جعفر کاظمی
اشاره
در تابستان 1382، طرح ثبت وقايع 15 خرداد 1342 در ورامين و پيشوا پيشنهاد شد. كار از پيشوا شروع شد؛ شهري در 45 كيلومتري شرق تهران؛ شهري مذهبي با آدمهايي سختكوش. بارگاه امامزاده جعفربن موسيالكاظم نيز در اين شهر واقع شده است. ابتدا از آقاي حسين جنيدي جعفري، استاد دانشگاه و مراكز تربيت معلم، راهنمايي گرفتيم. جنيدي از اهالي همان منطقه است. او حاج تقي علايي را معرفي كرد و از طريق او با حاج حسن اردستاني جعفري و حاج سيدمحمد طباطبايي آشنا شديم.
مسجد امام خميني پيشوا، محل قرار و انجام مصاحبه بود. هر شب، پس از برپايي نماز مغرب و عشا، پاي خاطرات آنان مينشستيم. اكثر آنان كشاورزند و مصاحبه تا پاسي از شب ادامه مييافت. ده شب به همين منوال گذشت و آقايان محمدتقي علايي، حسن اردستاني جعفري، سيدمحمد طباطبايي، سيداصغر طباطبايي، عليمحمد محمدي، حسينعلي صمدي جعفري، هادي جنيدي و... برايمان صحبت كردند.
اكنون نوبت به ورامين رسيده بود. در آنجا نيز، با برادران محمدرضا، اكبر و رجبعلي رضايي، محمد معصومشاهي، حسن تاجيك، امير اكبري، حسين وزيريزاده و احمد آقايي گفت و گو كرديم. بدين ترتيب بيش از 22 ساعت مصاحبه جمعآوري و دريچه تازهاي به روي اين واقعه اثرگذار گشوده شد.
پيشوا، ورامين، 15 خرداد
حاج محمدتقي علايي مقدمه حادثه را اين گونه بازگو ميكند:
«فاجعه دلخراش تهاجم به مدرسه فيضيه و به خاك و خون كشيدن عدهاي از طلاب توسط رژيم شاه در دوم فروردين 42 و روز شهادت امام جعفر صادق(ع) احساسات مردم مذهبي ورامين و پيشوا را جريحهدار كرد. به خصوص اينكه وقتي دولت اين حادثه را دعواي بين دهقانان و دهاتيها با مخالفين اصلاحات ارضي اعلام كرد، بر كينه مردم از رژيم افزود. چرا كه در منطقه ورامين و پيشوا، اكثر مردم كشاورز بودند و چنين افترايي را نسبت به خود قبول نداشتند. من هم از اين موضوع خيلي ناراحت شدم. و همواره به دنبال فرصتي بودم تا بغض و كينهام را از رژيم، نشان دهم. چون مداح هستم و ذوق شعر هم دارم، سعي كردم در لابهلاي نوحههايم چند بيت نوحه سياسي هم بخوانم. بنابراين در هيئتي كه در بي بي حور و بي بي نور تشكيل ميشد، براي اولين بار عليه رژيم شعر خواندم. تا اينكه ماه محرم فرا رسيد.»
با فرا رسيدن ماه محرم 1342، رژيم شاه تصميم گرفت عزاداري مردم را كنترل كند. از اين رو، ساواك، براي برپايي مراسم عزاداري توسط وعاظ و روحانيون شروطي قايل شد: 1ـ عليه شخص اول مملكت سخن نگويند.
2ـ عليه اسرائيل نيز سخني به ميان نياورند.
3ـ مرتب به گوش مردم نخوانند كه اسلام در خطر است.
اين سه شرط، دقيقاً همان نكاتي بود كه امام خميني مرتباً در سخنرانيها و اعلاميههايش از آن سخن ميگفت. همزمان، شهرباني رژيم شاه اعلاميهاي منتشر كرد و در آن، هرگونه تظاهرات سياسي را ممنوع اعلام و تهديد كرد كه در صورت مشاهده هر نوع تخلفي، مأمورين انتظامي با متخلفان برخورد خواهند كرد1.
عليرغم تهديد شهرباني، با آغاز محرم، افشاگريها نيز آغاز شد و در اكثر شهرها و روستاها، سخنرانان و وعاظ شروع به افشاگري درباره جنايات رژيم شاه و معرفي شخصيت امام كردند. در روزهاي دهم و يازدهم محرم، سراسر كشور به صحنههاي تظاهرات با شعارهاي «مرگ بر ديكتاتور» و «خميني بتشكن ملت طرفدار توست» تبديل شد. در روز عاشورا، امام يك بار ديگر در سخنراني خود، به شخص شاه حمله كرد و ضمن تهديد صريح او كه، در صورت ادامه اعمالش، نابود خواهد شد، پيرامون شروط ممنوعه ساواك، سخن گفت.
رژيم كه تاب تحمل خود را از كف داده بود، در نيمه شب 15 خرداد، سربازان مسلح خود را براي محاصره منزل امام و دستگيري ايشان روانه قم كرد. صبح روز 15 خرداد، خبر دستگيري امام در شهرهاي قم و تهران منتشر شد و به سرعت به سراسر كشور رسيد. مردم نيز در شهرهاي مختلف به خيابانها ريختند و تظاهرات گستردهاي شكل گرفت.
در اكثر اين شهرها، قيام مردم به خاك و خون كشيده شد. در اين بين حركت كفنپوشان ورامين، به سوي تهران، از نكات برجسته حادثه آن روز بود.
حاج تقي علايي در ادامه ميگويد:
«به نظر من نهضت امام خميني(ره) در آغاز راه نياز به خون داشت تا در شريانهاي نهضت جريان يابد و آن را بيش از پيش گسترش دهد; و چه زماني بهتر از محرم; چه عاملي محركتر از عشق به حسين(ع)؛ و چه خوني جوشندهتر از خون حسينيان كه در عزاي مولايشان حسينبن علي(ع) به جوش آمده بود. ماه محرم، روزهاي خاصي دارد. مثل روز سوم امام كه مردم پيشوا آن را روز بنياسد مينامند. در آن روز، عزاداران امام حسين(ع) و شهداي كربلا واقعه آمدن طايفه بنياسد را براي دفن شهداي كربلا به نمايش ميگذارند.»
اين نمايش تأثير زيادي در راهپيمايي تاريخي مردم پيشوا به سوي تهران داشت. گروهي با لباسهايي به شيوه اعراب، با بستن چفيه بر سر، عبا بر دوش، در خيابانها حركت ميكنند. دستههاي سينهزن نيز آن هيئت را همراهي ميكنند. و گاه با هيئتي كه خود را به صورت بنياسد درآوردهاند، يكي ميشوند. دست برخي از اعضاي دسته بنياسد، بيل يا كلنگي است. گاهي به عربي جملههايي ميگويند، اما در حالت سكون و حزن، آنان بيشتر اين نوحه را سر ميدهند: «بني اسد، بني اسد، بيا رويم، بيا رويم براي دفن شاه دين» آن گاه بيلها، كلنگها و پرچمهاي رنگي به اهتزاز در ميآيد. نوحه تكرار ميشود و حركت بني اسد تندتر ميشود. عزاداران، تندتر بر سينهها ميزنند و كلمات نوحه تندتر گفته ميشود. انگار ميترسند وقت از دست برود. بنياسد بايد به صحراي كربلا برسد. جايي كه پيكرهاي شهيدان در زير آفتاب گرم رها شدهاند. صحنه كربلا، صحن امامزاده جعفر(ع) است; بنياسد به ميدان جنگ ميرسند و بعد از برخورد با جنازهها، به علت جراحات وارده، قادر به شناسايي آنان نيستند. اندوه آنان را فرا ميگيرد، چه بايد بكنند؟ در اين بين، از گوشهاي از صحرا اسبسواري ميآيد، برابر طايفه بنياسد ميايستد، سواري كه نقاب بر چهره دارد. اندوه و نگراني بنياسد را ميبيند و ميخواهد آنان را راهنمايي كند.
آن گاه منبر ميآورند. جوان نقابپوش كه عمامهاي سبز بر سر دارد، روي منبر مينشيند و دوباره حادثه كربلا را روايت ميكند. او يكي يكي شهيدان را نام ميبرد و بنياسد نيز آنها را به خاك ميسپارند. دسته همسرايان مصيبت ميخوانند. آن گاه جوان نقابپوش ميرود و مردم با اندوه خاصي بدرقهاش ميكنند. اين بار صدايي رسا مردم را به خود ميآورد و جواني با صداي بلند اشعاري را ميخواند، از مرگ و از اينكه هيچ كس زنده نميماند، از اينكه نه اسكندر ماند، نه دارا، نه شاهان، نه نيكان و نه ظالمان. تنها نام نيك ميماند. آن گاه بنياسد اندوهگين ميشوند كه چرا روز عاشورا نبودند تا امام حسين(ع) را ياري دهند.
حاج تقي علايي ميگويد:
«به عقيده من، خواست خداوند بود كه در چنين روزي خبر دستگيري امام به گوش مردم پيشوا برسد تا مردمي كه همواره همانند بنياسد افسوس خورده و آرزو ميكردند كه اي كاش در روز عاشورا حضور داشتند و امامشان را ياري ميكردند، با حركت خود در روز 15 خرداد براي دفاع از حسين زمان خود، از اين امتحان الهي سربلند و روسفيد بيرون بيايند. در روز بنياسد، مردم عزادار با ديدن صحنههاي حزنآور خاكسپاري شهداي كربلا، خونشان به جوش آمده بود و در چنين شرايطي كه همگان يك صدا و از عمق وجودشان نام مبارك اباعبدالله الحسين(ع) را صدا ميزدند و اشك ميريختند، با شنيدن خبر دستگيري امام، آنچنان منقلب شدند كه هيچ سدي را ياراي مقاومت در برابر حركت توفنده آنان نبود. اين خون حسينبن علي(ع) بود كه آنان را به حركت واداشت.» حاج حسن اردستاني جعفري، يكي ديگر از حاضران در واقعه پانزده خرداد، ميافزايد: «هيچ روزي به اندازه روز بنياسد صحن امامزاده جعفر شلوغ نميشود. چرا كه عده بسياري از مردم روستاهاي اطراف به همراه هيئتهاي عزاداري، خودشان را به صحن ميرسانند تا به تماشاي مراسم فوق بنشينند. آنان وقتي خبر دستگيري امام را شنيدند، هنگام بازگشت به روستاهاي خود ديگران را هم مطلع ساخته و عامل حضور گسترده مردم در آن تظاهرات بزرگ گرديدند.» علايي يادآور ميشود:
از شب هفتم محرم به بعد ديگر زدم به سيم آخر. دل را زدم به دريا و نوحههاي سياسيام را رو كردم. يكي از آن نوحهها اين بود:
شيعيان حسين مردانه باشيد
در عزاداريش جانانه باشيد
نعره از دل كشيد همچو حرّ رشيد
زنده بادا حسين، مرده بادا يزيد
اين نوحه را با ايما و اشاره ميخواندم. وقتي ميگفتم «مرده بادا يزيد»، با دست طوري اشاره ميكردم كه همگان ميفهميدند كه منظور من از «يزيد» همان شاه خائن است و عزاداران با چنان حرارتي پاسخ ميدادند كه وقتي ميگفتند زنده بادا حسين مرده بادا يزيد، در و ديوار بازار ميلرزيد. و در روز هشتم و نهم اين نوحه را ميخواندم:
نداي ما نداي يزدان بود
شعار ما شعار قرآن بود
ما كجا بيعت، تن به اين ذلّت
با خون خود امضأ كنيم اين دين و قرآن
مظلوم حسين جان، مظلوم حسين جان
حاج حسن جعفري يادآور ميشود كه:
روز تاسوعا، حاج تقي نوحهاي را خواند كه بر هر صغير و كبيري به وضوح روشن شد كه او دارد نوحه سياسي ميخواند، طوري كه دسته عزاداري با شنيدن اين نوحه جاخورده و ابتدا پاسخ ندادند. برخي از بزرگترهاي هيئت به حاج تقي ايراد گرفتند كه چرا اين نوحه را ميخواني. مگر از جانت سير شدهاي؟ اما حاج حسن مقدس كه خود از مبارزين و مردان نيك پيشوا بود و سن و سالش از همه بيشتر بود، دستور داد تا داخل صحن امامزاده جعفر همين نوحه را بخوان، دسته سينهزن نيز به احترام بزرگ هيئت، با حاج تقي همراهي كردند. آن نوحه اين بود: حسين في يومالعاشورا فرمود هل من ناصرا
دادند جواب اين ندا در فيضيه قالوا بلا
حاج تقي علايي ميگويد:
محمد رحيمي، پسر حاج محمدابراهيم، موظف بود كه چهار پايهاي را براي مداحان نگه دارد. وقتي كه من اين نوحه را ميخواندم، احساس ميكردم كه چهار پايه در زير پايم ميلرزد. به او گفتم چرا چهارپايه ميلرزد، او گفت: «وقتي كه تو اين نوحه را ميخواني، من ميترسم! دست و پايم ميلرزد.» بيچاره حق داشت چون در اطراف هيئت سربازان و مأموران پاسگاه حضور داشتند و من به خوبي ميدانستم كه پس از مراسم، دستگير خواهم شد. و همين طور هم شد.» در پايان مراسم، دو تن از مأموران حاج تقي علايي را با خود به پاسگاه بردند. «وارد پاسگاه كه شدم، درجهداري تنومند به نام حيدري جلو آمد و در مقابلم ايستاد. زل زد توي چشم من. بعد كم كم ابروهايش را درهم كشيد و سيلي محكمي به صورتم زد و من به زمين خوردم و از سرم خون جاري شد. بعد مرا در زيرزمين حبس كردند. خبر دستگيري من وقتي به مادرم رسيد، او چادر به سر كرد و راه افتاد به سمت پاسگاه. در ميانه راه با حاج سيدمحمدعلي طباطبايي برخورد كرد. سيد وقتي ماجرا را فهميد با اصرار زياد، مادر مرا روانه خانه كرد و خودش آمد پاسگاه تا مرا ضمانت كند. غفاري، رئيس پاسگاه، به سيد گفت: «فقط به يك شرط ضمانت شما را ميپذيرم و آن هم اين است كه نگذاري حاج تقي روز عاشورا نوحهخواني كند و پس فردا هم خودش را به پاسگاه تسليم كند. سيد قبول كرد و من آزاد شدم تا روز بعد از عاشورا! صبح روز عاشورا دودل بودم. از طرفي نميخواستم سيد را پيش رئيس پاسگاه بدقول كنم. از طرف ديگر عاشوراي حسيني بود. مگر ميشد در اين روز در خانه بنشينم و هيچ كاري نكنم. به هر ترتيب ابّهت امام حسين و عظمت مصيبتي كه بر او و خاندانش وارد شده بود، مرا از خانه خارج كرد و به هيئت كشاند. بعد از عاشورا يكي دو روز خودم را مخفي كردم تا روز سوم امام فرا رسيد.»
