آیتالله سید حسن طاهری خرم آبادی
ورود به موضوع
حوادث انقلاب اسلامى ايران، مانند اقيانوس عظيمى است كه قدرت بازگويى و تجزيه و تحليل حوادث آن، محدود به سطح ديدگاه افراد است و امكان اينكه به جميع ابعاد آن تسلط و احاطه يابيم و پيرامون آن بحث و بررسى كنيم، نه براى يك فرد بلكه براى مجموعه افراد نيز امكانپذير نيست. از آن جمله، حادثه تاريخى 15 خرداد مىباشد كه مبدأ انقلاب و رويدادى بزرگ و عميق است؛ و اين نياز وجود دارد كه زمينههاى ايجاد آن و پيامدهاى حاصل از آن بررسى و تحليل شود. اين جانب خلاصه آنچه از اين واقعه شاهد و ناظر بودم در سه قسمت بيان مىكنم كه قسمت اول آن مقدمه و زمينههاى بروز حادثه 15 خرداد است و قسمت دوم مربوط به شرح حوادثى است كه من در آن حضور داشته و آن را مشاهده نمودهام و قسمت سوم، پيرامون پيامدهاى حادثه 15 خرداد است.
البته در قسمت اول، براى بررسى نهضت و حركت روحانيت و حوزهها، در طول تاريخ و مبارزاتى كه در مقابل رژيمهاى گذشته داشتهاند، كارى بسيار طولانى لازم است، اما مشخصا در زمان حيات مرحوم آيتاللّه العظمى بروجردى برخوردهايى بين روحانيت و شاه پيش آمد، كه به عقبنشينى شاه منجر شد.
شمايى از برخوردهاى روحانيت با شاه و حكومت
در اواخر حيات آيتاللّه بروجردى، شاه برنامه اصلاحات ارضى را در مجلس آن دوره طرح كرد و قصد اجراى آن را در ايران داشت. در جلسهاى كه با حضور علماى حوزه و حضرت امام و بنا به دعوت مرحوم آقاى بروجردى برگزار شد، ايشان با علما به مشورت پرداخت. حاصل اين جلسه، پيام مختصر، ولى شديداللحنى بود كه ايشان براى شاه فرستاد و گفت: تحقق اصلاحات ارضى در ساير جاها بعد از پياده شدن نظام جمهورى بوده و بدين وسيله اين مطلب را به شاه تفهيم كرد كه با نظام سلطنتى نمىشود اين امر را اجرا كرد، بلكه نوع حكومت بايد تغيير كند. و همين پيام موجب شد كه شاه از تصميمش منصرف شود.
قضيه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى
ارتحال آقاى بروجردى، زمينه را براى اجراى مقاصد شاه و دولت مهيّا ساخت. در نخستين اقدام، دولت لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى را تصويب كرد. البته چون شاه مجلس را منحل كرده بود، مرجع قانونگذارى در آن وقت، دولت بود و اين لايحه از سوى دولت تصويب شد. براساس اين لايحه، در شهرهايى كه ايجاد اين انجمنها پيشبينى شده ولى در دست اقدام نبود، ذكر شده بود كه، انجمن تشكيل شود. همچنين سه مسئله قابل توجّه در لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى وجود داشت: اول اينكه قيد اسلام از انتخاب شوندگان برداشته شد؛ حذف اين قيد فقط مخصوص نمايندگان اقليتهاى مذهبى در اين انجمنها نبود، چون قانون اقليتها، قانون جداگانهاى بود، بلكه برداشتن قيد اسلام شامل نمايندگان مسلمانان نيز مىشد! دوم، شرط قسم خوردن به قرآن نيز حذف گرديد و قسم خوردن به هر كتاب آسمانى براى اعضاى مسلمان و غيرمسلمان معتبر شمرده شد. سوم اينكه زنان بدون هيچ شرطى، اجازه ورود به انجمنها را يافتند. مسلما در آن زمان معلوم بود كه زنان انتخاب شونده با اسلام و روحيات اسلامى سازگارى و آشنايى نداشته و در اعمال ظاهرى و اخلاق، به قدرى بىبند و بار بودند كه مردم مسلمان به خود اجازه انتخاب چنين اشخاصى را براى اين نوع امور نمىدادند.
به دنبال اعلام مصوّبه و طرح آن در روزنامهها، عصر آن روز، مجلسى با حضور مراجع و علماى بزرگ حوزه قم و به دعوت حضرت امام در منزل مرحوم شيخ مرتضى حائرى ـ فرزند مرحوم آيتاللّه العظمى حائرى ـ تشكيل شد؛ تا مسئله اين لايحه بحث و تبادل نظر گردد. مراجع در نخستين قدم، جداگانه تلگرافهايى براى شاه فرستادند و مسائلى كه در لايحه مخالف اسلام بود، تذكر دادند. شاه در جواب تلگراف ايشان مسئوليت تصويب لايحه را متوجّه دولت دانست و مسئوليت را از عهده خود خارج كرد. همچنين پاسخ تلگراف امام را بعد از مدت زيادى فرستاد كه علت اين امر، شايد همين لحن امام در پيامشان بود. در مرحله بعد، مراجع مسئله را در قالب تلگراف با دولت مطرح كردند و امام در اين مرحله با ارسال تلگرافى كوبنده براى علم ـ نخستوزير وقت ـ به اصول قانون اساسى، استدلال كردند و در آن فرمودند: «اگر نمىتوانى قانون اساسى را بفهمى به شهر قم بيا تا اين قانون را برايت توضيح دهيم.» و بعد از همين مرحله دوم بود كه مبارزه با مصوّبه شروع شد و حدود دو ماه ادامه پيدا كرد. پىگيرى مسئله از سوى مراجع و علماى شهرهاى مختلف و همچنين اصناف و طبقات مردم كه از روحانيت پشتيبانى مىكردند، صورت گرفت. ولى مبارزه به اعلاميه، تلگراف و تشكيل جلسات و انجام سخنرانيهايى كه به عنوان اعتراض به دولت نه شخص شاه زيرا مسئوليت را از خود سلب كرده بود ـ محدود مىشد. در اين مدت، لحن سخنان امام چه در درس و چه در پاسخ به اعلاميهها، كوبنده، شديد و معطوف كننده توجه مردم و حكومت به خود بود.
رژيم شاه با مبارزين هيچ برخورد فيزيكى مانند تعقيب، حبس و جلوگيرى از پخش اعلاميهها يا ايراد سخنرانى نكرد، بلكه در طى سه مرحله، به تدريج عقبنشينى كرد. در مرحله اول با ارسال تلگرافى براى مراجع اعلام كرد: بر فرض كه دولت قيد اسلام را معتبر بداند، باز اين مسئله بايد در مجلس آينده مطرح شود. عقبنشينى مرحله دوم، كه مهمتر از عقبنشينى اول بود، دقيقا به خاطر ندارم؛ البته نه امام و نه ساير مراجع، هرگز دو مرحله را نپذيرفتند. بهخصوص حضرت امام فرمودند كه تلگراف رئيس دولت مسئله را حل نمىكند و ارزش قانونى نيز ندارد، و براى لغو مصوبه، مصوبه ديگرى لازم است. تا اينكه رژيم براى سومين بار و آخرين بار دست به عقبنشينى زد. قرار شده بود در مسجد سيدعزيزاللّه تهران ـ كه مرحوم آقاى خوانسارى در آن اقامه جماعت مىكرد ـ از طرف شخص ايشان و روحانيت تهران، مجلس دعايى برگزار شود و به بهانه اين مجلس، سخنرانى انجام گيرد؛ همچنين بازار تعطيل شده و مردم با تجمع خود به دولت اعتراض نمايند. حضرت امام نيز در اين باره، در كلاس درس اين طور فرمودند كه مجلس فرداى تهران، مجلس دعا نيست، بلكه مجلس نفرين است و بعد سوره فيل را تلاوت فرمودند. از اينرو دولت، شب قبل از آن روز موعود، جلسهاى تشكيل داد و مصوبه قبلى خود را لغو و به سرعت در همان شب، نتيجه را به علما و مراجع قم، تهران و مرحوم خوانسارى، ابلاغ كرد. به همين جهت، آن اجتماع و راهپيمايى در تهران انجام نشد. در عين حال كه اين اقدام دولت در لغو مصوبه، پيروزى بزرگى براى روحانيت و مردم مسلمان بهشمار آورد، اين جريان كه تا قبل از آن نه مردم امام را به عنوان رهبرى شناختند و نه روحانيت به اين شكل در جريانهاى سياسى دخالت كرده بود، نقطه عطفى در تاريخ حوزهها و روحانيت بود؛ در نتيجه حضور روحانيت در صحنههاى سياسى و جدا نبودن دين از سياست را، در عمل به اثبات رساند و نادرستى تصورى كه در ذهن مردم به عنوان جدايى و تفكيك دين از سياست ترسيم شده و شكل گرفته بود، آشكار ساخت.
برگزارى رفراندوم از سوى شاه
مدتى كه از اين مسئله گذشت، اعلام شد رفراندومى براى تصويب لوايح ششگانه شاه، در روز ششم بهمن 41، برگزار خواهد شد؛ از جمله لوايح ششگانه، لايحه اصلاحات ارضى بود. علت برگزارى رفراندوم هم تعطيلى مجلس بود. مراجع به دنبال طرح اين قضيه، خواستار ارسال نمايندهاى از سوى شاه شدند تا به قم بيايد و در اين مورد با ايشان مذاكره نمايد. شاه هم يكى از مشاورين و نزديكان خود را به قم فرستاد.
در جلسه ملاقات بين او و حضرت امام، من به همراه گروهى از ياران و نزديكان ايشان حضور داشتم. پس از صحبتهايى كه بين او و امام رد و بدل شد، آن شخص پاسخ منفى شاه را در مورد اين مسئله بيان كرد و گفت بر اساس نظر شاه، برگزارى رفراندوم امرى حتمى است و بدون هيچ چارهاى بايد انجام شود. امام نيز كه با لحن كوبنده، منطقى و توأم با ناراحتى صحبت مىفرمودند، به محض برخاستن آن شخص، فرمودند: «ما به وظايفمان عمل مىكنيم».
امام عصر يا فرداى آن روز، بنده را احضار فرمودند. گفتند شما وظيفه داريد به لرستان رفته، علماى خرمآباد، در رأس آنان مرحوم آيتاللّه كمالوند را در جريان مسئله قرار دهيد، تا نارضايتى و انكار علما و مردم، به دستگاه حكومتى ابلاغ شود. من دستنويسى از اعلاميه امام كه همان شب نوشته شده بود، به همراه اعلاميه آيتاللّه العظمى گلپايگانى را برداشتم و فرداى آن روز به سوى خرمآباد رفتم. با تشكيل جلسه علماى خرمآباد، قرار شد كه اعلاميهها چاپ و منتشر شود؛ تا بعد از آن بازاريها را احضار نمايند و از آنان قول همكارى بگيرند تا شهر در روز معينى به حال تعطيل درآمده و با اجتماع مردم در حوزه علميه آنجا، اعتراض و انكار مردم به دولت ابلاغ شود. از يك سو به جهت تبليغات رفراندوم و وعده تقسيم اراضى و سهام بين كشاورزان و كارگران، گروهى از كارگران و كشاورزان يا كسانى كه در لباس آنها بودند، از سوى رژيم مجهز شده و در خيابانهاى شهر مستقر شدند، تا اين نمايش به رخ مردم و روحانيت كشيده شود. البته اين گروه كم بودند، در صورتى كه بيشتر مردم و قشر كشاورز و كارگر، تابع مراجع و روحانيت و دوستدار اسلام بودند.
يك روز قبل از برگزارى آن اجتماع در خرمآباد، ما اطلاع يافتيم كه در تهران و قم زد و خورد پيش آمده است. در تهران جمعيتى با حضور مرحوم آقاى خوانسارى و علما و وعاظ تهران در منزل مرحوم آيتاللّه بهبهانى ـ كه از علماى مهم تهران بود ـ گرد آمدند؛ و از آنجا به همراه آيتاللّه خوانسارى به سوى بازار حركت كردند؛ تا در مسجد سيدعزيزاللّه اجتماعى براى مخالفت با اين جريان برگزار نمايند. اما در بين راه، كماندوها به آنها حمله مىكنند تا آنان را متفرق سازند و در اين ميان، به آقاى خوانسارى نيز ضربهاى اصابت مىكند. اتفاقهاى تهران، با تلفن به اطلاع مرحوم آقاى كمالوند رسيد.
خبر ديگرى كه در مورد قم داشتيم، تعطيلى شهر و زد و خورد بين مردم و كماندوها در خيابانهاى قم ـ همزمان با تظاهرات مردم ـ بود و عدهاى از چماق به دستان و مزدوران رژيم نيز به مغازههاى قم حمله كرده و خسارتهايى وارد ساخته بودند. وقتى خبر زد و خورد در قم به ما رسيد، مرحوم آيتاللّه كمالوند به من فرمودند كه به تلفنخانه برويد و با قم تماس بگيريد. در آن زمان، غير از تلفنهاى قم و تهران، تلفن ساير جاها خودكار نبود و ـ براى برقرار كردن تماس ـ وقت زيادى گرفته مىشد. من در تلفنخانه، ابتدا با منزل امام تماس گرفتم كه ايشان منزل نبودند و آن شخص كه گوشى را برداشت گفت: علما در منزل مرحوم آيتاللّه داماد جمع شدهاند و در آنجا جلسهاى است. مجدد تلفن منزل آقاى داماد را به تلفنخانه دادم و ارتباط برقرار شد. يكى از علما ـ ظاهرا فرزند آيتاللّه گلپايگانى ـ گوشى تلفن را برداشت و بلافاصله امام گوشى را گرفتند و با لحن شديدى فرمودند: «آقاى خرمآبادى بدانيد كه قم را كوبيدند، طلبهها را زدند، شيشه مغازهها را شكستند و مردم را مجروح كردند، اما قم هنوز تعطيل است و شما به وظيفهتان عمل كنيد». با كمال صراحت و قاطعيت، تمام حوادث قم را در چند جمله بيان كردند؛ سپس فرمودند كه مسائل را به آقاى كمالوند و علما ابلاغ نماييد.
البته عمال مزدور و رژيم در خرمآباد صحنهاى ايجاد كردند كه مانع تعطيلى شهر و برگزارى اجتماع شد. فرداى آن روز، شاه به قم آمد و در آستانه صحن حرم حضرت معصومه ـ عليها سلام ـ سخنان بسيار وقيحانهاى در حمله به علما بيان كرد و تعبيرهاى زنندهاى در آن به كار برد. محترمانهترين عنوانى كه براى علما به كار برده بود، عنوان ارتجاع سياه بود؛ او در آن سخنرانى گفته بود دو خطر مملكت را تهديد مىكند: يكى ارتجاع سرخ كه كمونيستها بودند و ديگرى ارتجاع سياه ـ كه به قول او روحانيت بود ـ همچنين علما را به شپشهاى موذى تشبيه كرده بود كه مردم بايد از شرّشان پرهيز نمايند. اين عبارتها چون موجب تحريك احساسات مردم و واكنش آنان مىشد، در رسانههاى گروهى و راديو و تلويزيون عنوان نشد. حضرت امام در پاسخ فرمودند: اگر شاه توجه به حرفهاى خود داشته باشد و از روى توجه، چنين حرفهايى زده باشد، همين براى اثبات ارتداد او كافى است. شاه پس از سخنرانى از قم خارج شد. من هم به قم بازگشتم و جريان ادامه پيدا كرد و به دنبال آن گروهى از علماى تهران، رشت، مشهد و ساير شهرستانها، همچنين گروهى از غيرروحانيان مانند: بازاريها، دانشگاهيان، احزاب سياسى و... دستگير و زندانى شدند. چون اين دستگيريها مصادف با ماه رمضان شد، تا چند روز پس از شروع ماه رمضان، مساجد قم، تهران و بعضى شهرستانها تعطيل بود و نماز جماعت و مجالس وعظ و خطابه در آنها برگزار نمىشد. شايد اين امر به جهت مصونيت رژيم از اعتراض خطبا و علما در مساجد و محافل در اين مدت براى حكومت نيز موفقيت محسوب مىشد و همچنين اين مدّت تعطيلى براى نشان دادن اعتراض و مخالفت علما و مردم به اعمال رژيم، كافى بود.
پس از گذشت اين مدت، اقامه نماز جماعت و سخنرانيهاى معترضانه، دوباره در محافل و مجالس و همچنين تحليل جريانات و مسائل در كلام خطبا از سر گرفته شد. پس از ماه رمضان، افرادى از زندان آزاد شدند و بعضى از علما در زندان باقى ماندند. با نزديك شدن حلول سال نو، امام اعلام كردند: «امسال عيد نداريم و جشنهاى آغاز سال به عزاى عمومى تبديل شود» البته رژيم شاه انتظار چنين برخوردى نداشت؛ زيرا عيد نوروز، عيد ملى و باستانى مردم بود و براى دولت و مردم، اهميت داشت، از اينرو اعلام عزاى عمومى، ضربهاى كوبنده از سوى روحانيت، براى حكومت بود.
آن سال در خرمآباد با اينكه مردم به مراسم عيد نوروز اهميت مىدادند، بيشترشان از خريد شيرينى و لباس نو خوددارى كردند.
اعلام عزاى عمومى توجه مردم گوشه و كنار كشور را به وقايع جلب كرد، تا به قم بيايند و دريابند كه در آنجا چه مسئلهاى اتفاق افتاده است. در فاصله بين ماه رمضان تا 25 شوال ـ روز شهادت امام صادق عليهالسلام ـ كه آن سال با روز دوم فروردين مصادف شده بود، زد و خوردهايى بين رژيم و روحانيت، در بعضى شهرها رخ داد. به دنبال آن افرادى را دستگير كردند و جلسههاى سخنرانى را برهم زدند؛ و چون مسئوليت مستقيم رفراندوم را شاه به عهده گرفته بود و دولت مطرح نبود، در بيانيهها و سخنرانيها نيز طرف صحبت، شاه بود. لازم به يادآورى است كه پس از ماه رمضان، مرحوم آقاى كمالوند از خرمآباد به تهران آمد و با علما و روحانيان تهران ملاقاتهايى داشت و شاه پيامهايى به ايشان در زمينه وقايع و حوادث پيش آمده، داد. سپس ايشان وارد قم شد. در همين روزها، مراسم سالگرد رحلت آيتاللّه كاشانى، از سوى مراجع، در مسجد اعظم قم برگزار شد و مسائلى كه اتفاق افتاده بود، در مجالس ختم بيان گرديد. بر خلاف هميشه، كه امام به تنهايى رفت و آمد مىكردند و حاضر نبودند كه كسى ايشان را همراهى نمايد، طلاب به دليل ضرورت امام را همراهى نمودند و ايشان را با شعار و صلوات وارد مجلس و يا از مجلس خارج مىساختند؛ زيرا امام رهبرى مبارزه را به عهده داشتند. همراهى طلاب و سردادن شعار و صلوات براى ايشان، يك نوع مبارزه با رژيم شاه تلقى مىشد و البته كسى حق اعتراض و جلوگيرى از اين امر را نداشت.
مرحوم آقاى كمالوند، شب وارد قم شد و من صبح فرداى آن روز، به سوى منزل امام راه افتادم تا ايشان را از ورود آقاى كمالوند مطلع سازم و ترتيب ملاقات بين ايشان و امام را بدهم. امام هر روز رأس ساعت 8 صبح براى درس به مسجد اعظم مىرفتند. در بين راه منزل امام، در خيابان بيمارستان و داخل كوچه يخچال قاضى، با اعلاميهاى به امضاى حوزه علميه و اعلاميه ديگرى به امضاى جبهه ملى برخوردم كه در هر دو اعلاميه به مراجع، بهخصوص حضرت امام به شدت حمله شده بود و فحشهاى ركيكى به آنان داده بودند. من كه چنين اعلاميهها و مطالبى را تا آن زمان مشاهده نكرده بودم ، بسيار متأثر شدم. راهم را به سوى منزل امام ادامه دادم. هنگام ورود به منزل، پنج، شش نفر از طلاب را ديدم كه با ناراحتى اعلاميهها را با خود آورده و مىپرسيدند كه حالا بايد چه كار كرد؟! به آقاى [حاج شيخ حسن] صانعى گفتم كه مىخواهم چند كلمه با امام صحبت كنم. آقاى صانعى از ايشان اجازه گرفتند و من داخل شدم. با تعجب مشاهده كردم با وجود آنكه اعلاميهها را در منزل امام نيز انداخته بودند، ايشان با خاطرى آسوده، مشغول مطالعه كتاب تقريرات بيع مرحوم آيتاللّه حجت هستند، تا آن را در درس مطرح نمايند. بهتزده و متحير شدم كه ايشان با اينكه در سنگر مبارزه نشستهاند و رژيم شاه تمام قوايش را براى كوبيدن ايشان به كار برده و شديدترين لحن و ركيكترين فحشها را در موردشان طرح نموده، چنان مشغول مطالعه كتاب تقريرات بيع هستند كه گويى آب از آب تكان نخورده است! اين براى علما، روحانيان، طلاب و كسانى كه در جريانهاى سياسى و در حال مبارزه با دشمنان اسلام هستند، يك درس عملى است كه انسان نبايد در مقابل اين جريانها روحيه خود را از دست بدهد، بلكه بايد اعتماد به نفس داشته باشد. به هر حال خدمتشان عرض كردم كه آقاى كمالوند در منزل ما هستند. فرمودند كه بعد از درس، به ديدارشان خواهم آمد؛ و سپس به سر درس رفتند. پس از درس، حضرت امام به اتفاق آقاى صانعى به منزل ما در صفائيه آمدند و ما اتاق را خلوت كرده و در اختيارشان گذاشتيم. امام حدود يك ساعت با مرحوم آيتاللّه كمالوند، مشغول صحبت بودند و سپس از منزل خارج شدند. به ظاهر در اين ديدار، پيامهايى از سوى رژيم در مورد حوادث اخير، از سوى آقاى كمالوند، به امام منتقل شد. بعد از آن آقاى كمالوند با مراجع ديگر ملاقات كرد. همچنين فضلا و علماى حوزه در آن وقت و مدرسين فعلى كه در جريانهاى انقلاب حضور داشتند، به ديدن ايشان آمدند و مسائل را با ايشان مطرح كردند.
