خاطرات

سید با آمریکا چه کار داری؟


31 خرداد 1400


منبع تصویر: پایگاه اطلاع رسانی مسجد و محله جماران

شب عید فطر [سال 1343 ش] سرمای عجیبی بود و برف زیادی می‌آمد. در آن مناطق هم زمستان‌ها برف و یخ‌بندان شدیدی بود. پس از آخرین منبر، بعد از خروج مردم از مسجد، به اتفاق آقای غضنفری در مسجد نشستیم و صحبت می‌کردیم. گعده‌ی ما خیلی طول کشید. شاید مثلاً ساعت یازده دوازده بود. در تاریکی شب پیاده از مسجد به سمت منزل آقای قریشی می‌رفتم که ناگهان فردی با لباس شهربانی جلو آمد و به من گفت: «آقای جمارانی، رئیس شهربانی خمین با شما کار دارد و می‌خواهد با شما یکی دو جمله صحبت کند.» حدسم این بود که چون ماه رمضان تمام شده، قبل از بازگشت از سفر و فرار از دست آنها می‌خواهند دستگیرم کنند. تنها بودم. یک ماشین جیپ نظامی متعلق به شهربانی جلو آمد و من را سوار کردند و به سرعت از شهر خمین بیرون بردند. این بار هیچ‌کس متوجه دستگیری من نشد.

پس از طی مسافتی، در مکانی خارج از شهر، مرا پیاده کردند. دیدم که دو تا ماشین که یکی از آنها جیپ بود و یک ماشین دیگر منتظر ماست. من را سوار ماشین جیپ کردند. چهار نفر پاسبان شهربانی هم مرا همراهی کردند. من و راننده جلو نشستیم و سه نفر هم عقب ماشین نشستند و همان شب مرا به شهر اراک بردند. شب اول را در شهربانی گذراندم و روز بعد به ساواک اراک تحویلم دادند.

مسیر جاده از خمین به اراک بسیار بد بود و ساعات زیادی از شب را در راه بودیم. راننده با سرعت زیاد می‌راند و چند باری نزدیک بود با در و دیوار و درخت تصادف کند. یک بار به راننده گفتم: «چرا عجله می‌کنی، لزومی ندارد به این سرعت بروی.» گفت: «به ما گفته‌اند به سرعت شما را تحویل دهیم.»

یکی از پاسبان‌ها که پشت سر من نشسته بود حبیب نام داشت، و از سرما به شدت می‌لرزید. من چون عبا داشتم، تا حدودی از سرما در امان بودم. آقا حبیب با لحنی ملایم و دلسوزانه به من گفت:‌ »سید، آخر با آمریکا چه کار داری که علیه آن سخنرانی می‌کنی و هم شما و هم ما گرفتار این بلیه می‌شویم. حالا همه‌ ما نصف شب در این هوای سرد زمستانی به خاطر شما گرفتاریم.» واقعاً حق داشت. به این پاسبان‌ها به دلیل دستگیری و مأموریت انتقال ما سخت می‌گذشت.

هوای بیرون بسیار سرد بود. شیشه‌های ماشین از داخل و بیرون یخ زده بود. امکان دید به بیرون نداشتیم. من بیشتر از این می‌ترسیدم که نکند راننده وسط راه خطا و تصادف کند و به جایی بزند. آن شب برای من شب عجیب و هولناکی بود. میان راه به دهی رسیدیم. پاسبان‌ها درِ خانه‌ یک روستایی را زدند. یک نفر بیرون آمد. به او گفتند: «پیاز داری؟» او که دید درخواست‌کننده پاسبانی است، گفت: «بله داریم.» از او کمی نمک هم خواست. روستایی رفت داخل و برای او پیاز و مقداری نمک آورد. نمی‌دانستم چرا پیاز و نمک می‌خواست؟ یکباره دیدم آن پاسبان چاقویی در آورد و آن پیاز را از وسط دو نیم کرد. مقداری نمک به پیاز زد و از داخل و بیرون به شیشه‌ ماشین مالید. بعد با یک دستمال روی شیشه کشید و کل یخ‌های شیشه ماشین فوراً آب شد و دید ما و راننده به بیرون باز شد. این خاطره برای من جالب بود چون آن پاسبان ابتکار خوبی برای پاک کردن یخ‌های شیشه‌ ماشین به کار برد.

