بیژن حاج محمدرضا(حاج رضایی)
بخشهای نخست و دوم گفتوگو با بیژن حاجمحمدرضا (حاجرضایی)، فرزند شهید طیب حاجرضایی پیش از این با نشانیهای http://15khordad42.ir/show.php?page=interview&id=46 و http://15khordad42.ir/?page=interview&id=74 در سایت 15 خرداد 1342 منتشر شد؛ گفتوگویی که در آستانه پنجاهودومین سالگرد قیام 15 خرداد صورت گرفت و در برنامهای قرار داشت که به همین مناسبت و با عنوان «آینه نهضت(1552)» از سوی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی در روزهای دهم تا دوازدهم خرداد 1394 برگزار شد. در بخشهای نخست و دوم این گفتوگو نحوه دستگیری و زندانی شدن و شهادت طیب بیان شد و اینک در آخرین بخش از این گفتوگو جزئیاتی از جایگاه اجتماعی طیب در آن دوران را میخوانید.
●اختلاف حسین رمضان یخی با طیب بر سر قضیه امتیاز ورود موز نبوده است؟
نه، اولاً آقای حسین اسماعیلیپور و برادرانشان اصلاً میدان [میوه و ترهبار] کار نمیکردند و هر موقع درگیری لفظی بین اینها پیش میآمد، پدرم تأکید داشت و میگفت شما هم بیایید مثل من در میدان کار کنید، میگفتند ما نمیتوانیم، کار شماست. بعدها هم کار معاملات ملکی را شروع کردند در خیابان مولوی، مقابل خیابان باغ فردوس. درگیریای هم که در تیر ماه سال 1330 بین اینها به وجود آمد مربوط میشد به شیرهکش خانههایی که در منطقه باغ فردوس بود. شیرهکش خانههای عدیدهای وجود داشت که هر کس وارد میشد میتوانست برود مصرف کند. غیر از آن، ما ته باغ فردوس یک دبیرستان پسرانهای داشتیم و باز به طرف بازارچه که میرفتیم، مدرسه دخترانهای بود که آن موقع خانمها تقریباً بیشتر در امان بودند تا پسرها. در باغ فردوس اینها سینیهای خالبازی گذاشته بودند؛ بامیهای گذاشته بودند که هر کس سر این بامیه را بلند کند و بلندتر باشد برنده است و فرفره میچرخاندند. اینها طبقه فقیر جامعه بودند، اصلاً منطقه باغ فردوس و منطقه دروازه غار و غیره کسانی نبودند که توان این را داشته باشند بیایند از این بازیها بکنند، روزی چند تومان، حالا ما ده تومان هم نمیگوییم. لذا این بچهها حسب مورد آنجا میآمدند یا روی خالبازی میباختند یا روی فرفره یا روی بامیه، روی یک چیزی میباختند. آن آقا به اینها کمک میکرد و از اینها طلبکار میشد، اینها هم که بچه بودند. فردایی و پس فردایی چند باری این تکرار میشد، او هم میآمد شاید پولی که دیروز از دست داده را بتواند به دست بیاورد. رقمهای معتنابهی بدهکار میشدند و بعد این رقمها عاملی بود که سوءاستفاده از این بچهها کنند. مرحوم پدرم در باغ فردوس تهران (چون آقای حسین رمضان یخی و آقای تقی، برادر ایشان و آقایان حاجعباسیها که آن موقع به هفت کچلون معروف بودند، که 8 تا بودند نه 7 تا، و کچل هم نبودند، اینها سرهایشان را از ته تیغ میزدند، میتراشیدند، و برادران ابرام خان، که اینها معروفین آن موقع باغ فردوس بودند) به آقای حسین رمضان یخی پیغام میدهد که این شیرهکشخانهها باید جمع شود، این بساط باید جمع شود، یک جلسه هم با اینها مینشیند میگوید اینها پدران و مردهای فردای کشورند، شما از حالا دارید اینها را آلوده میکنید و این خدا را خوش نمیآید، هر کس هم کار ندارد بیاید من برایش کار پیدا میکنم، این بازی را جمع کنید. گوش نمیدهند و چند بار هم میآیند حضوراً با مرحوم پدرم صحبت میکنند در رابطه با اینکه شما میدانداری، در میدان هستی، شما درآمد داری، ما نداریم. میگوید خب عیبی ندارد، شما هم بیایید در میدان برای شما کار درست کنم. نمیخواهید بیایید میدان، جای دیگر. درگیری لفظی در رابطه با جمع کردن این مسائل عامل یک برخورد جدی بین ایشان و برادران اسماعیلیپور شد و تا پای مرگ هم هر دویشان رفتند، هم تقی، هم مرحوم پدرم که البته خدا نخواست این اتفاق بیفتد و بعد هم این مسائل بعد از دعوا جمع شد و اینها هیچ کدام از هم شکایتی هم نکردند. دعوا تا حد مرگ با هم کردند ولی نه این شکایت کرد نه آنها شکایت کردند بعد هم آشتی کردند، بعد هم سر کارهای خاص خودشان رفتند و بساط شیره و شیرهکش خانه جمع شد. ولی بعد از سال 1342 مجدداً بساط قاچاق فروشی و ورود هروئین و چه و چه چیده شد و متأسفانه بیکاری، خریت، حماقت و مسائل دیگری که در این رابطه وجود داشت عاملی بود که آنجا مرکزیت پیدا کند برای توزیع تریاک، توزیع هروئین و غیره.
