آيتاللّه سيدحسين بدلا كه به سال 1286 در قم متولد شد، از استادان مبرز حوزه علميه قم است. ايشان تحصيلات علوم دينى را از سال 1302 در قم آغاز كرد و پس از گذراندن دوره مقدمات، دروس سطح را نزد استادانى چون ميرزا محمدعلى اديب تهرانى و سيدمهدى متّقى تهرانى فرا گرفت و دوره خارج فقه و اصول را نيز از حضرات آيات سيدمحمدتقى خوانسارى، حجت كوه كمرهاى و بروجردى آموخت. ايشان از اعضاى هيئت استفتا و يكى از تنظيمكنندگان رساله توضيحالمسائل حضرت آيتاللّه بروجردى بود.
آيتاللّه بدلا بيشتر به تحقيق و تدريس پرداختند و آثارى همچون: رساله در اقتصاد اسلامى، دعا، شرايط و مواقع آن و فهرستى بر اصول و فروع كافى از ايشان در اختيار علاقهمندان قرار گرفته است. اما نمی توان خاطراتی که ایشان از آیت الله بروجردی (ره) و امام خمینی (ره) در دوران انقلاب سفید شاه و تصویب لوایح ششگانه داشتند را نادیده گرفت. در ادامه به گوشه ای از این خاطرات نگاهی می اندازیم.
گفتوگو با آقاى بدلا در هفتم مرداد 1372 انجام گرفته است.
سابقه آشنايى با حضرت امام
پدرخانم حضرت امام ـ آقاى ثقفى ـ در حيات شاهى ـ يكى از محلههاى قديمى تهران، در نزديكى مدرسه سپهسالار قديم، امام جماعت بودند. امام هم در تهران به همان محله تشريف مىآوردند و من از خيلى قديم، با ايشان آشنا شده بودم. زمانى هم كه در مدرسه رضوى قم ساكن بودم، با آقاى سيدمحمود طالقانى و نيز با پدر ايشان، آقاى سيدابوالحسن طالقانى، در تهران مرتبط بودم. به اين جهت با جريانهاى آن ايام از نزديك ارتباط داشتم.
درس حضرت امام در مدرسه دارالشفا قم
وقتى در مدرسه رضوى بودم، صحبتهايى از درس اخلاق و فلسفه امام را مىشنيدم كه در مدرسه دارالشفا برقرار مىشد. حجرههاى مدرسه دارالشفا خشت و گلى و مرطوب بود. با وجود اين من تمايل داشتم از مدرسه رضويه به مدرسه دارالشفا منتقل شوم. آن ايام، آقاى لواسانى متصدى امور حجرههاى مدرسه بود و من ترجيح مىدادم در مدرسه دارالشفا باشم، چون امام در اين مدرسه استقرار داشتند. بنابراين از ايشان خواهش كردم كه مرا به دارالشفا منتقل كنند. سرانجام پس از مدتى جايى تهيه شد. حجرهاى بود بين مَدرَس امام و حجرهاى كه حضرت امام قبل از ازدواج در آن ساكن بودند. هر چند آن روزها امام به منزل منتقل شده بودند، ولى حجره ايشان هنوز براى اجتماع بزرگان اهل علم، مركزيت داشت. حجره من بزرگ و وسيع بود و هميشه آرزوى چنين جايى را داشتم.
امام درس فلسفه مىگفتند و آن مَدرَس، مركز درس ايشان بود. من نيز از درس فلسفه ايشان استفاده مىكردم. البته از جهتهاى ديگر هم با ايشان روابطى داشتم.
از جريانهايى كه در حوادث بعدى بسيار مؤثر واقع شد، ماجراى كتاب كشفالاسرار بود. آن ايام جزوهاى به نام اسرار هزار ساله از سوى فردى به نام علىاكبر حكمىزاده منتشر شده بود. پس از انتشار آن، جوابهايى براى آن نوشته شد، ولى جوابها نيز ايرادهايى داشت. قرار بر اين شد كه تمام جوابها جمعآورى شده و يك جواب از جانب حوزه منتشر شود، بدون آن كه نامى از كتاب و نويسنده آن ببرند. همه جوابها جمعآورى شد، ولى تنها جوابى كه پسنديده شد، كشفالاسرار حضرت امام بود. اين كتاب اولين اثر بزرگ امام است. حضرت امام در اين كتاب، به حمايت از دين و اسلام پرداختند.
