01 دي 1395
آیتالله شیخ محمد فیض گیلانی سال 1303 در لاهیجان به دنیا آمد. وی پس از طی دوران تحصیل ابتدایی برای کسب علوم دینی راهی قم شد و از محضر استادان بزرگی چون آیتالله سلطانی طباطبایی و امام خمینی(ره) بهره برد. ایشان در جریان نهضت پانزده خرداد از نزدیک شاهد برخی رخدادها بود که نقل آن در تبیین ویژگیهای این حرکت مؤثر است. آیتالله فیض گیلانی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در دادگاههای انقلاب اسلامی فعالیت داشت و مدت 6 سال نیز به عنوان رئیس دیوان عدالت اداری عهدهدار این سمت بود. این گفتوگو در چهاردهم اردیبهشت سال 1372 انجام گرفته است.
♦
روزی که قرار بود محمدرضا پهلوی به قم بیاید، من از منزل خارج شدم و به صحن مبارک حضرت معصومه(س) رفتم. در اطراف صحن، جمعیت زیادی از زنها و مردهای قمی جمع شده بودند. محمدرضا پهلوی به جلوی صحن ـ که برای او جایگاهی در آنجا ساخته بودند ـ آمد و سخنرانی کرد. او مطالب زنندهای را نسبت به روحانیت گفت و بعد قدری درباره خودش صحبت کرد که مورد توجه امام زمان قرار گرفته و چه شده و ... گاهی هم به مناسبت، نامی از پیغمبر و امام زمان و دیگر اولیا میبرد.
من احساس کردم که یک حالتی در بعضی از زنهای حاضر در مجلس ایجاد شده و بعضی از کسانی که در اطراف ما بودند، دارند گریه میکنند. اینها از روی جهالت و نادانی، تحت تأثیر قرار گرفته و همینطور داشتند گریه میکردند. محمدرضا پهلوی هم میدانست که با این مردمی که معتقد به پیغمبر و امام زمان و مسایل دینی هستند، چگونه باید صحبت کند، تا عواطف و احساسات دینی اینها را جلب کند.
بعد از سخنرانی، شروع کردند به شعار دادن به نفع محمدرضا پهلوی. آنهایی که شعار میدادند، پیدا بود که از طرف خود رژیم برای این کار آمدهاند، من از مردم قم شعاری نشنیدم. این تظاهرات به نفع محمدرضا پهلوی، به خاطر آن برگزار شد که چندی قبل، تظاهراتی از طرف مردم در قم انجام شده بود و در آن مردم، بازاریها و طلبهها، قرآن به دست، در خیابانها راه افتاده و گفته بودند:
«ما پیرو قرآنیم رفراندوم نمیخواهیم.»
این تظاهرات، نشان داده بود که مردم با این جریانات موافق نیستند و محمدرضا پهلوی هم در قم طرفداری ندارد که بیاید در خیابان به نفع او شعار بدهد. به همین دلیل، افرادی را از خارج قم آورده بودند تا به نفع شاه تظاهرات کنند.