روز شهادت حضرت امام صادق عليهالسلام كه مصادف با دوم فروردين بود، نزديك مىشد. امام و ساير مراجع، مطابق معمول صبحها در منزلشان، مجلس روضه اعلام كردند. قبل از بيان حادثه نوروز 42 در مدرسه فيضيه، ذكر چند مسئله ضرورى به نظر مىرسد؛ ابتدا اينكه چرا حضرت امام در زمان حيات آقاى بروجردى، به اين شكل در مسائل روز دخالت نمىكردند؛ زيرا حضرت امام در عين حال كه افكارشان در مسئله ولايت فقيه و لزوم تشكيل حكومت اسلامى و مبارزه با طاغوت، همان افكار دوران جوانى بود كه در كتاب كشفالاسرار و نوشتهاى كه در كتابخانه وزيرى يزد باقى مانده است، حتى پس از رفتن شاه هم تنها راه علاج را تشكيل حكومت اسلامى مىدانستند؛ امّا شرعا معتقد بودند در زمانى كه مرجعيت عامّه و زعامت حوزه، به عهده مرحوم آقاى بروجردى است، وظيفه ايشان در اين گونه مسائل، فقط مشورت و تذكر خواهد بود. همچنين از نظر علم و تقوا نيز به صلاحيت ايشان براى زعامت و مرجعيت اعتقاد داشتند و مىفرمودند: «امروز پرچم به دوش اين مرد است و هر چه ايشان عمل كند ما بايد تبعيّت نماييم» و در جريانهايى كه پيش مىآمد، آنجا كه آقاى بروجردى شخصا نظر مثبت براى اقدام به امرى نداشتند، يا براى مثال نظر ايشان را منعطف نموده بودند كه اقدامى نكنند، ايشان حتى حاضر به تشكيل جلسه واقدام مستقل نبودند. نمونههايى از اين دست را آن وقت شنيده بودم.
امام هرگز به رفتارهاى كودكانهاى از قبيل چاپ و پخش اعلاميههايى به نام حوزه و جبهه ملى عليه ايشان اعتنايى نمىكردند و واكنشى از خود در قبال اين مزخرفات، نشان نمىدادند و مسئله را آنقدر كوچك مىديدند كه حتى كلمهاى درباره آن صحبت نمىفرمودند. اعلاميهها نيز در جلو ايشان بود. يكى از رفقا به من گفت: «ببين سيّد اصلاً ككش هم نمىگزد» انگار اعلاميهها به دستش نرسيده است!
مبارزه، وظيفه الهى نه كينه شخصى
امام با شاه كينه شخصى يا سابقه برخورد نداشتند. آنطور كه ما از روحيه و اخلاق امام اطلاع داريم و يقين حاصل كردهايم، به علت مشاهده رفتار امام و بودن در محضر ايشان و بزرگ شدن در دامنشان، امام را انسانى نيافتيم كه به جهت دشمنى شخصى با شاه، به مبارزه و قيام عليه او اقدام نمايند. تنها برخورد و ملاقات ايشان با شاه، در قضيه اعدام قاتل كسروى كه از فداييان اسلام بود، اتفاق افتاد كه ايشان به عنوان بهترين و لايقترين شخص براى اقدام در اين مسئله از سوى آيتاللّه العظمى بروجردى مأمور ملاقات و مذاكره با شاه شدند.
امام هدف عالى و بزرگى چون اسلام را در سر مىپروراندند. اگر شاه مانند يك فرد مسلمان تسليم اسلام مىشد ـ كه البته فرض محالى بود ـ امام هيچ خصومتى با او نداشتند. اين سيره و روش پيامبر اسلام صلواتاللّه عليه و ساير پيشوايان دينى بود كه دشمنى شخصى نداشتند. براى مثال پس از فتح مكه و اسلام آوردن مردم مكه، پيامبر صلواتاللّه عليه همگى را آزاد مىكنند. پس اينكه تمامى اين مبارزهها در نتيجه خصومت شخصى امام با شاه و رژيم شكل گرفته بود، امرى است كه بطلان آن واضح است. البته دشمن ممكن است هر نوع اتهامى در اين انقلاب و مبارزه وارد نمايد، اما اگر واقعا حالات، اخلاق و زندگى امام و علل مبارزه را بررسى نمايند، به همين نتيجهاى مىرسند كه ما رسيديم.
براى نمونه، حضرت امام در بياناتشان در روز عاشورا، صحبتهاى نصيحتآميزى خطاب به شاه عنوان فرمودند كه نشان مىدهد، امام كينه شخصى با شاه نداشتند.
مسئله رفراندوم و لوايح ششگانه، برنامهاى بود كه امريكا به شاه تحميل مىكرد تا از نفوذ ابرقدرت شرق و كمونيستها در ايران جلوگيرى كند. شاه نيز به ناچار بايد آن را اجرا مىكرد. اين مطلب، در نوشته تحليلگران آن زمان، ديده مىشود.
قبل از اينكه مسئله به آن درجه از حدت و شدت برسد، يكى از علما به نمايندگى حضرت آيتاللّه العظمى گلپايگانى، با شاه ديدار كرد تا او را از تصميمش منصرف گرداند. شاه به او گفته بود: به ايشان بگوييد كه اگر من اين كار را نكنم، نه عمامه شما و نه تاج و تخت من، هيچ كدام نمىماند. پس اين مطلب براى رژيم جدّى بود، در حالى كه واقعيت به اين صورت نبود و آنان اين طور القا مىكردند. مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى هم اين چنين نبود و به نظر من، علت عقبنشينى آنان در مسئله انجمنها سه چيز بود: اول، آزمايش قدرت برخورد و وسعت ميدان حضور روحانيت در صحنه. دوم قابل پيشبينى نبودن عكسالعمل روحانيت و مردم. زيرا در صورت واكنشى شديد، نمىتوانست محيط آرام و مناسبى براى رفراندوم فراهم نمايند و سوم اينكه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، اهميت چندانى نداشت. روش مبارزه امام با مسئله رفراندوم، بيدارى و به صحنه كشاندن مردم از راه سخنرانى، نوشتن اعلاميه و بسيج روحانيان، طلاب بود و ابزار ايشان در مبارزه، منطق، بيان و سخن بود.
حادثه مدرسه فيضيه
روز 25 شوال، مطابق معمول، در منزل امام مجلس روضه بود و عصر آن روز هم قرار بود از سوى آيتاللّه العظمى گلپايگانى، در مدرسه فيضيه مجلس روضه برقرار باشد. ما شب قبل از حادثه فيضيه، به اتفاق آقاى كمالوند، مهمان آيتاللّه گلپايگانى بوديم. ايشان از آقاى كمالوند براى حضور در مراسم فيضيه دعوت كردند. روز حادثه، شهر قم بسيار شلوغ بود. اول اينكه گروهى از مردم عادى، براى مشاهده جريانها، به دنبال اعلام عزاى عمومى به قم آمده بودند و دوم چهرههاى عجيب و نامأنوسى مشاهده مىشد كه بعدها معلوم شد همان كماندوهاى حادثهآفرين هستند كه با لباس مبدل به قم آمده بودند. داخل و خارج منزل امام آن روز صبح مملو از جمعيت بود. كماندوها قصد داشتند كه در صبح، يا هم صبح و هم عصر، حادثه ايجاد نمايند. در نيمه سخنرانى، براى بههم زدن مجلس، زنگ خانه چند بار به صدا درآمد. در گوشه و كنار مجلس، سر و صدا و اعمال غيرعادى برپا شد. در اين حال، امام به شخصى پيام دادند در منبر اعلام نمايد كه اگر اين كارها را تكرار كنيد، همين الآن به صحن خواهم رفت و حرف آخرم را خواهم زد. امام خيلى وقتها به اين جمله تأكيد مىكردند: «كارى نكنيد كه من حرف آخرم را بزنم.» حتى اين جمله را در قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى هم بيان فرمودند. عمّال رژيم چون برنامه وسيعترى براى بعدازظهر تدارك ديده بودند و بايد منتظر دستور مىماندند، با پيش آمدن اين صحبت، از برنامه و ايجاد اغتشاش در صبح، صرفنظر كردند. ما هم كه بنا بود در مجلس مدرسه فيضيه شركت نماييم، به علت ديدارها و ملاقاتهاى آقاى كمالوند، نتوانستيم در آن مجلس حاضر شويم. عصر آن روز، در مجلس روضهاى كه از سوى آيتاللّه العظمى گلپايگانى در مدرسه فيضيه تشكيل شد، دو نفر سخنرانى كردند؛ يكى آقاى آلطه ـ كه از منبريهاى معروف قم بود ـ ظاهرا با تندى سخنرانى كرد. پس از آن سخنرانى نيز تا مدتها ايشان مخفيانه در نجف بهسر مىبرد و اگر ايشان در ايران بود او را دستگير مىكردند. من جزئيات منبر ايشان را به ياد ندارم، ولى مىدانم كه سخنان ايشان باشور و حرارت بود. بعد از ايشان، مرحوم آقاى حاج انصارى ـ كه از وعاظ معروف و پيرمرد قم بود ـ به منبر مىرود و با ملايمت صحبت مىكند. نيمه سخنان ايشان، گروهى شروع به سردادن شعار جاويد شاه مىكنند و طبق نقل، به دور مدرسه فيضيه راه مىافتند و با شعار دادن، مجلس را به هم مىزنند. آقاى حاج انصارى از منبر پايين مىآيد و آقاى گلپايگانى را به داخل يكى از حجرهها مىبرند. عدهاى همانجا مىمانند و بيشتر طلاب به طبقه بالا مىروند و سنگ و پاره آجر و چيزهاى ديگر پرتاب مىكنند و براى بار اول آنها را مجبور به بيرون رفتن از مدرسه كردند! چون اين عمّال مزدور آنها را بر خود مسلط مىديدند و نيروهاى امدادى را ـ كه لباس بر تن داشتند ـ به كمك مىطلبند و حمله آغاز مىشود. شيشهها و درهاى حجرهها را مىشكنند و طلاب را مضروب و مجروح مىكنند؛ بعضى از طلاب را از پشت بام به رودخانه مىاندازند. در نتيجه، صحنه دلخراشى به وجود مىآيد و غوغايى ايجاد مىشود، عمامهها را از سر طلاب برمىدارند و كارتنها را آتش مىزنند و با تهديد در مقابل گروهى از طلاب ايستاده و مىگويند بايد جاويد شاه بگوييد. فرداى آن روز ما خونهايى كه در كف طبقهها ريخته شده بود، مشاهده كرديم. نقل كردهاند كه آيتاللّه العظمى گلپايگانى، در طول واقعه، مشغول قرآن خواندن بودهاند. بعضى از افراد قوى هيكل كه گروهى از آنها به رحمت خدا پيوستهاند، مقابل حجرهاى مىايستند كه ايشان در آن بودند و مانع حمله مىشوند. رؤساى آن مزدوران نيز وقتى متوجه حضور آقاى گلپايگانى مىشوند، مانع هجوم افراد خود به حجره و صدمهزدن به ايشان شدند. البته حمله به مرجع شيعيان، برايشان گران تمام مىشد. ما آن زمان در منزل بوديم. حدود مغرب بود كه متوجه سر و صداهايى شديم. سپس كسى آمد و گفت: مدرسه فيضيه را كوبيدند؛ و حادثه را گزارش داد.
آنها مدرسه فيضيه را به حالت مخروبه درآورده بودند، مانند ساختمانى كه براى خراب كردنش بيل و كلنگ به دست مىگيرند. آنطور كه نقل كردهاند، در آستانه حرم حضرت معصومه سلاماللّه عليها با بىسيم به تهران مخابره مىكنند كه ما فيضيه را فتح نموديم. آقاى فلسفى در صحبتى كه شب 15 خرداد داشت، گفت: «آن چنان پشت بىسيم مىگفتند ما فيضيه را فتح نموديم كه گويى يكى از شهرهاى قفقاز را فتح كردهاند!» من از سوى آقاى كمالوند، مأمور شدم از حال امام خبر بگيرم. وقتى به منزل امام رسيدم، رفقا كه از منزل بيرون مىآمدند، گفتند كه سر ايشان درد گرفته و در حال استراحت هستند. به اين معنا كه امام ناراحت هستند.
بعد از حادثه فيضيه
فردا صبح، در حالى كه حادثه جديدى اتفاق نيفتاده بود، به همراه آيتاللّه كمالوند به منزل امام رفتيم؛ مردم در آنجا اجتماع كرده بودند. امام براى آنها صحبت كردند، به آنان دلگرمى دادند و از اين جهت كه اين حادثه هويت حقيقى رژيم را به مردم نشان داد، اظهار خوشحالى كردند و مردم را به مقاومت و استقامت توصيه فرمودند. شب وقوع حادثه و فرداى آن شب، من و بسيارى از دوستان، فكر مىكرديم كه اين مرحله خاتمه دوران حوزه علميه قم است و رژيم بساط دستگاه روحانيت و عبا و عمامه را برخواهد چيد و مأيوس بوديم؛ البته اگر مقاومت امام نبود، همين طور هم مىشد و ما شاهد بوديم از فرداى حادثه، ايادى رژيم دست به كار شدند تا مراجع را براى ارسال پيام تسليم در برابر شاه تحريك كنند همچنين از افرادى مىشنيديم كه مىگفتند: «چارهاى جز تسليم در مقابل شاه نيست و مقاومت فايدهاى ندارد و خوب است پيام بدهند كه ما ديگر كارى نداريم.» ولى امام محكم و استوار ايستادند و فرمودند: «من تا آخرين نفس و قطره خونم ايستادهام.» و به ما روحيه دادند. در آنجا براى ما مشخص شد كه مسئله خاتمه نيافته و تازه ابتداى كار است.
بعدازظهر آن روز، عدهاى از اوباش را جمع كردند تا در خيابانها راه بيفتند و شعار جاويد شاه سردهند و روحانيان و افراد مذهبى را مورد ضرب و شتم قرار دهند. اين افراد در مدرسه حكيم نظامى مستقر شده بودند. صبح روز سوم، حادثه جديدى اتفاق نيفتاد. اما صبح روزهاى اول و دوم كه دَرِ مدرسه فيضيه باز بود، زايران مرد و زن ـ حتى زنان كمتوجه به حجاب ـ كه از مناطق مختلف، به قم آمده بودند، با مشاهده آن صحنههاى تكاندهنده گريه و ناله سردادند و بسيار متأثر شدند؛ البته مسئولان رژيم آنقدر درك نداشتند كه براى مصلحت خود از ورود مردم به فيضيه جلوگيرى كنند و با گماردن پاسبانهايى آنجا را كنترل نمايند، تا احساسات مردم تحريك نشود. اين صحنهها، زمينه را براى آماده شدن مردم فراهم مىساخت. روز سوم، آنان افراد خود را جمع كرده و از قم خارج شدند و اوضاع شهر به حال طبيعى بازگشت. شب سوم شايعهاى مبنى بر فرار شاه به سرعت در قم منتشر شد و بسيارى نيز اين شايعه را باور كرده بودند، آنقدر كه افراد درباره آن از هم سؤال مىكردند. من و چند نفر از طلبههاى مدرسه آقاى بروجردى، از شخصى كه از تهران آمده بود، درباره اوضاع تهران پرسيديم. او گفت: «من در تهران مشاهده كردم كه مغازهها بسته است و سربازها در خيابانها مستقر شدهاند، بدون اينكه با مردم درگير شوند و اوضاع غيرعادى است.» تحليل افراد صاحبنظر اين بود: انتشار اين شايعه، براى اين است كه امام تحريك شود و در صحن، در مورد فرار شاه سخنرانى كنند تا رژيم بتواند امام را دستگير كند. در غير اين صورت هيچ توجيه ديگرى براى اين شايعه به نظر نمىرسيد. چون اين شايعه نيز از سوى رژيم بود، چنان مسئله را جا انداخته بودند كه عدهاى بعد از يكى دو روز، مىگفتند شاه به شيراز رفته و در مورد محل بعدى اقامتش خبرى نداشتند، اما امام به اين مسائل اعتنايى نمىكردند. با اين حال، به ايشان پيشنهاد سخنرانى در صحن شده بود. در يكى از همين شبها، شايعه ديگرى در دايره محدودترى پخش شد كه، عدهاى از كماندوهاى مجهز شاه، قصد آمدن به قم و قتل امام را دارند. افراد داخل بيت نيز نقل مىكردند كه شب پخش اين شايعه دهها نفر آمدند يا تلفن زدند و مطلب را نقل كردند. به ياد دارم كه مرحوم شهيد قدوسى، وقتى از اين قضيه مطلع شد، همسرش را به بيت امام فرستاده بود تا ايشان را باخبر سازد و با اصرار از امام بخواهد كه تغيير محل دهند، ولى امام قبول نمىكنند و مىفرمايند: «شما همه برويد. آنها با من كار دارند و من نمىخواهم اگر جريانى هست در منزل من به شما صدمهاى وارد آيد.» مرحوم آقاى اشراقى، داماد حضرت امام مىگفت: «امام با اصرار از همه خواستند كه بروند و نگذاشتند كسى آنجا بماند و فقط من و يكى از اعضاى بيت باقى مانديم.» آقاى ورامينى ـ كه اكنون از مجروحين جنگ است و در حال نقاهت ـ نقل مىكرد كه امام با كمال راحتى و آرامش خوابيدند. مرحوم اشراقى نيز نقل مىكند: «ما تا صبح به خواب نرفتيم و همچنان مضطرب و منتظر هجوم افراد بوديم، اما امام سر خود را بر روى متكا گذاشتند و تا ساعتى كه معمول ايشان بود به خواب رفتند.» در آن زمان خانواده امام به زيارت عتبات عاليات رفته بودند و در منزل نبودند. پس از يكى دو روز، امام اعلاميه شديداللحنى دادند و در آن مستقيما به شاه حمله كردند و حادثه فيضيه را براى مردم ترسيم نمودند و فرمودند: «من تقيه را حرام و مبارزه را واجب مىدانم.» تا آن زمان، در اعلاميههاى امام چنين لحنى كه به شكل مستقيم شاه را مورد خطاب قرار دهد و تقيه را حرام نمايد، نبود و از ابتداى اعلاميه امام فرمود كه شاه دوستى يعنى چه و اين نخستين روزى بود كه ايشان تقيه را حرام نمودند.
حوادث پس از حادثه فيضيه
پس از حادثه جانگداز فيضيه، با آنكه مراجع و روحانيان بسيارى در صحنه بودند، اما رهبرى انقلاب و حركت نهضت، به طور طبيعى و قهرى بر عهده امام بود. ايشان در اعلاميه كوبنده و تكاندهندهاى كه شخص شاه مخاطب آن بود، براى نخستين بار مسئله تحريم تقيه را مطرح نمودند و بيشترين استفاده را از حادثه فيضيه بردند؛ همانطور كه اهل بيت پيغمبر عليهالسلام از حادثه كربلا بهرهبردارى كردند.
بعد از آن جريان و پس از گذشت ايام نوروز، درسهاى حوزه، مىبايست به طور طبيعى شروع شود، اما به عنوان اعتراض به اين جريان، تعطيل شد و مردم كم و بيش، چه فردى و چه گروهى، از گوشه و كنار كشور به قم آمدند، تا به حضور امام شرفياب شوند. از جمله: جمعيتهاى مختلف علما، طلاب، حتى بازاريها، دانشجويان، استادان دانشگاه و ديگر كسانى كه همه از مخالفين حكومت شاهبودند و از گروهها و نهضتهاى اسلامى بهشمار مىآمدند. امام نيز براى تمامى اين قشرها، سخنرانى مىكردند و قهرا سخن را بر محور حادثه فيضيه ايراد مىفرمودند. سرانجام خشم مردم از اين جريان، در تمام كشور به اوج رسيد و مردم براى هر چه پرشور و گستردهتر ساختن مراسم چهلم فيضيه، آماده شدند.
در همان روزها، از سوى مرحوم آيتاللّه حكيم، تلگرافى به علما و مراجع قم ـ از جمله امام ـ زده شد، و از آنها درخواست كرده بود كه ايران را ترك كنند و به نجف بيايند تا ايشان بتوانند تكليف خودشان را با حكومت ايران روشن كنند. لحن تلگراف از جهتى بسيار كوبنده و از سوى ديگر كمى مبهم بود.
ابتدا دستگاه حاكم، تلگراف را چند روز نگه داشت و براى حل و فصل و چگونگى واكنش در برابر آن، به شور پرداختند و آن را به مراجع نرساندند؛ تا اينكه پس از چند روز بهاجبار، تلگراف را همراه با تهديد به دست مراجع رساندند؛ البته جرئت نكردند كه در اين تهديد، امام را مخاطب قرار دهند؛ اما مراجع ديگر را تهديد كردند كه اگر بخواهيد به دنبال اين تلگراف راه افتاده و به تعبير آنها سر و صدا و «علم شنگه» راه بيندازيد، ما به خانههاى شما مىريزيم و مأموريت داريم در جلو زن و بچهتان، هر توهينى به شما اعمال بكنيم و حتى اگر شد، آب دهان، بر صورتتان بيندازيم!
اين تهديد از قول شاه نقل شد، كه به ياد ندارم واسطه آن چه كسى بود. پس از آنكه امام از اين قضيه اطلاع پيدا كردند، در يكى از سخنرانيهاى كوبندهشان چنين گفتند: «اى كاش مىآمدند، تا من دهانشان را مىكوبيدم!»
امام در جواب آقاى حكيم، با تلگرافى بسيار جدى، چنين فرمودند: «در ايران مىمانم و تا آخرين نفس مبارزه را ادامه مىدهم.» اسناد تمام اين اعلاميهها و تلگرافها موجود است. اين تلگراف، ضمن آنكه پاسخ محترمانهاى براى آيتاللّه العظمى حكيم بود، منعكسكننده مبارزه جدى مدنظر امام بود.
پس از مدتى، تصميم بر آن شد كه به تعطيلى حوزه پايان دهند و درسها آغاز شود؛ به دليل آنكه هم از تعطيلى حوزه، سوءاستفاده مىشد و هم اينكه ممكن بود، گروهى مأيوس شوند و عدهاى بهانهجو، آيه يأس در اطراف و گوشه و كنار سر دهند.
بيشتر درسهاى مراجع و سخنرانيهاى امام، در مسجد اعظم تشكيل مىشد. روزى از سوى بيت مرحوم آقاى بروجردى و متوليان مسجد اعظم ـ كه اكنون مرحوم گشتهاند ـ نقل شد كه از شروع درس و تجمع طلاب در مسجد اعظم، احساس نگرانى كردهاند و گفته بودند، خوب است آقايان تعهدى بدهند كه در مسجد صحبتى عليه رژيم به ميان نياورند، زيرا بيم آن است كه مسجد را هم مانند مدرسه فيضيه، ويران كنند و در آن كشتار راه بيندازند.
