در روز 19 شهریور 1358 آیتالله سید محمود طالقانی دانشمند، مفسر قرآن کریم، روحانی مبارز و از چهرههای شاخص انقلاب اسلامی که امام خمینی(ره) او را ابوذر انقلاب لقب داده بودند، درگذشت. سایت 15 خرداد 42 به بهانه سی و ششمین سالگرد درگذشت ایشان، گفتوگویی با فرزندشان، سید مهدی طالقانی انجام داده است. این گفتوگو توسط میرزا باقر علیاننژاد صورت گرفت؛ تدوین کننده کتاب «از آزادی تا پیروزی» که شامل روزشمار تفصیلی زندگانی و مجموعه اعلامیهها، پیامها، سخنرانیها و مصاحبههای آیتالله سید محمود طالقانی از 8 آبان تا 22 بهمن 1357 و گزارش تصویری از زندگانی ایشان، از تولد تا رحلت است. گفتوگوی سایت 15 خرداد 42 با فرزند مرحوم آیتالله طالقانی پیش روی شماست.
● مسلماً آیتالله طالقانی مرد شماره دو انقلاب اسلامی است که این تعبیر نه از اطلاعاتی است که ما به دست آوردیم، تعبیری بوده که هم رسانههای داخلی، هم رسانههای خارجی با توجه به مبارزات آیتالله طالقانی داشتند. به عنوان آغاز صحبت، میخواهیم توضیحاتی دربارة پیشینة خانوادگی آیتالله طالقانی بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. ایشان فرزند مرحوم آسید ابوالحسن طالقانی بود که مرحوم آسید ابوالحسن طالقانی در تهران در مسجد قناتآباد نماز میخواند و از دوستان و یاران مرحوم [شهید] مدرس بود و خیلی هم با مرحوم مدرس نزدیک بود. به هر حال مرحوم طالقانی تحت تعلیم و تعلّم ایشان قرار داشتند. به پیشنهاد ایشان به حوزه علمیه قم میروند و به دلایلی که خودشان داشتند همان اواسط رها میکنند و به تهران میآیند. البته دورة کوتاهی هم ایشان به نجف رفتند.
● به نجف، برای تحصیل رفته بودند؟
بله، یک سالی رفتند، ولی بعد احساس کردند بیایند تهران و با جوانها در ارتباط باشند بهتر از این است که دنبال مرجعیت و این حرفها بروند. به همین دلیل هم به تهران آمدند. احساس میکردند الان جوانها بیشتر با مسائل مذهبیشان مشکل دارند، باید بیشتر به اینها رسید. به هر حال دوستانی هم داشتند و به اتفاق میآیند. البته مرحوم پدر ایشان در دورة رضاخان یک برنامهای را شروع کرده بود در مناظره با ادیان دیگر. یک مدتی این مناظره در منزل مرحوم عباسقلی خان بازرگان بود، بعد در مدرسة مروی بود. با ادیان مختلف بحث میکردند و مرحوم طالقانی آن موقع طلبة جوانی بود. این گفتهها را من از مصاحبهای [دارم] که با مرحوم [آیتالله سید حسین] بُدَلّا داشتم. میگفت: من به اتفاق آقای طالقانی میآمدم در این جلسات شرکت میکردم و جالب است که آن زمان جلسات خیلی نظم و ترتیب داشت، یعنی قبل از اینکه مهمانان بیایند بنشینند، پذیرایی میشد، چایی میدادند. ولی مباحث که شروع میشد، هر کس باید سر جای خودش مینشست، نوبت میدادند؛ آقا تو 3 دقیقه صحبت کن، تو 5 دقیقه حرف بزن، هر گونه پذیرایی ممنوع بود و کسانی که قرار نبود حرف بزنند، مطلق نباید دخالت میکردند. حتی آقای بدلّا میگفت: من و طالقانی به عنوان یک ناظر فقط آنجا میایستادیم و ناظر این گفتوگوها بودیم. آن گفتوگوها یواش یواش منجر شد به این شد که آن ادیان از رده [بحث] خارج شدند و فقط اسلام و [فرقه] بهائیت ماند. بین اینها و بهاییها بحث شد که به هر حال رضاخان هم قول داده بود که این جلسات ادامه پیدا کند، ولی یکی از نظامیهایش میآید و این جلسات را تعطیل میکند.
● اصل و نسب آیتالله طالقانی به امام محمد باقر (ع) برمیگردد، درست است؟
بله، 40 پشتشان.
● فرزندان آیتالله طالقانی چند فرزند داشتند، اسامیشان را بفرمایید.
مرحوم طالقانی دو بار ازدواج کرد و ما از ازدواج اولشان هستیم. فرزند اولشان مریم خانم است، فرزند دومشان وحیده است که خواهران تنی بنده هستند، فرزند سوم اعظم خانم که با بنده ناتنی هستند، فرزند چهارم آقا ابوالحسن که با بنده ناتنیاند، فرزند پنجم حسین آقا که تنی من هستند، ششم بنده میشوم، هفتم آقا مجتبی، هشتم آقا محمدرضا، نهم و دهم هم خانمها طیبه و طاهره هستند که ناتنیاند. یعنی دقیقاً فکر کنم مساوات را حفظ کردند، 5-5، سه دختر دو پسر، سه پسر دو دختر از هر کدام، یعنی 5 پسر، 5 دختر.
● به مریم خانم، بدری هم میگفتند، درست است؟ ولی در شناسنامه مریم است.
بله، درست است.
