خاطرات

گذری بر خاطرات آیت‌الله سید حسن طاهری خرم آبادی

آیت‌الله سید حسن طاهری خرم آبادی


 ورود به موضوع

حوادث انقلاب اسلامى ايران، مانند اقيانوس عظيمى است كه قدرت بازگويى و تجزيه و تحليل حوادث آن، محدود به سطح ديدگاه افراد است و امكان اينكه به جميع ابعاد آن تسلط و احاطه يابيم و پيرامون آن بحث و بررسى كنيم، نه براى يك فرد بلكه براى مجموعه افراد نيز امكان‏پذير نيست. از آن جمله، حادثه تاريخى 15 خرداد مى‏باشد كه مبدأ انقلاب و رويدادى بزرگ و عميق است؛ و اين نياز وجود دارد كه زمينه‏هاى ايجاد آن و پيامدهاى حاصل از آن بررسى و تحليل شود. اين جانب خلاصه آنچه از اين واقعه شاهد و ناظر بودم در سه قسمت بيان مى‏كنم كه قسمت اول آن مقدمه و زمينه‏هاى بروز حادثه 15 خرداد است و قسمت دوم مربوط به شرح حوادثى است كه من در آن حضور داشته و آن را مشاهده نموده‏ام و قسمت سوم، پيرامون پيامدهاى حادثه 15 خرداد است.

البته در قسمت اول، براى بررسى نهضت و حركت روحانيت و حوزه‏ها، در طول تاريخ و مبارزاتى كه در مقابل رژيمهاى گذشته داشته‏اند، كارى بسيار طولانى لازم است، اما مشخصا در زمان حيات مرحوم آيت‏اللّه العظمى بروجردى برخوردهايى بين روحانيت و شاه پيش آمد، كه به عقب‏نشينى شاه منجر شد. 

 شمايى از برخوردهاى روحانيت با شاه و حكومت

در اواخر حيات آيت‏اللّه بروجردى، شاه برنامه اصلاحات ارضى را در مجلس آن دوره طرح كرد و قصد اجراى آن را در ايران داشت. در جلسه‏اى كه با حضور علماى حوزه و حضرت امام و بنا به دعوت مرحوم آقاى بروجردى برگزار شد، ايشان با علما به مشورت پرداخت. حاصل اين جلسه، پيام مختصر، ولى شديداللحنى بود كه ايشان براى شاه فرستاد و گفت: تحقق اصلاحات ارضى در ساير جاها بعد از پياده شدن نظام جمهورى بوده و بدين وسيله اين مطلب را به شاه تفهيم كرد كه با نظام سلطنتى نمى‏شود اين امر را اجرا كرد، بلكه نوع حكومت بايد تغيير كند. و همين پيام موجب شد كه شاه از تصميمش منصرف شود. 

 قضيه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى

ارتحال آقاى بروجردى، زمينه را براى اجراى مقاصد شاه و دولت مهيّا ساخت. در نخستين اقدام، دولت لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى را تصويب كرد. البته چون شاه مجلس را منحل كرده بود، مرجع قانونگذارى در آن وقت، دولت بود و اين لايحه از سوى دولت تصويب شد. براساس اين لايحه، در شهرهايى كه ايجاد اين انجمنها پيش‏بينى شده ولى در دست اقدام نبود، ذكر شده بود كه، انجمن تشكيل شود. همچنين سه مسئله قابل توجّه در لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى وجود داشت: اول اينكه قيد اسلام از انتخاب شوندگان برداشته شد؛ حذف اين قيد فقط مخصوص نمايندگان اقليتهاى مذهبى در اين انجمنها نبود، چون قانون اقليتها، قانون جداگانه‏اى بود، بلكه برداشتن قيد اسلام شامل نمايندگان مسلمانان نيز مى‏شد! دوم، شرط قسم خوردن به قرآن نيز حذف گرديد و قسم خوردن به هر كتاب آسمانى براى اعضاى مسلمان و غيرمسلمان معتبر شمرده شد. سوم اينكه زنان بدون هيچ شرطى، اجازه ورود به انجمنها را يافتند. مسلما در آن زمان معلوم بود كه زنان انتخاب شونده با اسلام و روحيات اسلامى سازگارى و آشنايى نداشته و در اعمال ظاهرى و اخلاق، به قدرى بى‏بند و بار بودند كه مردم مسلمان به خود اجازه انتخاب چنين اشخاصى را براى اين نوع امور نمى‏دادند.

به دنبال اعلام مصوّبه و طرح آن در روزنامه‏ها، عصر آن روز، مجلسى با حضور مراجع و علماى بزرگ حوزه قم و به دعوت حضرت امام در منزل مرحوم شيخ مرتضى حائرى ـ فرزند مرحوم آيت‏اللّه العظمى حائرى ـ تشكيل شد؛ تا مسئله اين لايحه بحث و تبادل نظر گردد. مراجع در نخستين قدم، جداگانه تلگرافهايى براى شاه فرستادند و مسائلى كه در لايحه مخالف اسلام بود، تذكر دادند. شاه در جواب تلگراف ايشان مسئوليت تصويب لايحه را متوجّه دولت دانست و مسئوليت را از عهده خود خارج كرد. همچنين پاسخ تلگراف امام را بعد از مدت زيادى فرستاد كه علت اين امر، شايد همين لحن امام در پيامشان بود. در مرحله بعد، مراجع مسئله را در قالب تلگراف با دولت مطرح كردند و امام در اين مرحله با ارسال تلگرافى كوبنده براى علم ـ نخست‏وزير وقت ـ به اصول قانون اساسى، استدلال كردند و در آن فرمودند: «اگر نمى‏توانى قانون اساسى را بفهمى به شهر قم بيا تا اين قانون را برايت توضيح دهيم.» و بعد از همين مرحله دوم بود كه مبارزه با مصوّبه شروع شد و حدود دو ماه ادامه پيدا كرد. پى‏گيرى مسئله از سوى مراجع و علماى شهرهاى مختلف و همچنين اصناف و طبقات مردم كه از روحانيت پشتيبانى مى‏كردند، صورت گرفت. ولى مبارزه به اعلاميه، تلگراف و تشكيل جلسات و انجام سخن‏رانيهايى كه به عنوان اعتراض به دولت  نه شخص شاه زيرا مسئوليت را از خود سلب كرده بود ـ محدود مى‏شد. در اين مدت، لحن سخنان امام چه در درس و چه در پاسخ به اعلاميه‏ها، كوبنده، شديد و معطوف كننده توجه مردم و حكومت به خود بود.

رژيم شاه با مبارزين هيچ برخورد فيزيكى مانند تعقيب، حبس و جلوگيرى از پخش اعلاميه‏ها يا ايراد سخن‏رانى نكرد، بلكه در طى سه مرحله، به تدريج عقب‏نشينى كرد. در مرحله اول با ارسال تلگرافى براى مراجع اعلام كرد: بر فرض كه دولت قيد اسلام را معتبر بداند، باز اين مسئله بايد در مجلس آينده مطرح شود. عقب‏نشينى مرحله دوم، كه مهم‏تر از عقب‏نشينى اول بود، دقيقا به خاطر ندارم؛ البته نه امام و نه ساير مراجع، هرگز دو مرحله را نپذيرفتند. به‏خصوص حضرت امام فرمودند كه تلگراف رئيس دولت مسئله را حل نمى‏كند و ارزش قانونى نيز ندارد، و براى لغو مصوبه، مصوبه ديگرى لازم است. تا اينكه رژيم براى سومين بار و آخرين بار دست به عقب‏نشينى زد. قرار شده بود در مسجد سيدعزيزاللّه تهران ـ كه مرحوم آقاى خوانسارى در آن اقامه جماعت مى‏كرد ـ از طرف شخص ايشان و روحانيت تهران، مجلس دعايى برگزار شود و به بهانه اين مجلس، سخن‏رانى انجام گيرد؛ همچنين بازار تعطيل شده و مردم با تجمع خود به دولت اعتراض نمايند. حضرت امام نيز در اين باره، در كلاس درس اين طور فرمودند كه مجلس فرداى تهران، مجلس دعا نيست، بلكه مجلس نفرين است و بعد سوره فيل را تلاوت فرمودند. از اين‏رو دولت، شب قبل از آن روز موعود، جلسه‏اى تشكيل داد و مصوبه قبلى خود را لغو و به سرعت در همان شب، نتيجه را به علما و مراجع قم، تهران و مرحوم خوانسارى، ابلاغ كرد. به همين جهت، آن اجتماع و راه‏پيمايى در تهران انجام نشد. در عين حال كه اين اقدام دولت در لغو مصوبه، پيروزى بزرگى براى روحانيت و مردم مسلمان به‏شمار آورد، اين جريان كه تا قبل از آن نه مردم امام را به عنوان رهبرى شناختند و نه روحانيت به اين شكل در جريانهاى سياسى دخالت كرده بود، نقطه عطفى در تاريخ حوزه‏ها و روحانيت بود؛ در نتيجه حضور روحانيت در صحنه‏هاى سياسى و جدا نبودن دين از سياست را، در عمل به اثبات رساند و نادرستى تصورى كه در ذهن مردم به عنوان جدايى و تفكيك دين از سياست ترسيم شده و شكل گرفته بود، آشكار ساخت. 

 برگزارى رفراندوم از سوى شاه

مدتى كه از اين مسئله گذشت، اعلام شد رفراندومى براى تصويب لوايح شش‏گانه شاه، در روز ششم بهمن 41، برگزار خواهد شد؛ از جمله لوايح شش‏گانه، لايحه اصلاحات ارضى بود. علت برگزارى رفراندوم هم تعطيلى مجلس بود. مراجع به دنبال طرح اين قضيه، خواستار ارسال نماينده‏اى از سوى شاه شدند تا به قم بيايد و در اين مورد با ايشان مذاكره نمايد. شاه هم يكى از مشاورين و نزديكان خود را به قم فرستاد.

در جلسه ملاقات بين او و حضرت امام، من به همراه گروهى از ياران و نزديكان ايشان حضور داشتم. پس از صحبتهايى كه بين او و امام رد و بدل شد، آن شخص پاسخ منفى شاه را در مورد اين مسئله بيان كرد و گفت بر اساس نظر شاه، برگزارى رفراندوم امرى حتمى است و بدون هيچ چاره‏اى بايد انجام شود. امام نيز كه با لحن كوبنده، منطقى و توأم با ناراحتى صحبت مى‏فرمودند، به محض برخاستن آن شخص، فرمودند: «ما به وظايفمان عمل مى‏كنيم».

امام عصر يا فرداى آن روز، بنده را احضار فرمودند. گفتند شما وظيفه داريد به لرستان رفته، علماى خرم‏آباد، در رأس آنان مرحوم آيت‏اللّه كمالوند را در جريان مسئله قرار دهيد، تا نارضايتى و انكار علما و مردم، به دستگاه حكومتى ابلاغ شود. من دست‏نويسى از اعلاميه امام كه همان شب نوشته شده بود، به همراه اعلاميه آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى را برداشتم و فرداى آن روز به سوى خرم‏آباد رفتم. با تشكيل جلسه علماى خرم‏آباد، قرار شد كه اعلاميه‏ها چاپ و منتشر شود؛ تا بعد از آن بازاريها را احضار نمايند و از آنان قول همكارى بگيرند تا شهر در روز معينى به حال تعطيل درآمده و با اجتماع مردم در حوزه علميه آنجا، اعتراض و انكار مردم به دولت ابلاغ شود. از يك سو به جهت تبليغات رفراندوم و وعده تقسيم اراضى و سهام بين كشاورزان و كارگران، گروهى از كارگران و كشاورزان يا كسانى كه در لباس آنها بودند، از سوى رژيم مجهز شده و در خيابانهاى شهر مستقر شدند، تا اين نمايش به رخ مردم و روحانيت كشيده شود. البته اين گروه كم بودند، در صورتى كه بيشتر مردم و قشر كشاورز و كارگر، تابع مراجع و روحانيت و دوستدار اسلام بودند.

يك روز قبل از برگزارى آن اجتماع در خرم‏آباد، ما اطلاع يافتيم كه در تهران و قم زد و خورد پيش آمده است. در تهران جمعيتى با حضور مرحوم آقاى خوانسارى و علما و وعاظ تهران در منزل مرحوم آيت‏اللّه بهبهانى ـ كه از علماى مهم تهران بود ـ گرد آمدند؛ و از آنجا به همراه آيت‏اللّه خوانسارى به سوى بازار حركت كردند؛ تا در مسجد سيدعزيزاللّه اجتماعى براى مخالفت با اين جريان برگزار نمايند. اما در بين راه، كماندوها به آنها حمله مى‏كنند تا آنان را متفرق سازند و در اين ميان، به آقاى خوانسارى نيز ضربه‏اى اصابت مى‏كند. اتفاقهاى تهران، با تلفن به اطلاع مرحوم آقاى كمالوند رسيد.

خبر ديگرى كه در مورد قم داشتيم، تعطيلى شهر و زد و خورد بين مردم و كماندوها در خيابانهاى قم ـ هم‏زمان با تظاهرات مردم ـ بود و عده‏اى از چماق به دستان و مزدوران رژيم نيز به مغازه‏هاى قم حمله كرده و خسارتهايى وارد ساخته بودند. وقتى خبر زد و خورد در قم به ما رسيد، مرحوم آيت‏اللّه كمالوند به من فرمودند كه به تلفن‏خانه برويد و با قم تماس بگيريد. در آن زمان، غير از تلفنهاى قم و تهران، تلفن ساير جاها خودكار نبود و ـ براى برقرار كردن تماس ـ وقت زيادى گرفته مى‏شد. من در تلفن‏خانه، ابتدا با منزل امام تماس گرفتم كه ايشان منزل نبودند و آن شخص كه گوشى را برداشت گفت: علما در منزل مرحوم آيت‏اللّه داماد جمع شده‏اند و در آنجا جلسه‏اى است. مجدد تلفن منزل آقاى داماد را به تلفن‏خانه دادم و ارتباط برقرار شد. يكى از علما ـ ظاهرا فرزند آيت‏اللّه گلپايگانى ـ گوشى تلفن را برداشت و بلافاصله امام گوشى را گرفتند و با لحن شديدى فرمودند: «آقاى خرم‏آبادى بدانيد كه قم را كوبيدند، طلبه‏ها را زدند، شيشه مغازه‏ها را شكستند و مردم را مجروح كردند، اما قم هنوز تعطيل است و شما به وظيفه‏تان عمل كنيد». با كمال صراحت و قاطعيت، تمام حوادث قم را در چند جمله بيان كردند؛ سپس فرمودند كه مسائل را به آقاى كمالوند و علما ابلاغ نماييد.

البته عمال مزدور و رژيم در خرم‏آباد صحنه‏اى ايجاد كردند كه مانع تعطيلى شهر و برگزارى اجتماع شد. فرداى آن روز، شاه به قم آمد و در آستانه صحن حرم حضرت معصومه ـ عليها سلام ـ سخنان بسيار وقيحانه‏اى در حمله به علما بيان كرد و تعبيرهاى زننده‏اى در آن به كار برد. محترمانه‏ترين عنوانى كه براى علما به كار برده بود، عنوان ارتجاع سياه بود؛ او در آن سخن‏رانى گفته بود دو خطر مملكت را تهديد مى‏كند: يكى ارتجاع سرخ كه كمونيستها بودند و ديگرى ارتجاع سياه ـ كه به قول او روحانيت بود ـ همچنين علما را به شپشهاى موذى تشبيه كرده بود كه مردم بايد از شرّشان پرهيز نمايند. اين عبارتها چون موجب تحريك احساسات مردم و واكنش آنان مى‏شد، در رسانه‏هاى گروهى و راديو و تلويزيون عنوان نشد. حضرت امام در پاسخ فرمودند: اگر شاه توجه به حرفهاى خود داشته باشد و از روى توجه، چنين حرفهايى زده باشد، همين براى اثبات ارتداد او كافى است. شاه پس از سخن‏رانى از قم خارج شد. من هم به قم بازگشتم و جريان ادامه پيدا كرد و به دنبال آن گروهى از علماى تهران، رشت، مشهد و ساير شهرستانها، همچنين گروهى از غيرروحانيان مانند: بازاريها، دانشگاهيان، احزاب سياسى و... دستگير و زندانى شدند. چون اين دستگيريها مصادف با ماه رمضان شد، تا چند روز پس از شروع ماه رمضان، مساجد قم، تهران و بعضى شهرستانها تعطيل بود و نماز جماعت و مجالس وعظ و خطابه در آنها برگزار نمى‏شد. شايد اين امر به جهت مصونيت رژيم از اعتراض خطبا و علما در مساجد و محافل در اين مدت براى حكومت نيز موفقيت محسوب مى‏شد و همچنين اين مدّت تعطيلى براى نشان دادن اعتراض و مخالفت علما و مردم به اعمال رژيم، كافى بود.

پس از گذشت اين مدت، اقامه نماز جماعت و سخن‏رانيهاى معترضانه، دوباره در محافل و مجالس و همچنين تحليل جريانات و مسائل در كلام خطبا از سر گرفته شد. پس از ماه رمضان، افرادى از زندان آزاد شدند و بعضى از علما در زندان باقى ماندند. با نزديك شدن حلول سال نو، امام اعلام كردند: «امسال عيد نداريم و جشنهاى آغاز سال به عزاى عمومى تبديل شود» البته رژيم شاه انتظار چنين برخوردى نداشت؛ زيرا عيد نوروز، عيد ملى و باستانى مردم بود و براى دولت و مردم، اهميت داشت، از اين‏رو اعلام عزاى عمومى، ضربه‏اى كوبنده از سوى روحانيت، براى حكومت بود.

آن سال در خرم‏آباد با اينكه مردم به مراسم عيد نوروز اهميت مى‏دادند، بيشترشان از خريد شيرينى و لباس نو خوددارى كردند.

اعلام عزاى عمومى توجه مردم گوشه و كنار كشور را به وقايع جلب كرد، تا به قم بيايند و دريابند كه در آنجا چه مسئله‏اى اتفاق افتاده است. در فاصله بين ماه رمضان تا 25 شوال ـ روز شهادت امام صادق عليه‏السلام ـ كه آن سال با روز دوم فروردين مصادف شده بود، زد و خوردهايى بين رژيم و روحانيت، در بعضى شهرها رخ داد. به دنبال آن افرادى را دستگير كردند و جلسه‏هاى سخن‏رانى را برهم زدند؛ و چون مسئوليت مستقيم رفراندوم را شاه به عهده گرفته بود و دولت مطرح نبود، در بيانيه‏ها و سخن‏رانيها نيز طرف صحبت، شاه بود. لازم به يادآورى است كه پس از ماه رمضان، مرحوم آقاى كمالوند از خرم‏آباد به تهران آمد و با علما و روحانيان تهران ملاقاتهايى داشت و شاه پيامهايى به ايشان در زمينه وقايع و حوادث پيش آمده، داد. سپس ايشان وارد قم شد. در همين روزها، مراسم سالگرد رحلت آيت‏اللّه كاشانى، از سوى مراجع، در مسجد اعظم قم برگزار شد و مسائلى كه اتفاق افتاده بود، در مجالس ختم بيان گرديد. بر خلاف هميشه، كه امام به تنهايى رفت و آمد مى‏كردند و حاضر نبودند كه كسى ايشان را همراهى نمايد، طلاب به دليل ضرورت امام را همراهى نمودند و ايشان را با شعار و صلوات وارد مجلس و يا از مجلس خارج مى‏ساختند؛ زيرا امام رهبرى مبارزه را به عهده داشتند. همراهى طلاب و سردادن شعار و صلوات براى ايشان، يك نوع مبارزه با رژيم شاه تلقى مى‏شد و البته كسى حق اعتراض و جلوگيرى از اين امر را نداشت.

مرحوم آقاى كمالوند، شب وارد قم شد و من صبح فرداى آن روز، به سوى منزل امام راه افتادم تا ايشان را از ورود آقاى كمالوند مطلع سازم و ترتيب ملاقات بين ايشان و امام را بدهم. امام هر روز رأس ساعت 8 صبح براى درس به مسجد اعظم مى‏رفتند. در بين راه منزل امام، در خيابان بيمارستان و داخل كوچه يخچال قاضى، با اعلاميه‏اى به امضاى حوزه علميه و اعلاميه ديگرى به امضاى جبهه ملى برخوردم كه در هر دو اعلاميه به مراجع، به‏خصوص حضرت امام به شدت حمله شده بود و فحشهاى ركيكى به آنان داده بودند. من كه چنين اعلاميه‏ها و مطالبى را تا آن زمان مشاهده نكرده بودم ، بسيار متأثر شدم. راهم را به سوى منزل امام ادامه دادم. هنگام ورود به منزل، پنج، شش نفر از طلاب را ديدم كه با ناراحتى اعلاميه‏ها را با خود آورده و مى‏پرسيدند كه حالا بايد چه كار كرد؟! به آقاى [حاج شيخ حسن] صانعى گفتم كه مى‏خواهم چند كلمه با امام صحبت كنم. آقاى صانعى از ايشان اجازه گرفتند و من داخل شدم. با تعجب مشاهده كردم با وجود آنكه اعلاميه‏ها را در منزل امام نيز انداخته بودند، ايشان با خاطرى آسوده، مشغول مطالعه كتاب تقريرات بيع مرحوم آيت‏اللّه حجت هستند، تا آن را در درس مطرح نمايند.  بهت‏زده و متحير شدم كه ايشان با اينكه در سنگر مبارزه نشسته‏اند و رژيم شاه تمام قوايش را براى كوبيدن ايشان به كار برده و شديدترين لحن و ركيك‏ترين فحشها را در موردشان طرح نموده، چنان مشغول مطالعه كتاب تقريرات بيع هستند كه گويى آب از آب تكان نخورده است! اين براى علما، روحانيان، طلاب و كسانى كه در جريانهاى سياسى و در حال مبارزه با دشمنان اسلام هستند، يك درس عملى است كه انسان نبايد در مقابل اين جريانها روحيه خود را از دست بدهد، بلكه بايد اعتماد به نفس داشته باشد. به هر حال خدمتشان عرض كردم كه آقاى كمالوند در منزل ما هستند. فرمودند كه بعد از درس، به ديدارشان خواهم آمد؛ و سپس به سر درس رفتند. پس از درس، حضرت امام به اتفاق آقاى صانعى به منزل ما در صفائيه آمدند و ما اتاق را خلوت كرده و در اختيارشان گذاشتيم. امام حدود يك ساعت با مرحوم آيت‏اللّه كمالوند، مشغول صحبت بودند و سپس از منزل خارج شدند. به ظاهر در اين ديدار، پيامهايى از سوى رژيم در مورد حوادث اخير، از سوى آقاى كمالوند، به امام منتقل شد. بعد از آن آقاى كمالوند با مراجع ديگر ملاقات كرد. همچنين فضلا و علماى حوزه در آن وقت و مدرسين فعلى كه در جريانهاى انقلاب حضور داشتند، به ديدن ايشان آمدند و مسائل را با ايشان مطرح كردند.