به احتمال قوى، دستگاه شايع كرده بود كه قصد حمله به مسجد اعظم، در زمان شروع درسها و تجمع طلاب دارد.
زمانى كه اين مطلب به گوش امام رسيد، ايشان به جاى مسجد اعظم، درس را صبحها در صحن كوچك حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللّه عليها آغاز كردند.
به دليل اوضاع و حال و هواى خاص حوزه، امام بحث گذشته را ـ قسمت بيع بحث مكاسب مرحوم شيخ ـ كنار گذاشتند، چون كه احتياج به تعمق بيشترى داشت و همچنين مسائل معاملاتى و مباحث فكرى در آن بود. اين بحث كه قبل از ماه مبارك رمضان آغاز شده بود، بحثى بسيار عميق و دقيق بود و نيازمند وقت و مطالعه بيشترى براى امام و محصلين بود.
ديگر مدت كمى به تعطيلى درسها باقى مانده بود؛ زيرا تقريبا از 25 شوال كه ايام عيد بود و مصادف با روز وفات حضرت امام صادق عليهالسلام تا شروع درسها، مدت زيادى طول كشيد و شايد در مجموع بيشتر از يك ماه از سال تحصيلى باقى نمانده بود. به اين دليل امام آن مبحث مفصل را رها كردند و به بحث درباره يكى از مسائل نماز مسافر در باب مسئله كثيرالسفر پرداختند. امام اين بحث را در همان صحن مطهر آغاز كردند و اين حركت، عكسالعمل بسيار شديد و تندى بود عليه بيت مرحوم آقاى بروجردى و كسانى از علما كه تعهد خواسته بودند در مسجد صحبت و بحث انقلابى نشود.
كمكم افكار عمومى حوزه، طلاب، بازاريها و قميها، به تهران رسيد. تقريبا افكار عمومى بازاريهاى تهران، عليه بيت آقاى بروجردى تحريك مىشد. نرفتن امام به مسجد اعظم، براى آنها بسيار گران تمام شد. اين بود كه با التماس و خواهش از امام درخواست كردند تا به مسجد اعظم تشريف بياورند، ولى ايشان قبول نكردند. يكى، دو روز به همين منوال گذشت؛ تا اينكه مرحوم حاج احمد، خادمى كه تقريبا پيشكار مرحوم آيتاللّه بروجردى و همه كاره بيت ايشان بود و تقريبا پير شده بود، خدمت امام آمد و گفت: «اگر به حيثيت حضرت آيتاللّه بروجردى علاقه داريد، به مسجد اعظم تشريف بياوريد.» مسلما امام به ايشان بسيار علاقهمند بودند و تنها به منظور حفظ احترام و حيثيت ايشان، ادامه درس را در مسجد اعظم دنبال كردند.
كلاً سه، چهار روز بود كه درس در صحن برگزار مىشد. به غير از امام، همه آقايان در مسجد درس مىدادند و اين براى همه مسئله شده بود كه به چه دليل امام به آنجا نمىآيند؟
اقدامهاى دولت، در جهت صلح مراجع با رژيم
به دنبال آرامش و سكوتى كه پس از اعلاميه كوبنده امام در مقابله با رژيم به وجود آمده بود، ظاهرا فرماندار قم به مركز گزارش مىدهد كه: «الآن اوضاع آرام است و اگر كسى واسطه شود، ممكن است ميان مراجع و دولت، صلحى برقرار شود». هر چند كه قاعدتا در اين جريانها، عدهاى با آب و تاب دادن به مطلب، مىخواستند خودى نشان دهند. اما گويا به ذهن دستگاه نيز چنين رسيده بود كه مىتوانند از افرادى چون مرحوم آيتاللّه كمالوند ـ كه عموزادهاى در مجلس يا شايد هم در نخستوزيرى داشت ـ استفاده كنند و از وى بخواهند كه با اين واسطه، اختلاف و مسئله را فيصله دهد. به اين منظور، از تهران با ايشان تماس گرفتند، تا اقدامهاى لازم به عمل آيد.
عموزاده حضرت آيتاللّه كمالوند به نام مهندس على كمالوند، بعدها از مخالفين دستگاه شد و اكنون در انگلستان مقيم است. وى در آن زمان عضو حساسى بود كه بعدها پس از جدا شدن و مخالفتش با رژيم شاه، حتى ابا داشت شغل خود را بگويد. چون من ايشان را از معاونين نخستوزيرى معرفى كرده بودم، در نامهاى از من گله كرده بود و اظهار داشت كه داراى شغل ديگرى بوده است.
رژيم از ايشان درخواست مىكند كه با آيتاللّه كمالوند، تماس بگيرد و به طريقى ايشان را راضى به وساطت كند.
مرحوم كمالوند، مردى هوشيار و بسيار فهميده بود و از اركان روحانيت بهشمار مىآمد. به ياد دارم، شبى ما طلاب، بعد از جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى، پس از نماز مغرب و عشاء، در حضور امام نشسته بوديم. در اتاق جمعيت بسيارى حلقهوار نشسته بودند. امام ضمن نصيحتهايى عارفانه، درباره مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى كه به نفع روحانيت تمام شده بود، فرمودند: «اكنون كه اين مسئله تمام شده، مرتب آن را به رخ نكشيد. نكند كه حالا بالاى منبر برويد و اين طرف و آن طرف بنشينيد و بگوييد: ما اين طور كرديم و اين طور شد. من من نكنيد، اين از عنايات الهى است و خواست خدا بود كه پيروز شديم.»
امام درصدد بودند از صحبتهاى بىموردى جلوگيرى كنند؛ كه ممكن بود منجر به درگيريهاى نابجا شود. پايان سخنانشان را به تشكر از همه علما و روحانيت كشاندندو يادآور شدند كه در اين نبرد، همه در صحنه بودند و تلاش كردند و در حقيقت با هم در اين پيكار سهيم بودند. البته، حقيقت هم جزء اين نبود؛ زيرا از همه جا تلگراف مىزدند و بحث و سخنرانى عليه اين توطئه امريكايى، تبديل به فعاليتى همگانى شده بود.
در همان سخنرانى، امام از مرحوم كمالوند، بسيار تجليل كردند و فرمودند كه تقريبا مسئوليت غرب كشور به عهده ايشان بود. از فعاليتهاى ايشان تشكر كردند و با عبارتهايى بلندپايه و احترامى فراوان به ايشان، سخنان را به پايان رساندند.
مرحوم كمالوند، هرگز حاضر نبود كه از سوى دستگاه، به عنوان يك عامل، به اين كار اقدام كند. به اين منظور با عموى بنده ـ مرحوم حجتالاسلام والمسلمين حاج سيداحمد طاهرى از علماى انقلابى خرمآباد و مروج راه امام بعد از فوت مرحوم آيتاللّه بروجردى ـ تماس گرفت و ضمن آنكه از ايشان به عنوان شخص شناخته شده و مورد اطمينان امام ياد مىكرد، درخواست كرد ايشان راوى پيغام خود براى حضرت امام باشد و به اين ترتيب، آن مرحوم را به قم فرستاد.
عموى بنده به حضور امام شرفياب شد و جريان را با ايشان در ميان گذاشت. امام نيز فرمودند: «مسئلهاى نيست ايشان بيايند، منتهى طورى نباشد كه رژيم تصور كند، ما خواهان صلح هستيم.»
پيام امام را از تلفنخانه به آقاى كمالوند رساندم، ايشان نيز به قم آمدند و پس از ملاقاتى، رهسپار تهران شدند.
پاكروان، رئيس كل سازمان امنيت، با ايشان ملاقات كرد و به اصطلاح، چراغ سبزى نشان داد كه: خواسته آقايان چيست؟ ما آمادهايم تا بدانيم روحانيت چه مىخواهد؟ (هر چند، جزئيات صحبتهايى كه بين آقاى كمالوند و پاكروان رد و بدل شد، به ياد ندارم. اما گويا قسمتى از خواسته آقايان، درباره مسئله ورود زنان در امور انتخابات و از اين قبيل بود.)
پس از آن مذاكره، مرحوم كمالوند مانند سفر قبلى به منزل ما آمد. بنده نيز امام را مطلع كردم، تا در منزل ما، ديدارى با يكديگر داشته باشند. در اين گفتوگو آقاى صانعى نيز همراه امام بود. پس از جلسه خصوصى آن روز، مرحوم كمالوند با آقايان گلپايگانى و شريعتمدارى نيز ملاقاتى انجام داد و حرفهاى دستگاه را براى ايشان بازگو كرد. در همين زمان، ناگهان متوجه شديم كه مأمورين رژيم، طلبهها را براى سربازى مىگيرند! در حقيقت اين تزويرى از سوى رژيم بود، كه از طرفى با ادعاى صلح، وساطت و حل مشكلات ميان علما و رژيم، روحانيت را ساكت كند و از سوى ديگر، در اين سكوت و آرامش، طلاب را زير فشار شديدى قرار دهند.
از جمله طلبه هايى كه در همان زمان براى سربازى گرفته شدند، آقاى هاشمى رفسنجانى بود.
از اين عمل رژيم، وحشت غريبى در قم به وجود آمده بود. هر طلبه جوانى كه از خيابان مىگذشت، مىگرفتند و با خود مىبردند. تقريبا چيزى حدود سه هفته، خيابانهاى قم خالى از طلاب جوان شد، كه اين مشكلى بزرگ بود. زيرا معمولاً طلبههاى جوان حركت آفرين بودند و از پيرمردها كار چندانى ساخته نبود. در حقيقت با اين شيوه، جوانان را متفرق و خانهنشين مىساختند.
حتى من نيز نمىتوانستم از خانه بيرون بروم و اين مسئله شگفتى بود كه از سويى ما را به دليل وساطت آورده بودند و از سوى ديگر با اين اعمال نمىتوانستيم از منزل خارج شويم!
در نتيجه مرحوم كمالوند با پسر عمويش در تهران، تماس گرفت كه منظور از اين اعمال را بداند. در پاسخ چنين شنيد: «به دليل آنكه آقاى خمينى چنان اعلاميهاى دادهاند، شاه نيز در پاسخ چنين دستورى را داده است.»
امام در جلسهاى بودند. در حالى كه جمعيت دور تا دور اتاق نشسته بودند، من اين پيام را از نزديك به گوش امام رساندم. ايشان با شدت فرمودند: «غلط كرد!» يعنى مسئله اصلاً اين نيست.
دو سه روزى اين فشار و گرفتن طلاب ادامه داشت و ما به منزل آقاى گلپايگانى و اين طرف و آن طرف مىرفتيم. تا اينكه از سوى دستگاه، كسى با لباس شخصى ـ كه به احتمال زياد سرهنگ بود ـ براى پىگيرى مطلب به خانه ما آمد، كراواتش را درآورد و در جيبش گذاشت. با نام مستعار خود را معرفى كرد تا با آقاى كمالوند ملاقات كند. حال يا براى دريافت جواب اين جريان آمده بود يا آنكه ايشان خواسته بود كسى بيايد، درست نمىدانم. پس از رفتن اين شخص، با گذشت دو سه روز اين ماجرا فروكش كرد و تقريبا اوضاع آرام شد.
از جمله جريانهايى كه در همين روزها پيش آمد، اين بود كه امام در يكى از اعلاميههايشان اشارهاى به مأموران شهربانى قم كرده بودند كه اكنون دقيقا به ياد ندارم. دستگاه براى آنكه به امام توهين كند، از ايشان با عنوان جعل اكاذيب به دادگسترى شكايت كرده بود. حتى وقتى احضاريه را مىخواستند به ايشان بدهند آن را به سويشان پرت كرده بودند. تا آنجا كه به ياد دارم، احضاريه، در مورد اين جمله امام بود كه فرموده بودند: «دختران شما را به سربازخانهها و پادگانها مىبرند». يا احتمالاً مطلبى در مورد مأمورين قم بود، كه در مجله خواندنيها نيز نقل شده بود.
بنده همراه آقاى كمالوند، خدمت امام رفتيم. امام از ايشان خواستند: «شما در منزل ما بمانيد». آقاى كمالوند آن زمان، هنوز جواب آقايان را در مورد اينكه خواسته علما چيست، به دستگاه نداده بود. سرانجام امام از ايشان دعوت كردند كه شبى، شام نزدشان باشد. از بنده و عمويم كه ميزبان بوديم نيز دعوت شد.
در آن مجلس، آقايان: گلپايگانى، شريعتمدارى و حاج آقا مصطفى نيز حضور داشتند. صحبتهايى در همين زمينهها ـ كه پاسخى بايد به دولت داد ـ ميان آقايان رد و بدل گرديد. ادامه آن صحبتها نيز به جلسه بعدى موكول شد، كه در منزل آقاى شريعتمدارى براى صرف شام برگزار شد. آن روزها صحبت بود كه بهتر است عشاير را عليه دولت تحريك كنند و حركت را اين گونه آغاز كنند؛ زيرا، در همان روزگار عشاير فارس و لرستان با ياغىگرى در برابر دولت، مىايستادند. همچنين سخن از اين شد كه حركت عشاير از طرف مراجع و روحانيان هدايت شود و حركتى سراسرى شود. در همان ايام، به ياد دارم كه ماشينهاى ارتشى، مرتب از روى پل گذشته و به سمت شيراز مىرفتند. اين صحبتها در منزل آيتاللّه العظمى گلپايگانى مطرح شد و امام همان وقت به نكته جالبى اشاره فرمودند كه: «عشاير قيام مىكنند و عباى من و آقاى شريعتمدارى را هم مىبرند!» مقصود امام آن بود كه تصور نكنيم عشاير مطلقا از ما دفاع خواهند كرد. نظر امام اين بود كه مبارزه به تمام معنا اسلامى باشد و براى رسيدن به هدف، هرگز مرتكب جرم و گناه نشويم! غارت، قتل، جنايت و كشتن انسانهايى بىگناه هرگز هدف امام نبود، حتى بر اين فرض كه رژيم ساقط شود. اكنون به ياد ندارم كه پيش كشيدن اين پيشنهاد از سوى چه كسى بود، اما كاملاً به خاطر دارم كه از طرف مراجع نبود.
نكته بسيار جالب در حركتهاى امام آن بود كه ايشان، هرگز در خلال مبارزه، با آنكه دستگاه، تمام مصيبتها و بلاهاى خود را از ناحيه امام مىدانست و ايشان شديدترين برخوردها را با شخص شاه، بعد از ماجراى فيضيه داشتند، اما هرگز ترسى به دل راه نمىدادند. حتى هر جا كه مىرفتند ـ منزل آقاى گلپايگانى، آقاى شريعتمدارى يا آن شبى كه براى ديدن آقاى كمالوند به منزل ما آمده بودند ـ تنها و گاه پياده و در نهايت با يك همراه مثل: حاج آقا مصطفى يا آقاى ورامينى مىرفتند. شبى كه همراه با آقاى ورامينى به منزل ما آمدند، هنگام برگشت، دلم آرام نگرفت كه پياده و تنها بازگردند آن هم در همان زمانى كه مأمورين به قم ريخته، طلاب را مىگرفتند؛ بنابراين در بازگشت، تا نزديك منزلشان ـ تا داخل كوچه ـ با ايشان همراه شدم.
امام شب تاسوعا تنها از منزلشان حركت كردند و به منزل آيتاللّه آملى رفتند. ايشان مىپرسد: «آقا شما چطور تنها آمديد!» بنابراين هنگام برگشت از سيدى كه در منزلشان چاى مىريخت، درخواست كرد تا ايشان را همراهى كند. امام فرموده بودند: «اگر كسى بخواهد به من صدمهاى برساند، اول اين آقا را پرت مىكند، ايشان كه كارى ازش ساخته نيست.»
ظهر روزى كه همه در منزل آقاى شريعتمدارى جمع بوديم، بعد از حادثه فيضيه، ناگهان خبر آوردند كه منزل امام را محاصره كردهاند و كوچه پر از مأمور است! چنين تصور مىشد كه نكند امام را گرفته باشند. آقاى شريعتمدارى براى اطلاع، از من خواست به آنجا بروم و جوياى آن جريان شوم. نزديك منزل امام كه رسيدم، همه رفته بودند. اجازه ورود گرفتم و وارد منزل شدم. امام همراه با مرحوم لواسانى، بر سر سفره مختصرى مشغول صرف ناهار بودند؛ با چهرهاى بشاش و متبسم به ايشان گفتم: «آقايان متأثر و نگران شدند كه نكند اين مأمورين براى دستگيرى شما آمده باشند.» امام فرمودند: «من منتظرم، اى كاش اينها مرا بگيرند، آن وقت خيلى از كارها درست مىشود!»
آقاى كمالوند، در همان زمان، قبل از سفرشان به خرمآباد، تصميم گرفت كه ملاقاتى با امام داشته باشد و از ايشان خداحافظى كند. من نيز همراه ايشان بودم. آن روزها يكى از سران رژيم، سخنانى درباره مبارزههاى شيخ فضلاللّه نورى و اعدام وى ايراد كرده بود. اين جريان به شكل تهديدآميز براى روحانيت مطرح شده بود. همان روز نزد امام صحبت از اين جريان شد و هنگام خداحافظى آقاى كمالوند، امام فرمود: «شيخ فضلاللّهها بايد بالاى دار بروند تا اوضاع و احوال درست شود. اميدوارم شما نيز يكى از آنها باشيد»! وقتى بيرون مىآمديم، آقاى كمالوند همراه با تعجب مىگفت: «اصلاً هيچگونه انعطافى در وجود اين سيد نيست.»
پاسخى كه آقاى كمالوند در جواب دولت مىخواست بدهد، مدت دو، سه هفتهاى زمان برد. در آن مدت افرادى از مقامهاى دولتى، از جمله رئيس شهربانى قم و فرماندار، به ديدار ايشان مىآمدند و حرفهايشان را مىزدند؛ از سوى ديگر افرادى از فضلا و مدرسين، در جلسههايى به بحث و بررسى در اين مورد مىپرداختند. تا اينكه امام در نشستى خصوصى كه آقاى لواسانى ـ از رفقاى بسيار نزديك امام ـ نيز حضور داشت، بحث كردند و قرار شد كه بنده خواستههاى امام را در كاغذ بنويسم. از جمله موارد آن: 1ـ دولت علم بايد عوض شود. 2ـ از حادثه فيضيه، رسما در رسانههاى گروهى عذرخواهى شود. 3ـ تمام مأمورين و مسئولين بايد عوض شوند. 4ـ كسانى كه حادثه فيضيه را بوجود آوردند بايد مجازات شوند؛ و همچنين مسائل اساسى و اصلى ديگرى كه اكنون به ياد ندارم، در ده ـ دوازده مورد بيان شد.
طبيعى بود كه پذيرفتن اين فرازها از سوى دستگاه، غيرممكن است. اما امام مصمم بودند كه اين خواستهها اجرا شود، هر چند مىدانستند كه چنين نخواهند كرد.
اين پيام را براى آقاى شريعتمدارى نقل كردم، ايشان هم موافق خواستههاى امام بودند.
آقاى كمالوند اين چند مورد را به دولت رساند، در حالى كه كاملاً معتقد بود كه دولت زير بار نخواهد رفت. فرماندار قم گزارش داده بود كه اوضاع و احوال آرام است و آقايان سكوت كردهاند و حرفى ندارند، فقط بايد كسى ميان آنان با دولت براى صلح واسطه شود. اين گفته، هيچگونه ارتباطى با انعطافپذيرى و كوتاه آمدن دولت نداشت.
علت انتخاب آقاى كمالوند، براى وساطت
علت آنكه دستگاه، آقاى كمالوند را به عنوان واسطه انتخاب كرد، به زمان آقاى بروجردى برمىگردد؛ زيرا در زمان حيات ايشان، آقاى كمالوند تنها كسى بود كه درباره مسئلهاى، واسطه ميان دولت و حضرت آيتاللّه بروجردى شد و ايشان سعى داشت خود را مستقيما به عنوان طرف دولت، چه در مورد مسئلهاى كوچك و چه بزرگ، قرار ندهد. زيرا در آن صورت به ابهت ايشان خدشه وارد مىشد، بهخصوص اگر همه جا پخش شود كه آقاى بروجردى فلان اقدام را كرده است، اما كسى به حرفش گوش نمىدهد.
براى مثال در نخستين سالى كه من به قم آمده بودم، مسئله بهاييت پيش آمده بود. اواخر سال، در ماه مبارك رمضان بود كه آقاى فلسفى نيز با مشورت و الهام از آيتاللّه بروجردى، سخنرانيهايى حاد و داغ، عليه بهاييت ايراد مىكرد. دستگاه در آغاز از خود انعطاف نشان مىداد و مردم بعد از آن سخنرانيها، به حظيرهالقدس ريختند و چند كلنگ به عنوان خراب كردن، بر آن زدند. ما هر روز از راديو به اين سخنرانيها گوش مىداديم و مردم به شدت هيجانزده بودند كه كمكم از غرب به رژيم فشار آوردند، حال به قصد تضعيف كردن آقاى بروجردى و روحانيت يا به دليل ديگر، نمىدانم. اما ناگهان مسئله جور ديگرى شد و نوعى شكست در اين مبارزه نصيب روحانيت گشت. پس از ماه مبارك رمضان، آقاى كمالوند از خرمآباد به تهران آمد تا مسئله را پىگيرى كند و به صورت واسطهاى از سوى آقاى بروجردى، وارد مذاكره شود. البته اكنون درست به ياد ندارم كه آيا با شاه نيز ملاقات كرد يا خير.
مرحوم كمالوند، شخصيتى بسيار نافذالكلمه بود و ضمن اينكه، متين صحبت مىكرد، حرفش را بهخوبى مىتوانست برساند. دستگاه نيز بر اساس اينكه ايشان در لرستان موقعيت بالايى داشت و تقريبا رياست و نفوذش در آن منطقه، براى شاه ثابت شده بود، به ايشان احترام خاصى مىگذاشت. اين نفوذ به حدى بود كه در مركز فرماندارى لرستان، به دليل وى، ناچار به عزل و نصبهايى مىشدند. ايشان در ميان روحانيت نيز، فرد شناخته شدهاى بود. حتى به ياد دارم كه در انجمنهاى ايالتى و ولايتى، مراجع از قم تصميم گرفته بودند كه كسى را نزد شاه بفرستند ـ چون در آن زمان دولت علم بر سر كار بود و به گفته آقايان ترتيب اثر نمىداد ـ تا مسئله را از جانب وى پىگيرى كنند. از اين رو آقاى كمالوند را انتخاب كردند؛ هر چند كه قضيه ديگر به اينجا نرسيد.
