جعفر گلشن روغنی
08 اسفند 1395
طیب حاج رضایی ازجمله شخصیتهای مشهور تاریخ ایران معاصر است که نام و آوازه او با چند مسئله گره خورده است. لوطیگری و جوانمردی، شاهدوستی و حمایت از محمدرضا پهلوی در کودتای 28 مرداد 1332، ریاست بر میدان میوه و ترهبار تهران و واردکننده اصلی موز به کشور، فراهمسازنده مراسم جشن تولد ولیعهد شاه، برپایی مراسم عزاداری در ماه محرم و همراهی و حمایت از نهضت امامخمینی(ره) در 1342، حضور موثر در واقعه 15خرداد1342 و درنتیجه بازداشت و سرانجام تیرباران و شهادت در11 آبان 1342 به جرم همراهی با امامخمینی(ره). هرکدام از مسائل یاد شده میتواند موضوع جذابی برای پژوهش و ساخت فیلم مستند بر پایه اسناد و مدارک باشد. برایناساس، مهدی مطهر و احمدکشاورز در فیلم مستندی با نام «سهسال و سهروز» تلاش کردند تا به همه این مسائل به گونهای توجه کرده، احوال طیب حاجرضایی را به تصویر کشند. فیلمی که ناصر طهماسب صداپیشه باسابقه و زبردست، در مقام راوی روی صحنههای فیلم، احوال طیب و زمانهاش را روایت میکند تا بینندگان ضمن دیدن تصاویر، با شنیدن سخنان راوی بیشترین اطلاعات را بهدست آورند. این فیلم 37 دقیقهای که از تولیدات خانه مستند انقلاب اسلامی بهحساب میآید، همزمان با سالروز شهادت طیب در سال 1395ش از شبکه مستند سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شد.
در ساخت این فیلم که میتوانیم آن را در شمار مستندهای پُرتره(شخصیت محور) به حساب آوریم از تصاویر مستند بازمانده از حواث و وقایع تاریخ معاصر ایران بهره کافی گرفته شده است که صحنههایی از کودتای 28 مرداد و حضور محمدرضا پهلوی در قضایای مختلف ازجمله آنهاست. اما بیتردید تصاویر بجامانده از ایام وضع حمل فرح پهلوی در 1339ش در بیمارستان فرح در خیابان مولوی که امروزه به نام شهید اکبرآبادی معروف است و چگونگی احوال مردم و شهر تهران در آن روزها، از جالبترین تصاویر مستند این فیلم است که فیلم هم با پخش قسمتهایی از همین تصاویر آغاز میشود. علاوه بر تصاویر مستند، در این فیلم از عکسهای افراد و شخصیتها و حوادث و رویدادها استفاده خوبی شدهاست. 28 عکس از طیب در کنار 5 عکس از شعبان جعفری بارزترین آنهاست که حس و شناخت بسیار خوبی به بیننده میبخشد. ضمنا برای به تصویر کشیدن برخی حوادث و وقایع نیز از تصاویر نقاشی شده که گونهای حرکت بدان بخشیدهاند، بهرهگرفته شده است.
بیان احوال و رفتار و کردار و خلقیات و احساسات طیب از زبان دوستان و آشنایان و نزدیکان وی که میتوان آنرا خاطرهگویی به شمار آورد، از اجزای قابل اعتنا و ارزشمند این مستند است. به عبارت دیگر کارگردانان این مستند تلاش کردهاند تا با بهرهگیری از روش و ابزار تاریخ شفاهی به عمق وجود و درونیات شخصیت طیب وارد شوند و روزگار رفته بر او را روایت نمایند. فراز و فرودش را بگویند و از علت چرخش وی از قالب فردی تاجبخش به انسانی دلبسته به امامخمینی(ره) پرده بردارند.
در این فیلم ابتدا به فعالیتهای موثر و منحصربهفرد طیب در برپایی مراسم جشن و چراغانی و زدن طاقنصرت برای ورود و خروج شاه و فرح و فرزند تازه تولد یافته و درباریان و شخصیتهای مملکتی، پرداخته میشود سپس با یک عقبگرد به گذشته احوال وی از تولد که سال1280ش به حساب آمده است، بیان میشود. لازم به ذکر است که براساس اسناد و مدارک طیب متولد1284ش است.
راوی: امروز نهم آبان 1339 است. چشم انتظاری محمدرضا پهلوی تمام شد. او که 5 روز قبل 39 سالگیاش را جشن گرفته بود، خبر خوشی میشنَوَد. از 19 سال قبل که جای پدرش رضا تکیه زد، دو ازدواج ناموفق داشت و صاحب پسری برای ولیعهدی نمیشد. کلی شایعه دربارة آینده پهلویها بر سر زبانها افتاده بود. فرح که بعد از فوزیه و ثریا سومین همسر شاه است، بالاخره او را به آرزویش میرساند. بیرون بیمارستان غلغله است. غلغلهای که به اسم یک نفر گره خورده: طیب.
زریخانم، همسر اکبر جاسب رفیق طیب: از سرِ سرچشمه بگیر تا برو میدون خُراسون[خراسان] و سرتاسر، تمامُ فرش کرده بود. اسفندی بود که واسه ولیعهد دود میکرد.
چنگیز رضوان، شاگرد طیب: طیبخان روبهروی درِ میدون(1) [طاق نصرت] بسته بود، من سرِ صدرالاشراف بسته بودم.
راوی: رفقای طیب چند وقت قبل به شاه پیشنهاد داده بودند تا ولیعهد در بیمارستانی در میان مردم به دنیا بیاید، نه در فرنگ یا کاخهای شمال شهر.
