خاطرات

مبارزه علیه اسرائیل در زمان جنگ شش روزه


17 آبان 1400


منبع تصویر: خبرگزاری تسنیم

وقتی جنگ شروع شد، هواپیماهای اسرائیلی با حمایت شاه کشورهای اسلامی را بمباران می‌کردند. ما هم در این زمان یک اعلامیه از حضرت امام علیه اسرائیل در منزل یکی از دوستان چاپ کردیم. مضمون آن علیه اسرائیل و هشدار به مردم بود درباره‌ اینکه اقتصاد ایران به ‌دست اسرائیل و صهیونیست‌ها افتاده است. بعد قرار بود که این را برای سران و مراجع بفرستیم. شب به منزل یکی از دوستان رفتیم و پاکت و کاغذ و قلم آوردیم و لیستی از کلیه‌ کسانی که در قم، مشهد و تهران قرار بود اعلامیه برایشان بفرستیم، نوشتیم تا بعد هم از طریق صندوق پستی آنها را ارسال کنیم. چون آن زمان امکاناتی نداشتیم که بتوانیم پخش بکنیم. صبح که به مغازه آمدم آقای حاج محسن رفیق‌دوست تلفن کردند و گفتند که سفته‌های دوستان شما برگشت خورده است. من متوجه شدم که دوستان دستگیر شده‌اند منتها آدرس منزل مرا نداشتند که شبانه بیایند دستگیرم کنند ولی آدرس مغازه را داشتند. وقتی متوجه شدم محاسنم بلند است مقداری آن را کوتاه کردم. سپس به منزل رفتم، تمام اسنادی که از فتوای حضرت آیت‌الله سیدمحمدتقی خوانساری، نظر حضرت آیت‌الله میلانی را که راجع به اینکه شما جلساتتان را تشکیل بدهید ولو اینکه بنشینید یک چای بخورید، کار را دنبال بکنید و حتی ایشان فرمودند که من در تمام مراکز قدرت نیرو دارم، یعنی نفوذی دارم که آنها خبرهایشان را به من می‌دهند و مطلع از وضعیت آنها هستم و مهم‌تر از همه سفرنامه‌ای که در آن شاید شرح بیش از حدود نود روز سفرم را هم نوشته بودم، از جمله ملاقات با سران کشورهای عرب و احمد شقیری و مُهری و نیز رفتن به محل رابطه العالم الاسلامیه با دکتر بهشتی و ملاقات با ایشان و امام و همه‌ اینها در آن سفرنامه بود، همه را جمع کردم و باغچه را کندم و زیر خاک گذاشتم. بعد از این کار نزد شهید اسلامی رفتم و جریان را برایشان توضیح دادم. چون ایشان قبلاً زندان بودند و یک مقدار تجربه‌ زندان را داشتند. می‌خواستم مشورت کنم که اگر دستگیر شدم، چگونه موضع بگیرم زیرا خوف داشتم از اینکه در زندان کسی را معرفی کنم. به لطف خدا، ایشان گفتند: «تو بیا یک کاری انجام بده». گفتم: «چه کار کنم؟» گفت: «وقتی رفتی ساواک خودت را به سادگی بزن؛ چیزهایی که درست است، راست است بگو اسم پدرم، فلانی است، خانه‌ام کجاست، همه‌ اینها را راست بگو.» بعد به دفتر رفتم. شریکم آمد و گفت: «کجا بودی؟» گفتم که مدرسه‌ بچه‌ها رفته بودم. گفت:‌ «از ساواک آمده بودند از چند نفر بودند پرسیدند که فلانی کجاست؟ گفتم نیامده‌اند شماره تلفن دادند که هر وقت شما آمدی به آنها تلفن کنیم». ما هم تلفن کردیم و گفتم: «آقا چه فرمایشی دارید؟» گفتند: «شما؟» خودم را معرفی کردم و بعد گفتند که همان‌جا باشید ما الان خدمت‌تان می‌رسیم. گفتم: «باشد». شاید ساعت ده یازده صبح یک جیپ آمد وسط میدان اعدام آنجا نگه داشت و سه چهار نفر آمدند و گفتند که فلانی، گفتم: «بله». گفتند: «تا این وسط میدان تشریف بیاورید ما یک کاری با شما داریم». رفتیم وسط میدان، آنجا که اتومبیل جیپ بود، گفتند که بفرمایید بالا. آنجا توی جیپ نشستیم بعد رفتیم گذرِلوطی صالح چهارراه گلوبندک، که چاله‌حصار2 هم می‌گفتند. ساواک بازار آنجا بود. اما بالا داخل ساواک نبردند همان‌جا تقریباً نیم‌ساعتی داخل همان ماشین نشسته بودم و بعد از نیم ساعت آمدند و باز ماشین حرکت کرد. در راه که نزدیکی‌های قزل‌قلعه رسیدیم، گفت: «می‌دانی اینجا کجاست؟» گفتم: «نه من خبر ندارم». گفتند: «اینجا قزل‌قلعه است». گفتم: «به همین سادگی یعنی می‌خواهید مرا زندان ببرید؟» گفتند: «نه حالا می‌رویم آنجا فقط چند تا سؤال از شما می‌پرسند». سپس گفتم: «اقلاً می‌گفتید که به منزل تلفن می‌کردم». گفت: «حالا ما می‌رویم می‌گوییم که فلانی نمی‌آید». گفتم: «خیلی ممنون». وقتی وارد شدیم از من عکس گرفتند و بعد مرا برای بازجویی بردند.

