خبر رفته بود. حاج على خبر آورد كه نزديكيهاى صبح، حضرت امام را دستگير كرده‏اند. برادران مؤتلفه بدون اتلاف وقت، نزديك مغازه‏ى ما در بازار، جلسه‏اى تشكيل دادند و اعلاميه‏اى صادر كردند كه به مردم خبر دستگيرى امام را مى‏داد.

من و آقاى مهدى عراقى و مرحوم تقى افراشته به اتفاق، به ميدان رفتيم، تا مردم را از خبر دستگيرى حضرت امام مطلع كنيم. بعد از اينكه چند نفر از بزرگان ميدان را مطلع كرديم،  به وسط ميدان آمديم. آنجا آقاى افراشته روى سقف يكى از ماشينهايى كه بار وارد ميدان مى‏كرد، رفت و دستهايش را بلند كرد و توى سرش زد. آن‏قدر «وااسلاما» گفت تا اينكه مردم دورش جمع شدند. وقتى خبر دستگيرى امام را به مردم داد، هياهويى راه افتاد. به اين ترتيب جمعيت از ميدان به حركت درآمد؛ از ميدان انبار غله به ميدان باغ جنت، از آنجا تا ميدان قيام و از ميدان قيام به سمت ميدان ارك، تا ميدان ارك مانعى پيش نيامد، اما در ميدان ارك به خاطر اينكه ايستگاه راديو در آنجا بود، مأموران و كماندوها سر رسيدند و تيراندازى شروع شد. عده‏اى از مردم هدف گلوله قرار گرفتند كه آنها را به بيمارستان بازرگانان و بيمارستان سوم شعبان بردند. در بين ما شخصى بود به نام آقاى نوشاد كه از برادران گروه اصفهانيها بود. يك عده از كماندوها او را دستگير كردند و داخل يكى از ماشينهاى پليس انداختند، در حالى كه ماشين پليس حركت مى‏كرد، تا او را ببرد، ناگهان مردم به طرف كماندوها حمله كردند و كماندوها عقب نشستند. آقاى نوشاد وقتى ديد، كماندوها در حال عقب‏نشينى هستند، از ماشين بيرون پريد و به طرف مردم دويد. مردم هم به گمان اينكه او از مأموران شاه است، او را گرفتند و با چوب و مشت توى سر و صورت او زدند. ما كه رسيديم، مردم آن‏قدر او را زده بودند كه ديگر نمى‏توانست بلند شود، دست و پايش را گرفتيم و به گوشه‏اى برديم، كمى از او پذيرايى كرديم تا حالش جا آمد.

حدود ظهر كه شد، پليس گاز اشك‏آور انداخت و مردم با چشمهاى پر از اشك، اين سو و آن سو مى‏دويدند. اطراف بازار و سبزه ميدان و خيابان بوذرجمهرى، بشكه‏هاى آبى گذاشته بودند، مردم آنجا صورت و چشمهاى اشك‏آلودشان را مى‏شستند و باز شروع مى‏كردند به حمله به سمت پليس. آن روز تقريبا پنجاه ـ شصت نفر در خيابان بوذرجمهرى، سبزه ميدان و ميدان ارك شهيد شدند.

 

 بعدازظهر روز دستگيرى امام

صبح روزى كه حضرت امام را دستگير كردند، تا ظهر در ميدان ارك تيراندازى شديدى بود و نزديك به پنجاه ـ شصت نفر هدف گلوله قرار گرفتند و دست‏كم نصف اين تعداد به شهادت رسيدند، براى نمونه؛ كنار من، جوان تنومندى هدف گلوله قرار گرفت. گلوله به مغزش خورد و او را نقش زمين كرد. در آن ميان يكى از دوستان، مرتب به زخميها رسيدگى مى‏كرد و با كمال رشادت آنها را به وسيله ماشين خودش به بيمارستان و يا به خانه‏هاى اطراف كه داخلشان تختخواب گذاشته بودند، منتقل مى‏كرد.