بیژن حاجرضایی، فرزند طیب: پسر پهلوان اکبر خراسانی برای دیدار شاه میره. شاه که اینها رو بازدید میکرده و رد میشده، پسر پهلوان اکبر به شاه میگه اجازه بدید که ولیعهدِ مملکت در داخل مردم به دنیا بیاد. شاه نگاه میکنه به عَلم، عَلم به او، و میگَند [میگویند] چه کار کنیم؟ بلافاصله مینشینند برنامه میریزند. یه بیمارستانی ما داشتیم در تقریباً چند صد متری خیابان باغ فردوس [مولوی امروز] اونجا قبلاً یه درمانگاه مانند بود ولی بلافاصله شروع میکنند تعمیرات کردن و اون بیمارستان رو به نام بیمارستان فرح پهلوی نامگذاری کردند.
راوی: وانتها، سبدهای گل را درِ بیمارستان پیاده میکنند. چیزی که محمدرضا را متعجب کرده ابعاد این میزان شادی است، تولد ولیعهد نه جشنی ملی و مذهبی است و نه مراسمی از پیش اعلام شده. این یک جشن به ظاهر خودجوش است که یک لوطی صاحب نام آن را میگرداند.
در این لحظه از فیلم که حدود 3دقیقه گذشته است، نام فیلم به عنوان تیتراژ اولیه ظاهر میشود. سپس با یک «فلشبک»، احوال طیب از زمان نقشآفرینیاش در کودتای 28 مرداد 1332 بازگو میشود.
راوی: هفت سال قبل محمدرضا با مهمترین بحران سلطنت 12 سالهاش روبهرو میشود. محمد مصدق 70 ساله از سیاستمداران کارکشتة مشروطیت، زمام نخستوزیری را به دست گرفته و بعد از ملی کردن صنعت نفت، محبوبیت فوقالعاده دارد. اما مذهبیون و شاهدوستان فکر میکنند او به حزب توده نزدیک شده است.
داریوش بایَندُر، مورخ و دیپلمات وزارت خارجه دوره پهلوی دوم: آخر حکومت مصدق این تصور ایجاد شده بود که حزب توده داره یک قدرت بیش از حدی پیدا میکنه. تظاهراتی که شد برای روز 30 تیر، عظمت تظاهرات حزب توده همه رو ترسونده بود، بنابراین تغییر رژیم چه به صورت یک جمهوری سکولار، چه به صورت یک کمونیزمی که منکر دین و مذهب هست، هر دو برای روحانیت غیر قابل قبول بود.
راوی: تودهایها زیر چتر حمایت شوروی بودند. همسایة بزرگ شمالی که استالین در آن همه کار میکند تا دنیا را علیه غرب بشوراند. اوج جنگ سرد دهة 1950م بین بلوک کمونیستی شرق و بلوک سرمایهداری غرب است و ایرانِ نفتخیز در قلب خاورمیانه که بیشتر از 1100 کیلومتر مرز مشترک با شوروی دارد میدان مهمی است. در داخل ایران هم ترس از تودهای و بیدین شدن کشور، مذهبیها و سلطنت طلبان را در یک جبهه قرار میدهد.
دکتر محمود کاشانی: با قدرت سازمان یافته حزب توده، هر کاری که میخواستند میکردند. در یک چنین شرایطی، روحانیت ابراز نگرانی میکرد. چون حزب توده یک حزب بسیار خطرناک بود. به این دلیل بود که عموماً روحانیت با ادامة زمامداری مصدق مخالف بودند و با اقداماتی که میکرد به شدت ناراضی بودند.
راوی: پای لوطیها هم به میدان سیاست باز میشود، چون آنها همه کارة محلات تهراناند.
بیژن حاجرضایی: اون موقع محلات تهران تحت پوشش یک نفر بودند در کل ولی هر محله هم سرکردة خودش رو داشت که اون هم حافظ منافع بود. به نوعی میشه گفت کلانتر منطقه بود.
راوی: شایعه میشود که تودهایها جامعهای بدون دین و شاه میخواهند. همین باعث میشود تا لوطیهای نامدار که هم شاه دوستاند و هم ریشههای مذهبی دارند، در برابر مصدق بایستند. ایران در نیمة مرداد سال 32 آبستن حوادث بسیاری است. کودتای انگلیسی آمریکایی آژاکس شکست میخورد. حکومت اینبار سراغ لوطیها میرود. شب بیست و هشتم مرداد، طیب را به غاری در تپههای تِلو در شمال شرق تهران میبرند. او آنجا با فضلالله زاهدی که از نظامیان وفادار شاه است ملاقات میکند. زاهدی از طیب کمک میخواهد.
بیژن حاجرضایی: مرحوم بابام میگه که وقتی رسیدیم دیدیم که خب چند تپه است و چند تا تپه رو طی کردیم، رسیدیم به یه دری که شبیه به یه غار بود. ما از اون در که داخل شدیم رفتیم تو دیدیم که داخل اونجا بعد از ده متر رفتن، مثل روز روشنه، رفتیم تو دیدیم بله اونجا روشن است و آقای تیمسار فضلالله زاهدی با پیراهن شلوار نظامی اونجا، آستینها رو هم بالا زدند، نشستند و چند نفر از دوستانشون منو بوسیدند و تیمسار شروع کرد به صحبت که ما هر کاری که باید بکنیم فشارمون در همین چند روز است که بتونیم مصدق رو برگردونیم.
راوی: طیب بامداد به خانه برمیگردد و زیردستانش را سر و سامان میدهد.