روز شهادت حضرت امام صادق عليه‏السلام كه مصادف با دوم فروردين بود، نزديك مى‏شد. امام و ساير مراجع، مطابق معمول صبحها در منزلشان، مجلس روضه اعلام كردند. قبل از بيان حادثه نوروز 42 در مدرسه فيضيه، ذكر چند مسئله ضرورى به نظر مى‏رسد؛ ابتدا اينكه چرا حضرت امام در زمان حيات آقاى بروجردى، به اين شكل در مسائل روز دخالت نمى‏كردند؛ زيرا حضرت امام در عين حال كه افكارشان در مسئله ولايت فقيه و لزوم تشكيل حكومت اسلامى و مبارزه با طاغوت، همان افكار دوران جوانى بود كه در كتاب كشف‏الاسرار و نوشته‏اى كه در كتابخانه وزيرى يزد باقى مانده است، حتى پس از رفتن شاه هم تنها راه علاج را تشكيل حكومت اسلامى مى‏دانستند؛ امّا شرعا معتقد بودند در زمانى كه مرجعيت عامّه و زعامت حوزه، به عهده مرحوم آقاى بروجردى است، وظيفه ايشان در اين گونه مسائل، فقط مشورت و تذكر خواهد بود. همچنين از نظر علم و تقوا نيز به صلاحيت ايشان براى زعامت و مرجعيت اعتقاد داشتند و مى‏فرمودند: «امروز پرچم به دوش اين مرد است و هر چه ايشان عمل كند ما بايد تبعيّت نماييم» و در جريانهايى كه پيش مى‏آمد، آنجا كه آقاى بروجردى شخصا نظر مثبت براى اقدام به امرى نداشتند، يا براى مثال نظر ايشان را منعطف نموده بودند كه اقدامى نكنند، ايشان حتى حاضر به تشكيل جلسه واقدام مستقل نبودند. نمونه‏هايى از اين دست را آن وقت شنيده بودم.

امام هرگز به رفتارهاى كودكانه‏اى از قبيل چاپ و پخش اعلاميه‏هايى به نام حوزه و جبهه ملى عليه ايشان اعتنايى نمى‏كردند و واكنشى از خود در قبال اين مزخرفات، نشان نمى‏دادند و مسئله را آن‏قدر كوچك مى‏ديدند كه حتى كلمه‏اى درباره آن صحبت نمى‏فرمودند. اعلاميه‏ها نيز در جلو ايشان بود. يكى از رفقا به من گفت: «ببين سيّد اصلاً ككش هم نمى‏گزد» انگار اعلاميه‏ها به دستش نرسيده است! 

 مبارزه، وظيفه الهى نه كينه شخصى

امام با شاه كينه شخصى يا سابقه برخورد نداشتند. آن‏طور كه ما از روحيه و اخلاق امام اطلاع داريم و يقين حاصل كرده‏ايم، به علت مشاهده رفتار امام و بودن در محضر ايشان و بزرگ شدن در دامنشان، امام را انسانى نيافتيم كه به جهت دشمنى شخصى با شاه، به مبارزه و قيام عليه او اقدام نمايند. تنها برخورد و ملاقات ايشان با شاه، در قضيه اعدام قاتل كسروى كه از فداييان اسلام بود، اتفاق افتاد كه ايشان به عنوان بهترين و لايق‏ترين شخص براى اقدام در اين مسئله از سوى آيت‏اللّه العظمى بروجردى مأمور ملاقات و مذاكره با شاه شدند.

امام هدف عالى و بزرگى چون اسلام را در سر مى‏پروراندند. اگر شاه مانند يك فرد مسلمان تسليم اسلام مى‏شد ـ كه البته فرض محالى بود ـ امام هيچ خصومتى با او نداشتند. اين سيره و روش پيامبر اسلام صلوات‏اللّه عليه و ساير پيشوايان دينى بود كه دشمنى شخصى نداشتند. براى مثال پس از فتح مكه و اسلام آوردن مردم مكه، پيامبر صلوات‏اللّه عليه همگى را آزاد مى‏كنند. پس اينكه تمامى اين مبارزه‏ها در نتيجه خصومت شخصى امام با شاه و رژيم شكل گرفته بود، امرى است كه بطلان آن واضح است. البته دشمن ممكن است هر نوع اتهامى در اين انقلاب و مبارزه وارد نمايد، اما اگر واقعا حالات، اخلاق و زندگى امام و علل مبارزه را بررسى نمايند، به همين نتيجه‏اى مى‏رسند كه ما رسيديم.

براى نمونه، حضرت امام در بياناتشان در روز عاشورا، صحبتهاى نصيحت‏آميزى خطاب به شاه عنوان فرمودند كه نشان مى‏دهد، امام كينه شخصى با شاه نداشتند.

  اصرار بر اجراى رفراندوم و اهميت آن براى شاه

مسئله رفراندوم و لوايح شش‏گانه، برنامه‏اى بود كه امريكا به شاه تحميل مى‏كرد تا از نفوذ ابرقدرت شرق و كمونيستها در ايران جلوگيرى كند. شاه نيز به ناچار بايد آن را اجرا مى‏كرد. اين مطلب، در نوشته تحليل‏گران آن زمان، ديده مى‏شود.

قبل از اينكه مسئله به آن درجه از حدت و شدت برسد، يكى از علما به نمايندگى حضرت آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى، با شاه  ديدار كرد تا او را از تصميمش منصرف گرداند. شاه به او گفته بود: به ايشان بگوييد كه اگر من اين كار را نكنم، نه عمامه شما و نه تاج و تخت من، هيچ كدام نمى‏ماند. پس اين مطلب براى رژيم جدّى بود، در حالى كه واقعيت به اين صورت نبود و آنان اين طور القا مى‏كردند. مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى هم اين چنين نبود و به نظر من، علت عقب‏نشينى آنان در مسئله انجمنها سه چيز بود: اول، آزمايش قدرت برخورد و وسعت ميدان حضور روحانيت در صحنه. دوم قابل پيش‏بينى نبودن عكس‏العمل روحانيت و مردم. زيرا در صورت واكنشى شديد، نمى‏توانست محيط آرام و مناسبى براى رفراندوم فراهم نمايند و سوم اينكه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، اهميت چندانى نداشت. روش مبارزه امام با مسئله رفراندوم، بيدارى و به صحنه كشاندن مردم از راه سخن‏رانى، نوشتن اعلاميه و بسيج روحانيان، طلاب بود و ابزار ايشان در مبارزه، منطق، بيان و سخن بود.

 حادثه مدرسه فيضيه

روز 25 شوال، مطابق معمول، در منزل امام مجلس روضه بود و عصر آن روز هم قرار بود از سوى آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى، در مدرسه فيضيه مجلس روضه برقرار باشد. ما شب قبل از حادثه فيضيه، به اتفاق آقاى كمالوند، مهمان آيت‏اللّه گلپايگانى بوديم. ايشان از آقاى كمالوند براى حضور در مراسم فيضيه دعوت كردند. روز حادثه، شهر قم بسيار شلوغ بود. اول اينكه گروهى از مردم عادى، براى مشاهده جريانها، به دنبال اعلام عزاى عمومى به قم آمده بودند و دوم چهره‏هاى عجيب و نامأنوسى مشاهده مى‏شد كه بعدها معلوم شد همان كماندوهاى حادثه‏آفرين هستند كه با لباس مبدل به قم آمده بودند. داخل و خارج منزل امام آن روز صبح مملو از جمعيت بود. كماندوها قصد داشتند كه در صبح، يا هم صبح و هم عصر، حادثه ايجاد نمايند. در نيمه سخن‏رانى، براى به‏هم زدن مجلس، زنگ خانه چند بار به صدا درآمد. در گوشه و كنار مجلس، سر و صدا و اعمال غيرعادى برپا شد. در اين حال، امام به شخصى پيام دادند در منبر اعلام نمايد كه اگر اين كارها را تكرار كنيد، همين الآن به صحن خواهم رفت و حرف آخرم را خواهم زد. امام خيلى وقتها به اين جمله تأكيد مى‏كردند: «كارى نكنيد كه من حرف آخرم را بزنم.» حتى اين جمله را در قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى هم بيان فرمودند. عمّال رژيم چون برنامه وسيع‏ترى براى بعدازظهر تدارك ديده بودند و بايد منتظر دستور مى‏ماندند، با پيش آمدن اين صحبت، از برنامه و ايجاد اغتشاش در صبح، صرف‏نظر كردند. ما هم كه بنا بود در مجلس مدرسه فيضيه شركت نماييم، به علت ديدارها و ملاقاتهاى آقاى كمالوند، نتوانستيم در آن مجلس حاضر شويم. عصر آن روز، در مجلس روضه‏اى كه از سوى آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى در مدرسه فيضيه تشكيل شد، دو نفر سخن‏رانى كردند؛ يكى آقاى آل‏طه ـ كه از منبريهاى معروف قم بود ـ ظاهرا با تندى سخن‏رانى كرد. پس از آن سخن‏رانى نيز تا مدتها ايشان مخفيانه در نجف به‏سر مى‏برد و اگر ايشان در ايران بود او را دستگير مى‏كردند. من جزئيات منبر ايشان را به ياد ندارم، ولى مى‏دانم كه سخنان ايشان باشور و حرارت بود. بعد از ايشان، مرحوم آقاى حاج انصارى ـ كه از وعاظ معروف و پيرمرد قم بود ـ به منبر مى‏رود و با ملايمت صحبت مى‏كند. نيمه سخنان ايشان، گروهى شروع به سردادن شعار جاويد شاه مى‏كنند و طبق نقل، به دور مدرسه فيضيه راه مى‏افتند و با شعار دادن، مجلس را به هم مى‏زنند. آقاى حاج انصارى از منبر پايين مى‏آيد و آقاى گلپايگانى را به داخل يكى از حجره‏ها مى‏برند. عده‏اى همان‏جا مى‏مانند و بيشتر طلاب به طبقه بالا مى‏روند و سنگ و پاره آجر و چيزهاى ديگر پرتاب مى‏كنند و براى بار اول آنها را مجبور به بيرون رفتن از مدرسه كردند! چون اين عمّال مزدور آنها را بر خود مسلط مى‏ديدند و نيروهاى امدادى را ـ كه لباس بر تن داشتند ـ به كمك مى‏طلبند و حمله آغاز مى‏شود. شيشه‏ها و درهاى حجره‏ها را مى‏شكنند و طلاب را مضروب و مجروح مى‏كنند؛ بعضى از طلاب را از پشت بام به رودخانه مى‏اندازند. در نتيجه، صحنه دل‏خراشى به وجود مى‏آيد و غوغايى ايجاد مى‏شود، عمامه‏ها را از سر طلاب برمى‏دارند و كارتنها را آتش مى‏زنند و با تهديد در مقابل گروهى از طلاب ايستاده و مى‏گويند بايد جاويد شاه بگوييد. فرداى آن روز ما خونهايى كه در كف طبقه‏ها ريخته شده بود، مشاهده كرديم. نقل كرده‏اند كه آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى، در طول واقعه، مشغول قرآن خواندن بوده‏اند. بعضى از افراد قوى هيكل كه گروهى از آنها به رحمت خدا پيوسته‏اند، مقابل حجره‏اى مى‏ايستند كه ايشان در آن بودند و مانع حمله مى‏شوند. رؤساى آن مزدوران نيز وقتى متوجه حضور آقاى گلپايگانى مى‏شوند، مانع هجوم افراد خود به حجره و صدمه‏زدن به ايشان شدند. البته حمله به مرجع شيعيان، برايشان گران تمام مى‏شد. ما آن زمان در منزل بوديم. حدود مغرب بود كه متوجه سر و صداهايى شديم. سپس كسى آمد و گفت: مدرسه فيضيه را كوبيدند؛ و حادثه را گزارش داد.

آنها مدرسه فيضيه را به حالت مخروبه درآورده بودند، مانند ساختمانى كه براى خراب كردنش بيل و كلنگ به دست مى‏گيرند. آن‏طور كه نقل كرده‏اند، در آستانه حرم حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها با بى‏سيم به تهران مخابره مى‏كنند كه ما فيضيه را فتح نموديم. آقاى فلسفى در صحبتى كه شب 15 خرداد داشت، گفت: «آن چنان پشت بى‏سيم مى‏گفتند ما فيضيه را فتح نموديم كه گويى يكى از شهرهاى قفقاز را فتح كرده‏اند!» من از سوى آقاى كمالوند، مأمور شدم از حال امام خبر بگيرم. وقتى به منزل امام رسيدم، رفقا كه از منزل بيرون مى‏آمدند، گفتند كه سر ايشان درد گرفته و در حال استراحت هستند. به اين معنا كه امام ناراحت هستند. 

 بعد از حادثه فيضيه

فردا صبح، در حالى كه حادثه جديدى اتفاق نيفتاده بود، به همراه آيت‏اللّه كمالوند به منزل امام رفتيم؛ مردم در آنجا اجتماع كرده بودند. امام براى آنها صحبت كردند، به آنان دلگرمى دادند و از اين جهت كه اين حادثه هويت حقيقى رژيم را به مردم نشان داد، اظهار خوشحالى كردند و مردم را به مقاومت و استقامت توصيه فرمودند. شب وقوع حادثه و فرداى آن شب، من و بسيارى از دوستان، فكر مى‏كرديم كه اين مرحله خاتمه دوران حوزه علميه قم است و رژيم بساط دستگاه روحانيت و عبا و عمامه را برخواهد چيد و مأيوس بوديم؛ البته اگر مقاومت امام نبود، همين طور هم مى‏شد و ما شاهد بوديم از فرداى حادثه، ايادى رژيم دست به كار شدند تا مراجع را براى ارسال پيام تسليم در برابر شاه تحريك كنند همچنين از افرادى مى‏شنيديم كه مى‏گفتند: «چاره‏اى جز تسليم در مقابل شاه نيست و مقاومت فايده‏اى ندارد و خوب است پيام بدهند كه ما ديگر كارى نداريم.» ولى امام محكم و استوار ايستادند و فرمودند: «من تا آخرين نفس و قطره خونم ايستاده‏ام.» و به ما روحيه دادند. در آنجا براى ما مشخص شد كه مسئله خاتمه نيافته و تازه ابتداى كار است.

بعدازظهر آن روز، عده‏اى از اوباش را جمع كردند تا در خيابانها راه بيفتند و شعار جاويد شاه سردهند و روحانيان و افراد مذهبى را مورد ضرب و شتم قرار دهند. اين افراد در مدرسه حكيم نظامى مستقر شده بودند. صبح روز سوم، حادثه جديدى اتفاق نيفتاد. اما صبح روزهاى اول و دوم كه دَرِ مدرسه فيضيه باز بود، زايران مرد و زن ـ حتى زنان كم‏توجه به حجاب ـ كه از مناطق مختلف، به قم آمده بودند، با مشاهده آن صحنه‏هاى تكان‏دهنده گريه و ناله سردادند و بسيار متأثر شدند؛ البته مسئولان رژيم آن‏قدر درك نداشتند كه براى مصلحت خود از ورود مردم به فيضيه جلوگيرى كنند و با گماردن پاسبانهايى آنجا را كنترل نمايند، تا احساسات مردم تحريك نشود. اين صحنه‏ها، زمينه را براى آماده شدن مردم فراهم مى‏ساخت. روز سوم، آنان افراد خود را جمع كرده و از قم خارج شدند و اوضاع شهر به حال طبيعى بازگشت. شب سوم شايعه‏اى مبنى بر فرار شاه به سرعت در قم منتشر شد و بسيارى نيز اين شايعه را باور كرده بودند، آن‏قدر كه افراد درباره آن از هم سؤال مى‏كردند. من و چند نفر از طلبه‏هاى مدرسه آقاى بروجردى، از شخصى كه از تهران آمده بود، درباره اوضاع تهران پرسيديم. او گفت: «من در تهران مشاهده كردم كه مغازه‏ها بسته است و سربازها در خيابانها مستقر شده‏اند، بدون اينكه با مردم درگير شوند و اوضاع غيرعادى است.» تحليل افراد صاحب‏نظر اين بود: انتشار اين شايعه، براى اين است كه امام تحريك شود و در صحن، در مورد فرار شاه سخن‏رانى كنند تا رژيم بتواند امام را دستگير كند. در غير اين صورت هيچ توجيه ديگرى براى اين شايعه به نظر نمى‏رسيد. چون اين شايعه نيز از سوى رژيم بود، چنان مسئله را جا انداخته بودند كه عده‏اى بعد از يكى دو روز، مى‏گفتند شاه به شيراز رفته و در مورد محل بعدى اقامتش خبرى نداشتند، اما امام به اين مسائل اعتنايى نمى‏كردند. با اين حال، به ايشان پيشنهاد سخن‏رانى در صحن شده بود. در يكى از همين شبها، شايعه ديگرى در دايره محدودترى پخش شد كه، عده‏اى از كماندوهاى مجهز شاه، قصد آمدن به قم و قتل امام را دارند. افراد داخل بيت نيز نقل مى‏كردند كه شب پخش اين شايعه ده‏ها نفر آمدند يا تلفن زدند و مطلب را نقل كردند. به ياد دارم كه مرحوم شهيد قدوسى، وقتى از اين قضيه مطلع شد، همسرش را به بيت امام فرستاده بود تا ايشان را باخبر سازد و با اصرار از امام بخواهد كه تغيير محل دهند، ولى امام قبول نمى‏كنند و مى‏فرمايند: «شما همه برويد. آنها با من كار دارند و من نمى‏خواهم اگر جريانى هست در منزل من به شما صدمه‏اى وارد آيد.» مرحوم آقاى اشراقى، داماد حضرت امام مى‏گفت: «امام با اصرار از همه خواستند كه بروند و نگذاشتند كسى آنجا بماند و فقط من و يكى از اعضاى بيت باقى مانديم.» آقاى ورامينى ـ كه اكنون از مجروحين جنگ است و در حال نقاهت ـ نقل مى‏كرد كه امام با كمال راحتى و آرامش خوابيدند. مرحوم اشراقى نيز نقل مى‏كند: «ما تا صبح به خواب نرفتيم و همچنان مضطرب و منتظر هجوم افراد بوديم، اما امام سر خود را بر روى متكا گذاشتند و تا ساعتى كه معمول ايشان بود به خواب رفتند.» در آن زمان خانواده امام به زيارت عتبات عاليات رفته بودند و در منزل نبودند. پس از يكى دو روز، امام اعلاميه شديداللحنى دادند و در آن مستقيما به شاه حمله كردند و حادثه فيضيه را براى مردم ترسيم نمودند و فرمودند: «من تقيه را حرام و مبارزه را واجب مى‏دانم.» تا آن زمان، در اعلاميه‏هاى امام چنين لحنى كه به شكل مستقيم شاه را مورد خطاب قرار دهد و تقيه را حرام نمايد، نبود و از ابتداى اعلاميه امام فرمود كه شاه دوستى يعنى چه و اين نخستين روزى بود كه ايشان تقيه را حرام نمودند. 

 حوادث پس از حادثه فيضيه

پس از حادثه جانگداز فيضيه، با آنكه مراجع و روحانيان بسيارى در صحنه بودند، اما رهبرى انقلاب و حركت نهضت، به طور طبيعى و قهرى بر عهده امام بود. ايشان در اعلاميه كوبنده و تكان‏دهنده‏اى كه شخص شاه مخاطب آن بود، براى نخستين بار مسئله تحريم تقيه را مطرح نمودند و بيشترين استفاده را از حادثه فيضيه بردند؛ همان‏طور كه اهل بيت پيغمبر عليه‏السلام از حادثه كربلا بهره‏بردارى كردند.

بعد از آن جريان و پس از گذشت ايام نوروز، درسهاى حوزه، مى‏بايست به طور طبيعى شروع شود، اما به عنوان اعتراض به اين جريان، تعطيل شد و مردم كم و بيش، چه فردى و چه گروهى، از گوشه و كنار كشور به قم آمدند، تا به حضور امام شرفياب شوند. از جمله: جمعيتهاى مختلف علما، طلاب، حتى بازاريها، دانشجويان، استادان دانشگاه و ديگر كسانى كه همه از مخالفين حكومت شاه‏بودند و از گروه‏ها و نهضتهاى اسلامى به‏شمار مى‏آمدند. امام نيز براى تمامى اين قشرها، سخن‏رانى مى‏كردند و قهرا سخن را بر محور حادثه فيضيه ايراد مى‏فرمودند. سرانجام خشم مردم از اين جريان، در تمام كشور به اوج رسيد و مردم براى هر چه پرشور و گسترده‏تر ساختن مراسم چهلم فيضيه، آماده شدند.

در همان روزها، از سوى مرحوم آيت‏اللّه حكيم، تلگرافى به علما و مراجع قم ـ از جمله امام ـ زده شد، و از آنها درخواست كرده بود كه ايران را ترك كنند و به نجف بيايند تا ايشان بتوانند تكليف خودشان را با حكومت ايران روشن كنند. لحن تلگراف از جهتى بسيار كوبنده و از سوى ديگر كمى مبهم بود.

ابتدا دستگاه حاكم، تلگراف را چند روز نگه داشت و براى حل و فصل و چگونگى واكنش در برابر آن، به شور پرداختند و آن را به مراجع نرساندند؛ تا اينكه پس از چند روز به‏اجبار، تلگراف را همراه با تهديد به دست مراجع رساندند؛ البته جرئت نكردند كه در اين تهديد، امام را مخاطب قرار دهند؛ اما مراجع ديگر را تهديد كردند كه اگر بخواهيد به دنبال اين تلگراف راه افتاده و به تعبير آنها سر و صدا و «علم شنگه» راه بيندازيد، ما به خانه‏هاى شما مى‏ريزيم و مأموريت داريم در جلو زن و بچه‏تان، هر توهينى به شما اعمال بكنيم و حتى اگر شد، آب دهان، بر صورتتان بيندازيم!

اين تهديد از قول شاه نقل شد، كه به ياد ندارم واسطه آن چه كسى بود. پس از آنكه امام از اين قضيه اطلاع پيدا كردند، در يكى از سخن‏رانيهاى كوبنده‏شان چنين گفتند: «اى كاش مى‏آمدند، تا من دهانشان را مى‏كوبيدم!»

امام در جواب آقاى حكيم، با تلگرافى بسيار جدى، چنين فرمودند: «در ايران مى‏مانم و تا آخرين نفس مبارزه را ادامه مى‏دهم.» اسناد تمام اين اعلاميه‏ها و تلگرافها موجود است. اين تلگراف، ضمن آنكه پاسخ محترمانه‏اى براى آيت‏اللّه العظمى حكيم بود، منعكس‏كننده مبارزه جدى مدنظر امام بود.

پس از مدتى، تصميم بر آن شد كه به تعطيلى حوزه پايان دهند و درسها آغاز شود؛ به دليل آنكه هم از تعطيلى حوزه، سوءاستفاده مى‏شد و هم اينكه ممكن بود، گروهى مأيوس شوند و عده‏اى بهانه‏جو، آيه يأس در اطراف و گوشه و كنار سر دهند.

بيشتر درسهاى مراجع و سخن‏رانيهاى امام، در مسجد اعظم تشكيل مى‏شد. روزى از سوى بيت مرحوم آقاى بروجردى و متوليان مسجد اعظم ـ كه اكنون مرحوم گشته‏اند ـ نقل شد كه از شروع درس و تجمع طلاب در مسجد اعظم، احساس نگرانى كرده‏اند و گفته بودند، خوب است آقايان تعهدى بدهند كه در مسجد صحبتى عليه رژيم به ميان نياورند، زيرا بيم آن است كه مسجد را هم مانند مدرسه فيضيه، ويران كنند و در آن كشتار راه بيندازند.

به احتمال قوى، دستگاه شايع كرده بود كه قصد حمله به مسجد اعظم، در زمان شروع درسها و تجمع طلاب دارد.

