خاطرات

حمله ساواکی‌ها به فیضیه

راوی: سیدمحسن موسوی‌فرد (کاشانی)

21 اسفند 1396


نوروز سال 1342 مصادف بود با ایام شهادت امام صادق(ع). امام خمینی اولین کسی بود که عید آن سال را تحریم کردند و فرمودند ما امسال عید نداریم. پشت سر ایشان آیت‌الله میلانی در مشهد، آیت‌الله مرعشی در قم، آیت‌الله سیداحمد خوانساری در تهران، حضرت آیت‌الله گلپایگانی و همچنین شخصیت‌ها و علمای نجف نیز اعلام همبستگی کرده و عید را تحریم نمودند.

چند روز مانده به سالگرد شهادت امام صادق(ع) نیروهای گارد شاه به بهانه‌ قلع و قمع ایل قشقایی در استان فارس که علیه رژیم شورش کرده بودند، به جنوب ایران لشکرکشی کرد و وارد قم شد. مدرسه‌ ما – یعنی مدرسه‌ آیت‌الله گلپایگانی – در کوچه‌ منوچهری در خیابان تهران قرار داشت. من صدای رژه‌ سربازها و جاوید شاه گفتن آنها را شنیدم و به خیابان آمدم. از اول خیابان تهران تا سر چهارراه که به چهارراه شاه معروف بود، سربازها همه‌جا را گرفته بودند و رژه می‌رفتند و جاوید شاه می‌گفتند. از مردم پرسیدم اینها اینجا چه‌کار می‌کنند؟ گفتند: اینها می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهند به استان فارس بروند. می‌خواهند اینجا نیز اظهار قدرتی بکنند. فرماندار قم جلوی سربازها گاو قربانی کرد. سربازها از داخل صحن مطهر رژه می‌رفتند و به طرف هتل ارم که امروز با عنوان دفتر تبلیغات اسلامی معروف هست و آن روز مهمان‌سرای دولتی‌ها بود حرکت کردند و مستقر شدند و ما دیگر ندانستیم که از قم خارج شدند یا نه.

عصر آن روز [دوم فروردین 1342] از طرف آیت‌الله گلپایگانی که خودشان نیز در جلسه حضور داشتند، مجلس عزاداری در حوزه برپا شد. ما می‌دانستیم که آقای گلپایگانی در کدام غرفه حضور دارند و حضور ایشان نقطه‌ امید و قوت قلب ما بود. اواخر سخنرانی آقای آل‌طه بود که صلوات فرستادن‌های نابه‌جا نظم را برهم زد. آقای آل‌طه با یک دعا جلسه را تمام کرد و از منبر پایین آمد. سپس مرحوم انصاری قمی بالای منبر رفت و خطبه‌اش را خواند و وارد مطلب شد. باز صلوات‌های نابه‌جا پشت سر هم شروع شد و نظم سخنرانی آقای انصاری قمی را بر هم زد. آقای انصاری قمی گفت: صلوات نفرستید، نظم جلسه به دست من است. ولی یک عده همچنان صلوات می‌فرستادند و اغتشاش ایجاد می‌کردند. بنابراین آقای انصاری وضعیت را غیرعادی دید و از منبر پایین آمد.

یک نفر از ساواکی‌ها با صدای بلند فریاد زد: «به روح رضاشاه فقید صلوات!» پس از آن برای ولیعهد و فرح و شاه و غیره صلوات فرستادند و بدین ترتیب درگیری شروع شد. من با گوش خودم شنیدم که یک نفر ضمن اینکه توهین می‌کرد و فحش می‌داد، گفت: اینها را بکشید... اینها را بکشید... و بلافاصله چند تا تیر هوایی شلیک شد. با شلیک گلوله همه به اتاق‌ها رفتند. ما هم به اتاقی که در بالای پله‌های طرف قبله‌ مدرسه‌ فیضیه بود رفتیم و شانزده نفر در آن جا گرفتیم.

دژخیمان رژیم با الوارهایی (تخته چوب سنگین) که در دست داشتند به اتاق‌ها حمله کردند و با ضربه‌هایی که به در اتاق‌ها وارد می‌کردند قفل و لولای درها را شکستند. آنها وارد اتاق‌ها می‌شدند و طلبه‌ها را می‌زدند. صدای ناله‌ و داد و فریادهای یا امام زمان(عج) یا فاطمه زهرا(س) به گوش می‌رسید و ما فکر می‌کردیم صدای شکستن درها صدای تیر تفنگ است.