بیژن حاجرضایی: بلافاصله حدود 4 صبح، 5 صبح بوده که برمیگردند به تهران و همون لحظه بابام در یک محلی ستادی تشکیل میده، سران محلات تهران رو میخواد. مرحوم مصطفای [مصطفی] پادگان معروف به مصطفی دیوونه از طرف پاچنار، شعبان جعفری از این طرف پاچنار، آقای مَمّد چلویی از خیابان سی متری، بیست سی تا از این آقایون سران محلات میرَن و آماده میشن که در 28 مرداد به خیابون بیان کفن پوشیده، یا مرگ یا شاه را عنوان بکنند.
راوی: ماجرای 28 مرداد به کودتایی مدرن نمیمانَد. فریادهای زنده باد مصدق صبح، به مرده باد مصدق عصر تبدیل میشود.
اردشیر زاهدی، فرزند فضلالله زاهدی: ارتش رئیس ستادش با نخستوزیر، رئیس شهربانیاش با نخستوزیر، حالا فرض کنیم که وقتی هم که آمدیم تو خیابون دیدید مردمی که میگید لات بودند یا پولدار یا فاحشه، هر چی بودند، اینا با چوب بودند. از اونور تانک روبهروشون مییاد. این تانکها مییاد به اینها تیراندازی میکنه. همینطوری هم که اون روزی که تیراندازی کردند یه عدهای [حدود] صد و خُردهای اون روز کشته شدند.
راوی: لوطیها در عرض چند ساعت تودهایها و طرفداران مصدق را میرانند.
داریوش بایندر: شما ببینید وقتی کودتای نظامی برنامهریزی بشه، شبیخون میزنه، ساعت 4 صبح وارد میشه ولی اونجا اصلاً اینجور نبود. نیروهای نظامی برای اولین مرتبه، در حدود ساعت یک و دوی بعدازظهر وارد عملیات شدند. مردم تو خیابونها بودند. اینها به مردم پیوستند، اومدند به طرف منزل دکتر مصدق. مردم که میگَم[میگویم] آدمهایی که راه انداخته بودند.
راوی: مصدق کارکشته مغلوب میشود و شاه جوان از ایتالیا به کشور برمیگردد. اما ورق برای فاتحان روز 28 مرداد در شب 29 مرداد برمیگردد. طیب و لوطیها را نیمه شب بازداشت میکنند.
بیژن حاجرضایی: ساعت یک بعد از نیمه شب، اینها تحویل زندان قصر میشَند[میشوند] در 29 مرداد سال 1332. تحویل شدن همانا و یازده ماه زندان میمونَند.
راوی: شاه برای سرکشی به زندان میآید. طیب شاه را میبیند. شاه که حالا نجات دهندة خودش را در زندان میبیند دستور آزادی میدهد و از طیب دلجویی میکند.
محسن رفیقدوست، از نزدیکان طیب: طیب و شعبون بیمخ تو قضیة 28 مرداد نقش داشتند که به هر دوی اینا میگَند تاجبخش و بعد از این داستان، اعلیحضرت به هر دوی اینها کُلت میده و اینها دیگه مسلح بودند برای همیشه.
رضا امیرخانی، نویسنده: در یک نظام، دولت و قدرت متمرکزی، شما برای اینکه جایگاه و طبقة خودت رو مشخص کنی، چه چارهای داری؟ هیچی، باید نزدیکتر بشی به قدرت. اگر رقابتی هست برای نزدیکتر شدن به قدرته.
راوی: به این ترتیب طیب هفت سال پیش از تولد ولیعهد، شاه دوستیاش را نشان میدهد. جایزهاش انحصار واردات موز است.
بیژن حاجرضایی: بیش از چندین کامیون موز رو به صورت مجانی به ادارات، به خانهها به خانوادهها میدادیم که مردم اینو بخورند که بدونند این میوه است. اصلاً وحشت داشتند ازش.
رضا امیرخانی: انحصار گرفتن یک کار طبیعی بوده در دستگاه سلطنتی. اما شعبان این کار را نکرد. شعبان پول باد آوردة زحمت نکشیده گرفت. فلذا شعبان همیشه وابسته بود. شعبان هیچ وقت مستقل نشد.
راوی: طیب تاجبخش، داده بود روی بدنش را شمایل رضاشاه خالکوبی کنند.
چنگیز رضوان: سر تاج رضا از اینجا [اشاره به بالای سینه، نزدیک گلو و قبل از آخرین دکمة پیراهن] معلوم بود.
راوی: طیب با چنین قدرت و به پشتوانة رفاقتش با تیمور بختیار اولین رئیس ساواک، برای تولد ولیعهد طاق نصرت میبندد. طیب ماشینش را زیر طاق نصرت پارک میکند که نعمتالله نصیری فرماندة گارد شاهنشاهی از راه میرسد و دنبال صاحب ماشین میگردد.
بیژن حاجرضایی: در مقاطعی بود که خانم شاه هم آمده بود و بارش رو به زمین گذاشته بود و اونجا احتیاج به حفاظت بیشتر داشت. همیشه ماشیناش رو زیر طاق نصرت اصلی پارک میکرد.
علیاکبر حاجرضایی، از نزدیکان طیب: دوج، دوج قرمز. وقتی مینشست تو ماشین، این ماشین به هیکلش میخورد. میخندید.
چنگیز رضوان: اول کسی که تو بازارچه ما ماشین خرید، طیبخان بود.
زری خانم: ماشیناش هم رانندهاش اکبر آقا بود. [طیب] بلد نبود رانندگی، بلد نبود.
راوی: نصیری که تحت تأثیر قدرت طیب خود را در حاشیه میدید، برای تحقیر او بهانهای بهتر از ماشیناش پیدا نمیکند.