زمانى كه اين مطلب به گوش امام رسيد، ايشان به جاى مسجد اعظم، درس را صبحها در صحن كوچك حرم مطهر حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها آغاز كردند.

به دليل اوضاع و حال و هواى خاص حوزه، امام بحث گذشته را ـ قسمت بيع بحث مكاسب مرحوم شيخ ـ كنار گذاشتند، چون كه احتياج به تعمق بيشترى داشت و همچنين مسائل معاملاتى و مباحث فكرى در آن بود. اين بحث كه قبل از ماه مبارك رمضان آغاز شده بود، بحثى بسيار عميق و دقيق بود و نيازمند وقت و مطالعه بيشترى براى امام و محصلين بود.

ديگر مدت كمى به تعطيلى درسها باقى مانده بود؛ زيرا تقريبا از 25 شوال كه ايام عيد بود و مصادف با روز وفات حضرت امام صادق عليه‏السلام تا شروع درسها، مدت زيادى طول كشيد و شايد در مجموع بيشتر از يك ماه از سال تحصيلى باقى نمانده بود. به اين دليل امام آن مبحث مفصل را رها كردند و به بحث درباره يكى از مسائل نماز مسافر در باب مسئله كثيرالسفر پرداختند. امام اين بحث را در همان صحن مطهر آغاز كردند و اين حركت، عكس‏العمل بسيار شديد و تندى بود عليه بيت مرحوم آقاى بروجردى و كسانى از علما كه تعهد خواسته بودند در مسجد صحبت و بحث انقلابى نشود.

كم‏كم افكار عمومى حوزه، طلاب، بازاريها و قميها، به تهران رسيد. تقريبا افكار عمومى بازاريهاى تهران، عليه بيت آقاى بروجردى تحريك مى‏شد. نرفتن امام به مسجد اعظم، براى آنها بسيار گران تمام شد. اين بود كه با التماس و خواهش از امام درخواست كردند تا به مسجد اعظم تشريف بياورند، ولى ايشان قبول نكردند. يكى، دو روز به همين منوال گذشت؛ تا اينكه مرحوم حاج احمد، خادمى كه تقريبا پيشكار مرحوم آيت‏اللّه بروجردى و همه كاره بيت ايشان بود و تقريبا پير شده بود، خدمت امام آمد و گفت: «اگر به حيثيت حضرت آيت‏اللّه بروجردى علاقه داريد، به مسجد اعظم تشريف بياوريد.» مسلما امام به ايشان بسيار علاقه‏مند بودند و تنها به منظور حفظ احترام و حيثيت ايشان، ادامه درس را در مسجد اعظم دنبال كردند.

كلاً سه، چهار روز بود كه درس در صحن برگزار مى‏شد. به غير از امام، همه آقايان در مسجد درس مى‏دادند و اين براى همه مسئله شده بود كه به چه دليل امام به آنجا نمى‏آيند؟ 

 اقدامهاى دولت، در جهت صلح مراجع با رژيم

به دنبال آرامش و سكوتى كه پس از اعلاميه كوبنده امام در مقابله با رژيم به وجود آمده بود، ظاهرا فرماندار قم به مركز گزارش مى‏دهد كه: «الآن اوضاع آرام است و اگر كسى واسطه شود، ممكن است ميان مراجع و دولت، صلحى برقرار شود». هر چند كه قاعدتا در اين جريانها، عده‏اى با آب و تاب دادن به مطلب، مى‏خواستند خودى نشان دهند. اما گويا به ذهن دستگاه نيز چنين رسيده بود كه مى‏توانند از افرادى چون مرحوم آيت‏اللّه كمالوند ـ كه عموزاده‏اى در مجلس يا شايد هم در نخست‏وزيرى داشت ـ استفاده كنند و از وى بخواهند كه با اين واسطه، اختلاف و مسئله را فيصله دهد. به اين منظور، از تهران با ايشان تماس گرفتند، تا اقدامهاى لازم به عمل آيد.

عموزاده حضرت آيت‏اللّه كمالوند به نام مهندس على كمالوند، بعدها از مخالفين دستگاه شد و اكنون در انگلستان مقيم است. وى در آن زمان عضو حساسى بود كه بعدها پس از جدا شدن و مخالفتش با رژيم شاه، حتى ابا داشت شغل خود را بگويد. چون من ايشان را از معاونين نخست‏وزيرى معرفى كرده بودم، در نامه‏اى از من گله كرده بود و اظهار داشت كه داراى شغل ديگرى بوده است.

رژيم از ايشان درخواست مى‏كند كه با آيت‏اللّه كمالوند، تماس بگيرد و به طريقى ايشان را راضى به وساطت كند.

مرحوم كمالوند، مردى هوشيار و بسيار فهميده بود و از اركان روحانيت به‏شمار مى‏آمد. به ياد دارم، شبى ما طلاب، بعد از جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى، پس از نماز مغرب و عشاء، در حضور امام نشسته بوديم. در اتاق جمعيت بسيارى حلقه‏وار نشسته بودند. امام ضمن نصيحتهايى عارفانه، درباره مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى كه به نفع روحانيت تمام شده بود، فرمودند: «اكنون كه اين مسئله تمام شده، مرتب آن را به رخ نكشيد. نكند كه حالا بالاى منبر برويد و اين طرف و آن طرف بنشينيد و بگوييد: ما اين طور كرديم و اين طور شد. من من نكنيد، اين از عنايات الهى است و خواست خدا بود كه پيروز شديم.»

امام درصدد بودند از صحبتهاى بى‏موردى جلوگيرى كنند؛ كه ممكن بود منجر به درگيريهاى نابجا شود. پايان سخنانشان را به تشكر از همه علما و روحانيت كشاندندو يادآور شدند كه در اين نبرد، همه در صحنه بودند و تلاش كردند و در حقيقت با هم در اين پيكار سهيم بودند. البته، حقيقت هم جزء اين نبود؛ زيرا از همه جا تلگراف مى‏زدند و بحث و سخن‏رانى عليه اين توطئه امريكايى، تبديل به فعاليتى همگانى شده بود.

در همان سخن‏رانى، امام از مرحوم كمالوند، بسيار تجليل كردند و فرمودند كه تقريبا مسئوليت غرب كشور به عهده ايشان بود. از فعاليتهاى ايشان تشكر كردند و با عبارتهايى بلندپايه و احترامى فراوان به ايشان، سخنان را به پايان رساندند.

مرحوم كمالوند، هرگز حاضر نبود كه از سوى دستگاه، به عنوان يك عامل، به اين كار اقدام كند. به اين منظور با عموى بنده ـ مرحوم حجت‏الاسلام والمسلمين حاج سيداحمد طاهرى از علماى انقلابى خرم‏آباد و مروج راه امام بعد از فوت مرحوم آيت‏اللّه بروجردى ـ تماس گرفت و ضمن آنكه از ايشان به عنوان شخص شناخته شده و مورد اطمينان امام ياد مى‏كرد، درخواست كرد ايشان راوى پيغام خود براى حضرت امام باشد و به اين ترتيب، آن مرحوم را به قم فرستاد.

عموى بنده به حضور امام شرفياب شد و جريان را با ايشان در ميان گذاشت. امام نيز فرمودند: «مسئله‏اى نيست ايشان بيايند، منتهى طورى نباشد كه رژيم تصور كند، ما خواهان صلح هستيم.»

پيام امام را از تلفن‏خانه به آقاى كمالوند رساندم، ايشان نيز به قم آمدند و پس از ملاقاتى، رهسپار تهران شدند.

پاكروان، رئيس كل سازمان امنيت، با ايشان ملاقات كرد و به اصطلاح، چراغ سبزى نشان داد كه: خواسته آقايان چيست؟ ما آماده‏ايم تا بدانيم روحانيت چه مى‏خواهد؟ (هر چند، جزئيات صحبتهايى كه بين آقاى كمالوند و پاكروان رد و بدل شد، به ياد ندارم. اما گويا قسمتى از خواسته آقايان، درباره مسئله ورود زنان در امور انتخابات و از اين قبيل بود.)

پس از آن مذاكره، مرحوم كمالوند مانند سفر قبلى به منزل ما آمد. بنده نيز امام را مطلع كردم، تا در منزل ما، ديدارى با يكديگر داشته باشند. در اين گفت‏وگو آقاى صانعى نيز همراه امام بود. پس از جلسه خصوصى آن روز، مرحوم كمالوند با آقايان گلپايگانى و شريعتمدارى نيز ملاقاتى انجام داد و حرفهاى دستگاه را براى ايشان بازگو كرد. در همين زمان، ناگهان متوجه شديم كه مأمورين رژيم، طلبه‏ها را براى سربازى مى‏گيرند! در حقيقت اين تزويرى از سوى رژيم بود، كه از طرفى با ادعاى صلح، وساطت و حل مشكلات ميان علما و رژيم، روحانيت را ساكت كند و از سوى ديگر، در اين سكوت و آرامش، طلاب را زير فشار شديدى قرار دهند.

از جمله طلبه هايى كه در همان زمان براى سربازى گرفته شدند، آقاى هاشمى رفسنجانى بود.

از اين عمل رژيم، وحشت غريبى در قم به وجود آمده بود. هر طلبه جوانى كه از خيابان مى‏گذشت، مى‏گرفتند و با خود مى‏بردند. تقريبا چيزى حدود سه هفته، خيابانهاى قم خالى از طلاب جوان شد، كه اين مشكلى بزرگ بود. زيرا معمولاً طلبه‏هاى جوان حركت آفرين بودند و از پيرمردها كار چندانى ساخته نبود. در حقيقت با اين شيوه، جوانان را متفرق و خانه‏نشين مى‏ساختند.

حتى من نيز نمى‏توانستم از خانه بيرون بروم و اين مسئله شگفتى بود كه از سويى ما را به دليل وساطت آورده بودند و از سوى ديگر با اين اعمال نمى‏توانستيم از منزل خارج شويم!

در نتيجه مرحوم كمالوند با پسر عمويش در تهران، تماس گرفت كه منظور از اين اعمال را بداند. در پاسخ چنين شنيد: «به دليل آنكه آقاى خمينى چنان اعلاميه‏اى داده‏اند، شاه نيز در پاسخ چنين دستورى را داده است.»

امام در جلسه‏اى بودند. در حالى كه جمعيت دور تا دور اتاق نشسته بودند، من اين پيام را از نزديك به گوش امام رساندم. ايشان با شدت فرمودند: «غلط كرد!» يعنى مسئله اصلاً اين نيست.

دو سه روزى  اين فشار و گرفتن طلاب ادامه داشت و ما به منزل آقاى گلپايگانى و اين طرف و آن طرف مى‏رفتيم. تا اينكه از سوى دستگاه، كسى با لباس شخصى ـ كه به احتمال زياد سرهنگ بود ـ براى پى‏گيرى مطلب به خانه ما آمد، كراواتش را درآورد و در جيبش گذاشت. با نام مستعار خود را معرفى كرد تا با آقاى كمالوند ملاقات كند. حال يا براى دريافت جواب اين جريان آمده بود يا آنكه ايشان خواسته بود كسى بيايد، درست نمى‏دانم. پس از رفتن اين شخص، با گذشت دو سه روز اين ماجرا فروكش كرد و تقريبا اوضاع آرام شد.

از جمله جريانهايى كه در همين روزها پيش آمد، اين بود كه امام در يكى از اعلاميه‏هايشان اشاره‏اى به مأموران شهربانى قم كرده بودند كه اكنون دقيقا به ياد ندارم. دستگاه براى آنكه به امام توهين كند، از ايشان با عنوان جعل اكاذيب به دادگسترى شكايت كرده بود. حتى وقتى احضاريه را مى‏خواستند به ايشان بدهند آن را به سويشان پرت كرده بودند. تا آنجا كه به ياد دارم، احضاريه، در مورد اين جمله امام بود كه فرموده بودند: «دختران شما را به سربازخانه‏ها و پادگانها مى‏برند». يا احتمالاً مطلبى در مورد مأمورين قم بود، كه در مجله خواندنيها نيز نقل شده بود.

بنده همراه آقاى كمالوند، خدمت امام رفتيم. امام از ايشان خواستند: «شما در منزل ما بمانيد». آقاى كمالوند آن زمان، هنوز جواب آقايان را در مورد اينكه خواسته علما چيست، به دستگاه نداده بود. سرانجام امام از ايشان دعوت كردند كه شبى، شام نزدشان باشد. از بنده و عمويم كه ميزبان بوديم نيز دعوت شد.

در آن مجلس، آقايان: گلپايگانى، شريعتمدارى و حاج آقا مصطفى نيز حضور داشتند. صحبتهايى در همين زمينه‏ها ـ كه پاسخى بايد به دولت داد ـ ميان آقايان رد و بدل گرديد. ادامه آن صحبتها نيز به جلسه بعدى موكول شد، كه در منزل آقاى شريعتمدارى براى صرف شام برگزار شد. آن روزها صحبت بود كه بهتر است عشاير را عليه دولت تحريك كنند و حركت را اين گونه آغاز كنند؛ زيرا، در همان روزگار عشاير فارس و لرستان با ياغى‏گرى در برابر دولت، مى‏ايستادند. همچنين سخن از اين شد كه حركت عشاير از طرف مراجع و روحانيان هدايت شود و حركتى سراسرى شود. در همان ايام، به ياد دارم كه ماشينهاى ارتشى، مرتب از روى پل گذشته و به سمت شيراز مى‏رفتند. اين صحبتها در منزل آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى مطرح شد و امام همان وقت به نكته جالبى اشاره فرمودند كه: «عشاير قيام مى‏كنند و عباى من و آقاى شريعتمدارى را هم مى‏برند!» مقصود امام آن بود كه تصور نكنيم عشاير مطلقا از ما دفاع خواهند كرد. نظر امام اين بود كه مبارزه به تمام معنا اسلامى باشد و براى رسيدن به هدف، هرگز مرتكب جرم و گناه نشويم! غارت، قتل، جنايت و كشتن انسانهايى بى‏گناه هرگز هدف امام نبود، حتى بر اين فرض كه رژيم ساقط شود. اكنون به ياد ندارم كه پيش كشيدن اين پيشنهاد از سوى چه كسى بود، اما كاملاً به خاطر دارم كه از طرف مراجع نبود.

نكته بسيار جالب در حركتهاى امام آن بود كه ايشان، هرگز در خلال مبارزه، با آنكه دستگاه، تمام مصيبتها و بلاهاى خود را از ناحيه امام مى‏دانست و ايشان شديدترين برخوردها را با شخص شاه، بعد از ماجراى فيضيه داشتند، اما هرگز ترسى به دل راه نمى‏دادند. حتى هر جا كه مى‏رفتند ـ منزل آقاى گلپايگانى، آقاى شريعتمدارى يا آن شبى كه براى ديدن آقاى كمالوند به منزل ما آمده بودند ـ تنها و گاه پياده و در نهايت با يك همراه مثل: حاج آقا مصطفى يا آقاى ورامينى مى‏رفتند. شبى كه همراه با آقاى ورامينى به منزل ما آمدند، هنگام برگشت، دلم آرام نگرفت كه پياده و تنها بازگردند آن هم در همان زمانى كه مأمورين به قم ريخته، طلاب را مى‏گرفتند؛ بنابراين در بازگشت، تا نزديك منزلشان ـ تا داخل كوچه ـ با ايشان همراه شدم.

امام شب تاسوعا تنها از منزلشان حركت كردند و به منزل آيت‏اللّه آملى رفتند. ايشان مى‏پرسد: «آقا شما چطور تنها آمديد!» بنابراين هنگام برگشت از سيدى كه در منزلشان چاى مى‏ريخت، درخواست كرد تا ايشان را همراهى كند. امام فرموده بودند: «اگر كسى بخواهد به من صدمه‏اى برساند، اول اين آقا را پرت مى‏كند، ايشان كه كارى ازش ساخته نيست.»

ظهر روزى كه همه در منزل آقاى شريعتمدارى جمع بوديم، بعد از حادثه فيضيه، ناگهان خبر آوردند كه منزل امام را محاصره كرده‏اند و كوچه پر از مأمور است! چنين تصور مى‏شد كه نكند امام را گرفته باشند. آقاى شريعتمدارى براى اطلاع، از من خواست به آنجا بروم و جوياى آن جريان شوم. نزديك منزل امام كه رسيدم، همه رفته بودند. اجازه ورود گرفتم و وارد منزل شدم. امام همراه با مرحوم لواسانى، بر سر سفره مختصرى مشغول صرف ناهار بودند؛ با چهره‏اى بشاش و متبسم به ايشان گفتم: «آقايان متأثر و نگران شدند كه نكند اين مأمورين براى دستگيرى شما آمده باشند.» امام فرمودند: «من منتظرم، اى كاش اينها مرا بگيرند، آن وقت خيلى از كارها درست مى‏شود!»

آقاى كمالوند، در همان زمان، قبل از سفرشان به خرم‏آباد، تصميم گرفت كه ملاقاتى با امام داشته باشد و از ايشان خداحافظى كند. من نيز همراه ايشان بودم. آن روزها يكى از سران رژيم، سخنانى درباره مبارزه‏هاى شيخ فضل‏اللّه نورى و اعدام وى ايراد كرده بود. اين جريان به شكل تهديدآميز براى روحانيت مطرح شده بود. همان روز نزد امام صحبت از اين جريان شد و هنگام خداحافظى آقاى كمالوند، امام فرمود: «شيخ فضل‏اللّه‏ها بايد بالاى دار بروند تا اوضاع و احوال درست شود. اميدوارم شما نيز يكى از آنها باشيد»! وقتى بيرون مى‏آمديم، آقاى كمالوند همراه با تعجب مى‏گفت: «اصلاً هيچ‏گونه انعطافى در وجود اين سيد نيست.»

پاسخى كه آقاى كمالوند در جواب دولت مى‏خواست بدهد، مدت دو، سه هفته‏اى زمان برد. در آن مدت افرادى از مقامهاى دولتى، از جمله رئيس شهربانى قم و فرماندار، به ديدار ايشان مى‏آمدند و حرفهايشان را مى‏زدند؛ از سوى ديگر افرادى از فضلا و مدرسين، در جلسه‏هايى به بحث و بررسى در اين مورد مى‏پرداختند. تا اينكه امام در نشستى خصوصى كه آقاى لواسانى ـ از رفقاى بسيار نزديك امام ـ نيز حضور داشت، بحث كردند و قرار شد كه بنده خواسته‏هاى امام را در كاغذ بنويسم. از جمله موارد آن: 1ـ دولت علم بايد عوض شود. 2ـ از حادثه فيضيه، رسما در رسانه‏هاى گروهى عذرخواهى شود. 3ـ تمام مأمورين و مسئولين بايد عوض شوند. 4ـ كسانى كه حادثه فيضيه را بوجود آوردند بايد مجازات شوند؛ و همچنين مسائل اساسى و اصلى ديگرى كه اكنون به ياد ندارم، در ده ـ دوازده مورد بيان شد.

طبيعى بود كه پذيرفتن اين فرازها از سوى دستگاه، غيرممكن است. اما امام مصمم بودند كه اين خواسته‏ها اجرا شود، هر چند مى‏دانستند كه چنين نخواهند كرد.

اين پيام را براى آقاى شريعتمدارى نقل كردم، ايشان هم موافق خواسته‏هاى امام بودند.

آقاى كمالوند اين چند مورد را به دولت رساند، در حالى كه كاملاً معتقد بود كه دولت زير بار نخواهد رفت. فرماندار قم گزارش داده بود كه اوضاع و احوال آرام است و آقايان سكوت كرده‏اند و حرفى ندارند، فقط بايد كسى ميان آنان با دولت براى صلح واسطه شود. اين گفته، هيچ‏گونه ارتباطى با انعطاف‏پذيرى و كوتاه آمدن دولت نداشت. 

 علت انتخاب آقاى كمالوند، براى وساطت

علت آنكه دستگاه، آقاى كمالوند را به عنوان واسطه انتخاب كرد، به زمان آقاى بروجردى برمى‏گردد؛ زيرا در زمان حيات ايشان، آقاى كمالوند تنها كسى بود كه درباره مسئله‏اى، واسطه ميان دولت و حضرت آيت‏اللّه بروجردى شد و ايشان سعى داشت خود را مستقيما به عنوان طرف دولت، چه در مورد مسئله‏اى كوچك و چه بزرگ، قرار ندهد. زيرا در آن صورت به ابهت ايشان خدشه وارد مى‏شد، به‏خصوص اگر همه جا پخش شود كه آقاى بروجردى فلان اقدام را كرده است، اما كسى به حرفش گوش نمى‏دهد.

براى مثال در نخستين سالى كه من به قم آمده بودم، مسئله بهاييت پيش آمده بود. اواخر سال، در ماه مبارك رمضان بود كه آقاى فلسفى نيز با مشورت و الهام از آيت‏اللّه بروجردى، سخن‏رانيهايى حاد و داغ، عليه بهاييت ايراد مى‏كرد. دستگاه در آغاز از خود انعطاف نشان مى‏داد و مردم بعد از آن سخن‏رانيها، به حظيره‏القدس ريختند و چند كلنگ به عنوان خراب كردن، بر آن زدند. ما هر روز از راديو به اين سخن‏رانيها گوش مى‏داديم و مردم به شدت هيجان‏زده بودند كه كم‏كم از غرب به رژيم فشار آوردند، حال به قصد تضعيف كردن آقاى بروجردى و روحانيت يا به دليل ديگر، نمى‏دانم. اما ناگهان مسئله جور ديگرى شد و نوعى شكست در اين مبارزه نصيب روحانيت گشت. پس از ماه مبارك رمضان، آقاى كمالوند از خرم‏آباد به تهران آمد تا مسئله را پى‏گيرى كند و به صورت واسطه‏اى از سوى آقاى بروجردى، وارد مذاكره شود. البته اكنون درست به ياد ندارم كه آيا با شاه نيز ملاقات كرد يا خير.

مرحوم كمالوند، شخصيتى بسيار نافذالكلمه بود و ضمن اينكه، متين صحبت مى‏كرد، حرفش را به‏خوبى مى‏توانست برساند. دستگاه نيز بر اساس اينكه ايشان در لرستان موقعيت بالايى داشت و تقريبا رياست و نفوذش در آن منطقه، براى شاه ثابت شده بود، به ايشان احترام خاصى مى‏گذاشت. اين نفوذ به حدى بود كه در مركز فرماندارى لرستان، به دليل وى، ناچار به عزل و نصبهايى مى‏شدند. ايشان در ميان روحانيت نيز، فرد شناخته شده‏اى بود. حتى به ياد دارم كه در انجمنهاى ايالتى و ولايتى، مراجع از قم تصميم گرفته بودند كه كسى را نزد شاه بفرستند ـ چون در آن زمان دولت علم بر سر كار بود و به گفته آقايان ترتيب اثر نمى‏داد ـ تا مسئله را از جانب وى پى‏گيرى كنند. از اين رو آقاى كمالوند را انتخاب كردند؛ هر چند كه قضيه ديگر به اينجا نرسيد.