بعدازظهر كمى كه استراحت كرديم، دوباره در صحنه حاضر شديم، اما اين بار تظاهرات پراكنده بود، عده‏اى در خيابانهاى اطراف بودند و ميدانها مملو از جمعيت بود، ولى با اين همه در اثر تيراندازى پى در پى صبح، مردم كمى ترسيده بودند، به همين خاطر بعد از ظهر، جمعيت كمترى به صحنه‏ى تظاهرات آمدند.

يك عده از مردم از ورامين آمده بودند كه بعضى از آنها را مى‏شناختم. نزديكيهاى باقرآباد، نيروهاى شاه جلو آنها را گرفتند و به طرفشان تيراندازى كردند. در اثر اين تيراندازى، چند نفر از جمله يكى از مشتريهاى ما به نام معصوم شاهى شهيد شدند. در ميدان ارك پيرمردى را ديدم كه با چوب به طرف كماندوها حمله مى‏كرد و هيچ ترسى از آنها نداشت.

روى هم رفته، به دليل اينكه محيط واقعا وحشت‏آور بود، مردم كمى ترسيده بودند و چون همگى از اول صبح كه دستگيرى امام را اعلام كرده بوديم، توى خيابانها تظاهرات مى‏كردند، خسته به نظر مى‏رسيدند.

 

 پخش اعلاميه و دستگيرى

يك ماه بعد، يكى از روحانيان به مغازه ما آمد تا اعلاميه‏هايى را تحويل بگيرد. وقتى وارد مغازه شد، من اعلاميه‏ها را داخل يك كارتن بسته‏بندى كردم و جلو مغازه گذاشتم. در همين وقت 2 تا از مأموران سازمان امنيت به نامهاى امير سليمانى و پهلوانى، وارد مغازه شدند و خواستند مغازه را بازرسى كنند، كسى كه براى بردن اعلاميه‏ها آمده بود، توجه نكرد كه اينها مأموران سازمان امنيت هستند، به همين دليل من توى همان كارتن اعلاميه‏ها، بسته‏اى گز و سوهان گذاشتم، از آن آقا پرسيدم: «ديگر چيزى لازم نداريد؟»، گفت: «نه»، بعد يك صورتحساب به او دادم و به او فهماندم كه اينها مأموران سازمان امنيت هستند. او هم بسته‏اش را برداشت و رفت. چند روز بعد من در رابطه با همين اعلاميه‏ها دستگير شدم. مأموران به مغازه آمدند و دستگيرم كردند. اول به منزل رفتيم تا آنها منزل را بازرسى كنند. وقتى توى خانه چشمشان به عكس امام افتاد كه به ديوار زده بوديم، از خانم من پرسيدند: «اين عكسها چيست كه شما به ديوار مى‏زنيد؟ چرا مى‏خواهيد مملكت را به هم بريزيد؟»، خانم من هم گفت: «تا چشم شماهاكور شود.».

بعد مأموران مداركى از منزل جمع كردند و وقتى از خانه خارج شديم، فهميديم كه قبل از من، آقاى توكلى را هم بازداشت كرده‏اند، اين بازداشت در رابطه با پخش اعلاميه بود؛ چون اين اعلاميه خيلى شديداللحن بود و شاه و دار و دسته‏اش را زير سؤال برده بود.

دوران بازداشت من در زندان شهربانى تقريبا يك ماه طول كشيد. اول تا يك هفته داخل زندان نبودم، بلكه در اتاقهاى شهربانى از من بازجويى مى‏كردند. روز اولى كه دستگير شدم، مأموران شهربانى خيلى وحشت‏زده بودند، نمى‏دانم بيرون از شهربانى چه اتفاقى افتاده بود كه در همان لحظه‏اى كه من وارد شدم، آنها وحشت‏زده ريختند بيرون از ساختمان. يك شخصى بود به نام نيك طبع كه از من بازجويى مى‏كرد. او بعدها به درك واصل شد، يعنى بعد از جريان 15 خرداد، برادران انقلابى به درك واصلش كردند.

مغازه ما در بازار، بر خيابان بود، بنابراين مشتريهايى كه از بازار خريد مى‏كردند، كارتنهايشان را در مغازه ما جمع مى‏كردند، تا بعد همراه جنسهايى كه از ما خريده بودند، به شهرستان بفرستيم. اين مسئله براى ما بهانه خوبى بود تا بتوانيم كارتنهاى اعلاميه را در مغازه تحويل بگيريم و به شهرستانها پخش كنيم. به اين ترتيب اگر مأموران متوجه اعلاميه مى‏شدند، ما مى‏توانستيم بگوييم كه اين كارتنهاى اعلاميه ارتباطى به ما ندارند و همراه اجناس ديگر وارد مغازه ما شده‏اند.