حمله به مدرسه فیضیه
در بیست و پنجم شوال، برابر با دوم فروردین 1342، من به عادت هرساله، که آیتالله گلپایگانی به مناسبت شهادت امام جعفر صادق(ع) مجلس روضه برگزار میکردند، صبح به مدرسه فیضیه رفتم. در بیرون مدرسه، وضع غیرعادی بود. ماشینهای ارتشی و نیروهای مسلح، به حالت آماده ایستاده بودند. فکر کردم شاید دولت میخواهد، این نیروها را برای جنگ عمان به ظفار بفرستد و آنها در مسیر راهشان، در قم توقف کردهاند. داخل مدرسه شدم. آیتالله گلپایگانی، در یکی از جاهایی که جلو حجرههاست نشسته بودند. در جای دیگری هم ما نشستیم. آیتالله شیخ مرتضی انصاری، روی منبر داشت درباره امام صادق(ع) صحبت میکرد. یک وقت متوجه شدیم که وضعیت مجلس از حالت عادی خارج شده است؛ مثلاً یکی اینجا نشسته، برای رفیقش در جای دیگر، سیگار پرت میکند و صدا میزند: «داش علی، بگیر!» معلوم شد که اینها برای عزاداری امام صادق(ع) نیامدهاند و منظور دیگری دارند. حدود یک ربع، بیست دقیقه از این جریان گذشت که دیدیم یک نفر بلند شد و گفت: «به روح پرفتوح رضاشاه، صلوات.» جمعیتی که صلوات فرستادند، حدس زدیم که باید بیش از چهارصد نفر باشند. در ابتدا فکر کردم که شاید مردم عوام، همینطور نسنجیده برای خاندان پهلوی صلوات میفرستند، ولی بعد متوجه شدم که خیر، قضیه این نیست و این کار، کار دسته خاصی است. من احساس کردم که زد و خوردی در پیش است، طبقه پایین را رها کردم و از پلهها رفتم بالا به طبقه دوم مدرسه فیضیه، که هم ناظر صحنه باشم و هم اگر درگیری شد، در امان باشم.
در طبقه بالا شنیدم که آیتالله انصاری، روی منبر میگفت: صلوات نفرستید، صلوات با من باشد. مجلس امام صادق است، احترام کنید امام صادق را، صلوات نفرستید.» باز هم آنها میگفتنند: «مزد دهان آقا، صلوات بفرستید!» در همان حین که آنها صلوات میفرستادند، آیتالله انصاری دنباله مطالبش را رها کرد و رفت در ذکر مصیبت امام صادق(ع)، تا زودتر مجلس را تمام کند و پایین بیاید. در طول مدتی که ایشان ذکر مصیبت میگفت، آنها هم مشغول صلوات و سیگار پراندن به یکدیگر بودند، ولی دست به حمله نزدند. بعد از آن که حاج آقا انصاری از منبر پایین آمد، کسی پشت بلندگو گفت: «آقایان! حضرت آیتالله میفرمایند که شما به خانههایتان بروید، مجلس دیگر تمام شده، اینجا توقف نکنید.» ولی اوضاع طوری نبود که مردم صحنه را خالی کنند و به خانههایشان بروند.
من در طبقه بالا نشسته بودم و ناظر جریان بودم. یک دفعه دیدم یکی از این مأمورها با صدای بلندگفت: «برای سلامتی ذات همایونی اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر، صلوات!!» مأمورها سرپا ایستادند و صلوات فرستادند. از صدای صلواتها، معلوم شد که تعدادشان زیاد است. همین که صلوات فرستادند مردم از اینها فاصله گرفتند و به کناری رفتند. اینها ماندند وسط مدرسه و اطراف حوض. شروع کردند به شعار دادن و شکستن شاخههای درختها و حمله به مردم.
من دیدم که میخواهند به طبقه بالا بیایند، پلهها هم که در نداشت تا به روی آنها ببندم، ناچار به اتاقی پناه بردم. در آن اتاق ده بیست نفر روحانی و کلاهی بودیم. در این اتاق هم از پشت چفت نمیشد، یک لنگه در، آنجا بود که آن را آوردیم و گذاشتیم پشت در اتاق. بعد پشت پنجره رفتیم تا ببینیم عاقبت کار چه میشود. عدهای از طلبهها، خوب مقاومت میکردند و با کماندوها درگیر میشدند. یکی دو بار هم ارتشیها آمدند و در مدرسه تیر هوایی خالی کردند. بعد مأمورها مقداری چوب ـ به طول یک متر ـ آوردند که برای زدن مردم از آنها استفاده کردند. بعد از مدتی، یک مأمور آمد و در اتاقهایی را که ما در آنها بودیم، یکی یکی با لگد یا قنداق تفتگ میزد، اگر میتوانست در را باز کند، افراد پناهنده به اتاقها را بیرون میریخت و کتک میزد. دو تا از این پاسبانها آمدند و با لگد به در اتاق ما زدند. در خود به خود باز شد. دیدند که ما ده بیست نفر آنجا هستیم. فحش بدی به ما دادند و گفتند فلان فلان شدهها بروید بیرون. گفتیم: «بیرون کتک میزنند، ما کار به کار کسی نداریم.» اما نپذیرفتند و گفتند اتاقها باید خالی شود. ما را از اتاق بیرون کردند. رفتیم در راهرو، آنجا، باز من رفتم یک گوشهای تا دور از چشم مأمورین باشم. اما یک مأمور آمد و با چوبدستی، از روی عمامه، زد به سرم، طوری که سرم شکست و خون آمد. بعد دستم را گرفت که ببرد پایین. گفتم: «آن پایین، کتک میزنند.» گفت: «من با تو هستم، نمیگذارم تو را بزنند.»