محسن گودرزی، از نزدیکان طیب: [نعمت الله نصیری میگوید:] ماشین مال کیه، رد کن. طیب میره جلو میگه مال منه. میگه مرتیکه به تو گفتم رد کن. تا میگه مرتیکه میزنه تو گوشش. میزنه زیر گوشش همه افسر و پاسبان فرار میکنند. آدمها هم در میرَند.
بیژن حاجرضایی: تو گوش او نمیزنه، بلکه محکم میزنه تو سینهاش که مرتیکه برو که تو چه کاره هستی.
راوی: اسدالله عَلم از پنجره بیمارستان ماجرا را میبیند، بیرون میآید و ماجرا را فیصله میدهد. طیب تصمیم خود را میگیرد.
بیژن حاجرضایی: همون لحظه بابام میگه طاق نصرتها رو جمع کنید دیگه به ما ربطی نداره. چون خلاف وعده کردن از اینها بود. خلاصه میان[میآیند] آشتی میدن[میدهند] و یک جوری غائله رو میخوابونند. همزمان با این خوابوندن، شاه میرسه.
راوی: اما طیب از کجا سر برآورد. او شصت سال قبل از آن که برای ولیعهدِ پهلوی طاق نصرت ببندد، به دنیا میآید. پدرش حسینعلی چند سالی بود، دهاتش سگمَسِآبادِ قَرقان قزوین را رها کرده بود تا در پایتخت کار کند. خانهاش در باغ فردوس و صابونپز خانه بود و برای درآوردن نان برای تنور نانواییها، بوتههای خشک میبرد. هنوز 5 سال مانده بود تا مظفرالدین شاه قاجار پای حکم مشروطه را امضا کند که طیب به دنیا آمد.
عباس جعفری، شاگرد طیب: یه کارخونهای داشت وسط کوچهاش، صابونپزی بود.
راوی: مسیح، اکبر و طاهر سه برادر دیگر طیب بودند. طیب 24 ساله است که رضاخان کار قاجار را تمام میکند. حالا نوبت انتخاب نام فامیلی و گرفتن شناسنامه میرسد.
علیاکبر حاجرضایی، از نزدیکان طیب: قبلاً فامیلیها مشخص نبود. چون ما همهمون تو یه محل مینشستیم از من سؤال کردند شما که حاجرضایی هستین، اجازه میدید که ما بریم به نام شما فامیلی حاجرضایی رو درخواست بکنیم. ما هم به بابامون گفتیم، بابامون گفت اشکالی نداره. فامیلی حاجرضایی از اون روز به نام اینها ثبت شد.
راوی: طیب در تهرانی بزرگ میشود که سالهاست خاستگاه فرهنگ لوطیگری است. لوطیها تلفیق لولیان آوازخوانِ آمده از هند و لاتهای چاقو به دست بودند که فرهنگ خاصی از جوانمردی ساخته بودند. طیب در رویای لوطی شدن، میل میزند و کباده میکشد و کم کم اسم و رسمی پیدا میکند.
علیاکبر حاجرضایی: با طیبخان راه بِرَند[بروند]، باهاش مثلاً برن عکس بندازن.
اصغر آراسته، از هیئتداران قدیمی: دوست داشتیم این که میگن طیب طیب، بریم طیب رو ببینیم. بریم حسین آقای رمضون یخی رو، بریم حاج مصطفی دادکان[پادگان] رو ببینیم.
راوی: هر محلی برای خودش لوطیای دارد و طیب جوان هم حالا لوطی محلة خودش باغ فردوس است که اسمش بیپس و پیش بر سر زبانهاست. او مثل شعبان بیمخ و رمضان یخی، لقب ندارد.
محسن گودرزی: طیب هیچ کسی رو قبول نداشت. شعبون جعفری رو میگفتند شبعون بیمخ، نمیگفتند مگه؟ طیب میگفت شعبون بیخود، شعبون بیخود اومد. حسین رمضون یخی که با کارد زدنش اینا، طیب میگفت حسین رمضون کشکی.
راوی: اما ماجرایی که نام طیب را بر سر زبانها انداخت، صدها کیلومتر پایینتر از تهران اتفاق میافتد. وقتی که طیب برای کار به بندرعباس رفته بود. طیب 43 ساله شب عروسی به جرم قتل، بازداشت میشود و او را از حجلة عروسی به سلول انفرادی میبرند.
چنگیز رضوان: یارو محمدپررو رو اون شب کشت. یه محمد پررو بود شب عروسی طیبخان تو باغ فردوس، صابونپز خونه، زد یارو رو کشت. صبح هم طیب رو گرفتند. هشت سال هم حبس بیخودی کشید. طیب آدمکش نبود.
راوی: دو سال بعد از تبعید به بندرعباس زندانیان شورش میکنند. زندانبانان طیبِ مجروح را در سلول انفرادی بومی به نام ساباط زندانی میکنند. ساباط زندان حصیری دایرهای شکلی بود که در گرمای تابستان دم میکرده. طیب عفونت کرده و کرم رِشکا در بدنش لانه میکند. زنی بومی با دیدن احوال طیب به او یاد میدهد تا رشکا را با تکههای چوب از بدنش بیرون بکشد. طیب سال بعد عفو میشود و به تهران برمیگردد. حالا دیگر همه در دهة 1320 طیب را میشناسند.
عباس جعفری: حرف یکی بود، حرفش یکی بود، طیب یکی حرف میزد.
علیاکبر حاجرضایی: اسمش بیشتر از خودش بود.