بنابراين هم از سوى روحانيت و هم از جانب شاه، مرحوم كمالوند شخصيت بانفوذى بهشمار مىآمد، اما هرگز وابسته نبود؛ مثل فلان امام جمعه، كه اگر رژيم مىخواست وى را به عنوان يك روحانى واسطه كند، هيچگونه ارزش و تأثيرى نداشت، چون مراجع و ديگر روحانيان وى را قبول نداشتند. حتى به لحاظ ظاهر، فردى بسيار نظيف و مرتب بود، نظير امام كه اين امر تأثيرى بسيار مثبت، در طرف مقابل مىگذاشت. يكى ديگر از عوامل، خويشاوندى آقاى كمالوند با شخصى دولتى بود.
اين برخوردها آن زمان در سطح مبارزه نبود؛ بلكه تنها در سطح مذاكره بود و اين مسئلهاى است كه حتما بايد درباره مرحوم كمالوند در نظر داشت.
امام پس از رفتن آقاى كمالوند و رساندن آن مطالب به رژيم، اعلاميهاى به مناسبت چهلم حادثه فيضيه صادر كردند و از طلبهى جوان، به نام سيد يونس رودبارى ـ كه در فيضيه، بر اثر ضربهاى بسيار شديد، كشته شده بود ـ ياد كردند. قرار بود به مناسبت چهلم وى، مجلس فاتحهاى نيز برپا شود كه ظاهرا به مصلحت نبود، زيرا عمال رژيم بسيار آماده بودند تا اين مجلس را به هم بريزند و حتى تهديد نيز كرده بودند. بهخصوص كه آن روزها، در آستانه محرم و عاشورا نيز قرار داشتيم و مصلحت آن بود تا فرا رسيدن آن روزها، از بروز هر حادثهاى جلوگيرى شود. امام نيز در آخرين روزهاى درسشان، سخنرانى مهمى در مسجد اعظم ايراد فرمودند كه بيشتر شركتكنندگان، نه از مردم عادى و عوام، بلكه از طلاب بودند. از اين مجلس نوار گرفته شد و طبيعى است كه با سرعت اين نوارها، در تمامى مملكت دست به دست گشت. امام در اين صحبت با لحنى بسيار كوبنده، فرمودند: «آمده بودند كه آقايان را تهديد كنند، من راهشان ندادم، كاش مىآمدند و من دهنشان را مىكوبيدم! براى شكايت از حوادثى كه به وجود آوردهاند به شهربانى مراجعه مىكنيم، مىگويد كار ما نيست، كار ساواك است!، به ساواك مراجعه مىكنيم مىگويد: كار شهربانى است!، بهتر است هر دو بگويند: دستور اعلىحضرت بوده است! [و در اينجا با شدت و تندى، مشتشان را محكم به روى دسته منبر زدند] ما چه كنيم با اين آقاى اعلىحضرت؟». شايد اين نخستين بار بود كه شاه در جلسهاى عمومى با چنين شدتى، مخاطب واقع مىشد.
امام حدود 45 دقيقه صحبت كردند. حتى در بعضى قسمتها طلبهها به شدت گريه مىكردند و گريه آنها، انعكاس عجيبى در آن زمان به وجود مىآورد. امام به اطلاع جمع رساندند كه اكنون به فيضيه خواهند رفت. همه با هم به دنبال ايشان از داخل مسجد اعظم بيرون آمديم و وارد صحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها شديم و از آنجا به فيضيه رفتيم.
امام زمانى كه وارد شدند، سمت چپ، در چند حجره كه همه خراب شده و درها و پنجرههايش شكسته شده بود، نشستند و فرمودند كسى روضه بخواند. يكى از طلاب برخاست و شروع به روضهخوانى كرد و امام مدتى گريه كردند، به طورى كه مرتب شانههايشان تكان مىخورد.
پس از آن ماجرا كه تقريبا اواخر ذىالحجه بود، مردم به خصوص علما حوزه و ديگر قشرهاى مختلف، از سراسر كشور به ديدار امام مىشتافتند و براى جريان فيضيه، اظهار پشتيبانى و همدردى مىكردند.
در خيابان ارم، دسته دسته مردمى را ديدم كه به سمت منزل امام راه افتادند. دستگاه نيز قرارش بر اين بود كه تا بعد از عاشورا، هيچ واكنشى بهخصوص در شهرهاى معروفى چون قم و تهران، نشان ندهد. از سويى، قهرا و به طور طبيعى در مجالس و محافل ماه محرم، بحث و سخنرانيهايى عليه دولت، بر محور حادثه فيضيه تشكيل شد. در تمام اين نشستها، ما با اظهار خوشحالى امام روبهرو مىشديم از آن جهت كه واقعه فيضيه، منجر به نشان دادن ماهيت واقعى رژيم شد و وسيلهاى مىشد براى افشاگرى عليه رژيم، براى اطلاع ذهنيت مردم از آن دستگاه، كه تا چه حد نسبت به مسائل مذهبى و روحانيت بىاعتقاد است.
در ادامه ماجراى فيضيه، حضرت امام براى نخستين بار اعلام كردند كه «تقيه» حرام است! ارزش اين فتوا، زمانى به خوبى ترسيم و تفهيم مىشد كه فضاى حاكم بر ذهنيت جامعه و حوزههاى علميه، درباره فرهنگ تقيه در آن دوران روشن نبود! اينكه تقيه چه جايگاهى در ذهن مردم و حوزهها داشت و به بهانه آن، چه بسيار حقايقى كه پوشيده مىماند و چه بسيار افرادى كه راه سازش را در پيش مىگرفتند!
مسئله تقيه براى مردم به اين شكل جا افتاده بود كه انسان مسلمان، براى حفظ جان، مال، سلامتى، نجات فرزندان، عرض و قوم و خويشانش از خطر هلاك و نابودى، هيچ عمل، حركت و قولى كه احتمال وقوع آن ضررهايى داشته باشد، نبايد انجام دهد. اين فرهنگ، حاكم بر قشر عظيمى از مسلمانها بود و به شكلى سكوت را در مقابل ظلم، رايج مىكرد. به ياد دارم، يكى از پيرمردان محترم مىگفت: حتى كلمهاى كه انسان در مجلسى مىگويد كه در آن احتمال خطر باشد، جايز نيست.
«تقيه» يكى از مسائل تحريف شده در فرهنگ شيعه بود و محتوا و حقيقت آن براى مردم، قبل از پيروزى انقلاب چندان مشخص و روشن نبود. اما پس از تحريم آن از سوى امام، در فاصله بين سالهاى 42 تا 57 ـ و پيروزى انقلاب اسلامى ـ مطالب و مسائل بسيارى از آن مطرح و بررسى شد. در حقيقت زيربناى پيروزى انقلاب و به اوج رسيدن حركت انقلاب، پيامد روشن كردن مسائلى چون تقيه و ولايت فقيه، براى ملت مسلمان و انقلابى بود.
مسئله ولايت فقيه، قبل از سالهاى 42 تنها به صورت پيروى از مرجع تقليد در مسائل فقهى، نظير وقف و سهم امام و... مطرح بود؛ البته نه به صورت آنكه شامل تمامى ابعاد حكومتى يك ملت شود. اين مسائلى است كه بعدها به وسيله رهبران دينى و گاه در لفافه مطرح شد؛ چون از ناحيه دستگاه در فشار زيادى بودند. اما پس از مطرح شدن بحث ولايت فقيه، با عنوان بحث امامت در نجف، از سوى امام، اين بحث و بحثهايى مانند جهاد و دفاع، در منبرها و سخنرانيها، نخست نه به شكلى بسيار پوشيده مطرح مىشد.
يكى از مباحث آن زمان «قيام سيدالشهداعليهالسلام» بود و اين حركت اهدافى متعالى به دنبال داشت. به ياد دارم در ايام عاشورا، جلسهاى در هيئت انصار تهران ـ كه هيئت مؤتلفه از آن برخاسته بود و در كل، هيئتى انقلابى بود ـ پيرامون مسئله تقيه مطرح و به شكل مفصل در ميان جمع بررسى شد. با چنين تجمعاتى، قيد و بند مسئله تقيه كه به عنوان يك وظيفه شرعى بر دوش مردم سنگينى مىكرد، كمكم از بين رفت. اينها همه نتيجه حركتهايى بود كه امام هميشه رهبرى آن را برعهده داشتند. امام با يك فتوا، تقيه را حرام نمودند. البته در رساله ايشان مسئله تقيه به شكل عامل تبيين شده است، با اين توضيح كه در هر جا اگر اساس اسلام، قرآن و يا حكمى از احكام اسلام در خطر باشد، جاى تقيه نيست. مسئله تقيه در حقيقت مسئله تزاحم است و در آن صورت هم موارد و اقسامى دارد كه يكى از موارد آن، مسئله حفظ اسرار است. به هر حال، كاملاً واضح و روشن است كه حرام كردن تقيه از سوى امام، آن هم در چنان جوّ و شرايطى، نشانگر شجاعت فقهى و علمى امام بود.
مبارزههاى روحانيان و مردم، در محرم 42
در آستانه ماه محرم، طلابى كه با امام در ارتباط بودند، براى كسب تكليف نزد ايشان مىآمدند تا براى ايام تبليغ، به سراسر كشور رفته و در جهت بيدارى مردم به كوشند؛ بهخصوص كسانى كه موقعيت خوبى داشتند، مىتوانستند مطالب مهم را مطرح كنند. من نيز، براى كسب تكليف، خدمت ايشان رسيده بودم. البته امام به برخى از اين طلاب، وظيفهاى واگذار نمىكردند! شايد به اين علت كه بر فرض، فلان طلبه كارى از دستش ساخته نبود، به صورت كلى صحبت مىكردند. اما به برخى از افراد، سفارشهاى خاصى داشتند. به هر حال، تصميم گرفته شد كه من و عدهاى از رفقا، به كاشان برويم. على حجتى نيز با ما همراه شد. امام به ما چنين فرمودند: «شما به شاه كار نداشته باشيد، شاه را بگذاريد براى من، اما در بقيه زمينهها صحبت كنيد.»
بيشتر جلسههايى كه در كاشان برگزار مىشد، من و آقاى حجتى با هم بوديم و در بعضى مجالس نيز تنها بودم. جلسه روضهاى كه در منزل يكى از متنفذين و كارخانهدارهاى كاشان تشكيل شد، به منبر رفتم ـ تقريبا بعد از روز پنجم محرم بود كه كمكم صحبتهاى مورد نظر را آغاز كرده بودم ـ ايشان با احترام و ملايمت به من گفت با اطلاعاتى كه به او رسيده است، احتمال وقوع حادثهاى را بعد از عاشورا مىدهد. من بعدها ـ از اين كلام ـ متوجه شدم كه رژيم در ايام عاشورا، تصميم داشت كه ميدان را باز بگذارد تا گفتنيها، گفته شود و افراد مخالف و مبارز به آسانى شناخته شوند و بعد از عاشورا، امام را دستگير كند و چنين هم شد. در حقيقت، اين كار نقشهاى قبلى بود. در واقع يكى از تبليغات سويى كه عليه امام به راه انداخته بودند، اين بود كه مىگفتند: «اگر امام به فيضيه نمىآمدند و آنچنان تند برخورد نمىكردند و از رژيم بد نمىگفتند، آن همه انسان بىگناه كشته نمىشد و حادثه 15 خرداد نيز پيش نمىآمد.» اين تبليغ سوء همه جا پراكنده شد؛ در حالى كه از گفتار برخى از افراد نيز چنين استنباط مىشد كه اگر امام نيز به فيضيه نمىآمدند و صحبت نمىكردند، باز هم پس از عاشورا، ايشان را دستگير مىكردند و در حقيقت نقشه دستگيرى ايشان، از قبل طراحى شده بود. به هر حال، ما صحبتها را آهسته آهسته، آغاز مىكرديم.
بنده همان ايامى كه در كاشان بودم، همراه يكى از دوستان كاشانىام، بهنام علوى ـ كه مقيم قم بود ـ به منزل آيتاللّه رضوى رفتم و در يك روز جمعه، پس از پايان سخنانم براى سلامتى آقاى بروجردى دعا كردم؛ به اعتبار اينكه ايشان مرجع تقليد بزرگى بود و ضرورت و ياد كردن ايشان را در همان وقت احساس مىكردم؛ اما پس از پايين آمدن از منبر و نشستن در كنار آيتاللّه رضوى، متوجه شدم كه ايشان دلگير شد و به ايشان و اطرافيانش برخورده است كه چرا در آنجا آقاى بروجردى را دعا كردم! آقاى علوى مىگفت طرفداران آيتاللّه رضوى ناراحت شدند؛ زيرا، ايشان خود را همرديف آقاى بروجردى مىدانند. نكته جالب اين است كه همين آيتاللّه رضوى، بعد از عاشورا، با جمعيت بسيارى از كاشان، براى ديدار امام به سمت قم آمد. اين احترام و اعلام پشتيبانى از امام از سوى چنين كسى كه خود را همرديف آقاى بروجردى مىدانست، نشانگر عظمت والاى حضرت امام بود.
امام در همين ايام، نامههايى براى علماى شهرستانها و از جمله كاشان نوشتند، كه نامهها را آقاى حجتى آورد، زيرا ايشان يكى، دو روز بعد از من، وارد اين شهر شد. به گمانم آقاى يثربى نيز يكى از كسانى بود كه براى ايشان نامه از سوى امام آورد.
غروب روز هشتم محرم، در جلسهاى منبر داشتم، پس از من، آقاى حجتى هم سخنرانى كرد. آن روز با صراحت تمام صحبت كردم و در سخنانم هيئت دولت را با گفتارى تند، مخاطب قرار دادم؛ حتى جملهاى از آن خطابه را به ياد دارم كه با شور و هيجان خاصى گفتم: «يك مشت جعلّق، دور هم نشستهاند و رأى صادر مىكنند» و آيات اول سوره بقره كه مىفرمايد:
«و اذا قيل لهم لاتفسدوا فىالارض قالوا انّما نحن مصلحون» را مطرح كردم كه مانند اين افراد، مدام اصرار دارند كه ما مىخواهيم جامعه را اصلاح كنيم و لوايح ششگانه شخص شاه را پيش مىكشند!
از منبر كه پايين آمدم و خواستم از در بيرون بروم، آقايى درخواست كرد كه همان جا بنشينم. وقتى كه نشستم، ناگهان متوجه شدم اوضاع جلسه متغير شده است. آقاى حجتى از منبر پايين آمد و به سمت من آمد. گفت دور مجلس را محاصره كردند و حتى رئيس شهربانى، خودش با گروهى از مأموران، براى دستگيرى ما آمده است.
بلافاصله جوانهايى كه دستاندركار بودند، ما را از درى ديگر به داخل خانهاى بردند. در آنجا مدتى مانديم. حوالى شب، صداى صلوات و داد و فرياد بلند شد. مردم از داخل جلسه بلند شدند و ما را از خانه بيرون آوردند. با شعار «يا مرگ يا خمينى» از دست مأموران كه گويا قصد حمله به خانه و دستگيرى ما را داشتند، نجات دادند و با اشعارى كوبنده، ما را وارد مجلس كردند. با ديدن چنين احساساتى به شور آمديم و دلگرم از اين پشتيبانى، يكبار ديگر به روى منبر رفتيم و حرفهاى آخر را هم زديم. پس از پايان مجلس، ما را منزل به منزل به محل امنى بردند.
فرداى آن روز، در مسجد مدرسه سلطانى، سخنرانى كردم. رئيس شهربانى نيز آنجا بود. آقاى يثربى، شب گذشته از رئيس شهربانى درخواست كرده بود كه از دستگيرى ما صرفنظر كند و آنها هم دريافتند كه دستگيرى ما صلاح نيست.
در جلسه عصر آن روز، آقاى حجتى منبر رفت. پس از پايان سخنانش، رئيس شهربانى نيز به ايشان گفته بود: «مسائلى در پيش است، منتها در روزهاى بعد از تاسوعا و عاشورا، و من از شما خواهش مىكنم كمى كوتاه بياييد.»
كمكم به گوشمان رسيد كه امام نيز تصميم دارند كه روز عاشورا سخنرانى كنند. در همان ايام، اعلام كرده بودند براى تعمير مدرسه فيضيه، هر كس از مردم كه مىتواند، حتى به مقدار كم (مثلاً يك يا دو تومان) به حسابى كه براى اين منظور در بانك باز شده، پول بريزد. يكى، دو روز اين برنامه انجام شد و حتى صفهاى بسيار طولانى جلو بانك صادرات تشكيل شد كه به تعطيلى روزهاى تاسوعا و عاشورا برخورد كرد و پس از آن هم اين حساب بسته شد.
عصر تاسوعا منبر رفتم و آنچه گفتنى بود در اين دو روز و دو شب گفتم. با جمعيت هر جا كه مىخواستيم، مىرفتيم. مردم در حقيقت ما را به دليل نجات از دام مأموران با خود مىبردند.
معمولاً دستهها صبح عاشورا، بيرون مىآيند و ديگر مجلسى كه مردم پاى وعظ و خطابه بنشينند، وجود ندارد. ما را به منزلى بردند و گوشزد كردند كه مأموران تا ظهر سرگرمند و صلاح نيست كه دست به اقدامى بزنند، اما اگر از عصر گذشت، احتمال دستگيرى شما زياد مىشود.
از سوى ديگر، بعضى رفقاى مأموران كه از مخالفان رژيم بودند، خبر مىآوردند كه تصميم دارند دستگيرتان كنند. با آنكه آقايان ديگر نيز در مجالس مختلف سخنرانى داشتند، اما صحبتهاى ما گويا سر و صداى بيشترى راه انداخته بود. خطبايى مانند روحانى، كه ما او را بسيار تحريك كرديم تا عليه رژيم سخنرانى كند، روى منبر خيلى در لفافه صحبت كرد.
آن روز ما را تا ظهر در آن منزل نگه داشتند. ميزبان يكى از تجار كاشان، به نام حاج آقا همايى بود. سپس اتومبيلى آوردند، ما را از آنجا كه تقريبا از مركز شهر كمى دور بود، سوار بر اتومبيل همراه حاج آقا همايى و آقاى برازش ـ از اهالى كاشان ـ به قم رفتيم. چون احتمال داشت كه ورود ما را گزارش داده باشند، نرسيده به قم، از ماشين پياده شديم و سوار بر ماشينى ديگر؛ به سمت منزل امام حركت كرديم. زيرا تصميم داشتيم كه بار ديگر از امام كسب تكليف كنيم و شرايط و جريانها را براى ايشان بگوييم، تا در صورت ضرورت و صلاح، به صحبتها و سخنرانيها ادامه دهيم.
در تاكسى به راننده گفتيم كه ما را به «يخچال قاضى» ببرد. پس از چند لحظهاى، راننده با پريشانى و ناراحتى گفت: «آقايان مىشود از آقا خواهش كنيد كه امروز به فيضيه نيايند!» پرسيديم: «براى چه؟» گفت: «ايشان تصميم دارند كه به فيضيه بيايند و سخنرانى كنند، در حالى كه ماشينهاى ارتشى مجهز، به داخل شهر آمدهاند و حتى آمبولانس نيز همراهشان است و تمام مردم مىدانند كه اينها بناى كشت و كشتار دارند. با آمدن آقا به فيضيه، امروز عده زيادى كشته خواهند شد.»
به منزل امام كه رسيديم، متوجه شديم اين نگرانى، مختص آن راننده تاكسى نيست؛ بلكه، عده بىشمارى از مردم كه به امام ارادت داشتند، با نيرنگ و خدعه دستگاه، تحريك شده بودند كه با تلاش، امام را از آمدن به فيضيه منصرف كنند. كاملاً روشن بود كه اين سخنان، با دلسوزى خالصانه گفته مىشود. حتى در آن ساعتهاى آخر كه امام پا از خانه بيرون مىگذاشتند، از سوى علما و وعاظ تهران و منزل مراجع، مرتبا تلفن مىشد و درخواست مىكردند كه ايشان براى حفظ سلامتشان از رفتن به فيضيه منصرف شوند. عجيب آنكه وضع چنان براى آن آقايان ترسيم شده بود كه همه براى جان امام مىهراسيدند و وحشت داشتند.
ما از آقاى ورامينى اجازه گرفتيم كه چند لحظهاى امام را ببينيم. ايشان در آن زمان در خيابان «يخچال قاضى» روبهروى منزل حاج آقا مصطفى زندگى مىكردند؛ منزلى كرايهاى كه مالك آن، مرحوم شيخ فضلاللّه محلاتى بود.
داخل منزل شديم و نزد امام نشستيم، با شگفتى غرق در چهره آرام امام شديم؛ گويا هيچ اتفاقى نمىخواهد پيش بيايد. امام در پاسخ تمام افرادى كه برايشان پيام مىآوردند، مىفرمودند: «اينها همه ارعاب و تهديد است و هيچ حادثهاى پيش نخواهد آمد. من به فيضيه مىروم و شما اطمينان داشته باشيد كه حادثهاى رخ نخواهد داد.»
پس از كسب تكليف از ايشان، جريانها را گفتيم و ايشان فرمودند: «تا همين جا كافى است، شما وظيفهتان را انجام داديد و هيچ لزومى ندارد كه برگرديد.» سپس آقاى ورامينى، پولى كه از طرف شخصى آورده بود، به امام داد؛ ايشان نيز با كمال اطمينان از اينكه پس از سخنرانى، بدون هيچ اتفاقى به سلامت باز مىگردند، فرمودند: «اكنون خيلى دير شده است، من از فيضيه كه برگردم، رسيدش را خواهم داد.» چقدر در وجود آن مرد، اعتماد، اطمينان و اتكاى به نفس وجود داشت و تا چه اندازه اضطراب، ترس و خوف در وجودشان مرده بود! با بيرون آمدن امام تاكسى برايشان آوردند. دستههاى مختلف مردم، در ميدان اول خيابان صفائيه، به استقبال آمده بودند، اطراف ماشين را گرفتند، تا در حصار مردم، امام را به فيضيه ببرند.
از روزى كه دستهها براى عزادارى امام حسين عليهالسلام تشكيل شده بود، در بيشتر شهرها ضمن عزادارى و خواندن اشعارى كه مربوط به حادثه كربلا است، مسئله فيضيه و اشعار مربوط به آن حادثه نيز مطرح شده بود. تمام دستههاى سينهزنى كه در روز عاشورا وارد صحن مطهر حضرت معصومه سلاماللّه عليها شدند، كلمه فيضيه دايم در اشعارشان بود. روز عاشورا، از تهران نيز، دستههايى از مدرسه حاج ابوالفتح (از سمت بازار) به كاخ گلستان مىآمدند تا از آنجا به سمت دانشگاه بروند و با مشتهايى گره كرده فرياد مىزدند: «خمينى! خمينى!! خدا نگهدار تو!» و رو به سمت كاخ گلستان ادامه مىدادند «بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو!» اين درست در لحظهاى بود كه به اصطلاح روضه شاه در كاخ گلستان برپا بود.