بنابراين هم از سوى روحانيت و هم از جانب شاه، مرحوم كمالوند شخصيت بانفوذى به‏شمار مى‏آمد، اما هرگز وابسته نبود؛ مثل فلان امام جمعه، كه اگر رژيم مى‏خواست وى را به عنوان يك روحانى واسطه كند، هيچ‏گونه ارزش و تأثيرى نداشت، چون مراجع و ديگر روحانيان وى را قبول نداشتند. حتى به لحاظ ظاهر، فردى بسيار نظيف و مرتب بود، نظير امام كه اين امر تأثيرى بسيار مثبت، در طرف مقابل مى‏گذاشت. يكى ديگر از عوامل، خويشاوندى آقاى كمالوند با شخصى دولتى بود.

اين برخوردها آن زمان در سطح مبارزه نبود؛ بلكه تنها در سطح مذاكره بود و اين مسئله‏اى است كه حتما بايد درباره مرحوم كمالوند در نظر داشت.

امام پس از رفتن آقاى كمالوند و رساندن آن مطالب به رژيم، اعلاميه‏اى به مناسبت چهلم حادثه فيضيه صادر كردند و از طلبه‏ى جوان، به نام سيد يونس رودبارى ـ كه در فيضيه، بر اثر ضربه‏اى بسيار شديد، كشته شده بود ـ ياد كردند. قرار بود به مناسبت چهلم وى، مجلس فاتحه‏اى نيز برپا شود كه ظاهرا به مصلحت نبود، زيرا عمال رژيم بسيار آماده بودند تا اين مجلس را به هم بريزند و حتى تهديد نيز كرده بودند. به‏خصوص كه آن روزها، در آستانه محرم و عاشورا نيز قرار داشتيم و مصلحت آن بود تا فرا رسيدن آن روزها، از بروز هر حادثه‏اى جلوگيرى شود. امام نيز در آخرين روزهاى درسشان، سخن‏رانى مهمى در مسجد اعظم ايراد فرمودند كه بيشتر شركت‏كنندگان، نه از مردم عادى و عوام، بلكه از طلاب بودند. از اين مجلس نوار گرفته شد و طبيعى است كه با سرعت اين نوارها، در تمامى مملكت دست به دست گشت. امام در اين صحبت با لحنى بسيار كوبنده، فرمودند: «آمده بودند كه آقايان را تهديد كنند، من راهشان ندادم، كاش مى‏آمدند و من دهنشان را مى‏كوبيدم! براى شكايت از حوادثى كه به وجود آورده‏اند به شهربانى مراجعه مى‏كنيم، مى‏گويد كار ما نيست، كار ساواك است!، به ساواك مراجعه مى‏كنيم مى‏گويد: كار شهربانى است!، بهتر است هر دو بگويند: دستور اعلى‏حضرت بوده است! [و در اينجا با شدت و تندى، مشتشان را محكم به روى دسته منبر زدند] ما چه كنيم با اين آقاى اعلى‏حضرت؟». شايد اين نخستين بار بود كه شاه در جلسه‏اى عمومى با چنين شدتى، مخاطب واقع مى‏شد.

امام حدود 45 دقيقه صحبت كردند. حتى در بعضى قسمتها طلبه‏ها به شدت گريه مى‏كردند و گريه آنها، انعكاس عجيبى در آن زمان به وجود مى‏آورد. امام به اطلاع جمع رساندند كه اكنون به فيضيه خواهند رفت. همه با هم به دنبال ايشان از داخل مسجد اعظم بيرون آمديم و وارد صحن حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها شديم و از آنجا به فيضيه رفتيم.

امام زمانى كه وارد شدند، سمت چپ، در چند حجره كه همه خراب شده و درها و پنجره‏هايش شكسته شده بود، نشستند و فرمودند كسى روضه بخواند. يكى از طلاب برخاست و شروع به روضه‏خوانى كرد و امام مدتى گريه كردند، به طورى كه مرتب شانه‏هايشان تكان مى‏خورد.

پس از آن ماجرا كه تقريبا اواخر ذى‏الحجه بود، مردم به خصوص علما حوزه و ديگر قشرهاى مختلف، از سراسر كشور به ديدار امام مى‏شتافتند و براى جريان فيضيه، اظهار پشتيبانى و همدردى مى‏كردند.

در خيابان ارم، دسته دسته مردمى را ديدم كه به سمت منزل امام راه افتادند. دستگاه نيز قرارش بر اين بود كه تا بعد از عاشورا، هيچ واكنشى به‏خصوص در شهرهاى معروفى چون قم و تهران، نشان ندهد. از سويى، قهرا و به طور طبيعى در مجالس و محافل ماه محرم، بحث و سخن‏رانيهايى عليه دولت، بر محور حادثه فيضيه تشكيل شد. در تمام اين نشستها، ما با اظهار خوشحالى امام روبه‏رو مى‏شديم از آن جهت كه واقعه فيضيه، منجر به نشان دادن ماهيت واقعى رژيم شد و وسيله‏اى مى‏شد براى افشاگرى عليه رژيم، براى اطلاع ذهنيت مردم از آن دستگاه، كه تا چه حد نسبت به مسائل مذهبى و روحانيت بى‏اعتقاد است.

  تحريم تقيه از سوى امام

در ادامه ماجراى فيضيه، حضرت امام براى نخستين بار اعلام كردند كه «تقيه» حرام است! ارزش اين فتوا، زمانى به خوبى ترسيم و تفهيم مى‏شد كه فضاى حاكم بر ذهنيت جامعه و حوزه‏هاى علميه، درباره فرهنگ تقيه در آن دوران روشن نبود! اينكه تقيه چه جايگاهى در ذهن مردم و حوزه‏ها داشت و به بهانه آن، چه بسيار حقايقى كه پوشيده مى‏ماند و چه بسيار افرادى كه راه سازش را در پيش مى‏گرفتند!

مسئله تقيه براى مردم به اين شكل جا افتاده بود كه انسان مسلمان، براى حفظ جان، مال، سلامتى، نجات فرزندان، عرض و قوم و خويشانش از خطر هلاك و نابودى، هيچ عمل، حركت و قولى كه احتمال وقوع آن ضررهايى داشته باشد، نبايد انجام دهد. اين فرهنگ، حاكم بر قشر عظيمى از مسلمانها بود و به شكلى سكوت را در مقابل ظلم، رايج مى‏كرد. به ياد دارم، يكى از پيرمردان محترم مى‏گفت: حتى كلمه‏اى كه انسان در مجلسى مى‏گويد كه در آن احتمال خطر باشد، جايز نيست.

«تقيه» يكى از مسائل تحريف شده در فرهنگ شيعه بود و محتوا و حقيقت آن براى مردم، قبل از پيروزى انقلاب چندان مشخص و روشن نبود. اما پس از تحريم آن از سوى امام، در فاصله بين سالهاى 42 تا 57 ـ و پيروزى انقلاب اسلامى ـ مطالب و مسائل بسيارى از آن مطرح و بررسى شد. در حقيقت زيربناى پيروزى انقلاب و به اوج رسيدن حركت انقلاب، پيامد روشن كردن مسائلى چون تقيه و ولايت فقيه، براى ملت مسلمان و انقلابى بود.

مسئله ولايت فقيه، قبل از سالهاى 42 تنها به صورت پيروى از مرجع تقليد در مسائل فقهى، نظير وقف و سهم امام و... مطرح بود؛ البته نه به صورت آنكه شامل تمامى ابعاد حكومتى يك ملت شود. اين مسائلى است كه بعدها به وسيله رهبران دينى و گاه در لفافه مطرح شد؛ چون از ناحيه دستگاه در فشار زيادى بودند. اما پس از مطرح شدن بحث ولايت فقيه، با عنوان بحث امامت در نجف، از سوى امام، اين بحث و بحثهايى مانند جهاد و دفاع، در منبرها و سخن‏رانيها، نخست نه به شكلى بسيار پوشيده مطرح مى‏شد.

يكى از مباحث آن زمان «قيام سيدالشهداعليه‏السلام» بود و اين حركت اهدافى متعالى به دنبال داشت. به ياد دارم در ايام عاشورا، جلسه‏اى در هيئت انصار تهران ـ كه هيئت مؤتلفه از آن برخاسته بود و در كل، هيئتى انقلابى بود ـ پيرامون مسئله تقيه مطرح و به شكل مفصل در ميان جمع بررسى شد. با چنين تجمعاتى، قيد و بند مسئله تقيه كه به عنوان يك وظيفه شرعى بر دوش مردم سنگينى مى‏كرد، كم‏كم از بين رفت. اينها همه نتيجه حركتهايى بود كه امام هميشه رهبرى آن را برعهده داشتند. امام با يك فتوا، تقيه را حرام نمودند. البته در رساله ايشان مسئله تقيه به شكل عامل تبيين شده است، با اين توضيح كه در هر جا اگر اساس اسلام، قرآن و يا حكمى از احكام اسلام در خطر باشد، جاى تقيه نيست. مسئله تقيه در حقيقت مسئله تزاحم است و در آن صورت هم موارد و اقسامى دارد كه يكى از موارد آن، مسئله حفظ اسرار است. به هر حال، كاملاً واضح و روشن است كه حرام كردن تقيه از سوى امام، آن هم در چنان جوّ و شرايطى، نشانگر شجاعت فقهى و علمى امام بود.

 مبارزه‏هاى روحانيان و مردم، در محرم 42

در آستانه ماه محرم، طلابى كه با امام در ارتباط بودند، براى كسب تكليف نزد ايشان مى‏آمدند تا براى ايام تبليغ، به سراسر كشور رفته و در جهت بيدارى مردم به كوشند؛ به‏خصوص كسانى كه موقعيت خوبى داشتند، مى‏توانستند مطالب مهم را مطرح كنند. من نيز، براى كسب تكليف، خدمت ايشان رسيده بودم. البته امام به برخى از اين طلاب، وظيفه‏اى واگذار نمى‏كردند! شايد به اين علت كه بر فرض، فلان طلبه كارى از دستش ساخته نبود، به صورت كلى صحبت مى‏كردند. اما به برخى از افراد، سفارشهاى خاصى داشتند. به هر حال، تصميم گرفته شد كه من و عده‏اى از رفقا، به كاشان برويم. على حجتى نيز با ما همراه شد. امام به ما چنين فرمودند: «شما به شاه كار نداشته باشيد، شاه را بگذاريد براى من، اما در بقيه زمينه‏ها صحبت كنيد.»

بيشتر جلسه‏هايى كه در كاشان برگزار مى‏شد، من و آقاى حجتى با هم بوديم و در بعضى مجالس نيز تنها بودم. جلسه روضه‏اى كه در منزل يكى از متنفذين و كارخانه‏دارهاى كاشان تشكيل شد، به منبر رفتم ـ تقريبا بعد از روز پنجم محرم بود كه كم‏كم صحبتهاى مورد نظر را آغاز كرده بودم ـ ايشان با احترام و ملايمت به من گفت با اطلاعاتى كه به او رسيده است، احتمال وقوع حادثه‏اى را بعد از عاشورا مى‏دهد. من بعدها ـ از اين كلام ـ متوجه شدم كه رژيم در ايام عاشورا، تصميم داشت كه ميدان را باز بگذارد تا گفتنيها، گفته شود و افراد مخالف و مبارز به آسانى شناخته شوند و بعد از عاشورا، امام را دستگير كند و چنين هم شد. در حقيقت، اين كار نقشه‏اى قبلى بود. در واقع يكى از تبليغات سويى كه عليه امام به راه انداخته بودند، اين بود كه مى‏گفتند: «اگر امام به فيضيه نمى‏آمدند و آن‏چنان تند برخورد نمى‏كردند و از رژيم بد نمى‏گفتند، آن همه انسان بى‏گناه كشته نمى‏شد و حادثه 15 خرداد نيز پيش نمى‏آمد.» اين تبليغ سوء همه جا پراكنده شد؛ در حالى كه از گفتار برخى از افراد نيز چنين استنباط مى‏شد كه اگر امام نيز به فيضيه نمى‏آمدند و صحبت نمى‏كردند، باز هم پس از عاشورا، ايشان را دستگير مى‏كردند و در حقيقت نقشه دستگيرى ايشان، از قبل طراحى شده بود. به هر حال، ما صحبتها را آهسته آهسته، آغاز مى‏كرديم.

بنده همان ايامى كه در كاشان بودم، همراه يكى از دوستان كاشانى‏ام، به‏نام علوى ـ كه مقيم قم بود ـ به منزل آيت‏اللّه رضوى  رفتم و در يك روز جمعه، پس از پايان سخنانم براى سلامتى آقاى بروجردى دعا كردم؛ به اعتبار اينكه ايشان مرجع تقليد بزرگى بود و ضرورت و ياد كردن ايشان را در همان وقت احساس مى‏كردم؛ اما پس از پايين آمدن از منبر و نشستن در كنار آيت‏اللّه رضوى، متوجه شدم كه ايشان دلگير شد و به ايشان و اطرافيانش برخورده است كه چرا در آنجا آقاى بروجردى را دعا كردم! آقاى علوى مى‏گفت طرفداران آيت‏اللّه رضوى ناراحت شدند؛ زيرا، ايشان خود را هم‏رديف آقاى بروجردى مى‏دانند. نكته جالب اين است كه همين آيت‏اللّه رضوى، بعد از عاشورا، با جمعيت بسيارى از كاشان، براى ديدار امام به سمت قم آمد. اين احترام و اعلام پشتيبانى از امام از سوى چنين كسى كه خود را هم‏رديف آقاى بروجردى مى‏دانست، نشانگر عظمت والاى حضرت امام بود.

امام در همين ايام، نامه‏هايى براى علماى شهرستانها و از جمله كاشان نوشتند، كه نامه‏ها را آقاى حجتى آورد، زيرا ايشان يكى، دو روز بعد از من، وارد اين شهر شد. به گمانم آقاى يثربى نيز يكى از كسانى بود كه براى ايشان نامه از سوى امام آورد.

غروب روز هشتم محرم، در جلسه‏اى منبر داشتم، پس از من، آقاى حجتى هم سخن‏رانى كرد. آن روز با صراحت تمام صحبت كردم و در سخنانم هيئت دولت را با گفتارى تند، مخاطب قرار دادم؛ حتى جمله‏اى از آن خطابه را به ياد دارم كه با شور و هيجان خاصى گفتم: «يك مشت جعلّق، دور هم نشسته‏اند و رأى صادر مى‏كنند» و آيات اول سوره بقره كه مى‏فرمايد:

«و اذا قيل لهم لاتفسدوا فى‏الارض قالوا انّما نحن مصلحون» را مطرح كردم كه مانند اين افراد، مدام اصرار دارند كه ما مى‏خواهيم جامعه را اصلاح كنيم و لوايح شش‏گانه شخص شاه را پيش مى‏كشند!

از منبر كه پايين آمدم و خواستم از در بيرون بروم، آقايى درخواست كرد كه همان جا بنشينم. وقتى كه نشستم، ناگهان متوجه شدم اوضاع جلسه متغير شده است. آقاى حجتى از منبر پايين آمد و به سمت من آمد. گفت دور مجلس را محاصره كردند و حتى رئيس شهربانى، خودش با گروهى از مأموران، براى دستگيرى ما آمده است.

بلافاصله جوانهايى كه دست‏اندركار بودند، ما را از درى ديگر به داخل خانه‏اى بردند. در آنجا مدتى مانديم. حوالى شب، صداى صلوات و داد و فرياد بلند شد. مردم از داخل جلسه بلند شدند و ما را از خانه بيرون آوردند. با شعار «يا مرگ يا خمينى» از دست مأموران كه گويا قصد حمله به خانه و دستگيرى ما را داشتند، نجات دادند و با اشعارى كوبنده، ما را وارد مجلس كردند. با ديدن چنين احساساتى به شور آمديم و دلگرم از اين پشتيبانى، يكبار ديگر به روى منبر رفتيم و حرفهاى آخر را هم زديم. پس از پايان مجلس، ما را منزل به منزل به محل امنى بردند.

فرداى آن روز، در مسجد مدرسه سلطانى، سخن‏رانى كردم. رئيس شهربانى نيز آنجا بود. آقاى يثربى، شب گذشته از رئيس شهربانى درخواست كرده بود كه از دستگيرى ما صرف‏نظر كند و آنها هم دريافتند كه دستگيرى ما صلاح نيست.

در جلسه عصر آن روز، آقاى حجتى منبر رفت. پس از پايان سخنانش، رئيس شهربانى نيز به ايشان گفته بود: «مسائلى در پيش است، منتها در روزهاى بعد از تاسوعا و عاشورا، و من از شما خواهش مى‏كنم كمى كوتاه بياييد.»

كم‏كم به گوشمان رسيد كه امام نيز تصميم دارند كه روز عاشورا سخن‏رانى كنند. در همان ايام، اعلام كرده بودند براى تعمير مدرسه فيضيه، هر كس از مردم كه مى‏تواند، حتى به مقدار كم (مثلاً يك يا دو تومان) به حسابى كه براى اين منظور در بانك باز شده، پول بريزد. يكى، دو روز اين برنامه انجام شد و حتى صفهاى بسيار طولانى جلو بانك صادرات تشكيل شد كه به تعطيلى روزهاى تاسوعا و عاشورا برخورد كرد و پس از آن هم اين حساب بسته شد.

عصر تاسوعا منبر رفتم و آنچه گفتنى بود در اين دو روز و دو شب گفتم. با جمعيت هر جا كه مى‏خواستيم، مى‏رفتيم. مردم در حقيقت ما را به دليل نجات از دام مأموران با خود مى‏بردند.

معمولاً دسته‏ها صبح عاشورا، بيرون مى‏آيند و ديگر مجلسى كه مردم پاى وعظ و خطابه بنشينند، وجود ندارد. ما را به منزلى بردند و گوشزد كردند كه مأموران تا ظهر سرگرمند و صلاح نيست كه دست به اقدامى بزنند، اما اگر از عصر گذشت، احتمال دستگيرى شما زياد مى‏شود.

از سوى ديگر، بعضى رفقاى مأموران كه از مخالفان رژيم بودند، خبر مى‏آوردند كه تصميم دارند دستگيرتان كنند. با آنكه آقايان ديگر نيز در مجالس مختلف سخن‏رانى داشتند، اما صحبتهاى ما گويا سر و صداى بيشترى راه انداخته بود. خطبايى مانند روحانى، كه ما او را بسيار تحريك كرديم تا عليه رژيم سخن‏رانى كند، روى منبر خيلى در لفافه صحبت كرد.

آن روز ما را تا ظهر در آن منزل نگه داشتند. ميزبان يكى از تجار كاشان، به نام حاج آقا همايى بود. سپس اتومبيلى آوردند، ما را از آنجا كه تقريبا از مركز شهر كمى دور بود، سوار بر اتومبيل همراه حاج آقا همايى و آقاى برازش ـ از اهالى كاشان ـ به قم رفتيم. چون احتمال داشت كه ورود ما را گزارش داده باشند، نرسيده به قم، از ماشين پياده شديم و سوار بر ماشينى ديگر؛ به سمت منزل امام حركت كرديم. زيرا تصميم داشتيم كه بار ديگر از امام كسب تكليف كنيم و شرايط و جريانها را براى ايشان بگوييم، تا در صورت ضرورت و صلاح، به صحبتها و سخن‏رانيها ادامه دهيم.

در تاكسى به راننده گفتيم كه ما را به «يخچال قاضى» ببرد. پس از چند لحظه‏اى، راننده با پريشانى و ناراحتى گفت: «آقايان مى‏شود از آقا خواهش كنيد كه امروز به فيضيه نيايند!» پرسيديم: «براى چه؟» گفت: «ايشان تصميم دارند كه به فيضيه بيايند و سخن‏رانى كنند، در حالى كه ماشينهاى ارتشى مجهز، به داخل شهر آمده‏اند و حتى آمبولانس نيز همراهشان است و تمام مردم مى‏دانند كه اينها بناى كشت و كشتار دارند. با آمدن آقا به فيضيه، امروز عده زيادى كشته خواهند شد.»

به منزل امام كه رسيديم، متوجه شديم اين نگرانى، مختص آن راننده تاكسى نيست؛ بلكه، عده بى‏شمارى از مردم كه به امام ارادت داشتند، با نيرنگ و خدعه دستگاه، تحريك شده بودند كه با تلاش، امام را از آمدن به فيضيه منصرف كنند. كاملاً روشن بود كه اين سخنان، با دلسوزى خالصانه گفته مى‏شود. حتى در آن ساعتهاى آخر كه امام پا از خانه بيرون مى‏گذاشتند، از سوى علما و وعاظ تهران و منزل مراجع، مرتبا تلفن مى‏شد و درخواست مى‏كردند كه ايشان براى حفظ سلامتشان از رفتن به فيضيه منصرف شوند. عجيب آنكه وضع چنان براى آن آقايان ترسيم شده بود كه همه براى جان امام مى‏هراسيدند و وحشت داشتند.

ما از آقاى ورامينى اجازه گرفتيم كه چند لحظه‏اى امام را ببينيم. ايشان در آن زمان در خيابان «يخچال قاضى» روبه‏روى منزل حاج آقا مصطفى زندگى مى‏كردند؛ منزلى كرايه‏اى كه مالك آن، مرحوم شيخ فضل‏اللّه محلاتى بود.

داخل منزل شديم و نزد امام نشستيم، با شگفتى غرق در چهره آرام امام شديم؛ گويا هيچ اتفاقى نمى‏خواهد پيش بيايد. امام در پاسخ تمام افرادى كه برايشان پيام مى‏آوردند، مى‏فرمودند: «اينها همه ارعاب و تهديد است و هيچ حادثه‏اى پيش نخواهد آمد. من به فيضيه مى‏روم و شما اطمينان داشته باشيد كه حادثه‏اى رخ نخواهد داد.»

پس از كسب تكليف از ايشان، جريانها را گفتيم و ايشان فرمودند: «تا همين جا كافى است، شما وظيفه‏تان را انجام داديد و هيچ لزومى ندارد كه برگرديد.» سپس آقاى ورامينى، پولى كه از طرف شخصى آورده بود، به امام داد؛ ايشان نيز با كمال اطمينان از اينكه پس از سخن‏رانى، بدون هيچ اتفاقى به سلامت باز مى‏گردند، فرمودند: «اكنون خيلى دير شده است، من از فيضيه كه برگردم، رسيدش را خواهم داد.» چقدر در وجود آن مرد، اعتماد، اطمينان و اتكاى به نفس وجود داشت و تا چه اندازه اضطراب، ترس و خوف در وجودشان مرده بود! با بيرون آمدن امام تاكسى برايشان آوردند. دسته‏هاى مختلف مردم، در ميدان اول خيابان صفائيه، به استقبال آمده بودند، اطراف ماشين را گرفتند، تا در حصار مردم، امام را به فيضيه ببرند.

از روزى كه دسته‏ها براى عزادارى امام حسين عليه‏السلام تشكيل شده بود، در بيشتر شهرها ضمن عزادارى و خواندن اشعارى كه مربوط به حادثه كربلا است، مسئله فيضيه و اشعار مربوط به آن حادثه نيز مطرح شده بود. تمام دسته‏هاى سينه‏زنى كه در روز عاشورا وارد صحن مطهر حضرت معصومه سلام‏اللّه عليها شدند، كلمه فيضيه دايم در اشعارشان بود. روز عاشورا، از تهران نيز، دسته‏هايى از مدرسه حاج ابوالفتح (از سمت بازار) به كاخ گلستان مى‏آمدند تا از آنجا به سمت دانشگاه بروند و با مشتهايى گره كرده فرياد مى‏زدند: «خمينى! خمينى!! خدا نگهدار تو!» و رو به سمت كاخ گلستان ادامه مى‏دادند «بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو!» اين درست در لحظه‏اى بود كه به اصطلاح روضه شاه در كاخ گلستان برپا بود.