در زندان از من و آقاى توكلى بازجويى مى‏كردند و چون ما پيش از بازجويى با هم تبانى كرده بوديم، جوابهاى يكسانى به مأموران مى‏داديم. بازجويى به اين ترتيب بود كه ما را مى‏خواباندند روى تخت و چند نفر سرباز دست و پاى ما را مى‏گرفتند، آن وقت نيك طبع به وسيله، كابل خيلى كلفت، محكم مى‏كوبيد به كف پاى ما. شلاق اول و دوم را كه مى‏زد، پاهايمان آن‏قدر بى‏حس مى‏شد كه ديگر متوجه نمى‏شديم كه چقدر درد دارد، پاهايمان از شدت ضربه‏هاى كابل سياه و كبود مى‏شد و باد مى‏كرد.

بعد از مدتى بازجويى بى‏نتيجه، ما را به قرنطينه منتقل كردند، بعد از آنجا به زندان بردند. ما كه وارد زندان شديم، عده‏اى از اعضاى نهضت آزادى و جبهه ملى آنجا بودند. آنها گويى از قبل مى‏دانستند كه ما وارد زندان مى‏شويم، چون وقتى رسيديم، ديديم كه به افتخار ما غذا درست كرده و سفره سراسرى انداخته بودند. حدود چهل نفر بوديم كه سر سفره سراسرى شام نشستيم.

 

آزادى امام از زندان

هم‏زمان با آزادى حضرت امام، آقاى قمى و آقاى محلاتى هم آزاد شدند. امام بعد از آزادى به منزل آقاى نجاتى كه گويا برادر آقاى قمى بود در خيابان شميران، دكتر شريعتى كنونى منتقل شدند. يكى از دوستان كه منزلش نزديك منزل آقاى نجاتى بود، به ما خبر داد كه در منزل محل اقامت امام، ساواكيها دور و بر ايشان هستند و از مردم پذيرايى مى‏كنند. بلافاصله جلسه‏اى تشكيل داديم و تصميم گرفتيم در منزل آقاى نجاتى، حركتى عليه ساواكيها انجام دهيم.

بعدازظهر همان روز، چند كيسه شكر و چاى و يك سماور آماده كرديم و براى پذيرايى به خانه‏ى آقاى نجاتى رفتيم. از آنجايى كه بيشتر مأموران ساواك را مى‏شناختيم، توانستيم، آنها را يكى يكى كنار بزنيم و خودمان بر اوضاع مسلط شويم. بعد از آن، جمعيت بسيارى براى ديدار حضرت امام، صف كشيدند. صفى به طول دو  سه كيلومتر به شكلى كه مجبور شديم، چند نفر از همراهان را براى ايجاد نظم به بيرون خانه بفرستيم.

رژيم وقتى ديد كه جمعيت براى ديدار حضرت امام اين همه بى‏تابى مى‏كند و صفهاى طويل مى‏كشد، ديدار امام را ممنوع كرد. به اين ترتيب ديگر نگذاشتند، مردم به ديدار امام بيايند. آن روز علماى شهرهاى مختلف از جمله آقايان ميلانى، قمى، مرعشى، و شريعتمدارى نيز آنجا بودند و قصد داشتند با حضرت امام ديدار كنند. سخت‏گيرى مأموران به حدى بود كه حتى يك شب وقتى آقاى ميلانى قصد داشت تا به ديدن امام برود، جلو ورود ايشان را گرفتند.

