خاطرات

توبیخ در آذرشهر


11 بهمن 1400


گفتم که ما گروهی تشکیل داده بودیم و اعلامیه‌هایی را که در تبریز چاپ می‌شد توزیع می‌کردیم. در کنار همین گروه یک گروه پنج نفره‌ دیگر هم تشکیل دادیم که اعلامیه‌ها را می‌بردیم به شهرستان‌ها و از طریق علمای آن شهرستان به مردم منطقه می‌رساندیم. من بودم و محمدحسین (پسر آیت‌الله قاضی) و سیدمحمد الهی و حاج حمید طهماسبی و یک نفر دیگر.

جمعه بود و یکی از روزهای بهاری سال 42 که قرار شد برویم آذرشهر و از طریق حاج شیخ میرزا حسن رسولی که عالم آنجا بود، سهمیه‌ اعلامیه‌ آذرشهر را تحویل دهیم. بهانه‌ حضورمان در آذرشهر، گردش و تفریح بود و در منزل حاج میرزا حسن آقا رسولی اعلامیه‌ها را دادیم. اما براساس همان روحیه‌ جوانی تصمیم گرفتیم که ده برگ اعلامیه را خودمان در نقاط مختلف شهر بزنیم تا هم خودمان سهمی داشته باشیم و هم به مردم جرأت بدهیم.

قبلاً اعلامیه‌ها را سریش می‌زدیم و پشت به پشت طوری می‌چسباندیم به هم که فقط جای انگشت برای جداکردنشان باشد و بعد تا می‌کردیم و می‌گذاشتیم در جیبمان. سریش را در مسجد جامع آذرشهر آماده کردیم و اعلامیه‌ها را سریش زدیم و گذاشتیم در جیب و راه افتادیم. دم غروب بود و قرار شد من اعلامیه‌ها را بزنم و کسی دور و بر من نباشد و اگر گیر افتادم تنها یک نفر من باشم و آنها کاری نداشته باشند تا من خودم قضیه را یک جوری سرهم بیاورم. همیشه قرار بر این بود که در این گونه موارد کسی اعلامیه نداشته باشد، لذا پرسیدم کسی اعلامیه ندارد همه گفتند نه! هشت اعلامیه را در جاهای مختلف زدم و نهمی را وقتی که نگهبان جلوی شهربانی سرش را برگرداند زدم به پشت دکه‌ نگهبانی جلوی شهربانی. کمی که فاصله گرفتم دیدم که همه جمع شدند. فقط یک اعلامیه در دستم بود که دیدم مأموری تعقیبم می‌کند. به روی خودم نیاوردم و راهم را کشیدم و از سر کوچه‌ای که علم هیئت زده بودند پیچیدم داخل کوچه که بروم به هیئت و اعلامیه را سر به نیست کنم که مأمور صدایم کرد؛ آقای عزیز!...

ایستادم و مأمور جلو آمد که این چیه تو دستت؟! گفتم:

ـ اعلامیه است. از روی دیوار کندم که مردم جمع نشوند، ببینند حتی سریشش هم تازه است. ترسیدم اگر آنجا پاره کنم، کتک بخورم، می‌خواستم در جای خلوت بخوانم. ببینم چه دارد؟

گفت:

ـ ولی گویا خودت اینها را زده‌ای!

انکار کردم و گفتم اگر می‌خواهی بیا جایش را نشانت بدهم. داشت ولم می‌کرد که اجل معلق رسید. سیدحسن (پسر آیت‌الله قاضی) که از دور مرا می‌پایید آمد جلو که مثلاً مرا نجات دهد که همه‌ رشته‌ها را پنبه کرد. مأمور پرسید:

ـ بو کیمدی؟!

گفتم:

ـ نمی‌شناسم ولی مثل اینکه همشهری است. لهجه‌اش که تبریزی است.

که یقه‌ جفتمان را گرفت و رفتیم شهربانی. مأمور به سروان صفایی که رئیس شهربانی آذرشهر بود، سیر تا پیاز ماجرا و ادعاهای من را گفت و من حرفش را تأیید کردم. سروان پرسید: «برای چه آمده‌اید» که گفتم:

ـ با مینی‌بوس‌های آذرشهر برای گردش آمده‌ایم.

کارمان گرفته بود. سروان گفت که بگردندمان و اگر چیزی نداشتیم ولمان کنند برویم. شروع کردند به گشتن که از جیب سیدمحمدحسن یک اعلامیه‌ سالم سریش نخورده پیدا شد! تا اعلامیه را دیدم مثل لبو سرخ شدم و مثل آهک وا رفتم! سروان دو سیلی آبدار نثارم کرد. برگشتم به طرف سیدمحمدحسن که «این را کی به تو داده و چرا گرفتی؟» و او هم جواب داد «می‌دادند، من هم گرفتم» که دیگر حنایمان رنگی نداشت.

سروان گفت:

ـ پس این یکی را هم می‌خواستید سریش بزنید؟!!

و انکار از من که «جناب سروان، سریش‌‌مان کجا بود؟!» که دیگر فایده‌ای نداشت و نگه‌مان داشتند. من 27 ساله بودم و سیدمحمدحسن 26 ساله وخام‌تر از من. گفتم:

ـ جناب سروان ما از تبریز آمده‌ایم و نگرانمان می‌شوند!!