اين جوّ عجيب و انقلابى براى نخستين بار در دستههاى عاشورا و مجالس وعظ و سخنرانى ايجاد شده بود.
آقاى فلسفى، ده شب در مسجد شيخ عبدالحسين ـ مسجد آذربايجانيها ـ سخنرانيهاى بسيار پرشور و حرارتى داشت. شب عاشورا جمعيت چنان فراوان بود كه ايشان مجبور شد با نردبان از خانههاى همسايهها وارد مجلس شود.
يكى از خبرنگارهاى خارجى كه آن زمان در ايران بود و بعدها، مجلهاش را ديدم، مىگويد: «من نمىفهميدم كه هدف از اين مبارزه مردم با دولت ايران در چيست؟ جواب درستى نيز از كسى دريافت نمىكردم؛ تا اينكه در ميتينگى كه در بازار انجام شد و سخنورى به روى منبر رفت و مفصلاً براى مردم صحبت كرد، من متوجه هدف اين پيكار عظيم شدم.» او آن مجلس را در گزارشش بسيار با عظمت منعكس مىكند و بعدها آن مجله، دست به دست گشت.
آقاى فلسفى در آن روز، نامه امام پيرامون استيضاح دولت علم در ده ماده را براى مردم خواند و سپس گفت: «اكنون مجلس تعطيل است و شما هم موكلين اين وكلا هستيد بنابراين هر مادهاى كه مىخوانم، اگر درست است و به جا، همه بگوييد: صحيح است.» در پايان هر ماده، مردم يكصدا فرياد مىزدند: «صحيح است» و به اين ترتيب با شجاعت تمام دولت را استيضاح كردند. آن روز محور بحث بيشتر درباره مسئله فيضيه بود و شب بعد از آن سخنرانى تكاندهنده، ايشان را نيز دستگير مىكنند.
به اين ترتيب در سراسر شهرها، نظير تهران، اصفهان، شيراز، تبريز، مشهد و... در شب و روز عاشورا وعاظ، با سخنرانيهايى داغ، همراه با دستههاى حسينى، شور و غوغاى عجيبى به وجود آورده بودند؛ اما دولت به كلى مردم را آزاد گذاشته بود؛ زيرا، در صدد بود كه بعد از عاشورا، اقداماتى انجام دهد. به دليل همين آزادى نيز، هركس در كمال آزادى، هر چه مىخواست، مىگفت.
آن روز چون تازه از كاشان رسيده بودم، تصميم گرفتم كه سرى به خانه بزنم و به ديدن مادرم بروم. ناگهان به اين فكر افتادم كه به احتمال زياد مادرم خواهد گفت: «راضى نيستم كه به فيضيه بروى.» ـ زيرا شايعه حمله به فيضيه همه جا را پر كرده بود ـ و اگر به خانه مىرفتم، بىشك در محظور مىافتادم. بنابراين فكر رفتن به خانه را رها كردم و به دنبال سلاحى سرد براى دفاع از خود گشتم. چاقوى قلمتراشى در جيبم بود، با همين وسيله به سمت فيضيه راه افتادم. امام داخل تاكسى بودند و به سمت فيضيه مىآمدند. دستهها تا داخل ميدان، يكصدا شعارهاى تند و محكم مىدادند. امام را از تاكسى سوار فولكسى كردند و ماشين، بسيار آهسته، همراه با محافظانى چون شهيد عراقى و آقاى ورامينى كه با پرچمى افراشته در دست در عقب ماشين ايستاده بود، در زير فشار جمعيت، به سمت فيضيه، به راه افتاد.
امام را از در صحن به داخل فيضيه بردند. جمعيت بىشمارى جمع شده بود. من در كنار حوض، مقابل امام نشستم. عده بسيارى به طبقه بالا رفته بودند. شايد به اين دليل كه تصور مىكردند به زودى به فيضيه، حمله خواهد شد و در آن صورت جايشان امنتر خواهد بود. منبرى پايين سكو قرار داشت، اما امام روى سكو نشستند و قبل از امام، آقا شيخ علىاصغر مرواريد، ايستاده براى مردم صحبت كرد و بعد از ورود امام صحبتهايش را خاتمه داد. امام را مشاهده مىكرديم كه وارد فيضيه مىشوند، در حالى كه تحت الحنك را هم به نشان عزادارى انداخته بودند. به محض آنكه سخنرانى را آغاز كردند، برق قطع شد؛ اما چون از قبل باترى تهيه كرده بودند، وقفه چندانى در سخنرانى پديد نيامد.
آغاز سخنرانى امام از مصيبت كربلا بود و اينكه چگونه خيمهها را به آتش كشيدند و صداى گريه، ضجه و ناله زنان و كودكان چطور بلند مىشد؛ امام چنين شرح دادند كه: «هدف از به وجود آوردن اين حادثه خونبار از بين بردن و ريشه كن كردن خاندان رسالت و اهل بيت پيغمبر صلواتاللّه عليه بود.» سپس مبارزه با مردان حق را در اين زمان پيش كشيدند و اينكه چگونه طلاب پاك فيضيه را به دليل گفتار حق، مورد ضرب و حملات وحشيانه قرار دادند و چنين فرمود: «اينان درصددند اسرائيل را بر ما حاكم كنند.» و سپس با لحنى محكم و تند، شخص شاه را مخاطب قرار دادند. نكته بسيار جالب و عجيب اين بود كه اگر مىخواستند امام را به دليل اين سخنرانى محاكمه قانونى كنند، حتى جملهاى در اين سخنرانى نمىيافتند كه آن را بهانهاى براى مجازات و يا اعدام ايشان قرار دهند. در تاريخ حكومت شاه نيز، هرگز چنين سخنى به وى گفته نشده بود. امام در ميان سخنانشان گاه شاه را چنين مخاطب قرار مىدادند كه: «من به تو نصيحت مىكنم. من نمىخواهم تو مثل پدرت باشى كه وقتى از اين مملكت رفت با اينكه سه نيرو در اين مملكت بود و متفقين نيز بودند، اما همه گفتند: الحمدلله كه پهلوى رفت؛ و همه جا را چراغانى كردند. من نمىخواهم تو اينچنين باشى و از اين مملكت بيرون بروى. چرا بايد هر چه كه ديكته مىكنند و به دستت مىدهند، عمل كنى؟ چهل سال از عمرت رفته و مگر چقدر ديگر باقى است؟» سپس به سخنرانى شاه در قم اشاره نمودند و توهينهايى كه وى به مراجع كرده بود از جمله: «اينها كرمهاى نجس هستند! اين مرتجعين شياد هستند!» و با لحنى كوبنده فرمودند: «اگر او متوجه بوده كه چه حرفهايى زده، كار خيلى مشكل مىشود و وى را بايد مرتد به شمار آورد.» در ادامه فرمودند: «من چنين تصور مىكنم كه تو را مىخواهند با مشورت هم، يهودى بنامند و از اين مملكت بيرونت كنند.»
امام حدود بيست دقيقه با لحنى متقن و مستدل، به شكلى كه هرگز در هيچ كجاى آن ضعفى نشان ندادند، سخنرانى كردند. اگر بنا بود ايشان را پاى ميز محاكمه بكشانند، پاسخ صريح و معقول امام اين مىتوانست باشد كه من به عنوان مرجع و رهبر مردم، وى را نصيحت كردم و نصيحت كه مشكلى ندارد!
پس از اتمام سخنرانى، آقاى الياسى امام را با خواندن «امن يجيب» دعا كرد و ضمن آنكه مردم به تكرار اين دعا و آمين گفتن، مشغول بودند، امام را از همان در مسجد اعظم بيرون برده، سوار ماشين كردند و به سرعت به منزل بردند. وقتى بيرون آمدم، با آقاى مجتبى تهرانى روبهرو شدم و به لحاظ جوانى و احساساتى بودن، به اعتراض گفتم: «چرا امام را اينطور بردند، چرا با همان سلام و صلوات و شعار دستههاى سينهزنى كه اطرافشان را گرفته بودند، نبردند؟» ايشان چنين پاسخ گفت كه مگر نمىخواهى امام زنده بماند؟ در آن صورت احتمال خطر براى ايشان بود.
امام در تمامى شبهاى محرم، هر شب به تكيهاى مىرفتند، مردم جلوى قدمشان گاو و گوسفند سر مىبريدند، دور ايشان را مىگرفتند و از دلجويى و بازديد ايشان دلگرم مىشدند و اين عمل، براى حفظ روحيه مردم بسيار مفيد بود.
شب يازدهم و يا شب دوازدهم بود ـ به درستى به ياد ندارم ـ كه به منزل امام رفتيم. صبح روز پانزدهم در منزل امام مجلس روضهاى برپا بود كه عصر آن روز ما خدمت ايشان رسيديم. امام در حياط نشستند. كنار ايشان آقايان صانعى، ورامينى و بعضى افراد ديگر نيز بودند. آن مجلس، مجلس (محله حكيم) بود، ازدحام جمعيت بود و شعار مىدادند؛ اما چهره امام بسيار درهم بود. آقاى حجتى بهروى منبر رفت و درباره حضرت ابراهيم سخن گفت.
دوستان آن شب تصميم گرفتند در منزل آقاى خسروشاهى ـ كه پشت منزل امام بود ـ بيتوته كنند. اما من به سبب آنكه مادرم منتظر بود، به منزل رفتم. قرار بود فرداى آن شب يعنى روز دوازدهم، من در منزل امام به منبر بروم. منزل ما در خيابان صفائيه بود. صبح تازه آفتاب زده بود كه متوجه شدم كسى در مىزند. دم در آقاى دعوتى را ديدم كه پريشان و وحشتزده گفت: «آقا را گرفتند!»
در آن لحظه از اين خبر شوكه شدم و حالم متغير گشت. همان وقت با عجله به منزل امام رفتم كه ببينم اوضاع از چه قرار است. وسط كوچه يخچال قاضى، از يكى از آقايان شنيدم: «هيچ كس در خانه نيست و همه با حاج آقا مصطفى به صحن رفتهاند.» من هم، از همان جا به طرف صحن برگشتم.
اول چيزى كه توجه مرا جلب كرد، نبودن مأموران انتظامى، پليس و يا ارتش در خيابانها بود. در حالى كه قاعدتا بايد آن قسمت از خيابانهاى قم كه به صحن منتهى مىشد، پر از مأمور باشد. وقتى وارد صحن شدم، ديدم قسمتى از صحن، كه صبحها معمولاً سايه است، پر از جمعيت است. آنجا منبر گذاشته بودند و حاج آقا مصطفى با تأسف و ناراحتى، دستگيرى امام را بيان مىكرد و مردم هم به شدت گريه مىكردند. پس از سخنرانى حاج آقا مصطفى، ايشان ـ يا كس ديگرى ـ ميكروفون را به من داد. البته قبل از اينكه شروع به صحبت كنم، حاج آقا مصطفى يك جمله در گوش من گفت و سبب شد تا كنترلم خود از دست ندهم؛ ايشان به من گفت: «شما به شخص شاه حرفى نزن و به او توهين نكن». اگر حاج آقا مصطفى اين جمله را به من نگفته بود، مسلما تند صحبت مىكردم. با اين حال، چند بار تصميم گرفتم كه مردم را تحريك كنم تا به شهربانى بريزند و ببينند امام را كجا بردهاند، ولى يك حس درونى مرا از اين كار باز مىداشت. شايد اگر خواسته خود را به زبان مىآوردم، پيامد و عواقب بسيار بدى داشت. سرانجام با طرح شعار «يا مرگ، يا خمينى» احساسات مردم را جهت دادم، سپس ميكروفون را در اختيار آقاى ورامينى، كه از نزديكان امام بود، گذاشتم. از كسى پرسيدم: «مراجع كجا هستند؟» گفت: «آقايان همه در منزل آقاى زنجانى هستند». من هم با عجله به سمت منزل آقاى زنجانى رفتم؛ مرحوم آقاى داماد، مرحوم آقاى فخرايى و بيشتر علماى معروف ـ بهجز حاج آقا مصطفى و مرحوم آيتاللّه نجفى مرعشى كه از اول صبح در صحن بودند ـ در منزل آقاى زنجانى بودند. اين آقايان هم نمىدانستند چه بكنند و چه تصميمى بگيرند؟ عدهاى از روحانيان به آقايان اصرار مىكردند كه به صحن و نزد مردم متحصن بروند، تا شايد دستگاه واكنش خوبى به اين تحصن نشان بدهد. ولى آقايان مراجع با اين نظر مخالف بودند و مىگفتند: رفتن به صحن هيچ سودى ندارد و اگر به صحن بروند، ديگر توانايى مشورت و تصميمگيرى و تماس با تهران را نخواهند داشت. سرانجام تصميم بر آن شد كه من و يكى از آقايان به صحن برويم و به مردم بگوييم كه تا مراجع نيامدهاند، از صحن خارج شوند. همان وقت به يكى از آقايان كه سن بيشترى داشت و در مبارزهها تندرو نبود، پيشنهاد كردند كه: «شما برو!» او هم گفت: «به من حكم مىكنيد كه بروم و كشته شوم!»
در اين مدت كه ما در منزل آقاى زنجانى بوديم، به جمعيت داخل صحن افزوده شده بود، از جمله زنانى كه از سمت پايين شهر به مردم پيوسته بودند. به هر حال ما روانه صحن شديم. سر راه حوزه ديدم كه مردم از صحن با شعار «يا مرگ يا خمينى» خارج مىشوند و بعضيها هم كارد و قمه به دست به آن طرف پل آهنچى مىروند. در آن لحظه من تعجب كردم كه چرا مردم به آن طرف پل مىروند! اگر مىخواستند به شهردارى يا فرماندارى بروند، بايد به طرف ديگر پل مىرفتند. آن وقت متوجه شدم كه ارتش، آن طرف پل، يعنى در خيابان تهران، متمركز شده است. احتمالاً عدهاى همدست ساواك و يا خود مأموران ساواك، مردم را به آن سمت، به اميد درگيرى مردم و ارتش هدايت كردند، تا بهانهاى به دست ارتش بدهند، تا ارتشيها صحن حرم را در اختيار بگيرند و در همه جا حكومت نظامى اعلام كنند.
در آن موقعيت، به ناچار داخل صحن نرفتيم و برگشتم تا جريان را به آقايان بگوييم. پس از برگشتن ما، ناگهان صداى تيراندازى بلند شد و آن طرف پل آهنچى بين مردم و ارتش زد و خوردى درگرفت. باز هم به آقايان اصرار كرديم كه بودن شما در بين مردم مؤثر است و تا مردم را قلع و قمع نكردهاند به داخل صحن برويد، شايد دستگاه از شما حيا كند و دست به كشتار نزد. گرچه دو ماه قبل، مأموران در حضور آقاى گلپايگانى و در فيضيه به روحانيان حمله كرده بودند و حتى مىخواستند به حجره آقاى گلپايگانى هم، حمله كنند؛ ولى وقتى رؤساى آنها فهميده بودند، اجازه نداند كه مأموران داخل حجره ايشان بشوند.
سرانجام پس از صحبتهاى بسيار، تصميم گرفته شد كه آقايان به صحن بروند. مرحوم علامه طباطبايى، آقاى داماد، آقاى حائرى و ديگر آقايان، به داخل صحن رفتند و بين جمعيت نشستند.
وقتى من به صحن رسيدم، يكى از سخنرانان ـ كه فردى متين و متقى بود و بعدها به پنج سال زندان محكوم شد ـ بالاى منبر صحبت مىكرد. پس از او، من دوباره بالاى منبر رفتم، ولى اين بار با تندى بيشترى صحبت كردم. كمى از صحبتهاى روز عاشوراى امام را بازگو كردم و باز مردم را با احساسات و گريه، به هيجان آوردم. در پايان صحبتم، پيام آقايان را بدين مضمون: «مردم به خانههايشان برگردند و رأس ساعت 5 بعدازظهر در صحن اجتماع كنند» به مردم رساندم. در اين هنگام، جنازهاى از كشتههاى آن طرف پل را وارد صحن كردند. وقتى جنازه اول را آوردند، مردم متشنج شدند و جلسه به هم خورد. جنازه دوم كه رسيد، آقايان بلند شدند. ما هم از صحن خارج شديم تا حاج آقا مصطفى را همراهى كنيم و ايشان را تا بيت آقاى گلپايگانى بدرقه كرديم. سپس با يكى، دو نفر از دوستان، از جمله آقاى شيخ حسن صانعى، به منزل يكى از آقايان رفتيم. در آنجا خبر دادند مأموران ارتش در تمام شهر مستقر شدهاند و از تهران حكم حكومت نظامى ابلاغ شده و در شهرهاى: قم، مشهد، تهران و تبريز، اجرا شده است. حدود يك ساعتى از اين مسئله گذشته بود كه چند هواپيما در آسمان شهر قم، ديده شد و با شكستن ديوار صوتى، در ميان مردم وحشت ايجاد كردند.در اين اوضاع و احوال هيچ خبرى از امام نداشتيم و نگران حال ايشان بوديم، تا سرانجام آن روز سپرى شد.
حاج آقا مصطفى نيز از منزل آقاى گلپايگانى به منزل آقاى حائرى ـ پدر خانمشان ـ رفت، سپس فرداى آن روز، راهى بيت امام شد.
بازتاب خبر دستگيرى امام
پس از اين ماجرا، دستگيريها در قم شروع شد. هركس لباس مشكى به تن داشت و يا مقدارى محاسن داشت، مىگرفتند. در تهران نيز، شب قبل از دستگيرى امام ـ شب دوازدهم كه مصادف با 15 خرداد بود ـ حدود پنجاه، شصت نفر از آقايان روحانى و ديگر انقلابيون را دستگير كرده بودند. از جمله: آقاى فلسفى، مرحوم شهيد مطهرى، مرحوم محلاتى و آقاى مكارم شيرازى كه در تهران منبر مىرفتند. فرداى آن روز در مشهد، آقاى قمى را دستگير كردند و در شيراز هم مرحوم دستغيب را كه از علماى بزرگ شيراز و محور اصلى مبارزهها در استان فارس بود.
بعدازظهر همان روز، آقاى پاكروان ـ رئيس كل سازمان امنيت ـ در مصاحبهاى، خبر دستگيرى امام خمينى، آقاى محلاتى و آقاى قمى را داد.
پس از انتشار خبر دستگيرى امام، همه شهرها به شكلى واكنش نشان دادند. بعضى از شهرها از مانند: تبريز، اصفهان و تهران به حالت تعطيل درآمده بود. در بعضى شهرها هم، زد و خوردهايى به وجود آمد كه منجر به دخالت ارتش شد؛ براى مثال در خرمآباد، آقاى كمالوند و ديگران تصميم گرفتند به مردم اطلاع دهند كه فردا ـ روز بعد از حادثه 15 خرداد ـ در مدرسه علميه كماليه ـ كه مركز اجتماعات شهر بود ـ تحصن كنند. ولى پس از ورود علما و روحانيان و عدهاى از مردم، ناگهان مأموران، مدرسه را محاصره مىكنند و مانع از ورود مردم به مدرسه مىشوند.
مردم در تهران به خيابانها ريختند و تظاهرات راه انداختند. به اماكن دولتى حمله كردند و شيشههاى ادارهها و وزارتخانهها را شكستند. خلاصه زد و خورد بسيار شديد بود.
براساس آمارى كه آن روزها مىدادند، تنها در قم 600 نفر كشته شدند و تعداد كشتهها در كل كشور به ده، پانزده هزار نفر مىرسيد، اگر چه اين تعداد كمى مبالغهآميز است. يكى، دو روز بعد از اين حوادث، آقايان علما ـ آنهايى كه دستگير نشده بودند ـ جلساتى در تهران تشكيل مىدهند. مرحوم آيتاللّه خوانسارى تلاش زيادى كرد تا از اوضاع و احوال امام باخبر شود، تا اينكه ايشان را نزد امام مىبرند. ولى اين بار خيلى مختصر در روزنامهها منتشر مىشود كه: آقاى خوانسارى، امام را در زندان ملاقات كرده است. با اينكه ديگر اوضاع از آن شدت و حدتش كاسته شده بود، ولى هنوز حكومت نظامى از ساعت 3، 4 بعدازظهر برقرار مىشد. چند روزى هم بازار تعطيل بود. ولى رژيم پس از يك هفته، با فشار، مردم را وادار كرد كه اعتصاب را بشكنند و به سر كارهايشان بروند. البته متأسفانه جزئيات مسائل به دليل فاصله زياد زمانى و يادداشت نكردن، از ذهن من محو شده است.
ما به آقايان پيشنهاد كرديم تا از علماى بزرگ بلاد بهخواهند كه به تهران بيايند. در اهواز آيتاللّه سيدعلى بهبهانى بود كه خودش مقلد داشت و مرحوم آيتاللّه علمالهدى كه از علماى بزرگ و مبارز بود. در دزفول، آقاى نقوى كه او هم رساله داشت. در اصفهان مرحوم آقاى خادمى، در مشهد آيتاللّه ميلانى، در لرستان مرحوم آيتاللّه كمالوند، در همدان آيتاللّه آخوند و مرحوم بنىصدر كه از علماى بزرگ بودند. از تمام اين علما خواسته شد كه به تهران بيايند، چون ممكن بود اين عمل، دستگاه را مجبور به آزاد كردن امام كند كه همينطور هم شد. سرانجام با آيتاللّه گلپايگانى، آيتاللّه شريعتمدارى و آيتاللّه نجفى صحبت شد. آقاى مجتبى تهرانى و برادر ايشان، آقاى مرتضى تهرانى، در اين زمينه با آيتاللّه گلپايگانى و كسان ديگرى مثل آيتاللّه منتظرى و آيتاللّه سعيدى، مرتب در تماس بودند و جلسه تشكيل مىدادند.
آن روزها نقل مىكردند كه: آقاى گلپايگانى، استخاره كرده بود تا تنها به تهران برود، ولى بد آمده بود. چند بار ديگر استخاره مىكنند و بد مىآيد. يكبار هم اين آيه مىآيد: «اذهب الى فرعون انه طغى». ايشان تصميم مىگيرد به آقاى شريعتمدارى پيام بهفرستد، ولى متوجه مىشود كه آقاى شريعتمدارى، شبانه به سمت تهران حركت كرده است. فرداى آن روز، در مذاكراتى كه بين آقاى شريعتمدارى و دستگاه صورت مىگيرد، ايشان به تهران مىرود. حال تا چه اندازه اين خبر درست بود، من نمىدانم. ولى آنچه مسلم است، آقاى شريعتمدارى بدون اينكه با آقاى گلپايگانى هماهنگ كند، به تهران رفت و در شهر رى مستقر شد.
