مریم اسدی جعفری
01 فروردين 1397
خدیجه ثقفی معروف به «قدس ایران» و همسر امام خمینی، دوم ربیع الاول 1333 هجری قمری ـ 1292 هجری شمسی ـ در تهران به دنیا آمد. مرحوم «حاج میرزا ابوالقاسم کلانتر» و مرحوم «حاج میرزا ابوالفضل ثقفی تهرانی» اجداد پدری وی، از علمای درجه اول بودند.
امام خمینی(ره) به پیشنهاد سیدمحمدصادق لواسانی، به خواستگاری خانم ثقفی میرود و این ازدواج با مخالفتها و فراز و فرود فراوانی روبهرو میشود. روایت این ازدواج از زبان خودشان اینگونه آمده است: «خود من نظرم در مورد قم بسیار منفی بود و با چنان وضعیت زندگی که در آن روزها از لحاظ امکانات و شرایط و وسایل رفاه داشتم حتی تصور اینکه در قم زندگی کنم برایم آزاردهنده بود. هر دو ماه یک مرتبه سیداحمد به تهران میآمد و به تعریف و تمجید آقا مشغول میشد و هر بار جواب دلسردکنندهای از خانواده به زبان آقا جانم میشنید. مرتبه آخر او به پدرم گفت: به جدم اگر حاجآقا روحالله را مأیوس کنی این دختر زندگی خوشی پیدا نمیکند!»[1]
این ازدواج پس از 10 ماه رفت و آمد، در سال 1308 شمسی سرمیگیرد: «من 16 ساله بودم و آقا 28 ساله. عقد در حرم حضرت عبدالعظیم خوانده شد و تا شانزدهم ماه مبارک رمضان، خانه مهیا گردید.»[2]
ثمره این ازدواج، سیدمصطفی و سیداحمد خمینی، فریده، زهرا و صدیقه خمینی هستند. گرچه دوری از خانواده و اقامت در قم، برای بانویی همچون خدیجه ثقفی بسیار سخت به نظر میرسید اما سختیهای زندگی او از سال 1340 و آغاز مبارزات امام خمینی با حکومت پهلوی و سپس با تبعید ایشان به کشورهای ترکیه و عراق و هجرت به فرانسه، شرایط دیگری پیدا میکند.
متن پیشرو، با بازگویی دستنوشتههای زندهیاد خدیجه ثقفی، به وقایع نخستین سالهای دهه 1340 خواهد پرداخت. این سالها، از نگاهی، پرحادثهترین سالهای زندگی همسر امام خمینی محسوب میشوند. البته خدیجه ثقفی به درخواست زندهیاد سیداحمد خمینی در سال 1362 هم به نگارش خاطرات خود پرداخت، اما بعد از آن تا سال 1388 (تاریخ فوت ایشان) مطلبی به قلم خودشان وجود ندارد و بقیه خاطرات موجود، از زبان نزدیکان و بستگان قدس ایران روایت شدهاند.
زمینههای مرجعیت و نهضت امام خمینی
زندهیاد خدیجه ثقفی در خاطرات خود، درباره فراهم آمدن زمینههای مرجعیت امام خمینی پس از رحلت آیتالله العظمی بروجردی اینگونه نوشته است: «سال 41 بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجردی، در امامزاده قاسم بودیم که مرحوم آقا سیدعبدالهادی شیرازی درگذشت. آقای اشراقی از قم با شتاب آماده بود که ایشان فوت کرده است شما برایش فاتحه بگیرید... بعدازظهر بود که آقا شهاب رسید. آقا خوابیده بود. وقتی بیدار و متوجه شد که او برای این کار راهی این دیار شده از جایش تکان نخورد، حتی در رختخواب هم ننشست. فقط گفت: «من اهل این حرفها نیستم. چرا ولم نمیکنید، بارها به همهتان گفتهام که دست از سر من بردارید و در فکر مرجعیت من نباشید.» مرحوم اشراقی خیلی آقا را دوست داشت و تمام عمر در تلاش برای مرجعیت آقا بود، ولی در خفا! چرا که اگر آقا میفهمید شدیداً میرنجید و میخروشید.»[3]
لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی که در سال 1341 باعث اعتراض علما و روحانیون شده بود، سرانجام در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۴۱ در دوره نخستوزیری امیر اسدالله علم به تصویب رسید. قدس ایران در بخشی از خاطراتش، به تشریح موضع امام خمینی در قبال این موضوع میپردازد: «امام که مردی با فهم و زیرک و با دیانت است، بعد از فوت مرحوم آقای بروجردی در مقابل دستگاه شاه که میخواست دین را کنار بگذارد و راه فرنگ را پیش گیرد قیام کرد... شاه بعد از مرحوم آیتالله بروجردی تصمیم داشت دین را کنار بگذارد و تکلیف روحانیت و دین را در ایران یکسره کند... بعد از فوت مرحوم آقای بروجردی، درس و بحث به سوی آقا جریان پیدا کرد و ریاست از آن دو آقای دیگر قم یعنی آقای گلپایگانی و آقای شریعتمداری گردید. سال 41 دولت تصمیم بر یکسری اصلاحات گرفت که اگرچه چیز مهمی نبود ولی حکایت از مسائلی داشت که آنها مهم مینمودند. آقا معتقد بود که شاه قدم اول را با احتیاط برداشته است ولی قدمهای آیندهاش خطری جدی برای اسلام و استقلال کشور است. لذا نمیتوانست در برابر حرکات ضد دینی شاه ساکت بماند.»[4]
لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در نهایت، در تاریخ ۷ آذر ۱۳۴۱ در تلگرامی از سوی اسدالله علم به علمای قم، ملغی اعلام میشود. همسر امام خمینی در توصیف اولین شب، پس از این اتفاق میگوید: «روزی که علم، نخستوزیر وقت، اعلام کرد که آنچه در مورد انجمنهای ایالتی و ولایتی گفته است را پس میگیرد، آقای آقانجفی میخواست دستور دهد به عنوان پیروزی بازار قم را چراغانی کنند که آقا یک پیغام تند به ایشان داد. آقای نجفی که اعلامیهاش در چاپخانه بود دستور داد از پخش آن جلوگیری کردند. آقا در اتاق راه میرفت و عصبانی بود. برای اینکه در اعلامیه آقای نجفی یک پیروزی بزرگ برای روحانیت ترسیم شده بود و آقا آن را قبول نداشت و قبول هم نکرد. در این زمینه اعلامیهای داد ـ مبنی ـ بر اینکه با تکذیب آقای علم هیچ چیز تغییر نمیکند. چرا که آن، تصویبنامه است و سر جایش محفوظ مانده و این فقط تکذیب قولی است.»[5]
زندهیاد خدیجه ثقفی که در زندگی مشترک با امام خمینی ـ به عنوان رهبر انقلابی ـ صبوریهای بسیار پیشه کرده بود، درباره اولین دستگیری امام در سال 1342 میگوید: «در مواقعی که شایعه دستگیری آقا بالا میگرفت، شب آقا به من میگفت: اگر مرا گرفتند دستپاچه نشو، طوری نیست و من به او به شوخی میگفتم: خوب است نفسی میکشم!! اول مبارزات، من و پسر عزیزم مصطفی کربلا بودیم و احمد نقل میکرد و خود آقا میگفت که هر شب، آقا به احمد میگفته است: احمد امشب مرا دستگیر میکنند، نترسی. اگر آمدند و مرا گرفتند، تو کاری نداشته باش. به کسی متوسل نشو، از این و آن مخواه که برای رهایی من کاری کنند. حتی برای مخارج زندگی، پولی از هیچ آقایی قبول نکن!! آقا نقل میکرد: صبح، سر صبحانه، هر روز احمد به من میگفت: شما را نگرفتند، خبری نشد و من به او میگفتم: امشب!! و این وضع تا آمدن ما طول کشیده بود. احمد آن موقع 16 ـ 15 ساله بود. مصطفی به محض اینکه شنید در ایران درگیری شده است و آن هم چه غوغایی، هرطور بود به سرعت، مقدمات سفر را فراهم کرد و با هم برگشتیم و او خود رکنی شد و ادامه داد؛ تا به هدف مقدسش یعنی شهادت رسید.»[6]
آن شب تاریخی...