● ایشان باستانی کار بود یا ورزش هم میکرد؟
ورزشهای سوئدی، ورزشهایی است که بعد از سال 1342 یواش یواش پا گرفت، به خصوص فوتبال یا ورزشهای دیگر، نرمش و.... ورزش عمده مردان خانواده آن روز ورزش باستانی بود و عموی من صاحب سهزنگ بود، ایشان هم به رحمت خدا رفت، یکی از ورزشکارانی بود که عمرش را در زورخانه گذرانده بود و فرق هم نمیکرد هر جا میرفت، اگر استحضار داشته باشید سه زنگ خیلی معروفیت در شخصیت ورزشکار است و در هر زورخانهای میرفت سه زنگ داشت، ایشان هم میرفت. البته یک داستانی هم هست؛ حال صحت و سقم این داستان را هم نمیدانم در چه حد است ولی زمانی که بچه بودم این داستان را تعریف میکردند که گویا ایشان هم (پدرم) بچه بوده، چون فاصله 8-7 سال سنی با مرحوم عمویم داشتند. میگفتند در یک زورخانهای حالا ایشان هم نشسته بوده، مرحوم عمویم لخت میشوند بروند کشتی بگیرند، طرف مقابل، مرحوم عمویم را زمین میزند و ایشان روی غرورش که نمیتوانسته قبول کند برادرش زمین بخورد، از آن بالا پایین میآید و شروع میکند به کشتی گرفتن، این ورودش به ورزش باستانی بود که آن طرف را حتماً به زمین بزند و این کار را هم میکند، حالا درست و غلطش، صحت یا سقمش را خدا میداند.
● علت اعدام مرحوم طیب خان، ظاهرا این بوده که سر قضیه تولد پسر محمدرضا شاه در بیمارستان شهید اکبرآبادی فعلی و طاق نصرتهایی که زده بودند با حسین رمضان یخی و دیگران و همچنین با نصیری برخوردی پیدا میکند؛ کینه شخصی نصیری بوده که اسم طیب را به اسم شناسنامهای به دست شاه میرساند و شاه ندانسته آن حکم اعدام را امضا کرده یا اینکه نه، واقعاً شاه طیب را یک شخص سیاسی و مذهبی و طرفدار آیتالله روحالله خمینی میدانسته و عامداً حکم را امضا کرده؟
تا قبل از سال 1335 رئیس شهربانی یا ساواکی وجود نداشت و کارها توسط آقایی به نام سرهنگ تیمور بختیار که بعد شد تیمسار بختیار انجام میشد و خیلی مورد وثوق شاه بود و پسرعموی زن شاه، ثریا بود، هم قبیله بود و غیره و بسیار مرد با اقتداری بود. اقتدار را نمیخواهم تعریف کنم، نقل قول از آن روزگار است. خب او رفاقت بسیار نزدیکی با مرحوم پدرم داشت. تا سال 1335 هر موردی، هر تعدیای، هر زوری، هر تجاوزی به هر کس میشد، با تلفن ایشان به تیمور بختیار، قضیه آن بابا حل میشد و به شدت از تیمور بختیار وحشت داشتند. بعد از اینکه تیمور بختیار کنار رفت و تغییراتی در نظام حکومتی به خصوص از نظر اطلاعات و غیره به وجود آمد، از همه طرف دروازهها تنگ شد. به خصوص اینکه تعداد مراجعین اگر 20 تا بود 40 تا شد و بعد اگر آن موقع از هر 20 تا 18 تاشان مشکلشان حل میشد، دیگر حالا 38 تایشان هم حل نمیشد و اینها فشاری بود که به مرحوم پدرم میآمد و خودش شروع کرده بود به اعتراض کردن و بعضاً فحش دادن.
