05 دي 1401
پس از پایان تحصیلاتم یک باب مغازه در چیذر شمیران اجاره کردم. با توجه به علاقهای که از کودکی به مطالعه داشتم، آنجا کتابفروشی دایر نمودم. این مغازه میتوانست محل رد گم کردن مناسبی برای کارهای من باشد. قصد داشتم از کتابفروشی به عنوان پایگاهی به منظور فعالیتهای فرهنگی، خصوصاً توزیع برخی کتب اسلامی و نوارهای مذهبیای استفاده کنم که آن روزها ممنوع بود. چند ماه از گشایش کتابفروشی نگذشته بود که به محل رفت و آمد افراد مبارز مبدل شد.
این مسئله توجه مأموران ساواک را به خود جلب کرد و باعث شد تا مرا [علیاصغر چیذری] دستگیر کنند. به این ترتیب در سال ۱۳۴۸ اولینبار دستگیر و به زندان قزلقلعه منتقل شدم. خوشبختانه چون دلیل محکمهپسندی برای دستگیریام در دست نبود، پس از چند روز مجبور شدند، مرا آزاد کنند. همین چند روز زندانی شدن برایم کافی بود تا با تعدادی از فعالان و مبارزان مشهور آن روزها آشنا شوم و این امر باعث شد تا شناخت بهتر و تازهتری نسبت به مبارزه در من ایجاد شود. بلافاصله پس از آزادی، اقدام گسترش مغازه نمودم. خیلی زود مخفیانه اعلامیه و نوارهای حضرت امام را تکثیر و توزیع کردم. تکثیر رساله و کتاب ولایت فقیه (حکومت اسلامی) حضرت امام یکی از فعالیتهای بسیار مهم من محسوب میشد، زیرا این کتاب دارای جایگاه ویژهای در بین مبارزان مذهبی بود و دسترسی به آن میتوانست کمک شایانی در راه برپایی حکومت اسلامی بکند.
در آن سالها تنها وسیله ارتباطی که میتوانست صدای مظلومیت مبارزان را به گوش ملت ایران برساند، برنامهای رادیویی به نام «صدای روحانیت مبارز» بود. مرکز این رادیو در کشور عراق بود و حجتالاسلام سیدمحمود دعایی آن را اداره میکرد. برنامههای این شبکه در ساعات مشخصی از شبانهروز پخش میشد. من سعی میکردم تمام پیامها و سخنرانیهای پخش شده حضرت امام از این رادیو را ضبط کنم و بعد از تکثیر، در اختیار دوستان مبارزم قرار دهم. آنها نیز نوارها را مجدداً تکثیر و بهطور گستردهتری توضیع میکردند.
روزبهروز فعالیتهایمان گستردهتر میشد و به تبع آن رفت و آمدهای دوستان به کتابفروشی بیشتر. تا جاییکه چند نفر از دوستان نزدیک من، بهطور دائم به مغازه حضور داشتند. پس از چندی به پیشنهاد یکی از دوستان تشکیلاتی تحت عنوان «دارالایتام» تأسیس کردیم. این کار برای محقق ساختن دو هدف مهم بود. هدف اول، کمکرسانی به خانوادههای محروم منطقه و هدف دوم، سرکشی به خانواده زندانیان سیاسی و برآوردن احتیاج آنها، بدون ایجاد جلب نظر.
یکی از افراد محروم تحت حمایت ما، فردی چاهکن بود. او روزی به کتابفروشی مراجعه و اظهار کرد آمادگی دارد تا در این امر خداپسندانه ما را یاری دهد و به قول خودش در این امر خیر سهیم باشد. او چهرهای بسیار مظلوم داشت، به گونهای که هر انسانی با دیدن او، حس انساندوستی و همدردیش برانگیخته میشد. بهخاطر همین خصیصه، او را به جمع خود راه دادیم و نسبت و به تواناییهایی که در او میدیدیم، کارهایی به او واگذار میکردیم.
او روزبهروز به ما نزدیک و نزدیکتر میشد و هر چه میگذشت بیشتر از فعالیتهای سیاسی ما مطلع میشد یک روز داماد ما که در همسایگی مغازه زندگی میکرد به من خبر داد که او را دیده است که وقت و بیوقت از روی پشتبام خانهاش رفتوآمدهای ما را زیر نظر دارد زیرا پشتبام منزلش درست مشرف به مغازه ما بود. وقتی این خبر را شنیدم، رو به دامادمان کردم و گفتم: نظر خود تو راجع به این قضیه چیست؟ او که انسانی پاکنیت و سادهدل بود و مثل بقیه گولِظاهر موجه مغنی را خورده بود گفت: آدم خیلی خوبی است، شاید از روی کنجکاوی باشد. شاید هم چیز مهمی نباشد و من زیادی حساسیت نشان دادهام. با شنیدن این حرفها حساسیتم نسبت به این قضیه از بین رفت و باعث شد تا دنباله ماجرا را نگیرم.
در هفتم اسفندماه ۱۳۵۳، هنگامیکه بر سر حوض آب داخل حیاط حیاط منزل پدریام مشغول وضو گرفتن بودم، دو مأمور مسلح مرا دستگیر کردند. آن شب برادرم برای انجام کاری بیرون رفته بود. من مشغول مسح کشیدن پاهایم بودم که در حیاط باز شد و برادرم به منزل آمد. هوا بسیار تاریک بود و من به سختی او را میدیدم، وقتی به نزدیک من رسید تازه متوجه شدم که دستهایش را روی سرش گذاشتهاست و دو نفر مأمور مسلح پشت سرش وارد حیاط شدهاند. آنها با دیدن من لوله مسلسلشان را به طرفم گرفتند. یکی از آنها گفت اگر کوچکترین حرکتی بکنی، هر دوی شما را به رگبار میبندم. هیچ راه فراری نداری و خانه در محاصره کامل قرار دارد.
من نیز که چارهای جز تسلیم شدن نداشتم، دستهایم را بر روی سرم گذاشتم. آنها خیلی سریع دستبندی به دستم زدند و مرا سوار بر ماشینی کردند و به طرف کمیته مشترک ضد خرابکاری به راه افتادیم. چند روز پس از دستگیری، هنگام بازجویی متوجه شدم که از مدتها پیش تمام فعالیتهای ما زیر نظر ساواک بوده و همه اینها زیر سر همان مغنی مظلومنما است. او از انساندوستی و اعتماد ما سوءاستفاده نموده بود و با راهنمایی و هدایت ساواک وارد جمع ما شده بود و تکتک فعالیتهای ما را موبهمو گزارش میکرده است.
منبع: خاطرات زندان: گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی، به کوشش سعید غیاثیان، تهران، سوره مهر، 1388 ص 29 - 32.
تعداد بازدید: 589