فکر کردم نکند این هم نقشهای باشد برای اینکه مرا از پلهها پایین بیندازد. دستگیره پلهها را گرفته بودم، تا اگر بخواهد از یک جهت مرا هل بدهد، پایین نیفتم. همراه این مأمور، در حالی که زیر بغلم را گرفته بود پایین آمدم. همین که از راهرو آمدیم به حیاط مدرسه فیضیه، یک مأمور دیگر آمد و با چوب محکم به صورتم زد. مأموری که مرا از بالا آورده و خودش هم مرا مجروح کرده بود، گفت: «نزن! این چوبش را خورده است.» خوب من هم از او تشکر کردم. هر جا که میرسیدیم، سه چهار تا از این چوب بهدستها میآمدند جلو که ما را بزنند، باز این مأمور میگفت: «نزنید، این چوبش را خورده است.» بعد ما را بردند در یک قسمتی از مدرسه فیضیه، که حدود صد، صدو پنجاه نفر روحانی را در آنجا جمع کرده بودند.
اغلب این روحانیها سربرهنه بودند و عمامههایشان در مدرسه افتاده بود. با یک وضع تأسفباری، حدود یک ساعت ما را آنجا نگه داشتند و نگذاشتند که از مدرسه بیرون برویم. بعد رفتند یک سطل آب و یک لیوان آوردند و به ما آب دادند. پس از آن ما را مرخص کردند.
قصد حمله به آیتالله گلپایگانی در مدرسه فیضیه
صحنهای که در آن روز دیدم و برایم خیلی ناراحتکننده بود، هجوم مأمورها به اتاقی بود که آیتالله گلپایگانی در آن بود. آنها حتی دستور داشتند که به وی یک صدمهای بزنند، اما عده زیادی از روحانیون، خودشان را انداختند روی بدن آقای گلپایگانی و چوبها به بدن آنها اصابت کرد. فکر نمیکنم که در آن روز، آنها توانسته باشند چوبی، یا ضربهای به شخص آیتالله گلپایگانی وارد کنند.
اوضاع قم، پس از حمله کماندوها
بعد از حمله کماندوها، چیزی که در مدرسه فیضیه مشاهده کردیم، صدها عبا و عمامهای بود که در حیاط مدرسه فیضیه افتاده بود. وجود این عبا و عمامهها نشان میداد که روحانیون بسیاری مورد حمله قرار گرفتند و صدمات زیادی به آنها وارد شده است.
پس از این جریان، هالهای از غم و اندوه در ما ایجاد شد. و شاید ما از دیدن اینهمه کماندو و اینهمه سرنیزه وحشت کرده بودیم. روزهای بعد از حمله، کماندوها را سوار ماشینها کرده در خیابانها میگرداندند و شعارهایی علیه روحانیت میدادند. حالت رعب و وحشتی به ما دست داده بود. اینکه با اسلحه و سرنیزه آمدند جلو مدرسه فیضیه و به این صورت با مردم برخورد کردند، خوب ترس و وحشت داشت. ولی یکی، دو روز بعد، اعلامیهای از طرف امام، در یک صفحه و بهطور گسترده منتشر شد که خطاب به یکی از روحانیون تهران ـ آقای حاجاصغر خویی ـ صادر شده بود. امام، در آن نامه، سخت با این جریان برخورد کرده بودند و نوشته بودند «شاه دوستی یعنی مردمکُشی؟ شاهدوستی یعنی پاره کردن قرآن؟ شاهدوستی یعنی جسارت به روحانیت؟» صدور این اعلامیه، یک قوت قلبی به ما داد. احساس کردیم که تنها نیستیم. امام پشتوانه مردم است و در هر فرصتی به عنوان دفاع از حریم اسلام و قرآن، اعلامیه میدهند.