در سال 1337 یا 38 که رضا پهلوی به دنیا آمد، در سلام آن سال پسر پهلوان اکبرمحمود، در یک سلامی شاه را میبیند، پهلوان اکبر خراسانی، سلام نوروزی بوده، عیدی بوده این مشخص نیست. شاه را که میبیند شاه میآید با اینها سلام و علیک میکند رد میشود، پس از اینکه رد میشود این با اعلیحضرت و فلان، شاه را مورد خطاب قرار میدهد و او برمیگردد میگوید من یک نصیحتی میخواهم بکنم، یک وصیتی بکنم. میگوید بگو پهلوان چیه؟ میگوید اعلیحضرت اجازه بدهند که ولیعهدشان یا پسرشان بین مشتیهای تهران به دنیا بیاید... میگوید ما آنجا امکاناتی نداریم. میگوید امکاناتش را میشود فراهم کرد. فکر میکنم فرح، سه ماه، چهار ماه، کمتر یا بیشتر حامله بوده است. آنجا قرعه فال با پیشنهاد پسر پهلوان اکبر به نام مرحوم پدرم میخورد که طیب را خبر کنید و ایشان این کار را انجام بدهد. او هم از همه جا بیخبر بوده و میآیند صدا میکنند در یک جلسهای که آقایان حضور داشتند میگویند ما میخواهیم این کار را بکنیم، شما هم باید کمک کنید. ایشان میگوید قبول، عیبی ندارد، بیایند ولی دو تا شرط اصلی دارم، اولاً اینکه به هیچ عنوان نمیخواهم پولی شما بدهید. ما بچههای پایین شهر اینقدر تحمل این را داریم که تشکیلاتی به وجود بیاوریم، ملکه در پایین بچهاش را به دنیا بیاورد. دوم اینکه مأمور انتظامی و نیرو و بزن و بخور و شخصی پوش و فلان، ما آنجا نبینیم، چون اگر ببینیم مشکل برایمان به وجود میآید. خودمان حفاظت را هم قبول میکنیم. به سرعت میآیند بیمارستانی که در منطقه بین باغ فردوس و آن خیابان وجود داشت، تعمیر میکنند و به نام فرح هم اسمگذاری شد که بعداً شد بیمارستان مادران، حالا میفرمایید اکبرآبادی شده. در ابتدای انقلاب به نام بیمارستان مادران نامگذاری شد، فرح حذف شد. و دقیقاً قبل از اینکه فرح برای زایمان به بیمارستان بیاید؛ از میدان اعدام تا میدان قیام، یک فاصله چند کیلومتری است اگر آقایان حضور ذهن داشته باشند همین طور است. از ابتدای شوش میآمدیم تا ابتدای بوذرجمهری، تمام این منطقه فرش بود، یعنی در یکی از خانههای مردم یک دانه فرش پیدا نمیشد. پدرم فرش فروش نبود، این فرشها را هم از بانک رهنی نگرفته بود، فرشهای خانه مردم بود که خودشان با جان و دل میآمدند میدادند حالا یا به خاطر پدرم، یا به خاطر علاقه به او یا هر چیز دیگری. حالا تعاریف مختلفی به او مترتب بود. تمام این خیابان به این طریق فرش بود، طاق نصرتهای متعددی زده شده بود که اینها حسب دستور بود، یعنی چیزی نبود که او بخواهد، چون کسی نمیخواهد بیخودی خرج بکند. در مقابل خرج هیچ وقت هیچ توقعی نداشت. حتی در 28 مرداد علیرغم اینکه شاه را برگرداند چیزی به پدر من ندادند؛ خوشبختانه نظام غالب است و حاکم. اسناد هم وجود دارد، شما یک سند دربیاورید که یک هزار تومان به مرحوم پدرم داده باشند. در نتیجه خب مأمور انتظامی وجود نداشت، یک شب دو شب قبل از زایمان هم فرح را آوردند بردند داخل که آن شب شما باور نمیکنید بچههای تهران، بیمارستان را پاسداری میکردند. بچههای پایین شهر، ممکن است ترک و لر هم در اینها باشد. فردا قبل از اینکه شاه بیاید و بخواهد زنش را ببیند، پدرم همیشه ماشینش را زیر طاق نصرت پایین بیمارستان میگذاشت، آقای نصیری میآید، سرهنگی بوده، فرمانده گارد هم بوده، برای دیدن منطقه یا از نظر حفاظتی یا هر چیز دیگری، اولین ایرادی که میگیرد، میدانسته ماشین مال کیست، چیزی نبوده که نداند، از ماشین ایراد میگیرد که این ماشین چرا اینجاست، بیایید ببرید و فلان، پدرم هم ایستاده بوده، حرفی نمیزند. میآیند یواشکی به او میگویند این ماشین مال فلانی است. میگوید مال هر کس باشد باید بیاید ماشینش را از اینجا بردارد. میآیند میگویند این آقای سرهنگ میگوید باید ماشین را بردارید و چنین بکنید. خیلی به او برمیخورد. صدایش میکند میگوید آقا تو تا دیروز کجا بودی؟ تا دیشب کجا بودی؟ ما دو روزه نخوابیدیم به خاطر خانم رئیس شما، این تشکرت است. میگوید این ربطی ندارد، ماشین را باید برداری. میگوید ماشین را برنمیدارم تو هم هر کاری میخواهی بکنی بکن، درگیر میشود- آقای علم زودتر آمده بود، چون معمولاً علم با شاه بود، بیرون میآید، [پدرم] این را میگوید، آقا طاق نصرتها را پایین بیاورید فرشها را هم جمع کنید برویم، دیگر به ما ربطی ندارد. در حین اینکه فرشها را جمع میکنند و طاق نصرتها را پایین می آورند، آقای علم میآید فریاد و داد و قال که دارید چه کار میکنید؟ شاه دارد میآید. میگوید میخواهد بیاید میخواهد نیاید، من به ایشان گفتم اینها را برای ما نفرست، حالا این را فرستادی که اصلاً معلوم نیست چه میگوید. علم هم شروع میکند توپ و تشر زدن به نصیری که آقا کوتاه بیا، فلان، در همین حیث و بیث شاه میرسد. پیاده میشود. پدرم به علم میگوید من الان به او میگویم. اعلیحضرت معلیحضرت، اینها عناوینی بود که بعد از سال 1342 به شاه داده شد. «بهش میگم» [بوده]، «به ایشون میگم» هم نبوده. علم شروع میکند به التماس کردن، طیب خان خواهش میکنم تو را به خدا اگر این کار را بکنید گرفتاری پیش میآید. این هم اخمهایش را تو هم میکند و شاه میآید میگوید چرا ناراحتی؟ میگوید حالا بعداً برایتان میگویم. میرود داخل زن و بچهاش را میبیند، صحیح و سالم بیرون میآید، از در که بیرون میآید، ما آنجا دو سه تا اسفند دودکن داشتیم که حالا اسفند را در آتش میریزند که قضا بلا را دور کنند. نصیری هم ایستاده بوده. یکی از سینیهای بزرگ اسفند که در آن منقلی بوده و آتشی و اسفند دود میکردند، از دست اسفند دودکن میگیرد، جلوی شاه تو شکم نصیری میدهد میگوید آقا (نصیری) این را دستت بگیر دیگه! او هم زود میگیرد چون شاه ایستاده بوده. میگوید شروع کن برای آقا اسفند دود کن پس برای چی اومدی اینجا؟ او هم میگیرد. به این طریق این کینه درگیریهایی شد که به 18 خرداد سال 1342 رسید و آن برخوردی که عرض کردم و مسائل دیگر.