ولی در بازجویی چیزی از من نتوانستند بگیرند. حتی گفتند: «شما ده پانزده نفری رفته‌اید منزل فلانی؟» گفتم: «نه ده پانزده نفری من نبودم. ما یکی از دوستانمان گفت بیا اینجا و من هم با او دوست بودم». گفت: «پشت این پاکت‌ها اسم این آقایان را بنویس». من هم نوشتم. گفت: «تو نمی‌دانی برای چه؟» گفتم: «شاید عروسی دخترش یا پسرش است سؤالی نشد». گفتند: «ده پانزده نفر بودند». گفتم: «آن مواقعی که من رفتم ده پانزده نفر نبودند شاید بعدش، یا قبلش آمدند».

«کتاب چه می‌خوانی؟» گفتم: «مفاتیح‌الجنان،‌ قرآن هم می‌خوانم». پرسیدند: «دوستانت چه کسانی هستند؟» من هم این رفقایی که در میدان اعدام از آن قشرهای طاغوتی بودند و با من معامله داشتند و از خودشان بودند را اسم بردم.

البته سئوالات پیچیده هم می‌پرسیدند. من هر وقتی پاسخ می‌نوشتم مثلاً صاد را با سین می‌نوشتیم، «ز» را با ضاد،‌ یک کارهای این‌جوری می‌کردم. البته وقتی که سئوال می‌کردند، بعد از ده پانزده تا سئوال یک‌دفعه یک سئوال انحرافی یا تهدید ‌کردند و زدند و گفتند: «تو گفتی که من نمی‌فهمم و اینجا یعنی فهمیدی».

مثلاً 10 تا سئوال که می‌کردند آن وقت می‌گفتند آن‌ موقع که شما برای اعلامیه به منزل فلانی رفتید چه ساعتی بود؟ گفتم که من عرض کردم من خبر از اعلامیه نداشتم، شما می‌گویید من ساعتش را یادم نیست، چون من ساعت نداشتم. آنها هم البته بد می‌زدند. بازجویی اول گذشت. شکنجه‌ خاص و سخت در این بازجویی نبود و فقط تهدید و سیلی بود. در قزل‌قلعه مرا به سلول بردند. اما وقتی که وارد شدم از آن سوراخ‌های سلول‌ها به همرزمان اشاره کردم که من هیچی نگفتم و چیزی نمی‌دانم. از این چند نفری که بودیم همه را دستگیر کرده بودند از جمله این دوستان: آقای الهی، فداقی، مرآتی، برقعی و علی‌اکبر ناطق‌نوری بودند.

داخل سلول کم‌کم به همه خبر دادم یا از طریق رفتن به دستشویی و یا برگشت که من هیچ‌کس را معرفی نکردم. فقط گفتم: منزل آقای الهی رفته‌ام. آقای الهی هم فداقی را نام برده بود. بعد از آن هم چند تا بازجویی انجام شد که آن بازجویی‌ها هم به‌خاطر اینکه متوجه شدم آنها چه گفتند خود من هم که قبلاً چه گفته بودم، دیگر چیزی از من به‌دست نیاوردند.

 

منبع: خاطرات جواد مقصودی، تدوین فاطمه نظری‌کمره، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1392، ص 124 – 128.



 
تعداد بازدید: 949



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.