محرم سال 1342
در دهه اول محرم آن سال، امام خمینی(ره) طی اعلامیهای، از روحانیون خواسته بودند که حقایق و مسایل روز را برای مردم مطرح کنند و من هم که در آن موقع، در شهرستان منبر میرفتم، تا جایی که توان داشتم ـ یعنی آنقدر هم، مثل آیتالله داماد جراَت نداشتم ـ مطالب را میگفتم. بعد که حادثه دوازدهم محرم ـ پانزده خرداد ـ پیش آمد، چون در آن شهرستان، تحرک مردم و عکسالعمل مردم مثل تهران نبود که بازار را بسته بودند و تظاهرات کرده بودند، ما روحانیون جمع شدیم و رفتیم رشت نزد آقای یاوری. ایشان، تقریباً میشود گفت بزرگ روحانیون گیلان بودند. یکی دو ساعت نزد ایشان نشستیم و بعد رفتیم نزد آقای بحرالعلوم تا بلکه بتوانیم اینها را قانع کنیم که مثل تهران، بازار را تعطیل کنند. تا حدودی هم موفق شدیم؛ یعنی نظر موافق این آقایان را جلب کردیم، ولی رئیس شهربانی رشت فهمید و عملیات مرا خنثی کرد. بازار رشت، به آن صورت که ما انتظار داشتیم، تعطیل نشد.
دستگیری و تبعید امام
دستگیری دوم امام خمینی(ره)، که منجر به تبعید ایشان شد، به این صورت اتفاق افتاد که امام در چهارم آبان ماه سال 1343 در اعتراض به لایحه کاپیتولاسیون و مصونیت مستشاران آمریکایی، سخنرانی تندی ایراد فرمودند. در آن سخنرانی، امام به آمریکا حمله کردند و گفتند که رئیس جمهوری آمریکا، منحوسترین فرد است نزد ملت ما، چون که این مظالم را درباره ملت ما انجام داده است. سخنرانی ایشان حدود سیوپنج دقیقه طول کشید. جمعیت زیادی هم از جاهای مختلف برای شنیدن سخنرانی به قم آمده بودند.
آن روز، سالروز تولد محمدرضا پهلوی بود و دستور داده بودند تا مردم خیابانها را چراغانی کنند و پرچم بزنند. امام در سخنرانی خود به این موضوع هم اشاره کردند و گفتند: «باید پرچم سیاه بلند کنند، که بزرگترین ظلم به ملت ایران شده است.» فاصله بین سخنرانی امام تا دستگیری ایشان، حدود نه روز طول کشید. چهارم آبان سخنرانی کردند، شب سیزدهم آبان آمدند برای دستگیری ایشان.
در آن روزها، ما تازه چند ماهی بود که به این منزل ـ که در همسایگی منزل امام بود ـ نقل مکان کرده بودیم. من با حاج شیخ فضلالله محلاتی، خانه را شراکتی خریده بودم و با ایشان همخانه بودم. شب سیزده آبان بود که نزدیکیهای صبح، در حالی که بلندگوهای حرم پیشخوانی اذان صبح را پخش میکردند، دیدیم یک نفر دارد کلید میاندازد به در منزل ما و یک نفر دیگر در منزل ما را، از کوچهای که منتهی میشد به بیت امام، دارد باز میکند.