وقتى آقاى گلپايگانى اين موضوع را فهميد، از رفتن به تهران، منصرف شد و گفت: «من استخاره كردم و از استخارهام اينطور استفاده مىشود. تصميم من اين بود كه براى مبارزه برويم، اما حالا مسئله صورت ديگرى يافته و من نمىروم».
آقاى نجفى به منزل آقاى خوانسارى رفت. آقاى ميلانى هم از مشهد آمد و به منزل بزرگى در خيابان اميريه رفت. شبها نماز جماعت در آن خانه برپا مىشد. در اين روزها از شهربانى به ما خبر دادند كه رژيم مىخواهد ما را به عنوان مسبّبان 15 خرداد كاشان دستگير كند؛ مسئله 15 خرداد قم هم مىتوانست دليل دستگيرى ما باشد. ولى در آن روزها ما، به فكر آن بوديم افراد را وادار كنيم تا راه امام را ادامه بدهند. در آن زمان، تمام همّ و غمّ ما اين بود كه امام از زندان آزاد شوند. همه مىدانستيم كه روح مبارزهها، امام است و كسى جز امام نمىتواند اين راه را ادامه دهد. دلمان نمىخواست دستگير شويم، چون مىخواستيم فعاليت كنيم و به هر شكل ممكن وسيله رهايى امام را فراهم سازيم.
مسئله دستگيرى ما از آنجا شروع شد كه يكى از آقايان را در كاشان دستگير كردند، ولى او نقش زيادى نداشت و رئيس شهربانى هم، دوستش بود. او گفته بود: «ما دنباله رو اين دو نفر بوديم». بنابراين من به خرمآباد رفتم تا هم در جريان نباشم و دستگير نشوم و هم در خرمآباد به كارهايم ادامه بدهم. وقتى به خرمآباد رسيدم، مقدمات مسافرت آيتاللّه كمالوند و حجتالاسلام والمسلمين آقاى جزايرى ـ از علماى بزرگ خرمآباد ـ به تهران را فراهم كرديم. خلاصه در همان روزها، تمام علماى بزرگ شهرهاى مختلف در تهران تجمع كردند. در اين مدت، ملاقاتهايى هم با دستگاه شد. از سوى دستگاه، كسانى مىآمدند و گاه فقط با مراجع و گاهى هم، با همه آقايان صحبتهايى مىكردند. دستگاه اصرار داشت كه آقايان به شهرهايشان برگردند.
در اين زمان، ميان مردم و علما، شايعه شده بود كه دستگاه تصميم دارد امام را محاكمه كند و ممكن است ايشان را اعدام كنند. آقايان به اين فكر مىافتند كه نوشتهاى از علما و آقايان مراجع بگيرند تا در آن نوشته، مرجعيت امام تصويب شود. اگر مرجعيت امام به تصويب مىرسيد، دستگاه قهرا از محاكمه و اعدام امام منصرف مىشد. كسانى كه در اين مسئله پيشقدم شده بودند، چند نفر از علماى بزرگ و با نفوذ بودند: مرحوم آيتاللّه آملى، مرحوم آيتاللّه تنكابنى، مرحوم آيتاللّه خوانسارى و نظير ايشان. در اين جريان، آقايان مجتبى و مرتضى تهرانى، مرحوم آيتاللّه ربانى شيرازى و آيتاللّه منتظرى هم نقش داشتند. وقتى از چند نفر آقايان نوشته مىگيرند، به منزل آقاى شريعتمدارى در شهر رى مىروند واز ايشان هم نوشته و امضا مىگيرند. البته امضاى آقاى خوانسارى، آقاى مرعشى و امضاى ديگر مراجع و غيرمراجع هم بود. از آقاى شريعتمدارى كه درباره مرجعيت امام سؤال شد، ايشان نوشته بود: «بله، آقاى خمينى مرجع هستند».
وقتى اين آقايان از خانه آقاى شريعتمدارى بيرون مىآيند، گويا آن نوشته، دست آقايان مجتبى و مرتضى تهرانى بود و قرار بود كه نوشته را به آقاى منتظرى بدهند. ولى هنگامى كه آقاى منتظرى براى گرفتن نوشته مىرود، ساواك ايشان را دستگير مىكند و در همان ساواك شهررى، ايشان را در آن فصل گرم به حمام بسيار داغى مىبرند، بعد مىبينند كه نوشته با ايشان نيست. حال ساواك از كجا به اين مطلب پى برده بود، نمىدانم. به هر حال بعد از 24 ساعت ايشان را آزاد مىكنند. سرانجام اين نوشته ـ كه امام از مراجع هستند ـ منتشر مىشود. با انتشار اين مطلب، اگر رژيم هم قصد داشت امام را محاكمه كند، از تصميمش منصرف مىشد، چون شايد از نظر قوانين، توهين به مراجع و محاكمه ايشان ممنوع بود.
اين مسئله مصادف با ايام اربعين و دهه آخر ماه صفر شد. اين مدت هم، در خرمآباد، حركت چشمگيرى در سخنرانيها و مجالس بحث، صورت نگرفت. البته كم و بيش صحبتهايى در گوشه و كنار بعضى مجالس مىشد، ولى به طور صريح، در مورد مسائل حادثه 15 خرداد و علل قيام امام، چيزى گفته نشد.
من و دوستان خرمآبادى، تصميمى گرفتيم كه روز 28، مجلس بزرگى برقرار كنيم و در آن مجلس من سخنرانى كنم. معمولاً مجالس سوگوارى در همان حوزه علميه برگزار مىشد. بعدازظهر روز 28، بالاى منبر رفتم؛ البته صبح همان روز قبل از من، عدهاى سخنرانى كردند، ولى آنطور كه بايد و شايد، نتوانستند هدفشان را بيان كنند.
با اينكه مردم در اين يك سال علاقه زيادى به امام پيدا كرده بودند، ولى آنطور كه بايد، امام را در صف مراجع بهخصوص از نظر علمى، نمىشناختند. چون در آن زمان، بيشتر مردم خرمآباد، مقلد مرحوم آيتاللّه حكيم بودند؛ همانطور كه در خيلى جاها اين طور بود و مسئله امام تازه مطرح شده بود. ناگفته نماند، بعضى از علماى خرمآباد ـ از جمله عموى خودم ـ ايشان را به عنوان مرجع و شخصيت بزرگ، به مردم معرفى مىكردند.
من درباره امام و خصوصيات ايشان، از زواياى گوناگون صحبت كردم. سپس، بحث به مبارزههاى امام و زندانى بودن ايشان ختم شد. به اين قسمت از صحبتهايم كه رسيدم مردم گريه كردند. به هر حال، آن منبر را به پايان رسانديم. بعد از آن، همه جا حرف از سخنرانى مدرسه كماليه بود. روز بعد از سخنرانى به ما اطلاع دادند كه مأموران مىخواهند دستگيرمان كنند. در آن زمان رئيس ساواك لرستان، به نام گل قصه، فردى بسيار خشن و معروف بود. او قبل از اينكه به لرستان بيايد، رئيس ساواك قم بود. بايد بگويم قبل از اينكه آقاى كمالوند به تهران مسافرت كند، جهت پىگيرى جريانها، موضوع تبعيد ايشان را در شوراى امنيت شهر، طرح كرده بودند كه با مخالفت فرماندار و برخى رؤساى ديگر مواجه شده بود. ما دو روز پس از سخنرانى، به طرف قم حركت كرديم و از آنجا به تهران رفتيم. من كم و بيش در جلسههاى تهران و جريان منزل آقاى ميلانى حضور داشتم. البته گل قصه خواسته بود كه من به خرمآباد برگردم، ولى من تا بعد از آزادى امام، به خرمآباد نرفتم. وقتى هم به خرمآباد رفتم، او را از خرمآباد منتقل كرده بودند.
آزادى امام
وقتى به تهران آمديم، دريافتيم كه دستگاه براى متفرق كردن علما ـ كه به دليل زندانى بودن امام نمىخواستند به شهرهايشان برگردند ـ فشار مىآورد، تا بعدها اين چنين منعكس نشود كه به دليل تلاش و تجمع مراجع و علما، امام آزاد شده است. آقايان هم، كم و بيش به اطراف تهران رفته بودند، بعضيها به مشهد، بعضى به دماوند و برخى هم به كرج رفته بودند. يك روز عصر، علماى مهاجر در منزل پسر آيتاللّه صالحى كرمانى ـ آيتاللّه صالحى كرمانى بزرگترين شخصيت مذهبى استان كرمان بود ـ واقع در ميدان امام حسين عليهالسلام جمع شده بودند. من و آقاى جزايرى هم به آنجا رفتيم. آقاى بنىصدر، آقاى منتظرى و مرحوم شهابالدين اشراقى ـ داماد امام ـ هم آنجا بودند. آن روز، آقايان يك تلگراف تنظيم كرده بودند. البته بيشتر اين كارها را آيتاللّه منتظرى طراحى و برنامهريزى مىكرد. ايشان با تلگرافى، كه همه آقايان آن را امضا كرده بودند، حال امام را در زندان جويا شدند. اين تلگراف در واقع تجليل از امام بود.
مردد بوديم، چه كسى به تلگرافخانه برود كه دستگير نشود. به ياد دارم كسى گفت: «تلگراف را آقاى حاج عبدالجواد ببرد» ـ حاج عبدالجواد جبل عاملى از مدرسين پير و معروف قم بود ـ ناگهان آقاى بنىصدر معترضانه گفت: «آقايان اينجا آمدن و نشستن و ميوه خوردن، فايدهاى ندارد. اگر بناست كارى بكنيم، بايد واقعا يك كار جدى كرد و اگر بناست اوضاع به همين شكل بماند، خودتان به شهرهايتان برگرديد و آنجا مردم را ارشاد و هدايت كنيد». اين سخن خوب و محركى بود كه ايشان در آن جمع مطرح كرد. سرانجام جلسه تمام شد. جلسه در طبقه فوقانى بود. وقتى پس از اتمام جلسه به حياط رفتيم، ناگهان متوجه شديم كه خانه را محاصره كردهاند. سرهنگ طاهرى معروف و ملعون ـ كه بعدا او را كشتند ـ آمد، مقابل در ايستاد و با تندى گفت: «آقايان اينجا چه مىكنند؟ بايد زودتر متفرق شويد». آن اجتماع را پراكنده كردند ولى كسى را دستگير نكردند.
باز يك روز در منزل آقاى ميلانى همه جمع بوديم. آن روز آقاى قائمى ـ از علماى معروف آبادان ـ گفت: «گويا مىخواهند اين سه نفر را آزاد كنند يعنى امام، آقاى قمى و آقاى محلاتى را.
به هر حال ما به قم برگشتيم. يك روز ظهر بود كه آقاى صانعى و آقاى ربانى املشى به منزل ما آمدند. ايشان گفتند: «امام را آزاد كردهاند، آماده شويد كه به تهران برويم.» ما ابتدا به منزل امام در قم رفتيم، آقاى پسنديده هم آنجا بود. ولى، حاج آقا مصطفى به تهران رفته بود. ما هم به همراه آقاى پسنديده، به تهران رفتيم.
امام را حدود ظهر آزاد كرده بودند. ايشان به همراه آقاى قمى و آقاى محلاتى، به منزل آقاى نجاتى در داووديه رفته بودند. ما هم مستقيم به همان داووديه رفتيم. البته وقتى رسيديم، عصر و ساعت 30 /5 بود. مردم براى ملاقات امام صف كشيده بودند. ساواكيها هم، دم در ايستاده بودندو مردم را يكى يكى عبور مىدادند. ما به داخل رفتيم و امام را زيارت كرديم. من اوايل دستگيرى ايشان، تفألى بر قرآن زده بودم، كه سرانجام امام را مىبينم يا نه، خوب آمده بود. آقاى خوانسارى و آقاى پسنديده، پس از ملاقات با امام، رفتند.
من باز هم، تفألى زدم كه امام را براى بار ديگر مىبينم يا نه؟ ما عشق عجيبى به امام داشتيم. پيش از مبارزه هم، به امام عشق مىورزيدم. قرآن را كه باز كردم، از همان آيه مطمئن شدم كه امام را خواهم ديد.
در همان عصر، آقايان مراجع هم، به ديدن امام و آقايان قمى و محلاتى، آمدند. آقاى ميلانى و آقاى شريعتمدارى هم كه از شهرستان آمده بودند، به ديدن امام رفتند.
آقاى هاشمى، كه از سربازى فرار كرده بود، به ديدن امام آمد و تا اواخر شب كه آنجا بوديم، حضور داشت. سپس، ما با آقاى جزايرى برگشتيم. فردا صبح من دوباره به ديدن ايشان رفتم. ولى آنجا را محاصره كرده بودند و پاسبانها و مأموران كلانترى، سوار بر اسب، مردم را متفرق مىكردند. مدتى در آنجا مانديم، نمىگذاشتند به كوچه برويم. امام دو روز در منزل آقاى نجاتى بودند. هر كدام از آقايان را هم به شهرهايشان منتقل كردند. سپس به خانه آقاى روغنى ـ از مقلدين و علاقهمندان امام ـ در قيطريه رفتند. امام مدتى در منزل ايشان بودند. خانهاى اجاره كردند و به آنجا رفتند.
آن روز، امام نشسته بودند و مردم پىدرپى مىآمدند و دست ايشان را مىبوسيدند. حتى آقاى ميلانى و آقاى شريعتمدارى آمدند و از آزادى امام، اظهار خوشحالى كردند. شب قبل از محاصره، چند نفر از جمله آقاى صانعى مانده بودند. ايشان نقل مىكرد آقاى قمى براى ديدن مادرش به منزل يكى از برادرانش رفته بود. وقتى ساواكيها مىآيند، از رفتن آقاى قمى، خيلى مضطرب و ناراحت مىشوند. امام وقتى متوجه اين تندرويهاى ساواك شدند، خيلى عصبانى شدند و فرمودند: «اگر به چنين رفتارى ادامه دهيد، به مسجد شاه مىروم و حرفهايم را به مردم مىزنم». ساواكيها با اين تهديد، كمى عقبنشينى كردند.
چگونگى دستگيرى امام
قبل از اينكه امام، از جريان 15 خرداد اطلاع پيدا كنند، ايشان رابه منزلى ـ كه درش باز بود ـ در دانشگاه افسران مىبرند. همان وقت يك پاسبان كشته مىشود و ايشان را به عشرتآباد مىبرند. امام 24 ساعت در سلول بودند و اطلاع چندانى از بيرون نداشتند. سپس، آقاى پسنديده به ديدار ايشان مىرود و به گونهاى خاص، اطلاعاتى به امام مىدهد؛ بدين ترتيب كه، از ايشان مىپرسد: «شما به آقاى ميلانى، آقاى شريعتمدارى، آقاى آخوند، آقاى سيدعلى و... گفتيد كه به تهران بيايند؟» امام مىگويند: «نه». ولى امام از همين سؤال و جوابها مىفهمند كه علما و مراجع به تهران آمدهاند.
امام بعد از آزادى به منزل آقاى نجاتى مىآيند. گويا آقاى محلاتى، تمام جريانهاى كشتار مردم را، براى امام تعريف مىكند. ايشان خيلى ناراحت مىشوند؛ آنكه فرمودند: 15 خرداد مرا پير كرد و مىگويند: «كاغذ و قلم بياوريد كه مىخواهم اينان را به خاك و خون بكشانم.» آشپز مىگفت: «دستشان را بوسيديم و التماس كرديم و گفتيم: صبر كنيد». سرانجام امام را از تصميمشان منصرف مىكنند.
امام را به خانه آقاى روغنى مىبرند و آقاى محلاتى را جاى ديگر و آقاى قمى را هم به جاى ديگرى بردند. ديدار آقاى محلاتى، كم و بيش آزاد بود و ما ايشان را ملاقات مىكرديم، البته پس از مدتى ايشان را به شيراز بردند. اما ملاقات با آقاى قمى و امام ممنوع بود و به هيچ وجه نمىگذاشتند كسى به جز نزديكان و خويشانشان، ايشان را ببيند.
عدهاى خرده مىگيرند كه تجمع علما در تهران، باعث شده بود كه دستگاه بين آنها تفرقه بيندازد؛ مىدانيد كه هر كار مثبت، جنبههاى منفى و ضعف هم در كنارش وجود دارد. ممكن است كه از مهاجرت آقايان و مراجع، استفاده شده باشد، اما اگر آقايان مهاجرت هم نمىكردند، نمىشد اين استفاده را كرد. اين طور نيست كه مهاجرت به تهران تنها علت و منشاء اين سوءاستفاده بوده باشد. آنها عواملى داشتند و ترفندهايى به كار مىبردند كه بين آقايان تفرقه بيندازند و اين كار را در شهرستانها هم، مىتوانستند بكنند. همچنين در آن زمان هم كارى بهتر و مؤثرتر از هجرت علما نبود. در ضمن اين مسئله در تمام ايران و در حوزه نجف مطرح شد. پس از سخنرانى امام در قم كه ايشان را دستگير كردند، رژيم از راديو، روزنامه و هر چه در اختيارش بود، عليه امام استفاده كرد. حتى گفتند: «جمال عبدالناصر كسى را فرستاده تا مردم و روحانيان را تحريك كند.» همچنين با شخصى در راديو، مصاحبه كردند. حتى شاه در سخنرانيش گفت: «اين شخص، نفرى 25 قران به اينها داده است كه آمدند و «زنده باد، مرده باد» گفتند».
اين تبليغات چنان روى مردم اثر گذاشته بود كه بيشتر مردم اعتراض مىكردند كه چرا امام آن روز در مدرسه فيضيه آن حرف را زدند كه اين همه آدم كشته شود.
با آن تبليغات سوء درباره امام، اگر آن روز مراجع نمىآمدند، ايشان تنها مىماندند. ولى پس از دستگيرى ايشان، آقاى گلپايگانى، آقاى شريعتمدارى، آقاى ميلانى و بقيه مراجع اعلاميه دادند و وقتى مردم ديدند كه مراجعشان به تهران رفتهاند و اعلاميه منتشر كردهاند، فهميدند كه امام از سوى اين علما تأييد و حمايت شدهاند. خلاصه اينكه، اين مهاجرت نقش بسيار مهمى در روند انقلاب داشته است.
پس از آنكه امام به قيطريه منتقل شدند و مدتى گذشت، علمايى كه از شهرستانها مهاجرت كرده بودند، از بازگشت ايشان به قم و ملاقاتشان مأيوس شدند و كمكم به شهرهايشان برگشتند. البته، خود امام گفته بودند كه آقايان به شهرهايشان برگردند. با اين حال بعضى در تهران ماندند، از جمله، آيتاللّه كمالوند كه تا فصل زمستان مانده بود كه شايد بتواند با امام، ملاقات كنند؛ ولى دستگاه، چنين اجازهاى به ايشان نداده بود. آقاى جزايرى هم از خرمآباد آمده بود و تا پاييز ماند. يادم مىآيد كه امام، حاج آقا مصطفى را نزد آقاى جزايرى فرستاده بودند كه به او بگويد: به خرمآباد برگردد.
روزهاى اول آزادى امام و تحت نظر بودن ايشان در قيطريه، با انتخابات مجلس شوراى ملى مصادف شد. آقاى شريعتمدارى و آيتاللّه ميلانى، توافق كرده بودند كه انتخابات را تحريم كنند و اعلاميهاى مشترك براى تحريم انتخابات داده بودند و از مردم دعوت كرده بودند كه يك روز عصر در مسجد شاه تجمع كنند تا در مسجد، اعلاميه براى همه خوانده شود. ولى پس از انتشار اعلاميه، از برگزارى مجلس جلوگيرى شد. آن زمان در تهران، سه مرجع وجود داشت: آقاى ميلانى، آقاى نجفى و آقاى شريعتمدارى. اين سه مرجع را در يك شب از تهران دور كردند، آقاى نجفى و آقاى شريعتمدارى را به قم و آقاى ميلانى را هم به مشهد فرستادند.
در مدتى كه امام تحتنظر بودند، مبارزه به شكلهاى گوناگون در سراسر كشور جريان داشت، البته شدت مبارزهها در تهران، بيشتر از جاهاى ديگر بود.
با شروع ماه رمضان، مجالس و حركتهاى انقلابى هم بيشتر مىشد، بهخصوص در تهران و مسجد جامع كه پايگاه بود. در روزهاى ماه رمضان، آقايان مرتب سخنرانى داشتند و عليه رژيم صحبتهايى مىكردند، مأموران همه ايشان را تعقيب مىكردند و مىگرفتند. در هر حال رمضان پر سر و صدايى بود. از جمله وقايعى كه آن سال در تهران اتفاق افتاد، اعدام مرحوم طيب و حاج اسماعيل رضايى بود. البته براى جلوگيرى از اعدام ايشان، خيلى تلاش شد ولى به نتيجه نرسيد. بهغير از اين دو نفر، افراد ديگرى را هم، در جريان 15 خرداد دستگير كردند كه عدهاى را به اعدام محكوم كردند و بقيه هم زندانى شدند. البته فعاليتهايى براى تخفيف مجازات اعداميها صورت مىگرفت و گاهى هم به نتيجه مىرسيد.
به ياد دارم كسى كه در روز 15 خرداد سخنرانى مىكرد و روحانى هم نبود، دستگير كردند و مىخواستند اعدامش كنند، ولى با تلاش من و آقاى كمالوند، او به پنج سال زندان محكوم شد.
در همان روزها، آقاى مكارم را در شيراز دستگير كردند، البته پس از مدت كوتاهى آزاد شد. بعد از ماه رمضان و در ايام عيد بود كه علم و دولت او، بركنار شد و حسنعلى منصور نخستوزير گرديد. علماى قم به رهبرى آقاى منتظرى و آقاى ربانى شيرازى تصميم گرفتند كه به منصور تلگرافى بزنند و از او بخواهند تا امام را به قم بفرستد. چنين درخواستى در زمان علم ممكن نبود، ولى حالا كه دولت جديدى روى كار آمده بود، موضوع فرق مىكرد. تلگراف تنظيم شد و عده زيادى آن را امضا كردند. تلگراف را من نيز امضا كردم.
گويا دولت هم بىميل نبود كه چنين كارى انجام شود. چون اگر دستگاه مىخواست، مىتوانست به آسانى، جلو اين تلگراف را بگيرد، ولى مسئلهاى پيش نيامد و تلگراف تنظيم شد. پس از فرستادن تلگراف، طولى نكشيد كه امام را به قم منتقل كردند.