بعد اعلام كردند كه ما هم بايد از منزل خارج شويم، ولى ما سرپيچى كرديم. عده‏اى از آقايان علما در حدود پنجاه نفر آن شب در منزل، ميهمان امام بودند. وقتى ديديم براى ميهمانهاى امام غذايى در نظر گرفته نشده، تصميم گرفتيم آن شب، شام تهيه كنيم. بلافاصله از منزل خارج شديم و مقدارى مرغ و برنج تهيه كرديم. غذا كه حاضر شد مطمئن نبوديم كه بتوانيم وارد منزل شويم. آن روزها، آقايى به نام عصار در نزديكى خانه ما، امام جماعت مسجد بود، برادرزاده‏ى او عصار نامى هم آن وقت رئيس سازمان امنيت شميرانات بود. من خدمت امام جماعت رفتم و موضوع را با ايشان در ميان گذاشتم. وقتى نام برادرزاده‏اش را گفتم، بنا كرد به نفرين كردن برادرزاده‏اش، از او خواستم ترتيبى دهد، تا توسط برادرزاده‏اش شام را به محل اقامت امام ببريم، گفت: «از قول من به او بگوييد: «پدر سوخته‏ى قرتى»، او هم ترتيب ورود شما را به منزل خواهد داد.»، غذا را برداشتيم و راه افتاديم. وقتى نزديك منزل رسيديم، مأموران جلو ما را گرفتند، از آنها خواستيم كه عصار را خبر كنند. وقتى رئيس ساواك آمد، آنچه را كه عمويش گفته بود، برايش بازگو كرديم، او كلى خنديد و بعد اجازه داد، تا ما به اقامتگاه امام برويم. به هر ترتيب آن شب توانستيم، از امام و ميهمانهايشان پذيرايى كنيم.

بعد از مدتى وقتى ساواك ديد كه اقامت حضرت امام در آن مكان براى رژيم خطرناك است و روز به روز و ساعت به ساعت، صف ملاقات كنندگان طويل‏تر مى‏شود، تصميم گرفتند تا مكان ديگرى را براى امام پيدا كنند، اين بود كه عصار، رئيس ساواك و آقاى مهدى عراقى، چند روزى را به دنبال محلى مناسب براى انتقال امام گشتند. آقاى عراقى چند جا را انتخاب كرد، اما عصار نپسنديد، هر بار مى‏گفت: «اينجا از جاى قبل بدتر است.». تا اينكه سرانجام، منزل آقاى روغنى را انتخاب كردند. جايى كه كاملاً دور و بر امام محصور بود. آنجا آشپزخانه‏اى راه انداختند كه فقط حدود سى ـ چهل نفر از مأموران ساواك مى‏توانستند، صبحانه و ناهار و شام بخورند، امام هم تنها بودند.

 

 شايعه تفاهم با رژيم

يك روز آقايان مراجع، سراسيمه آمدند و خواستند با امام ملاقات كنند. موردى بسيار ضرورى پيش آمده بود؛ گويا در روزنامه‏ها عنوان كرده بودند كه روحانيان و حضرت امام با رژيم شاه به تفاهم رسيده‏اند، به همين دليل آقايان مراجع و برادرانى كه خط امام را دنبال مى‏كردند، خواستند به هر ترتيبى كه ممكن است، به ديدار امام بروند، بلكه از اين شايعه رفع ابهام كنند.

آنها در جستجوى كسى بودند كه خدمت امام برسد. من داوطلب شدم، چرا كه عصار مأمور محاصره اقامتگاه امام بود و من هم يك‏بار با او برخورد كرده بودم. مقدارى آبليمو و پسته تهيه كردم و به منزل آقاى روغنى رفتم. نزديك در مأموران از ورود من جلوگيرى كردند، آقاى عصار را خواستم و همان نشانى عمويش را دادم، بعد گفتم كه من مقدارى مواد غذايى آورده‏ام و بايد امام را زيارت كنم، كمى فكر كرد و گفت: «برو، اما زود برگرد.». قبول كردم و رفتم خدمت امام، سلام عليك كردم و دست امام را بوسيدم. امام خيلى متعجب بود از اينكه توانسته‏ام، وارد منزل شوم، ميزى مقابلشان بود و مشغول مطالعه بودند. من هم مقابلشان نشستم، عصار خيلى مؤدب بالاى سرم ايستاده بود. مترصد فرصتى بودم تا موضوع را از امام بپرسم و امام پيش از اينكه پرسش كنم، دريافته بودند كه سؤالى دارم، اين بود كه طورى به عصار نگاه كردند كه او آرام آرام پس رفت و از اتاق خارج شد. موضوع را كه گفتم، امام خيلى ناراحت شدند، گفتند: «تفاهم يعنى چه؟ اين حرفها چيست كه مى‏زنيد؟». مطمئن شدم كه روزنامه‏ها به قصد سوئى اين شايعه را ميان مردم انداخته‏اند. امام خيلى ناراحت شدند، عذرخواهى كردم و اجازه مرخصى خواستم. از منزل خارج شدم و خدمت آقاى ميلانى رسيدم، گزارش ملاقات با امام را دادم و فرموده ايشان را برايشان بازگو كردم.

