ادب و هنر

حکومت نظامی شیرین - داستان



ساعت از نه گذشته بود و بابا هنوز به خانه نیامده بود.نگرانی و ترس کم‌کم داشت در چشمان مادرم هویدا می‌شد. از شدت اضطراب تندتند توی حیاط، جلوی چشمان منتظر ما قدم می‌زد که دیگر طاقت نیاوردم و گفتم: «مامان میشه اینقدر مثل پاندول ساعت جلوی چشم ما این‌ور و اون‌ور نری سردرد گرفتم. هرجا باشه پیداش می‌شه. بابا که بچه نیست.»
مامان که از نگرانی دست‌هایش را به هم می‌فشرد، با صدایی که ترس در آنها دیده می‌شد گفت: «مگه تو بابات رو نمی‌شناسی. نمی‌دونی هرجا بشینه شروع می‌کنه به حرف سیاسی زدن و بحث کردن. اونم تو این شرایط. می‌ترسم زبون سرخش سر سبزش رو به باد داده باشه.یکی دو ساعت دیگه حکومت نظامی شروع میشه. اگر تا اون موقع نیاد...»
هنوز حرف مامان تمام نشده بود که صدای سیما، که همیشه آرام بود و خیلی دیر نگران می‌شد، بلند شد و با لرزش گفت: «مامان! خدا نکنه این چه حرفیه. همیشه باید بدترین فکر رو به زبون بیاری.»
لا به لای حرف های ما بود که صدای حرکت کلید توی قفل در حیاط همه ما را تکان داد. با هیجان از روی کرسی پریدیم و به دنبال مامان که سراسیمه به سمت در می‌رفت راه افتادیم. بابا بود. مثل همیشه متفکر و آرام درحالی که یک دستش هنوز روی قفل در بود و با دست دیگرش دانه‌های تسبیح عقیقش را حرکت می‌داد، تو آمد. بابا از اینکه با چهره‌های هیجان‌زده و نگران ما روبه‌رو شده بود تعجب کرد و گفت: «بسم‌الله مگه جن دیدید.»
در پشت سر بابا بسته نشده بود که صدای مامان بلند شد و شروع کرد و به سین جیم کردن او. اما بابا با آرامش همیشگی‌اش گفت: «بذار شام بخوریم، یه کم سرحال بشیم، بعد همه چیز رو کامل تعریف می‌کنم.»
مامان که حالا با دیدن بابا گویی دوباره جان گرفته بود، با صدایی که دیگر نشانی از ترس دقایقی پیش در آن دیده نمی‌شد، گفت: «یالا دخترا، زود اثاث غذا رو آماده کنید تا شامو بکشم.»
سیما و سمیرا با مامان به آشپزخانه رفتند و من هم سبد سبزی خوردن را که هنوز آب از آن چکه می‌کرد از کنار حوض برداشتم و با هیجان و عجله به دنبال آنها پله‌های آشپزخانه را دو تا یکی پایین رفتم. با شنیدن صدای پای من، مامان تکانی خورد و با لبخند گفت: «سر آوردی. اسبم اینطور یورتمه نمی‌ره که تو رفتی!» بعد صدای قهقهه خنده سیما و سمیرا بلند شد. آنقدر خندیدند که باز صدای مامان بلند شد و گفت: «کوفت. مگه لطیفه تعریف کردم. به جای هرهر و کرکر کارتون رو انجام بدید. الان صدای باباتون در میاد.» 
اما چون مامان خیلی جدی نبود، خواهرهایم همچنان غش‌غش می‌خندیدند؛ این بار نه به حرف مامان بلکه به شکلکی که من برای آنها درآورده بودم. چند دقیقه بعد که آرام شدند، مجمع مسی بزرگی را که کاسه‌ها، پارچ پر از دوغ و لیوان‌های سفالی آبی را توی آن چیده بودند، به حیاط بردند.
بوی مطبوع لیموعمانی آبگوشت مامان کل حیاط را پر کرده بود و ما در ولع خوردن،‌ خیلی زود سفره شام را روی کرسی چوبی قدیمی که با هر بار تکان خوردن ما صدای فریادش بلند می‌شد، پهن کردیم و مشغول شدیم.
در تمام مدتی که سفره پهن بود، کسی لام تا کام حرف نزد. همه ما چشم به دهان بابا دوخته بودیم تا ببینیم آن حرف مهمی که می‌خواهد با ما در میان بگذارد چیست. اما بابا هم چیزی نمی‌گفت و فقط یکی دو بار در حین کوبیدن آبگوشت، زیر لب کلماتی زمزمه کرد که هیچ کدام از ما علیرغم دقتمان متوجه آن نشدیم و با چشمانی متعجب به هم نگاه کردیم.
