راوی: فضلالله فرخ
22 آبان 1396
صبح روز چهارشنبه (15 خرداد 1342) در جلسه «هیئت انصارالحسین(ع)»[1]، بعد از قرائت زیارتنامه عاشورا، اعلام کردند که سخنرانان نیامدهاند و جلسه تعطیل است. با دوستانم از آنجا بیرون آمدیم. سر کوچه غریبان، که منزل ما هم در آنجا بود، شنیدیم آیتالله خمینی را دیشب دستگیر کردهاند. هیجانزده شدیم و به سمت مسجد حاج ابوالفتح روانه شدیم. دیدیم درِ مسجد بسته است، اما جمعیت زیادی جلوی مسجد تجمع کردهاند. بنابراین مردم به مدرسه کناری مسجد رفتند. مدرسه و خیابان مملو از جمعیت شده بود. مأموران تلاش میکردند که جلوی مردم را بگیرند، ولی نمیتوانستند.
جمعیت حاضر به سمت سرچشمه به راه افتادند. در طول راه نوحههای مناسب روز عاشورا سرمیدادند. به سرچشمه که رسیدیم، تعداد زیادی از عکسهای آیتالله خمینی بین مردم توزیع شد. همه عکسها را گرفتند و بالا بردند. در سرچشمه، بهارستان، خیابان شاهرضا (انقلاب اسلامی فعلی) و میدان 24 اسفند (انقلاب اسلامی کنونی) افرادی سخنرانی میکردند. جلوی دانشگاه تهران هم یکی با هیجان بیشتری به سخنرانی ایستاده بود. میگفت: «ما پیرو حسین هستیم و به حسین اقتدا میکنیم. آن حسینی که ما میشناسیم، نه آن حسینی که ابوالفضلاش به خواب ستمگران میآید و نه آن ابوالفضلی که میآید به داد ستمگران میرسد. آن حسین نه. این حسین که میشناسیم.»
از میدان 24 اسفند به خیابان سیمتری نظامی (کارگر جنوبی فعلی) سرازیر شدیم. البته عدهای هم میکوشیدند که شعارها را عوض کنند، اما نمیگذاشتیم و شعار میدادیم: «درود بر خمینی، درود بر خمینی». از سیمتری نظامی به میدان باغشاه (حر فعلی) و از آنجا هم به سمت میدان توپخانه (امام خمینی کنونی) راه افتادیم. در طول خیابان سپه، جلوی کاخ مرمر جمعیت توقف کرد. با مشت گرهکرده به داخل کاخ اشاره کردند که محل اقامت محمدرضا پهلوی بود. شعار میدادند: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو.» بعد از آن به طرف مسجد شاه (امام خمینی فعلی) حرکت کردیم. در بازار جوانی به نام مصطفی نعیمی را دیدم. او از اعضای جوان جمعیت هیئتهای مؤتلفه اسلامی بود، هنوز ریش نداشت. پرچم سیاهی در دست گرفته بود و با جان و دل فعالیت میکرد. جمعیت بسیار زیادی در داخل بازار حضور داشت. عده زیادی برای شرکت در مراسم عزاداری آمده بودند. افرادی هم برای تماشا ایستاده بودند. از فرصت استفاده کردم و با شور فریاد زدم که «مردم مرجع تقلیدتان را گرفتند.» جمعی همراه ما شدند و به طرف چهارسوق بزرگ رفتیم. از آنجا هم رو به چهارسوق کوچک نهادیم. در آنجا مأموران انتظامی که تعدادشان قابل توجه بود، ایستاده بودند، اما هر چه شعار میدادیم احدی از آنها جرأت نمیکرد که جلوتر بیاید. در درون دکههایشان مانده بودند. آن طرفتر از چهارسوق کوچک، در بازار کیلوییها، بشکهای را پیدا کردم و روی آن رفتم. گفتم: «جنایتکاران دیشب مرجع تقلید ما را گرفتند. امروز دیگر دعوت به آرامش در کار نیست. امروز روز کشتن و کشته شدن است. در محیط و جایی که مرجع تقلیدمان امنیت نداشته باشد ما هم امنیت و آرامش نمیخواهیم.» در ادامه هم دیدم سعید محمدی[2] سخنرانی میکند. او به تندی علیه شاه شعار میداد و همه را به مبارزه دعوت میکرد.