اين طور نقل شده است كه گويا بعدا حسنعلى منصور گفته بود: «من آقاى خمينى را آزاد كردم، ولى باز اگر مسئلهاى پيش بيايد، مىتوانم دوباره او را دستگير كنم». به هر حال دستگاه مخالفتى با اين تلگراف نداشت و امام به قم بازگشتند.
آن شب يكى از آقايان آمد و گفت: «امام را آوردند». هيچ فكر نمىكرديم كه امام را به اين زودى بياورند. من همان موقع به منزل امام رفتم. عدهاى نيز به زيارتشان آمده بودند.
در واقع سرهنگ مولوى، خودش مىآيد و امام را سوار بر ماشين مىكند و شبانه به سوى قم حركت مىكنند. مدتى در راه معطل مىكنند تا قدرى از اول شب بگذرد. ساعت 10 شب بود كه ايشان را آوردند.
امام مىگفتند: «بىخود مدتى كنار جاده ايستادند و با ماشين ور رفتند، معلوم بود كه بهانه است.» اگر امام را سرشب مىآوردند، مردم بيشترى در خيابانها حضور داشتند و ممكن بود سر و صدا و هياهوى بيشترى كنند. دستگاه اصلاً مايل نبود كه مردم براى امام ابراز احساسات كنند. با اينكه ساعت حدود 10 شب بود، ولى در خانه امام جمعيت زيادى گرد آمده بودند. امام جلو در نشسته بودند و مردم از داخل حياط، دست ايشان را مىبوسيدند. از فرداى آن شب، جمعيت زيادى از تهران و شهرستانها به خانه امام سرازير شدند. اين يك آزادى كامل بود و هركس ايشان را نديده بود، مىتوانست به راحتى ايشان را ملاقات كند. حتى شنيديم كه بعضى از يهوديها هم مىخواستند امام را ببينند و بدانند امام كيست! قم تا مدتى حال و هواى تازه داشت و ما طلبهها و علاقهمندان امام، از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيديم. اصلاً باور نمىكرديم كه امام بتوانند به قم بيايند. آن روزها، روزهاى بسيار لذتبخشى بود. كار ما اين شده بود كه از اول صبح به منزل امام برويم و تا شب آنجا بمانيم. ايشان معمولاً در منزلشان براى عموم سخنرانى نمىكردند، اما گاهى ما با بعضى از علما، در اندرونى به خدمت ايشان مىرفتيم.
اين طور نبود كه امام بعد از برگشتشان، سكوت كنند و حرفهايشان را نزنند. ايشان در صحبتهايشان علما را به آمادگى و وحدت دعوت مىكردند.
در همين روزها آقايان فضلا و مدرسين قم، تصميم گرفتند كه به مناسبت آمدن امام، جشن مفصلى در مدرسه فيضيه بگيرند. معمولاً چنين تصميمگيريهايى در مدرسه خان انجام مىشد. آقايان منتظرى، ربانى شيرازى و ديگران، به مدرسه خان رفتند و تصميماتى در اين زمينه گرفتند. قرار شد كه قطعنامهاى تنظيم و در مجلس جشن خوانده شود. قطعنامهاى در ده ماده تنظيم شد. ضمن آنكه قرار بود قطعنامه را آقاى على حجتى كرمانى بخواند و آقايان مرواريد و خزعلى در آن جشن سخنرانى كنند.
گويا امام را براى اينكه در محظور قرار نگيرد، رسما از موضوع قطعنامه مطلع نكردند. چون ايشان تازه از زندان آزاد شده بودند و صلاح نبود در اين كارها با ايشان مشورت كنيم. نقل مىكردند كه امام نيز خوششان نيامده بود كه قطعنامه را بدون اطلاع ايشان تنظيم كردهاند.
من مأموريت داشتم كه از سوى آقايان بروم و آقاى شريعتمدارى را براى جشن دعوت كنم. به جلسهاى عمومى رفتم كه عده زيادى در آنجا بودند. كنار آقاى شريعتمدارى نشستم و گفتم: «جشنى به مناسبت تشريففرمايى آقاى خمينى برگزار مىشود، آقايان از حضرت عالى دعوت كردهاند كه در اين جشن شركت كنيد». ايشان پرسيدند: «چه كسى بناست به منبر برود؟» من گفتم: «آقاى مرواريد و آقاى خزعلى». ايشان روى آقاى مرواريد حساسيت داشت و گفت: «اين آقا در منابر به مراجع توهين مىكند.» و به اين دليل از آمدن به جشن خوددارى كرد.
جشن خيلى مفصل و باشكوه بود، بهخصوص در آن لحظه كه امام وارد شدند. امام اول به حرم مشرف شدند ـ از همان درى كه صحن كوچك را به مدرسه فيضيه متصل مىكند و همانجايى كه ايشان روز عاشورا نشسته بودند و سخنرانى كردند ـ لحظهاى كه ايشان از پلهها پايين مىآمدند، براى ما لحظه لذتبخشى بود و هر قدر كه مردم براى امام اظهار علاقه و ابراز احساسات مىكردند، ما هم شوق و شعف بيشترى پيدا مىكرديم، از آن جهت كه ايشان مظهر اسلام و روحانيت بودند.
امام را به كتابخانه مدرسه فيضيه آوردند؛ محل نشستنشان را جلو كتابخانه قرار داده بودند. آقايان مرواريد و خزعلى صحبت كردند و سپس قطعنامه خوانده شد.
آن شب، آقاى خزعلى بهترين سخنرانيش را كرد؛ يك سخنرانى ابتكارى داشت. به ياد دارم، ايشان براى سخنرانى حروف الفبا را به عنوان طليعه منبر قرار داد و گاهى در ميان صحبتهايش از استعاره و الفاظى عجيب و غريب استفاده مىكرد. هركس در آنجا بود محو سخنرانى مىشد. ايشان بسيار جالب آمدن امام را از تهران به قم تعريف كرد. ـ اگر از ايشان بخواهند سخنانشان را به رشته تحرير درآورد، نوشته بسيار زيبايى مىشود. گرچه نوشتن آن، جذبه صحبت و گويايى سخنرانى را ندارد. ـ بعد از سخنرانى آقاى خزعلى، آقاى حجتى قطعنامه را خواند و اين جلسه خاتمه يافت. از مراجع در آن مجلس، گويا فقط آقاى نجفى شركت كرده بود. البته اكنون نمىتوانم به طور قطع بگويم كه چه كسانى بودند. ممكن است آقايان ديگر هم شركت كرده بودند، ولى چون امام قدرى دير آمدند، آنها رفته بودند.
به دنبال اين جلسه، جلسههاى ديگرى هم به عنوان جشن و سرور، به مناسبت آمدن امام برگزار شد؛ از جمله، جلسهاى كه در يكى از ميدانهاى بزرگ قم ـ ميدان ميوه و ترهبار ـ برگزار شد و در آن جمعيت بسيار زيادى شركت داشتند. در آن جلسه، آقاى مرواريد به منبر رفت.
در اين مدت، سرهنگ مولوى در مهمانخانه ارم ـ محلى نزديك خانه امام ـ مانده بود تا آن روزهاى شلوغ قم بگذرد. گويا سرهنگ مولوى پس از خواندن قطعنامه، يك روز نزد امام مىرود و برخورد بدى با ايشان مىكند و مىگويد: «اگر لازم باشد، من اينجا لباس سربازى مىپوشم». امام هم جواب تندى به او مىدهند.
در روزنامهها نوشته بودند: «امام تعهد داده است كه ديگر در مسائل سياسى دخالت نكند، به اين شرط او را به قم منتقل كرديم». گويا سرهنگ مولوى از امام خواسته بود كه بگويند: اين قطعنامه به من ربطى ندارد و آن را تكذيب كنند. بعد از اين جريانها هم، آقاى حجتى را دستگير كردند، او را خيلى شكنجه دادند تا بفهمند چه كسانى قطعنامه را تنظيم كردهاند و آيا امام خمينى در اين جريان دخالت داشتهاند يا نه؟
پس از آنكه آمد و رفتها عادى شد، امام به بازديد مراجع و ديگران رفتند و براى شروع درس فرصتى پيدا شد. بازديد مراجع با روز عيدغدير مصادف شده بود؛ ايشان صبح زود، با خلوص و تواضع به ديدن مراجع قم رفتند. ايشان هميشه در ايجاد وحدت و ترغيب به اتحاد و يگانگى، پيشقدم بودند؛ همانطور كه حركتهايى مشابه اين، در بعد از انقلاب هم انجام شد.
روز عيد قربان، جمعيت زيادى از تهران، براى ديدن امام آمدند. به ياد دارم كه مردم دسته دسته مىآمدند و دست ايشان را مىبوسيدند.
قرار شد كه امام بيايند و درس را شروع كنند، من و آقاى مصباح و چند نفر ديگر به مناسبتى به اندرونى رفته بوديم كه صحبت درس شد؛ امام گفتند كه نمىتوان بحث گذشته را دنبال كرد. بحث ايشان در مورد مكاسب و... بود و درس به دليل مصادف شدن با انقلاب و مسائل 15 خرداد و محصور شدن امام، يك سال تعطيل شده بود. بيشتر از يك ماه به پايان سال تحصيلى نمانده بود كه به امام اين پيشنهاد شد. گويا آقاى سبحانى مواردى را يادداشت كرده بود كه امام بتوانند در آن مدت كوتاه، اين مباحث را تدريس كند.
دقيق به ياد ندارم در چه تاريخى، ولى امام يك روز به مسجد اعظم تشريف آوردند و مقدمات درسشان را گفتند، تا مردم و طلاب باخبر شوند. از تهران هم عدهاى آمده بودند. جمعيت بسيارى در مسجد اعظم تجمع كرده بودند. ايشان حدود يك ساعت و نيم صحبت كردند. در آغاز سخنرانى همه در اين فكر بودند كه امام چگونه صحبت خواهند كرد كه هم حرفهايشان را بزنند و جريان 15 خرداد را بررسى كنند، هم به شكلى صحبت نكنند كه دستگاه دوباره ايشان را دستگير كند.
ايشان در شروع صحبتهايشان چنين گفتند: «15 خرداد مرا كوبيد». امام هيچ وقت در صحبتهايشان اظهار عجز نمىكردند. وقتى اين جمله را گفتند، گريه حضار شروع شد. امام در ادامه صحبتهايشان جواب شاه را دادند؛ شاه در يك سخنرانى به ارتجاع سياه و خرابيهاى 15 خرداد اشاره كرده بود و اينكه علما با تمدن مخالفند! او گفته بود: «مراجع مىگويند: با الاغ سفر كنيد! ولى مگر همين مراجع نبودند كه با هواپيما رفتند مشهد، با هواپيما از مشهد به تهران برگشتند. اينها مىگويند الاغ سوارى كنيم!...»
به هر حال امام جواب همه حرفهاى شاه را دادند ولى نه به آن شكل كه در سخنانشان به شخص شاه حمله كنند. در آن زمان، جو خاصى عليه مراجع به وجود آمده بود و احتمالاً دستگاه در اين مسئله دست داشت. ولى امام اين مسئله را براى مردم روشن كردند و به شكلى به همه مراجع، حتى به آقاى گلپايگانى كه در قم بود، گفتند: «آن كسى هم كه در قم مانده بود، كار كرد». و به همه، احترام گذاشتند.
اين سخنرانى در نوار كاست ضبط و تكثير شد و در تمام ايران، به دست طلاب رسيد. سرانجام ايشان درس را شروع كردند.
بحث ادامه تا نزديك ماه محرم داشت، كه مدرسه تعطيل شد و آقايان به اطراف رفتند و پراكنده شدند. آن سال من به آبادان رفته بودم. امام در دوازدهم محرم، كه سالگرد 15 خرداد بود، اعلاميهاى دادند، ولى اعلاميه را همه مراجع امضا كردند. پيش از اين نيز دوبار، اعلاميههايى مشابه اين اعلاميه، يك بار قبل از حادثه 15 خرداد و يك بار هم قبل از حادثه فيضيه، منتشر شده بود. امام همه آقايان را به منزلشان دعوت كردند و اعلاميهاى دادند كه با لحن تندى نوشته نشده بود، ولى شامل مسائل خوبى بود. همه آقايان آن را امضا كردند، حتى كسانى كه مرجع نبودند و پيرمردانى مثل: آقاى زنجانى، مرحوم آقاى لنگرودى و علامه طباطبايى كه از بزرگان حوزه بودند. امام به دليل احترام به اين آقايان، آخر از همه امضا كردند. اعلاميه ديگرى هم در 12 محرم منتشر شد كه آقاى ميلانى، امام و چند نفر ديگر، آن را امضا كردند.
از جمله حوادثى كه در اين مدت پيش آمد، فوت آقاى كمالوند، در ماه ذىحجه بود. آقاى كمالوند، در ماه رمضان آن سال در خرمآباد، ناراحتى قلبى پيدا كرد، ولى دكترها متوجه بيمارى قلبى ايشان نشدند و گمان مىكردند بيمارى ايشان، تنگى نفس و مربوط به ريه است. حتى ايشان را به تهران هم كه آوردند، پزشك معالج فقط دستگاه تنفسىشان را معالجه كرد و امام تازه آزاد شده بودند كه آقاى كمالوند را براى معالجه به تهران آوردند. به عيادت ايشان كه رفتيم، از تنگى نفس اظهار ناراحتى مىكرد. بعد معلوم شد كه آقاى فلسفى، دكتر نهاوندى را براى معاينه ايشان بردند. دكتر نهاوندى گفت: «ايشان ناراحتى قلبى دارد و چون از اول بيمارى، به قدر كافى استراحت نكرده است، در صورت حمله مجدد، ممكن است فوت كند.» كه همينطور شد. گويا يك روز آقاى كمالوند مىخواست به ديدن امام برود ـ چون پس از آزادى امام ايشان را نديده بود ـ كه در همان روز، سكته مىكند.
شبى كه خبر سكته آقاى كمالوند، در قم به ما رسيد، قرار بود كه حاج آقا مجتبى، حاج آقا مرتضى و حاج آقا مصطفى براى شام در خانه ما ميهمان باشند. سرشب بود، آقايان مجتبى و مرتضى تهرانى آمده بودند، ولى هنوز حاج آقا مصطفى نيامده بود كه يكى از طلاب خرمآبادى به منزل ما آمد و گفت: «آقاى كمالوند فوت كرده است و شما به منزل امام برو». من به منزل امام رفتم و فهميدم كه آقاى كمالوند نزديك ظهر فوت كرده است. همان شب، آقاى خرمآبادى و عدهاى ديگر از آقايان اهل خرمآباد، به خانه ما آمدند. مرحوم حاج آقا مصطفى ـ كه آدم شوخى بود ـ به منزل ما آمد و گفت: «من خوشم مىآيد كه به افراد، خبر فوت كسى را بدهم، ولى وقتى خبر فوت آقاى كمالوند را به آقا دادم، ايشان به قدرى ناراحت و متأثر شدند كه من از اين كارم پشيمان شدم. نمىدانم چطور شد كه من اين كار را كردم!»
من صبح به خدمت امام رفتم كه توضيح بدهم جنازه آقاى كمالوند، چگونه تشييع مىشود؛ قرار بود جنازه ايشان را از تهران تشييع كنند تا سر قبر آقا، بعد از آنجا جنازه را به قم بياورند و بعدازظهر جنازه را از مسجد امام به طرف صحن مطهر تشييع كنند. وقتى من رسيدم، ايشان خيلى ناراحت بودند، وقتى مرا ديدند، ساعت تشييع را از من پرسيدند.
ما مىخواستيم كه جمعى از طلاب قم را به استقبال جنازه بفرستيم، بنابراين به امام پيشنهاد كرديم كه ايشان از طرف خودشان دو نفر نماينده، براى استقبال جنازه بفرستند. اين عمل امام تأثير خوبى بر مردمى كه از خرمآباد و لرستان آمده بودند، مىگذاشت و باعث مىشد كه امام به شكلى مطرح شوند. امام فرمودند آقاى اسلامى تربتى ـ ايشان بعدها عضو مجلس خبرگان شد و در زمان شاه تبعيد گرديد ـ و آقاى سعيد اشراقى براى استقبال بروند. ما هم طلبهها را راه انداختيم، حدود ظهر، در كوشك نصرت به مشايعين ملحق شديم. گويا تشييع تهران خيلى مفصل و مجلل، برگزار شده بود.
مشايعين در كوشك نصرت ايستادند و آقاى اشراقى، با بلندگو چند كلمهاى صحبت كرد. سپس يكى از روحانيان خرمآباد، به نام آقاى سيدحسين طاهرى ـ كه از خويشاوندان ما بود و در زمان حاج شيخ هم، شاگرد امام بود ـ از تجليل مردم و نيز استقبال حضرت امام از جنازه مرحوم كمالوند، تشكر و براى امام دعا كرد. سرانجام آن استقبال، به نام امام تمام شد.
جنازه را در مسجد امام نگه داشته بودند. امام مىخواستند در تشييع جنازه آقاى كمالوند، شركت كنند. همه مراجع هم به مسجد امام آمده بودند، چون مرحوم كمالوند يك چهره شناخته شده و باسابقهاى در قم بود. هر چه منتظر مانديم، امام نيامدند. من هم، مرتب زنگ مىزدم، ولى خبرى نمىشد. مرحوم آقاى ربانى املشى نقل مىكند كه با آقاى نجفآبادى در منزل امام بودند، گويا بعضيها تمايل داشتند كه امام جنازه را در صحن تشييع كنند نه در مسجد امام حالا چرا و به چه منظور؟ اين را نمىدانم.
تلفنهاى ما را به امام نگفته بودند و ايشان نمىدانستند كه مردم معطل ايشان هستند. آقاى ربانى و آقاى امينى، به اندرونى مىروند و به امام مىگويند: «آقا جنازه معطل است». وقتى امام باخبر مىشوند كه مخصوصا به ايشان خبر ندادهاند، خيلى عصبانى مىشوند و با تندى مىگويند: «فلانى ـ يكى از نزديكان امام ـ غلط مىكند در كار من دخالت كند!» امام اين حرف را در ميان جمع زدند، البته عده زيادى نبودند. دوباره با امام تماس گرفتيم، ايشان گفتند: «هرطور هست، جنازه را نگهدار، الآن آمديم.» اما خيلى دير شده بود، تا من آمدم، جنازه را برداشته بودند.
در ميان افراد كسانى بودند كه مىخواستند «سمپاشى» كنند؛ در آنجا مطرح مىكردند كه آقاى خمينى، نمىخواهد در تشييع شركت كند. سرانجام امام با اتومبيل فولكسى آمدند، ولى وقتى رسيدند، جنازه را از مسجد بيرون برده بودند. امام را به جمعيت رساندند. جمعيت زيادى براى تشييع آمده بودند. بازاريهاى تهران، جوانهاى انقلابى و... راه را باز كردند و امام را به ميانه جمعيت بردند. مردم با جنازه كارى نداشتند ـ از عكسهايى كه آن روز گرفته شده است، معلوم است ـ همه شعارها براى امام بود. اين تجليل از امام و تشييع جنازه آقاى كمالوند كه همزمان شده بود، صحنه بسيار جالبى را به وجود آورد. وقتى جنازه را به صحن بردند، امام هم به منزل برگشتند.
مراسم فاتحه متعددى برگزار شد. نخستين جلسه، از سوى آقاى گلپايگانى برگزار گرديد. امام نيز براى ايشان، چنين جلسهاى گرفتند. پس از برگزارى مجالس در تهران و قم، مردم براى ترحيم به خرمآباد رفتند.
جريانهايى در شرف وقوع بود كه مصادف با ماه محرم شد؛ البته در آن زمان من براى عزادارى به آبادان رفته بودم و خودم در اين جريانها حضور نداشتم. جريان از اين قرار بود كه قبلاً آقاى كمالوند، از سوى آقاى بروجردى بر حوزه خرمآباد تصدى داشت و نماينده و وكيل ايشان بود. روز اول فوت ايشان كسى كه شهريه حوزه در اختيارش بود، به عرض امام رساند كه: «شما اجازه بدهيد كه ما فعلاً كار را ادامه دهيم». در اين زمان، اطرافيان و بستگان آقاى كمالوند كه در خرمآباد بودند، تلاش مىكردند تا حوزه را در اختيار شخص خاصى قرار دهند و دسته ديگرى هم مىخواستند كه حوزه به شخص ديگرى واگذار شود؛ به همين جهت، اختلافهايى در خرمآباد بين دو دسته ايجاد شده بود. ولى كسانى كه در امور حوزه دست داشتند، از جمله آقاى صادقى و آقاى حاج شيخ مهدى قاضى سعى مىكردند كه حوزه را به امام نسبت دهند. يكى، دو گروه از دستاندركاران حوزه و همچنين آقاى جزايرى، ميل به انتساب امام داشتند. دسته ديگر، نظر ديگرى داشتند. امام خيلى «دست به عصا» بودند و دادن وكالت را تا بر طرف شدن اختلاف، به تأخير مىانداختند. چهلم آقاى كمالوند، من از آبادان به قم آمدم و تمام گروهها، براى شركت در مجلس چهلم به قم آمده بودند.
امام در مدرسه خان، اين آقايان را ملاقات كردند. در مدرسه خان، آقاى جزايرى و مرحوم عموى بنده و ديگر آقايان علما نيز بودند. امام به طور خصوصى از من پرسيدند: «چه بايد بكنيم؟» من عرض كردم: «بهتر است با دخالت شما رفع اختلاف شود». صحبت امام با آقايان مدتى طول كشيد، ولى اختلاف ايشان، آنطور كه بايد حل نشد. سرانجام امام به شكل ديگرى مسئله را حل كردند و به آقاى قاضى وكالت تام دادند. همچنين به آقاى جزايرى ـ كه با ايشان دوستى ديرينه داشت ـ نامهاى نوشتند كه: «شما در جريانهاى حوزه نظارت كنيد». آقاى ورامينى نامه و وكالت را به خرمآباد برد و سرانجام مدرسه به امام منتسب شد. در نتيجه مدرسه خرمآباد هم، پايگاهى براى انقلاب شد.
ماه صفر، منبرهايى در خانه امام برپا شد. در اين روزها، دولت لوايحى براى خانواده تنظيم كرده بود.
امام خيلى نگران و ناراحت بودند. به ياد دارم كه دهه آخر صفر، مىخواستم براى سخنرانى به رفسنجان بروم، خدمت امام رسيدم و پرسيدم: «در رفسنجان چه بگويم؟» ايشان فرمودند: «ما خودمان هم متحير هستيم كه با اين مسئله چگونه برخورد كنيم.» به هر حال، پس از ماه صفر، امام درس را در منزلشان شروع كردند.