حاج حسن اردستاني جعفري درباره چگونگي كسب خبر دستگيري امام و نحوه شكلگيري تظاهرات و حركت مردم پيشوا به سوي تهران ميگويد:
«12 محرم، روز بني اسد، من در مغازهام كه نبش ميدان است نشسته بودم. حاج عباس رحيمي آمد و از من پرسيد: چرا مغازهات باز است؟ بلند شو! آقاي خميني را دستگير كردهاند. با شنيدن اين خبر، من فوراً مغازه را بستم و به حسينيه مرحوم حاج غلامعلي رحيمي رفتم. آقاي محمدتقي علايي در حسينيه روضه ميخواند. پس از مدتي عزاداران به سوي صحن امامزاده جعفر(ع) حركت كردند. هيئت از داخل بازار گذشت. در اطراف دسته تعدادي سرباز و مأمور ساواك پا به پاي دسته حركت ميكردند. تعدادشان هم از روزهاي قبل بيشتر شده بود. از موضوع دستگيري امام هنوز به جز بزرگان هيئت كسي خبر نداشت. حاج تقي علايي هم كه موضوع را ميدانست، نوحه را عوض كرده بود و داشت نوحههاي سياسي ميخواند كه سبب عصبانيت مأموران پاسگاه شد.» عليمحمد كاشاني يكي ديگر از مبارزين ميگويد:
«نمايش بنياسد شروع شده بود. شبيه امام سجاد، داشت پيكر مطهر امام حسين(ع) را براي بنياسد معرفي ميكرد تا او را به خاك بسپارند. مردم منقلب شده بودند. فرياد حسين جان، حسين جان در صحن امامزاده جعفر بلند بود كه در اين لحظه حاج حسن مقدس، فرياد زد: «اي مردم. اي عزاداران حسيني ما امروز دو تا عزا داريم. يكي عزاي حسينبن علي(ع) و ديگري دستگيري مرجع عاليقدر شيعه حضرت آيتالله العظمي خميني.» و بدين ترتيب خبر دستگيري امام به گوش همگان رسيد. حاج تقي علايي ميگويد:
«حاج حسن مقدس اين خبر را با سوز و گدازي خاص به مردم ابلاغ كرد و به آنان گفت; اي كساني كه افسوس ميخوريد كه چرا در روز عاشوراي سال 61 نبوديد تا امام حسين(ع) را ياري كنيد. اكنون يك بار ديگر عاشوراي حسيني تكرار شده است و مجتهدي بزرگ و مرجعي عاليقدر، نداي هل من ناصرٍ ينصرني سرداده است. آيا دلتان ميخواهد همچون ياران باوفاي اباعبدالله الحسين(ع) به نداي حسين زمان لبيك گفته و عليه يزيد و يزيديان زمان قيام كنيد؟ بنابراين هر كسي دلش ميخواهد قدم در اين راه بگذارد، اكنون به خانه برگردد و بعد از ظهر ساعت 1 براي آزادي آقا در صحن آماده حركت به سوي تهران باشند.»
حاج حسن اردستاني جعفري نيز موضوع حركت به سوي تهران را براي حضار شرح داد. حاج عليمحمد كاشاني ميگويد:
«وقتي برنامة حركت را حاج حسن مقدس اعلام كرد، دستههاي عزادار بلافاصله متفرق شدند و همگي به سوي منازل و روستاهايشان رفتند. عدة زيادي هم دروگر بودند كه چون از شهرستانهاي مختلف به آنجا آمده بودند جايي به جز همان صحن امامزاده جعفر نداشتند. آنها شبها هم در همان صحن اتراق ميكردند، در آنجا ماندند و منتظر بقيه شدند.»
حاج حسن اردستاني جعفري ميگويد:
ساعت 30 /11 صبح بود كه اين خبر اعلام شد. همان موقع من به خانه رفتم، موضوع را با مادرم و همسرم در ميان گذاشتم. وصيتنامهاي هم تنظيم كردم و به دست همسرم سپردم. بعد در حوض خانهامان غسل شهادت كرده كفن پوشيدم و يك چوب محكم به دستم گرفتم و با پاي برهنه به سوي صحن حركت كردم. ساعت يك ظهر، در صحن آماده شديم. جمعيت حاضر در صحن و اطراف آن، حدود پنج هزار نفر بود. صدها نفر كفنپوش بودند. اول كفنپوشها از صحن بيرون آمدند. بعد جمعيت به دنبال آنان خارج شدند. مردم در آن موقع شعار ميداند: «خميني، خميني، خدا نگهدار تو، بميرد، بميرد دشمن خونخوار تو.» از بازار بيرون رفتيم. نزديك گاراژ پيشوا، دست به دست هم داديم و زنجيروار به حركت خود ادامه داديم.»
حاج علي محمد كاشاني توضيح ميدهد:
«جمعيت زيادي از روستاهاي اطراف از جمله سناردك، كهنك، محمدآباد عربها و برخي روستاهاي ديگر آمده بودند. دهها نفر زن هم آمده بودند. آنها در پل حاجي به ما رسيدند. اما ما از آمدنشان ممانعت كرديم. زنها خيلي اصرار ميكردند و ميگفتند: «ما هم ميخواهيم سهمي داشته باشيم. آيا ما از زنهاي بنياسد كمتر هستيم». در پل حاجي، حاج شيخ ابوالقاسم محيالدين يكي از روحانيان پيشوا بر ديوار گلي باغي رفت و مردم را به راهپيمايي تشويق كرد. او به مردم گفت: «ما كه ميرويم هيچ انتظار برگشتن نداريم، هركسي كه ميترسد برگردد. اين حركت ما عواقبي دارد. كشته شدن، اسير شدن، شكنجه شدن و مصايب ديگري در پيش دارد. هر كسي كه كوچكترين خوفي دارد همراه ما نيايد. حرفهاي اين روحاني تأثير زيادي در مردم گذاشت و مردم به ياد حركت سيدالشهدا(ع) به سوي كربلا افتادند.»
حاج تقي علايي ميگويد:
«پس از سخنراني حاج شيخ ابوالقاسم محيالدين، عدهاي از آدمهاي نان به نرخ روز خور منفعتطلب به ما ميخنديدند و ميگفتند: «ميخواهيد با دست خالي به جنگ تفنگ برويد!؟» و ما را مسخره ميكردند. و من در پاسخ به آنها گفتم كه ما به جهاد في سبيلالله ميرويم حتي با دست خالي و پاي برهنه و خداوند ما را ياري خواهد كرد. عدهاي از همين افراد شاه دوست، شايعهاي به راه انداخته بودند تا مردم را از ادامة راه بازدارند. آن شايعه اين بود كه از حاج شيخ اسماعيل مهاجري خبر آورده بودند كه ايشان دستور داده تا مردم پيشوا به سمت تهران حركت نكنند. آقاي مهاجري، روحانياي بود كه ساليان متمادي در روشنگري مردم پيشوا نقش بسزايي داشت. اما او چند ماه قبل از آن، به تهران نقل مكان كرده بود. مردم پيشوا احترام خاصي براي او قايل بودند. به همين دليل ايادي رژيم با اين شايعه قصد داشتند مانعي در برابر حركت مردم بوجود آورند. برخي هم در فكر ايجاد تفرقه بين مردم بودند. اما تيرشان به سنگ خورد و مردم با صلابت هر چه بيشتر به حركت خود ادامه دادند.»
سيداصغر طباطبايي، يكي ديگر از حاضران در قيام 15 خرداد كه به جمع ما پيوسته است خاطرات خود را اين چنين بيان ميكند:
«بعد از ظهر روز بنياسد بود. در مغازه را تازه باز كرده بودم كه ديدم بيگم جان خانم يكي از پيرزنهاي ده، گريه كنان به طرفم ميآيد. از او علت گريه كردنش را پرسيدم. او گفت: «مگر خبر نداري. شاه مرجع تقليدمان آيتالله خميني را دستگير كرده و به زندان انداخته است.» از او پرسيدم كه اين خبر را چگونه و از چه كسي شنيده است. او گفت: «حاج حسن مقدس در صحن امامزاده جعفر، اعلام كرد.» تا اسم حاج حسن را آورد يقين كردم كه موضوع واقعيت دارد. در همين حين ديدم كه هيئتي در حدود پنجاه نفر از طرف روستاي محمدآباد عربها وارد بلعرض شدند. آنها شعار ميدادند: «يا مرگ يا خميني». برخي از آنان را ميشناختم. در جلو همه سيدمرتضي طباطبايي، سيد حسن طباطبايي و آقايان سفلايي و عرب مقصودي بودند. سيدمرتضي طباطبايي در همان واقعه به دست سرهنگ بهزادي به شهادت رسيد. با ديدن آنها، فوراً در مغازه را بستم. يك چوب آلبالو دستم گرفتم. از خانواده خداحافظي كرده خودم را به جمع آنها رساندم. در طول مسير از روستاهاي سوره، معينآباد و حصارك هم عدهاي ديگر به ما پيوستند. تعداد زيادي هم دروگر لُر و آذري به محض پيبردن به موضوع، داسهاي خود را برداشته همراه ما حركت كردند. هر چه جلوتر ميرفتيم بر تعدادمان افزوده ميشد طوري كه وقتي به ميدان ورامين رسيديم، بيش از دويست نفر بوديم. پيشوائيها و ورامينيها زودتر از ما از شهر ورامين خارج شدند و در منطقهاي به نام موسيآباد اتراق كردند و ما در همين مكان به آنها ملحق شديم. تشنگيمان را با آب قنات برطرف كرديم. سيدمرتضي طباطبايي با آب قنات موسيآباد تجديد وضو كرد و رفت در پيشاپيش جمعيت قرار گرفت.» عليمحمد محمدي جعفري نيز ميگويد:
«آن زمان مسير جاده پيشوا ـ ورامين از قلعه سين ميگذشت. وقتي به قلعه سين رسيديم تعداد زيادي از مردم آنجا به ما ملحق شدند. عدهاي از اهالي در فواصل مختلف با آب و اسفند از جمعيت پذيرايي ميكردند. حركت مردم پيشوا به سمت ورامين و متحد شدن با مردم به پا خواسته ورامين در آن روز، طوري بود كه گويي اين عمل يك برنامة از پيش تعيين شده بود و دست احزاب و جناحهاي سياسي در كار است. در حالي كه اين چنين نبود.»
حاج تقي علايي هم با تأكيد ميگويد:
«هيچ عاملي الاّ جوشش خون حسينبن علي(ع) در رگهاي غيرت اين مردم مسلمان موجب آن حركت نشد. من به جرئت ميگويم كه هيچ حزب و جناحي و هيچ فرد و يا گروه خاصي زمينهساز حركت توفندة مردم در آن زمان نشد. تنها يك عامل سبب شد تا آن سيل خروشان به حركت درآيد و پايههاي ظلم و استبداد شاهي را به لرزه درآورد. آن هم غيرت ديني مردم مسلمان بود و بس.» عليمحمد محمدي جعفري هم ميگويد:
«يدالله معالجماعه، به راستي كه خواست خدا بود تا در آن روز به خاطر دفاع از ساحت مقدس مرجعيت ديني، قلوب مردم به هم نزديك شد و از مناطق دور و نزديك، عاشقان حسيني جمع شدند و يد واحده را تشكيل دهند.»
عليمحمد كاشاني ميگويد:
«در آن روز تاريخي به جز زنها كه به خاطر ممانعت مردها در خانهها ماندند، هر كسي كه درد دين داشت به خاطر دفاع از حريم مقدس دين و قرآن و مرجع تقليد خود به صحنه آمده بود. البته كساني هم بودند كه نه در آن زمان پا پيش گذاشتند و نه در دوران انقلاب اسلامي و نه در هشت سال دفاع مقدس. حتي از دور، دستي هم بر آتش نگرفتند.»