«حرف احمد در شب 12 محرم به حقیقت پیوست. همگی منزل مصطفی بودیم. منزل مصطفی روبهروی منزل ما بود و از آنجا که آقا با مرجعیت و مبارزاتش، اتاق به اتاق پیشروی کرده بود... رفته بودیم منزل مصطفی! و تمام منزلمان بیرونی شده بود... ابتدا ریختند منزل ما که گفتم بیرونی شده بود و کارگران و کسانی که از بیجایی در آن خانه میخوابیدند را کتک مفصلی زدند که آقا کجاست؟... آقا برای نماز شب برخواسته بود، از هیاهو و همهمهای که بلند شده بود فهمید که داستان از چه قرار است. ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود. آمد بالای سر من که خانم، گفتم: بله. گفت: آمدهاند مرا بگیرند ناراحت نشو و هیچ صدایی درنیاید، بقیه را بیدار کن و به آنها سفارش کن که آرام آرام باشند... آقا از بالای سرم بلند شدند تا بروند و لباس بپوشند. باید گفت که مضطرب بودم، ولی آرام بچهها را بیدار کردم که برخیزید، مردان اجنبی میخواهند وارد منزل شوند... همه گوش بودند که چه میگویم که ناگهان صدای برخورد لگد محکمی با در منزلمان بلند شد و هیاهو بالا گرفت و من همه را به سکوت دعوت کردم... چون آقا گفته بود آرام باشید... آرامش منزل را فریاد آقا به هم زد که چه خبر است! چرا اینقدر سروصدا میکنید! همسایهها خوابند! مزاحم همسایهها نشوید! در همین حال در شکست و ریختند داخل منزل. از او پرسیدند: خمینی کجاست؟ و او دست گذاشت روی سینهش و با پوزخند گفت: اینجاست و دوباره گفت: من خمینی هستم؛ من روحالله خمینی هستم. به کسی کاری نداشته باشید. من در تاریکی، پشت درخت کاج منزلمان ایستاده بودم... و تماشاگر حادثه بودم...»[7]
قدس ایران که اولین تجربه دستگیری امام را از سر گذرانده بود، به اصرار خانواده به سفر مشهد میرود و آزادی همسرش را از امام رضا(ع) طلب میکند: «مسئلهای که مانع از پذیرفتن این درخواست ـ سفر به مشهد ـ میشد، یکی اینکه روزهای اول ما خبر از آقا نداشتیم و من سخت دلواپس بودم و بعد از اطلاع از محل مخفیگاه امام، چند روزی بود ما برای آقا غذا میبردیم. یعنی در منزل مادرم تهیه میکردم و مشهدی علی میبرد زندان عشرتآباد... دلم نمیآمد این کارها را رها کنم و به مشهد بروم ولی بالاخره با اصرار دوستان راضی شدم... از امام رضا خواستم هر روزی که وارد تهران میشوم، هفته بعد همان روز آقا آزاد شود. یک هفته مشهد ماندیم. روزی که مراجعت کردم جمعه بود و جمعه دیگر آقا آزاد شد...»[8]
زمستان سخت 1342
پس از فاجعه حمله حکومت پهلوی به مدرسه فیضیه قم در فروردین 1342 و سخنرانی کوبنده امام خمینی در روز سیزدهم خرداد و روز عاشورا در مدرسه فیضیه، ساواک اقدام به دستگیری ایشان کرد. امام در خانه سیدمصطفی دستگیر و به شهربانی تهران منتقل شد. زندهیاد خدیجه ثقفی، وقایع آن روز را اینگونه روایت میکند: «روز 15 خرداد رژیم برای ارعاب مردم دستور داده بود تا هواپیمای فانتوم بر فراز قم به پرواز درآیند و این کار شد. زنان قم و نیز مردان از شکستن دیوار صوتی در فضای شهر وحشت میکردند. منزل ما در موقع عبور فانتومها پر از شیون میشد. هواپیماها تو گویی وقتی به منزل ما میرسیدند، خود را پایینتر میکشیدند، با سرعتی عجیب بر روی شهر مانور میدادند. بیشتر زنان در منزلمان بیحال میشدند و من و دخترانم به آنها شربت میدادیم. آنها آمده بودند به دلداری ما و ما بودیم که به آنها دلداری میدادیم...»[9]
