خاطرات

کوچه غریبان


18 شهريور 1398


 [بعد از ترور حسنعلی منصور و جست‌وجوی ساواک برای دستگیری حاج صادق امانی] ساواک حلقه‌ محاصره‌اش را بسیار تنگ کرده بود تا هرگونه ارتباطی را بتواند شناسایی کند. اطلاعات شهربانی یعنی همان ختایی ملعون، مرا احضار کرد که «شما راجع به حاج صادق امانی چه اطلاعی دارید؟» گفتم که من از حاج صادق هیچ اطلاعی ندارم. گفت: «می‌توانی برای ما اطلاعی از خانه و خانواده‌اش به دست آوری.» گفتم: «بله، می‌توانم.»

من تصمیم داشتم به این طریق داخل منزل حاج صادق بشوم و ببینم که در چه شرایطی هستند؛ چون منزل حاج صادق امانی نزدیک منزل ما بود و ایشان مخفی بود. حاج‌آقا سعید و حاج‌آقا هادی امانی نیز دستگیر شده بودند. خانه و کوچه‌ غریبان هم کاملاً در محاصره بود. می‌خواستم داخل خانه بشوم و ببینم زن و بچه‌ آنها در چه شرایطی هستند، لذا صبح وارد کوچه غریبان شدم، دیدم که کوچه را مأموران گرفته‌اند؛ در کوچه‌ حاج زمان هم نیرو ایستاده است. با مأموران صحبت کردم و رسیدم جلوی در منزلشان، دیدم که مأمور ایستاده؛ از من پرسید: «شما کی هستید؟» گفتم: «من قدیریان هستم.» با بی‌سیم تماس گرفت، گفتند: «بگذارید داخل شود.»

من در را باز کردم و داخل حیاط شدم، دیدم باز مأمور ایستاده؛ او هم باز تماس گرفت و آمدم داخل اتاقی که خانواده‌ این بزرگواران در آن بودند. آمدم جلو، دیدم که زن و بچه‌ حاج صادق، حاج‌آقا هادی، حاج‌آقا هاشم و حاج‌آقا سعید را همه در یک محل قرار داده، آن‌جا نگه داشته‌اند. مادر مرحوم حاج صادق، زن بزرگ و شجاعی بود؛ گفت که «پنج شبانه‌روز است ما غذا نداریم و نمی‌گذارند کسی داخل و خارج از این خانه شود. حاج صادق چه شده، هاشم و سعید چه شده‌اند؟» گفتم: «خانم، هیچ طوری نشده‌اند.» گفت: «این‌جا لوله‌ آب ترکیده، اصلاً نمی‌دانیم چه کنیم؛ نان نداریم و این وضعمان است.» به ایشان گفتم: «صبر کنید، می‌روم برایتان چند تا نان می‌گیرم.» رفتم و حدود ده عدد نان سنگک از بیرون تهیه کردم. دوباره مأموران ممانعت کردند. خلاصه نان‌ها را دادم به ایشان. خانم خیلی اصرار می‌کرد که قضیه چیست؟ خدمت خانم واقعیت را نگفتم. گفتم: «علی‌الظاهر سوءتفاهمی است، رد می‌شود؛ چیزی نیست، نگرانی ندارد.» گفت که «من نگرانی ندارم، می‌دانم که بچه‌های من کارهای غیر شرع انجام نمی‌دهند.»

وقتی از در منزل خارج شدم، بی‌سیم زدند و گفتند که به قدیریان بگویید جایی نرود و به اطلاعات شهربانی بیاید. من سوار ماشینی شدم و به آن‌جا رفتم. مأموران اطلاعات شهربانی از من سوال کردند: «چه خبر و چه شد؟» گفتم: «وضع زندگی آن‌ها این‌جوری است؛ پنج شبانه‌روز است که این‌ها چیزی ندارند، نه غذایی، نه نانی و من رفتم برایشان نان گرفتم.» گفت: «چه اطلاعی دارند؟» گفتم: «هیچ اطلاعی ندارند.» آن‌ها یک مقدار اهانت کردند که تو رفتی به آن‌ها سرویس بدهی و نرفته بودی که خبری بیاوری. گفتم: «من خبری به دست نیاوردم.» لذا با فحش و اهانت مرا از اتاق بیرون کردند و من آمدم.

 

منبع: خاطرات حاج احمد قدیریان، تدوین: سیدحسین نبوی، محمدرضا سرابندی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی 1383. صص 111 – 113.

 

 



 
تعداد بازدید: 1882



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.