در ميان جوابهايى كه نوشته شد، يكى هم جواب آقاى شيخ محمد خالصى، از كاشان بود. يك روز آقاى حاج مهدى حائرى به حجره من آمد و گفت: «قضيه معروف گربه و موش و زنگولهاى را كه به گردن گربه انداختند، شنيدهاى؟ حالا براى گردن شما هم زنگولهاى تهيه شده است». پرسيدم: «قضيه چيست؟» جواب داد: «شما بايد به كاشان برويد، آقاى خالصى را وادار كنيد تا خود ايشان اين جواب را پس بگيرد». مهمترين جوابى كه بايد پس گرفته مىشد، همين جواب آقاى خالصى بود. ولى من حاضر نبودم اين مأموريت را انجام دهم، زيرا آقاى خالصى روحيه خاصى داشت و حتى با شخص آقاى حكيم هم مخالفت مىكرد و البته تعبير ناروايى نيز درباره ايشان داشت. ولى چون به نظر امام و ساير اشخاص اهميت مىدادم، با اصرار زياد، آماده حركت به كاشان شدم اما شرط كردم كه هر امتيازى به آقاى خالصى دادم، حوزه آن را به رسميت بشناسد و بپذيرد.
به طرف كاشان حركت كردم و شبانه به آنجا رسيدم. آقاى خالصى كاملاً محصور و رفت و آمد با ايشان ممنوع بود. به همين دليل من شب را انتخاب كرده بودم. از سوى ديگر، شب جمعه وارد كاشان شدم تا بتوانم روز جمعه با ايشان ملاقات كنم، كه آن هم قضيهاى دارد. به هر ترتيب، شب جمعه به منزل آقاى سيدعلى كاشانى وارد شدم و با هماهنگى ايشان، با آقاى خالصى ارتباط برقرار شد.
آقاى سيدعلى كاشانى، پايهگذار نماز جمعه در كاشان، بود و قبلاً هم همين كار را در تويسركان انجام داده بود. ايشان امامت جمعه را به آقاى سيدمحمد كه بزرگترين عالم كاشان بود، پيشنهاد كرده و گفته بود: «من در خفاكارى مىكنم كه بازار تعطيل شود و از روستاها هم براى نماز بيايند.» آقاى سيدمحمد، زمانى كه در نجف بود، يك سرى جزوه به نام بحرالعلوم نوشت و در آن نماز جمعه را تحريم كرده بود. آن جزوه را براى آقاى خالصى هم فرستاد و ايشان از اين جريان اطلاع داشت. بنابراين به آقاى خالصى پيغام داده بود كه: «من آن جزوه را در نجف تنظيم كرده بودم و حالا در آن تجديدنظر كرده و به دلايل نماز جمعه رجوع كردهام. امروز مأمورم به اينكه نماز جمعه بخوانم، ليكن اگر شما بخواهيد كس ديگرى را مأمور كنيد، من به هيچ وجه مخالفتى نخواهم داشت». ولى آقاى خالصى شخص ديگرى را تعيين نكرد.
من در قم، به همراه امام، در نماز جمعه آقاى سيدمحمد خوانسارى شركت مىكردم. آقاى خالصى هم مىآمد. شايد يكى از دلايل انتخاب من براى ملاقات با آقاى خالصى همين بوده است. من هم به اين جهت كه در كاشان نماز جمعه برپا مىشد و مىدانستم آقاى خالصى به نماز جمعه علاقهمند است و حتما در آن شركت مىكند، شب جمعه را براى رفتن به كاشان انتخاب كردم. در ملاقات با آقاى خالصى پيشنهادهايى مطرح كردم. يكى اينكه در حوزه قم موافقت شده است كه در كاشان، يك حوزه فرعى تأسيس شود و آن حوزه فرع از حوزه قم باشد. از قم نيز مدرس فرستاده شود، حتى طلبههاى كاشان از قم برگردانده شوند و همچنين مبلغى به آقاى خالصى پرداخت شود تا با آن، حوزه كاشان را تأسيس كنند. آن ايام ايشان در «گذر باباولى» كاشان اقامت داشت. در آن محله مسجدى بود كه حجرههاى مخروبهاى داشت. قرار شد آن حجرهها تعمير و به حوزه كاشان تبديل شود، آقاى خالصى هم سرپرستى آن را به عهده بگيرد، اعزام طلبه و مدرس هم به عهده قم شد.
سپس درباره موارد اشكال جواب ايشان صحبت شد. من و ساير آقايان توضيحاتى داديم و ايشان هم پذيرفت كه آن را منتشر نكند. البته بعدها شنيدم كه آن جزوه را در كاظمين منتشر كرده است. شايد هم بخشهايى از آن جزوه بوده است.
پس از آن، ايشان حوزه كاشان را تأسيس كرد و از سوى حوزه قم، آقايان صدر، صبورى و شيخ جعفر به آنجا فرستاده شدند. آقاى شيخ جعفر هنوز هم در كاشان هست. از آنجايى كه آقاى خالصى با آقاى حكيم مخالف بود، تمايل داشت با قم مرتبط باشد. از طرف حوزه قم اين امتيازها داده شد و باعث گشت كه ايشان نظر خوبى به حوزه قم داشته باشد. هر چند آقاى خالصى، به كمتر كسى نظر خوبى داشت و بيشتر نظريههايش انتقادى بود؛ ولى تا زمانى كه در كاشان بود، رابطه بين ايشان و قم و حوزه آن و اشخاصى كه در قم بودند خوب بود و مخالفتى اظهار نمىكرد، حتى حوزه خودش را شعبهاى از قم مىدانست.