●شاه آگاه بود حکم اعدام چه کسی را امضا میکند؟
بله، چون اصلاً آن موقع طیب یک نام تقریباً خاص بود و خود شاه هم از نزدیک پدرم را میشناخت، چون بعد از 28 مرداد [1332]، ایشان را شبش گرفتند. شما فکر کنید ایشان در 25 مرداد راه میافتد، در 28 مرداد نمیخوابد، نیروهای مختلفی جمع میکند، زندهباد شاه میگویند، با کمونیستها درگیر میشوند چون اصل اساسی، صحبتهای آقای کاشانی بوده. آقای کاشانی ساعت 6 بعدازظهر عقب پدرم میفرستند و پدرم به منزل ایشان در سرچشمه میرود و به ایشان میفرمایند که شاه رفته و عنقریب کمونیستها حاکم میشوند و اگر آنها حاکم شوند، برادر به خواهر حلال است. برای کی؟ برای کسانی که کفش زنشان را از نامحرم میپوشاندند. و میگوید چه کار باید بکنیم؟ میگوید بلند شوید بروید یک کاری بکنید. دستور خود آقای کاشانی بود که 28 مرداد... حالا همه مینویسند طیب رفته، شاه فلان کرده. من خواهشم از شما و آقایانی که اینجا حاضر هستند و دسترسی به اسناد گذشته دارند، یک سند دربیاورید که یک نخ سیگار، یک قلیان به طیب داده باشند. اگر میوه وارد میکرد خودش وارد میکرد، نه درباری وارد میکرد نه کمکی. در 28 مرداد، شبش که 28 مرداد تثبیت میشود و برای شاه تلگراف میزنند شاه از ایتالیا به ایران برگردد، ساعت 1 نصفه شب به منزل ما میریزند، بعد از سه شب که مرحوم پدرم منزل نبوده احساس میکنند که صدا میآید. اولاً که بسیار خواب سبکی داشت یعنی از پر زدن پرنده بیدار میشد. مادرم میگوید خوابیده بود دیدم بلند شد. گفتم چرا بلند شدی؟ گفت تو حیاط کسی است. در حیاط را باز کردیم دیدیم پر از سرباز است، یکی از آنها جلو آمد و گفت آقای طیبخان شما باید با ما بیایی. گفت اگر پایتان را در این اتاق بگذارید خودم را به کشتن میدهم، بیرون بایستید چون زن و بچهام اینجا خوابند. بیرون بایستید من لباسهایم را بپوشم هر جا میخواهید برویم. لباس میپوشد، یک پولی هم به مادرم میدهد میگوید به احتمال زیاد ما را به بندرعباس تبعید میکنند، چون از داستان ماندنش در بندرعباس و بیماریهایی که میگیرد، همیشه این وحشت تبعیدش وجود داشت. میآید سوار کامیون [شود]، از این ریوهای بزرگ ارتش بوده، میرود بالا که سوار شوند، پرده چادر ریو را که بالا میزند، میبیند همه آقایانی که در طول این سه روز با اینها تماس گرفته هستند. حسین رمضان یخی، تقی، داش گزنی معروف به ایزدی سلحشور، بروبچههای پایین شهر و... و... و... همه در ماشین هستند. میگوید شماها کجا بودید؟ میگویند ما را ریختند گرفتند و فکر کنم میخواهند ما را تبعید کنند. به جای تبعید، اینها به زندان قصر تحویل میشوند، شاه برمیگردد، تاجش را هم سرش میگذارد، اینها 10 ماه زندان بودند. حتی زمانی که دکتر حسین فاطمی توسط شعبان جعفری دستگیر شد، پدرم در زندان بود، اصلاً بیرون نبود. بعضیها میگویند طیب رفت او را گرفتند. طبق اسنادی که وجود دارد در زندان بود. حدود 10 یا 11 ماه در زندان بود، میآید به سال بعد. محمدرضا پهلوی برای بازدید از زندانها میرود، در زندان که بازدید میکرد پدرم را میبیند، میگوید طیبخان شما در زندان چه میکنید؟ پدرم میگوید ما الحمدالله گفتیم جاوید شاه، آمدیم در زندان. از رئیس زندان میپرسد چیه؟ رئیس زندان میگوید بله 10 ماه است، اینها اصلاً دادگاه هم ندارند و زندانند که خب ژست ناراحت بودن و ناراحت شدن را به خودش میگیرد. سه روز بعد ایشان آزاد میشود. یعنی در حدود تیر ماه سال بعد، سال 33 ایشان آزاد میشود که مردم پایین شهر هم سنگ تمام میگذارند، گاو میکشند، گوسفند میکشند، چراغانی میکنند و غیره که ایشان برمیگردد آزاد میشود.