تقریباً تمام شب را در مسیر بودیم و نزدیک صبح بدون اینکه ماشین در یخبندان میان راه بماند به اراک رسیدیم. در اراک ابتدا مرا به اداره‌ ساواک تحویل دادند و از آنجا به مرکز شهربانی اراک فرستادند. در آن ساعت هنوز رئیس شهربانی نیامده بود. در پاسدارخانه‌ ساختمان شهربانی که شامل یک اتاق و چند تخت سربازی بود بخاری داغی وجود داشت. پتویی به من دادند تا استراحت کنم. برای من که تمام شب را در راه و سرما گذرانده بودم، شرایط ایده‌آلی بود. پس از آن سرمای شدید در اراک از آن اتاق گرم بسیار خوشم آمد. خدا را شکر کردم و خوابیدم.

پس از کمی استراحت صبح شد. روز عید فطر بود. اول صبح پاسبانی آمد و برای من صبحانه‌ ساده‌ای شامل نان و پنیر و چای آورد. پاسبانی که سینی صبحانه را جلوی من گذاشت، با صدای آهسته در گوش من گفت:‌«الان سیدی را به این اتاق می‌آورند و کنار شما می‌ماند. مواظب او باش و حرف خاصی با او نزن. از خودشان است و به او اعتماد نیست.» این را گفت و رفت بیرون. از لهجه‌ او معلوم بود که اهل محلات است. فهمیدم که اگرچه مأمور است اما تعلق خاطری به روحانیت دارد.

صبحانه را خوردم و منتظر شدم که این سید را بیاورند و ببینم او کیست. خبری نشد. مجدداً پاسان آمد که سینی خالی را ببرد. به او گفتم: «سیدی که گفتی نیامد.» گفت: «او شما را از دور شناخت و به آنها گفت که این زندانی مرا می‌شناسد.»

پس از گذشت یک روز او را شناختم و به یاد نقشه‌های ساواک در به کارگیری افراد نفوذی از خود روحانیت افتادم. دو سه سال قبل که در مدرسه‌ صدر در بازار تهران درس می‌خواندم و در آنجا حجره داشتم، سید جوانی بود لاغراندام و خوش‌قیافه اهل کرمانشاه و میان دوستان ما معروف بود که ساواکی است. حتی بازاری‌ها هم او را می‌شناختند. او مرتب به حجره‌ ما می‌آمد و سعی می‌کرد حرفی و یا خبری از ما به‌دست آورد. رفقای ما که سیاسی کار و اهل مبارزه بودند اغلب او را می‌شناختند. لذا با او گرم نمی‌گرفتند و رابطه‌ ما فقط در حد سلام و علیک بود.

این سید آن روز در اراک بود و ظاهراً ساواک خواسته بود از او استفاده کند، اما اسم مرا از مرکز شهربانی به ساواک اراک منتقل می‌کردند، او را دیدم که در حیاط ساختمان ساواک در برف‌ها قدم می‌زد و می‌چرخید. چهره‌اش که به طرف من شد دیدم همان سید کرمانشاهی است. ظاهراً همان بوده که دیروز می‌خواستند پیش من بیاورند و من از آن پاسبان با معرفت که به من هشدار داد خیلی خوشم آ‌مد.

پس از انتقال به ساواک اراک، رئیس ساواک که نامش را نمی‌دانستم از من بازجویی مقدماتی کرد. نخست پرسید: «مقلد چه مرجعی هستی؟» با صراحت گفتم: «من مقلد آقای خمینی‌ام.» گفت: «پس مقلد خمینی هستی؟ ها!» گفتم: «بله.» گفت: «چطور جرئت داری بگویی مقلد خمینی هستی؟ نمی‌ترسی؟» گفتم: «تقلید کردن از یک مرجع دینی کار سیاسی نیست که از نظر شما ممنوع باشد، چرا بترسم.»

