09 مرداد 1403
روز دوازدهم آذرماه 42 توسط مأمورین ساواک و شهربانی تبریز دستگیر شدم؛ آن شب بعد از سخنرانی در مسجد، به اتفاق خانواده به منزل یکی از بستگان که مهمانش بودیم رفتیم. ساعت حدود یازده بود که یکی از دوستانم زنگ زد و خبر داد که آقای قاضی را گرفتند. خیلی ناراحت شدم، همینطور در فکر بودم که همان دوستم دوباره زنگ زد و خبر دستگیری آقای خسروشاهی را هم داد، خوب میدانستم که نفر بعدی حتماً من [حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی امینی محرر] هستم. ساعت حدود یکونیم بعد از نیمه شب بود که دو دستگاه اتومبیل بنز که در هر کدام از آنها پنج نفر مأمور نشسته بود به دنبال من آمدند. تعداد زیادی اعلامیه و نوار همراهشان بود. فوراً موضوع را دریافتم، آنها از دیوار خانه به منزل ما رفته و این اطلاعیه و نوارها را به دست آورده بودند. حال هم با دست پر و مدارک فراوان آمده بودند که مرا دستگیر کنند، نشانی آنجا را هم از یکی از اقوام نزدیکمان گرفته بودند. وقتی در منزل را زدند، گفتم: «مأمورین ساواک هستند آمدهاند تا مرا ببرند.» مادرم گفت: خُب شما که میدانستید، میخواستید فرار کنید! گفتم: قرار نیست،حرفی را که بالای منبر آن هم برای چند هزار نفر گفتهام کتمان کنم، من نمیخواهم منکر واقعیت بشوم و اگر مخفی شوم مثل این است که گفتههایم را انکار کردهام.
به هرحال دستگیر شدم و آنها مرا به ساواک منتقل کردند. آن شب یکی از شبهای بسیار سرد زمستانی تبریز بود. مرا به اطاق بسیار سردی بردند که بخاری هم نداشت. به هر ترتیبی بود شب را به صبح رساندم. صبح تیمسار مهرداد رئیس ساواک تبریز، در را باز کرد و وارد اتاق شد. چهره زشتی داشت آن چنان که نگاه کردن به چهرهاش، خود بدترین شکنجه روحی برای یک زندانی بود. به محض این که وارد اتاق شد گفت: بالاخره دیدید چکار کردید؟ گفتم: چکار کردم؟ همان کاری را کردم که میخواستم! او خیلی عصبانی شد، دو دستش را از هم گشود و نشانم داد و گفت: «دیگر میخواستی چه کار کنی؟ ضخامت پرونده شما به این اندازه رسیده است.»
با خونسردی گفتم: «تیمسار! مثل این که اشتباه شنیدهاید، یا این که به اشما اشتباه گفتهاند.» با تعجب آمیخته با عصبانیت پرسید: چهطور؟! یعنی میگویید دروغ میگویم؟ گفتم: «نه دروغ نمیگویید، اما مثل این که همه حرفهایی را که من بالای منبر گفتهام به شما گزارش ندادهاند، پرونده من قطعاً بیش از این اندازه میشد که شما اشاره میکنید.» گفت: «خُب! پس تو میخواهی کار را از این که هست خرابتر کنی، بسیار خوب آنجا که وقتی میفهمی که اوضاع از چه قرار است!» گفتم: «شما مأموریتتان را انجام دهید و زیاد هم خودتان را ناراحت نکنید. من خودم را برای مسائلی شدیدتر و بدتر از این آماده کردهام! تو وظیفهای داری و من هم وظیفهای دارم.»
تیمسار مهرداد، در را به شدت به هم کوبید و از اتاق خارج شد. بعد از مدتی مأمورین به سراغم آمدند و از اتاق بیرونم بردند، یک جیپ ارتشی کنار پلهها منتظر بود. سوار شدیم و جیپ راه افتاد.
24 ساعت طول کشید تا از تبریز به تهران رسیدیم. برف بسیار سنگینی باریده بود و تردد مشکل انجام میشد؛ اما آنها با وجود خرابی جادهها مصمم بودند که هر طور شده مأموریتشان را انجام دهند و مرا به تهران منتقل کنند.
در هر صورت مرا به تهران رساندند و یکراست به زندان قزلقلعه رفتیم وقتی وارد بند یک شدم، مرحوم قاضی طباطبائی، مرحوم آقا سیداحمد خسروشاهی، مرحوم ناصرزاده، و جناب آقای انزابی که سه دوره نماینده مردم تبریز در مجلس شورای اسلامی بودند را دیدم که یک ساعت قبل از من به همان بند آورده بودند. از دیدار همدیگر بسیار خوشحال شدیم. به زودی و با گذشت چند روز به محیط زندان عادت کردیم، و مأنوس شدیم. با همدیگر مصاحبت خوبی داشتیم. از هر دری سخنی به میان میآمد. مطالب متنوع علمی مطرح میشد و در یک کلام: با همه مشقتها و سختیهای زندان، با همدیگر انیس و مونس و خوش بودیم.
ما از ملاقات افراد زیادی که به جهت دیدار ما به زندان میآمدند ممنوع کرده بودند. لذا تنها یادداشتی میدادند و میرفتند.