حاج آقا حقدوست كه در سال 1335 از تبريز به پيشوا آمد و به توليد و تجارت فرش در اين منطقه پرداخت، ميگويد:
«وقتي تصميم بر آن شد كه براي آزادي امام به تهران حركت كنيم، من رفتم خانه. غسل شهادت كردم. كفن پوشيدم و با زن و بچههايم وداع كردم. دختري نه ساله داشتم. او براي من خيلي بيقراري ميكرد. صورتش را بوسيدم و گفتم: «دخترم اگر من شهيد شدم تو راه حضرت زينب(س) را پيش بگير. بعد با او خداحافظي كردم و خودم را به جمعيت رساندم. روي كفنم نوشته بودم «يا مرگ يا خميني». اما در پل حاجي، وقتي مردم به سخنان حاج شيخ ابوالقاسم محيالدين گوش ميدادند، يك نفر از بازاريان پيشوا، به من گفت: «شما كه اهل پيشوا نيستي، چرا همرنگ اين جماعت شدهاي؟» به او گفتم: «مگر آقاي خميني فقط به مردم پيشوا تعلق دارد. ايشان به همة ايران تعلق دارد. و من اگر در شهر خودم هم بودم همين كار را ميكردم كه در اينجا ميكنم.» بعد خنديد و مسخرهكنان گفت: «اين راه كه ميرويد هيچ عاقبت خوشي ندارد. همه شماها را ميگيرند و چوب توي آستينتان ميكنند.» من با اشاره به شعار روي كفنم گفتم: «اگر سواد داري بخوان. شعار ما اين است: يا مرگ يا خميني. وقتي كسي كفن ميپوشد و قدم در راه مبارزه ميگذارد، ديگر براي همگان روشن ميشود كه او از جانش، يعني بزرگترين سرمايهاش، گذشته است. همين طور از مال و زن و بچههايش. او ديگر چيزي نگفت و رفت.»
ادامه حركت عزاداران را حاج حسن اردستاني جعفري چنين بازگو ميكند: «پس از سخنراني غرّا و كوبندة حاج شيخ ابوالقاسم محيالدين، به همراه يك روحاني ديگر به نام شيخ فتحالله صانعي كه در جلو جمعيت حركت ميكردند به سوي ورامين به راه افتاديم. از روستاهاي اطراف عدهاي نيز به جمعيت ما افزوده شدند. مردم داس، چوب و شمشير در دست داشتند. در ابتداي شهر، در محلي به نام چوببري كه رودخانهاي از آن محل جاري بود، ديديم مردم ورامين به استقبال ما آمدهاند و در آنجا هر دو جمعيت به همديگر پيوستند و بعد به سمت داخل شهر ورامين حركت كرديم.»
اما در ورامين چه گذشته بود؟ آقاي محمد علي رضايي، دبير بازنشسته آموزش و پرورش و يكي از مبارزين 15 خرداد 42 ميگويد:
«ساعت 11 صبح بود كه خبر دستگيري مرجع عاليقدر تقليد حضرت آيتاللهالعظمي خميني مثل توپ در شهر ورامين صدا كرد. مردم بهتزده و ناراحت در مسجد خاتمالانبياء اجتماع كردند. هنگام ظهر مأمورين شهرباني دو سه نفر به نامهاي امير اكبري و حاج محمد محمدي معروف به اوستا نادر، از افراد معتمد شهر را به جرم خبرپراكني دستگير و بازداشت نمودند. پس از فريضة ظهر و عصر من به اتفاق دوستانم حسن تاجيك و يدالله سنقري تصميم گرفتيم براي آزادي آن دو نفر اقدام كنيم. عدهاي وقتي از تصميم ما مطلع شدند، همراه ما حركت كردند. از آنجا كه شهر تحتتأثير خبر دستگيري امام ملتهب شده بود، مردم در بلاتكليفي به سر ميبردند. نميدانستند كه چه كاري بايد بكنند. بنابراين ابتدا نزد حاج آقا طاهري، امام جماعت مسجد خاتمالانبياء رفتيم تا از ايشان كسب تكليف نماييم. وي پاسخي براي ما نداشت و گفت كه هنوز دستوري در اين باره به ما نرسيده است. با همان جماعتي كه نزد ايشان رفته بوديم از مسجد خارج شده و راهمان را به سوي شهرباني كج كرديم. حركت ما به سوي شهرباني، نظر مردم، بازاريان و... را به خود جلب كرد. در كمتر از چند دقيقه بيش از يكصد نفر جمع شدند و تا به شهرباني رسيديم بر جمعيت افزوده شد. رئيس شهرباني، سرهنگ محمد حجتي، با ديدن اين جماعت، ترسيد. جلو آمد و از ما خواست كه برگرديم. بعد هم قول داد كه بزودي آن دو نفر را آزاد كند. اما ما او را خوب ميشناختيم. ميدانستيم كه دارد رندي ميكند و ميخواهد جمعيت را متفرق سازد. ما همان جا مانديم و گفتيم تا دوستانمان را آزاد نكنيد، از اينجا نخواهيم رفت. هر چه زمان سپري ميشد بر تعداد جمعيت افزوده ميشد. از اين جهت سرهنگ حجتي شديداً احساس خطر كرد و دستور آزادي آن دو را صادر نمود. به محض اينكه امير اكبري آزاد شد و از در شهرباني بيرون آمد، صداي الله اكبر مردم بلند شد. با آزادي آقاي محمدي، جان تازهاي در وجود تك تك معترضين دميده شد. در همين لحظه بود كه شعار ; «خميني بت شكن، خدا نگهدار تو، بميرد بميرد دشمن خونخوار تو» براي اولين بار در فضاي شهر ورامين طنينانداز شد.»
حاج حسن تاجيك، معروف به احمد تاجيك، از عاملين اصلي حركت مردم ورامين در 15 خرداد و از فرهنگيان مبارز ورامين است. او در اين باره ميگويد:
«آن موقع من با چند فرهنگي ديگر، كركره چند مغازه را پايين كشيديم و آنها را به تعطيلي واداشتيم. كاسبهاي ديگر نيز با ديدن انبوه جمعيت و كسب خبر دستگيري امام بلافاصله در مغازههايشان را بستند و وارد جمعيت شدند. دقايقي در ميدان اصلي ورامين ايستاديم و شعار داديم. نبش ميدان، باجة شهرباني بود. مأمورين شهرباني از ترس، پست خود را ترك كرده و به اداره شهرباني رفته بودند. فرياد اللهاكبر كه در شهر پيچيد، مردم را از خانههايشان بيرون كشيد.» حاج اكبر رضايي برادر كوچك حاج محمدعلي رضايي نيز ميگويد:
«صبح روز 15 خرداد من براي خريد چوب و الوار به تهران رفته بودم. آن موقع شغل من نجاري بود. هنگام بازگشت به ورامين، در بازار خبر دستگيري امام منتشر شد. بازاريان پس از كسب خبر، در مغازههايشان را بستند و دست به تظاهرات زدند. من هم چوبها را رها كرده وارد تظاهرات شدم. تا ساعت 30 /10 كه راهپيمايان به ميدان ارك رسيدند من هم آنجا بودم. بعد رفتم چوبها را برداشتم و راهي ورامين شدم. ساعت 12 رسيدم به ورامين و خبر دستگيري آقا و همچنين تظاهرات مردم و بازاريان تهران را به اطلاع برخي از دوستان و معتمدين شهر رساندم. همزمان، عدة ديگري نيز خبر را به مردم رساندند كه بلافاصله بازار تعطيل شد. تعطيلي بازار خودش علامت سؤال بزرگي در ذهن مردم ايجاد كرد و خود به خود خبر به زندان افتادن امام توسط رژيم پهلوي در شهر پيچيد.» آقاي امير اكبري دربارة نحوة دستگيري خود توسط شهرباني و قيام 15 خرداد چنين ميگويد: «صبح روز 15 خرداد خبر دستگيري امام توسط دوستانم در تهران، به من رسيد. من هم اين خبر را به برخي از دوستانم اطلاع دادم و اقدام به تعطيلي مغازه نمودم. در حال بستن در مغازه بودم كه سركار نوابي، مأمور شهرباني آمد و آمرانه به من گفت: «در مغازهات را نبند. دولت دستور داده كه امروز بازار تعطيل نباشد.» به او گفتم كه تو نوكر دولت هستي. من كار آزاد دارم و اختيارمان هم دست خودمان است. دلمان ميخواهد مغازه را ببنديم. سركار نوابي جلو آمد و با خشونت گفت: «يك بار ديگر ميگويم كه نبايد در مغازهات را ببندي والا بد ميبيني.» پوزخندي زدم و گفتم تو كه سهلي اگر شاه هم بيايد و بگويد به حرفش گوش نميدهم. خلاصه مشاجرهاي بين ما درگرفت. بعد او مرا تهديد كرد و رفت. هنگام نماز ظهر درست در آستانة در مسجد خاتمالانبياء چند مأمور، من و يكي ديگر به نام اوستا نادر محمدي را گرفتند و با خود به سوي شهرباني بردند. مردمي كه شاهد و ناظر بودند به همراه كسبههاي محل در مسجد خاتمالانبياء جمع شدند و پس از نماز در مقابل شهرباني متحصن شدند تا مرا آزاد كنند. رئيس شهرباني از ديدن جمعيت به وحشت افتاد و با ضمانت حاج سيدآقا احمدي ما را آزاد كرد. پس از آنكه از در شهرباني بيرون آمدم، ديدم عدهاي بالغ بر دويست نفر، در مقابل شهرباني تحصن كردهاند. به محض آنكه ما را ديدند از روي زمين بلند شدند و صلوات فرستادند. بعد شروع كردند به دادن شعار عليه رژيم پهلوي. جمعيتي كه به بهانه آزادي ما اجتماع كرده بودند، ديگر متفرق نشدند و به طرف مركز شهر رفتند و در ميدان به مدت ده الي پانزده دقيقه توقف كردند و هنوز عليه رژيم شعارهايي ميدادند. در همين اثنأ عده زيادي به جمعيت ملحق شدند و بدين ترتيب خبر دستگيري امام به گوش همه رسيد. همان لحظه مردم به طور خودجوش براي آزادي امام به سوي تهران حركت كردند. اما وقتي خبر رسيد كه مردم پيشوا نيز به همين منظور به حركت درآمده و به سوي ورامين ميآيند، تصميم گفتيم كه با پيوستن به آنان، حركت عظيمي پديد آوريم. دوباره به طرف مركز شهر بازگشتيم و براي استقبال از مردم پيشوا به محله چوببري رفتيم.»
وي در مورد مدت بازداشتش ميگويد:
«مأموري به نام پيغمبرزاده از من بازجويي كرد. اولين سؤالي كه پرسيد اين بود: شما از چه كسي پول گرفتيد تا اين غائله را به پا كنيد؟ با تعجب پاسخ دادم. نه كسي به ما پول داده و نه ما براي فرد يا گروه خاصي كار ميكنيم. حكومت مرجع تقليد اين مردم را دستگير كرده و مردم هم براي آزادي مجتهد خود به راه افتادهاند. بعد مرا تفتيش بدني نمود. 3 برگ اعلاميه در جيب من بود و تعدادي قبض پولهايي بود كه مردم سهم امامشان را پرداخت كرده بودند. آقاي پيغمبرزاده همه آنها را از من گرفت و در جيب خودش گذاشت و گفت: «اينها پيش من ميماند و ضميمه پروندهات نميكنم.» او با اين كار كمك بزرگي در حق من كرد. و بعد از ماجراي 15 خرداد هم يك روز ظهر به خانة ما آمد. من خواستم محبت او را با پرداخت 200 تومان جبران كنم، اما او نپذيرفت و گفت: «من اين كار را براي خدا كردم.» قبضها و اعلاميههايي را هم كه هنگام بازجويي از من گرفته بود به من برگرداند و گفت: «يكي از اعلاميهها را دادهام به يكي از بستگانم.»
حسين وزيري زاده ميگويد:
«من و برادر بزرگم مشغول بنّايي بوديم. داشتيم مسجد بني فاطمه را ميساختيم. چند روزي بود كه كار ساخت مسجد را آغاز كرده بوديم. با ديدن جمعيت، دست از كار كشيديم و روانه منزل شديم. بعد كفني پوشيديم. من يك قمه برداشتم و برادرم هم يك تيشه بنّايي به دست گرفت و خودمان را به جمعيت رسانديم. تحتتأثير جوّ، يك شعارهم به ذهنم آمد كه در ميان جمعيت فرياد زدم «خميني بت شكن، بت زمان را بشكن» و مردم هم يك صدا شروع كردند به دادن اين شعار.» حاج محمد رضايي ادامه ميدهد:
«جمعيت هر لحظه افزايش مييافت. و اين براي من سؤال بود كه اين همه چگونه در كمتر از يك ساعت گرد آمدهاند. نزديك به سه هزار نفر براي استقبال از مردم به پا خاسته پيشوا، خودشان را به چوببري رسانده بودند. شعار مردم پيشوا اين بود: «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا خميني». عبارت «يا مرگ يا خميني» حتي روي كفني خيلي از كفنپوشها هم نوشته شده بود. و شعار مردم ورامين در لحظه تلاقي با پيشواييها اين بود: «خميني، خميني، شاه به قربان تو، وليعهد بيپدر، خاك كف پاي تو» يا «خميني بت شكن، خدانگهدار تو، بميرد بميرد دشمن خونخوار تو». پس از آن، كفنپوشهاي پيشوا و ورامين كه در جلو همه در حركت بودند با يكديگر حلقه اتحاد تشكيل داده دستهاي خود را به مانند زنجير در هم حلقه كردند و مسير تهران را در پيش گرفتند.» حاج حسن اردستاني جعفري ميگويد:
«وقتي به چوببري رسيديم، ديديم كه عده زيادي از مردم ورامين در اين نقطه اجتماع كرده و منتظر ما هستند. تعداد آنها بيش از پانصد نفر بود. نزديك صد نفرشان كفن بر تن داشتند. ما با ديدن مردم ورامين روحيه بيشتري گرفتيم. قدري ايستاديم. هنوز از اطراف و اكناف، مردم گروه گروه خودشان را به ما ميرساندند. سپس به طرف مركز شهر حركت كرديم. در مركز شهر عدهاي از زنان وراميني با آب و گلاب و اسفند از ما پذيرايي كردند. همگي گريه ميكردند و اشك ميريختند و براي آزادي امام دعا ميكردند.»