اين جوّ عجيب و انقلابى براى نخستين بار در دسته‏هاى عاشورا و مجالس وعظ و سخن‏رانى ايجاد شده بود.

آقاى فلسفى، ده شب در مسجد شيخ عبدالحسين ـ مسجد آذربايجانيها ـ سخن‏رانيهاى بسيار پرشور و حرارتى داشت. شب عاشورا جمعيت چنان فراوان بود كه ايشان مجبور شد با نردبان از خانه‏هاى همسايه‏ها وارد مجلس شود.

يكى از خبرنگارهاى خارجى كه آن زمان در ايران بود و بعدها، مجله‏اش را ديدم، مى‏گويد: «من نمى‏فهميدم كه هدف از اين مبارزه مردم با دولت ايران در چيست؟ جواب درستى نيز از كسى دريافت نمى‏كردم؛ تا اينكه در ميتينگى كه در بازار انجام شد و سخن‏ورى به روى منبر رفت و مفصلاً براى مردم صحبت كرد، من متوجه هدف اين پيكار عظيم شدم.» او آن مجلس را در گزارشش بسيار با عظمت منعكس مى‏كند و بعدها آن مجله، دست به دست گشت.

آقاى فلسفى در آن روز، نامه امام پيرامون استيضاح دولت علم در ده ماده را براى مردم خواند و سپس گفت: «اكنون مجلس تعطيل است و شما هم موكلين اين وكلا هستيد بنابراين هر ماده‏اى كه مى‏خوانم، اگر درست است و به جا، همه بگوييد: صحيح است.» در پايان هر ماده، مردم يكصدا فرياد مى‏زدند: «صحيح است» و به اين ترتيب با شجاعت تمام دولت را استيضاح كردند. آن روز محور بحث بيشتر درباره مسئله فيضيه بود و شب بعد از آن سخن‏رانى تكان‏دهنده، ايشان را نيز دستگير مى‏كنند.

به اين ترتيب در سراسر شهرها، نظير تهران، اصفهان، شيراز، تبريز، مشهد و... در شب و روز عاشورا وعاظ، با سخن‏رانيهايى داغ، همراه با دسته‏هاى حسينى، شور و غوغاى عجيبى به وجود آورده بودند؛ اما دولت به كلى مردم را آزاد گذاشته بود؛ زيرا، در صدد بود كه بعد از عاشورا، اقداماتى انجام دهد. به دليل همين آزادى نيز، هركس در كمال آزادى، هر چه مى‏خواست، مى‏گفت.

آن روز چون تازه از كاشان رسيده بودم، تصميم گرفتم كه سرى به خانه بزنم و به ديدن مادرم بروم. ناگهان به اين فكر افتادم كه به احتمال زياد مادرم خواهد گفت: «راضى نيستم كه به فيضيه بروى.» ـ زيرا شايعه حمله به فيضيه همه جا را پر كرده بود ـ و اگر به خانه مى‏رفتم، بى‏شك در محظور مى‏افتادم. بنابراين فكر رفتن به خانه را رها كردم و به دنبال سلاحى سرد براى دفاع از خود گشتم. چاقوى قلم‏تراشى در جيبم بود، با همين وسيله به سمت فيضيه راه افتادم. امام داخل تاكسى بودند و به سمت فيضيه مى‏آمدند. دسته‏ها تا داخل ميدان، يكصدا شعارهاى تند و محكم مى‏دادند. امام را از تاكسى سوار فولكسى كردند و ماشين، بسيار آهسته، همراه با محافظانى چون شهيد عراقى و آقاى ورامينى كه با پرچمى افراشته در دست در عقب ماشين ايستاده بود، در زير فشار جمعيت، به سمت فيضيه، به راه افتاد.

امام را از در صحن به داخل فيضيه بردند. جمعيت بى‏شمارى جمع شده بود. من در كنار حوض، مقابل امام نشستم. عده بسيارى به طبقه بالا رفته بودند. شايد به اين دليل كه تصور مى‏كردند به زودى به فيضيه، حمله خواهد شد و در آن صورت جايشان امن‏تر خواهد بود. منبرى پايين سكو قرار داشت، اما امام روى سكو نشستند و قبل از امام، آقا شيخ على‏اصغر مرواريد، ايستاده براى مردم صحبت كرد و بعد از ورود امام صحبتهايش را خاتمه داد. امام را مشاهده مى‏كرديم كه وارد فيضيه مى‏شوند، در حالى كه تحت الحنك را هم به نشان عزادارى انداخته بودند. به محض آنكه سخن‏رانى را آغاز كردند، برق قطع شد؛ اما چون از قبل باترى تهيه كرده بودند، وقفه چندانى در سخن‏رانى پديد نيامد.

آغاز سخن‏رانى امام از مصيبت كربلا بود و اينكه چگونه خيمه‏ها را به آتش كشيدند و صداى گريه، ضجه و ناله زنان و كودكان چطور بلند مى‏شد؛ امام چنين شرح دادند كه: «هدف از به وجود آوردن اين حادثه خونبار از بين بردن و ريشه كن كردن خاندان رسالت و اهل بيت پيغمبر صلوات‏اللّه عليه بود.» سپس مبارزه با مردان حق را در اين زمان پيش كشيدند و اينكه چگونه طلاب پاك فيضيه را به دليل گفتار حق، مورد ضرب و حملات وحشيانه قرار دادند و چنين فرمود: «اينان درصددند اسرائيل را بر ما حاكم كنند.» و سپس با لحنى محكم و تند، شخص شاه را مخاطب قرار دادند. نكته بسيار جالب و عجيب اين بود كه اگر مى‏خواستند امام را به دليل اين سخن‏رانى محاكمه قانونى كنند، حتى جمله‏اى در اين سخن‏رانى نمى‏يافتند كه آن را بهانه‏اى براى مجازات و يا اعدام ايشان قرار دهند. در تاريخ حكومت شاه نيز، هرگز چنين سخنى به وى گفته نشده بود. امام در ميان سخنانشان گاه شاه را چنين مخاطب قرار مى‏دادند كه: «من به تو نصيحت مى‏كنم. من نمى‏خواهم تو مثل پدرت باشى كه وقتى از اين مملكت رفت با اينكه سه نيرو در اين مملكت بود و متفقين نيز بودند، اما همه گفتند: الحمدلله كه پهلوى رفت؛ و همه جا را چراغانى كردند. من نمى‏خواهم تو اين‏چنين باشى و از اين مملكت بيرون بروى. چرا بايد هر چه كه ديكته مى‏كنند و به دستت مى‏دهند، عمل كنى؟ چهل سال از عمرت رفته و مگر چقدر ديگر باقى است؟» سپس به سخن‏رانى شاه در قم اشاره نمودند و توهينهايى كه وى به مراجع كرده بود از جمله: «اينها كرمهاى نجس هستند! اين مرتجعين شياد هستند!» و با لحنى كوبنده فرمودند: «اگر او متوجه بوده كه چه حرفهايى زده، كار خيلى مشكل مى‏شود و وى را بايد مرتد به شمار آورد.» در ادامه فرمودند: «من چنين تصور مى‏كنم كه تو را مى‏خواهند با مشورت هم، يهودى بنامند و از اين مملكت بيرونت كنند.»

امام حدود بيست دقيقه با لحنى متقن و مستدل، به شكلى كه هرگز در هيچ كجاى آن ضعفى نشان ندادند، سخن‏رانى كردند. اگر بنا بود ايشان را پاى ميز محاكمه بكشانند، پاسخ صريح و معقول امام اين مى‏توانست باشد كه من به عنوان مرجع و رهبر مردم، وى را نصيحت كردم و نصيحت كه مشكلى ندارد!

پس از اتمام سخن‏رانى، آقاى الياسى امام را با خواندن «امن يجيب» دعا كرد و ضمن آنكه مردم به تكرار اين دعا و آمين گفتن، مشغول بودند، امام را از همان در مسجد اعظم بيرون برده، سوار ماشين كردند و به سرعت به منزل بردند. وقتى بيرون آمدم، با آقاى مجتبى تهرانى روبه‏رو شدم و به لحاظ جوانى و احساساتى بودن، به اعتراض گفتم: «چرا امام را اين‏طور بردند، چرا با همان سلام و صلوات و شعار دسته‏هاى سينه‏زنى كه اطرافشان را گرفته بودند، نبردند؟» ايشان چنين پاسخ گفت كه مگر نمى‏خواهى امام زنده بماند؟ در آن صورت احتمال خطر براى ايشان بود.

امام در تمامى شبهاى محرم، هر شب به تكيه‏اى مى‏رفتند، مردم جلوى قدمشان گاو و گوسفند سر مى‏بريدند، دور ايشان را مى‏گرفتند و از دلجويى و بازديد ايشان دلگرم مى‏شدند و اين عمل، براى حفظ روحيه مردم بسيار مفيد بود.

  دستگيرى امام و كشتار 15 خرداد

شب يازدهم و يا شب دوازدهم بود ـ به درستى به ياد ندارم ـ كه به منزل امام رفتيم. صبح روز پانزدهم در منزل امام مجلس روضه‏اى برپا بود كه عصر آن روز ما خدمت ايشان رسيديم. امام در حياط نشستند. كنار ايشان آقايان صانعى، ورامينى و بعضى افراد ديگر نيز بودند. آن مجلس، مجلس (محله حكيم) بود، ازدحام جمعيت بود و شعار مى‏دادند؛ اما چهره امام بسيار درهم بود. آقاى حجتى به‏روى منبر رفت و درباره حضرت ابراهيم سخن گفت.

دوستان آن شب تصميم گرفتند در منزل آقاى خسروشاهى ـ كه پشت منزل امام بود ـ بيتوته كنند. اما من به سبب آنكه مادرم منتظر بود، به منزل رفتم. قرار بود فرداى آن شب يعنى روز دوازدهم، من در منزل امام به منبر بروم. منزل ما در خيابان صفائيه بود. صبح تازه آفتاب زده بود كه متوجه شدم كسى در مى‏زند. دم در آقاى دعوتى  را ديدم كه پريشان و وحشت‏زده گفت: «آقا را گرفتند!»

در آن لحظه از اين خبر شوكه شدم و حالم متغير گشت. همان وقت با عجله به منزل امام رفتم كه ببينم اوضاع از چه قرار است. وسط كوچه يخچال قاضى، از يكى از آقايان شنيدم: «هيچ كس در خانه نيست و همه با حاج آقا مصطفى به صحن رفته‏اند.» من هم، از همان جا به طرف صحن برگشتم.

اول چيزى كه توجه مرا جلب كرد، نبودن مأموران انتظامى، پليس و يا ارتش در خيابانها بود. در حالى كه قاعدتا بايد آن قسمت از خيابانهاى قم كه به صحن منتهى مى‏شد، پر از مأمور باشد. وقتى وارد صحن شدم، ديدم قسمتى از صحن، كه صبحها معمولاً سايه است، پر از جمعيت است. آنجا منبر گذاشته بودند و حاج آقا مصطفى با تأسف و ناراحتى، دستگيرى امام را بيان مى‏كرد و مردم هم به شدت گريه مى‏كردند. پس از سخن‏رانى حاج آقا مصطفى، ايشان ـ يا كس ديگرى ـ ميكروفون را به من داد. البته قبل از اينكه شروع به صحبت كنم، حاج آقا مصطفى يك جمله در گوش من گفت و سبب شد تا كنترلم خود از دست ندهم؛ ايشان به من گفت: «شما به شخص شاه حرفى نزن و به او توهين نكن». اگر حاج آقا مصطفى اين جمله را به من نگفته بود، مسلما تند صحبت مى‏كردم. با اين حال، چند بار تصميم گرفتم كه مردم را تحريك كنم تا به شهربانى بريزند و ببينند امام را كجا برده‏اند، ولى يك حس درونى مرا از اين كار باز مى‏داشت. شايد اگر خواسته خود را به زبان مى‏آوردم، پيامد و عواقب بسيار بدى داشت. سرانجام با طرح شعار «يا مرگ، يا خمينى» احساسات مردم را جهت دادم، سپس ميكروفون را در اختيار آقاى ورامينى، كه از نزديكان امام بود، گذاشتم. از كسى پرسيدم: «مراجع كجا هستند؟» گفت: «آقايان همه در منزل آقاى زنجانى هستند».  من هم با عجله به سمت منزل آقاى زنجانى رفتم؛ مرحوم آقاى داماد، مرحوم آقاى فخرايى و بيشتر علماى معروف ـ به‏جز حاج آقا مصطفى و مرحوم آيت‏اللّه نجفى مرعشى كه از اول صبح در صحن بودند ـ در منزل آقاى زنجانى بودند. اين آقايان هم نمى‏دانستند چه بكنند و چه تصميمى بگيرند؟ عده‏اى از روحانيان به آقايان اصرار مى‏كردند كه به صحن و نزد مردم متحصن بروند، تا شايد دستگاه واكنش خوبى به اين تحصن نشان بدهد. ولى آقايان مراجع با اين نظر مخالف بودند و مى‏گفتند: رفتن به صحن هيچ سودى ندارد و اگر به صحن بروند، ديگر توانايى مشورت و تصميم‏گيرى و تماس با تهران را نخواهند داشت. سرانجام تصميم بر آن شد كه من و يكى از آقايان به صحن برويم و به مردم بگوييم كه تا مراجع نيامده‏اند، از صحن خارج شوند. همان وقت به يكى از آقايان كه سن بيشترى داشت و در مبارزه‏ها تندرو نبود، پيشنهاد كردند كه: «شما برو!» او هم گفت: «به من حكم مى‏كنيد كه بروم و كشته شوم!»

در اين مدت كه ما در منزل آقاى زنجانى بوديم، به جمعيت داخل صحن افزوده شده بود، از جمله زنانى كه از سمت پايين شهر به مردم پيوسته بودند. به هر حال ما روانه صحن شديم. سر راه حوزه ديدم كه مردم از صحن با شعار «يا مرگ يا خمينى» خارج مى‏شوند و بعضيها هم كارد و قمه به دست به آن طرف پل آهنچى مى‏روند. در آن لحظه من تعجب كردم كه چرا مردم به آن طرف پل مى‏روند! اگر مى‏خواستند به شهردارى يا فرماندارى بروند، بايد به طرف ديگر پل مى‏رفتند. آن وقت متوجه شدم كه ارتش، آن طرف پل، يعنى در خيابان تهران، متمركز شده است. احتمالاً عده‏اى همدست ساواك و يا خود مأموران ساواك، مردم را به آن سمت، به اميد درگيرى مردم و ارتش هدايت كردند، تا بهانه‏اى به دست ارتش بدهند، تا ارتشيها صحن حرم را در اختيار بگيرند و در همه جا حكومت نظامى اعلام كنند.

در آن موقعيت، به ناچار داخل صحن نرفتيم و برگشتم تا جريان را به آقايان بگوييم. پس از برگشتن ما، ناگهان صداى تيراندازى بلند شد و آن طرف پل آهنچى بين مردم و ارتش زد و خوردى درگرفت. باز هم به آقايان اصرار كرديم كه بودن شما در بين مردم مؤثر است و تا مردم را قلع و قمع نكرده‏اند به داخل صحن برويد، شايد دستگاه از شما حيا كند و دست به كشتار نزد. گرچه دو ماه قبل، مأموران در حضور آقاى گلپايگانى و در فيضيه به روحانيان حمله كرده بودند و حتى مى‏خواستند به حجره آقاى گلپايگانى هم، حمله كنند؛ ولى وقتى رؤساى آنها فهميده بودند، اجازه نداند كه مأموران داخل حجره ايشان بشوند.

سرانجام پس از صحبتهاى بسيار، تصميم گرفته شد كه آقايان به صحن بروند. مرحوم علامه طباطبايى، آقاى داماد، آقاى حائرى و ديگر آقايان، به داخل صحن رفتند و بين جمعيت نشستند.

وقتى من به صحن رسيدم، يكى از سخن‏رانان ـ كه فردى متين و متقى بود و بعدها به پنج سال زندان محكوم شد ـ بالاى منبر صحبت مى‏كرد. پس از او، من دوباره بالاى منبر رفتم، ولى اين بار با تندى بيشترى صحبت كردم. كمى از صحبتهاى روز عاشوراى امام را بازگو كردم و باز مردم را با احساسات و گريه، به هيجان آوردم. در پايان صحبتم، پيام آقايان را بدين مضمون: «مردم به خانه‏هايشان برگردند و رأس ساعت 5 بعدازظهر در صحن اجتماع كنند» به مردم رساندم. در اين هنگام، جنازه‏اى از كشته‏هاى آن طرف پل را وارد صحن كردند. وقتى جنازه اول را آوردند، مردم متشنج شدند و جلسه به هم خورد. جنازه دوم كه رسيد، آقايان بلند شدند. ما هم از صحن خارج شديم تا حاج آقا مصطفى را همراهى كنيم و ايشان را تا بيت آقاى گلپايگانى بدرقه كرديم. سپس با يكى، دو نفر از دوستان، از جمله آقاى شيخ حسن صانعى، به منزل يكى از آقايان رفتيم. در آنجا خبر دادند مأموران ارتش در تمام شهر مستقر شده‏اند و از تهران حكم حكومت نظامى ابلاغ شده و در شهرهاى: قم، مشهد، تهران و تبريز، اجرا شده است. حدود يك ساعتى از اين مسئله گذشته بود كه چند هواپيما در آسمان شهر قم، ديده شد و با شكستن ديوار صوتى، در ميان مردم وحشت ايجاد كردند.در اين اوضاع و احوال هيچ خبرى از امام نداشتيم و نگران حال ايشان بوديم، تا سرانجام آن روز سپرى شد.

حاج آقا مصطفى نيز از منزل آقاى گلپايگانى به منزل آقاى حائرى ـ پدر خانمشان ـ رفت، سپس فرداى آن روز، راهى بيت امام شد.

 بازتاب خبر دستگيرى امام

پس از اين ماجرا، دستگيريها در قم شروع شد. هركس لباس مشكى به تن داشت و يا مقدارى محاسن داشت، مى‏گرفتند. در تهران نيز، شب قبل از دستگيرى امام ـ شب دوازدهم كه مصادف با 15 خرداد بود ـ حدود پنجاه، شصت نفر از آقايان روحانى و ديگر انقلابيون را دستگير كرده بودند. از جمله: آقاى فلسفى، مرحوم شهيد مطهرى، مرحوم محلاتى و آقاى مكارم شيرازى كه در تهران منبر مى‏رفتند. فرداى آن روز در مشهد، آقاى قمى را دستگير كردند و در شيراز هم مرحوم دستغيب را كه از علماى بزرگ شيراز و محور اصلى مبارزه‏ها در استان فارس بود.

بعدازظهر همان روز، آقاى پاكروان ـ رئيس كل سازمان امنيت ـ در مصاحبه‏اى، خبر دستگيرى امام خمينى، آقاى محلاتى و آقاى قمى را داد.

پس از انتشار خبر دستگيرى امام، همه شهرها به شكلى واكنش نشان دادند. بعضى از شهرها از مانند: تبريز، اصفهان و تهران به حالت تعطيل درآمده بود. در بعضى شهرها هم، زد و خوردهايى به وجود آمد كه منجر به دخالت ارتش شد؛ براى مثال در خرم‏آباد، آقاى كمالوند و ديگران تصميم گرفتند به مردم اطلاع دهند كه فردا ـ روز بعد از حادثه 15 خرداد ـ در مدرسه علميه كماليه ـ كه مركز اجتماعات شهر بود ـ تحصن كنند. ولى پس از ورود علما و روحانيان و عده‏اى از مردم، ناگهان مأموران، مدرسه را محاصره مى‏كنند و مانع از ورود مردم به مدرسه مى‏شوند.

مردم در تهران به خيابانها ريختند و تظاهرات راه انداختند. به اماكن دولتى حمله كردند و شيشه‏هاى اداره‏ها و وزارت‏خانه‏ها را شكستند. خلاصه زد و خورد بسيار شديد بود.

براساس آمارى كه آن روزها مى‏دادند، تنها در قم 600 نفر كشته شدند و تعداد كشته‏ها در كل كشور به ده، پانزده هزار نفر مى‏رسيد، اگر چه اين تعداد كمى مبالغه‏آميز است. يكى، دو روز بعد از اين حوادث، آقايان علما ـ آنهايى كه دستگير نشده بودند ـ جلساتى در تهران تشكيل مى‏دهند. مرحوم آيت‏اللّه خوانسارى تلاش زيادى كرد تا از اوضاع و احوال امام باخبر شود، تا اينكه ايشان را نزد امام مى‏برند. ولى اين بار خيلى مختصر در روزنامه‏ها منتشر مى‏شود كه: آقاى خوانسارى، امام را در زندان ملاقات كرده است. با اينكه ديگر اوضاع از آن شدت و حدتش كاسته شده بود، ولى هنوز حكومت نظامى از ساعت 3، 4 بعدازظهر برقرار مى‏شد. چند روزى هم بازار تعطيل بود. ولى رژيم پس از يك هفته، با فشار، مردم را وادار كرد كه اعتصاب را بشكنند و به سر كارهايشان بروند. البته متأسفانه جزئيات مسائل به دليل فاصله زياد زمانى و يادداشت نكردن، از ذهن من محو شده است.

  مهاجرت علما به تهران

ما به آقايان پيشنهاد كرديم تا از علماى بزرگ بلاد به‏خواهند كه به تهران بيايند. در اهواز آيت‏اللّه سيدعلى بهبهانى بود كه خودش مقلد داشت و مرحوم آيت‏اللّه علم‏الهدى كه از علماى بزرگ و مبارز بود. در دزفول، آقاى نقوى كه او هم رساله داشت. در اصفهان مرحوم آقاى خادمى، در مشهد آيت‏اللّه ميلانى، در لرستان مرحوم آيت‏اللّه كمالوند، در همدان آيت‏اللّه آخوند و مرحوم بنى‏صدر كه از علماى بزرگ بودند. از تمام اين علما خواسته شد كه به تهران بيايند، چون ممكن بود اين عمل، دستگاه را مجبور به آزاد كردن امام كند كه همين‏طور هم شد. سرانجام با آيت‏اللّه گلپايگانى، آيت‏اللّه شريعتمدارى و آيت‏اللّه نجفى صحبت شد. آقاى مجتبى تهرانى و برادر ايشان، آقاى مرتضى تهرانى، در اين زمينه با آيت‏اللّه گلپايگانى و كسان ديگرى مثل آيت‏اللّه منتظرى و آيت‏اللّه سعيدى، مرتب در تماس بودند و جلسه تشكيل مى‏دادند.

آن روزها نقل مى‏كردند كه: آقاى گلپايگانى، استخاره كرده بود تا تنها به تهران برود، ولى بد آمده بود. چند بار ديگر استخاره مى‏كنند و بد مى‏آيد. يكبار هم اين آيه مى‏آيد: «اذهب الى فرعون انه طغى». ايشان تصميم مى‏گيرد به آقاى شريعتمدارى پيام به‏فرستد، ولى متوجه مى‏شود كه آقاى شريعتمدارى، شبانه به سمت تهران حركت كرده است. فرداى آن روز، در مذاكراتى كه بين آقاى شريعتمدارى و دستگاه صورت مى‏گيرد، ايشان به تهران مى‏رود. حال تا چه اندازه اين خبر درست بود، من نمى‏دانم. ولى آنچه مسلم است، آقاى شريعتمدارى بدون اينكه با آقاى گلپايگانى هماهنگ كند، به تهران رفت و در شهر رى مستقر شد.