امام خمینی در روز دوازدهم مرداد 1342 از بازداشتگاه آزاد و به منزلی در داوودیه تهران و سپس قیطریه منتقل شد. همسر امام مروری بر حوادث تابستان تا زمستان 1342 میکند: «دولت متوجه شد که اوضاع به صورت بدی پیش میرود. تصمیم گرفت ایشان را از آنجا به جای دیگری نقل مکان بدهد. آقای روغنی پیدا شد و مسئولیت پذیرایی از امام را بر عهده گرفت و مدت دو ماه در منزل او ماندند و مأموران ساواک، حفاظت ایشان را برعهده گرفتند. برای ما هم در نزدیکی آنجا یعنی قیطریه خانهای اجاره کردند... آمدیم تهران و در این منزل با کمی اثاثیه که از قم آورده بودم... زندگی را شروع کردیم و زمستان را بدون وسیله گرمکن گذراندیم؛ چرا که خانهای که برای ما اجاره کرده بودند نه شوفاژ نه بخاری داشت... آقا بعد از دو ماه از منزل آقای روغنی آمدند منزل خودمان.... شش ماه در آنجا بودیم تا عید نوروز 43 شد. در آن شش ماه کسی فکر نمیکرد، به آقایی که اینک سمبل مبارزه علیه شاه بود، این چنین بگذرد... اتفاقاً زمستان سردی بود. مرتب برف میآمد. دیگر زمستانی به آن سردی نشد. اتاقهایمان را با روزنامهایی که به شیشههای آن چسباندیم گرم میکردیم زیرا پرده نداشتیم.»[10]
تبعید امام خمینی به ترکیه
امام در تاریخ شانزدهم فروردین 1343 از تهران به قم باز میگردند. اما این پایان ماجرا نیست. ماجرای تصویب کاپیتولاسیون در مجلس، رخداد مهمی بود که منجر به سخنرانی کوبنده امام خمینی ضد این لایحه شد. زندهیاد ثقفی درباره حال و هوای منزل امام در آن روزها میگوید: «وقتی امام مشغول نوشتن اعلامیه کاپیتولاسیون بود، در را باز کردم و وارد اتاق شدم. از زیر عینک نگاهی به من کرد. در حالی که نشسته بود، کاغذ را روی زانوی خود قرار داده بود. من به او نگاه کردم و او به من. پس از چند لحظه گفتم: «مشغول اعلامیه هستی؟» همانطور که با عینک به من نگاه میکرد، گفت: «چیزی نیست، نترس.» گفتم: «نمیترسم. عقیدهام این است که شما باید به صورتی حرکت کنی که به این زودیها دستگیر نشوی.» او گفت: «نترس!» گفتم: «... مردم و طلاب بیسرپرست میمانند...» برای بار سوم گفت: «نترس!» اوقاتم تلخ شد و از اتاق بیرون آمدم. نطق کاپیتولاسیون را ایراد نمود و اعلامیهاش هم پخش شد... بیش از یک هفته از صدور اعلامیهاش نگذشته بود که دستگیرش کردند. نطق: 4 آبان، اعلامیه: 6 آبان، دستگیری: 13 آبان. سر شب آمده بود پیش ما. همه جمع بودیم. مقداری خربزه که خیلی دوست دارد، آورده بودیم ولی سینهاش درد میکرد. گفتم: نخورید، فردا نمیتوانید درس بدهید. گفتند: من فردا درس نمیدهم و همینطور هم شد...»[11]
حکومت پهلوی، نیمه شب سیزدهم آبان، امام را دستگیر و پس از انتقال به تهران، بلافاصله به ترکیه تبعید کرد: «در مورد دستگیری امام، یک شب دیدم صدای همهمه از کوچه میآید، از اتاق بیرون آمدم و دیدم یک نفر پرید روی دیوار خانه. من به شدت جا خوردم و در تاریکی ایستادم... من تا خواستم بگویم آقا، دیدم از اتاق بیرون آمدند. من با دست به دیوار اشاره کردم. آقا گفتند: آمدم. بعد به طرف من آمدند و کلید قفسه و مهر خودشان را به من دادند و گفتند: این پیش شما باشد تا خبر ثانوی من به شما برسد. من هم گفتم: به خدا سپردمتان. آقا به طرف مأمورین رفتند و با آنها از خانه خارج شدند. احمد آن موقع 18 ساله بود و دنبال آنها دوید. ظاهراً توی کوچه به طرف او اسلحه میگیرند و او را به زور به خانه برمیگردانند.»[12]