● [توسط یکی از حاضران، سوالی درباره شعبان جعفری مطرح میشود و این که به او هم شعبان خان میگفتهاند...]
آقای شعبان جعفری، حالا ایشان میفرمایند خان! خان برای کسانی بود که میخواستند برای بچهشان نمره 100 بگیرند، و الّا اکثراً به شعبان بی مخ معروف بود و خودش هم این را اشاعه میداد... اولاً شعبان جعفری به هیچ عنوان در مَشتیهای تهران جایی نداشت، چون مشکلات اخلاقی متعدد هم داشت غیر از مسائل مختلف. اولش با چپیها بود بعد با تودهایها شد، بعد رفت با مصدق شد، بعد از مصدق برید رفت با کاشانی شد، از کاشانی برید رفت در دربار شاه، یعنی یک آدم ملونی بود که در هر تجمعی شرکت میکرد و فرصتطلب به معنی مطلق! یک دعوای ساده در لاهیجان انجام داده بود که به خاطر آن دعوا یک شب در کلانتری لاهیجان مانده بود و دیگر هیچ. از فردا صبحش که میآید دور همه کارهایش را خط میکشد. بیشتر کارش هم کارچاقکنی بود، در گذشتهها یک عکس شاه را به وزارتخانه میآورد، میرفت وزیر را ببیند یک عکس شاه به وزیر میداد 5000-4000 تومان میگرفت. آن تشکیلات زورخانه هم با کمکهای دربار و سازمان اطلاعات کشور و ارتش و سازمانهای دیگر بود، وگرنه پول نداشت. با کمکهایی که کردند ساخته شد.
●کلی الان اسناد منتشر شده که نشان میدهد هم خود او از همه درخواست میکرده و هم اینکه یک مقرری به او میپرداختند که بتواند کار کند.
خاطراتی که این خانم سرشار نوشت وقتی شما مطالعه بفرمایید، چون من آمریکاییاش را که با امضای او است گرفتم، هم دوتایی که اینجا حالا اقتباس کردند یا عیناً آن را نوشتند؛ شما یک چیز به هم ریختهای در اینها میبینی، خاطرات بسیار به هم ریخته. البته با توجه به این که خانم سرشار خیلی قدم برداشته در جهت توجیه کردن مسئله، مثلاً تعریف 15 خرداد به اعتقاد او این است که از مرحوم پدرم اجازه ورود میوه را گرفتند، در صورتی که اصلاً این نبود.
●از حاج مهدی عراقی هم در روابط با پدرتان خبری هست؟
مرحوم حاج مهدی عراقی که خدا رحمتشان کند، از سال 1336 یا 37 جلسات متعددی به منزل تشریف میآوردند و بیشتر در چارچوب اینکه این شعبان جعفری و دار و دستهاش مخل کارهای اینها بودند، بیشتر در مسجد حاج ابوالفتح میدان قیام، میرفتند آنجا مزاحم طلاب میشدند، مزاحم مردم میشدند و تنها راهی که پیدا شد، با توجه به صحبتهایی که با حضرت امام (ره) شده بود، ایشان تأکید کرده بودند که بروید با طیب صحبت بکنید و قضیه را حل کنید. وقتی آمدند داستان را گفتند، برخورد اینها بیشتر شد، دیگر شعبان جعفری در انتخابات اتحادیههای صنفی دخالت میکرد که کسانی که میآیند در اتحادیه قرار میگیرند تابع نظر او باشند. حالا آن موقع اتحادیه گردن کلفت، اتحادیه قهوهخانهداران بود و غیره و غیره که اینها را برخورد میکرد و هر جا که مرحوم پدرم ورود میکرد، او از آن در بیرون رفته بود. در چهارچوب اخلاقی اصلاً اینها با هم نمیگنجیدند، چون اصلاً مشتیها و جاهلها شعبان را مسخره میکردند به دلیل مسائل غیر اخلاقی که شاید اینجا گفتن ندارد. ولی بعداً مطبوعات ایران یک مقدار اینها را کنار هم گذاشتند، شعبان فلان. اصلاً اینها ربطی به هم نداشتند، به هیچ عنوان. بله، در 28 مرداد هم شعبان با آن پری آجودانقزی و غیره از طریق روسپیخانه تهران آمدند و یک سری کارهایی کردند. البته در دادگاه هم گفتند آقا، شعبان ایراد کرده بود که چرا عکس شاه به دیوار نیست؟ وقتی عکس شاه نیست ما این دادگاه را قبول نداریم. و مرحوم پدرم گفتهبود این زنها را بیرون کنید، اینها که کاری نکردند، اینها را شما بیرون کنید سر [توی] زندگیشان بکنید، هر جرمی کردند به پای ما بنویسید! سه ماه چهار ماه بعد شعبان را بیرون کردند و مرحوم پدرم تقریباً نزدیک به 11 ماه زندان بود.
●[یکی از حاضران:] این که عرض کردم نصیری این کار را کرده، خود عموی شما طاهر، برای پدر من تعریف کرده بود که من وقتی ملاقات طیب رفتم، ایشان به من گفت اگر من را کشتند بدانید نصیری من را کشته. به خاطر همان کینهای که سر تولد فرزند شاه داشته.