وقتى آقاى گلپايگانى اين موضوع را فهميد، از رفتن به تهران، منصرف شد و گفت: «من استخاره كردم و از استخاره‏ام اين‏طور استفاده مى‏شود. تصميم من اين بود كه براى مبارزه برويم، اما حالا مسئله صورت ديگرى يافته و من نمى‏روم».

آقاى نجفى به منزل آقاى خوانسارى رفت. آقاى ميلانى هم از مشهد آمد و به منزل بزرگى در خيابان اميريه رفت. شبها نماز جماعت در آن خانه برپا مى‏شد. در اين روزها از شهربانى به ما خبر دادند كه رژيم مى‏خواهد ما را به عنوان مسبّبان 15 خرداد كاشان دستگير كند؛ مسئله 15 خرداد قم هم مى‏توانست دليل دستگيرى ما باشد. ولى در آن روزها ما، به فكر آن بوديم افراد را وادار كنيم تا راه امام را ادامه بدهند. در آن زمان، تمام همّ و غمّ ما اين بود كه امام از زندان آزاد شوند. همه مى‏دانستيم كه روح مبارزه‏ها، امام است و كسى جز امام نمى‏تواند اين راه را ادامه دهد. دلمان نمى‏خواست دستگير شويم، چون مى‏خواستيم فعاليت كنيم و به هر شكل ممكن وسيله رهايى امام را فراهم سازيم.

مسئله دستگيرى ما از آنجا شروع شد كه يكى از آقايان را در كاشان دستگير كردند، ولى او نقش زيادى نداشت و رئيس شهربانى هم، دوستش بود. او گفته بود: «ما دنباله رو اين دو نفر بوديم». بنابراين من به خرم‏آباد رفتم تا هم در جريان نباشم و دستگير نشوم و هم در خرم‏آباد به كارهايم ادامه بدهم. وقتى به خرم‏آباد رسيدم، مقدمات مسافرت آيت‏اللّه كمالوند و حجت‏الاسلام والمسلمين آقاى جزايرى ـ از علماى بزرگ خرم‏آباد ـ به تهران را فراهم كرديم. خلاصه در همان روزها، تمام علماى بزرگ شهرهاى مختلف در تهران تجمع كردند. در اين مدت، ملاقاتهايى هم با دستگاه شد. از سوى دستگاه، كسانى مى‏آمدند و گاه فقط با مراجع و گاهى هم، با همه آقايان صحبتهايى مى‏كردند. دستگاه اصرار داشت كه آقايان به شهرهايشان برگردند.

  طرح تصويب مرجعيت امام

در اين زمان، ميان مردم و علما، شايعه شده بود كه دستگاه تصميم دارد امام را محاكمه كند و ممكن است ايشان را اعدام كنند. آقايان به اين فكر مى‏افتند كه نوشته‏اى از علما و آقايان مراجع بگيرند تا در آن نوشته، مرجعيت امام تصويب شود. اگر مرجعيت امام به تصويب مى‏رسيد، دستگاه قهرا از محاكمه و اعدام امام منصرف مى‏شد. كسانى كه در اين مسئله پيش‏قدم شده بودند، چند نفر از علماى بزرگ و با نفوذ بودند: مرحوم آيت‏اللّه آملى، مرحوم آيت‏اللّه تنكابنى، مرحوم آيت‏اللّه خوانسارى و نظير ايشان. در اين جريان، آقايان مجتبى و مرتضى تهرانى، مرحوم آيت‏اللّه ربانى شيرازى و آيت‏اللّه منتظرى هم نقش داشتند. وقتى از چند نفر آقايان نوشته مى‏گيرند، به منزل آقاى شريعتمدارى در شهر رى مى‏روند واز ايشان هم نوشته و امضا مى‏گيرند. البته امضاى آقاى خوانسارى، آقاى مرعشى و امضاى ديگر مراجع و غيرمراجع هم بود. از آقاى شريعتمدارى كه درباره مرجعيت امام سؤال شد، ايشان نوشته بود: «بله، آقاى خمينى مرجع هستند».

وقتى اين آقايان از خانه آقاى شريعتمدارى بيرون مى‏آيند، گويا آن نوشته، دست آقايان مجتبى و مرتضى تهرانى بود و قرار بود كه نوشته را به آقاى منتظرى بدهند. ولى هنگامى كه آقاى منتظرى براى گرفتن نوشته مى‏رود، ساواك ايشان را دستگير مى‏كند و در همان ساواك شهررى، ايشان را در آن فصل گرم به حمام بسيار داغى مى‏برند، بعد مى‏بينند كه نوشته با ايشان نيست. حال ساواك از كجا به اين مطلب پى برده بود، نمى‏دانم. به هر حال بعد از 24 ساعت ايشان را آزاد مى‏كنند. سرانجام اين نوشته ـ كه امام از مراجع هستند ـ منتشر مى‏شود. با انتشار اين مطلب، اگر رژيم هم قصد داشت امام را محاكمه كند، از تصميمش منصرف مى‏شد، چون شايد از نظر قوانين، توهين به مراجع و محاكمه ايشان ممنوع بود.

اين مسئله مصادف با ايام اربعين و دهه آخر ماه صفر شد. اين مدت هم، در خرم‏آباد، حركت چشمگيرى در سخن‏رانيها و مجالس بحث، صورت نگرفت. البته كم و بيش صحبتهايى در گوشه و كنار بعضى مجالس مى‏شد، ولى به طور صريح، در مورد مسائل حادثه 15 خرداد و علل قيام امام، چيزى گفته نشد.

من و دوستان خرم‏آبادى، تصميمى گرفتيم كه روز 28، مجلس بزرگى برقرار كنيم و در آن مجلس من سخن‏رانى كنم. معمولاً مجالس سوگوارى در همان حوزه علميه برگزار مى‏شد. بعدازظهر روز 28، بالاى منبر رفتم؛ البته صبح همان روز قبل از من، عده‏اى سخن‏رانى كردند، ولى آن‏طور كه بايد و شايد، نتوانستند هدفشان را بيان كنند.

با اينكه مردم در اين يك سال علاقه زيادى به امام پيدا كرده بودند، ولى آن‏طور كه بايد، امام را در صف مراجع به‏خصوص از نظر علمى، نمى‏شناختند. چون در آن زمان، بيشتر مردم خرم‏آباد، مقلد مرحوم آيت‏اللّه حكيم بودند؛ همان‏طور كه در خيلى جاها اين طور بود و مسئله امام تازه مطرح شده بود. ناگفته نماند، بعضى از علماى خرم‏آباد ـ از جمله عموى خودم ـ ايشان را به عنوان مرجع و شخصيت بزرگ، به مردم معرفى مى‏كردند.

من درباره امام و خصوصيات ايشان، از زواياى گوناگون صحبت كردم. سپس، بحث به مبارزه‏هاى امام و زندانى بودن ايشان ختم شد. به اين قسمت از صحبتهايم كه رسيدم مردم گريه كردند. به هر حال، آن منبر را به پايان رسانديم. بعد از آن، همه جا حرف از سخن‏رانى مدرسه كماليه بود. روز بعد از سخن‏رانى به ما اطلاع دادند كه مأموران مى‏خواهند دستگيرمان كنند. در آن زمان رئيس ساواك لرستان، به نام گل قصه، فردى بسيار خشن و معروف بود. او قبل از اينكه به لرستان بيايد، رئيس ساواك قم بود. بايد بگويم قبل از اينكه آقاى كمالوند به تهران مسافرت كند، جهت پى‏گيرى جريانها، موضوع تبعيد ايشان را در شوراى امنيت شهر، طرح كرده بودند كه با مخالفت فرماندار و برخى رؤساى ديگر مواجه شده بود. ما دو روز پس از سخن‏رانى، به طرف قم حركت كرديم و از آنجا به تهران رفتيم. من كم و بيش در جلسه‏هاى تهران و جريان منزل آقاى ميلانى حضور داشتم. البته گل قصه خواسته بود كه من به خرم‏آباد برگردم، ولى من تا بعد از آزادى امام، به خرم‏آباد نرفتم. وقتى هم به خرم‏آباد رفتم، او را از خرم‏آباد منتقل كرده بودند. 

 آزادى امام

وقتى به تهران آمديم، دريافتيم كه دستگاه براى متفرق كردن علما ـ كه به دليل زندانى بودن امام نمى‏خواستند به شهرهايشان برگردند ـ فشار مى‏آورد، تا بعدها اين چنين منعكس نشود كه به دليل تلاش و تجمع مراجع و علما، امام آزاد شده است. آقايان هم، كم و بيش به اطراف تهران رفته بودند، بعضيها به مشهد، بعضى به دماوند و برخى هم به كرج رفته بودند. يك روز عصر، علماى مهاجر در منزل پسر آيت‏اللّه صالحى كرمانى ـ آيت‏اللّه صالحى كرمانى بزرگ‏ترين شخصيت مذهبى استان كرمان بود ـ واقع در ميدان امام حسين عليه‏السلام جمع شده بودند. من و آقاى جزايرى هم به آنجا رفتيم. آقاى بنى‏صدر، آقاى منتظرى و مرحوم شهاب‏الدين اشراقى ـ داماد امام ـ هم آنجا بودند. آن روز، آقايان يك تلگراف تنظيم كرده بودند. البته بيشتر اين كارها را آيت‏اللّه منتظرى طراحى و برنامه‏ريزى مى‏كرد. ايشان با تلگرافى، كه همه آقايان آن را امضا كرده بودند، حال امام را در زندان جويا شدند. اين تلگراف در واقع تجليل از امام بود.

مردد بوديم، چه كسى به تلگراف‏خانه برود كه دستگير نشود. به ياد دارم كسى گفت: «تلگراف را آقاى حاج عبدالجواد ببرد» ـ حاج عبدالجواد جبل عاملى از مدرسين پير و معروف قم بود ـ ناگهان آقاى بنى‏صدر معترضانه گفت: «آقايان اينجا آمدن و نشستن و ميوه خوردن، فايده‏اى ندارد. اگر بناست كارى بكنيم، بايد واقعا يك كار جدى كرد و اگر بناست اوضاع به همين شكل بماند، خودتان به شهرهايتان برگرديد و آنجا مردم را ارشاد و هدايت كنيد». اين سخن خوب و محركى بود كه ايشان در آن جمع مطرح كرد. سرانجام جلسه تمام شد. جلسه در طبقه فوقانى بود. وقتى پس از اتمام جلسه به حياط رفتيم، ناگهان متوجه شديم كه خانه را محاصره كرده‏اند. سرهنگ طاهرى معروف و ملعون ـ كه بعدا او را كشتند ـ آمد، مقابل در ايستاد و با تندى گفت: «آقايان اينجا چه مى‏كنند؟ بايد زودتر متفرق شويد». آن اجتماع را پراكنده كردند ولى كسى را دستگير نكردند.

باز يك روز در منزل آقاى ميلانى همه جمع بوديم. آن روز آقاى قائمى ـ از علماى معروف آبادان ـ گفت: «گويا مى‏خواهند اين سه نفر را آزاد كنند يعنى امام، آقاى قمى و آقاى محلاتى را.

به هر حال ما به قم برگشتيم. يك روز ظهر بود كه آقاى صانعى و آقاى ربانى املشى به منزل ما آمدند. ايشان گفتند: «امام را آزاد كرده‏اند، آماده شويد كه به تهران برويم.» ما ابتدا به منزل امام در قم رفتيم، آقاى پسنديده هم آنجا بود. ولى، حاج آقا مصطفى به تهران رفته بود. ما هم به همراه آقاى پسنديده، به تهران رفتيم.

امام را حدود ظهر آزاد كرده بودند. ايشان به همراه آقاى قمى و آقاى محلاتى، به منزل آقاى نجاتى در داووديه رفته بودند. ما هم مستقيم به همان داووديه رفتيم. البته وقتى رسيديم، عصر و ساعت 30 /5 بود. مردم براى ملاقات امام صف كشيده بودند. ساواكيها هم، دم در ايستاده بودندو مردم را يكى يكى عبور مى‏دادند. ما به داخل رفتيم و امام را زيارت كرديم. من اوايل دستگيرى ايشان، تفألى بر قرآن زده بودم، كه سرانجام امام را مى‏بينم يا نه، خوب آمده بود. آقاى خوانسارى و آقاى پسنديده، پس از ملاقات با امام، رفتند.

من باز هم، تفألى زدم كه امام را براى بار ديگر مى‏بينم يا نه؟ ما عشق عجيبى به امام داشتيم. پيش از مبارزه هم، به امام عشق مى‏ورزيدم. قرآن را كه باز كردم، از همان آيه مطمئن شدم كه امام را خواهم ديد.

در همان عصر، آقايان مراجع هم، به ديدن امام و آقايان قمى و محلاتى، آمدند. آقاى ميلانى و آقاى شريعتمدارى هم كه از شهرستان آمده بودند، به ديدن امام رفتند.

آقاى هاشمى، كه از سربازى فرار كرده بود، به ديدن امام آمد و تا اواخر شب كه آنجا بوديم، حضور داشت. سپس، ما با آقاى جزايرى برگشتيم. فردا صبح من دوباره به ديدن ايشان رفتم. ولى آنجا را محاصره كرده بودند و پاسبانها و مأموران كلانترى، سوار بر اسب، مردم را متفرق مى‏كردند. مدتى در آنجا مانديم، نمى‏گذاشتند به كوچه برويم. امام دو روز در منزل آقاى نجاتى بودند. هر كدام از آقايان را هم به شهرهايشان منتقل كردند. سپس به خانه آقاى روغنى ـ از مقلدين و علاقه‏مندان امام ـ در قيطريه رفتند. امام مدتى در منزل ايشان بودند. خانه‏اى اجاره كردند و به آنجا رفتند.

آن روز، امام نشسته بودند و مردم پى‏درپى مى‏آمدند و دست ايشان را مى‏بوسيدند. حتى آقاى ميلانى و آقاى شريعتمدارى آمدند و از آزادى امام، اظهار خوشحالى كردند. شب قبل از محاصره، چند نفر از جمله آقاى صانعى مانده بودند. ايشان نقل مى‏كرد آقاى قمى براى ديدن مادرش به منزل يكى از برادرانش رفته بود. وقتى ساواكيها مى‏آيند، از رفتن آقاى قمى، خيلى مضطرب و ناراحت مى‏شوند. امام وقتى متوجه اين تندرويهاى ساواك شدند، خيلى عصبانى شدند و فرمودند: «اگر به چنين رفتارى ادامه دهيد، به مسجد شاه مى‏روم و حرفهايم را به مردم مى‏زنم». ساواكيها با اين تهديد، كمى عقب‏نشينى كردند. 

 چگونگى دستگيرى امام

قبل از اينكه امام، از جريان 15 خرداد اطلاع پيدا كنند، ايشان رابه منزلى ـ كه درش باز بود ـ در دانشگاه افسران مى‏برند. همان وقت يك پاسبان كشته مى‏شود و ايشان را به عشرت‏آباد مى‏برند. امام 24 ساعت در سلول بودند و اطلاع چندانى از بيرون نداشتند. سپس، آقاى پسنديده به ديدار ايشان مى‏رود و به گونه‏اى خاص، اطلاعاتى به امام مى‏دهد؛ بدين ترتيب كه، از ايشان مى‏پرسد: «شما به آقاى ميلانى، آقاى شريعتمدارى، آقاى آخوند، آقاى سيدعلى و... گفتيد كه به تهران بيايند؟» امام مى‏گويند: «نه». ولى امام از همين سؤال و جوابها مى‏فهمند كه علما و مراجع به تهران آمده‏اند.

امام بعد از آزادى به منزل آقاى نجاتى مى‏آيند. گويا آقاى محلاتى، تمام جريانهاى كشتار مردم را، براى امام تعريف مى‏كند. ايشان خيلى ناراحت مى‏شوند؛ آنكه فرمودند: 15 خرداد مرا پير كرد و مى‏گويند: «كاغذ و قلم بياوريد كه مى‏خواهم اينان را به خاك و خون بكشانم.» آشپز مى‏گفت: «دستشان را بوسيديم و التماس كرديم و گفتيم: صبر كنيد». سرانجام امام را از تصميمشان منصرف مى‏كنند.

امام را به خانه آقاى روغنى مى‏برند و آقاى محلاتى را جاى ديگر و آقاى قمى را هم به جاى ديگرى بردند. ديدار آقاى محلاتى، كم و بيش آزاد بود و ما ايشان را ملاقات مى‏كرديم، البته پس از مدتى ايشان را به شيراز بردند. اما ملاقات با آقاى قمى و امام ممنوع بود و به هيچ وجه نمى‏گذاشتند كسى به جز نزديكان و خويشانشان، ايشان را ببيند.

عده‏اى خرده مى‏گيرند كه تجمع علما در تهران، باعث شده بود كه دستگاه بين آنها تفرقه بيندازد؛ مى‏دانيد كه هر كار مثبت، جنبه‏هاى منفى و ضعف هم در كنارش وجود دارد. ممكن است كه از مهاجرت آقايان و مراجع، استفاده شده باشد، اما اگر آقايان مهاجرت هم نمى‏كردند، نمى‏شد اين استفاده را كرد. اين طور نيست كه مهاجرت به تهران تنها علت و منشاء اين سوءاستفاده بوده باشد. آنها عواملى داشتند و ترفندهايى به كار مى‏بردند كه بين آقايان تفرقه بيندازند و اين كار را در شهرستانها هم، مى‏توانستند بكنند. همچنين در آن زمان هم كارى بهتر و مؤثرتر از هجرت علما نبود. در ضمن اين مسئله در تمام ايران و در حوزه نجف مطرح شد. پس از سخن‏رانى امام در قم كه ايشان را دستگير كردند، رژيم از راديو، روزنامه و هر چه در اختيارش بود، عليه امام استفاده كرد. حتى گفتند: «جمال عبدالناصر كسى را فرستاده تا مردم و روحانيان را تحريك كند.» همچنين با شخصى در راديو، مصاحبه كردند. حتى شاه در سخن‏رانيش گفت: «اين شخص، نفرى 25 قران به اينها داده است كه آمدند و «زنده باد، مرده باد» گفتند».

اين تبليغات چنان روى مردم اثر گذاشته بود كه بيشتر مردم اعتراض مى‏كردند كه چرا امام آن روز در مدرسه فيضيه آن حرف را زدند كه اين همه آدم كشته شود.

با آن تبليغات سوء درباره امام، اگر آن روز مراجع نمى‏آمدند، ايشان تنها مى‏ماندند. ولى پس از دستگيرى ايشان، آقاى گلپايگانى، آقاى شريعتمدارى، آقاى ميلانى و بقيه مراجع اعلاميه دادند و وقتى مردم ديدند كه مراجع‏شان به تهران رفته‏اند و اعلاميه منتشر كرده‏اند، فهميدند كه امام از سوى اين علما تأييد و حمايت شده‏اند. خلاصه اينكه، اين مهاجرت نقش بسيار مهمى در روند انقلاب داشته است.

  بازگشت امام به قم

پس از آنكه امام به قيطريه منتقل شدند و مدتى گذشت، علمايى كه از شهرستانها مهاجرت كرده بودند، از بازگشت ايشان به قم و ملاقاتشان مأيوس شدند و كم‏كم به شهرهايشان برگشتند. البته، خود امام گفته بودند كه آقايان به شهرهايشان برگردند. با اين حال بعضى در تهران ماندند، از جمله، آيت‏اللّه كمالوند كه تا فصل زمستان مانده بود كه شايد بتواند با امام، ملاقات كنند؛ ولى دستگاه، چنين اجازه‏اى به ايشان نداده بود. آقاى جزايرى هم از خرم‏آباد آمده بود و تا پاييز ماند. يادم مى‏آيد كه امام، حاج آقا مصطفى را نزد آقاى جزايرى فرستاده بودند كه به او بگويد: به خرم‏آباد برگردد.

روزهاى اول آزادى امام و تحت نظر بودن ايشان در قيطريه، با انتخابات مجلس شوراى ملى مصادف شد. آقاى شريعتمدارى و آيت‏اللّه ميلانى، توافق كرده بودند كه انتخابات را تحريم كنند و اعلاميه‏اى مشترك براى تحريم انتخابات داده بودند و از مردم دعوت كرده بودند كه يك روز عصر در مسجد شاه تجمع كنند تا در مسجد، اعلاميه براى همه خوانده شود. ولى پس از انتشار اعلاميه، از برگزارى مجلس جلوگيرى شد. آن زمان در تهران، سه مرجع وجود داشت: آقاى ميلانى، آقاى نجفى و آقاى شريعتمدارى. اين سه مرجع را در يك شب از تهران دور كردند، آقاى نجفى و آقاى شريعتمدارى را به قم و آقاى ميلانى را هم به مشهد فرستادند.

در مدتى كه امام تحت‏نظر بودند، مبارزه به شكلهاى گوناگون در سراسر كشور جريان داشت، البته شدت مبارزه‏ها در تهران، بيشتر از جاهاى ديگر بود.

با شروع ماه رمضان، مجالس و حركتهاى انقلابى هم بيشتر مى‏شد، به‏خصوص در تهران و مسجد جامع كه پايگاه بود. در روزهاى ماه رمضان، آقايان مرتب سخن‏رانى داشتند و عليه رژيم صحبتهايى مى‏كردند، مأموران همه ايشان را تعقيب مى‏كردند و مى‏گرفتند. در هر حال رمضان پر سر و صدايى بود. از جمله وقايعى كه آن سال در تهران اتفاق افتاد، اعدام مرحوم طيب و حاج اسماعيل رضايى بود. البته براى جلوگيرى از اعدام ايشان، خيلى تلاش شد ولى به نتيجه نرسيد. به‏غير از اين دو نفر، افراد ديگرى را هم، در جريان 15 خرداد دستگير كردند كه عده‏اى را به اعدام محكوم كردند و بقيه هم زندانى شدند. البته فعاليتهايى براى تخفيف مجازات اعداميها صورت مى‏گرفت و گاهى هم به نتيجه مى‏رسيد.

به ياد دارم كسى كه در روز 15 خرداد سخن‏رانى مى‏كرد و روحانى هم نبود، دستگير كردند و مى‏خواستند اعدامش كنند، ولى با تلاش من و آقاى كمالوند، او به پنج سال زندان محكوم شد.

در همان روزها، آقاى مكارم را در شيراز دستگير كردند، البته پس از مدت كوتاهى آزاد شد. بعد از ماه رمضان و در ايام عيد بود كه علم و دولت او، بركنار شد و حسنعلى منصور نخست‏وزير گرديد. علماى قم به رهبرى آقاى منتظرى و آقاى ربانى شيرازى تصميم گرفتند كه به منصور تلگرافى بزنند و از او بخواهند تا امام را به قم بفرستد. چنين درخواستى در زمان علم ممكن نبود، ولى حالا كه دولت جديدى روى كار آمده بود، موضوع فرق مى‏كرد. تلگراف تنظيم شد و عده زيادى آن را امضا كردند. تلگراف را من نيز امضا كردم.

گويا دولت هم بى‏ميل نبود كه چنين كارى انجام شود. چون اگر دستگاه مى‏خواست، مى‏توانست به آسانى، جلو اين تلگراف را بگيرد، ولى مسئله‏اى پيش نيامد و تلگراف تنظيم شد. پس از فرستادن تلگراف، طولى نكشيد كه امام را به قم منتقل كردند.