حاج احمد آقايي ميگويد:
«من جزء آخرين نفرهايي بودم كه به تظاهركنندگان پيوستم. آن روز من روي زمين كشاورزي مشغول كار بودم. هميشه هنگام ظهر خودم را به شهر ميرساندم تا در نماز جماعت شركت كنم. آن روز خبر دستگيري امام را از آقاي اكبر رضايي شنيدم. او از تهران آمده بود. ميگفت كه در تهران بازاريها تعطيل كرده و همراه ديگر مردم دست به تظاهرات زدهاند. پس از نماز دوباره راهي صحرا شدم. هنگام عصر بود كه سر و صداي مردم را شنيدم. اول خيال كردم كه دستهجات سينهزني آمدهاند و براي سوم امام حسين(ع) عزاداري ميكنند. خوب كه دقت كردم، شنيدم كه مردم دارند ميگويند: «يا مرگ يا خميني». همان موقع دست از كار شسته روانه شهر شدم. تا به شهر رسيدم جمعيت رسيده بود به پل كارخانه قند. از امامزاده كوكبالدين تا آنجا را دويدم و خودم را به آنان رساندم.» حاج محمد معصومشاهي يكي ديگر از افراد حاضر در تظاهرات 15 خرداد ميگويد: «پس از آنكه تظاهركنندگان و كفن پوشان ورامين و پيشوا در چوببري با يكديگر متحد شدند، شعارهاي تندتري عليه رژيم پهلوي داده شد. بعد در حالي كه سلاحهاي سرد خود را بالا برده و پاي بر زمين ميكوبيدند، به سوي مركز شهر ورامين حركت كردند و تا جلو شهرباني رفتند، دوري در شهر زدند و بعد به سوي جاده تهران راه افتادند. «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم» اين قسمت اول شعار بود. بعد قسمت دوم شعار را محكمتر و در حالي كه سلاحهاي سرد را بر بالاي سر ميبردند و پاي بر زمين ميكوبيدند ميگفتند: «يا مرگ يا خميني». طرز شعار دادن مردم خود به خود فضايي مهيج و حماسي پديد آورده بود. طوري كه وقتي جمعيت يك صدا و كوبنده ميگفت: «يا مرگ يا خميني» انگار زمين زير پايمان به لرزه در ميآمد. جمعيت خشمگين در حالي كه شعارهاي كوبنده عليه رژيم سر ميدادند، آرام آرام از شهر ورامين خارج شدند. در طول مسير، از راههاي اطراف ورامين، به خصوص قشلاق و عمرآباد، عدهاي با شنيدن خبر به جمعيت تظاهركننده پيوستند. در مسير جاده ورامين ـ تهران، در خيابان قاسمآباد، تظاهركنندگان لحظاتي براي رفع خستگي زير سايه درختان ايستادند، ولي جمعيت آن قدر زياد بود كه زير ساية درختان جاي نگرفتند. بعد از مدتي دوباره به حركت خود ادامه دادند.»
حاج محمدعلي رضايي در ادامه خاطرات خود ميگويد:
«شاطرعباس وارسته آمد و گفت: «اين جمعيتي كه دارد به تهران ميرود آيا فكر نان و خورد و خوراكش را كردهايد يا نه؟» ديديم راست ميگويد. بنابراين خودش و يك نفر ديگر اقدام به جمعآوري پول كردند تا آذوقهامان را تأمين نمايند. ما جلو جمعيت در حركت بوديم. به بالاي پل كارخانه قند كه رسيديم برگشتم و يك نظر انداختم. ديدم اللهاكبر، سر جمعيت از پل سرازير شده اما انتهاي آن هنوز از شهر ورامين خارج نشده است.»
حاج محمد معصومشاهي ادامه ميدهد كه:
«عده زيادي از دروگران در بين راهپيمايان بودند. آنها در فصول تابستان از مناطق مختلف، از جمله آذربايجان، زنجان، همدان و لرستان براي درو كردن گندمزارها به ورامين ميآمدند. جالب اينجاست كه آنها در طول مسير، شعارهايي به زبان آذري عليه حكومت پهلوي سر ميدادند، به طوري كه ميتوان گفت در بين تظاهركنندگان، مظلومترين و خالصترين افراد بودند، زيرا نه خانوادهشان براي راهپيمايي به بدرقهشان آمدند و نه حتي بعد از شهادت تا مدتها كسي به دنبال آنها ميگشت.»
حاج علي محمد كاشاني نيز ميگويد:
«تظاهركنندگان پس از طي مسافت طولاني، براي استراحت در خارج از شهر ورامين، در منطقه موسيآباد اتراق كردند. بعد دو تن از همراهان به نام حسين ناصري و عباس اسدي براي تهيه نان و آذوقه اقدام به جمعآوري پول كردند. در آنجا آب قنات هم جاري بود. چون هوا خيلي گرم بود و ما هم عطش زيادي داشتيم، با آب قنات خودمان را سيراب كرديم و سربندهايمان را خيس كرديم و روي سرمان انداختيم تا خنك شويم. ده پانزده دقيقهاي در آنجا مانديم تا آنهايي كه عقب ماندهاند خودشان را برسانند. بعد دوباره به راه افتاديم.»
حاج سيدمحمد طباطبايي ميگويد:
«در روز واقعه، من در حال كار روي زمين كشاورزي بودم. پدرم در اثر كمردرد شديد در خانه بستري بود. ساعت 2 عصر بود كه براي ديدن پدرم به خانهاش در روستاي بلعرض رفتم. ديدم او دارد گريه ميكند. خيال كردم كه از شدت درد گريهاش گرفته است. اما اين طور نبود. او مثل داغديدهها زار ميزد و اشك ميريخت. با تعجب علت گريهاش را پرسيدم. گفت: «مردم ده ميگويند كه حضرت آيتالله خميني را دستگير كرده و به زندان بردهاند، همه براي آزادي او رفتهاند و من ماندهام در خانه.» به او گفتم كه شما كمر درد داري و نبايد از جايت تكان بخوري. اما پدرم آدمي نبود كه در خانه بماند. به هر ترتيبي كه بود از جا برخاست. از شدت درد مجبور بود خميده راه برود. باز به او گفتم كه لازم نيست تو بيايي. من ميروم. گفت: «تو براي خودت ميروي و من براي خودم.» گفتم: با اين دردي كه تو داري، ممكن است خداي نكرده بلايي به سرت بيايد.» گفت: «ديگر چه بلايي از اين مصيبت سنگينتر.» بعد به راه افتاد. چند قدمي رفت. ديد نميتواند. بعد از من خواست تا چوب محكمي برايش ببرم. چوب را بردم و او از آن به عنوان عصا استفاده كرد. پدر از خانه و خانواده حلاليت خواست و به راه افتاد. من هم از همسرم كه تازه يك سال بود ازدواج كرده بوديم خداحافظي كردم و با يك چوب دستي حركت كردم. در ميانة راه از پدرم حلاليت گرفتم و خواستم تا كوتاهيهاي مرا در حقش ببخشد. او مرا بغل كرد و از من حلاليت گرفت. در بين راه چند نفر از كشاورزها گفتند: «نرويد! همه مردم رفتهاند شما به آنها نخواهيد رسيد.» پدرم گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. به آنها گفت: «حتي اگر به مردم نرسيم، خودمان را به تهران ميرسانيم.» رسيديم به پل حاجي. ميرزا غلامحسين و شيخ عباس و مشهدي قاسم مهابادي را ديديم. برادر مشهدي قاسم در آن روز به شهادت رسيد. آنها نيز حرف كشاورزهاي قبلي را تكرار كردند و به پدرم گفتند كه تو نبايد بروي، با اين درد كه تو داري ديگر زنده باز نميگردي. پدرم گفت: «امروز مرجع تقليدم را گرفتند و بردند زندان. فردا دينمان را از ما ميگيرند. پس همان بهتر كه زنده نباشم تا آن روز را ببينم.» نرسيده به قلعه سين، يك ماشين آمد و ما را سوار كرد. دو نفر ديگر هم جلوتر سوار شده بودند. يك نفر از آن دو گفت: «كجا ميرويد؟» پدرم گفت: «ميرويم تا براي آزادي آقا تظاهرات كنيم.» او پوزخندي زد و گفت: «حاج شيخ اسماعيل مهاجري دستور داده كه كسي به سوي تهران نرود. گفته كه اين كار خطرناك است. حالا من هم ميخواهم بروم و به مردم دستور او را ابلاغ كنم.» او داشت دروغ ميگفت. چرا كه او به محض آنكه جمعيت را ديد، از هيبت جمعيت ترسيد و برگشت. او حتي نتوانست برادرهاي خودش را كه در راهپيمايي حضور داشتند، منصرف نمايد. در موسيآباد ورامين ما به جمعيت رسيديم. همه در حال استراحت بودند.»
حاج حسن اردستاني جعفري ميگويد:
در حالي كه شعارهاي تندي عليه رژيم پهلوي سر ميداديم، اما بدون هيچ مزاحمتي از پيشوا به راه افتاديم و به ورامين رسيديم. در ورامين، پس از اتحاد با تظاهركنندگان آن شهر، در جاده تهران به راه افتاديم. پايين پل كارخانه قند، گروهان ژندارمري بود. من فكر ميكردم كه درگيري اصلي ما در همين جا باشد. اما در كمال ناباوري مشاهده نمودم كه ژاندارمري بسته است. حتي يك سرباز هم در آنجا ديده نشد. به نظرم آمد كه رژيم نقشههايي در سر دارد. تا اينكه فهميدم روي پل باقرآباد نيروهاي ژاندارمري و كماندوهاي ضدشورش موضع گرفته و منتظر تظاهركنندگان هستند. از ورامين كه خارج شديم، كساني كه از تهران ميآمدند به ما گوشزد ميكردند كه نيروهاي نظامي بر روي پل باقرآباد موضع گرفته و آماده رسيدن شما هستند. آنها كمر به قتل مردم بستهاند، بهتر است از همين جا برگرديد. اما گوشمان به اين حرفها بدهكار نبود. ساعت 5 يا 6 عصر بود كه رسيديم به باقرآباد. از دور ميشد نيروهاي نظامي را كه روي پل باقرآباد ايستاده بودند، مشاهده كرد. با اين حال جمعيت با همان صلابت پيش رفت، تا به پل رسيد. عليرغم هشدارهاي پي در پي نيروهاي نظامي، جمعيت همچنان به سوي پل در حركت بود و هر لحظه متراكمتر ميشد. سرهنگ بهزادي فرمانده نيروهاي نظامي، وقتي ديد كه هشدارهايشان ثمري ندارد خودش پا پيش گذاشت. با صداي بلند گفت: «چه كسي رئيس شماهاست؟» پاسخي نشنيد. دوباره سئوالش را تكرار كرد. در اين لحظه سيدمرتضي طباطبايي قدمي جلوتر گذاشت و گفت: «اين جمعيت رئيسي ندارد. همگي به تهران ميروند تا براي آزادي مرجع تقليدشان حضرت آيتالله خميني تحصن نمايند.» مشاجره لفظي بين او و سرهنگ بهزادي درگرفت و بعد، سرهنگ كه در برابر مقاومت او كم آورده بود، با عصبانيت و خشونت بسيار، كلت كمرياش را به سوي سيدمرتضي نشانه رفت و او را در دم به شهادت رساند.»
حاج محمدعلي رضايي در اين باره ميگويد:
«موضعگيري نيروهاي نظامي روي پل و تپههاي اطراف آن طوري بود كه نشان ميداد آنها به منظور كشتار و درگيري آمدهاند. بيحساب نبود كه در تمام طول مسير هيچ ژاندارمري ديده نميشد. آنها به خوبي ميدانستند كه اگر در داخل شهر با مردم درگير شوند، سرنوشتي جز شكست نخواهند داشت. به همين خاطر طبق يك برنامة از پيش تعيين شده، اجازه دادند تا جمعيت از شهر خارج شده و در زمينهاي زراعي با مردم برخورد كنند و بدون هيچ جان پناهي همه را از دم تير بگذرانند. خدا ميداند كه اگر گندمزارها و چاهها و جويهاي آب نبود چقدر از مردم كشته ميشدند. مردم به محض آنكه تيراندازي نيروهاي نظامي آغاز شد، متفرق شده و خود را در ميان گندمزارها پنهان كردند.»