این اتفاق در کتاب «بانوی انقلاب؛ خدیجهای دیگر» با جزییات بیشتری روایت میشود: «شبی که آقا را دستگیر کردند، من در اتاقی خوابیده بودم که یک طرفش دیوار کوچه بود. از صدای پای جمعیت و هیاهو از خواب پریدم... کماندوهای شاه پشت هم روی دیوار منزلمان میآمدند... از طرف دیگر در را به شدت میکوبیدند که ناگهان تخته در بین اندرون و بیرونی شکست. آقا از ابتدا بیدار بود و مشغول نماز شب و ناظر جریان و بعد مشغول تهیه بعضی چیزهایی که پس از دستگیری به آنها احتیاج داشت مثل مهر، دستمال، شانه. در این موقع در شکست و او هم فریادش بلند شد که ساکت! در حیاط مردم را نشکنید من خودم میآیم. چرا وحشیگری میکنید؟ آقا به قدری با جذبه حرف میزد که یک مرتبه سکوت، همهجا را فرا گرفت... آقا به آرامی آمدند طرف من. گفتم: «دیدی گفتم میگیرندت؟» باز گفت: «نترس!!» دست کرد در جیبش و مهرش را یعنی مهری که روی آن «روحالله الموسوی» حک شده است، بیرون آورد و گفت: «این پیش شما باشد تا خبری از من برسد، به هیچ کس ندهید...» احمد با پرتاب چند سنگ به طرف مأمورین، آنها را تعقیب میکرد... احمد گفت به آنها خیلی نزدیک شدم که برگشتند و فحش رکیک دادند!... احمد از کوچه برگشت. مشهدی علی (خدمه منزل) را فرستاد تا مصطفی را خبر کنند و بعد احمد کنار من نشست و من زیر پتوی خود دراز کشیده بودم و او به شوخی گفت: خانم خوابش برد. البته من تحمل اینگونه چیزها را دارم ولی طبیعتاً متاثر بودم و رفتم زیر پتو تا تأثر خودم را به احمد منتقل نکرده باشم... مهر امام پیش من ماند، نه به مصطفی گفتم و نه به آقای اشراقی و نه به کس دیگری. تا آقا از ترکیه به نجف آمد و کسی را فرستاد که امانت من را بدهید و من هم در دستمال پیچیدم و کسی که مهر را با خود برد، نمیدانست حامل چیست؟ بعد آقا از اینکه امانتداری کرده بودم، از من تشکر کرد.»[13]
آیتالله حاج مصطفی خمینی در ساعات اولیه روز سیزدهم آبان 1343 راهی خانه علما و مراجع شد. همان روز، شهربانی قم با هماهنگی ساواک، او را دستگیر و راهی تهران کرد. به دنبال اعتراضات مردم و به شرط انتقال به ترکیه، سیدمصطفی خمینی آزاد و به ترکیه، نزد پدر میرود.
زندهیاد خدیجه ثقفی درباره نقش فرزندش در مبارزات سال 1343 مینویسد: «بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جوابگوی مردم بود و فعالیتهای پدرش را دنبال کرد. به همین دلیل او را بازداشت کردند و به زندان بردند. دو ماهی در زندان بود و ساواک به خیال آنکه مردم پراکنده شده و همه چیز را از یاد بردهاند، او را آزاد کرد. مصطفی به محض اینکه آزاد شد، به قم آمد و به صحن رفت و مردم دورش جمع شدند و او را با سلام و صلوات به خانه آوردند. دو سه روزی در خانه بود ولی وقتی رژیم دید که مردم قم هنور آرام نشدهاند، دوباره او را دستگیر کرد و اینبار به ترکیه تبعید کرد. مصطفی میگفت: «چه خوب شد که دستگیرم کردند و بردند، چون آن شب را در منزل شیکی گذراندم و بالاخره جاهای شیک را هم دیدم!» این هم خواست خدا بود که مصطفی را نزد آقا فرستادند. چون ایشان خیلی تنها بودند و مصطفی برایشان مونس و همدم خوبی بود. یک سال در ترکیه بودند که فرصت خوبی برای مطالعه و فعالیت علمی بود. مصطفی در آنجا از آقا مراقبت میکرد و حتی برایشان غذا هم میپخت. گاهی هم همراه علیبیگ (نگهبان امام) به گردش در اطراف تبعیدگاه میپرداخت. در این فاصله دو کتاب هم تألیف کرد.»[14]
