21 آذر 1401
ایّام بهار بود و در مدرسه فیضیه مجلسی به عنوان ختم و عزاداری به مناسبت وفات امام صادق(ع) از طرف حضرت آیتالله العظمی گلپایگانی برگزار شد. من که وارد مدرسه شدم، اولین بار بود که این چنین جمعیت باشکوهی را میدیدم، مدرسه یک کتابخانهای دارد که زیر این کتابخانه محل نماز جماعت بود و مرحوم آیتالله زنجانی و آیتالله العظمی اراکی در آنجا به ترتیب نماز میخواندند. ساعت 5 /3 یا 5 /4 بود که آقای انصاری منبر رفت. صحبتهای مختلفی درباره شهادت کرد تا رسید به این جمله که من بعد از سی سال هنوز آن جمله را کاملاً بخاطر دارم، و آن جمله این بود: میگویید مفتخور، اینها نان سنگک را میخرند و داغی آن هم قاتشقان هست، یک مرتبه دیدیم یکی بلند شد و فریاد زد: «جاوید شاه» در اینجا دیدم تعدادی از گوشههای مختلف مجلس با یک لباس مخصوصاً من به یادم هست که یک کت و شلوار مخصوص مشکی بر تنشان بود با کلاههایی که (ما اونوقت میگفتیم کلاههای لگنی و پهلوی) بر سر یا در دستشان بود و پیراهن همه آنها یک پیراهن آبی و مشکی بود. اینها از جاهای مختلف بلند شدند. اولین جوابی که مردم دادند فرستادن یک صلوات بود، بعد از صلوات آنها میگفتند جاوید شاه، این طلبهها سؤال میکردند چیچی جوید شاه؟ آنها جاوید را به جوید تبدیل کرده بودند به اینها میگفتند چیچی جوید شاه؟ آنها شروع میکردند باز به جاوید شاه گفتن ولی پیدا بود که هیچ صدایی همراهشان بلند نمیشد و اینها صلوات میفرستادند. البته من چون وسط جمعیت بودم اولین درگیری را ندیدم، فقط یک مرتبه دیدم که زد و خورد شروع شد. ابتدا به صورت زد و خورد دستی بود مدرسه فیضیه دو طبقه دارد، طبقه دوم مدرسه، پیشخوانی دارد که به صورت آجر بالا آمده بود، آجرهایی که هر چهارتایی را کنار هم میگذاشتند، به صورت مشبک. این طلبهها چون هیچ سلاحی نداشتند این آجرها را میکندند و میزدند چهار قطع میکردند و این قطعهها را پرت میکردند. تقریباً طلبهها داشتند غالب میشدند و اینها دیدند طلبهها مقاومت میکنند در اینوقت شروع کردند به تیراندازی. من خودم دیدم که فرمانده آنها کنار حوض ایستاده بود و تیراندازی میکرد. تیراندازی که شروع شد تقریباً طلبهها پا به فرار گذاشتند اما آنها شروع کردند با، باتوم طلبهها را زدن و جملات رکیکی هم میگفتند که حالا چون میخواهم تاریخ را نقل کنم بیان میکنم. مثلاً این عمامه به سرها را میگفتند: این کلمهای رومی که سر شماست با اینها میتوانید حکومت را اداره کنید؟ شما چی هستید؟ اگر شاه نباشد شما مردهاید اگر شاه نباشد شما نان ندارید. اگر شاه نباشد!... و طلبهها را میزدند، خیلی هم شدید میزدند. سیدیونس را از آن بالا، پایین انداختند. من یک طلبهای را دیدم که اهل شیراز بود، ایشان از چشم یک مقداری ناراحتی داشت، چشمش درست نمیدید. این بنده خدا نمیتوانست فرار کند، خیلی او را مورد هجمه قرار دادند و از همان موقع شروع کردند به زدن ایشان، یک جوری که پاهاش باد کرد و کفشش همانجا پاره شد و نمیتوانست تکان بخورد. بعد طلبهها از طریق دالانی که به مدرسه دارالشفاء منتهی میشد (از فیضیه به طرف دارالشفاء) چون درهایی که به حرم میرفت همه را بسته بودند و از قبل رفته بودند به سوی دارالشفاء در آنجا باز طلبهها را تعقیب کردند. توی حجرهها شروع کردند به زدن طلبهها و پاره کردن