آقاي محمد معصومشاهي در مورد چگونگي قتلعام مردم چنين ميگويد: «نزديك پل باقرآباد، حدود كارخانه سبزي خشككني رسيديم. وسط جاده را نظاميان سد كرده بودند. در همين موقع يكي از نيروهاي انتظامي از طريق بلندگو به جمعيت اخطار داد كه برگرديد والاّ همه كشته ميشويد. ولي جمعيت بدون توجه به اخطار به طرف نظاميان يورش بردند. پس از يكي دو اخطار ديگر، دستور آتش صادر شد. يك قبضه مسلسل را در گوشه باغ آقاي نوعپرور (يكي از نظاميان رژيم پهلوي كه در باقرآباد ورامين باغ داشت) قرار داده بودند كه با آن شروع به تيراندازي كردند.»
حاج علي محمد كاشاني ميگويد:
«وقتي تيراندازي شد، آقاي جنيدي جعفري قنّاد و يك نفر ديگر بالاي تپهاي رفته فرياد ميزدند: «گلولهها پنبهايه، گلولهها پنبهايه» منظور اينكه گلولهها جنگي نيست. مردمي كه در حال فرار بودند، يك بار ديگر جمع شدند. سربازهاي اطراف پل اقدام به شليك هوايي كردند. سرهنگ بهزادي بر سرشان فرياد كشيد كه «بزنيد توي سينهشان.» سربازها روي زمين نشستند و پاهاي تظاهركنندگان را نشانه رفتند. در اين لحظه بود كه آدمها يكي يكي درو شده روي زمين افتادند.» حاج محمد معصومشاهي موضوع را ادامه ميدهد:
«علاوه بر آن، نيروهايي كه در خيابان مستقر شده بودند، شروع به تيراندازي مستقيم كردند. آنها قصدشان كشتار بود. به همين دليل سر و سينه آدمها را نشانه رفتند و جمعيت زيادي را نقش بر زمين كردند. عدة بسياري از زارعين شهرستاني كه در ميان جمعيت بودند بدين نحو به شهادت رسيدند. مردم با شنيدن صداي تيراندازي، پراكنده شدند و به داخل گندمزارهاي اطراف جاده فرار كردند. اما تيراندازي به قدري شديد بود كه كسي در امان نبود. در اين لحظه من به سمت چپ جاده كه تيراندازي كمتر بود، فرار كردم و ديدم كه باز تير به طرف من ميآيد. روي زمين دراز كشيدم.»
حاج حسن اردستاني جعفري ميگويد:
«دو دلاور به نام سيدمرتضي طباطبايي و عزتالله رجبي در مقابل تهديدات سرهنگ بهزادي، هم دلاورانه ايستادند و هم دلاورانه به شهادت رسيدند. پس از شهادت سيدمرتضي طباطبايي به دست سرهنگ بهزادي، عزتالله رجبي دست به قمهاش برد و به سوي سرهنگ بهزادي حمله كرد. سرهنگ بهزادي بلافاصله سينة او را نيز هدف گرفت. پس از به شهادت رسيدن آن دو، خيال كردند كه مردم فرار خواهند كرد. اما اين موضوع باعث شد تا مردم به سوي آنها هجوم آورند. در اين لحظه بود كه دستور تيراندازي از سوي سرهنگ بهزادي صادر شد.»
حاج محمدعلي رضايي ادامة صحبت حاج حسن را پي ميگيرد و ميگويد: «در آن زمان سپاهيان دانش در بين تظاهركنندگان بودند و اطلاعات رزمي داشتند. آنها با ديدن صحنة تيراندازي در بين مردم، فرياد زدند: «داخل گندمزار فرار كنيد و به صورت سينهخيز راه برويد. مردم به گندمزارها فرار كرده و از طريق مزارع كشاورزي و گندمزارها متواري شدند.»
آقاي حسينعلي صمدي جعفري ميگويد:
«عدهاي از كماندوها هم با باتوم افتاده بودند به جان مردم. برخي از آنها توسط كشاورزاني كه داس و يا چوب در دست داشتند كتك خوردند. آنان خيلي بيرحم بودند. حتي به زخميهايي هم كه توان حركت نداشتند و از درد به خود ميپيچيدند رحم نميكردند. با باتوم به كمر و پهلوهايشان ميزدند. در مزارع و بيابانهاي اطراف، چالهها و چاههاي نسبتاً عميقي حفر شده بود. تعدادي از مردم هنگام فرار از مهلكه به داخل چاهها افتاده ساعتها در آنجا گرفتار شده بودند.»
حاج احمد آقايي ادامه ميدهد:
«وقتي تيراندازي شروع شد من در وسط جمعيت فرياد زدم، بخوابيد روي زمين، همين طور كه داشتم فرياد ميزدم و به مردم به خصوص پيرمردها ميگفتم كه روي زمين دراز بكشند، يك تير آمد و به قسمت بالاي پيشاني من اصابت كرد و سرم را پاره كرد و رفت. صورتم پر از خون شد. افتادم روي زمين. سينهخيز خودم را به لب جاده رسانده افتادم توي نهر آب. جمعيت پراكنده شد. مردم ريختند توي گندمزارها و فرار كردند. چند لحظه بعد، كماندوها آمدند به سراغم. يكي از آنها با هيكلي تنومند وقتي به من رسيد با قنداقه تفنگ مرا زد. در همين حين يك مأمور ديگر آمد و بر سرش فرياد كشيد و نگذاشت بيشتر از آن مرا بزند. آن مأمور سنگدل هنگام رفتن با نوك پوتينش محكم كوبيد به سرم و من با اين ضربه از هوش رفتم.
وقتي به هوش آمدم ديدم در اتوبوس افتادهام. حواسم كه سرجايش آمد ديدم روي جنازهها افتادهام. صداي ضجه و ناله زخميها هم بلند بود با زحمت بلند شدم نشستم. مأمورين تا مرا ديدند، خنديدند. آنها گمان كرده بودند كه من هم كشته شدهام. با ديدن من تعجب كرده بودند. يكي از آنها كه فردي سيهچرده و آبله رو بود به من گفت: «حيف از آن تيري كه من به سر تو زدم، اما كاري نشد. چشمهايم را باز كردم تا خوب ببينمش. به گمان اين كه حالم خوب شود و يك روز او را پيدا كنم و حالش را جا بياورم. مدام به من نگاه ميكرد و ميگفت: «تو خيلي شانس آوردي. من 5 شاهي را روي هوا ميزنم. حالا چطور شده كه كلة به اين بزرگي تو را نتوانستم خوب بزنم، نميدانم!» هر چه او حرف ميزد نفرت من از او بيشتر ميشد. اگر توان حركت داشتم همان موقع از جا برميخاستم و چنگ به حلقومش ميانداختم و خفهاش ميكردم. خودم را از روي جنازهها كنار كشيدم، خون كف اتوبوس را برداشته بود. وضع بسيار رقتباري بود. داشت حالم به هم ميخورد. نيروهاي نظامي از ديدن آن همه خون و جنازه ككشان هم نميگزيد.»
امير اكبري از لحظه شروع تيراندازي به سوي تظاهركنندگان ميگويد: «پس از شهادت سيدمرتضي طباطبايي و عزتالله رجبي، تيراندازي به سوي جمعيت آغاز شد. در اين هنگام مردم از صحنه گريخته به داخل گندمزار فرار كردند. هيچ جان پناهي به جز گندمزارها نبود. در همان لحظة اول، تعداد بسياري تير خورده و در خون خود غلتيدند. بسياري از آنها زارعيني بودند كه بدون اسم و رسم در تظاهرات شركت كرده بودند. علاوه بر نيروهايي كه مستقر شده بودند، با دو دستگاه اتوبوس شركت واحد، تعداد زيادي نيروي نظامي وارد صحنه كردند و بلافاصله دست به كار شدند. جمعيت متفرق شد. كماندوها به دنبال جمعيت دويدند. بيرحمها به هر كسي كه ميرسيدند با قنداق تفنگ ضربه ميزدند. به خصوص پيرمردها را. من خودم را سينهخيز به كنار جاده رساندم و درون جوي آب مخفي كردم. در همين لحظه يك ماشين سواري از طريق ورامين به سوي تهران در حركت بود. وقتي به من نزديك شد، از جا برخاسته، جلويش را گرفتم. از قضا آشنايمان بود. زود مرا سوار كرد. روي پل باقرآباد نيروهاي نظامي ماشين را متوقف كردند. يكي از مأمورين پرسيد به كجا ميرويد؟ راننده گفت به تهران. مأمور دوباره پرسيد: «براي چه ميرويد؟» زن مسني كه درون ماشين نشسته بود فوراً گفت: «من مريض هستم. ميرويم بيمارستان.» مأمور به من اشاره كرد و پرسيد: «او چه نسبتي با شما دارد؟» ايشان پاسخ داد كه پسرم است. همراه من به بيمارستان ميآيد.» به هر ترتيبي بود از چنگ مأمورين گريختم و در تهران به منزل پدرم رفتم. صبح روز بعد در چهارراه مولوي يكي از دوستانم را ديدم. خبر شهادت امير هوشنگ معصومشاهي را به من داد و گفت: «در ورامين براي هر دو نفر شما مراسم برپا شده. همه فكر ميكنند كه تو هم شهيد شدهاي. عصر همان روز خودم را به ورامين رساندم. بستگانم از ديدن من حيرت زده شدند. خبر آمدن من به ورامين بلافاصله به گوش شهرباني رسيد. يكي از آشناها با عجله آمد و گفت: «امير فرار كن! مأمورين شهرباني دارند ميآيند تا تو را دستگير كنند.» اطرافيان به من پيشنهاد كردند كه چادر سرم كنم اما من نپذيرفتم. از كوچه پس كوچهها فرار كردم و خودم را به تهران رساندم. همان شب روانه مشهد شدم و يك ماه بعد بازگشتم. پس از 45 روز دوباره رفتم ورامين. در مغازه بزازي ايستاده بودم. مأموري كه اتفاقاً از آشنايان خودم بود به نام محمدتقي اميني آمد و به من گفت: «مأموريت دارم تا تو را با خود به تهران ببرم. به من دستور دادهاند تا تو را دست بسته ببرم. اما من به تو دستبند نميزنم. مجبور بودم با او بروم. او نيز طبق وعدهاي كه كرده بود به من دستبند نزد. شاطرعباس وارسته ـ باجناقم ـ همراه ما آمد. ما به پادگان عشرتآباد رفتيم و مأمورين بلافاصله مرا به زندان بردند.»
حاج حسن تاجيك هم چنين روايت ميكند:
«دو بار تيراندازي شد. بار اول من و حاج محمدعلي رضايي فرار كرده خودمان را در مدرسة پوئينك (مدرسه شهيد مسعود ميرزايي فعلي) پنهان كرديم. حاج آقاي رضايي به من گفت كه برويم ببينيم برادرهايم زندهاند يا نه؟ بازگشتيم. در ميان كشتهها و زخميها قدم ميزديم. تا اينكه من رسيدم بالاي سر جنازه امير هوشنگ معصومشاهي. به حاج محمدعلي گفتم كه اين جنازه امير هوشنگ است. او آمد و از ديدن پيكر غرق در خون امير سخت ناراحت شد. ميخواستيم او را برداشته با خود ببريم كه در اين لحظه حاج محمد معصومشاهي برادر امير هوشنگ سررسيد.»
حاج محمد معصومشاهي ميگويد:
«من وقتي جنازه برادرم را ديدم، صدايش در گوشم پيچيد كه گفته بود: «من كوفي نيستم كه از وسط راه برگردم. كشته شدن در اين مسئله شهادت در راه خداست. چه عزتي از اين بالاتر و چه سعادتي از شهادت بهتر؟»
حاج محمد در حالي كه منقلب شده است ميگويد:
«وقتي از ورامين راه افتاديم، به فكرم رسيد كه مقداري سيگار و خوراكي تهيه كنم تا در ميانه راه آنها را بين جمعيت تقسيم كرده، خستگيشان به در آيد. بنابراين به مغازة اخويام امير هوشنگ رفتم. موضوع را به او گفتم. وي يك پاكت بزرگ برداشت و هر چه سيگار در مغازه داشت توي پاكت خالي كرد. همه پنيري را كه در مغازه داشت توي يك نايلون گذاشت. قدري شكر پنير و نان شيرين هم داشت، آن را هم برداشت و كارد سفيدي كه توي ظرف پنير بود به دست گرفت و گفت برويم. به او گفتم كه شما ديگر چرا راه افتادي. من كه ميروم كفايت ميكند. او در پاسخ گفت: «شما براي خودت ميروي و من هم براي خودم. آيا خداوند ذرهاي از ثوابي كه تو ميبري به من هم ميدهد؟ اگر موضوع را به من نگفته بودي مسئلهاي نبود. اما حالا كه من هم باخبر شدهام، اگر كوتاهي كنم و براي آزادي مرجع تقليدم قدمي برندارم، جواب خدا را چه بدهم. همان مسئوليتي كه روي دوش تو سنگيني ميكند، روي دوش من هم سنگيني ميكند. «اينها را گفت و همراه من به راه افتاد. در موسيآباد يكي از بستگان را ديديم. او داشت از تهران ميآمد. گفت: «از همين جا برگرديد. نيروهاي شاه روي پل باقرآباد منتظر شما هستند.»