دعوت امام از حضرت آيتاللّه العظمى بروجردى، براى عزيمت به قم
امام با آقاى بروجردى، از ابتدا ارتباط داشتند و اولين دعوتى كه از آقاى بروجردى براى پذيرفتن سرپرستى حوزه قم شد، از سوى امام بود. من هم در بين راه تهران و قم با آقاى بروجردى آشنا شدم و تا آخرين دقايق عمر، با ايشان همراه و ناظر همه جريانها بودم.
آقاى بروجردى نظريههاى حضرت امام را محترم مىشمردند و در مواردى از ايشان همفكرى، مشورت و هماهنگى مىخواستند؛ از جمله، موضوع اصلاحات ارضى بود كه آيتاللّه بروجردى جلسهاى تشكيل دادند و از حضرت امام نيز در آن جلسه دعوت كردند.
روزى با امام صحبت شد: «كمتر در منزل آقاى بروجردى حاضر مىشويد. مگر اينكه شخص ايشان از شما، براى مشاوره يا كار ديگرى دعوت كنند. اين وضع ممكن است سبب توهماتى شود». امام جواب دادند: «آنچه من مىخواستم اين بود كه حوزه صورت وحدانى پيدا كند و شد. با آمدن آقاى بروجردى آن تشبعاتى كه سابق بر اين وجود داشت، برطرف شد. حالا هر كمكى كه براى حوزه يا شخص آقاى بروجردى لازم باشد با خوشحالى انجام مىدهم. ولى من نسبت به درسهايم وظايفى دارم و براى آنها ارزش بيشترى قايل هستم تا نشستن در بيرونى منزل آقاى بروجردى. وقت من ارزش دارد و نمىتوانم آن را صرف انتظار كشيدن براى اتفاق افتادن قضيهاى كنم. نيامدن به اين دليل است». تعبير ايشان اين بود كه در كنار آقاى بروجردى بودن امر مهمى است ولى كارهاى مهمترى هم وجود دارد كه نمىتوان آنها را به اين خاطر ترك كرد. البته اكنون نيز از هيچگونه همكارى و همفكرى دريغ نخواهم كرد.
نظر آيتاللّه العظمى بروجردى درباره اصلاحات ارضى شاه
در قضيه اصلاحات ارضى، آقاى بروجردى عدهاى از بزرگان، از جمله حضرت امام را براى جلسهاى دعوت كردند و گفتند: «بناست اصلاحات ارضى انجام بگيرد. من اعتراض كردهام و شاه اين چنين جواب را داده است». و جواب شاه را خواندند. شاه نوشته بود: «در ممالك اسلامى اصلاحاتى شده است، ما هم ناچاريم اصلاحات ارضى را به اجرا درآوريم... ما براى مراعات عدهاى گردن كلفت و ثروتمند [با اين مضمونها] نمىتوانيم از اصلاحات ارضى دست برداريم». پس از آن آقاى بروجردى فرمودند: «آقايان مطلع باشيد، اين جواب را شاه داده است». هركسى چيزى را به عنوان جواب پيشنهاد مىكرد. شاه در نامهاش نوشته بود: «من دستور دادهام اصلاحات ارضى و...» در آن جلسه امام فرمودند: «آقاى بروجردى شما اين چنين جواب بدهيد، كه تو در مملكت مشروطه چه كاره هستى كه شخصا دستور بدهى؟» آقاى بروجردى همه جوابها را شنيدند و جلسه ختم شد. پس از چند روز، دوباره همان جمع را دعوت كردند و گفتند: «من چنين جوابى براى شاه آماده كردهام؛ در آن ممالك اسلامى كه اصلاحات ارضى انجام شده است، اول رژيم جمهورى اعلام شده است و سپس اصلاحات ارضى به اجرا درآمده است». طرح اين نكته كه اول جمهورى اعلام شود بعد اصلاحات، باعث شد تا شاه از اين برنامه موقتا دست بردارد.