در ايام محرم، به آبادان رفته بودم. آبادان منطقه حساسى بود و ميدان هم، براى فعاليت از جاهاى ديگر بازتر بود. در روزهاى محرم، تنها صحبتها و بحثها، انتقاد از دستگاه و تجليل از امام بود. در اين روزها، اعلاميهاى در آبادان نوشته شد كه آن را به مشهد بردند و بعضى از آقايان آن را امضا كردند و اعلاميه در آبادان منتشر شد. در تبليغات آبادان، آقايان مفتح، سبحانى و مكارم همراه بنده بودند، ولى آقاى سعيدى و آقاى خزعلى نبودند. گويا آقاى سعيدى به كويت رفته بود. به هر حال، امام در آن تابستان، مسائل مستحدثه را شروع كردند. البته من آن زمان ـ طبق معمول هر تابستان ـ خرمآباد بودم و وقتى به قم برگشتم، چند روزى در جلسههاى درس امام شركت كردم.
طرح مسائل مستحدثه، كارى ابتكارى و نويى بود و تا آن روز، اين مسائل به صورت يك بحث علمى و تحقيقى در حوزهها مطرح نشده بود. البته شايد در بحث مكاسب يا صلاة پيش بيايد و يكى از فروع را مطرح مىكردند، اما امام نخستين كسى بودند كه اين مطلب را به عنوان يك بحث مطرح كردند و در تحليلهايشان ذكر فرمودند. در حالى كه آقاى خويى، اين مسئله را در آخر رسالهاش ضميمه كردهاند. اساسا اين مسائل، در آن زمان در رسالهها ديده نمىشد. آقاى ميلانى هم، پس از اين جريان، مسائل سرقفلى را منتشر كرد.
طبيعى است، مسائل مربوط به معاملهها از قبيل: چك، سفته، سرقفلى، بيمه و همين طور مسائلى درباره مسافرت و مسير مسافر با توجه به وسايل نقليهاى همچون هواپيما به ذهن انسان مىرسد. براى مثال، از اينجا كه حركت مىكنيد، مغرب شده است و به جايى مىرويد كه هنوز غروب آفتاب نشده است و روزه هستيد، حكم چيست؟ و از اين قبيل مسائل. در آن زمان اين مسائل جديد بود كه از سوى امام مطرح و حل شد. يقين داريم كه اسلام، جوابگوى چنين مسائلى كه براى مردم پيش مىآيد، هست و منابعى نيز دارد، اما به ذهن مىرسد كه چرا فقها درباره اين مسائل، در گذشته، بحث نمىكردند؟ اگر امام بحث ولايت فقيه را مطرح نمىكردند و پيرامون جزوهها و نوارهايشان در حوزه بحث نمىشد، در آن زمان به اذهان عمومى هم نمىرسيد كه حكومت، مىتواند به دست روحانيان و مراجع اداره شود.
به غير از ولايت فقيه، كدام حكومت مىپذيرفت كه هر چه روحانيان مىگويند، بپذيرد، چه برسد به اينكه روحانيها در رأس قرار بگيرند. اگر آن زمان، كسانى حرفشان به كرسى مىنشست، از طريق مجلس بود، نظير آقاى كاشانى، آقاى شريعتمدارى هم به قانون اساسى تكيه مىكرد. حتى اكنون هم، محال مىدانستند و كسى فكر نمىكرد كه روحانيان بر مسند حكومت بنشينند.
در گذشته، اشخاصى همچون شيخ انصارى ـ صاحب جوهر ـ درباره اصل ولايت فقيه، بحثهاى قابل توجهى داشتند ولى مسئله حكومت، به آن گستردگى در نظرشان نبود. بنابراين، اين نكته به ذهن انسان مىرسد كه امام چه افكار بلندى داشتهاند، كه در دوران جوانى، در انديشه تشكيل حكومت اسلامى بودند.
براى مثال در دوران جوانى، به كتابخانه مرحوم وزيرى در يزد مىروند و در يادداشتى به عنوان يادگارى، به مسئله حكومت چنين اشاره مىكنند: «ما تنها راهمان براى پيشبرد اسلام، در دست گرفتن حكومت است». همچنين امام در كتاب كشفالاسرارشان، به اين مسئله اشاره كردهاند. حتى قبل از اينكه رضا پهلوى برود، ايشان در حوزه، بين دوستانشان به اين موضوع اشاره كردهاند كه تنها راه نجات، در دست گرفتن حكومت است.
البته امام در سخنرانيهايشان در اين باره، سخنى نگفته بودند. چون شايد همه ـ به غير از عدهاى روشنفكر و علاقهمند به امام با يك ديد تمسخرآميز با اين مسئله برخورد مىكردند. وقتى امام در نجف، بحثهاى ولايت فقيه را مطرح كردند، تازه آن وقت، چشمها باز شد و ذهن سياستمداران به كار افتاد كه شاه را از اين گستاخى و دخالت در امور بازدارند.
مسئله دارالتبليغ بعد از تابستان ـ يعنى هنگام شروع سال تحصيلى ـ مطرح شد. مسئله دارالتبليغ را آقاى شريعتمدارى، طراحى كرده بود؛ مردم هم مىگفتند كه زير اين كاسه، نيمكاسهاى است و دست دولت و حكومت در كار است. ايشان قصد داشت كه آزادى حوزه از بين برود و حوزه را به يك حوزه دولتى تبديل كنند و يا حداقل منظورشان اين بود كه حوزه را زير نظر آقاى شريعتمدارى قرار بدهند. در اين برهه، امام احساس خطر كردند. امام از اينكه در گوشه و كنار حوزه به نام شخص خاصى، كارى انجام شود، مخالف بودند. با توجه به اين مسائل، بعضى از خبرها و ارتباطها درباره آقاى شريعتمدارى و نزديكان ايشان با دستگاه مطرح بود. حكومت نيز به دنبال اين بود كه شريعتمدارى را به شكلى تقويت كند و هم اينكه وى را، كاملاً به طرف خودشان جذب كنند.
به هر حال، اين مسائل خيلى حاد شده بود و امام احساس خطر مىكردند. تا اينكه آقاى طباطبايى جلو افتاد تا به شكلى اين مسئله را حل كند و توافق امام را جلب نمايد.
در اين هنگام، امام را تبعيد كردند و موضوع منتفى شد. آقاى شريعتمدارى هم، دارالتبليغ را با آن كيفيت كه مىخواست، تشكيل داد. ولى چندان تحولى ايجاد نكرد، بلكه بدبينى عموم طلاب، بهخصوص طلاب طرفدار امام را برانگيخت.
آن روزها، براى امام روزهاى بسيار ناگوارى بود؛ ايشان از اختلافهاى كه پيش آمده، رنج مىبردند. سال تحصيلى كه شروع شد، امام دنباله همان بحث گذشته را تدريس كردند. در اين مدت، با تهران و شهرستانها، در مورد مسائل انقلاب، تماسهايى برقرار مىكردند.
مسئله كاپيتولاسيون
به دنبال مطرح شدن لايحه كاپيتولاسيون، امام، واكنش تندى نشان دادند. همچنين آن روزها در كتابهاى تعليمات دينى مدارس، مطالب ناجورى نوشته بودند. چند روز قبل از سخنرانى امام، مرحوم دكتر بهشتى به حضور امام آمد و درباره آموزش و پرورش، اطلاعاتى به ايشان داد.
امام، روز تولد حضرت زهرا سلاماللّه عليها سخنرانى كردند. آن روز در همه جا اعلام شده بود كه امام مىخواهند در منزلشان صحبت كنند. در نزديكى خانه ايشان، يك باغ انارى بود ـ امام گاهى براى قدم زدن به آنجا مىرفتند ـ كه عده زيادى از مردم هم به آنجا آمده بودند. امام با توجه به همه مسائلى كه آن روزها اتفاق افتاده بود، از جمله كاپيتولاسيون، شروع به صحبت كردند.
آقاى حائرى هم كه اهل اين مسائل نبود، در مسجد امام پس از نماز مغرب و عشا به منبر رفت و در اعتراض به مسئله كاپيتولاسيون صحبت كرد. به هر حال بيشتر آقايان علما و مراجع، امام را در اين مورد، تأييد كردند.
تبعيد امام به تركيه
همانطور كه مىدانيد، حادثه 15 خرداد يك جريان پيشبينى نشده و بدون سازمان بود. در اين ميان، افرادى از جمله آقايان عسگراولادى، هرندى و بخارايى به فكر افتادند كه هستههايى تشكيل دهند و چند نفرى مسئول كارها بشوند. اين طرح و جريانهاى جديدى را به وجود آورد. بيشتر امور اين تشكّل به دوش برخى از بازاريها بود.
اعضاء اين تشكّل، اعلاميه امام را يك شبه در بيشتر نقاط تهران منتشر كردند. اين اعلاميه در سطح وسيعى پراكنده شد، حتى به دست وزراء و وكلا هم رسيد. البته امام، بيشتر توجهشان به ارتش بود. نوارها و اعلاميههاى امام در سطح وسيعى از كشور پراكنده شد و از طرف مردم استقبال شد. اين مسئله از يك تشكيلات عظيم حكايت مىكرد و سبب وحشت دستگاه شده بود. يك هفته پس از انتشار اعلاميه بود كه امام را تبعيد كردند.
شبى كه امام را تبعيد كردند، ما خدمت آقاى سعيدى رفته بوديم، آقاى پسنديده هم، از خمين آمده بود. آقاى پسنديده درباره صحبتهاى امام سؤال كرد. آقاى سعيدى هم در جواب گفت: «نوارش هست، ما هيچ احتمال نمىداديم رژيم به خاطر اين صحبتها، امام را تبعيد كند».
قبل از تبعيد امام، آقاى سعيدى هم به ايشان گفته بود كه ممكن است دستگاه در اين زمينه، عكسالعمل نشان بدهد. آن روز امام خيلى سرحال بودند. من صبح در خانه بودم كه آقاى سيدجعفر يزدى به خانه ما آمد و گفت: «آقاى خمينى را گرفتند».
قبل از تبعيد امام، جلسههايى در قم برگزار مىشد. در ايام فاطميه، اين مبارزه همچنان ادامه داشت و انقلابيها، جلسات روضهاى در مسجد امام برگزار مىكردند. در اين جلسهها افرادى سخنرانى مىكردند كه مىتوانستند مسائل انقلاب را توضيح بدهند و از امام تجليل كنند؛ براى مثال آقاى انصارى شيرازى، ده شب پىدرپى به منبر رفت و سخنرانى كرد. آقاى يزدى و ديگران هم كه در سخنرانى مسلط بودند و دل و جرئت اين صحبتها را هم داشتند، سخنرانيهايى كردند. امام نيز يك شب در اين جلسهها شركت كردند و با تجليل فراوانى روبهرو شدند.
پس از تبعيد امام، همه جا پليس گذاشته بودند و خانههاى مراجع به شدت كنترل مىشد و نمىگذاشتند كسى به آنجاها رفت و آمد كند.
آقاى شريعتمدارى، آقاى گلپايگانى و حاج آقا مصطفى، به خانه آقاى نجفى رفته بودند كه آقا مصطفى را همان جا دستگير كردند.
آبان ماه بود و هوا قدرى سرد شده بود. ما به دنبال آقايان فضلا رفتيم و سرانجام توانستيم آقايان ربانى املشى، مصباح، مرواريد، هاشمى، سعيدى، مشكينى و... را در منزلمان جمع كنيم.
منزل ما در صفائيه بود. صفائيه محلهاى در كنار ساحل بود. ولى آن موقع، خيابان نبود و خانه ما هم تا سد، فاصله زيادى نداشت؛ بنابراين از نظر امنيتى بهتر از جاهاى ديگر بود. خلاصه آقايان در خانه ما جمع شدند تا تصميمگيرى كنند. سرانجام تصميم گرفتيم كه اعلاميهاى با عنوان حوزه منتشر كنيم. پس از تنظيم اعلاميه، به فكر افتاديم كه حالا چگونه اعلاميه را تكثير كنيم؟ پشت دفتر تبليغات، دكان خواروبار فروشى بود كه فروشندهاش، علاقهمند به انقلاب بود. ما نزد او رفتيم و اعلاميهها را به او داديم تا به شكلى آن را تكثير كند. او هم اعلاميه را پلىكپى و سپس منتشر كرد. گويا او پس از اين ماجرا دستگير شد، ولى زود رهايش كردند.
آن روز بعد از نوشتن اعلاميه، تصميم گرفتيم كه خودمان را به علما و مراجع برسانيم تا با ايشان صحبت كنيم، بلكه كارى انجام شود. قرار شد من و شخص ديگرى نزد آقاى حائرى برويم، دو نفر خانه آقاى گلپايگانى بروند، دو نفر هم نزد آقاى شريعتمدارى و دو نفر ديگر هم به منزل آقاى نجفى بروند و بعد از ديدن ايشان در منزل آقاى مصباح جمع شويم. منزل آقاى هاشمى هم نزديك بود (منزل ايشان در يكى از كوچههاى فرعى خيابان صفائيه بود.)
آن روز ما آقاى حائرى را ديديم و با ايشان صحبت كرديم، ولى متأسفانه فراموش كردهام كه آيا ديگر آقايان هم موفق شدند مراجع را ببينند يا نه؟
به هر حال عصر بود كه ما از روزنامهها مطلع شديم، امام را به تركيه تبعيد كردهاند.
تبعيد امام مثل جريان 15 خرداد نبود، ولى ساكت و آرام هم نبود. هر وقت جلسه فاتحهاى برگزار مىشد، يكى بلند مىشد و شعار مىداد، سپس دعاى توسل مىخواندند. در مسجد اعظم جريان سخنرانى آقاى كروبى پيش آمد. در منزل آقاى شريعتمدارى، آقاى ربانى املشى سخنرانى كرد. اوضاع هيچگاه آرام نگرفت و همينطور، حوادث پشت سرهم اتفاق مىافتاد تا اينكه به ماه مبارك رمضان رسيديم. اوج جريان در اين ماه بود. قرار بر اين بود كه مردم در اين ماه، با مسائل امام و انقلاب در سطح وسيعى آشنا شوند.
شب اول ماه رمضان، بنده و آقايان هاشمى، ربانى املشى، مهدى عراقى، توكلى و شيخ جواد حجتى در منزل آقاى باهنر جمع بوديم و در مورد چگونگى انجام دادن مسائل انقلاب جلسه داشتيم. در آن جلسه بنا بر اين شد كه دو مسجد را در تهران به عنوان پايگاه تعيين كنيم؛ يكى، مسجد جامع ـ در شبستانى كه آقاى شيخ غلامحسين همدانى در آن نماز مىخواند ـ و يكى هم، مسجد بزازها كه حاج آقا مرتضى تهرانى در آن نماز مىخواند.
يك روز قرار شد كه من با هماهنگى آقاى مرتضى تهرانى، در مسجد بزازها به منبر بروم؛ همانجا گفتند كه محلات هم تقاضا كرده است كه كسى براى سخنرانى برود.
آن زمان آقاى مقدسى ـ امام جمعه محلات ـ در محلات بود، ولى من داوطلب شدم كه به محلات بروم. چون آن زمان همه ما در تهران و منزل آقاى باهنر بوديم، من به منزل آقاى مقدسى رفتم، ايشان در اين فكر بود كه كجا براى ما جلسه تشكيل بدهند تا در همين ابتداى كار با مشكل مواجه نشويم. ايشان مسجدى را در بازار در نظر گرفت تا من شب در آنجا نماز بخوانم و منبر بروم. تا به منبر رفتم، اسم امام را بردم و ايشان را دعا كردم. شهربانى مرا احضار كرد. ابتدا سرسختى كردم و به شهربانى نرفتم. ولى سرانجام مرا به آنجا بردند و قدرى صحبت كردند، من هم قبول كردم كه اسم امام را در منابر نياورم. ولى وقتى از شهربانى برگشتم، دوباره اسم امام را آوردم.
يك شب در منزل آقاى باهنر بوديم كه آقاى شهاب ـ عضو هيئت مؤتلفه ـ آمد و به من گفت كه تا نوزده رمضان حادثه مهمى رخ خواهد داد. در همان رمضان بود كه منصور را ترور كردند.
شب ولادت حضرت امام مجتبى عليهالسلام من منبر رفتم و درباره معاويه و امام مجتبى عليهالسلام طورى صحبت كردم كه بشود قضاياى آن موقع را با اوضاع فعلى تطبيق داد. در روزهاى 21 و 22 رمضان نيز با صراحت صحبت كردم. روز 24 رمضان بود كه دستگير شديم. اخوى حاج آقاى محلاتى ـ مرحوم حاج آقا فضلاللّه ـ را هم با من دستگير كردند. در مجموع پنج نفر ديگر را هم همراه من دستگير كردند. اين پنج نفر همان كسانى بودند كه با هيئت مؤتلفه همكارى داشتند. ما را براى بازجويى به اراك فرستادند. قبل از ماه رمضان، نامهاى به آقاى ميلانى نوشته بودند و در آن نامه از ايشان سؤال كرده بودند كه آيا در ماه رمضان نام امام را ببرند يا نه؟ اين نامه را مرحوم محمد منتظرى نوشته بود و عدهاى آن را امضا كرده بودند. من نيز جزء اين عده بودم. جواب اين نامه را، هم آقاى ميلانى و هم آقاى نجفى دادند. وقتى من در محلات بودم، اين اعلاميه براى من هم، فرستاده شد. زمان دستگيرى هم اين نامه در جيبم بود.
ما را كه به اراك بردند، رئيس كلانترى همراه ما بود. روزه بوديم و او مىخواست به ما احترام بگذارد و ما را براى افطار به مهمانخانه دعوت كرد. آنجا كه رفتيم، من نامه را، روى طاقچه دستشويى گذاشتم.
به ساواك كه رفتيم، محتويات جيب من، ضميمه پرونده شد. رئيس ساواك به خمين رفته بود؛ چون آقايان قريشى و امام جمارانى آنجا شلوغ كرده بودند. رئيس ساواك نيز براى اين جريانها به خمين رفته بود؛ ولى مردم خمين سر و صدا كرده بودند و نگذاشتند كه ايشان دستگير شوند. برخلاف محلات، وقتى مأموران براى دستگيرى ما آمدند، مردم خيلى ناراحت بودند و گريه مىكردند، ولى حادثهاى اتفاق نيفتاد.
به هر حال رئيس ساواك آمد؛ او ارتشى و قوى هيكل بود. وقتى چشمش به ما افتاد همه از جايشان بلند شدند، ولى من از جايم تكان نخوردم و همينطور روى صندلى نشسته بودم.
آن شب ما را به شهربانى بردند و فردايش بازجويى را شروع كردند. دوباره شب دوم، خود رئيس ساواك از من بازجويى كرد، من هم در مورد كاپيتولاسيون و ديگر مسائل، از امام دفاع كردم. او در مورد اعلاميه، از من پرسيد و مىگفت: «اين اعلاميه فردا دودش به چشم خودتان مىرود و...» من هم چيزهايى به او گفتم. او براى ارتش و مردم ايران دلسوزى مىكرد. بعد از دو روز ما را به تهران فرستادند، دوباره بازجويى كردند، نوار سخنرانى محلات را گذاشتند و در مورد آن سؤالهايى كردند. سپس مرا به زندان قزلقلعه فرستادند. در آنجا بيشتر علما جمع بودند؛ آقايان ربانى، طاهرى اصفهانى، حاج محمود صلاحى هم آنجا بودند. در آنجا دريافتم كه ماه رمضان، آقاى حجتى را در مسجد جامع مىگيرند، سپس آقاى طاهرى اصفهانى به آن مجلس مىرود، كه او را هم مىگيرند. بعد از ماه رمضان آن سال و پس از ترور منصور، آقاى ربانى املشى را هم گرفتند. شب را در قزلقلعه بوديم، ما را جدا از آقايان نگه داشته بودند كه فردا بازجويى كنند. در آن بازجويى هم من خيلى صحبت كردم، مىگفتم: «اكثر مردم ايران، مقلد آقاى خمينى هستند، نمىشود مسئله آقاى خمينى را نگويم».
بعد از يكى دو شب، ما را به شهربانى مركزى انتقال دادند. در آنجا هم، عده زيادى از آقايان بودند. حاج غلامحسين جعفرى بجستانى (از علماى معروف تهران كه قبلاً در مشهد تدريس مىكرد) و مرحوم غفارى هم آنجا بودند. شب عيدفطر، ما را به اتاق بزرگى در كميته مشترك آوردند، جلويش يك حياط كوچك بود كه دور تا دور آن را ساختمانهاى شهربانى احاطه كرده بود.
پس از ورود، عدهاى از بازاريها و روحانيان را ديديم؛ از جمله آقايان: ربانى، محلاتى، جعفرى بجستانى، واعظى زنجانى، شجاعى، اصفهانى، ميردامادى و آقاى دينپرور و جمعى از بازاريهايى شامل هيئت ترور منصور بودند و در آن جريان دستگير شده بودند. آقاى شهاب هم آنجا بود. ايشان را آورده بودند كه ببينند كدام يك از روحانيان با او ارتباط برقرار مىكند و از اين طريق روحانى مورد نظر را شناسايى كنند. او حدود ده، پانزده روز در كميته مشترك بود و اين جريانها در روزنامهها منعكس مىشد. مأموران از او آهسته چيزهايى مىپرسيدند و او هم اشارههايى مىكرد. اما وقتى من وارد شدم، به من گفت: «هيچ گونه حرفى نزن». من هم حساب كار دستم آمد. دو روز از عيد فطر گذشته بود كه بازاريها را بردند و عدهاى از آقايان روحانى را از قزلقلعه به اينجا انتقال دادند. در اين زندان حدودا سى نفر از روحانيان، بازداشت بودند. جا بسيار تنگ بود و به هم چسبيده بوديم، ولى از نظر روحى به خاطر وجود عدهاى از علما در آرامش بوديم. عدهاى روضهخوانى و مصيبتخوانى مىكردند، ما هم گريه مىكرديم و هم مىخنديديم.
پس از مدتى امام جمارانى و مرحوم قريشى را هم آوردند. خلاصه حدودا دو ـ سه ماه در زندان بوديم. سپس عده زيادى از ما را آزاد كردند. البته در اين مدت كه ما در زندان بوديم، در بيرون فعاليتهاى فردى و دستجمعى انجام مىشد.
آزادى ما با ماه ذىحجه مصادف شد. عدهاى مثل آقايان ربانى املشى و فضلاللّه محلاتى چون سابقه دستگيرى داشتند، بعد از يك محاكمه آزاد شدند.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5642