 

 اقامتگاه سوم

حضرت امام از اينكه منزل آقاى روغنى هتلى براى مأموران ساواك  شده بود، خيلى ناراحت بودند، به همين دليل فرمودند تا ايشان را به جاى ديگرى منتقل كنند.

در منزل سوم هم من خدمت ايشان رسيدم. صبح روز شانزدهم شعبان رفتم و به آقاى محمدعلى اسدى كه ماست‏بندى داشت و از علاقه‏مندان حضرت امام بود، گفتم حاضر شود تا به ديدار امام برويم. آقاى اسدى خيلى خوشحال شد و به اتفاق راه افتاديم، به بازار رفتيم و دو جعبه شيرينى گرفتيم. در بازار سيّداسماعيل شخصى بود به نام متوسليان كه يزدى بود و شيرينى‏پزى داشت. شيرينيها را كه برداشتيم، هر چه سعى كرديم، پول نگرفت، به جاى پول از ما درخواست كرد كه او را هم همراهمان به منزل امام ببريم. سه نفرى راه افتاديم و به منزل امام رسيديم؛ خانه‏ى كوچكى بود وسط يك بيابان و آن موقع دور تا دور خانه را برف پر كرده بود.

وقتى وارد منزل شديم، امام تنها پاى كرسى نشسته بودند، مثل اينكه همسرشان هم در خانه نبود. امام تنهاى تنها بودند، دست حضرت امام را بوسيديم و ايشان يك كاسه نقل را از روى كرسى برداشتند و تعارف كردند. نفرى يك نقل برداشتيم و به دهانمان گذاشتيم. اولين سؤالى كه امام كردند، اين بود كه اوضاع جشن و چراغانى در روز تولد حضرت صاحب‏الزمان چطور بود؟ گفتيم بسيار خوب بود و ايشان دعا فرمودند.

يك روز خبر رسيد كه امام فرموده‏اند تا وسايل گرم كننده منزل را بيرون ببرند، سؤال كرديم، معلوم شد كه امام تصميم گرفته‏اند تا خودشان سرما را حس كنند و به اين وسيله ديگران را به ياد كمك به محرومانى كه در سرماى زمستان وسايل گرم كننده ندارند، بيندازند.

 انتقال امام به قم، جشن مدرسه فيضيه

چند روز پيش از اينكه حضرت امام به قم منتقل شوند، باخبر شديم. راه افتاديم به طرف قم، تا مقدمات جشن را روبه‏راه كنيم. چند روز بعد وقتى حضرت امام تشريف آوردند، مجلس باشكوهى برقرار شد و مردم قم به جشن و پايكوبى پرداختند. وقتى امام براى سخن‏رانى از منزل خارج شدند و به سمت مدرسه فيضيه حركت كردند، مردم جابه‏جا در كوچه و خيابانهاى قم، گاو و گوسفند قربانى مى‏كردند. در بعضى از كوچه‏ها و محله‏هاى قديمى، مردم منقل آورده بودند و اسپند دود مى‏كردند.

ترتيب برگزارى جشن را به كمك نوجوانان قم داديم. روزى هم كه حضرت امام براى سخن‏رانى به مسجد امام حسن قم رفتند، همين جوانهاى قم، چند تا وانت چوب دستى آماده كرده بودند تا اگر احتمالاً باز مأموران شاه قصد حمله به مراسم را داشتند، بتوانند از حريم مجلس دفاع كنند.

 


علی باقری،خاطرات پانزده خرداد؛ تهران، تهران، سوره مهر، 1388، چاپ دوم
 
تعداد بازدید: 6669



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.