به هر زحمتی بود خودم را به سبزهمیدان رساندم. عدهای از جوانان چوبهایی را که به عنوان سایهبان درست شده بود، برداشتند و به سمت ایستگاه رادیو، نزدیک میدان ارک، به حرکت درآمدند. درِ ایستگاه بسته بود. به همین سبب چند نفرشان خواستند از نردهها بالا رفته و داخل محوطه آن شوند، اما طولی نکشید که آژیر ماشینهای کماندو بلند شد. مردم پا به فرار گذاشتند. در این میان، کماندوها عدهای را دستگیر کردند. ما هم که جوانتر بودیم تا نزدیک پارک شهر دویدیم و از دست آنها جان سالم به در بردیم.
نزدیک پارکِ شهر، یک دسته به طرف بالا رفتند. ما هم به سمت دیگر روانه شدیم. در گلوبندک دودی را دیدیم که آن دسته قبلی به راه انداخته بودند. آنان باشگاه شعبان بیمخ را به آتش کشیده بودند. از گلوبندک باز به سبزهمیدان آمدیم. داخل میدان، خیابانهای بوذرجمهری (15 خرداد امروزی) و ناصرخسرو پر از جمعیت بود. مأموران هم از طرف میدان توپخانه، گلوبندک و بوذرجمهری آنها را در محاصره گرفته بودند. به هر زوری بود چند متری جمعیت را پس راندند. با وجود این، یک دستگاه ماشین آبپاشی بعد از دقایقی به دست مردم افتاد.
پیوسته در همان حوالی در رفتوآمد بودم؛ روبهروی مسجد شاه، داخل بازار، سبزهمیدان، ناصرخسرو، جلوی شمسالعمار و میدان توپخانه. در سبزهمیدان ماشین جیپی را دیدم که شیشههای دو طرف آن پایین کشیده و لوله مسلسلها بیرون بود. از میدان توپخانه به طرف جمعیت آمد. گروهی از مردم نیز آجر به دست ایستاده بودند که به آن حمله کنند. از داخل ماشین تیراندازی شروع شد که پس از چند ثانیه، عدهای روی زمین افتادند. دیگران که سالم مانده بودند، مجروحان را به نزدیکترین بیمارستان و درمانگاه رساندند. آنهایی را هم که شهید شده بودند، روی دست میگرفتند و شعار میدادند. این کار آنها در میان مردم شور و هیجان بیشتری ایجاد میکرد. من هم به داد جوانی به نام میرخانی رسیدم که درجلسات هیئت انصارالحسین دیده بودم. زخمی شده بود. او را به بیمارستان رساندم که پس از مداوا زنده ماند.
دوباره همراه مردم به جلوی مسجد شاه آمدیم. چند تن از اطرافیان، روی پلهها، مرا بالا بردند که شعار بدهم. رو به مردم گفتم که نترسید و فرار نکنید. در این زمان ناگهان تیراندازی شد که به سبب هجوم زیاد و فرار اطرافیان، به زمین افتادم. جمعیت در حال فرار، از روی من رد میشدند. وقتی بلند شدم دستوپاهایم زخمی شده بود. بهطوری که دیگر نمیتوانستم راه بروم. از روی ناچاری به خانه برگشتم که در همان نزدیکی بود. زخمهایم سطحی بود. پانسمان مختصری تدارک دیدم و سریع کاغذی آماده کردم. وصیتنامهای نوشتم و بعد خداحافظی. سپس بار دیگر به خیابان برگشتم.[3]
[1]. هیئت انصارالحسین(ع) در سال 1340ش شکل گرفت. از بانیان آن میتوان نام این افرادی را ذکر کرد، از جمله: کلینی، میرخانیها، احمد قوام، سید عباس بهشتی و سعیدینژادها. اینان گردانندگان اصلی هیئت بودند. بهگفته فضلالله فرخ در این هیئت شهید مطهری، آیتالله خامنهای و آیتالله حسین وحید خراسانی سخنرانی میکردند. فرخ در ایام محرم هر روز صبح، دوستانش در «انجمن جویندگان دانش» را به جلسات هیئت انصارالحسین میبرد. چون بهباور او جلسات مذهبی و سیاسی آن فعالتر بود. (خاطرات فضلالله فرخ، بهکوشش حسین کاوشی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1392ش، صص 62 و 63)
[2] . سعید محمدی از مؤسسان جمعیت هیئتهای مؤتلفه اسلامی بود که بیشترین اعلامیههای ضد پهلوی از طریق منزل وی توزیع میشد. بعدها دبیری آن جمعیت را به عهده گرفت. (خاطرات فضلالله فرخ، حاشیه ص 67)
[3] . خاطرات فضلالله فرخ، 62 تا 70
تعداد بازدید: 2793