وقتی سفره شام را جمع کردیم،مامان سینی چای دارچینی را که کمی هم بوی جوشیدگی می‌داد، آورد.بعد همگی چشم به دهان بابا دوختیم و منتظر شنیدن علت تأخیر امشبش شدیم. بابا سنگینی خود را روی بالش‌های زیر دستش انداخت، گلویی صاف کرد، چایش را سرکشید و گفت: «امروز توی حیاط مسجد وضو می‌گرفتم که حاج حسین بنکدار نزدیک آومد و گفت: «آقای ادیب اگر ممکنه بعد از نماز چند دقیقه‌ای وقتتون رو بگیرم.» تعجب کردم. آخه درسته که با هم سلام و علیک داریم، اما هیچ‌وقت خصوصی حرف نزدیم. بعد از نماز توی حیاط منتظر حاج حسین موندم. حاجی بعد از کلی سلام و تعارف گفت: «پسرش، آقا رضا، چند وقتیه که از آمریکا برگشته و قصد موندن داره. بعد گفت گویا چند باری سمیه رو تو راه دانشگاه دیده و وقتی از خواهرش پرس و جو کرده و فهمیده دختر شماست و خانم تحصیل‌کرده و با کمالاتیه از من خواسته که با شما صحبت کنم و نظرتون رو بپرسم و اگر اجازه بدید برای آشنا شدن خدمت برسیم. منم گفتم اجازه بدید با سمیه خانم و مادرشون صحبت کنم و بعد خبر بدم. حالا نظرتون چیه. من تعریف آقا رضا رو خیلی شنیدم. آدم تحصیل‌کرده و روشنفکریه و ظاهر موجهی داره. از نظر اوضاع و احوال زندگی و خانواده هم که دیگه نیاز به تحقیق و بحث نداره. پسر حاج حسین بنکداره. حالا هرچی شما بگید.»
لبخندی روی لب مامان نشست و گفت: «به به. خوش خبر باشید. من آقا رضا رو دیدم و تعریفش رو از در و همسایه خیلی شنیدم. میگن پسر خیلی خوبیه. اگه سمیه حرفی نداشته باشه، من راضی‌ام، بگو بیان.» بعد رو به من کرد و گفت: «سمیه جان چی میگی؟ بیان؟» من هم که مثل بابا و مامان قبلا ذکر خیر آقا رضا را شنیده بودم و بدم نمی‌آمد از نزدیک ببینمش رو به مامان گفتم: «هرچی شما صلاح بدونید.»
قرار شد بابا فردا شب، بعد از نماز، برای پس فردا شب قرار خواستگاری را بگذارد.
×××
آن شب برعکس شب‌های پیش که همگی دور هم می‌نشستیم و به اخبار رادیو مسکوو رادیو بی‌بی‌سی و تحلیل‌های بابا گوش می‌کردیم، بقیه زود رفتند که بخوابند و من روی کرسی دراز کشیدم و سرم را روی یکی از بالش‌ها گذاشتم. در سکوت مطلق شب، به ماه کامل شب چهاردم که فضای حیاط را روشن کرده بود، خیره شدم و بوی خوش سیمان دیوار و خاک باغچه را که تازه آبپاشی‌شان کرده بودم، با کشیدن نفس‌های عمیق توی ریه‌ام فرو می‌دادم. غرق در رویاهایم بودم که همان‌جا خوابم برد و خروس‌خوان سحر از خواب بیدار شدم.

فردای آن روز همه در تکاپوی نظافت خانه و تدارک وسایل پذیرایی از مهمانان ویژه‌مان بودیم. با دقت و ذوق میوه‌ها و شیرینی را توی دیس‌های چینی می‌چیدم و به این فکر می‌کردم که این آقا رضای معروف را خواهم پسندید یا نه. آن شب زودتر از همیشه شام‌مان را خوردیم. چون قرار شده بود مهمان‌ها به خاطر حکومت نظامی سر شب بیایند.