همسرم گفت: «دزد آمده!» من گفتم: «شما بمان، من بروم ببینم چه خبر است!» دم در رفتم. دیدم که یک کسی دارد کلید میاندازد به فقل در، و چون نمیتواند باز کند، کلید دیگری را امتحان میکند. پرسیدم: «کیست؟»
گفت: «در را باز کن.» نگاه کردم، دیدم کوچه شلوغ است و رفت و آمد زیادی در جریان است. با خود گفتم که این شخص نباید دزد باشد، برای اینکه در این شلوغی، دزد نمیگوید در را باز کن. حدس زدم که برای بیت امام، مشکلی پیش آمده است، و شاید به کمک ما احتیاج پیدا کردهاند. چون ما همسایه نزدیک امام بودیم، و بعضی شبها، خادم امام میآمد و چیزهایی را که لازم داشت از قبیل لوازم، اثاث، پتو، عبا و غیره از ما میگرفت. با این فکر به طرف در رفتم تا آن را باز کنم. پردهای را که پشت در آویخته بودیم، کنار زدم که ناگهان در، با ضربة لگدی که از آن طرف زده بودند، بهشدت باز شد و خورد به پیشانی من و من بر اثر این ضربه به داخل راهرو پرت شدم. پیشانیم شکست و خونزیزی کرد. در همین حال، حدود ده پانزده نفر که بعضی از آنها مسلسل و سرنیزه در دست داشتند، و عدهای کماندو که کارد به کمر داشتند، به داخل راهرو هجوم آوردند. بدون اینکه با من کاری داشته باشند، به داخل اتاقها رفتند و شروع به بازرسی کردند. داخل هر اتاق که میشدند، میپرسیدند: «کلید برق این اتاق کجاست؟» بچههای من، کلید برق را میزدند و آنها پس از بازرسی میگفتند: »آقای خمینی کو؟»
به این ترتیب، تمام اتاقها را بازرسی کردند. من تاره متوجه قضیه شدم و دانستم که منظورشان از این هجوم، دستگیری امام است؛ و چون دفعة اولی که ایشان را برده بودند، از این خانه که ما در آن سکونت داشتیم دستگیر کرده بودند ـ این بیت قبلاً متعلق به شهید محلاتی بود که ما از ایشان خریدیم و مدتی در اجاره حاجآقا مصطفی فرزند امام بود، و شب پانزده خرداد 1342 امام را در همین خانه دستگیر کرده بودند ـ احتمال میدادند که امام، مثل سابق، در این بیت باشند. پس از بازرسی اتاقها، چون کسی را نیافتند، آمدند و گفتند: «آقای خمینی در اتاقها نیست!» من گفتم: «ما چه کار کنیم؟ شما که رفتید و اتاقها را دیدید، ما که نمیتوانیم ایشان را پنهان کنیم. ایشان در منزل خودشان هستند.» گفتند: «به منزلشان هم رفتیم، نبودند.»
پس از آنکه مأمورها رفتند، پارچهای پیدا کردم و خون پیشانی و صورتم را پاک کردم. بعد رفتم دم در. هالهای از غم و غصه ما را فراگرفت. کشتن ما گواراتر از این بود که با چشم خود ببینیم یک عده سرنیزه و کارد به دست دنبال امام میگردند. دم در ایستاده بودم که فوری یک نفر با سرنیزه آمد و آن را به طرف سینه من گرفت و گفت: «برو تو!» دیدم که آنها از کشتن آدمها باکی ندارند، به منزل رفتم و در را بستم. بالای در شیشه نصب شده بود، رفتم و از آن بالا به بیرون نگاه کردم. چند دقیقه نگذشت که دوباره زنگ خانه را زدند. در را باز کردم. گفتند: «آقای خمینی، در خانهاش نیست.» گفتم: «شما که اینجا راگشتید، نبود؛ حالا دیگر چه بکنیم؟» در ضمن همین صحبت بودیم که یک دفعه دیدم، اتومبیل فولکسی، پای درخت روبهروی خانه، روشن شد. گویا امام مشغول خواندن نماز شب بودند، با شنیدن صدای موتور فولکس، متوجه جریان میشوند و از پشت بام، آنها را صدا میکنند که «بیایید، من خودم از این در میآیم بیرون» چند لحظه بعد، امام لباس پوشیدند و از در بیرون آمدند. ایشان را به داخل فولکس راهنمایی کردند. به این دلیل از اتومبیل فولکس استفاده کردند که چون کوچهای که به طرف مسجد سلماسی میرفت، باریک و تنگ بود و جابهجایی اتومبیلی از نوع بزرگتر در آن کوچه، کار آسانی نبود.