بعضی از مسئولان زندان مانند: ساقی، از نظر اخلاقی برخورد نسبتاً ملایمی داشتند. ولی بعضی دیگر، بسیار خشن و جلادمنش بودند.
روزی یکی از آنها بنام: تیموری، به من گفت: رادیو پیک ایران، شکنجههایی را که من به زندانیان میدهم میشمارد و تعریف میکند. او به جلادی خود میبالید و افتخار میکرد. گاهی صدای ضجه و شیون از داخل حمامی که در گوشه حیاط آنجا بود به گوش میرسید. اسماً حمام بود. میگفتند شکنجهگاه است. غذای زندان بسیار نامطبوع بود. ولی چارهای نداشتیم و باید سد جوع میکردیم. چند بار از منزل آیتالله آقای حاج سیدهادی خسروشاهی ـ که اکنون جزء نمایندگان مجلس خبرگان میباشند ـ غذای بسیار مطبوع برای ما فرستادند ـ هیچوقت این لطف و محبتشان را فراموش نمیکنیم.
چهلوپنج روز گذشت. 27 دیماه 42 که اول ماه مبارک رمضان هم بود، مأمورین ما را به یکی از خانههای ساواک ـ واقع در سلطنتآباد ـ منتقل کردند. آنجا از نظر ظاهری خیلی بهتر و منظمتر از زندان بود؛ ولی محدودیتش به مراتب از زندان بیشتر بود. پس از دو هفته اقامت در آنجا، به ما اجازه دادند که هر کدام از ما همراه مأمور به منزل یکی از بستگان برویم و تا دستور ثانوی آنجا باشیم. من هم با دو مأمور به منزل خواهرم واقع در خیابان اسکندری رفتم، مأمور در داخل خانه هم همراه من بود و هیچکس حق نداشت به دیدن من بیاید. از صاحبخانه که شوهر خواهرم بود، التزام و امضا گرفته بودند که هر گاه در خانه او کسی با من ملاقات کند، مثل این است که وی بر علیه امنیت کشور اقدام کرده است! در واقع من و دیگر آقایان که در همین شرایط بودند، زندانی بودیم و تنها اسم زندان عوض شده بود.
دو هفته به همین کیفیت سپری شد، بعد از آن، محدودیت بر طرف شد و ما آزاد شدیم؛ ولی حق خروج از حوزه تهران را نداشتیم. چند ماه هم به همین ترتیب گذشت؛ تا این که در تیر ماه 43 به من اجازه دادند که به تبریز برگردم. به این ترتیب پس از گذشتن تقریباً هفت ماه به زادگاهم برگشتم.
پیش از آزادی کامل و بازگشتم به تبریز روزی یکی از مأمورین ساواک به سراغ من آمد، و مرا به دفتر تیمسار پاکروان رئیس ساواک ایران برد. پاکروان با بیشرمی و وقاحت خاصی که تنها مخصوص آن قبیل آدمهاست به من گفت: «شما آقایان خیال نکنید که این مدت را زندانی بودهاید، شما مهمان ما بودید و من امیدوارم بعد از این هم تماسهایی داشته باشیم و جریانات را گهگاهی بما گزارش کنید. از جنبههای مادی و زندگی هم فکر هیچ چیز را نکنید، ما بهترین زندگی را برای شما تأمین میکنیم.» من گفتم: «تیمسار! مثل این که شما خیال میکنید ما از زندانی بودنمان در این مدت خیلی ناراحت شدهایم و الان دیگر کاملاً نادم و پشیمانیم، جناب! شما خیلی در اشتباهید! ما اگر به وطنمان برگردیم، باز هم مثل گذشته به وظیفه و مسئولیتمان هر چه که باشد، عمل خواهیم کرد. ما هیچوقت از طرف شما و سازمان شما، الهام نگرفتهایم تا بعد از این هم خواستههای شما را انجام دهیم و گزارشگر و مأمور شما باشیم. ما از جای دیگر و از کسان دیگر الهام میگیریم، مسئولیتهای ما معاملهبردار نیست!» سرهنگ مولوی رئیس سازمان امنیت تهران هم آنجا بود، او آدم بسیار خشنی بود و شر و خباثت در چشمها و در کلامش خوانده میشد. با عصبانیت و ناراحتی گفت: «شما خیلی نپختگی و جوانی میکنید و خیلی در اشتباهید! بعدها از این طرز فکر و از این جور حرفزدنتان پشیمان خواهید شد!» من گفتم: «آقای سرهنگ! خواهش میکنم برای من دلسوزی نکنید! آینده نشان خواهد داد که کدام یک از ما در اشتباهیم.»
وقتی از آنجا بیرون آمدیم، یکی از آقایان رفقا به من گفت: فلانی! تو واقعاً کار نپختهای انجام میدهی! نباید اینجا با اینها اینقدر درشت حرف میزدی. این شاید به صلاح ما نباشد.» گفتم: «هر کسی عقیدهای دارد و من مسئول حرف خودم هستم و مسئولیت آن را میپذیرم.»
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 2، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 110 ـ 113.
تعداد بازدید: 288