که فحش‌ها شروع شد و هر چه از دهانشان آمد نثارمان کردند. اندختنمان به زیر پله که جای تاریکی بود و حتی چشمان همدیگر را نمی‌دیدیم: گوْز گوْزی گوْرموردی.

بعد از گرفتاری ما سه نفر همراهان باقیمانده می‌روند تبریز و به مرحوم حاج مسیب آقا چاروقچی و مرحوم حاج جواد آقا برق لامع که از معتمدین و ریش سفیدان شهر بودند می‌گویند که پسر آیت‌الله قاضی را با فلانی در آذرشهر گرفته‌اند و اگر آیت‌الله قاضی مطلع شود غوغا به پا می‌شود. حاج مسیب هم فی‌الفور می‌رود پیش رئیس شهربانی وقت مرحوم تیسمار عطایی و قضیه را می‌گوید. آن مرحوم با رئیس شهربانی آذرشهر تماس می‌گیرد و دستور می‌دهد فوری آن دو نفر را بفرستید تبریز پیش من بیایند. البته تلفن‌های آن زمان مغناطیسی بود و با صدای بلند که پیام می‌گرفتند من می‌شنیدم. چون سروان صفایی رئیس شهربانی آذرشهر می‌گفت: جناب تیمسار اگر حالا ماشینی بود می‌فرستم ولی اگر نشد اجازه بفرمایید صبح با اولین ماشین بفرستم.

کل آذرشهر بود و چند ماشین که تا غروب کارشان تمام می‌شد و می‌رفتند خانه‌هایشان. در بازداشتگاه را زدم که می‌خواهیم نمازمان را بخوانیم. در را باز کردند و متوجه شدم که برخوردشان عوض شده است. اینها که می‌فهمند ما از نزدیکان آیت‌الله قاضی هستیم و آیت‌الله قاضی هم نفوذ موقعیت اجتماعی بالایی داشت برخوردشان را تعدیل می‌کنند. چون جمعه بود و همه جا تعطیل، برای شام کمی نان و چای آوردند و بردندمان حیاط و پتوی سربازی دادند که نمازمان را بخوانیم. بعدش هم چون ماشینی نبود که تبریز برود همان‌جا ماندنی شدیم و من اولین شب غربت و تنهایی بیرون از خانه را تجربه کردم. فردا صبح بعد از نماز با اولین مینی‌بوسی که به تبریز می‌رفت راهی‌مان کردند و کرایه‌مان را هم دادند. سروان صفایی گفت:

ـ خواهش می‌کنم مستقیم بروید شهربانی تبریز پیش تیمسار عطایی!

ما هم چشم را گفتیم و آمدیم در خیابان فردوسی که پیاده شدیم مستقیم رفتیم به شهربانی تبریز که نزدیک مسجد شازده (شهدای فعلی) بود. قبلاً تلفنی هماهنگ شده بود و به محض رسیدن، همین که گفتیم قرار است برویم پیش تیمسار عطایی. فرستاندمان داخل. خلاصه همان سؤال و جواب‌های آذرشهر و همان جواب‌های کندن از روی دیوار و این حرف‌ها که تیمسار گفت:

ـ از روی دیوار کندنتان خوب بود ولی چرا نینداختید دور؟!

و باز همان جواب آذرشهر که:

ـ جناب تیمسار اگر همان‌جا می‌انداختم دور ممکن بود مردم کتکم بزنند.

از من پرسید که چه نسبتی با آقای قاضی دارم که گفتم:

ـ به همراه پدرم که به مسجد شعبان می‌رود و پای منبر آقا می‌نشیند، می‌روم به مسجد و از همین جا با آقا دوست شده‌ام. با پسرش سیدمحمدحسن هم از همان‌جا آشنا شده‌ام.

- ولی به من گفته‌اند که تو خواهرزاده‌ آقا هستی!

ـ نه؛ شاید چون شبیه پسر خواهر ایشان هستم اشتباهی به عرض رسانده‌اند.

ـ سلام من را به آقا برسانید و بگویید که ما همه جوره در خدمتشان هستیم. ولی حالا موقع این کارها نیست و هنوز زمان به وقت این کارها مانده است!

من که فکر کردم می‌خواهد از من اقرار بگیرد زود حالت دفاعی گرفتم و گفتم:

ـ جناب تیمسار کدام کارها؟ ما برای گردش رفته بودیم و...

که تیمسار حرفم را قطع کرد و گفت:

ـ به هر حال من حرفی ندارم. مستقیم بروید پیش آقا و سلام مرا هم برسانید. نگرانتان هستند. قبل از خانه بروید پیش آقا!

ما هم چشم را گفتیم و آمدیم پیش آقا و ماجرا را گفتیم. خیال می‌کردیم که ماجرا تمام شده است ولی بعداً فهمیدیم که قضیه را پرونده کرده‌اند و فرستاده‌اند ساواک و چند روز بعد ما را خواستند به ساواک که آیت‌الله قاضی اجازه ندادند سیدمحمدحسن بیاید و به من هم گفتند نرو! ولی من پرونده داشتم و اگر نمی‌رفتم وضع حادتر می‌شد که رفتم و مطابق معمول چند فحش آبدار شنیدم و باز زیر بار نرفتم. دوباره تعهدی گرفتند و من امضا کردم و چند ماهی به همین منوال گذشت.

 

منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 72 - 76.



 
تعداد بازدید: 1051



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.