با حاضرجوابی من، با لحنی تند گفت: «پدرت را درمی‌آورم. صاف و پوست‌کنده می‌گویی که مقلد خمینی هستم. تو را به ساواک تهران می‌فرستم. تا بفهمی مقلد خمینی بودن یعنی چه؟ اگر جرئت داری آنجا این حرف‌ها را بزن.»

رئیس ساواک اراک با اینکه با زبان خیلی تند و تیز و گاهی با صدای بلند و تهدید‌آمیز حرف می‌زد. ولی انصافاً هیچ حرکت توهین‌آمیز یا برخورد فیزیکی در کار نبود. تا این مرحله نمی‌دانستم چه کسی به جز من دستگیر شده است. پس از تمام شدن بازجویی مقدماتی، طول نکشید که مرا سوار ماشینی کردند و دوباره به سمت ساختمان شهربانی اراک بردند. هنگام پیاده شدن از ماشین، آقای قریشی را دیدم که در همان ساختمان ساواک نشسته بود و متوجه شدم ایشان را نیز دستگیر و به آنجا آورده‌اند. بعداً خبردار شدم آقای قریشی را هم یک روز بعد از عید فطر به اراک آورده بودند و رئیس ساواک از او هم مانند من بازجویی کرده بود. مدتی بعد آقای قریشی را نیز به شهربانی آوردند و قرار شد که ما را به تهران اعزام کنند. ما دو نفر در یک ماشین نشسته بودیم، دست‌بند آوردند. یک طرف دست‌بند را به دست من زدند وطرف دیگر را به دست آقای قریشی. سپس ماشین در خیابان‌های اراک حرکت کرد و به طرف جاده‌ بیرون شهر رفت.

هنگام عبور از شهر آقا کاظم گفت: «دستت را بالا بگیر. حداقل مردم اراک بدانند من و تو زندانی هستیم.» به شوخی گفتم: «مردم اراک آن‌قدر سرد و سرمایی هستندکه با دیدن ما حرکتی نمی‌کنند.» خلاصه در آن موقعیت ما دو نفر شوخی می‌کردیم و دستمان را پس از لحظاتی انداختیم پایین و مدتی بعد از شهر اراک دور شدیم.

آقای قریشی روحانی نترسی بود. در آن سفر و جریان دستگیری نشان داد ترسی از کسی ندارد. اصلاً مثل اینکه نمی‌فهمید ترس یعنی چه. در برابر خواسته‌های ساواک بسیار سمج و لجباز بود. هر کاری را که آنها به او می‌گفتند و یا از او می‌خواستند، برعکس آن را انجام می‌داد. نسبت به او، من کمی آرام و ترسو بودم.

گویا به جز من و آقای قریشی در همان شب چند نفر دیگر از جوانان خمین و اراک، از جمله بچه‌های مسجدی را که در آن سخنرانی می‌کردیم. دستگیر و به ساواک برده بودند. در بازجویی یکی از آنها از خود ضعف نشان داده بود، آن‌ افسر در حضور همان بچه‌های خمین به افسر دوم با صدای آهسته گفته بود که اینها کی هستند برداشتی آوردی، یک مشت جوان ترسو، یک مرد میان اینها نیست. آن دو تا آخوند را ببین چقدر نترس بودند.

ظاهراً او از صراحت و شجاعت من و آقای قریشی در دفاع از امام خمینی متوجه شده بود که ما واقعاً اهل سیاست هستیم و دستگیری ما بجا بوده. اما آن جوان‌ها بچه‌های سیاسی و مهمی نبودند. لذا آنها را در همان شهر اراک رها کردند و مانند ما به تهران منتقل نکردند. البته گویا آنها را خیلی کتک زده و اذیت کرده بودند. یکی از این جوانان شوهرخواهر آقای قریشی بود.

 

منبع: سیدمهدی امام جمارانی، تدوین صادق عبادی، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، سال 1399، ص 334 - 338.



 
تعداد بازدید: 1371



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.