کینه نصیری و شاید موانعی که ایجاد میکرد اصلاً غیر قابل انکار است و بیشتر این هم به این برمیخورد که بعد از درگیری جلوی بیمارستان، هنگام به دنیا آمدن رضا پهلوی، 4-3 سالی پدرم خوشش میآمد از اینکه جایی وارد شود، قدیمها این طور بود حالا یا صلوات میفرستادند یا تعریف میکردند بعد شروع میکردند به نصیری فحش دادن. هر کس به نصیری فحش میداد میگفت دهنش را پول کنید، به قدری ناراحت بود از دست نصیری؛ خب این مطالبی نبود که به نصیری هم گفته نشود. به نصیری هم گفته میشد ولی ایشان وحشتی نداشت، هر جا وارد میشد فحش و فضیحتی بود که به نصیری و خانوادهاش و غیره و غیره و غیره میدادند و ایشان هم یا پول میزشان را حساب میکرد یا پول توی دهانشان میگذاشت یا یک جوری قدردانی میکرد. اینها عواملی بودند که ممتد شد به گرفتن مرحوم پدرم در 18 خرداد و بعد عدم ملاقاتش و بعد در نهایت چون دادگاه دوم که حسین زمانی فرمانده پادگان جی رئیس دادگاه بود، همه جا رفته بود و اطلاعات کافی هم کسب کرده بود و حکم اینها به طور کل حکم اعدام نبود اصلاً، که اویسی حدود ساعت 11 هنوز جلسه هیأت رسیدگی کننده به حکم بسته بود، هنوز اینها بیرون نیامده بودند، به جلسه وارد شد و شاه هم تلفنی با اینها صحبت کرد و دستور کشتن دو نفر از 5 نفری که باید اعدام میشدند را داد، یکی مرحوم پدرم و دیگری مرحوم حاج اسماعیل رضایی.
● طیبخان شناختش از امام خمینی(ره) از کجا بوده، چه جوری بوده؟ یک فردی که کم سواد بوده، میدانی بوده، و عشقش فقط دسته بلند و بزرگ اول تهران راه انداختن بوده چطور با امام آشنا شد؟
یک مسئلهای که بارها من گفتم و خود ایشان هم گفته، پدرم هیچ وقت امام را نمیشناخت. هیچ وقت، و هیچ وقت قبل از دستگیری هم امام را ندیده بود. پدر من مرید پر و پا قرص آقای [آیتالله العظمی] بروجردی بود، سالی دو بار به قم میرفت و ایشان هم خیلی به او لطف میکرد و واقعاً عاشقانه و عمیقانه به آقای بروجردی مرحوم ارادت داشت. ولی در آن تاریخ امام مرجعیتی نداشت. چون مرجع زنده بود و آقایان دیگر مرجعیتی نداشتند. لذا شناخت مرحوم پدرم از حضرت امام(ره) به بعد از 15 خرداد برمیگردد. بعد از اغتشاشات گذشته [که آن موقع از طرف حکومت پهلوی گفته میشد] و یا پایه انقلاب فعلی در 15 خرداد، یعنی زمانی که دستگیر میشود. زمانی که دستگیر میشود سناریویی که برایش نوشتند این بود که عبدالناصر یک آقای مصری را به ایران میفرستد و این مصری حدود یک میلیون تومان بیشتر یا کمتر، به دلار یا به ریال، اینها در مطبوعات آن روز درج است، با خودش میآورده، او در فرودگاه مهرآباد دستگیر میشود، پول کشف میشود و این سناریوی اول بود. این پول را عبدالقیس جوجو آورده بود که بدهد و حضرت امام(ره) هم بین پدر من با حاج اسماعیل رضایی تقسیم کند که این پول مصروف شود به اغتشاشات 15 خرداد، یعنی چیزی که اصلاً واقعیت نداشت و سناریو ببینید چقدر احمقانه است! خب این پول که ضبط شد، به کسی داده نشد، پس چه جوری 15 خرداد راه افتاد؟! این یک سناریو بود، سناریوی دوم این بود که حالا این پول به هر صورتی و هر مقصدی آمده به دست حضرت امام(ره) رسیده و به فرمان حضرت امام(ره) مرحوم پدرم این مسائل را در جهت براندازی نظام شاهنشاهی راه انداخته. اینجا ضرورت داشت که ایشان اقرار کند که آقای خمینی، حضرت امام(ره)، ایشان به من این پول را داده و گفته این کار را بکن، حالا اینها بتوانند لطمه جانی به حضرت امام(ره) بزنند؟! ایشان را انتقال هم که دادند، بعد از 15 خرداد ایشان را به ترکیه تبعید کردند. لذا ایشان اصلاً حضرت آقا را نمیشناختند، هیچ وقت هم ندیده بودند، هیچ وقت. البته میگویم ایشان قم که میرفتند غالباً خدمت آقای بروجردی بودند، در تهران هم که حضرت آقای [آیتالله] کاشانی تشریف داشتند، آقای طباطبایی در تهران تشریف داشتند، اینها همه در محدوده مجلس و خیابان سرچشمه و غیره مینشستند و با اینها در ارتباط بود و سالی دو دفعه هم میرفت آنجا حالا وظایفی که داشت در چهارچوب خودش انجام میداد که فکر میکنم دو بار یا سه بار آخر من با ایشان رفتم. حضرت آقای بروجردی یک وجنات واقعاً ملکوتی داشتند، این را جدی به شما عرض میکنم. من بچه بودم ولی ابهت ایشان طوری بود که تو حیاط هم میخواستیم بازی کنیم هوای این را داشتیم که صدایی درنیاید که خدای نکرده به ساحت آقا توهینی بشود. ایشان حدود یک ساعتی پیش آقا مینشستند حالا آقا اگر دستوری به ایشان میداد من نمیدانم، وجوهاتی هم که میبردند حالا برای خودشان و دیگران، برای سال قبل، برای سال بعد هم دستور میگرفتند. به خصوص روحانی که بایستی در ده روز اول محرم به منبر میرفت که ما غالباً شیخ باقر نهاوندی را داشتیم که بالای منبر میرفت و هر چه هم دلش میخواست میگفت. چون هیچ وقت پدرم به منبری نمیگفت تو این را بگو یا این را نگو. برعکس؛ به او دیکته میکردند تو باید بگویی و نگذاری اینها بروند چیزی خلاف اینها بگویند. ولی حضرت امام(ره) را ندیده بود. سناریو را این جوری تنظیم میکنند، آخر سر میبینند عبدالغیث شایسته نیست و نمیآید، برش میگردانند؛ که بله! حضرت آقا پول دادند و یک سری پرونده هم پیدا میکنند!