هوا تقریباً تاریک شده بود و ما در داخل اتاق بی‌سروصدا مانده بودیم و بیرون نمی‌آمدیم. مزدوران رژیم به اتاقی که ما در آن بودیم شک کرده بودند. چند بار نزدیک در شدند و رفتند. و بار آخر گفتند در را باز کنید. ما جواب ندادیم. آنها با لگد در را شکستند و ما را دستگیر کردند.

در وسط حیاط مدرسه‌ فیضیه یک منبع آب قرار داشت و من داشتم به طرف آن می‌دویدم که دفعتاً متوجه شدم یک طرف بدنم خواب رفت. با باتوم برقی به یک طرف بدنم زدند و نیمی از بدنم از حرکت افتاد و من به حالت خمیده به پهلوی راست، به طرف مدرسه‌ فیضیه می‌دویدم. ناگهان ضربه‌ دیگری به پهلوی چپم وارد شد و یک نفر پشت سرم گفت: «حالا درست شد، متعادل شد.» و بعد یقه‌ام را گرفت. یک نفر دیگر هم از پشت سر محکم می‌زد.

طلبه‌هایی را که دستگیر می‌کردند، دست و پایشان را می‌گرفتند و پرت می‌کردند روی بقیه دستگیر شدگان. بدین وسیله می‌خواستند به آنها ضربه وارد کنند. وقتی که من را گرفتند و روی دستگیر شدگان انداختند، به دامن آقای شیخ قدرت‌الله نجفی افتادم. دور سر او زخم شده بود و از اطراف سرش خون پایین می‌آمد. همه‌ این مصیبت‌ها برای ما قابل تحمل بود. مصیبتی که در آنجا برای ما قابل تحمل نبود این بود که فرد قدبلندی، از همان ساواکی‌ها یا گاردی‌ها، روبه‌روی ما ایستاد و اسامی همه‌ مراجع مانند حضرت امام، آیت‌الله بروجردی، مرحوم آقا شیخ عبدالکریم و مراجع دیگر و حتی با بی‌شرمی تمام حضرت معصومه(س) و حضرت فاطمه(س) را ذکر و به آن بزرگواران هتاکی می‌کرد. ما با شنیدن هتاکی‌های او با صدای بلند گریه می‌کردیم و به درگاه خدا التماس و تضرع می‌کردیم که ما را از شر زبان او آسوده گرداند. زخم زبان این مرد خبیث از ضربات و کتک‌هایی که خورده بودیم بدتر بود. من معتقد بودم که او پس از اتمام این غائله، زنده نمی‌ماند.

در کنار مردی که فحش و ناسزا می‌گفت، مرد دیگری با بی‌سیم در دستش ایستاده بود و جریان را به تهران مخابره می‌کرد و می‌گفت: ما در قم هستیم. همه‌ طلبه‌ها را گرفتیم و قلع و قمع کردیم. اتاق‌هایشان را تخلیه کردیم و کتاب‌هایشان را آتش زدیم. قم در اختیار ماست.

چند سال بعد مرحوم [حجت‌الاسلام و المسلمین شیخ محمدتقی] فلسفی بالای منبر به همین نکته اشاره کردند و گفتند: مگر فتح قفقاز کرده‌اید که فکر می‌کنید قم در اختیار شماست! مگر قم در اختیار شما نبود؟! چند تا طلبه که چیزی جز یک جفت نعلین و یک عدد عبا و یک عدد کتاب ندارند، چه‌کار می‌توانند بکنند؟...

حدود ساعت 9 یا 30 /9 شب ما را آزاد کردند. ما پیاده تا خیابان تهران و مدرسه‌ خودمان آمدیم. در مدرسه‌ خودمان چند نفر از طلاب دور هم جمع شده بودند و برای ما مجلس فاتحه گرفته بودند. آنها با دیدن ما خوشحال شدند.[1]

 

[1] قیصری، مهدی، خاطرات حجت‌الاسلام و المسلمین سید محسن موسوی‌فرد (کاشانی)، تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، 1387، صص 43-47



 
تعداد بازدید: 1996



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.