بعد از 13 آبان 1343 که امام خمینی و سیدمصطفی خمینی به ترکیه تبعید شدند، قدس ایران به شدت دچار فشار روحی شده بود. حال و هوای آن روزها از زبان خودشان، اینچنین روایت شده است: «در سالی که شوهر معظم و پسر محترم به عنوان تبعید به ترکیه بودند به واسطه شدت ناراحتی روح و اعصاب، به همت دوستان من را به سفر حج فرستادند تا انصرافی از این مفارقت عظیم پیدا شود. ولی افسوس که دل سوخته و قلب آکنده به خون، همیشه همراهم بود و آنچه به عشق خدا و رسول اکرم و بعد، ائمه اطهار و دوری از آن وجود عزیز از روح افسردهام تراوش میکرد و به زبان الکنم بیرون میآمد، به روی صفحه کاغذ آوردم تا برای یادگاری این سفر باقی بماند. در تاریخ 6 فروردین که مطابق 22 ذیقعده میباشد از تهران حرکت شد در سنه 1344 هجری شمسی و سنه 1384 هجری قمری.»[15]
همسر امام در آن سالها ابیاتی درباره فراق از امام خمینی سرود که در یکی از آنها با عنوان «تاریخ تبعید به ترکیه» اینگونه آمده است:
بود سال یکهزار و سیصد و چل با سه سال/ که مصیبات جهان آن سال آمد بر سرم
دادم از کف آنچه در دل بهر خود پنداشتم/ چون ربودند نیمه شب آن تاج زیبا از سرم
آتشی افروختند آن ناکسان در شهر و کوی/ دینستیزان ریختند از بام و دیوار و درم
از وجودش بیخبر اندر بقایش در زلل/ زین تصور میخورد صد ضربتی بر پیکرم
چون برفتی سوی ترکستان بیا ای ترک من/ از شراب دل شدم لبریز گو بر ساغرم
آن شنیدستم که هم سوی عراقت میبرند/ شکرلله چون زیارت شد نصیب سرورم
گرچه باور نیست از بخت بد خود اینچنین/ کان شود روشن دو چشم من به نیکو منظرم
گرچه از فرقت گذشت یک سال بلکه بیشتر/ باز ترسم ظالم از ظلمش کند نوعی ستم
در فراقش من بمانم تا ابد عمری که هست/ در نبودش پشت من خم گشته از سر تا قدم
قدس کم نالان و گریان باش در شبهای تار/ دست ایزد چون بلند است پای دشمن افکنم.»[16]
پس از انتقال امام خمینی از ترکیه به عراق، زندهیاد خدیجه ثقفی برای همراهی با امام، راهی نجف میشود و با ایجاد ارتباط با بیوت مراجع و علمای نجف، در حفظ حرمت بیت امام در میان حوزه نجف نقش مهمی را ایفا میکند. ایشان پس از پیروزی انقلاب و در هشت سال دفاع مقدس، یار و یاور رهبر انقلاب بود و سرانجام پس از تحمل هفت ماه بیماری، در اولین روز سال 1388 دارفانی را وداع گفت و در مرقد امام خمینی و در جوار ایشان به خاک سپرده شد.
پینوشتها:
[1]. ثقفی، علی، بانوی انقلاب: نگاهی کوتاه به زندگی خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی(ره)، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1394، ص34.
[2]. همان، ص 68.
[3]. همان، ص76.
[4]. همان، صص 78 و 79.
[5]. همان، ص80.
[6]. همان، صص 83 ـ 86.
[7]. همان، ص 22.
[8]. همان، ص 24.
[9]. همان، صص 240 و 241.
[10]. همان،ص 245.
[11]. همان، صص 252 و 290.
[12]. قدس ایران، بانوی بزرگ انقلاب، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، 1388، ص 275.
[13]. ثقفی، علی، بانوی انقلاب؛ خدیجهای دیگر، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، 1393، ص 262.
[14].بانوی بزرگ انقلاب، صص275 و 276.
[15]. ثقفی، علی، غلامعلی اصغریان، بانوی انقلاب خانم خدیجه ثقفی: همسر امام خمینی(ره) به روایت اسناد، 1394، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، صص133 و 135.
[16]. همان، ص 166.
تعداد بازدید: 2933