راوی: او با بعضی لاتهای سرشناس تهران سرشاخ میشود که یکی از آنها حسین رمضان یخی است.
اصغر آراسته: بابایِ حسین آقای اسماعیلپور یخ فروش بود، میگفتند حسین رمضون یخی.
علیاکبر حاجرضایی: حسین رمضون یخی گردن کلفت بود، یعنی جیگردار بود.
راوی: یه کَلکلِ ظاهراً ساده، طیب را با حسین رمضون یخی سرشاخ میکند که البته از این ماجرا جان سالم به در میبرد.
محسن گودرزی: همة گردن کلفتها رو یه روز دعوت میکنه خونش. موقعی که اینا وارد میشَند، طیب اینا رو تحویل نمیگیره. همونجا اونا میگَند امشب باید اینو بکشیم. میرسه دم باغ فردوس، اونها هم خودشون رو آماده کرده بودند، تا میرسه همون موقع با کارد میزنند. دو تا ضربه هم میزنه، یکی تقی میزنه تو صورتش، یکی حسین میزنه تو کتش، کارد تو کت طیب هم میشکنه.
عباس جعفری: داداشش ممتقی[محمدتقی]، حالا اون هم خدا بیامرزتش، که برمیگرده بهش میگه سرش رو ببُر.
راوی: اما نوع لوطیگری طیب با لوطیهای دیگر مانند شعبون بیمخ فرق دارد.
بیژن حاجرضایی: بابای من هیچ موقع پاشو رو پاشنة کفشش نذاشت. هیچ موقع دستمال دستش نبود تکون بده راه بره. ولی بعداً برای این که بازار فیلمهای فارسی رو بگیرند، یکسری کارها کردند، اینو کردند نوچه اونو کردند شاپوگذار، اونو کردند دستمال ابریشمی دست گرفتن. اصلاً این طوری [نبود]. دستمال ابریشمی داشتند، ولی این دستمال ابریشمی جایی که دست و صورت رو میشستند، نمیتونستند یه دستمال این قدری [کف دست] داشته باشند، یه دستمال بزرگ و فراخی بود که راحت بتونه آب رو جمع بکنه و بعد به راحتی هم خشک بشه. این دستمال رو واسه کتک زدن نمیگرفتند دستشون که.
راوی: طیب در میدان میوه و ترهبار، صاحب مغازه میشود و کارش رونق میگیرد.
اصغرآراسته: بارفروش بود طیب. سرپرست میدون بار تهرون بود.
چنگیز رضوان: تمام ایران میوههاشون رو از همه جای ایران میفرستادند برای طیبخان.
علیاکبر حاجرضایی: رسم میدون این بود، صبح زود میاومدند سرکار. ایشون هم شبها شبنشینی داشت دیگه.
بیژن حاجرضایی: گاهاً حتی صدای بابامون رو هم نمیشنیدیم. صبح زود که او میرفت، بعدازظهر هم قبل از اینکه ما بیاییم او رفته بود. شب هم که اجبار پیدا میکردیم مشقمون رو بنویسیم، درسمون رو آماده کنیم و ساعت هشت و نیم هم بخوابیم.
راوی: زندگی شخصیاش هم با دو زنش عفت و فخری و چند بچة قد و نیم قد برای همسایهها آشناست. طیب مرد میداندار میوه و ترهبار و اهل گود زورخانه است و برای همین تفاوتهایی با همصنفیهایش دارد.
زری خانم: خود طیب سرشو بلند نمیکرد. نه منها، تو چشم هیچکی نگاه نمیکرد. اون هووی من هم میاومدش. [طیب] نگاه نمیکرد.
راوی: همین خصلتها باعث میشود تا خیلیها سراغش بیایند.
محسن گودرزی: زندان قصر میگند هر چی زندانی سابقهدار رو مرخص میکردند، باید [میاومد] پیش طیب خرجیشو بگیره بره تا دهشون تا شهرشون.
شیخ جعفر شجونی، از اعضای فداییان اسلام: یه بار هم تو خیابون خُراسون، طیب رو دیدم که دست بُرد اینجاش [اشاره به داخل پیراهنش] خنجرش رو درآورد، رو سینة یه نفر این جوری کرد [آورد پایین]. اون گفت که من غلط کردم. چشم من همین فردا. بعد ما تحقیق کردیم دیدیم که این یه مردی است که آدم باجخور و آدم عوضیه. خونه پیرزنه رو تخلیه نمیکنه. اون پیرزنه هم مستحق بوده. با اینکه صاحب خونه بود، مستحق بود، این قلدری میکرد. برو شکایت کن. شکایت دادگستری هم چند سال طول میکشید. و با این خنجر نشان دادن من فهمیدم که طیب جوانمرده.
عباس گودرزی: مرد باش و این قدر مرد آدم. این قدر گذشت. از همه چی گذشت.
راوی: برای بعضیها هم آستین بالا میزند.
چنگیز رضوان: اینایی که طیبخان زنشون داد، همشون عاقبت به خیر شدند. هم زنها هم مردها.
زری خانم: بهترین عروسیها رو میگرفت واسه مردم. بهترین مهمونیها رو میداد.
راوی: همة خصلتهای طیب ریشه در خاستگاه او دارد. پدرش حسینعلی از قزوین آمده که یکی از مهدهای تعزیه ایران است و خودش هم با شنیدن نام امام حسین(ع) قد کشیده. طیب سواد مذهبی کلاسیک ندارد و پامنبری هم نیست. ولی به عشق عاشورا دسته راه میاندازد.
