خاطرات

نحوه تعطیلی جشن‌های 2500 ساله در دزفول


02 اسفند 1400


در ایام برپایی جشن‌های 2500 ساله‌ شاهنشاهی و به اصطلاح گرامیداشت این ایام در یکی از شب‌ها تعدادی از افراد وابسته به حکومت در یکی از میادین اصلی شهر به رقص و پایکوبی پرداختند. اما به لطف الهی و با یک برنامه‌ از پیش طراحی شده، مراسم مذکور تعطیل و اهداف رژیم برای برپایی یک جشن مفصل ناکام ماند. هم‌زمان با شروع جشن، خودم را به سرعت لب شط (کنار رودخانه) رساندم و مشغول کار گذاشتن بمب شدم، چند دقیقه به دقت اطراف را نگاه کردم و مطمئن شدم هیچ کسی آنجا نیست. مواد منفجره را روی حلب خالی پنج کیلویی روغن نباتی (که درب آن را محکم بسته بودم، به طوری که روی آب قرار گیرد) گذاشتم و طوری تنظیم کردم که به فاصله‌ی چند دقیقه منفجر شود. صدای مهیبی که حاکی از انفجار بمب بود باعث شد تمام جمعیتی که در میدان متمرکز بودند متواری شوند و بدین‌سان جشن آنها تعطیل شد. انعکاس این خبر در سطح شهر از طرفی موجی از نگرانی را در بین وفاداران رژیم به وجود آورد و از طرف دیگر قلوب مؤمنین را شاد و مسرور کرد. شب گذشته تعدادی از خرابکاران قصد داشتند پل مرکزی شهر را منفجر کنند. لازم به ذکر است که پل مزبور، که به تازگی بر روی رودخانه‌ی دز احداث شده بود و قسمتی شرقی و غرب دزفول را به هم متصل می‌کرد، قرار بود در همان ایام جشن‌های 2500 ساله به دست شاه افتتاح شود؛ اما محمدرضاشاه به دلیل تنش‌های موجود در منطقه، از این سفر منصرف شد.

 

تهیه مواد منفجره

تهیه‌ دینامیک (مواد منفجره) به عهده‌ من [حمید آستی] گذاشته شده بود. شخصی به نام ملاخسرو خبازیان مغازه‌ی رنگ‌فروشی داشت ولی به طور مخفیانه دینامیت می‌فروخت (دینامیت‌ها را در بیرون مغازه نگهداری می‌کرد). من از ایشان تعدادی دینامیت خریداری کردم و حتی دوستان و اعضای گروه تصور می‌کردند از شخص دیگری به نام (س) آنها را گرفته‌ام. ملاخسرو ذاکر امام حسین(ع) بود و ایام تاسوعا و عاشورا برای دسته‌ی سینه‌زنی محله قلعه (قسمت مجدیان و درب بازار و حسینیه‌ چرمبران) نوحه می‌خواند. ایشان مرا می‌شناخت و به من اطمینان داشت.

دقیقاً اطلاع ندارم ملاخسرو از چه طریقی لو رفته بود. گویا به گروه‌هایی دیگر هم دینامیت داده بود و از طریق این گروه‌های غیرمذهبی، لو رفته بود. یک روز هنگامی که ملاخسرو بازجویی می‌شد مرا صدا زدند. در انفرادی طبقه‌ همکف بودم که سرهنگ افراسیابی به من گفت: ‌ایشان را می‌شناسی؟ گفتم: بله. گفت: از کجا می‌شناسی. گفتم: ایشان ایام محرم (تاسوعا و عاشورا) برای ما نوحه می‌خواند. بعد از سه سال این فرد را در یک مجلس روضه‌خوانی دیدم که خدا رحمتش کند، گفت: فلانی به خاطر آن حرفی که زدی من نجات پیدا کردم، به او گفتم: خدا خیرت دهد، اولاً کار خداست که نجات پیدا کردی، من واقعیتش را گفتم، مگر برای ما نوحه نمی‌خوانی؟ گفت: بله. گفتم: پس به او می‌گفتم دینامیت از او گرفتم؟ اول خودم دستگیر می‌‌شدم، یعنی به ضرر خودم می‌شود بعد به ضرر تو، لذا او هم گفت: هیچ مشکلی برای من پیش نیامده و آزاد شدم؛ چون اصلاً شغلش این بود که برای ماهی‌گیری دینامیت می‌فروخت. ماهیگیران دینامیت را داخل شط می‌انداختند، صدا که می‌داد ماهی‌ها بالا می‌آمدند، یعنی در مسائل سیاسی نبود و کاری به او نداشتند.

 

منبع: فریادی در سکوت (خاطرات حمید آستی)، تدوین معصومه نظاملو، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1400، ص 76 - 78.



 
تعداد بازدید: 1521



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.