24 آذر 1399
گاهی مسیر حرکت ما که هفت شبانه روز به درازا انجامید. یکسره آب بود و خبری از خشکی نبود و در طی مسیر [به هند، پاکستان ـ در دهه 40]، چند ساعتی در عمان و دبی توقف داشتیم و از پول منبری که یزدیها در کویت به ما داده بودند در این توقفگاهها وسایلی برای خود خریداری کردیم. با رسیدن به کراچی، سراغ محل سکونت و تبلیغات مسلمانان را گرفتیم که نشانه محله «ککری باغچه» را دادند.
در آنجا حاج مهدی مهدیزاده به عنوان فردی سرشناس و بانفوذ زندگی میکرد. هدف ما از مسافرت به پاکستان و هند، تبلیغ مرجعیت و نهضت انقلابی امام خمینی(ره) البته به صورت مخفیانه و محرمانه بود. از سوی دیگر من با راهنماییهای حاج محمدعلی برادران از ارادتمندان آیتالله کفعمی، که در شهرهای گوناگون پاکستان دفتر تجاری داشت، این مسیر را برای سفر تبلیغی انتخاب کردم.
وقتی نزد آقای مهدیزاده رسیدیم از ما به خوبی استقبال کرد و در این میان، بنده را به دلیل انتسابم به مرحوم آیتالله کفعمی بیش از دیگران مورد لطف خود قرار داد. در کراچی خدمت یکی از علمای طرفدار امام خمینی(ره) و داماد آیتالله آقا ضیاء عراقی رفتم که ایشان نیز از من استقبال کردند و دیدنیهای شهر را به لطف ایشان سیاحت کردم.
در آن شهر دو روحانی به نامهای پویا و حافظیان سکونت داشتند که مرا به منزل خود دعوت کردند. آقای حافظیان، دعانویس بسیار مشهوری بود که مردم پاکستان شرح الواح ادعیه او را در منازل و مغازههای خود نصب میکنند و از آنها به من نیز به عنوان سوغات هدیه دادند. منزل آقای حافظیان در یکی از مناطق اعیاننشین کراچی بود که منزل محمدعلی جناح نیز در آنجا قرار داشت.
یکی از اقدامات مهم ما در کراچی، پخش اعلامیه امام خمینی(ره) میان شیعیان بود که بدین منظور اعلامیههای بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران را به داماد آیتالله آقاضیاء عراقی تحویل دادیم.
«پس از چند روز اقامت در بمبئی به پونا و محل تفریح مردم و دانشجویان، رفتیم و در آنجا به دو نفر از علمای یزد که در آن شهر منبر میرفتند ملحق شدیم. من درآن شهر منبر رفتم و اندیشههای امام خمینی(ره) و نهضت انقلابی ایشان را برای ایرانیان ساکن آنجا تبیین کردم.
در ماه صفر به حیدرآباد رسیدم و به حسینیه امام رفتم که روحانیون بسیاری اعم از انقلابی و بیتفاوت به انقلاب و همچنین آقای بهلول را در آنجا دیدم. یکی از افراد با اطلاع از علاقه من به امام خمینی(ره) فحاشی و ناسزا گفت و من او را به خدا سپردم. طولی نکشید که به هتلی که در آن ساکن بودم آمد و تقاضای بخشش کرد.
چند منبر در آن شهر رفتم و با پایان ماه صفر به کویته بازگشتم.
در کویته مهمان حاج مهدی برادران شدم و پس از چند روز از مرز میرجاوه به ایران برگشتم. آیتالله کفعمی با اطلاع از بازگشت من به ایران همراه چند روحانی به استقبال من آمدند و همراه آنها به زاهدان رفتم. خانواده مرحوم آیتالله کفعمی و همسرم از سلامتی من خوشحال شدند. زیرا میدانستند سفر طولانی و پرخطری را انجام داده بودم. در روزهای نخست بازگشتم به ایران به مناطق اطراف زاهدان میرفتم تا خستگی سفر را از تن به در کنم. پس از چند روز ساواک پی من آمد که با ناراحتی آیتالله کفعمی همراه شد. در ابتدا تلاش کردیم خانواده متوجه این موضوع نشوند اما با دستگیری من آنها نیز متوجه شدند و مأموران مرا به اداره ساواک زاهدان بردند و در سلول انفرادی زندانی کردند. من در اعتراض به این وضعیت اعتصاب غذا کردم و بقیه ماجرا».