نیم ساعتی بعد از نماز عشا در حیاط به صدا درآمد و حاج حسین و عهد و عیالش به همراه آقا رضا آمدند. بعد از کلی سلام و احوالپرسی و ردوبدل کردن تعارفات مرسوم، مهمان‌ها در اتاق پذیرایی نشستند. من که توی آشپزخانه بودم، دل تو دلم نبود که مامان صدایم کند و سینی چای را ببرم. با وسواس استکان‌های کمرباریک را پر می‌کردم و توی پایه‌هایشان می‌گذاشتم. همین که مامان مرا صدا زد، به آرامی از پله‌های آشپزخانه بالا رفتنم. وقتی با سینی چایی به اتاق پذیرایی رفتم، انگار که چشمم فقط دنبال آقا رضا بگردد، اولین کسی را که دیدم او بود. بعد از دیدن او سرم را پایین انداختم و بدون توجه به اطرافم سینی را جلوی تک‌تک مهمان‌ها بردم و فقط در جواب تعارفات آنها لبخند می‌زدم.نیم ساعتی که از آمدن مهمان‌ها گذشت،
همان‌طور که انتظار می‌رفت به جای صحبت از من و داماد آینده و آشنا کردن ما با یکدیگر، اولین موضوعی که مورد بحث قرار گرفت، اوضاع سیاسی و شرایط کوچه و خیابان و حکومت نظامی بود. حاج حسین سر صحبت را اینطور باز کرد: «می‌بینید آقای ادیب، چطوری تئاتر بازی می‌کنن. از طرفی حرف از آزادی و دموکراسی می‌زنن و از طرفی الان چند روزه خون مردم رو تو شیشه کرد. دیگه هر کس پاش رو از تو خونه بیرون می‌ذاره، تا برگرده، اهل خونه بیچاره‌ها دلشون هزار راه می‌ره. همین دو سه هفته پیش که آقا رضا و چند دانشجوی دیگه از آمریکا برگشتن، خواستیم با حاج خانم و صبیه‌ها بریم فرودگاه مهر‌آباد استقبال.خب چهار پنج سالی می‌شد آقا رضا رو ندیده بودیم و دل تو دلمون نبود، اما خبردار شدیم به خاطر مقرراتحکومت نظامیاجازه می‌دن از هر خانواده فقطیه نفر بره استقبال. تازه برای همون هم باید از قبل کارت عبور می‌گرفتیم. آقا یکی نیست به این پدرسوخته‌ها بگه، مادرتون خوب، پدرتون خوب، منی که عزیزم داره از هزار هزار کیلومتر اون طرف‌تر میاد، حس و حال فعالیت علیه نظام رو دارم؟ گور پدر نظام. الان چند وقته خون ملت رو کردید تو شیشه. آخه امنیت این‌جوری که نمیشه. ببینید حرف حساب مردم چیه، اینقدرم سربازای این مملکت رو بی‌خودی تا دندون مسلح نکنین برفرستید تو کوچه خیابون که زهر چشم بگیرید. بد می‌گم آقای ادیب. شما که فهمیده‌اید، ده تا کتاب بیشتر از ما خوندید، به بچه‌های مردم تاریخ مملکت رو یاد می‌دید، بگید. به نظرتون این درسته.»
بابا در جواب حاج حسین که حسابی بالای منبر رفته بود، گفت: «والا چی بگم حاج آقا. من با همه این چیزایی که دولت می‌گه موافقم. فقط مشکل من سر اجرای اونه. با ریختن تو خیابون و داد و بیداد هم به شدت مخالفم. باید پای میز مذاکره مشکلاتمون رو حل کنیم. نه شیشه بشکنیم، نه ارتش رو تا دندون مسلح کنیم و به جون ملت بندازیم. دولت می‌گه می‌خوام اصلاحات ارضی راه بندازم، خب بندازه، مگه بده رعیت بیچاره بعد از یک عمر بیگاری کردن برای ارباب و سر نیمه‌سیر زمین گذاشتن به نون و نوایی برسه. بده دخترا و زنهای ما چشم و گوششون باز شه. بیان تو جامعه. حق داشته باشن نظر بدن. فعالیت سیاسی داشته باشن. حاجی! این حقی که الان می‌گن میخوان به زنها بدن، خیلی وقته تو اروپا و آمریکا و حتی آفریقا برای همه حل شدس و قبولش کردن. چرا راه دور بریم حاج حسین، همین کشور همسایه، ترکیه، بیخ گوشمونه، از نظر فهم سیاسی و شرایط اقتصادی و درک و شعور، زناشون اگر از ما عقب‌تر نباشن، به خدا جلوتر نیستن، اما از سال 1308 به زناشون حق رای دادن. این کجاش بده حاجی.»
