27 دي 1400
در تعطیلات تابستان 1344، طبق معمول برای ادامه تحصیل، به مشهد رفتم. جایی برای سکونت نداشتم. یکی از طلاب مدرسه میرزاجعفر به نام آقای عباسی، بدون آشنایی قبلی مرا در صحن مدرسه دید و به حجره خود دعوت کرد. چند روزی نگذشته بود که شبی در تاریخ 20 /4 /1344 هنگام مغرب، چراغ حجره را خاموش کردم و مشغول نماز شدم. در بین نماز شخصی وارد اتاق شد و صدای فندک در اتاق پیچید و فضا روشن شد، مجدداً فندک را خاموش کرد و بیرون رفت. من از ماجرا بیخبر بودم، به تصور این که کسی با من کار دارد، پس از خواندن نماز فوراً چرغ را روشن کردم تا کسی که با من کار دارد معطل نشود. تا چراغ روشن شد، بلافاصله چند نفر به درون اتاق ریختند و شروع به جستجو کردند. برای من که تا آن شب با چنین صحنهای مواجه نشده بودم، برخورد آنان تعجبآور بود، نمیدانستم آنها کیستند و دنبال چه میگردند. بلاخره از لابهلای کتابها یک اعلامیه پاره از آیتالله سیدحسن قمی پیدا کردند و پس از جستجو به من گفتند که همراه آنها بروم. هنگامی که از اتاق بیرون میآمدیم یکیدیگر از طلبههایی که در آن حجره ساکن بود به نام آقای سیدمحمد سلیمی، از راه رسید. وقتی متوجه شدند او هم در این حجره زندگی میکند، او را هم با من بردند. مدتی ما را در یکی از حجرههای صحن عتیق معطل کردند و پس از تماس با مرکز، ما را به ساواک مشهد بردند، نه من و نه آقای سیدمحمد سلیمی، هیچ یک نمیدانستیم برای چه ما را دستگیر کردهاند.
همان شب، بازجویی از ما آغاز شد. بازجو جوانی بود که موهای بور و چشمهایی زاغ داشت. ـ احتمالاً نامش دبیری بود ـ از بازجویی من چیزی به دست نیاورد. پس از من، آقای سلیمی مورد بازجویی قرار گرفت. چیزی نگذشت که صدای ضربات شلاق به گوش رسید و معلوم شد که او را میزنند. پس از بازجوییهای بینتیجه، ما را تحویل بازداشتگاه موقت ساواک که در مدخل ورودی پادگان ارتش در خراسان واقع شده بود، دادند و حدود 45 روز در آنجا بلاتکلیف بودیم و اصولاً نمیدانستیم برای چه ما را بازداشت کردهاند.
در همین ایام بود که تعدادی از طلاب جوان (حدود 30- 40 نفر) را به جرم برگزاری مراسم دعای توسل در حرم مطهر رضوی(ع)، که جنبه سیاسی داشت، دستگیر شدند و به بازداشتگاه ساواک آورد. از جمله آقایان؛ سیدهادی خامنهای، مرحوم سعدی حیدری و طاووسی بودند. برخی را خیلی شکنجه میکردند، مانند آقای سیدهادی خامنهای و آقای طاووسی؛ اما چند آزار جنبه عمومی داشت: یکی بیگاری که همه را به بیگاری میبردند، دوم، تراشیدن ریش که همه را به اجبار وادار به آن میکردند و سوم، پاره کردن قباها از کمر به پایین!، اما مرا نه به بیگاری بردند، نه صورتم را تراشیدند. یادم هست که یکی میگفت: این سید است او را رها کنید! البته در آن هنگام من حدود نوزده سال بیشتر نداشتم و چندان مویی در صورتم نروییده بود.
در زندانها تنها یک بار کتک خوردم و آن هنگام وضو گرفتن بود که استوار مسئول بند، یک کشیده محکم به پشت گردن من زد. هیچ دلیلی برای اقدام او نیافتم. او خود نیز چیزی نگفت. صندوقی برای شکایات گذاشته بودند که هر کس شکایتی دارد در آن بیندازد، خواستم از او شکایت کنم، تفألی به قرآن زدم، این آیه آمد:
«ولا تَحسَبَنَّ الله غافِلاً عمّا یَعمَل الظالمونَ، اِنَّما یُؤَخرُهم لِیومٍ تَشخصُّ فیه الأبصار»
و خدا را از آن چه ستمکاران میکنند غافل مپندار، جز این نیست که کیفر آنان را برای روزی به تأخیر میاندازد که چشمها در آن خیره میشود.»