«در زاهدان مرا دستگیر کردند و هشت روز در اداره ساواک بازداشت بودم، ابتدا در سلول انفرادی و بعد از اعتراض من و حرمت گذاشتن رئیس اداره ساواک زاهدان به بیت آیتالله کفعمی، که نقش مؤثری در حفظ وحدت منطقه و دوری از اختلافافکنی میان شیعه و سنی داشت، مرا از سلول انفرادی خارج کردند. در سلول انفرادی اعتصاب غذا کردم که سرهنگ رضوانی، رئیس اداره ساواک از من عذرخواهی کرد و گفت نمیدانستیم شما داماد آقای کفعمی هستید، من و سایر مسئولان استانی نقشی در دستگیری جنابعالی نداشتیم و ملاحظه میکنید که به محض شناختن شما هیچگونه بازجویی انجام نشد و تمام اتفاقاتی که تاکنون انجام شده، به دستور مرکز بوده است.
مأمورانی که مسئول انتقالم از زاهدان به تهران بودند به اشتباه به جای مسیر کرمان از جاده بیرجند رفتند و وقتی متوجه اشتباهشان شدند، تصمیم گرفتند مجدداً به زاهدان برگردند و مسیر را از جاده کرمان دنبال کنند.
این که بسیار احمقانه بود زیرا هوا بسیار گرم و جاده خاکی بود و رفتن از بیرجند تا مشهد راه چندانی نبود. من تقاضا کردم مرا به مشهد ببرند تا پس از زیارت آستان قدس رضوی عازم تهران شویم و آنها گفتند اصلاً امکان ندارد و دستور دادیم شما را از مسیر کرمان ببریم. خدا میداند با چه زحمتی به تهران رسیدیم. این سختی حتی برای فردی مثل من که تابستان گرم هند و پاکستان را بدون امکانات رفاهی گذرانده بود، دشوار بود.
پس از بازگشت به زاهدان در اداره ساواک استراحت کردیم و شب بعد به یزد رسیدیم. مأموران در یزد و قم که محل تولد و تحصیل من بود، بسیار ترسیده بودند و گفتند به خاطر ملاحظات امنیتی میتوانیم علاوه بر دستبند از پابند هم استفاده کنیم. آنها میترسیدند همشهریان، خویشاوندان و دوستانم، طرحی برای آزادی من داشته باشند، به همین دلیل در قم مرا از مسیر پشت راهآهن بردند.
روز جمعه وارد تهران شدیم در حالی که من هیچ شناختی نسبت به این شهر ندشتم، ابتدا به مغازه بستنیفروشی «اکبرمشتی» در خیابان ری رفتیم که هر کدام از مأموران دو عدد بستنی خوردند و پولش را از من گرفتند. در جمعه شبی به محل ساواک در دروازه شمیران (میدان ابنسینای فعلی)رسیدیم، که مأموران آنجا گفتند دستوری برای تحویل گرفتن این فرد نداریم، لذا مرا به زندان قزلقلعه بردند. با وجود اینکه اولینبار بود به زندان میرفتم، ترسی نداشتم و نمازی در شب اول بازداشتم، در آن زندان خواندم که روحیه و نشاط وصفناپذیری یافتم.
از فردای آن شب بازجویی شروع شد که دکتر تهرانی، بازجوی معروف نیز حضور داشت. پرسشهای آنان از من عمدتاً بر محور امام خمینی(ره) بود. برای بازجویی مرا به ارتش بردند و در پرونده من نوشته بودند «شیخ حسین مطهری». من گفتم: شیخ نیستم و سیدم! گفتند: حالا چه فرقی دارد، شیخ باشی یا سید. (با خنده). پرسیدند: چرا به خارج از کشور رفتی؟ پاسخ دادم: برای منبر و روضهخوانی. پرسیدند: چرا در ایران منبر نرفتی؟ گفتم: والله هر جا در ایران میخواهم منبر بروم، مردم میگویند از خمینی بگو، من هم که تحمل شکنجه و آزار را ندارم به خارج رفتم تا در انتخاب محتوای سخنرانیهایم آزاد باشم.
از شب دوم اعتصاب غذا کردم و گفتم غذای دولت، حرام است و گروهبانی گفت: من شاگرد ابنالدین، حقوقدان معروف، هستم. مطمئن باشید غذای اینجا خوب است و بخورید، اما هر چه بگویید مجبور به اجرای آن هستم. سرانجام برای من از بیرون غذا آوردند».
منبع: پاسداشت خدمت و دیانت (خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدحسین مطهری یزدی)، تدوین مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1398، ص 99 - 105.
تعداد بازدید: 1264