حاج حسین که به نظر می‌رسید از حرف‌های بابا حسابی کفری شده است، دوباره روی منبر رفت و گفت: «استغفرالله، استغفرالله، شما دیگه چرا آقای ادیب. شما این حرف رو نفرمایید. معلوم که آقایون دلشون به حال رعیت نسوخته، اونی که بهش میگن اصلاحات ارضی برای رفاه حال رعیت بینوا نیست. برای پر کردن جیب خودشونه. رعیتی که تا دیروز نوکر اربابش بوده، امروز چطور می‌تونه زمین اداره کنه. چطور می‌تونه مالیات زمین رو بده. آخرش مجبور میشه باز تن به یوغ ارباب بده. بعدشم، اگه ارباب راضی نباشه، اون زمین غصبی محسوب میشه جانم. این کار شرعی و خدا و پیغمبریش حرامه، والا علما که با اون مخالفت نمی‌کردن.»
بابا گفت: «نه حاجی! اشتباه به عرضتون رسوندن. همین کشور شمالی ما که تا سی چهل سال پیش ته نظام ارباب رعیتی بود، با یه اصلاحات درست و درمون، ریشه ارباب رو از زمین کند. حالا همه با همه برابرن. فقیر و غنی ندارن. نوکر و ارباب ندارن. باید ما از اونا الگو بگیریم.»
یک هو صدای حاج حسین بلند شد: «نفرمایید. نفرمایید. شما که پای منبر می‌شینید. همیشه صف اول نماز جماعتید، از شما انتظار نمی‌ره از اون کمونیست‌های لائیک حمایت و تعریف و تمجید کنید. همین مونده که اون بی‌دینا رو الگوی خودمون کنیم. همینا نبودن گفتن اون بچه مسلمونا که به خاطر حرف علماشون روز 15 خرداد ریختن تو خیابونا متحجر و وحشی‌ان. حالا ما بیایم چشم بدوزیم به دهن اونا ببینیم چی رو برای ما درست و چی رو غلط می‌دونن!! خدا به عاقبت ما رحم کنه انشالله.»
بابا با آرامش همیشگی گفت: «حاجی، قرار نیست ما خدا و پیغمبرمون رو بذاریم کنار. بحث من استفاده از فکر اقتصادی اوناست. دین که مال دل آدماست. هرکس هر طور که دوست داره عمل می‌کنه. ایرادی هم که من به سران شوروی می‌گیرم همینه که شما فرمودید. اونا نباید با دین رعیتشون کار داشته باشن. اگر اینطور نبود خیلی راحت‌تر می‌تونستن تفکرشون رو اشاعه بدن. این شده یه نقطه ضعف برای اونا و تا کسی بخواد تو کشوری مثل کشور ما از نظام شوروی تعریف کنه، سریع می‌گن بی‌دینن، پس هیچی‌شون به درد نمی‌خوره.»
تا این لحظه هیچ‌کس وارد بحث‌نشده بود و همه ساکت بودند. آقا رضا هم که مثل بقیه به گفت‌وگوی بابا و حاج حسین گوش می‌کرد، وارد بحث شد و گفت: «خب پدر جان، فرض کنیم اینا که می‌فرمایید درست، از نظر شرعی شما و هم‌فکراتون می‌فرمایید اصلاحات ارضی اشکال داره، که البته من در این باره نظر نمی‌دم،چون از شرع چیز چندانی نمی‌دونم. درباره اقتصاد هم نمی‌تونم چیزی بگم، چون از علم اقتصاد سر در نمیارم و این موضوع کاملا مربوط به علمای اقتصاد که بگن این کار از نظر اقتصادی به نفع رعیت هست یا نه، من فقط از روی شنیده‌هام با جناب آقای ادیب موافقم و می‌گم اگر این اصلاحات درست اجرا بشه بعید می‌دونم نتیجه بدی به دنبال داشته باشه. اما مخالفت با حق رای خانم‌ها دیگه چرا. این که تو تمام کشورهای متمدن دنیا جا افتاده و پذیرفته شدست و خوب هم جواب داده. برای این مسئله چه دلیلی دارید؟»
حاجی با صدای بلند گفت: «بابا جان شما دیگه چرا این حرف رو می‌زنید. از شما که چشم و گوشتون بازه و دنیا دیده‌اید و تو فرنگ درس خوندید انتظار می‌ره راحت‌تر قضاوت کنید. مگه همین چند روز پیش که تشریف آوردید و مادر و خواهراتون رو تو فرودگاه ندیدید نفرمودید مرده‌شور این دموکراسی رو ببرن. بله، ما هم به همین دلیل مخالفیم. آخه مگه تا حالا اون نماینده‌هایی که رفتن تو مجلس به اصطلاح شوری رو ما انتخاب کردیم. مگه ما مردا آزادی داریم. مگه ما می‌تونیم نماینده خودمون رو بفرستیم مجلس، مگه نماینده ما تو مجلس حق گفتن حقیقت رو داره که حالا زنها رو برای ما علم کردن و میگن ما می‌خوایم به زنها حق رای بدیم. آخه داشتن حق رای تو جامعه‌ای که هیچ کس آزاد نیست حرفش رو بزنه و اگه حرف بزنه مثل همین یک ماه پیش به گلوله بسته می‌شه، به چه درد می‌خوره. به نظرتون مسخره نیست که حالا بخوایم از این حق نداشته خودمون به زنامونم ببخشیم. هر وقت ما تونستیم حرف بزنیم زنها هم دنبال ما حرف بزنن. قبول، گردن ما از مو نازک‌تر. اینا همه سیاسی بازیه و از فهم و درک من یکی که خارجه. آخر سر هرچی خودشون بخوان همون میشه. نه به بودن امینی یا علم ربط داره نه به ریختن یا نریختن ما تو خیابون. اما چیزی که من می‌دونم و قبولش دارم اینه که اگه این برنامه‌ها خوب بود و دردی از ملت دوا می‌کرد، این همه علما با اون مخالفت نمی‌کردن. مگه با زنها که خواهرها و مادرهای خودمون هستن سر جنگ داریم آخه. لاالله الاالله. خدا به عاقبت ما رحم کنه.»