آنها با تعداد زيادي نظامي و با مسلسل و تفنگ به قصد كشتار جمعيت آمدهاند.» امير هوشنگ گفت: «عيبي ندارد. اگر درگير شدند ما هم درگير ميشويم.» او پوزخندي زد و گفت: «اين جنگ مشت و درفش است.» امير هوشنگ ديگر پاسخي به او نداد. او را رها كرد و به راه خودش ادامه داد. يك مقدار كه پيش رفتيم، حرفهاي او بدجوري مرا وسوسه كرد. رفتم به امير هوشنگ گفتم كه بيا برگرديم. فلاني راست ميگويد، ما كه چيزي نداريم تا با نيروهاي نظامي درگير شويم و بجنگيم. در اين لحظه اميرهوشنگ با چهرهاي برافروخته گفت: «خوف به دلت راه نده. من كوفي نيستم كه از وسط راه برگردم...» به او گفتم آخر ما بدهكاري داريم، طلبكاري داريم. مديون مردم هستيم. آيا تو راضي ميشوي كه اين گونه از دنيا بروي؟ شيطان بدجوري رفته بود توي جلدم و پاك مردد شده بودم. اما اميرهوشنگ پاسخي به من داد كه حسابي خجلت زده و شرمنده شدم. او در حالي كه دستهايش را رو به آسمان برده بود گفت: «خدايا همه حقوق خودم را به اين خلقالله حلال كردم.» گفتم كه بچههايت چه ميشوند؟ اين پرسش را به عنوان آخرين تير بر زبان آوردم. او نگاه تندي به من كرد و گفت: «بچههايم خداوند را دارند. مگر من خداي آنها هستم. رزاق خداست و روزيشان هم دست خداست. اگر امروز در راه دين قدم برندارم فردا چگونه ميتوانم نسلي ديندار و مؤمن تحويل جامعه بدهم.» ...بعد آن دو به سراغ شهداي ديگر رفتند و من كنار جنازه امير ماندم. معصومشاهي سپس دربارة انتقال جنازه برادر شهيدش ميگويد:
«برادرم را با كمك آقايان رضايي و تاجيك تا لب جاده آورديم. در همين لحظه يك ماشين از طرف ورامين ميآمد. به خيال اينكه اتوبوس شركت واحد دارد مسافر به تهران ميبرد جلو او را گرفتم. اما ديدم تعدادي نظامي از آن پياده شدند و مرا زدند. بعد من را به پاسگاه باقرآباد بردند. در آنجا يكي از مأموران ژاندارمري كه از آشنايان ما بود، به من ياد داد كه بگويم از تهران به طرف ورامين ميرفتم كه نيروها مرا بازداشت كردند و من همراه آقاي ابوالقاسم فرجي كه قبلاً ماشينش توقيف شده بود و همزمان با من خلاصي پيدا كرد، به ورامين بازگشتم.»
حاج سيدمحمد طباطبايي در ادامة خاطرات خود اين لحظات را چنين بيان ميكند: «هنگام تيراندازي، پدرم چون كمر درد داشت، نتوانست فرار كند. در حين فرار قدري بين من و او فاصله افتاد. در همين حين حاج رضا شيباني از اهالي روستاي بلعرض فرياد زد: سيدمحمد پدرت تيرخورد. با شنيدن صداي او، فوراً خودم را به پدرم رساندم. در همين حين مسلسلچيها دوباره شروع كردند به تيراندازي. كنار پدرم روي زمين دراز كشيده بودم. تيرخورده بود توي پايش. البته زخمش زياد عميق نبود. در همان حال به او گفتم: نگفته بودم نيا! نفس عميقي كشيد و گفت: «اينكه بلا نيست. اين نعمت است. حالا ديگر پيش وجدان خودم سربلندم.»
عدهاي آمدند و كمك كردند و پدرم را به كنار جاده برديم. در اين لحظه دوباره تيراندازي از سر گرفته شد. پدرم به من اصرار ميكرد كه فرار كنم. اما مگر ميشد من او را تنها بگذارم. ميخواستم او را بر دوش بگيرم اما ميترسيدم دوباره تير بخورد. چند لحظه بعد نظاميها آمدند و ما را دستگير كردند. آنها آن قدر بيرحم بودند كه هم من و هم پدر پير و زخمي مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند. بعد ما را به درون يك اتوبوس شركت واحد انداخته به تهران بردند. در ظهيرآباد شهرري، مردم ريختند ماشين را پنچر كردند و از آنجا شهدا را به مسگرآباد بردند، و زخميها را به بيمارستان فيروزآبادي منتقل كردند.
يك گروهبان از پدر من محافظت ميكرد. دكتر امامي، رئيس بيمارستان فيروزآبادي زخميها را مداوا ميكرد. من كنار پدرم در بيمارستان بودم كه دو روز بعد ما را تحويل نظاميها دادند و از ما بازجويي كردند. از من پرسيدند كه از چه كسي تقليد ميكنيد؟ گفتم: از آقاي خميني. بعد شروع به كتك زدن من كردند و سپس مرا تحويل زندان شهرباني دادند. پدرم را پس از بهبود نسبي با گرفتن تعهد آزاد كردند.»
حاج حسن تاجيك دربارة نحوه دستگيرياش توسط مأموران ژاندارمري ميگويد: «پس از آنكه از معركه گريختيم، با زحمت خودمان را به ورامين رسانديم. ساعت 12 شب بود كه من مخفيانه خودم را به خانه رساندم. وقتي وارد خانه شدم ديدم صداي شيون و گريه بلند است. اهل خانه به تصور اينكه من هم كشته شدهام ماتم گرفته بودند. تا مرا ديدند خوشحال شدند. تا دو روز خودم را از ديد مأمورين مخفي كردم. روز سوم رفتم مدرسه آبباريك. امتحان دانشآموزان كه تمام شد دوچرخهام را برداشتم تا از مدرسه خارج شوم. در همين حين ديدم كه دو جيپ نظامي مدرسه را محاصره كردهاند، بلافاصله مرا دستگير كردند. حتي اجازه ندادند دوچرخهام را در مدرسه بگذارم.
مرا سوار جيپ كردند. آن روز برادران رضايي، آقايان اكبر و محمدعلي را هم گرفته بودند. همان روز يك اعلاميه از حضرت امام در جيب من بود. من با زحمت بسيار توانستم آن را از لاي درز چادر جيپ بيرون بيندازم. در بازجويي، من منكر حضورم در تظاهرات شدم و تا آخر هم هرگاه مورد بازپرسي قرار گرفتم، گفتم كه من در آن روز در مدرسه حضور داشتم. مدير مدرسةمان آقاي محمد مهماننواز با وجود اينكه ميدانست من در اين تظاهرات شركت داشتم و فعاليت زيادي هم در تحريك ديگران براي حضور در راهپيمايي داشتهام، با شهامت گواهي كرد كه من در آن روز در مدرسه بودم. اما در صورتي كه به اثبات ميرسيد كه من در تظاهرات شركت داشتم، اين كار او شايد حداقل به از دست دادن شغلش و رفتن به زندان رژيم تمام ميشد.
مرا بردند زندان و محاكمه كردند. در آنجا دو سرهنگ ارتش از ما بازجويي ميكردند. يكي سرهنگ نوراني و ديگري سرهنگ شاهحيدري. سرهنگ نوراني، كينهاي و خشن بود. از هر ده نفري كه پيش او ميرفتند، براي نه نفرشان قرار بازداشت صادر ميكرد. اما سرهنگ شاهحيدري فردي متدين بود. مسلماني واقعي كه در دستگاه ظلم، ملجأ و عامل رهايي مبارزين انقلابي بود. او نه تنها با نرمخويي بازجويي ميكرد بلكه راههاي رهايي از بند را هم جلو پاي زندانيان ميگذاشت. او بيشتر افراد را در بازجويي آزاد كرد. او واقعاً حجتي بود براي همه افسراني كه ادعا ميكردند كه نميشود به مردم خدمت كرد. او آرام و به دور از چشم و گوش منشياش گفت: آيا ميتواني از مدرسه گواهي بياوري كه ثابت كند تو در آن روز در جمع راهپيمايان نبودي؟
من وقتي وارد بند شدم از همبنديهايم از جمله حاج احمد آقايي مقداري سيگار گرفتم. توتونها را خالي كردم و از كاغذ آنها براي نوشتن نامه استفاده كردم. نامه را به پسرخالهام دادم كه در آنجا سرباز بود تا براي مدير مدرسه ببرد. موضوع را در نامه براي آقاي محمد مهماننواز توضيح دادم. ايشان هم گواهي را نوشتند و برايم فرستادند.
در دادگاه دوم به گواهي مدرسه ايراد گرفتند و گفتند كه اين گواهي ساعت حضور در مدرسه را ذكر نكرده است. من دوباره نامه نوشتم. اين بار نامه را دادم به يكي از زندانيها كه آزاد شده بود. او نامه را به دست مدير مدرسه رسانيد. آقاي محمد مهماننواز با شهامت گواهي كرد كه آقاي حسن تاجيك آموزگار مدرسه آبباريك در طول روز در مدرسه حضور داشته است. به هر صورت من بعد از چهار ماه و اندي از زندان آزاد شدم.»
حاج محمدعلي رضايي درباره دوران بازداشتش ميگويد:
«سرهنگ نوراني از من بازجويي كرد. ميگفتند كه هر كس را او بازجويي كند روانه زندان خواهد شد. او از من پرسيد كه چقدر پول گرفتهاي تا اين بلوا را به راه بيندازي؟ هر چند ميدانستم كه پاسخ من برايش اهميتي ندارد و او از قبل پروندة ما را تكميل كرده با اين حال گفتم: «من از هيچ كس پولي دريافت نكردهام.»
حاج عباس حقدوست هم در اين باره ميگويد:
«پس از واقعه 15 خرداد من تا چند روز متواري بودم. در اين مدت مأمورين به خانهام ريختند، براي آنكه محل اختفاي مرا بيابند دختر كوچكم را شكنجه كردند. آن قدر او را زدند كه خون بالا آورد. شب همان روز، دخترم بر اثر شدت ضربات وارده فوت كرد. صبح روز بعد من به خانه رفتم و ديدم كه صداي شيون بلند است. وقتي وارد خانه شدم ديدم جنازة دختر 9 سالهام وسط اتاق افتاده است. او را برداشته به صحن امامزاده جعفر(ع) بردم و به خاك سپردم. پس از آن، مأمورين آمدند و مرا دستگير كرده به زندان بردند.»
حاج حسن اردستاني جعفري ميگويد:
«در آن روز چون پايم برهنه بود، پاهايم تاول زده بود و از كف پاهايم خون بيرون ميزد. پس از آن تيراندازي شروع شد و پا به فرار گذاشتيم. ديدم نميتوانم بدوم. به كمك دوستان، خودم را به قريه پوئينك رساندم. بعد يك نفر به نام حاج محمد پوئينكي ما را به خانهاش برد. يك جفت گيوه از پدرش به ما داد. گيوهها را به سختي و با درد فراوان پوشيدم. حتي با آنها هم نميتوانستم راه بروم. در تمام طول روز با پاي برهنه روي زمين داغ راه رفته بودم. از بيراههها و از ميان زمينهاي زراعي، خودمان را به پيشوا رسانديم. چون آرام آرام راه ميرفتم خيلي دير رسيديم به پيشوا. 2 يا 3 بامداد بود كه رسيديم به تپههاي بلند پيشوا. با احتياط وارد شهر شده و مخفيانه خودم را به خانه رساندم. دكتر وحيد دستجردي در پيشوا مطب داشت. مخفيانه و رايگان به خانههاي مجروحين ميرفت و آنان را مداوا ميكرد.
صبح كه شد مأمورين ژاندارمري خانة ما را محاصره كردند. در قديم به خاطر همان مسئله كشف حجاب، در ديوار حايل بين خانهها، يك در كوچك كار ميگذاشتند. از دربچه رفتم به خانه همسايهمان. زن همسايه مرا برد به صندوق خانه كه حالت انباري داشت. يك سبد بزرگ كه از تركههاي درخت انار ساخته شده بود و لانه مرغ و خروسها بود، برداشت. من روي زمين نشستم. او سبد را روي من قرار داد. بعد مقداري اثاثيه سبك روي آن گذاشت. مأمورين پس از آنكه منزل ما را وارسي كرده و چيزي دستگيرشان نشد به خانة همسايه آمدند. همه جا را گشتند، حتي صندوقخانه را. صندوقخانه خيلي تاريك بود. از همسايه تقاضاي چراغ كردند. وي در جواب گفت: «شوهرم از ديشب كه براي آبياري رفته چراغ را با خود برده و در خانه چراغ ديگري نداريم. خلاصه آنها از جستجوي بيشتر منصرف و روانه پاسگاه شدند.