اين طور نقل شده است كه گويا بعدا حسنعلى منصور گفته بود: «من آقاى خمينى را آزاد كردم، ولى باز اگر مسئله‏اى پيش بيايد، مى‏توانم دوباره او را دستگير كنم». به هر حال دستگاه مخالفتى با اين تلگراف نداشت و امام به قم بازگشتند.

آن شب يكى از آقايان آمد و گفت: «امام را آوردند». هيچ فكر نمى‏كرديم كه امام را به اين زودى بياورند. من همان موقع به منزل امام رفتم. عده‏اى نيز به زيارتشان آمده بودند.

در واقع سرهنگ مولوى، خودش مى‏آيد و امام را سوار بر ماشين مى‏كند و شبانه به سوى قم حركت مى‏كنند. مدتى در راه معطل مى‏كنند تا قدرى از اول شب بگذرد. ساعت 10 شب بود كه ايشان را آوردند.

امام مى‏گفتند: «بى‏خود مدتى كنار جاده ايستادند و با ماشين ور رفتند، معلوم بود كه بهانه است.» اگر امام را سرشب مى‏آوردند، مردم بيشترى در خيابانها حضور داشتند و ممكن بود سر و صدا و هياهوى بيشترى كنند. دستگاه اصلاً مايل نبود كه مردم براى امام ابراز احساسات كنند. با اينكه ساعت حدود 10 شب بود، ولى در خانه امام جمعيت زيادى گرد آمده بودند. امام جلو در نشسته بودند و مردم از داخل حياط، دست ايشان را مى‏بوسيدند. از فرداى آن شب، جمعيت زيادى از تهران و شهرستانها به خانه امام سرازير شدند. اين يك آزادى كامل بود و هركس ايشان را نديده بود، مى‏توانست به راحتى ايشان را ملاقات كند. حتى شنيديم كه بعضى از يهوديها هم مى‏خواستند امام را ببينند و بدانند امام كيست! قم تا مدتى حال و هواى تازه داشت و ما طلبه‏ها و علاقه‏مندان امام، از خوشحالى در پوست خود نمى‏گنجيديم. اصلاً باور نمى‏كرديم كه امام بتوانند به قم بيايند. آن روزها، روزهاى بسيار لذتبخشى بود. كار ما اين شده بود كه از اول صبح به منزل امام برويم و تا شب آنجا بمانيم. ايشان معمولاً در منزلشان براى عموم سخن‏رانى نمى‏كردند، اما گاهى ما با بعضى از علما، در اندرونى به خدمت ايشان مى‏رفتيم.

اين طور نبود كه امام بعد از برگشتشان، سكوت كنند و حرفهايشان را نزنند. ايشان در صحبتهايشان علما را به آمادگى و وحدت دعوت مى‏كردند.

در همين روزها آقايان فضلا و مدرسين قم، تصميم گرفتند كه به مناسبت آمدن امام، جشن مفصلى در مدرسه فيضيه بگيرند. معمولاً چنين تصميم‏گيريهايى در مدرسه خان انجام مى‏شد. آقايان منتظرى، ربانى شيرازى و ديگران، به مدرسه خان رفتند و تصميماتى در اين زمينه گرفتند. قرار شد كه قطع‏نامه‏اى تنظيم و در مجلس جشن خوانده شود. قطع‏نامه‏اى در ده ماده تنظيم شد. ضمن آنكه قرار بود قطع‏نامه را آقاى على حجتى كرمانى بخواند و آقايان مرواريد و خزعلى در آن جشن سخن‏رانى كنند.

گويا امام را براى اينكه در محظور قرار نگيرد، رسما از موضوع قطع‏نامه مطلع نكردند. چون ايشان تازه از زندان آزاد شده بودند و صلاح نبود در اين كارها با ايشان مشورت كنيم. نقل مى‏كردند كه امام نيز خوششان نيامده بود كه قطع‏نامه را بدون اطلاع ايشان تنظيم كرده‏اند.

من مأموريت داشتم كه از سوى آقايان بروم و آقاى شريعتمدارى را براى جشن دعوت كنم. به جلسه‏اى عمومى رفتم كه عده زيادى در آنجا بودند. كنار آقاى شريعتمدارى نشستم و گفتم: «جشنى به مناسبت تشريف‏فرمايى آقاى خمينى برگزار مى‏شود، آقايان از حضرت عالى دعوت كرده‏اند كه در اين جشن شركت كنيد». ايشان پرسيدند: «چه كسى بناست به منبر برود؟» من گفتم: «آقاى مرواريد و آقاى خزعلى». ايشان روى آقاى مرواريد حساسيت داشت و گفت: «اين آقا در منابر به مراجع توهين مى‏كند.» و به اين دليل از آمدن به جشن خوددارى كرد.

جشن خيلى مفصل و باشكوه بود، به‏خصوص در آن لحظه كه امام وارد شدند. امام اول به حرم مشرف شدند ـ از همان درى كه صحن كوچك را به مدرسه فيضيه متصل مى‏كند و همان‏جايى كه ايشان روز عاشورا نشسته بودند و سخن‏رانى كردند ـ لحظه‏اى كه ايشان از پله‏ها پايين مى‏آمدند، براى ما لحظه لذتبخشى بود و هر قدر كه مردم براى امام اظهار علاقه و ابراز احساسات مى‏كردند، ما هم شوق و شعف بيشترى پيدا مى‏كرديم، از آن جهت كه ايشان مظهر اسلام و روحانيت بودند.

امام را به كتابخانه مدرسه فيضيه آوردند؛ محل نشستن‏شان را جلو كتابخانه قرار داده بودند. آقايان مرواريد و خزعلى صحبت كردند و سپس قطع‏نامه خوانده شد.

آن شب، آقاى خزعلى بهترين سخن‏رانيش را كرد؛ يك سخن‏رانى ابتكارى داشت. به ياد دارم، ايشان براى سخن‏رانى حروف الفبا را به عنوان طليعه منبر قرار داد و گاهى در ميان صحبتهايش از استعاره و الفاظى عجيب و غريب استفاده مى‏كرد. هركس در آنجا بود محو سخن‏رانى مى‏شد. ايشان بسيار جالب آمدن امام را از تهران به قم تعريف كرد. ـ اگر از ايشان بخواهند سخنانشان را به رشته تحرير درآورد، نوشته بسيار زيبايى مى‏شود. گرچه نوشتن آن، جذبه صحبت و گويايى سخن‏رانى را ندارد. ـ بعد از سخن‏رانى آقاى خزعلى، آقاى حجتى قطع‏نامه را خواند و اين جلسه خاتمه يافت. از مراجع در آن مجلس، گويا فقط آقاى نجفى شركت كرده بود. البته اكنون نمى‏توانم به طور قطع بگويم كه چه كسانى بودند. ممكن است آقايان ديگر هم شركت كرده بودند، ولى چون امام قدرى دير آمدند، آنها رفته بودند.

به دنبال اين جلسه، جلسه‏هاى ديگرى هم به عنوان جشن و سرور، به مناسبت آمدن امام برگزار شد؛ از جمله، جلسه‏اى كه در يكى از ميدانهاى بزرگ قم ـ ميدان ميوه و تره‏بار ـ برگزار شد و در آن جمعيت بسيار زيادى شركت داشتند. در آن جلسه، آقاى مرواريد به منبر رفت.

در اين مدت، سرهنگ مولوى در مهمان‏خانه ارم ـ محلى نزديك خانه امام ـ مانده بود تا آن روزهاى شلوغ قم بگذرد. گويا سرهنگ مولوى پس از خواندن قطع‏نامه، يك روز نزد امام مى‏رود و برخورد بدى با ايشان مى‏كند و مى‏گويد: «اگر لازم باشد، من اينجا لباس سربازى مى‏پوشم». امام هم جواب تندى به او مى‏دهند.

در روزنامه‏ها نوشته بودند: «امام تعهد داده است كه ديگر در مسائل سياسى دخالت نكند، به اين شرط او را به قم منتقل كرديم». گويا سرهنگ مولوى از امام خواسته بود كه بگويند: اين قطع‏نامه به من ربطى ندارد و آن را تكذيب كنند. بعد از اين جريانها هم، آقاى حجتى را دستگير كردند، او را خيلى شكنجه دادند تا بفهمند چه كسانى قطع‏نامه را تنظيم كرده‏اند و آيا امام خمينى در اين جريان دخالت داشته‏اند يا نه؟

پس از آنكه آمد و رفتها عادى شد، امام به بازديد مراجع و ديگران رفتند و براى شروع درس فرصتى پيدا شد. بازديد مراجع با روز عيدغدير مصادف شده بود؛ ايشان صبح زود، با خلوص و تواضع به ديدن مراجع قم رفتند. ايشان هميشه در ايجاد وحدت و ترغيب به اتحاد و يگانگى، پيش‏قدم بودند؛ همان‏طور كه حركتهايى مشابه اين، در بعد از انقلاب هم انجام شد.

روز عيد قربان، جمعيت زيادى از تهران، براى ديدن امام آمدند. به ياد دارم كه مردم دسته دسته مى‏آمدند و دست ايشان را مى‏بوسيدند.

قرار شد كه امام بيايند و درس را شروع كنند، من و آقاى مصباح و چند نفر ديگر به مناسبتى به اندرونى رفته بوديم كه صحبت درس شد؛ امام گفتند كه نمى‏توان بحث گذشته را دنبال كرد. بحث ايشان در مورد مكاسب و... بود و درس به دليل مصادف شدن با انقلاب و مسائل 15 خرداد و محصور شدن امام، يك سال تعطيل شده بود. بيشتر از يك ماه به پايان سال تحصيلى نمانده بود كه به امام اين پيشنهاد شد. گويا آقاى سبحانى مواردى را يادداشت كرده بود كه امام بتوانند در آن مدت كوتاه، اين مباحث را تدريس كند.

دقيق به ياد ندارم در چه تاريخى، ولى امام يك روز به مسجد اعظم تشريف آوردند و مقدمات درسشان را گفتند، تا مردم و طلاب باخبر شوند. از تهران هم عده‏اى آمده بودند. جمعيت بسيارى در مسجد اعظم تجمع كرده بودند. ايشان حدود يك ساعت و نيم صحبت كردند. در آغاز سخن‏رانى همه در اين فكر بودند كه امام چگونه صحبت خواهند كرد كه هم حرفهايشان را بزنند و جريان 15 خرداد را بررسى كنند، هم به شكلى صحبت نكنند كه دستگاه دوباره ايشان را دستگير كند.

ايشان در شروع صحبتهايشان چنين گفتند: «15 خرداد مرا كوبيد». امام هيچ وقت در صحبتهايشان اظهار عجز نمى‏كردند. وقتى اين جمله را گفتند، گريه حضار شروع شد. امام در ادامه صحبتهايشان جواب شاه را دادند؛ شاه در يك سخن‏رانى به ارتجاع سياه و خرابيهاى 15 خرداد اشاره كرده بود و اينكه علما با تمدن مخالفند! او گفته بود: «مراجع مى‏گويند: با الاغ سفر كنيد! ولى مگر همين مراجع نبودند كه با هواپيما رفتند مشهد، با هواپيما از مشهد به تهران برگشتند. اينها مى‏گويند الاغ سوارى كنيم!...»

به هر حال امام جواب همه حرفهاى شاه را دادند ولى نه به آن شكل كه در سخنانشان به شخص شاه حمله كنند. در آن زمان، جو خاصى عليه مراجع به وجود آمده بود و احتمالاً دستگاه در اين مسئله دست داشت. ولى امام اين مسئله را براى مردم روشن كردند و به شكلى به همه مراجع، حتى به آقاى گلپايگانى كه در قم بود، گفتند: «آن كسى هم كه در قم مانده بود، كار كرد». و به همه، احترام گذاشتند.

اين سخن‏رانى در نوار كاست ضبط و تكثير شد و در تمام ايران، به دست طلاب رسيد. سرانجام ايشان درس را شروع كردند.

بحث ادامه تا نزديك ماه محرم داشت، كه مدرسه تعطيل شد و آقايان به اطراف رفتند و پراكنده شدند. آن سال من به آبادان رفته بودم. امام در دوازدهم محرم، كه سالگرد 15 خرداد بود، اعلاميه‏اى دادند، ولى اعلاميه را همه مراجع امضا كردند. پيش از اين نيز دوبار، اعلاميه‏هايى مشابه اين اعلاميه، يك بار قبل از حادثه 15 خرداد و يك بار هم قبل از حادثه فيضيه، منتشر شده بود. امام همه آقايان را به منزلشان دعوت كردند و اعلاميه‏اى دادند كه با لحن تندى نوشته نشده بود، ولى شامل مسائل خوبى بود. همه آقايان آن را امضا كردند، حتى كسانى كه مرجع نبودند و پيرمردانى مثل: آقاى زنجانى، مرحوم آقاى لنگرودى و علامه طباطبايى كه از بزرگان حوزه بودند. امام به دليل احترام به اين آقايان، آخر از همه امضا كردند. اعلاميه ديگرى هم در 12 محرم منتشر شد كه آقاى ميلانى، امام و چند نفر ديگر، آن را امضا كردند.

  فوت آقاى كمالوند

از جمله حوادثى كه در اين مدت پيش آمد، فوت آقاى كمالوند، در ماه ذى‏حجه بود. آقاى كمالوند، در ماه رمضان آن سال در خرم‏آباد، ناراحتى قلبى پيدا كرد، ولى دكترها متوجه بيمارى قلبى ايشان نشدند و گمان مى‏كردند بيمارى ايشان، تنگى نفس و مربوط به ريه است. حتى ايشان را به تهران هم كه آوردند، پزشك معالج فقط دستگاه تنفسى‏شان را معالجه كرد و امام تازه آزاد شده بودند كه آقاى كمالوند را براى معالجه به تهران آوردند. به عيادت ايشان كه رفتيم، از تنگى نفس اظهار ناراحتى مى‏كرد. بعد معلوم شد كه آقاى فلسفى، دكتر نهاوندى را براى معاينه ايشان بردند. دكتر نهاوندى گفت: «ايشان ناراحتى قلبى دارد و چون از اول بيمارى، به قدر كافى استراحت نكرده است، در صورت حمله مجدد، ممكن است فوت كند.» كه همين‏طور شد. گويا يك روز آقاى كمالوند مى‏خواست به ديدن امام برود ـ چون پس از آزادى امام ايشان را نديده بود ـ كه در همان روز، سكته مى‏كند.

شبى كه خبر سكته آقاى كمالوند، در قم به ما رسيد، قرار بود كه حاج آقا مجتبى، حاج آقا مرتضى و حاج آقا مصطفى براى شام در خانه ما ميهمان باشند. سرشب بود، آقايان مجتبى و مرتضى تهرانى آمده بودند، ولى هنوز حاج آقا مصطفى نيامده بود كه يكى از طلاب خرم‏آبادى به منزل ما آمد و گفت: «آقاى كمالوند فوت كرده است و شما به منزل امام برو». من به منزل امام رفتم و فهميدم كه آقاى كمالوند نزديك ظهر فوت كرده است. همان شب، آقاى خرم‏آبادى و عده‏اى ديگر از آقايان اهل خرم‏آباد، به خانه ما آمدند. مرحوم حاج آقا مصطفى ـ كه آدم شوخى بود ـ به منزل ما آمد و گفت: «من خوشم مى‏آيد كه به افراد، خبر فوت كسى را بدهم، ولى وقتى خبر فوت آقاى كمالوند را به آقا دادم، ايشان به قدرى ناراحت و متأثر شدند كه من از اين كارم پشيمان شدم. نمى‏دانم چطور شد كه من اين كار را كردم!»

من صبح به خدمت امام رفتم كه توضيح بدهم جنازه آقاى كمالوند، چگونه تشييع مى‏شود؛ قرار بود جنازه ايشان را از تهران تشييع كنند تا سر قبر آقا، بعد از آنجا جنازه را به قم بياورند و بعدازظهر جنازه را از مسجد امام به طرف صحن مطهر تشييع كنند. وقتى من رسيدم، ايشان خيلى ناراحت بودند، وقتى مرا ديدند، ساعت تشييع را از من پرسيدند.

ما مى‏خواستيم كه جمعى از طلاب قم را به استقبال جنازه بفرستيم، بنابراين به امام پيشنهاد كرديم كه ايشان از طرف خودشان دو نفر نماينده، براى استقبال جنازه بفرستند. اين عمل امام تأثير خوبى بر مردمى كه از خرم‏آباد و لرستان آمده بودند، مى‏گذاشت و باعث مى‏شد كه امام به شكلى مطرح شوند. امام فرمودند آقاى اسلامى تربتى ـ ايشان بعدها عضو مجلس خبرگان شد و در زمان شاه تبعيد گرديد ـ و آقاى سعيد اشراقى براى استقبال بروند. ما هم طلبه‏ها را راه انداختيم، حدود ظهر، در كوشك نصرت به مشايعين ملحق شديم. گويا تشييع تهران خيلى مفصل و مجلل، برگزار شده بود.  

مشايعين در كوشك نصرت ايستادند و آقاى اشراقى، با بلندگو چند كلمه‏اى صحبت كرد. سپس يكى از روحانيان خرم‏آباد، به نام آقاى سيدحسين طاهرى ـ كه از خويشاوندان ما بود و در زمان حاج شيخ هم، شاگرد امام بود ـ از تجليل مردم و نيز استقبال حضرت امام از جنازه مرحوم كمالوند، تشكر و براى امام دعا كرد. سرانجام آن استقبال، به نام امام تمام شد.

جنازه را در مسجد امام نگه داشته بودند. امام مى‏خواستند در تشييع جنازه آقاى كمالوند، شركت كنند. همه مراجع هم به مسجد امام آمده بودند، چون مرحوم كمالوند يك چهره شناخته شده و باسابقه‏اى در قم بود. هر چه منتظر مانديم، امام نيامدند. من هم، مرتب زنگ مى‏زدم، ولى خبرى نمى‏شد. مرحوم آقاى ربانى املشى نقل مى‏كند كه با آقاى نجف‏آبادى در منزل امام بودند، گويا بعضيها تمايل داشتند كه امام جنازه را در صحن تشييع كنند نه در مسجد امام حالا چرا و به چه منظور؟ اين را نمى‏دانم.

تلفنهاى ما را به امام نگفته بودند و ايشان نمى‏دانستند كه مردم معطل ايشان هستند. آقاى ربانى و آقاى امينى، به اندرونى مى‏روند و به امام مى‏گويند: «آقا جنازه معطل است». وقتى امام باخبر مى‏شوند كه مخصوصا به ايشان خبر نداده‏اند، خيلى عصبانى مى‏شوند و با تندى مى‏گويند: «فلانى ـ يكى از نزديكان امام ـ غلط مى‏كند در كار من دخالت كند!» امام اين حرف را در ميان جمع زدند، البته عده زيادى نبودند. دوباره با امام تماس گرفتيم، ايشان گفتند: «هرطور هست، جنازه را نگه‏دار، الآن آمديم.» اما خيلى دير شده بود، تا من آمدم، جنازه را برداشته بودند.

در ميان افراد كسانى بودند كه مى‏خواستند «سمپاشى» كنند؛ در آنجا مطرح مى‏كردند كه آقاى خمينى، نمى‏خواهد در تشييع شركت كند. سرانجام امام با اتومبيل فولكسى آمدند، ولى وقتى رسيدند، جنازه را از مسجد بيرون برده بودند. امام را به جمعيت رساندند. جمعيت زيادى براى تشييع آمده بودند. بازاريهاى تهران، جوانهاى انقلابى و... راه را باز كردند و امام را به ميانه جمعيت بردند. مردم با جنازه كارى نداشتند ـ از عكسهايى كه آن روز گرفته شده است، معلوم است ـ همه شعارها براى امام بود. اين تجليل از امام و تشييع جنازه آقاى كمالوند كه هم‏زمان شده بود، صحنه بسيار جالبى را به وجود آورد. وقتى جنازه را به صحن بردند، امام هم به منزل برگشتند.

مراسم فاتحه متعددى برگزار شد. نخستين جلسه، از سوى آقاى گلپايگانى برگزار گرديد. امام نيز براى ايشان، چنين جلسه‏اى گرفتند. پس از برگزارى مجالس در تهران و قم، مردم براى ترحيم به خرم‏آباد رفتند.

جريانهايى در شرف وقوع بود كه مصادف با ماه محرم شد؛ البته در آن زمان من براى عزادارى به آبادان رفته بودم و خودم در اين جريانها حضور نداشتم. جريان از اين قرار بود كه قبلاً آقاى كمالوند، از سوى آقاى بروجردى بر حوزه خرم‏آباد تصدى داشت و نماينده و وكيل ايشان بود. روز اول فوت ايشان كسى كه شهريه حوزه در اختيارش بود، به عرض امام رساند كه: «شما اجازه بدهيد كه ما فعلاً كار را ادامه دهيم». در اين زمان، اطرافيان و بستگان آقاى كمالوند كه در خرم‏آباد بودند، تلاش مى‏كردند تا حوزه را در اختيار شخص خاصى قرار دهند و دسته ديگرى هم مى‏خواستند كه حوزه به شخص ديگرى واگذار شود؛ به همين جهت، اختلافهايى در خرم‏آباد بين دو دسته ايجاد شده بود. ولى كسانى كه در امور حوزه دست داشتند، از جمله آقاى صادقى و آقاى حاج شيخ مهدى قاضى سعى مى‏كردند كه حوزه را به امام نسبت دهند. يكى، دو گروه از دست‏اندركاران حوزه و همچنين آقاى جزايرى، ميل به انتساب امام داشتند. دسته ديگر، نظر ديگرى داشتند. امام خيلى «دست به عصا» بودند و دادن وكالت را تا بر طرف شدن اختلاف، به تأخير مى‏انداختند. چهلم آقاى كمالوند، من از آبادان به قم آمدم و تمام گروه‏ها، براى شركت در مجلس چهلم به قم آمده بودند.

امام در مدرسه خان، اين آقايان را ملاقات كردند. در مدرسه خان، آقاى جزايرى و مرحوم عموى بنده و ديگر آقايان علما نيز بودند. امام به طور خصوصى از من پرسيدند: «چه بايد بكنيم؟» من عرض كردم: «بهتر است با دخالت شما رفع اختلاف شود». صحبت امام با آقايان مدتى طول كشيد، ولى اختلاف ايشان، آن‏طور كه بايد حل نشد. سرانجام امام به شكل ديگرى مسئله را حل كردند و به آقاى قاضى وكالت تام دادند. همچنين به آقاى جزايرى ـ كه با ايشان دوستى ديرينه داشت ـ نامه‏اى نوشتند كه: «شما در جريانهاى حوزه نظارت كنيد». آقاى ورامينى نامه و وكالت را به خرم‏آباد برد و سرانجام مدرسه به امام منتسب شد. در نتيجه مدرسه خرم‏آباد هم، پايگاهى براى انقلاب شد.

ماه صفر، منبرهايى در خانه امام برپا شد. در اين روزها، دولت لوايحى براى خانواده تنظيم كرده بود.

امام خيلى نگران و ناراحت بودند. به ياد دارم كه دهه آخر صفر، مى‏خواستم براى سخن‏رانى به رفسنجان بروم، خدمت امام رسيدم و پرسيدم: «در رفسنجان چه بگويم؟» ايشان فرمودند: «ما خودمان هم متحير هستيم كه با اين مسئله چگونه برخورد كنيم.» به هر حال، پس از ماه صفر، امام درس را در منزلشان شروع كردند.