خدا رحمت کند، ما حاج علی نوری را در میدان داشتیم که ایشان هم به خاطر 15 خرداد دستگیر شد ولی هیچ چیزی نتوانستند با اقرار یا با اذیت و آزار از ایشان بگویند. به او مرد فولادی میگفتند. البته ایشان مشاعرش را از دست داد بعد از اینکه از زندان بیرون آمد، و فوت شد و به رحمت خدا رفت. یکی از سوپر میلیاردرهای میوه و ترهبار مرحوم حاج علی نوری بود و در طول مدتی که در زندان بود شلاق میخورد و غیره. چند تا قوطی داشت که اینها پوست بدنش بود کنده بود در اینها قایم کرده بود به عنوان یادگاری. ولی حاج علی نوری را به هیچ عنوان داخل متهمین 15 خرداد نیاوردند. در متهمین 15 خرداد اول صحبت از حاج علی نوری بود؛ یک هندوانهای میآمد به نام هندوانه قرق که الان هم میآید. حاج اسماعیل رضایی یا 400 هزار تومان به پول آن روزگار که پول زیادی بود از حاج علی نوری گرفته بوده و یا این به آن داده بود و در حسابهای اینها پیدا کردند. گفتند این 400 هزار تومان چیست؟ اینها هر چه قسم و آیه [آوردند] که این پول هندوانه است (ما پیش پرداخت کردیم که هندوانه قرق میآید؛ هندوانه قرق در قالب هزاران کامیون میآمد که به سطح ایران فرستاده میشد، علاوه بر میدان اصلی تهران به سایر میادین تهران [هم میفرستادند]؛ لذا این را به همان چسباندند) گفتند این همان پولی بود که دادند، بیچاره حاج اسماعیل رضایی را در آمپاس گذاشتند. البته بعدش هم نتوانستند ثابت کنند. هدف این بود که مرحوم پدرم با فشاری که میآوردند بیاید در حضور حضرت آقا بنشیند و بگوید آقا تو پول دادی من این کار را کردم؛ تو مرد خدایی، روحانی هستی، خب باش! ولی شما گفتی من انجام دادم. در این رابطه با مادر من هم نشستهایی داشتند. ایشان هم زن بود و خانمهای آن موقع در کارهای مردانه دخالتی نمیکردند، به خصوص زنی که هفتهای یک دفعه میخواستیم بیرون برویم، ایشان را قنداق میکردیم بیرون میبردیم که یک تار مویش از جایی بیرون نزند، کفشش توی حیاط نماند. اینها عادات مرحوم پدرم بود، حالا درست یا غلط این عادت را داشت. آمدند با ایشان تماس گرفتند که مگر نمیخواهی شوهرت نجات پیدا کند؟ گفت بله. گفتند این حرفهایی که ما میزنیم برو به او بگو، بگو اینها را بگوید. اگر این حرفها را بزند ما به او تخفیف میدهیم، دو سال زندان به او میدهیم بیرون بیاید برود مشهد. بابای من مشروب میخورد در گذشتهها، ولی در طول 5-4 ماهی که زندان بود همه چیز را ترک کرده بود. همه چیز را. و عشقش هم این بود که اگر این دادگاهها تمام شود بتواند بعد از مدتی از زندان بیاید، پیش [حرم] امام رضا(ع) برود و عهدش را با امام رضا(ع) مسجل کند. مفاتیح، قرآن، بعضاً ما اینها را داریم که با خط خودش یک گوشهاش نوشته این را سی بار خواندم، این را شصت بار خواندم، یعنی تمام 24 ساعت این 8-7 ماهی که در زندان بود مشغول این کارها بود. علیرغم اینکه به شما عرض بکنم حتی آن موقع که مشروب میخورد یک رکعت نمازش ترک نشد. بعضی وقتها میآمد میرفت تا سینهاش را توی حوض میکرد و خودش را آب میکشید و شب نماز شب میخواند. مادرم خنده میکرد میگفت با آن گندی که تو خوردی نماز خواندنت چه معنی میدهد؟ میگفت زن تو به این کارهای من دخالت نکن، این رابطه من و خداست، خدا خودش میداند من چه کار میخواهم بکنم. ولی در طول آن شش ماه حتی این عادات زشت را هم به تعبیر امروز، آن روز که زشت نبود، ترک کرده بود و قسم میخورد که از زندان بیاید برود [حرم] امام رضا(ع) زندگی دیگری را شروع خواهد کرد که خب توفیق این حاصل نشد و یا شانسش شاید در این بود که این توفیق حاصل نشد. چون او هم مثل هزاران نفر دیگر میمرد، به این شکل جاودانه نمیشد.