چنگیز رضوان: رسم بود تو بچههای تهرون، همه محلها، یه جلسه راه میانداختند. حسین آقا[حسین آقا رمضون یخی] با برادران حاج عباسی و اینها، از باغ فردوس راه میافتند. طیبخان اومد اینجا تو میدون خراسون.
علیاکبر حاجرضایی: ماه محرم که میشد، یه علامتی داشت که تو تهرون مطابق اون نبود.
شیخ جعفر شجونی: خیلی باوقار بود طیب. هیئتاش هم خیلی فاخر بود.
راوی: علاقة مذهبی طیب باعث میشود تا او در دو محرم با رژیم، درگیر شود.
عباس جعفری: اسفند مسفندهای منقلها رو دود کرده بودند، گذاشته بودند. طیب دستش گرفت، خودش، دستش گرفت که هیئت بیاد تو خونش، من نمیدونستم چه جوریه، سرمو انداختم پایین. از زیر هیئت بیام بیرون، یهو بلند شدم گرفت اینجای من [اشاره به پشت سر] آتیش برگشت رو پشت من. یهو یه چیزی گفت گفتم منام، و نگاه کرد [نفهمید که من هستم] گفت باز تو عباس، دیوونه ورداشتی این کار رو کردی؟ گفتم بابا به خدا من نمیدونستم شما اسفند دستته. همین طور یه اشاره اینجا زد [اشاره به پشت سر]. گفتم بزن. شما حق داری. بزن ولی من یه سوال ازت دارم. گفتش که چیه سوالت؟ گفتم میشه من یه روزی علمدار بشم و اون وقت از تو گردن کلفتتر بشم. همین طوری گفتم [با خنده].گفتم من میشه از شما گردن کلفتتر بشم. علامت داشته باشم. تو هم دو تا علامت داری. من هم میخوام داشته باشم دیگه. گفت بیا عمو جون نترس. بالاخره روزی میرسه علامت داشته باشی. الان امروزه [اشاره به علامتهای پشت سرش]. پنجاه، چهلونه ساله، چهلوهشت ساله این علامت خونة منه.
راوی: قربانی کردن یکی از سنتهای مهم هیئتداری است. طیب وسواس زیادی دارد که گوسفندهای حلال به میدان بیاورد. گوسفندها از مازاد محصولات میخورند و بعد قربانی میشدند تا نذر طیب مثل اموالش طیب و پاک باشد.
رضا امیرخانی: دعوای طیب با دستگاه سر گوسفند امام حسینه که اجازه داشت آزادانه در اون میدون بچرخه. اینا مهمه، یعنی اینا براش مهم بود که این گوسفند از کجا داره مییاد. چه جوری داره چرا میکنه؟
راوی: همین مسئله باعث اولین درگیری میشود. مأموران شهرداری به میدان میآیند و با تشر به طیب دستور میدهند تا گوسفندها را ببره. اما با برخورد او روبهرو میشوند.
بیژن حاجرضایی: میگه نه اینا باید جمع بشه و چنان و چنینه و حرف، حرفیه که من میزنم و خیلی از اون اصول خودش مییاد بیرون که چَک اول رو که میخوره، هشت ده تا کله ملقی میزنه و میافته پایین و این چک اول رو خوردن همان و باعث شد 3 تا جیپ رو مردم چپه کردند و بنزین ریختند و آتش زدند، و جنازه اینها رو از زیر دست و پا درآوردند و بردند.
راوی: طیب میدان را تعطیل میکند و با مردم به سمت کاخ شاه راه میافتد.
بیژن حاجرضایی: همون لحظه رئیس کلانتری منطقه عوض شد، شهردار عوض شد، یعنی تمام شخصیتهای منطقه از پاسبون پست شما بگیرید تا مثلاً معاون انتظامی، همه عوض شدند.
راوی: این قدرت نهایی دربار را میترساند. طیب برعکس افراد دیگر مانند شعبان که حقوق بگیرند، نیست. بیمحابا به دیدار علما میرود.
رضا امیرخانی: اون چیزی که امروز دنبالش هستیم که بگردیم ببینیم کجا با مذهب ارتباط پیدا کرد، این رو چیزی غیر از اون سنت مذهبی نمیدونم. یعنی ماجرای سیاسی نمیتونم بفهمماش.
راوی: آغاز دهة چهل، آغاز اتفاقات مهمی در ایران است. محمدرضای چهل ساله [راوی خطا کرده است. محمدرضا پهلوی متولد 1298 ش است] میخواهد در آغاز دهة سوم حکومتش، میلاش را عوض کند. او که یک سال قبل خیالش بابت ولیعهد راحت شده و بالا رفتن قیمت نفت وسوسهاش کرده، میخواهد شاهی شیک در معادلات جهانی باشد.
محمدمهدی عبدخدایی، از اعضای فدائیان اسلام: دیکتاتور تا زمانی که به آدمها نیاز داره، ازشون استفاده میکنه. در 28 مرداد به این افراد نیاز داشت، بعد از 28 مرداد جامعه به سویی حرکت کرد که دیگه لاتبازی و شنیدن از این که عدهای از چاقو بترسند رو دیگه نمیپذیرفت. به خصوص که شاه میخواست به تمدن بزرگ دست پیدا کنه.
راوی: محمدرضا نمیخواهد شاهی باشد که امثال طیب به او تاج بخشیدند. برای همین سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) را تأسیس میکند و سراغ نظامیان میرود.