بحث میان بابا، حاج حسین و آقا رضا داشت بالا می‌گرفت که صدای حاجیه زهرا، مادر آقا رضا، بلند شد و با لهجه شیرینش گفت: «ای بابا! حجی این بحثا چی چیه س؟ اِلان وقت این حرفا نیس. ما اومِدیم درباره امر خیر حرف بِزنیم نه سیاست. سیاست رو بسپرید به دست آدِمش، حالا ما این دو تا جِوونو به هم برسونیم بعد مشکل حق رای و اصلاحات و رفراندومم حل می‌کنیم.»
این حرف را که حاجیه خانم زد، همه شروع کردن به خندیدن و قبول کردن که از دنیای سیاست بیرون بیان. حاجیه زهرا گفت: «حالا بهتِر نیس اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم حرف بزنن. یه کم همو بشناسن.» این جمله که از دهان حاجیه زهرا خارج شد، صدای ساعت، یازده شب را اعلام کرد.
همه با چشمانی باز و متعجب به همدیگر نگاه کردیم. این ساعت، شروع حکومت نظامی را اعلام کرد و به معنای ممنوعیت خروج از خانه بود. حاج حسین که به نظر شوکه شده بود گفت: «ای بابا! چکار کنیم؟ اینقدر گرم بحث‌کردن شدیم که از ساعت غافل موندیم. حالا چکار کنیم حاج خانم؟» حاجیه زهرا هم سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «چی بگم. از دِست شما آقایون. حرف از سیاست که میشه همه چیو فراموش می‌کنید.»
بابا هم که خودش از این موضوع شوکه شده بود، گفت: «حاجی جای غریبه که نیستید؟ الان بیرون رفتنتون اصلا صلاح نیست. دردسر درست میشه. یه کلبه‌ای هست که همگی بتونیم توش شب رو به صبح برسونیم.»
حاج حسین هم که به نظر گزینه دیگری نداشت رو به حاجیه زهرا و آقا رضا کرد و گفت: «چی می‌گید؟ آقای ادیب راست می‌گن، الان نمیشه رفت. به نظرتون بمونیم؟»
آنها هم با تکان دادن سر اعلام کردند که چاره دیگری نیست و باید بمانند.
مهمان‌ها ماندند و تا نیمه‌های شب همگی دور هم حرف زدیم. من و آقا رضا هم بعد از یک‌‌ساعتی صحبت خصوصی به این نتیجه رسیدیم که می‌توانیم بعد از این بیشتر همدیگر را ببینیم.
آن شب گویا خواب به چشم کسی نمی‌آمد و همگی داشتند از این شب‌نشینی لذت می‌بردند. دم‌دم‌ها صبح، با گرگ و میش شدن هوا، بابا و آقا رضا قابلمه به دست رفتند طباخی تا برای صبحانه کله‌پاچه بخرند تا صبحانه‌ای مفصل در کنار هم بخوریم.
به این ترتیب علیرغم تلخی حکومت نظامی یک خاطره شیرین از آن روز در ذهن همه ما شکل گرفت و هر وقت کله‌پاچه می‌خوریم به جان بانی حکومت نظامی که باعث شد همه چیز برای‌مان خاطره شود دعا می‌کنیم.

 

نویسنده: فاطمه دفتری



 
تعداد بازدید: 6311



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.