من با آقاى كاشانى، آقاى بهبهانى و عموى آقاى بهبهانى ـ آقا سيدكمالالدين بهبهانى ـ يعنى برادر مرحوم آقا سيدعبداللّه، مربوط بودم. اين آقايان در مقايسه با هم نظريههاى مخالفى داشتند. آقاى بهبهانى نظرشان اين بود كه بايد با آرامش، نرمش و سكوت كارها را برگزار نمود، ولى آقاى كاشانى روحيه سلحشورى و مبارزه داشتند. براى مثال اين قضيه را نقل مىكنم:
يك سال خبر آوردند كه دسته قزاقها با شكوه و عظمت فراوانى تشكيل شده است. ـ تشكيلات قشونى آن زمان قزاق بود ـ رضاخان با گروهش دستهاى تشكيل داد و به منزل آقاى سيدكريمالدين بهبهانى ـ برادر آقا سيدعبداللّه بهبهانى و عموى آقا سيدمحمد بهبهانى ـ رفت. به آقاى كاشانى گفتند: «قزاقها تقاضا دارند به منزل شما هم بيايند». اما آقاى كاشانى نپذيرفت. خود اين قضيه، نشان دهنده همان روحيه سلحشورى آقاى كاشانى است.
وقتى آقاى كاشانى وارد تهران شدند، در بازار پامنار ـ همين خيابان پامنار امروز كه در آن ايام بازار بود ـ در كوچه صدر اعظم نورى اقامت كردند. آن ايام، بازار پامنار مركز سياست تهران بود. كوچههاى پامنار، كوچه قائم مقام، كوچه امينالدوله، كوچه نظام گروسى، كوچه بهاءالدين و كوچه صدراعظم نورى در منطقه پامنار بود. اول آن بازار هم سفارت روس قرار داشت. به اين ترتيب، آقاى كاشانى به اين مركز سياست وارد شدند. در ضمن پسرعمويى هم داشتند كه وكيل مجلس بود و از ايشان حمايت مىكرد. پدر من هم بهطور كامل حامى ايشان بود.
پيشتر گفتم كه در آن ايام، در محله پامنار، روحيه سكوت و آرامش توصيه مىشد، ولى با آمدن آقاى كاشانى روحيه سلحشورى به اين محله آمد، بهخصوص چون با امام هم متصل بود. به دنبال روحيه سلحشورى امام و آقاى كاشانى، هماهنگى و همفكرى بين قم و تهران را ايجاد كرد.
به ياد دارم در آن روزها، يكى از علماى بزرگ تهران به قم آمد و بهطور عجيب و غريبى انتقاد كرد و گفت: «در مشروطيت عدهاى معمم و غيرمعمم را در بهارستان جمع كردند تا مشق نظامى بدهند، معمم هم بايد مشى نظامى داشته باشد؟» خلاصه اينكه روحيه حاكم بر تهران چنين بود. ولى اين روحيه، به يك روحيه سلحشورى تبديل شد. البته يكى ديگر از دلايل اين تغيير وضعيت، دعوت حضرت امام و گروه ديگرى از مدرسين حوزه، از آقاى بروجردى بود، تا آن اختلافهاى قبلى، كه بين مراجع متعدد وجود داشت، برطرف شود و فقط يك مرجع باشد و آن مرجع هم، به همت امام، آقاى بروجردى شد و مراجع ديگر تحتالشعاع ايشان قرار گرفتند. بيان امام هم براساس همين جنبه بود كه مىگفتند: «نظر من اين بود كه اتحادى در حوزه برقرار شود».
من در آن سالها در مشهد بودم. آقاى ميلانى به من پيغام دادند: «مرجع بايد يك نفر باشد و اگر متعدد است، بايد باز هم متحد باشند و اختلاف نداشته باشند». به هر جهت، آقاى بروجردى يك مرجع منحصر به فرد شدند و شاه ناچار بود تا حد امكان با قم مخالفت نكند، ولى در يك دوران از قم روى گرداند و مخالف شد. پس از آن خواست به قم بيايد تا با آقاى بروجردى ملاقاتى داشته باشد، ولى ايشان موافقت نكردند.
قضيه مدرسه فيضيه، در 25 شوال
آن روز من و آقاى گلپايگانى در اولين ايوان حجره متصل به مدرس، نشسته بوديم كه حمله شروع شد. در اين بين يك نفر به پلاكاردى كه روى ديوار بود اشاره مىكرد، يعنى كه اين نوشته، سبب حمله شده است. مضمون پلاكارد اشاره به جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى يا رفراندوم مواد ششگانه بود، خلاصه چيزى در مخالفت با شاه و مبارزه آقاى خمينى بود.
قبل از مراسم، نظر بعضى از دوستان اين بود كه اين پلاكارد مىتواند عامل تحريك باشد و بايد آن را برداشت، ولى آقاى گلپايگانى قبول نكردند. حملهكنندهها هم اول آن را پايين كشيدند و بعد به جمعيت حمله كردند. من و آقاى گلپايگانى داخل حجرهاى رفتيم، آنها داخل حجره هم ريختند و عدهاى را كتك زدند، ولى به من و آقاى گلپايگانى كارى نداشتند.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5802