محمدمهدی عبدخدایی: شاه لاتبازیها را کنار گذاشت آمد به طرف ساواک. چون ساواک هم همه کاری میکرد. شکنجه میخواست ساواک [انجام] میداد. مردم قرار بود از ساواک بترسند، میترسیدند. مردم میگفتند دیوار موش داره، موشم گوش داره بعد میشد دیوارها گوش داره. مردم؛ میخواستند وحشت بکنند، مردم وحشت داشتند از ساواک. دیگه نیازی به اینها نبود. چون نیازی به اینها نبود، به مرور داشت اونها رو جمع میکرد.
راوی: در زمینة مذهبی هم حوزههای علمیه که این سالها با حمایت بازاریان و مردم رونق گرفتند، وزنة مهمی در معادلات اجتماعی شدند.
رضا امیرخانی: یه کسی در یک چارچوبی میشه نمایندة دین مردم. یه کسی میشه نمایندة جوانمردی مردم. خب این دو تا باید با همدیگر سلام و علیک کنند. این خیلی روشنه. این دوتا در یک جایی به همدیگه نزدیک شدند.
راوی: سال چهل با فوت آیتالله بروجردی [فروردین1340] و آیتالله کاشانی[اسفند1340]، چهرههای جدیدی وارث میراث آنها میشوند که یکی از آنها امام خمینی(ره) است.
عبدخدایی: مهمترین کار رو اینجا مرحوم آیتالله بروجردی کرد. آیتالله بروجردی وقتی شد رئیس حوزه علمیه تمام طلبهها را در طول این مدت، به دهات و شهرستانها میفرستاد تا مردم رو از نظر مذهبی بیدار کنه. این بیداری در طیب هم اثر گذاشته بود. لذا امام که آمد، امام تریبون داشت. حسینیهها، مساجد تریبونش بودند و گویندگان مذهبی، نمایندهاش بودند که حرف میزدند والا 15 خرداد که یک مرتبه به وجود نیامد.
راوی: نیمة دوم سال 41، دو کار حکومت پهلوی جامعه را تکان میدهد. یکی تصویب لایحة انجمنهای ایالتی و ولایتی است و دیگری رفراندوم طرح شش مادهای انقلاب سفید. تنش با حملة نظامیان به مدرسة فیضیة قم در 2 فروردین 42 تا سخنرانی امام در 13 خرداد به اوج میرسد. همزمانی با محرم باعث میشود تا هیئتها هم نتوانند بیطرف بمانند.
بیژن حاجرضایی: محرم سال 42، قبل از اینکه دسته حرکت بکنه، تعداد زیادی عکسهای حضرت امام، حالا عکسهای انفرادی ایشون یا جمعی ایشون، روی بیرقها، علامتها، کتلها و خلاصه همه چیز دسته، عکسهای حضرت امام نصب شده بود.
راوی: یاران امام از فرصت بهره میبرند. طیب هم که رفاقت دیرینهای با روحانیت دارد، همراه میشود.
رفیقدوست: در اثر ملاقاتی که مرحوم شهید عراقی با اون کرده بود و او رو متقاعد کرده بود که تو حسینیهاش عکس امام بزنه و روی علمهایی که راه میانداخت، عکس امام بزنه، علتش شد، اینکه دستگیرش بکنند.
راوی: این کار طیب با بهت و حیرت درباریان روبهرو میشود.
بیژن حاجرضایی: هنوز دسته راه نیفتاده بود که رسول پرویزی به عنوان معاون نخستوزیر آمد گفت خواهش میکنم این عکسها رو بِکَن. گفت عکسها رو من نچسبوندم که. عکس مرجع تقلید مردمه. من مگه میتونم بِرَم دست بزنم. اگه میتونی تو خودت برو دست بزن بِکَنِش.
راوی: تکاپوی دربار با سخنرانی توفانی امام در قم همزمان میشود. این سخنان داغ باعث میشود تا امام را شب 15 خرداد کاملاً ناگهانی دستگیر کنند. خبر ایران را تکان میدهد، امواج خبر به طیب هم میرسد.
بیژن حاجرضایی: مرحوم بابام از صبح که میدان بود. از صبح زود در 15 خرداد طبق روال همیشه از صبح زود میدان بود.
علیاکبر حاجرضایی: بابام رسید سر کوچه بهش گفت طیبخان دارند میکشند. نرو. گفت کسی به ما کاری نداره. همه منو میشناسند که من شاه دوستم.
بیژن حاجرضایی: اون روز اتفاقاً من چون خواب مونده بودم، بلند شدم که برم ساعت شش بود بابام زنگ زد که به بیژن بگید نیاد، امروز خونه بمونه. نگفت چرا. خب پس ما موندیم. ولی صدای تیر و ترقه میاومد و این حرفها، کنجکاوی بچهگانه مارو کشید آمدیم به میدان خراسان. دیدیم خب جماعت زیادی است و اینها هجوم میآرند ماشینهای ارتشی رو آتش میزنند. اتوبوس آتش میزنند، بعضی از بانکها را خورد میکنند. اینها رو قشنگ رأیالعین به چشم دیدم.
راوی: شهر به هم میریزد و فریاد یا مرگ یا خمینی خیابانها را پر میکند.
علیاکبر حاجرضایی: تقیپور بود، توسلی بود. اسماعیل خلج بود، رضا خلج بود. اینها ریختند گفتند که آقا این جوری شده، آقا رو گرفتند و فلان، اینها همه ریختند وسط خیابون و سروصدا کردند که این برنامه به وجود اومد.
راوی: قیام مردم با سرکوب شدیدی مواجه میشود.
محسن گودرزی: میخواستند برند ایستگاه رادیو رو بگیرند، همین حاج علی بوریاباف به ملت میگفت حمله. اونها هم ته ته ته ته تیررو گرفته بودند به سمت مردم و مردم رو میریختند رو همدیگه. فرار میکردند به اینور و اونور، دوباره میاومدند وسط خیابون میگفتند حمله.
