خاطرات

عاشورای سال 1343 در اهواز

راوی: آیت‌الله ابوالقاسم خزعلی

30 بهمن 1396


در شب عاشورای سال 1343 در حالی که حسینیه‌ اعظم اهواز مملو از جمعیت بود، از امام خمینی و اقدامات و شخصیت ایشان سخنان و حکایت‌هایی را برای مردم بازگو کردم.

در این مراسم رئیس شهربانی و رئیس ساواک اهواز نیز حضور داشتند. این دو با شنیدن سخنان من تقریباً دیوانه شدند و حتی پس از آن ‌که از منبر پایین آمدم، برعکس شب‌های قبل[1] نسبت به من اسائه‌ ادب کردند. رئیس شهربانی مقابل من پایش را دراز کرد، در حالی که همه‌ مردم شاهد این صحنه بودند. در واقع می‌خواست نشان دهد خزعلی نزد ما هیچ ارج و احترامی ندارد. سپس رئیس شهربانی گفت: شما باید امشب اینجا را ترک کنید.

رئیس ساواک که آدم عاقلی بود، در حالی که اشک‌هایش می‌ریخت گفت: تو زحمت 25 ساله‌ ما را ـ امشب ـ هدر دادی. رئیس شهربانی نیز گفت: تو اهواز را به...[2] کشاندی. با این حرف بی‌ادبی خود را کاملاً نشان داد. من هم در جواب گفتم: آنچه مردم از پایین دفع می‌کنند، شما جناب سرهنگ از دهان دفع نکنید! با خود گفتم الان با مشت و لگد به جانم می‌افتد، ولی الحمدلله چیزی پیش نیامد.

آنها تا سحر با من جروبحث می‌کردند. وقتی دیدند من نسبت به کار خود اظهار پشیمانی نمی‌کنم و به اصطلاح متوجه شدند که مرغ یک پا دارد، یک نفر مشهدی را به خیال این‌ که همشهری این‌جانب است و ممکن است در من تأثیر بگذارد پیشم فرستادند. این شخص پیش من آمد و خطرهای درافتادن با رژیم [پهلوی] را متذکر شد و گفت: من این نصایح را برای این ‌که همشهری من هستی می‌گویم. با یک تشر، این به اصطلاح همشهری را از خود دور کردم و گفتم: ما وظیفه‌ دینی داریم تا تکلیف خود را انجام دهیم. همشهری یا غیر همشهری برای من مطرح نیست.

صبح که شد با همان وضوی نماز عشا نماز صبح را خواندم. پس از دمیدن آفتاب، آن رئیس شهربانی قلدر با رئیس ساواک این‌بار متواضعانه نزدم آمدند و تقاضا کردند به منبر بروم، اما من گفتم: منبر نمی‌روم، چون دیشب گفتید باید از اهواز بروم. بنابراین قصد دارم این شهر را ترک کنم. ولی واقعیت این بود که خودم می‌خواستم منبر بروم. در این هنگام یک تاجر و بازرگان متدین را که مورد وثوقم بود آوردند. او خیلی مؤدبانه گفت: من نه می‌گویم برو منبر و نه می‌گویم منبر نرو، ولی صلاح اسلام و مسلمین در رفتن به منبر است. فهمیدم مرد پخته‌ای است، گفتم: حاج آقا شما، مورد اطمینان من هستید، با اعتماد به قول شما چشم، حرکت می‌کنم. رئیس شهربانی و رئیس ساواک به این ترتیب خوار شدند، چون هر چه آنها اصرار کردند جواب رد دادم، اما به یک بازاری جواب مثبت.[3]

 

[1]. شب‌های قبل این دو نفر به من احترام زیادی می‌گذاشتند.

[2]. یک کلمه‌ بسیار زشت را به کار برد.

[3]  کرمی‌پور حمید، خاطرات آیت‌الله ابوالقاسم خزعلی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، صص 138 و 139



 
تعداد بازدید: 1824



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.