در ايام محرم، به آبادان رفته بودم. آبادان منطقه حساسى بود و ميدان هم، براى فعاليت از جاهاى ديگر بازتر بود. در روزهاى محرم، تنها صحبتها و بحثها، انتقاد از دستگاه و تجليل از امام بود. در اين روزها، اعلاميه‏اى در آبادان نوشته شد كه آن را به مشهد بردند و بعضى از آقايان آن را امضا كردند و اعلاميه در آبادان منتشر شد. در تبليغات آبادان، آقايان مفتح، سبحانى و مكارم همراه بنده بودند، ولى آقاى سعيدى و آقاى خزعلى نبودند. گويا آقاى سعيدى به كويت رفته بود. به هر حال، امام در آن تابستان، مسائل مستحدثه را شروع كردند. البته من آن زمان ـ طبق معمول هر تابستان ـ خرم‏آباد بودم و وقتى به قم برگشتم، چند روزى در جلسه‏هاى درس امام شركت كردم.

طرح مسائل مستحدثه، كارى ابتكارى و نويى بود و تا آن روز، اين مسائل به صورت يك بحث علمى و تحقيقى در حوزه‏ها مطرح نشده بود. البته شايد در بحث مكاسب يا صلاة پيش بيايد و يكى از فروع را مطرح مى‏كردند، اما امام نخستين كسى بودند كه اين مطلب را به عنوان يك بحث مطرح كردند و در تحليلهايشان ذكر فرمودند. در حالى كه آقاى خويى، اين مسئله را در آخر رساله‏اش ضميمه كرده‏اند. اساسا اين مسائل، در آن زمان در رساله‏ها ديده نمى‏شد. آقاى ميلانى هم، پس از اين جريان، مسائل سرقفلى را منتشر كرد.

طبيعى است، مسائل مربوط به معامله‏ها از قبيل: چك، سفته، سرقفلى، بيمه و همين طور مسائلى درباره مسافرت و مسير مسافر با توجه به وسايل نقليه‏اى همچون هواپيما به ذهن انسان مى‏رسد. براى مثال، از اينجا كه حركت مى‏كنيد، مغرب شده است و به جايى مى‏رويد كه هنوز غروب آفتاب نشده است و روزه هستيد، حكم چيست؟ و از اين قبيل مسائل. در آن زمان اين مسائل جديد بود كه از سوى امام مطرح و حل شد. يقين داريم كه اسلام، جوابگوى چنين مسائلى كه براى مردم پيش مى‏آيد، هست و منابعى نيز دارد، اما به ذهن مى‏رسد كه چرا فقها درباره اين مسائل، در گذشته، بحث نمى‏كردند؟ اگر امام بحث ولايت فقيه را مطرح نمى‏كردند و پيرامون جزوه‏ها و نوارهايشان در حوزه بحث نمى‏شد، در آن زمان به اذهان عمومى هم نمى‏رسيد كه حكومت، مى‏تواند به دست روحانيان و مراجع اداره شود.

به غير از ولايت فقيه، كدام حكومت مى‏پذيرفت كه هر چه روحانيان مى‏گويند، بپذيرد، چه برسد به اينكه روحانيها در رأس قرار بگيرند. اگر آن زمان، كسانى حرفشان به كرسى مى‏نشست، از طريق مجلس بود، نظير آقاى كاشانى، آقاى شريعتمدارى هم به قانون اساسى تكيه مى‏كرد. حتى اكنون هم، محال مى‏دانستند و كسى فكر نمى‏كرد كه روحانيان بر مسند حكومت بنشينند.

در گذشته، اشخاصى همچون شيخ انصارى ـ صاحب جوهر ـ درباره اصل ولايت فقيه، بحثهاى قابل توجهى داشتند ولى مسئله حكومت، به آن گستردگى در نظرشان نبود. بنابراين، اين نكته به ذهن انسان مى‏رسد كه امام چه افكار بلندى داشته‏اند، كه در دوران جوانى، در انديشه تشكيل حكومت اسلامى بودند.

براى مثال در دوران جوانى، به كتابخانه مرحوم وزيرى در يزد مى‏روند و در يادداشتى به عنوان يادگارى، به مسئله حكومت چنين اشاره مى‏كنند: «ما تنها راهمان براى پيش‏برد اسلام، در دست گرفتن حكومت است». همچنين امام در كتاب كشف‏الاسرارشان، به اين مسئله اشاره كرده‏اند. حتى قبل از اينكه رضا پهلوى برود، ايشان در حوزه، بين دوستانشان به اين موضوع اشاره كرده‏اند كه تنها راه نجات، در دست گرفتن حكومت است.

البته امام در سخن‏رانيهايشان در اين باره، سخنى نگفته بودند. چون شايد همه ـ به غير از عده‏اى روشنفكر و علاقه‏مند به امام  با يك ديد تمسخرآميز با اين مسئله برخورد مى‏كردند. وقتى امام در نجف، بحثهاى ولايت فقيه را مطرح كردند، تازه آن وقت، چشمها باز شد و ذهن سياستمداران به كار افتاد كه شاه را از اين گستاخى و دخالت در امور بازدارند.

مسئله دارالتبليغ بعد از تابستان ـ يعنى هنگام شروع سال تحصيلى ـ مطرح شد. مسئله دارالتبليغ را آقاى شريعتمدارى، طراحى كرده بود؛ مردم هم مى‏گفتند كه زير اين كاسه، نيم‏كاسه‏اى است و دست دولت و حكومت در كار است. ايشان قصد داشت كه آزادى حوزه از بين برود و حوزه را به يك حوزه دولتى تبديل كنند و يا حداقل منظورشان اين بود كه حوزه را زير نظر آقاى شريعتمدارى قرار بدهند. در اين برهه، امام احساس خطر كردند. امام از اينكه در گوشه و كنار حوزه به نام شخص خاصى، كارى انجام شود، مخالف بودند. با توجه به اين مسائل، بعضى از خبرها و ارتباطها درباره آقاى شريعتمدارى و نزديكان ايشان با دستگاه مطرح بود. حكومت نيز به دنبال اين بود كه شريعتمدارى را به شكلى تقويت كند و هم اينكه وى را، كاملاً به طرف خودشان جذب كنند.

به هر حال، اين مسائل خيلى حاد شده بود و امام احساس خطر مى‏كردند. تا اينكه آقاى طباطبايى جلو افتاد تا به شكلى اين مسئله را حل كند و توافق امام را جلب نمايد.

در اين هنگام، امام را تبعيد كردند و موضوع منتفى شد. آقاى شريعتمدارى هم، دارالتبليغ را با آن كيفيت كه مى‏خواست، تشكيل داد. ولى چندان تحولى ايجاد نكرد، بلكه بدبينى عموم طلاب، به‏خصوص طلاب طرفدار امام را برانگيخت.

آن روزها، براى امام روزهاى بسيار ناگوارى بود؛ ايشان از اختلافهاى كه پيش آمده، رنج مى‏بردند. سال تحصيلى كه شروع شد، امام دنباله همان بحث گذشته را تدريس كردند. در اين مدت، با تهران و شهرستانها، در مورد مسائل انقلاب، تماسهايى برقرار مى‏كردند.

 مسئله كاپيتولاسيون

به دنبال مطرح شدن لايحه كاپيتولاسيون، امام، واكنش تندى نشان دادند. همچنين آن روزها در كتابهاى تعليمات دينى مدارس، مطالب ناجورى نوشته بودند. چند روز قبل از سخن‏رانى امام، مرحوم دكتر بهشتى به حضور امام آمد و درباره آموزش و پرورش، اطلاعاتى به ايشان داد.

امام، روز تولد حضرت زهرا سلام‏اللّه عليها سخن‏رانى كردند. آن روز در همه جا اعلام شده بود كه امام مى‏خواهند در منزلشان صحبت كنند. در نزديكى خانه ايشان، يك باغ انارى بود ـ امام گاهى براى قدم زدن به آنجا مى‏رفتند ـ كه عده زيادى از مردم هم به آنجا آمده بودند. امام با توجه به همه مسائلى كه آن روزها اتفاق افتاده بود، از جمله كاپيتولاسيون، شروع به صحبت كردند.

آقاى حائرى هم كه اهل اين مسائل نبود، در مسجد امام پس از نماز مغرب و عشا به منبر رفت و در اعتراض به مسئله كاپيتولاسيون صحبت كرد. به هر حال بيشتر آقايان علما و مراجع، امام را در اين مورد، تأييد كردند.

 تبعيد امام به تركيه

همان‏طور كه مى‏دانيد، حادثه 15 خرداد يك جريان پيش‏بينى نشده و بدون سازمان بود. در اين ميان، افرادى از جمله آقايان عسگراولادى، هرندى و بخارايى به فكر افتادند كه هسته‏هايى تشكيل دهند و چند نفرى مسئول كارها بشوند. اين طرح و جريانهاى جديدى را به وجود آورد. بيشتر امور اين تشكّل به دوش برخى از بازاريها بود.

اعضاء اين تشكّل، اعلاميه امام را يك شبه در بيشتر نقاط تهران منتشر كردند. اين اعلاميه در سطح وسيعى پراكنده شد، حتى به دست وزراء و وكلا هم رسيد. البته امام، بيشتر توجهشان به ارتش بود. نوارها و اعلاميه‏هاى امام در سطح وسيعى از كشور پراكنده شد و از طرف مردم استقبال شد. اين مسئله از يك تشكيلات عظيم حكايت مى‏كرد و سبب وحشت دستگاه شده بود. يك هفته پس از انتشار اعلاميه بود كه امام را تبعيد كردند.

شبى كه امام را تبعيد كردند، ما خدمت آقاى سعيدى رفته بوديم، آقاى پسنديده هم، از خمين آمده بود. آقاى پسنديده درباره صحبتهاى امام سؤال كرد. آقاى سعيدى هم در جواب گفت: «نوارش هست، ما هيچ احتمال نمى‏داديم رژيم به خاطر اين صحبتها، امام را تبعيد كند».

قبل از تبعيد امام، آقاى سعيدى هم به ايشان گفته بود كه ممكن است دستگاه در اين زمينه، عكس‏العمل نشان بدهد. آن روز امام خيلى سرحال بودند. من صبح در خانه بودم كه آقاى سيدجعفر يزدى به خانه ما آمد و گفت: «آقاى خمينى را گرفتند».

قبل از تبعيد امام، جلسه‏هايى در قم برگزار مى‏شد. در ايام فاطميه، اين مبارزه همچنان ادامه داشت و انقلابيها، جلسات روضه‏اى در مسجد امام برگزار مى‏كردند. در اين جلسه‏ها افرادى سخن‏رانى مى‏كردند كه مى‏توانستند مسائل انقلاب را توضيح بدهند و از امام تجليل كنند؛ براى مثال آقاى انصارى شيرازى، ده شب پى‏درپى به منبر رفت و سخن‏رانى كرد. آقاى يزدى و ديگران هم كه در سخن‏رانى مسلط بودند و دل و جرئت اين صحبتها را هم داشتند، سخن‏رانيهايى كردند. امام نيز يك شب در اين جلسه‏ها شركت كردند و با تجليل فراوانى روبه‏رو شدند.

پس از تبعيد امام، همه جا پليس گذاشته بودند و خانه‏هاى مراجع به شدت كنترل مى‏شد و نمى‏گذاشتند كسى به آنجاها رفت و آمد كند.

آقاى شريعتمدارى، آقاى گلپايگانى و حاج آقا مصطفى، به خانه آقاى نجفى رفته بودند كه آقا مصطفى را همان جا دستگير كردند.

آبان ماه بود و هوا قدرى سرد شده بود. ما به دنبال آقايان فضلا رفتيم و سرانجام توانستيم آقايان ربانى املشى، مصباح، مرواريد، هاشمى، سعيدى، مشكينى و... را در منزلمان جمع كنيم.

منزل ما در صفائيه بود. صفائيه محله‏اى در كنار ساحل بود. ولى آن موقع، خيابان نبود و خانه ما هم تا سد، فاصله زيادى نداشت؛ بنابراين از نظر امنيتى بهتر از جاهاى ديگر بود. خلاصه آقايان در خانه ما جمع شدند تا تصميم‏گيرى كنند. سرانجام تصميم گرفتيم كه اعلاميه‏اى با عنوان حوزه منتشر كنيم. پس از تنظيم اعلاميه، به فكر افتاديم كه حالا چگونه اعلاميه را تكثير كنيم؟ پشت دفتر تبليغات، دكان خواروبار فروشى بود كه فروشنده‏اش، علاقه‏مند به انقلاب بود. ما نزد او رفتيم و اعلاميه‏ها را به او داديم تا به شكلى آن را تكثير كند. او هم اعلاميه را پلى‏كپى و سپس منتشر كرد. گويا او پس از اين ماجرا دستگير شد، ولى زود رهايش كردند.

آن روز بعد از نوشتن اعلاميه، تصميم گرفتيم كه خودمان را به علما و مراجع برسانيم تا با ايشان صحبت كنيم، بلكه كارى انجام شود. قرار شد من و شخص ديگرى نزد آقاى حائرى برويم، دو نفر خانه آقاى گلپايگانى بروند، دو نفر هم نزد آقاى شريعتمدارى و دو نفر ديگر هم به منزل آقاى نجفى بروند و بعد از ديدن ايشان در منزل آقاى مصباح جمع شويم. منزل آقاى هاشمى هم نزديك بود (منزل ايشان در يكى از كوچه‏هاى فرعى خيابان صفائيه بود.)

آن روز ما آقاى حائرى را ديديم و با ايشان صحبت كرديم، ولى متأسفانه فراموش كرده‏ام كه آيا ديگر آقايان هم موفق شدند مراجع را ببينند يا نه؟

به هر حال عصر بود كه ما از روزنامه‏ها مطلع شديم، امام را به تركيه تبعيد كرده‏اند.

تبعيد امام مثل جريان 15 خرداد نبود، ولى ساكت و آرام هم نبود. هر وقت جلسه فاتحه‏اى برگزار مى‏شد، يكى بلند مى‏شد و شعار مى‏داد، سپس دعاى توسل مى‏خواندند. در مسجد اعظم جريان سخن‏رانى آقاى كروبى پيش آمد. در منزل آقاى شريعتمدارى، آقاى ربانى املشى سخن‏رانى كرد. اوضاع هيچ‏گاه آرام نگرفت و همين‏طور، حوادث پشت سرهم اتفاق مى‏افتاد تا اينكه به ماه مبارك رمضان رسيديم. اوج جريان در اين ماه بود. قرار بر اين بود كه مردم در اين ماه، با مسائل امام و انقلاب در سطح وسيعى آشنا شوند.

شب اول ماه رمضان، بنده و آقايان هاشمى، ربانى املشى، مهدى عراقى، توكلى و شيخ جواد حجتى در منزل آقاى باهنر جمع بوديم و در مورد چگونگى انجام دادن مسائل انقلاب جلسه داشتيم. در آن جلسه بنا بر اين شد كه دو مسجد را در تهران به عنوان پايگاه تعيين كنيم؛ يكى، مسجد جامع ـ در شبستانى كه آقاى شيخ غلامحسين همدانى در آن نماز مى‏خواند ـ و يكى هم، مسجد بزازها كه حاج آقا مرتضى تهرانى در آن نماز مى‏خواند.

يك روز قرار شد كه من با هماهنگى آقاى مرتضى تهرانى، در مسجد بزازها به منبر بروم؛ همان‏جا گفتند كه محلات هم تقاضا كرده است كه كسى براى سخن‏رانى برود.

آن زمان آقاى مقدسى ـ امام جمعه محلات ـ در محلات بود، ولى من داوطلب شدم كه به محلات بروم. چون آن زمان همه ما در تهران و منزل آقاى باهنر بوديم، من به منزل آقاى مقدسى رفتم، ايشان در اين فكر بود كه كجا براى ما جلسه تشكيل بدهند تا در همين ابتداى كار با مشكل مواجه نشويم. ايشان مسجدى را در بازار در نظر گرفت تا من شب در آنجا نماز بخوانم و منبر بروم. تا به منبر رفتم، اسم امام را بردم و ايشان را دعا كردم. شهربانى مرا احضار كرد. ابتدا سرسختى كردم و به شهربانى نرفتم. ولى سرانجام مرا به آنجا بردند و قدرى صحبت كردند، من هم قبول كردم كه اسم امام را در منابر نياورم. ولى وقتى از شهربانى برگشتم، دوباره اسم امام را آوردم.

يك شب در منزل آقاى باهنر بوديم كه آقاى شهاب ـ عضو هيئت مؤتلفه ـ آمد و به من گفت كه تا نوزده رمضان حادثه مهمى رخ خواهد داد. در همان رمضان بود كه منصور را ترور كردند.

شب ولادت حضرت امام مجتبى عليه‏السلام من منبر رفتم و درباره معاويه و امام مجتبى عليه‏السلام طورى صحبت كردم كه بشود قضاياى آن موقع را با اوضاع فعلى تطبيق داد. در روزهاى 21 و 22 رمضان نيز با صراحت صحبت كردم. روز 24 رمضان بود كه دستگير شديم. اخوى حاج آقاى محلاتى ـ مرحوم حاج آقا فضل‏اللّه ـ را هم با من دستگير كردند. در مجموع پنج نفر ديگر را هم همراه من دستگير كردند. اين پنج نفر همان كسانى بودند كه با هيئت مؤتلفه همكارى داشتند. ما را براى بازجويى به اراك فرستادند. قبل از ماه رمضان، نامه‏اى به آقاى ميلانى نوشته بودند و در آن نامه از ايشان سؤال كرده بودند كه آيا در ماه رمضان نام امام را ببرند يا نه؟ اين نامه را مرحوم محمد منتظرى نوشته بود و عده‏اى آن را امضا كرده بودند. من نيز جزء اين عده بودم. جواب اين نامه را، هم آقاى ميلانى و هم آقاى نجفى دادند. وقتى من در محلات بودم، اين اعلاميه براى من هم، فرستاده شد. زمان دستگيرى هم اين نامه در جيبم بود.

ما را كه به اراك بردند، رئيس كلانترى همراه ما بود. روزه بوديم و او مى‏خواست به ما احترام بگذارد و ما را براى افطار به مهمان‏خانه دعوت كرد. آنجا كه رفتيم، من نامه را، روى طاقچه دستشويى گذاشتم.

به ساواك كه رفتيم، محتويات جيب من، ضميمه پرونده شد. رئيس ساواك به خمين رفته بود؛ چون آقايان قريشى و امام جمارانى آنجا شلوغ كرده بودند. رئيس ساواك نيز براى اين جريانها به خمين رفته بود؛ ولى مردم خمين سر و صدا كرده بودند و نگذاشتند كه ايشان دستگير شوند. برخلاف محلات، وقتى مأموران براى دستگيرى ما آمدند، مردم خيلى ناراحت بودند و گريه مى‏كردند، ولى حادثه‏اى اتفاق نيفتاد.

به هر حال رئيس ساواك آمد؛ او ارتشى و قوى هيكل بود. وقتى چشمش به ما افتاد همه از جايشان بلند شدند، ولى من از جايم تكان نخوردم و همين‏طور روى صندلى نشسته بودم.

آن شب ما را به شهربانى بردند و فردايش بازجويى را شروع كردند. دوباره شب دوم، خود رئيس ساواك از من بازجويى كرد، من هم در مورد كاپيتولاسيون و ديگر مسائل، از امام دفاع كردم. او در مورد اعلاميه، از من پرسيد و مى‏گفت: «اين اعلاميه فردا دودش به چشم خودتان مى‏رود و...» من هم چيزهايى به او گفتم. او براى ارتش و مردم ايران دل‏سوزى مى‏كرد. بعد از دو روز ما را به تهران فرستادند، دوباره بازجويى كردند، نوار سخن‏رانى محلات را گذاشتند و در مورد آن سؤالهايى كردند. سپس مرا به زندان قزل‏قلعه فرستادند. در آنجا بيشتر علما جمع بودند؛ آقايان ربانى، طاهرى اصفهانى، حاج محمود صلاحى هم آنجا بودند. در آنجا دريافتم كه ماه رمضان، آقاى حجتى را در مسجد جامع مى‏گيرند، سپس آقاى طاهرى اصفهانى به آن مجلس مى‏رود، كه او را هم مى‏گيرند. بعد از ماه رمضان آن سال و پس از ترور منصور، آقاى ربانى املشى را هم گرفتند. شب را در قزل‏قلعه بوديم، ما را جدا از آقايان نگه داشته بودند كه فردا بازجويى كنند. در آن بازجويى هم من خيلى صحبت كردم، مى‏گفتم: «اكثر مردم ايران، مقلد آقاى خمينى هستند، نمى‏شود مسئله آقاى خمينى را نگويم».

بعد از يكى دو شب، ما را به شهربانى مركزى انتقال دادند. در آنجا هم، عده زيادى از آقايان بودند. حاج غلامحسين جعفرى بجستانى (از علماى معروف تهران كه قبلاً در مشهد تدريس مى‏كرد) و مرحوم غفارى هم آنجا بودند. شب عيدفطر، ما را به اتاق بزرگى در كميته مشترك آوردند، جلويش يك حياط كوچك بود كه دور تا دور آن را ساختمانهاى شهربانى احاطه كرده بود.

پس از ورود، عده‏اى از بازاريها و روحانيان را ديديم؛ از جمله آقايان: ربانى، محلاتى، جعفرى بجستانى، واعظى زنجانى، شجاعى، اصفهانى، ميردامادى و آقاى دين‏پرور و جمعى از بازاريهايى شامل هيئت ترور منصور بودند و در آن جريان دستگير شده بودند. آقاى شهاب هم آنجا بود. ايشان را آورده بودند كه ببينند كدام يك از روحانيان با او ارتباط برقرار مى‏كند و از اين طريق روحانى مورد نظر را شناسايى كنند. او حدود ده، پانزده روز در كميته مشترك بود و اين جريانها در روزنامه‏ها منعكس مى‏شد. مأموران از او آهسته چيزهايى مى‏پرسيدند و او هم اشاره‏هايى مى‏كرد. اما وقتى من وارد شدم، به من گفت: «هيچ گونه حرفى نزن». من هم حساب كار دستم آمد. دو روز از عيد فطر گذشته بود كه بازاريها را بردند و عده‏اى از آقايان روحانى را از قزل‏قلعه به اينجا انتقال دادند. در اين زندان حدودا سى نفر از روحانيان، بازداشت بودند. جا بسيار تنگ بود و به هم چسبيده بوديم، ولى از نظر روحى به خاطر وجود عده‏اى از علما در آرامش بوديم. عده‏اى روضه‏خوانى و مصيبت‏خوانى مى‏كردند، ما هم گريه مى‏كرديم و هم مى‏خنديديم.

پس از مدتى امام جمارانى و مرحوم قريشى را هم آوردند. خلاصه حدودا دو ـ سه ماه در زندان بوديم. سپس عده زيادى از ما را آزاد كردند. البته در اين مدت كه ما در زندان بوديم، در بيرون فعاليتهاى فردى و دستجمعى انجام مى‏شد.

آزادى ما با ماه ذى‏حجه مصادف شد. عده‏اى مثل آقايان ربانى املشى و فضل‏اللّه محلاتى چون سابقه دستگيرى داشتند، بعد از يك محاكمه آزاد شدند.


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
 
تعداد بازدید: 5359



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.