پس از آنكه آنها رفتند، به خانهمان رفته، خواستم متواري شوم كه همسرم تقاضا كرد تا او را هم با خودم ببرم. بچهها را پيش مادرم گذاشتيم و خودمان از راه پشت بام خانهها فرار كرديم. هنگام فرار همسرم نتوانست از روي بلندي بپرد. در اثر ضربهاي كه به ستون فقراتش وارد شد، بين مهرههاي كمرش فاصله ايجاد شد و تا اين لحظه درد را به همراه دارد. هر چند كه چند بار عمل جراحي شده است. به هر ترتيبي بود خودمان را به دامنه كوه رسانديم. رفتيم به خانة يكي از بستگانمان به نام علي يدالله. تصميم گرفتيم كه به مشهد برويم. گفتيم كه فردا خودمان را به ايستگاه ابردژ ميرسانيم و از آنجا به مشهد ميرويم. همان شب به روستاي قلعه بلند رفتيم. از آنجا تا ايستگاه تقريباً يك كيلومتر فاصله داشت. ميخواستيم شب را در منزل يكي از بستگان سپري كنيم كه متأسفانه توسط يكي از اهالي روستا لو رفتيم و مأموران ژاندارمري مرا دستگير كردند. آنها به محض اينكه مرا دستگير كردند در برابر چشمان همسرم به من فحش دادند و كتكم زدند. بعد مرا به گروهان ورامين انتقال دادند. وقتي به پاسگاه رسيديم، ديدم كه پدر و برادرم را از قبل گرفته و بازداشت كردهاند، تا از طريق آنها جاي مرا پيدا كنند. آنها را بدجوري كتك زده بودند. طوري كه پدرم تا لحظه مرگش از درد پشت و كتفش ميناليد. از آنجا ما را به ژاندارمري شهرري منتقل كردند. در پاسگاه توسط افسر نگهبان، هاشمي، مورد شكنجه و آزار قرار گرفتم. با دست ريشهاي مرا كندند. با مشت به دهانم زدند و چند تا از دندانهايم را شكستند.
حاج تقي علايي را هم بازداشت كرده بودند و همانجا بود. آن شب از بس ما را زدند ديگر ناي حركت نداشتيم. همانجا دست بردم به سوي آسمان و گفتم: خدايا سزاي عمل سروان هاشمي را بده. حاج تقي علايي هم از ته دل گفت: «آمين».
صبح روز بعد وقتي سرهنگ هاشمي با فولكس از مقر گروهان خارج ميشد تصادف كرد و هر دو پايش شكست. همان روز ما را به سوي زندان ركن دو ارتش بردند. وقتي به آنجا رسيديم. ديدم حاج حسن تاجيك، محمدعلي رضايي، برادرش اكبر رضايي، عباس پورچي، هادي جعفري، يعقوب سفلايي، مجتبي جنيدي، عباس حقدوست و... نيز بازداشت شدهاند. از آنجا ما را به زندان شهرباني منتقل كردند.
در زندان شهرباني ابراهيم جنيدي جعفري را كه سپاهي دانش بود، آن قدر شكنجه كردند كه تا يك هفته خوابيده بود و ما با قاشق غذا در دهانش ميگذاشتيم. در آنجا ما را در يك اتاق سه در چهار حبس كردند. آن قدر جا تنگ بود كه كسي نميتوانست روي زمين بنشيند و يا دراز بكشد و بخوابد. از شب تا صبح مثل كتاب كنار هم ايستاده بوديم. اين اتاق پنجره و هواكش نداشت. تنفس برايمان دشوار شده بود. وقتي كه در اتاق باز ميشد، بوي تند تعفن و عرق از آن بيرون ميزد. من مدام ميرفتم پشت در مينشستم و دهانم را ميگذاشتم روي درز و هواي بيرون را ميمكيدم. در آنجا به همه ما گفته بودند كه هر كسي اعتراف كند كه ما در ازاي گرفتن پول تظاهرات كردهايم، آزاد ميشود. طيب حاج رضايي كه در آن زمان بنگاه خريد و فروش محصولات كشاورزي داشت نيز دستگير شده بود. رژيم قصد داشت او را وادار كند كه در تلويزيون حاضر شده و بگويد كه من به كشاورزها رشوه دادهام و از آنان خواستهام كه شورش كنند. اما طيب از انجام اين عمل سر باز زد و در نهايت نيز تيرباران شد.»
حسن اردستاني ميافزايد:
«من به مدت 9 ماه و 11 روز در زندان بودم و در اين مدت شكنجههاي فراواني شدم. بدترين آن ممنوعالملاقات بودن ما بود. من تا چند ماه از خانوادهام بيخبر بودم. و سرانجام در شب عيد غدير يعني 29 /12 /1342 از زندان آزاد شدم.»
حاج سيدمحمد طباطبايي نيز در اين باره ميگويد:
«برخي را روي منقل برقي ميسوزاندند. اگر چه شكنجههاي سختي ميشديم و خم به ابرو نميآورديم اما وقتي كه به امام توهين ميكردند انگار كه دارند جانمان را ميگيرند. چشمهايمان پر از اشك ميشد. اما حق گريه كردن نداشتيم. يك بار تا 15 روز مرا شكنجه كردند. تا پنج ماه ممنوعالملاقات بودم. و من اصلاً دلم نميخواهد از خاطرات تلخ زندان چيزي بگويم.» او روز آزادياش را چنين به خاطر ميآورد:
«روزي كه من آزاد شدم و به روستايمان بلعرض رفتم، مردم روستا براي استقبال آمده بودند. من به محض آنكه از ماشين پياده شدم و خودم را به جمع اهالي ده رساندم همه چند بار صلوات فرستادند. من با صداي بلند گفتم: «براي سلامتي آقاي خميني صلوات» همه صلوات فرستادند. يكي از اهالي ده كه داشت چاووشي ميخواند در گوش من گفت: «نكند هوس كردهاي دوباره برگردي زندان!»
حاج احمد آقايي نيز خاطرة زندان خود را اين چنين بيان كرد:
«به تهران كه رسيديم، اتوبوس رفت جلو بيمارستان فيروزآبادي. مجروحين را به داخل بيمارستان بردند و شهدأ را هم به مسگرآباد. من نيز جزو مجروحين بودم. دكترهاي بيمارستان بلافاصله به درمان ما پرداختند. جراحت من سطحي بود. بعد ما را با كاميون به طرف زندان بردند. در زندان به ما اصرار ميكردند كه بگوييم از طيب حاج رضايي پول گرفتهايم. اما ما اين كار را نكرديم. به همين خاطر كتك خورديم. خود طيب را هم گرفته بودند. او را هم سر همين مسئله اعدام كردند. به او گفته بودند كه بگويد كشاورزان را خريده، حتي از او خواسته بودند تا به امام توهين كند، آن هم در تلويزيون. اما طيب حرّ زمان شد و در برابر عظمت امام سرتعظيم فرود آورد و گفت: من هرگز به مرجع تقليد و مجتهد توهين نخواهم كرد.»
تعداد تظاهركنندگان
در مورد تعداد شركت كنندگان در راهپيمايي نظريات گوناگون است. شاهدان عيني تعداد راهپيمايان را متفاوت ذكر كردهاند. آقاي حسن اردستاني جعفري و آقاي محمد معصومشاهي، تعداد آنان را حدود 10 تا 15 هزار نفر ذكر كردهاند. آقاي حسن اردستاني جعفري تعداد كفنپوشان را هزار نفر تخمين زده است. آقاي حسن تاجيك كه خود از افراد حاضر در تظاهرات 15 خرداد ورامين بوده، تعداد راهپيمايان منطقه ورامين را حدود پنج تا هفت هزار نفر ذكر ميكند. در گزارش ساواك نيز تعداد راهپيمايان ورامين، چهار هزار نفر ذكر شده است. متن گزارش ساواك بدين قرار است: «تعقيب گزارش قبلي، چهار هزار نفر كفنپوش كه از ورامين و همچنين از كن به طرف تهران عزيمت نموده بودند، بر اثر برخورد با نيروي ژاندارم و تيراندازي به طرف آنها متواري شدند و موفق به اجتماع مجدد نگرديدند.»
مشاغل تظاهركنندگان
بعد از كودتاي 28 مرداد و سركوب شديد احزاب مخالفي چون حزب توده، ديگر احزاب غيردولتي و مخالف حكومت فرصت حضور و فعاليت پيدا نكردند و تنها حزب زحمتكشان ملت ايران و جبهه ملي هواداراني در اين منطقه داشتند كه آنها نيز در اوضاع سياسي ورامين تأثيرگذار نبودند. بنابراين، حادثه 15 خرداد، حركتي مردمي بود و از تمام اقشار در آن تظاهرات شركت داشتند. كشاورزان، بازاريان، فرهنگيان، كارگران و روحانيون در روز 15 خرداد دست به دست هم دادند و حادثه مهمي را در تاريخ انقلاب اسلامي رقم زدند. اكثريت جمعيت شركت كننده در تظاهرات، كشاورزان و كارگران بودند. از روحانيون افرادي چون شيخ ابوالقاسم محيالدين، شيخ فتحالله صانعي، سيد آقا احمدي، شيخ احمد جنيدي، شيخ عباس قمي، سيد محمد هاشمي و آقاي رضواني در راهپيمايي 15 خرداد 1342 ورامين شركت داشتند.
ادامه حركت در ورامين
حاج حسن تاجيك دربارة وقايع پس از 15 خرداد در ورامين و پيشوا ميگويد: «پس از آنكه مردم متواري شدند، كماندوها آنها را تا درون شهرها و روستاها تعقيب كردند. علاوه بر آن نيروهاي شهرباني نيز اقدام به گشتزني، دستگيري و شليك هوايي در شهر نمودند. درست از همان شب، حكومت نظامي اعلام شد و بدين ترتيب هيچ كس جرئت نداشت كه از خانهاش بيرون بيايد. حتي براي كشاورزاني كه در آن شب نوبت آبدهيشان بود منع آمد و شد وضع كردند.» حاج حسن اردستاني جعفري نيز با تأييد اين سخنان ميگويد:
«نه تنها هيچگونه حركت گروهي ديگر و يا راهپيمايي در آن شب صورت نگرفت بلكه پس از آن، چنان خفقاني بر شهر حاكم شد كه هيچ كس اجازه نداشت كوچكترين بحث سياسي بكند. حتي برخي از نشستهاي مذهبي هم كه به طور هفتگي در قالب هيئت برگزار ميشد و يا كلاسهاي آموزش قرآن تا مدتي ممنوع شد. رژيم از نشستهاي مذهبي شديداً وحشت داشت.»
آقاي محمد معصومشاهي ميگويد:
«پس از آنكه از چنگ نيروهاي ژاندارمري باقرآباد رها شدم و به ورامين بازگشتم، گروهي از مردم در ميدان شاه (امام خميني كنوني) جمع شده بودند و رئيس شهرباني و عناصري از ساواك نيز آنجا بودند. سرهنگ بهزادي به مردمي كه نگران خويشاوندان خود بودند و تا آن موقع نزد خانوادههايشان بازنگشته بودند، تيراندازي كرد و به رئيس شهرباني ورامين فحاشي كرد كه چرا گذاشته است تظاهركنندگان در شهر تظاهرات كنند؟ بعد از آن، نيروهاي انتظامي جمعيت را پراكنده كرد. آن شب حكومت نظامي برقرار شد و ديگر نتوانستيم به داد مجروحين حادثه برسيم.»
حاج علي محمد كاشاني هم ميگويد:
«هنگامي كه باز ميگشتيم، حاج حسن ترابي با ماشينش از راه رسيد و ما را رساند. وقتي رسيديم پيشوا ساعت 9 شب بود. عدة زيادي از زنها و بچهها در مقابل گاراژ پيشوا ايستاده بودند و منتظر پدران و يا همسران خود بودند. در اين لحظه نيروهاي ژاندارمري آمدند و مردم را با تيراندازي هوايي متفرق كردند و اعلام نمودند كه حكومت نظامي است به خانههايتان بازگرديد. هر كس در خيابانها و كوچهها مشاهده شود كشته خواهد شد. بدين ترتيب خانوادهها به منازلشان بازگشتند.»
شهداي قيام 15 خرداد ورامين
اكنون بيش از چهل سال از آن واقعه دردناك ميگذرد. تعداد زيادي از كساني كه آن روز در اين حماسه بزرگ حضور داشتند اكنون فوت كردهاند. بازماندگان هم آمار دقيقي از شهدا ندارند. اما تعداد شهدا را از شش تا هجده نفر برشمردهاند. البته در اين مواقع، اسناد و مكاتبات سازمانهاي امنيتي و انتظامي كه مرتبط با اين قضاياست، تا حدودي راهگشاست، ولي متأسفانه قيام 15 خرداد در ورامين، از جمله وقايعي است كه رژيم پهلوي سعي ميكرد تمام اطلاعات و اخبار آن را مخفي نگهدارد تا كم كم به فراموشي سپرده شود.
حاج حسن اردستاني جعفري در اين باره ميگويد:
«شهداي ورامين هر تعداد باشد نبايد فراموش كنيم كه در آن روز، عدة بسياري از زارعين غيربومي به شهادت رسيدند كه به دليل نداشتن اسم و رسم و غريب بودنشان به دست فراموشي سپرده شدند. ساواك مخفيانه و به دور از اطلاع خانوادههايشان آنها را در مسگرآباد دفن كرد.» فهرستي كه بنياد شهيد ورامين ارائه داده، به قرار زير است:
1ـ ابوالقاسم اردستاني، فرزند عباس علي، متولد 1313، ساكن روستاي كهنك. شغل: كشاورز، داراي يك فرزند.