برای بار دوم رفتم دم در. از مکالماتشان فهمیدم که امام دستگیر شده و در اتومبیل نشستهاند. اینها دیگر کاری به کار من نداشتند و مزاحمت ایجاد نکردند. حدود ده، پانزده دقیقه در کوچه ماندم که یکی آمد و همکارش را صدا زد که «جناب سرهنگ بیا، دیگر کار تمام شد.» اسم امام را نمیبردند و نمیگفتنند که دستگیر شده، فقط میگفتند «کار تمام شد.» من آنجا ماندم تا ببینم «سرهنگ» چه کسی است. بعد از چند لحظه، یک آدم قدبلند و چاق آمد ـ که بعدها گفتند سرهنگ مولوی است ـ و او فرمانده عملیات بود. تعداد مأمورینی که آن شب، بیرون از خانه، رفت و آمد داشتند، حدود سیصد نفر بود که نیمی از اینها مسلسل به دست داشتند و بقیه کارد. وقتی که اعلام شد: «بیایید کار تمام است» عده دیگری از مأمورها از در خانه امام بیرون آمدند و تعدادی دیگر، از پنجره طبقه بالای اتاق همسایه، پایین پریدند. آنها به طرز مخصوصی، از طبقه بالا، به پایین میپریدند، به این ترتیب که پشت به دیوار، کفشهای کتانیشان را روی دیوار سُر میدادند و پایین میآمدند تا از فشار بدنشان کاسته شده و وقتی به زمین میرسند، صدمه نبینند.
تشکیلات اصلی مأمورها، جلوی بیمارستان مستقر بود. امام را با اتومبیل به آنجا بردند و پس از تعویض اتومبیل، به سمت تهران حرکت کردند.
اوضاع قم پس از دستگیری دوم امام
روز سیزدهم آبان، ابتدا به بیمارستان رفتم و پیشانیم را بخیه زدم. بعد به خیابان، حرم و مدرسه فیضه رفتم و دیدم در تمام شهر، حتی کوچهها مأمور گذاشتهاند. پیشبینی کرده بودند که ممکن است با دستگیری امام، قیام و شورش فوقالعادهای در شهر قم برپا شود، بنابراین پیشگیری کرده بودند؛ از تجمع اشخاص، توقف افراد در خیابان و حرم و حتی از رفت و آمد اشخاص در خیابانها جلوگیری میکردند.
دیدار با حاجآقا مصطفی خمینی
سحرگاه سیزدهم آبان، هنگامی که امام را دستگیر کردند، حاجآقا مصطفی در منزل خودشان بودند و از جریان مطلع نشدند. ایشان، در کوچه حرم، منزلی اجاره کرده بودند و در آنجا با خانوادهشان زندگی میکردند. اصولاً روش حاجآقا مصطفی این بود که در کارهای مربوط به بیت پدرشان و رسیدگی به مراجعات، شخصاً مداخله نمیکردند. یعنی بیشتر به درس و بحث خودشان میپرداختند و این یکی از محسنات ایشان بود.
ساعتی بعد، که از جریان دستگیری پدرشان مطلع شدند، به ایشان گفته بودند که فیض گیلانی تنها ناظر صحنه بوده است؛ آمدند اینجا و مرا خواستند. با هم به کوچه رفتیم و من تمام قضایا را برای ایشان توضیح دادم. مردم هم از اطراف رسیدند و شنیدند که امام، به چه شکل دستگیر شدهاند.*
*خاطرات 15 خرداد(دفتر ششم)، به کوشش: علی باقری، تهران: دفتر ادبیات انقلاب اسلامی و انتشارات سوره، 1376، صص 311 و 313-322
تعداد بازدید: 4817