●شما پدرتان را لات میدانید، گردن کلفت میدانید، ورزشکار میدانید، لوتی جوانمرد، چه؟
هر کدام از اینها تعریف خودش را دارد، لات تعریف خودش را دارد، جوانمرد تعریف خودش را دارد، لوتی تعریف خودش را دارد، مشهدی تعریف خودش را دارد، یا جدیداً لُمپَن میگویند که این اصلاً در ادبیات فارسی وجود خارجی نداشته، آقایان چپیها آوردند. ولی من پدرم را بیشتر یک عیّار میدانم. عیّاری تمام این صفاتی که گفتی غیر از آن تعبیرهای بد و زشت را در خودش دارد. ولی کسی که میتوانست یک ایران برای او باشد، بعد از اینکه مُرد، بانک ملی خانهمان را حراج کرد، اداره آب، آبمان را بست، تلفن، تلفنمان را بست، برق، برقمان را قطع کرد گفتند این را نکرده آن را نکرده و آن تشکیلاتی که به بانک ملی داد که بانک ملی در میدان [میوه و ترهبار] بتواند بیاید شعبه بزند؛ حالا بانک ملی در میدان نتوانسته اعمال مدیریت بکند که جمع بکند، حاصلش برای ما از بین رفتن یک قهوهخانه و یک منزل بود. یعنی زمانی که مرحوم پدرم را گرفتند ما رفتیم زیر نزدیک به 900-800 میلیون تومان بدهی. یعنی پدربزرگ مادری ما 7-6 ماه جلوتر از مرحوم پدرم به رحمت خدا رفت، حالا یک چندرغازی باقی گذاشته بود که به مادرم رسیده بود و همان پول عاملی بود که 5-4 سال اول ما 7-6 تا بچه را بگرداند. شما یک پسر 11 ساله را بگذارید اولی، یک دختر 6 ماهه را بگذارید به عنوان دوم [آخری]، آنها چه کار میخواستند بکنند؟ میخواستند روزی 2 تا نان هم بخورند ما نداشتیم. چون میدان را که گرفته بودند، باسکولها که کار نمیکرد، هم روی میدان هم روی باسکول مدعی وجود داشت و بانک ملی آمدهبود یک قهوهخانه نزدیک به 1000 متر را از ما گرفته بود، دو سر؛ یکی در خیابان ری، یکی داخل میدان. خب در مقابل این که باید میلیونها تومان حداقل برای سرقفلی این عمل بدهد، 90 هزار تومان به تاریخ آن زمان به پدرم وام داده بودند. در مقابل این وام هم سند قهوهخانه را توقیف کرده بودند، هم یکی از منازل ما سندش در رهن بانک رفته بود که بعد که [پیش] آقای خوشکیش نامی بود که آن موقع رئیس بانک بود رفتیم و صحبت کردیم، تمام خساراتی که اینها هزینه کرده بودند، قهوهخانه را به شعبه بانک تبدیل کرده بودند، مبل و میز و صندلی و چراغ آن هم، پولش را به ما دادند [پای ما حساب کردند] که تا سال حدود فکر میکنم 1354 ما قسط این قهوهخانه را به بانک میدادیم.
من خیلی خوشحالم که در خدمت آقایان بودم، عذر میخواهم سرتان را درد آوردم یک سری وقایعی است که باید گفته شود اینها را هم غالباً من گفتهام.
●از آقای شمشیری هم چیزی خاطرتان هست؟
بله ارادت دارم خدمت ایشان.
●از ماجرای ارتباط ایشان با پدر چیزی خاطرتان هست؟
آقای شمشیری یک تیپ خاص داشت. ایشان فدایی مرحوم مصدق بود و مصدق را عاشقانه دوست داشت. جزء ملّیون بود و بساط چلوکبابی و چلوییاش هم برای آقایان مختلف 24 ساعته پهن بود. نه اینکه ملّیون بد باشند، ولی آنها با مرحوم پدرم همیشه مسئله داشتند؛ شاید هر دو به یک نام خدا را میشناختند.
●یک چیزی همسلک پدرتان میتوانست در یک ابعادی باشد.
به طور قطع! چون آقای شمشیری حتی از جان و زندگیاش به خاطر مصدق و به خاطر نهضت ملی ایران میگذشت. ولی چندین بار ما در خدمت ایشان در رستورانشان در بازار رفتیم، ولی بیشتر به طرف نایب، مرحوم پهلوان نایب، متمایل بود چون غذایی که مرحوم نایب میداد معروفیتش خیلی بیشتر از غذای آقای شمشیری بود، آقای شمشیری فقط کار سیاسی میکرد، هیچ بحثی نداشت، ولی مرحوم پهلوان بچه هم نداشت؛ حالا شما آقایان جوانتر از این هستید که به آن دوران بخورید، نایب چند سالی هم هست که بسته، ولی در ایران غذایی روی دست ایشان نبود.
●خیلی متشکریم.
از لطف شما و همه آقایان متشکرم و عذر میخواهم که زیاد صحبت کردم و اذیت کردم.
تعداد بازدید: 10673