2ـ مصيب مهابادي، فرزند محمدصادق، متولد 1294، در روستاي قلعهنو پيشوا. شغل: كشاورز، داراي چهار فرزند.
3ـ اميرهوشنگ معصومشاهي، فرزند عباس، متولد 1314 و ساكن شهر ورامين. شغل: كاسب، داراي سه فرزند.
4ـ جعفر عرب مقصودي، فرزند ابوالقاسم، متولد 1304 و ساكن محمدآباد عربهاي پيشوا. شغل: كشاورز، داراي پنج فرزند.
5ـ حسن خاني، فرزند شمس علي، متولد 1318 و ساكن ورامين. شغل: كشاورز، داراي يك فرزند. 6ـ عزتالله رجبي نادكي، فرزند نصرالله، متولد 1311 در روستاي سناروك پيشوا. شغل: كشاورز، داراي يك فرزند.
به غير از افراد فوقالذكر، در سندي كه بعد از قيام 15 خرداد دربارة خسارات جاني آن قيام تهيه شده است، اسامي افرادي كه در آن روز شهيد و زخمي شدهاند، ذكر شده است كه در بين آنها اسم دو نفر از اهالي ورامين ـ كه اتفاقاً زن هم هستند ـ به چشم ميخورد. اين دو خانم در ساعت 5 بعد از ظهر روز 15 خرداد، بر اثر اصابت گلوله در مسير ورامين به تهران شهيد شدهاند. اسامي آنان عبارت است از: سكينه مهابادي و زهرا ابوالحسني، هر دو ساكن محمدآباد عرب.
آقاي سيدمحمد طباطبايي از شخص ديگري به نام شهيد رمضان مهابادي ياد ميكند. البته ساير شاهدان واقعه، اسم افراد ديگري را نيز ذكر ميكنند كه اسامي آنها بدين قرار است: محمدعلي حسيني، عباس تاجيك، غلامعلي تاجيك، ابوالحسني، محمود خمسه2.
مجروحين قيام 15 خرداد ورامين
شركت كنندگان در قيام 15 خرداد ورامين، بعد از قتلعام در پل باقرآباد به سه دسته تقسيم شدند: عدهاي از آنها بر اثر اصابت گلوله شهيد شدند، عدهاي نيز مجروح گرديدند و گروه سوم افرادي كه آسيبي به آنها نرسيد و جان سالم به در بردند.
مجروحان آن قيام نيز به دو دسته تقسيم ميشدند: مجروحاني كه بعد از جراحت توسط نيروهاي مستقر در محل حادثه دستگير شدند و مجروحاني كه بعد از زخمي شدن، از صحنه فرار كردند و حتي بعضي از آنها از ترس تعقيب و بازداشت، موضوع جراحت خود را فاش نكردند. بنابراين بحث در مورد تعداد مجروحين همانند تعداد شهدا كار دشواري است و اطلاع دقيقي از آمار واقعي آنان نيست. آقاي حسن تاجيك در خصوص تعداد مجروحان حادثه 15 خرداد اظهار داشته كه حدود 38 نفر مجروح شدهاند.
ذكر نام مجروحين واقعه 15 خرداد ورامين به طور دقيق و كامل امكانپذير نيست، زيرا عدهاي از زخميها به خاطر ترس از ساواك، موضوع جراحت خود را بروز ندادند. علاوه بر آن، اسامي مجروحيني هم كه به نوعي دستگير و يا به بيمارستان منتقل شدند، از طرف ساواك و شهرباني فاش نگرديده است. در فهرست تنظيم شده توسط ساواك، اسامي عدهاي از مجروحين حادثه به قرار زير آمده است: 1ـ آقا كوچك محمدآبادي، ساكن محمدآباد عرب پيشوا.
2ـ ابراهيم جعفري، ساكن محمدآباد عرب و از افراد سپاه دانش.
3ـ حسن تاجيك، ساكن محمدآباد عرب.
4ـ اكبر ملكآبادي، ساكن پيشوا.
5ـ محمد جعفري، ساكن ورامين.
6ـ غلام رضايي، ساكن ورامين.
7ـ حسين اردستاني، ساكن ورامين.
8ـ محمد حيدري، ساكن ورامين.
9ـ عابدين بيلچي، ساكن ورامين.
آقايان سيدمحمد طباطبايي و علي محمد كاشاني اسامي عده ديگري از مجروحين آن قيام را به قرار زير ذكر كردهاند:
1ـ عباس شيخ اسماعيل 2ـ محمدعلي عرب 3ـ محمدجعفر اسدي 4ـ ميرزا علياصغر كريمي 5ـ يعقوب سفلايي 6ـ سيدحسين طباطبايي.
ساواك ورامين بعد از قيام 15 خرداد، در ضمن گزارش، محركين و عوامل اصلي آن قيام را در منطقه ورامين چنين معرفي ميكند3.
نام و نام خانوادگي
شغل
محل سكونت
شرح فعاليت
وضعيت فعلي
1ـ حاج حسن مقدس
كاسب
ساكن پيشوا
تحريك مردم به وسيله بلندگو و فعاليت شديد
متواري
2ـ حاج حسن جعفري
كاسب
ساكن پيشوا
تحريك مردم به وسيله بلندگو و فعاليت شديد
بازداشت
3ـ كريم كريمي
كاسب
ساكن پيشوا
تحريك مردم به وسيله بلندگو و فعاليت شديد
آزاد
4ـ هادي جعفري
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم به وسيله بلندگو و فعاليت شديد
متواري
5ـ مرتضي عليآبادي
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم به وسيله بلندگو و فعاليت شديد
آزاد
6ـ عباس اسدي
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم به وسيله بلندگو و فعاليت شديد
آزاد
7ـ حاجي ابوطالب
كاسب
ساكن پيشوا
تحريك مردم به جهاد
آزاد
8ـ هادي درويش
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
9ـ مهدي درويش
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
10ـ محمد گتميري
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم
متواري
11ـ ابراهيم اسدي
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم و اهانت به مقام سلطنت
آزاد
12ـ محمد كريمي
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم و بستن مغازهها
آزاد
13ـ حسين كريمي
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
14ـ ناصر ناصري
آموزگار
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
15ـ سيدحسين طباطبايي
گاراژدار
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
16ـ عباس فاطمه قمي
راننده
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
17ـ عبدالله حيدري
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
18ـ شيخ ابوالقاسم محيالدين
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
19ـ مجتبي حسيني
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
20ـ فتحالله صانعي
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
21ـ آقا بزرگ عربخوان
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
22ـ جواد جعفري
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
23ـ محسن جنيدي
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
24ـ ابراهيم باقري
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
بازداشت
25ـ عباس جنيدي
مداح
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
26ـ عباس حقدوست
نانوا
ساكن پيشوا
تحريك مردم
آزاد
27ـ مرادي
كشاورز
محمدآباد پيشوا
تحريك مردم
آزاد
28ـ شيخ هاشمي
ــ
هاشمآباد پيشوا
تحريك مردم
آزاد
29ـ امير اكبري
بزاز
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
آزاد
30ـ سيدآقا احمدي
عطار
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
آزاد
31ـ اكبر رضايي
نجار
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
بازداشت
32ـ محمدعلي رضايي
آموزگار
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
بازداشت
33ـ يدالله سنقري
كارگر كارخانه قند
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
بازداشت
34ـ احمد تاجيك
كارگر كارخانه قند
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
بازداشت
35ـ سيدمحمد كاظمي
عطار
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
بازداشت
36ـ ابراهيم فرجي
دبير فرهنگ
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
بازداشت
37ـ مقيمي
دبير فرهنگ
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
آزاد
38ـ امامي
دبير فرهنگ
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
آزاد
39ـ سيدامين عطري
كارمند ثبت
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
آزاد
40ـ رحمتالله فرجي
دبير فرهنگ
ورامين
شركت در تظاهرات و تحريك مردم
بازداشت
مراسم بزرگداشت شهداي قيام 15 خرداد
بعد از دفن اجساد شهدا در نقطهاي نامعلوم، به هيچ يك از خانوادهها اطلاع ندادند كه شهيد آنها در كجا دفن شده است؛ به طوري كه حتي برخي از آنها از وضعيت گمگشته خود كاملاً بيخبر بودند و فكر ميكردند روزي برخواهد گشت. رژيم پهلوي در واقع براي زدودن خاطرات قيام عظيم 15 خرداد ورامين و محو تمامي آثار آن از اذهان مردم، دست به چنين كاري زد، زيرا نه تنها اجساد شهدا را براي تشييع و كفن و دفن به خانوادههايشان تحويل نداد، بلكه حتي بعد از دفن اجساد در نطقهاي نامعلوم نيز، محل دفن شهدا را مخفي نگهداشت. از آنجا كه با هيچ كدام از شهداي انقلاب، اين چنين بيرحمانه برخورد نشده است، شهداي 15 خرداد ورامين، از مظلومترين شهداي انقلاب اسلامي به حساب ميآيند.
آقاي محمد معصومشاهي كه برادرش امير، در قيام 15 خرداد شهيد شده و خانوادهاش نيز از جمله خانوادههاي داغدار آن قيام است، درباره چگونگي برگزاري مراسم ختم شهيد اميرهوشنگ معصومشاهي ميگويد:
«به هيچوجه مراسمي برگزار نشد، چون جنازه دست رژيم بود و او را عوامل رژيم در مسگرآباد تنباكويي دفن كرده بودند. و از طرف رژيم مانع برپايي هرگونه مراسم ختم شدند. در خانه هم مراسمي گرفتيم كه نيروهاي دولتي به منزل ريختند، مراسم را به هم زدند و حتي لباسهاي مشكي ما را از تنمان بيرون آوردند.»
آقاي ماشاءالله شيركوند در تأييد حرفهاي آقاي معصومشاهي ميگويد: «بعد از جريان 15 خرداد، مردم به شدت كنترل ميشدند، حتي براي شهدا نيز نميتوانستند مراسم ختم بگيرند. چنان كه بنده به ختم شهيد معصومشاهي كه از آشنايان بود، رفتم. درِ منزل را زدم، اول آمدند از پشت در شناسايي كردند كه يك موقع مأمور دولتي نباشد، بعد در را باز كردند و مرا به منزل راه دادند.»
آقاي حسن تاجيك نيز ميگويد:
«براي شهداي 15 خرداد اصلاً مراسم ختمي گرفته نشد، چون مردم جرئت برگزاري چنين مراسمي را به علت جوّ ارعاب و تهديد حكومت نظامي نداشتند.»
پيامدهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي قيام 15 خرداد ورامين
هر واقعه تاريخي، پيامدهاي گوناگوني دارد و از جمله قيامي به بزرگي قيام 15 خرداد ورامين: 1ـ حضور عامه مردم در صحنه سياست و توسعه فعاليتهاي سياسي در ميان عموم و بيداري مردم مسلمان.
2ـ وجود جوّ خفقان و ترس و وحشت مردم از وحشيگريهاي رژيم پهلوي بود. چرا كه مردم به خوبي پي برده بودند كه رژيم تحمل هيچگونه انتقاد و يا اعتراضي را ندارد و پاسخ معترضين و منتقدين را با گلوله ميدهد.
3ـ كنترل شديد مردم ورامين توسط ساواك و نيروهاي امنيتي. ورامين با اينكه در آن زمان بخش كوچكي بود، ولي ساواك در آنجا نيز شعبه داشت. ساواك پي در پي در حال دستگيري مبارزان بود و به هر كس و هر جا مشكوك ميشد بلافاصله وارد عمل ميشد.
4ـ راهپيمايي تاريخي 15 خرداد موجب افزايش بينش سياسي مردم منطقه ورامين شد. جوانان مبارز ورامين با انگيزه و علاقه بيشتري در سخنرانيهايي كه پنهاني برگزار ميشد شركت ميكردند. حتي برخي از آنها از تهران، نوار سخنراني وعاظ صاحب نام آن دوره را به دست ميآوردند و مخفيانه بين مردم و فعالان سياسي توزيع ميكردند.
5ـ محروميت منطقه ورامين از امكانات رفاهي و شهري. در واقع بعد از آن جريان، رژيم سعي داشت منطقه ورامين را در محروميت نگه دارد تا مردم آن منطقه در بيخبري كامل به سر ببرند. حاج آقا محمودي، نماينده ولي فقيه و امام جمعه ورامين، در اين زمينه اظهار ميدارد: «از 15 خرداد به بعد، رژيم پهلوي، ورامين را در محروميت نگه داشته بود، زيرا اين منطقه از نظر امكانات بهداشتي و بيمارستاني در محروميت به سر ميبرد. با وجود اينكه آن منطقه امكانات حداقلي را در اختيار نداشت، اداره ساواك در آنجا برقرار بود.» 4
6ـ اهميت مرجعيت امام خميني(ره) در نزد مردم ورامين.
7ـ تحول در روحانيت مبارز روستاها و شهرها.
پی نوشتها :
1. كيهان، 5 خرداد 1342.
2. انقلاب اسلامي در ورامين، محمدعلي حاجي بيگي كندري، ص 261.
3.همان، محمدعلي حاجي بيگي كندري، ص 268.
4 . همان، ص 275.
فصلنامه مطالعات تاریخی، سال دوم، شماره7، (ویژه نامه 15 خرداد) بهار 1384
تعداد بازدید: 6085