با خود گفتم شکایت از او بماند برای قیامت! در مدتی که در بازداشتگاه ساواک بودم از همان لباسی استفاده میکردم که با آن دستگیر شده بودم، قبا و عبا را گرفته بودند، تنها از یک پیراهن و یک شلوار استفاده میکردم. لباسم جانور گذاشت، وقتی لباسم را میشستم چون لباس دیگری نداشتم، مجبور بودم همان را بپوشم.
هفتهای یک بار برنامه حمام بود، که ما را به حمام پادگان میبردند. به استثنای ما، همه در حمام برهنه بودند. مشاهده این وضع بسیار تلخ و ناراحت کننده بود. آخرین باری که ما را به حمام بردند، عاجزانه به خداوند متعال عرض کردم که خدایا ما را دیگر این جا نیاورند! همانطور هم شد، پس از آن ما را به زندان عمومی منتقل کردند و این ماجرا تکرار شد.
باری، من در مشهد با هیچکس سابقه دوستی و آشنایی نداشتم، تنها یک طلبه تهرانی مرا میشناخت. از داخل زندان مکرر به او نامه نوشتم که از محل سکونتم یعنی مدرسه میرزا جعفر، لباس و پول برایم بیاورد؛ اما جوابی نیامد! پس از آزاد شدن از زندان از او پرسیدم که نامهها به شما نرسید؟ گفت: چرا، ولی استخاره کردم که برایت بیاورم، خوب نیامد!....
در اینجا مناسب است که به وجدان اخلاقی و احساس مسئولیت و وفای آقای عباسی که حجرهاش را در اختیارم گذاشته بود، اشاره کنم. با این که چند روزی از آشنایی او با من نگذشته بود و از سوی دیگر خودش هم ظاهراً در روزهای نخستین که ما را دستگیر کرده بودند، تحت تعقیب بود؛ اما به من خیلی محبت کرد و از وقتی که توانست با من ارتباط پیدا کند، یعنی هنگامی که ما را به زندان عمومی مشهد منتقل کردند، مرتب به ملاقات من میآمد و نیازهای مرا تأمین مینمود.
سپس، ساواک پروندههای ما را تحویل دادسرای نظامی داد و مرا مجدداً برای بازجویی به دادسرای ارتش بردند. تفاوت برخورد دادسرا با ساواک، کاملاً مشهود بود. حداقل حرف زدن با آنان ممکن بود. در این بازجویی بود که تازه فهمیدم اتهامم چیست! بازجو اعلامیهای را ارائه کرد که امضای «جامعه وعاظ و مبلغین اصفهان» را داشت که اکنون نیز در پرونده من موجود است.
این اعلامیه از سوی جمعی از روحانیون اصفهان درباره محکوم کردن اعدام مرحوم بخارایی و یارانش و اعلام فاتحه برای آنان در تاریخ 27 /3 /1344 صادر شده بود.
از قراین چنین برمیآمد که روزی که مرا دستگیر کردند، این اعلامیه در مدرسه میرزاجعفر در نزدیکی حجرهای که من در آن سکونت داشتم، به دیوار الصاق شده بود. ساواکیها که نتوانسته بودند عامل توزیع آن را پیدا کنند، ضمن بررسی، متوجه میشوند که من تازه از قم به مشهد آمدهام، از اینرو مرا تعقیب کردند تا سندی برای این اقدام پیدا کنند و خاموش کردن چراغ هنگام نماز مغرب، سندی شد برای مخفیکاری و توزیع اعلامیه، در صورتی که روح من از این ماجرا بیخبر بود!
بلاخره دادسرای نظامی پس از بازجویی، پرونده مرا به دادگاه داد. دادگاه نظامی مشهد نیز بدون توجه به حرفهای من، بر اساس آنچه ساواک تشخیص داده بود، مرا به دو ماه حبس محکوم کرد و برای تحمل ادامه محکومیت، مرا به بازداشتگاهی که دارالتأدیب نام داشت تحویل دادند. در آن جا افراد کم سن و سال که محکومیتهای مختلفی داشتند، در بازداشت بودند.
در تاریخ 18 /6 /1344، دوران زندان سپری شد و به قم بازگشتم و در مدرسه حجتیه، مشغول درس و بحث شدم.
منبع: خاطرهها، محمد محمدی ریشهری، ج 1، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1383، ص 42- 39.
تعداد بازدید: 1192