عباس جعفری: همون موقع هم از ساعت 12 به اونور [در خیابان] مولوی، آژانهاش رو هر کی میرسید، میزدند. یعنی یه جنگ بهخصوصی شد. گاریچی، موتورچی، هر چی دستشون میاومد میزدند.
راوی: محمدرضا پهلوی میخواهد دوران تازهای بسازد که در آن لوطیها، نقشی ندارند. واقعة 15 خرداد، بهانة خوبی برای سرکوبی لوطیهاست.
چنگیز رضوان: همهمون رو گرفتند. یعنی هر چی بچه تهرون بود، بعد از اینکه 15 خرداد شد و اون سروصداها راه افتاد، همه بچههای تهرون رو گرفتند.
عباس جعفری: اونجا طیب رو میگیرند و پشت سرش هم رضا رضایی[اسماعیل حاجرضایی صحیح است] را میگیرند.
عبدخدایی: شاه تقریباً دیگه به صورت یک شاه روشنفکر میخواست در دنیا معرفی بشه. نمیخواست یه شاهی معرفی بشه که لاتها نگهش داشتند. به همین جهت دیگه داشت لاتها رو جارو میکرد.
راوی: طیب را به شهربانی میبرند. او آنجا رئیس شهربانی را میبیند که چهرهای آشناست. نصیری، طیب دست بسته را فحشباران میکند.
بیژن حاجرضایی: بابام میگه دیگه من نفهمیدم اونجا کجا هستم، با دستبند و پابند، با حرکت سریع شیرجه میره روی میز ایشون، یقة ایشون رو میگیره، با صندلی گردون برمیگردند و داشته نصیری رو خفه میکرده، لباس پاره و فلان، میریزند بیرون، میگیرندش و بلندش میکنند و نصیری هم که همینطور لباسهاشو پایین میکشیده و خودش رو آراسته میکرده ، برمیگرده میگه طیبخان دیگه شما با این کارِ امروزت، گور خودتو کندی.
راوی: هم کینة نصیری و هم تصمیم حکومت برای حذف لوطیها، طیب را به دادگاه میکشاند.
بیژن حاجرضایی: دادگاه تشکیل شد. هر روز هم ما به دادگاه میرفتیم. مردم مختلفی هم میآمدند ولی شکل و ریخت دادگاه از جلو داد میزد که فرمایشیه. مثلاً این آقای سرهنگ [مهدی] رحیمی که بعد شد فرماندار نظامی تهران و در سال 1357 هم اعدام شد، اون موقع سرهنگ دویی بود که در خود دادگاه درجه سرهنگ تمامی گرفت و یکی از مشاورین یا مستشاران دادگاه بود که اونجا نشستیم و یه چیزی حدود یک ربع بعدش مرحوم بابامون اومد. ولی خب این بابا با اون بابایی که از روز اول رفت تو زندان، از زمین تا آسمون فرق داشت. بابام روزی که گرفتنش 50-140 کیلو وزنش بود، بالای دو متر قدش بود.
علیاکبر حاجرضایی: بگین ما از خمینی پول گرفتیم، این بلوای 15 خرداد رو به وجود آوردیم. طیب هم گفت نه من پول نگرفتم که بیام من حالا بیام این سید رو بدنام بکنم.
رفیقدوست: گرفته بودنش، شکنجهاش میدن که تو بگو از خمینی پول گرفتم، او یه جمله جواب میده، میگه من با امام حسین در نمیافتم.
راوی: دادگاه سرانجام حکم به اعدام طیب میدهد.
علیاکبر حاجرضایی: اختلاف نصیری باعث قتل طیبخان شد.
محسن گودرزی: تیر خلاص هم موقعی که اعدامش میکنند، همین رئیس شهربانی [نصیری] تیر خلاص رو به طیب میزنه.
رضا امیرخانی: وقتی آدم میره سراغ درونیات اینا، وقتی میخواد ذهنخوانی کُنه، میبینه که در جایی که خداوند اون آزمون رو قرار میده، طیب این فرصت رو داره که بِکَنه.
راوی: شب آخر است، طیب که میداند تلاشها برای گرفتن عفو از شاه و فرح بیفایده است، با آرامش وصیت میکند و خودش را به دست تقدیر میسپرد. بامداد یازدهم آبان ماه 42 است و اینجا پادگان حشمتیة تهران. طیب حاجرضایی و محمداسماعیل رضایی، با چشمانی بسته به دو تیر چوبی بسته میشوند. سه سال و سه روز از روز تولد ولیعهد میگذرد.
تیتراژ پایانی؛ تهیهکننده: مهدی مطهر، کارگردانان: احمد کشاورز، مهدی مطهر، پژوهش: احمد کشاورز، نویسنده احمد ناظم بکایی، راوی: ناصر طهماسب، تهیه شده در خانة مستند انقلاب اسلامی.
پینوشت:
1- منظور میدان میوهوترهبار تهران است که در خیابان انبار گندم بین خیابان مولوی و میدان شوش واقع بود و کل میوهوترهبار مردم شهر از آنجا تامین میشد. این میدان تا آغاز دهه1370ش برقرار بود.
* در ادامه چهار قطعه برگزیده از فیلم مستند «سهسال و سهروز» را میبینید.
http://khordad42.ir/15khordad/teyeb/1.mp4
http://khordad42.ir/15khordad/teyeb/2.mp4
http://khordad42.ir/15khordad/teyeb/3.mp4
http://khordad42.ir/15khordad/teyeb/4.mp4
تعداد بازدید: 7418