عباها، عمامهها. یک مؤمنی آنجا بود که آن زمان در قم قصاب بود. این مرد وقتی دید که طلبهها را خیلی دارند میزنند و سیدیونس را از آن بالا انداختند پایین، غیرتش تحریک شد، آمد یک نفر از همین مهاجمین را گرفت و با کمک چند نفر از این طلبههای آذربایجانی او را به دالان دارالشفاء که عصرها طلبهها مباحثه میکردند برده و با چاقو، ضرباتی بر بدنش زدند... مدرسه فیضیه به یک مخروبهای مبدل شده بود. یک جا نعلین افتاده بود، یک جا عبا، در یک جا دیوار، در یک جا زمین پر از خون بود. همین سید بزرگواری که عرض کردم از طلبههای شیراز بود، دیدم همانطور که لبادهای بر تن داشت و اگر اشتباه نکنم لباده سربی رنگی بود، از سینهاش همینطور خون پائین میریخت. ساعت 6 بعدازظهر بود، سر ساعت 6 ما صدای یک صوت شنیدیم. من در یکی از اطاقهای دارالشفاء مخفی شده بودم یک مرتبه دیدم تمام کسانی که آمده بودند و در فیضیه طلاب را میزدند از صحن خارج شده و سوار کامیون شدند... شب شد و از دارالشفاء بیرون آمدم. طلبهها هر کدام به بیمارستان میرفتند. البته به بیمارستانها هم دستور داده بودند طلبهها را بیرون کنند. طلبهها به خانهها رفتند. مردم قم به طلبهها خیلی احترام میکردند. ایام عید هم بود، من [شیخ علی موحد] دیدم که چطور تهرانیها میآمدند و طلبهها را میبردند و از آنها محافظت میکردند، دست ما را میگرفتند و میکشاندند توی ماشین، میگفتند ما نمیگذاریم شما را کتک بزنند. حتی زنها سعی میکردند ما را مخفی کنند تا ما دستگیر نشویم. بالاخره یک خانواده تهرانی من را سوار ماشین کردند و من را به خانهشان بردند. در آنجا دکتری بود به نام دکتر افراسیابی که هنوز اسمش بعد از سی سال به خاطرم مانده است این دکتر دوست همین خانواده تهرانی توی خانه من را معاینه کرد، بعد آن خانواده تهرانی به من گفتند که حالا تقاضایی از شما داریم، من هم یک عادتی داشتم، از همان دوران طلبگی هیچوقت چیزی از کسی قبول نمیکردم، به عنوان هدیه و نظایر آن. خانم آن خانواده شروع کرد به گریه کردن و گفت: تقاضا داریم شما این پول را از ما بگیری و با این پول بروی، مشهد، زیارت حضرت علیبن موسیالرضا(ع) و گفت: ما که هیچ کاری نمیتوانیم برای شما بکنیم. از بس اینها گریه کردند، من قبول کردم و با این پول از همان راه به مشهد رفتم.
نمیدانم نام این حرکت را چی بگذارم. از نظر علمی بگویم نامش چی بود؟ حالا نامش را عشق بگذارم. این حرکت یک حرکت الهی است، این حرکت با شور و هیجان بود. یادم هست که بعد از واقعه فیضیه خدمت امام رضوانالله تعالی علیه رفتم منزلشان در کوچهای بنام یخچال قاضی بود. آن خانه، سه تا اطاق بزرگ داشت که امام رضوانالله علیه در اطاق وسط نشسته بودند و طلبهها میآمدند و یکییکی دست امام را میبوسیدند. من یادم هست، به امام گزارش داده بودند که اینها کتک خوردهاند. اما چهره امام را متبسمتر و خوشحالتر از آن روز ندیدیم. امام یک جمله به طلبههایی که دست او را میبوسیدند میفرمود: «وفقکم الله» (خدا شما را موفق بدارد.) این جمله بعد از آن واقعه که روز شهادت امام صادق(ع) بود یک روح و جانی به همه طلبهها میداد...
منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر اول، به کوشش جلیل عرفانمنش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1373، ص 42 - 45.
تعداد بازدید: 699