● آیتالله طالقانی با همسر اولشان نسبت فامیلی داشتند؟
نسبتی نداشتند.
● یک نسبت دور داشتند.
آشنایی داشتند، ولی نسبتی نبوده است. چون پدرم طالقانی بوده، ایشان تهرانی و فامیلیاش هم عموتجریشی بوده. حالا نسبت که میگویند به این دلیل است که مادر ما بعدها فامیلیاش را عوض کرد به علاییفرد، مرحوم طالقانی هم علایی طالقانی است، به همین دلیل فکر میکنند یک نسبتی بوده است.
من آشیخ نیستم و سیدم!
● در مورد اولین بازداشت آیتالله طالقانی من روایتهای مختلفی را دیدم. یکی این بوده که در سال 1318 جواز عمامه همراهشان نداشتند، یکی هم در زمان کشف حجاب...
درگیری با یک خانمی در بازار بوده. ایشان در کلاسهای مرحوم آیتالله آمیز خلیل کمرهای شرکت میکرد و هر روز هم پیاده میآمد و میرفت. تا بعد از انقلاب هم مرحوم کمرهای زنده بود، همیشه هم مرحوم طالقانی احترام ایشان را داشت. با اینکه یک خط سیاسی مشترکی با ایشان نداشت، ولی احترامشان را داشت. پیاده از قناتآباد میآمد بازار؛ آن موقع مرحوم کمرهای ظاهراً در خیابان شاهآباد سابق- که الان شده جمهوری [اسلامی]- اقامت داشتند. سر بازار گویا یک پاسبانی داشته از سر یک خانمی چادر میکشیده. مردم نگاه میکردند، خانم بیچاره هم داد و هوار میکرده. کسی به دادش نمیرسیده، آقا میآید میگوید: ول کن، و آن پاسبان میگوید به تو ربطی ندارد آشیخ. میگوید: من آشیخ نیستم و سیدم. و پس از گفتوگوهایی توی گوش پاسبان میزند. آن پاسبان هم گیر میدهد که تو اصلاً جواز عمامهات کجاست و... همین باعث میشود ایشان به زندان برود. حالا روایات مختلف است، از دو سه هفته میگویند تا چند ماه که ایشان زندان بودند.
● پس ترکیب این دو تا روایت این جوری بوده، هر جفتش میتواند درست باشد. آیتالله طالقانی یک گفتار رادیویی هم داشتند در سال 1324 به نام «حقیقت تربیت و تربیت از نگاه قرآن». در مورد این گفتار چیزی در خاطرتان هست؟
این گفتار اصلاً چاپ شده، منتهی چاپ شدهاش را باید بگردیم پیدا کنیم. این گفتارها را همان سالهای 24-1323 در رادیو پخش میکردند و جالب است یک دفعه پدر میگفتند: اگر بخواهی برای اینها مجانی صحبت کنی قدر حرفهای آدم را نمیدانند. سر این قضیه یک بحثی با رئیس رادیو میکند و چند روزی قضیة صحبت کردن را تعطیل میکن.د گویا مخاطبین خیلی فشار میآورند و دوباره سخنرانیها را شروع میکند. آقای مطهری یا آقای راشد به مرحوم پدرم میگویند آقا صحبت کن، حرفت به یک جایی برسد.
سفر به آذربایجان و زنجان
● یعنی توصیه کرده بودند ادامه بدهد. در مورد سفر آیتالله طالقانی به آذربایجان و زنجان بعد از قضیة دموکراتها بفرمایید.
ایشان تنها روحانیای بود که برای این قضیه به آذربایجان رفت، آن هم به توصیة بعضی علما منجمله آقای [آیتالله العظمی] بروجردی و بعضی علمای دیگر. به هر حال یک بخشی از مملکت را غصب کرده بودند و میبایستی که مرحوم طالقانی از نیروهای نظامی آن زمان حمایت میکردند و جالب است که ایشان صبحی که به اصطلاح قرار میشود نظامیها برای درگیری بروند، خیلی از اینها را از زیر قرآن رد میکند و برایشان سخنرانی میکند. گزارشهای جالبی از آن سفر آورده بود، منجمله [درباره] مسئول آن فرقه. میگفت بعضی از اهالی از آن بابا تعریف میکردند، بعضیها هم چیزهای دیگر میگویند. در این باره یک گزارش جالبی تهیه میکند و به مرحوم آیتالله بروجردی ارایه میکند. ولی تنها روحانیای بود که در آن سفر بودند.
● فعالیتهای آیتالله طالقانی در مورد ملی شدن صنعت نفت چه بود؟ چه فعالیتی در دوران آقای مصدق و آیتالله کاشانی داشتند؟ حمایت کردند؟ سال 1329 به بعد...
بله حمایت میکردند. در قضیة ملی شدن نفت ایشان کاملاً با مرحوم آیتالله کاشانی همراه بودند، با مرحوم دکتر مصدق هم همینطور. حتی در سخنرانیای که ایشان در 14 اسفند ماه سال 1357 سر مزار دکتر مصدق داشت، همان جا هم بیان میکند که ملیون خیلی مؤثر بودند، ولی حتی فدائیان اسلام هم مؤثر بودند و در قضیة ملی شدن نفت تأثیر بسزایی داشتند. مثلاً اگر رزمآرا ترور نمیشد، قضیه شاید به این نتیجة غایی و نهایی نمیرسید.
هدیه انگشتر و قرآن به غلامرضا تختی
● درست است، تلاش همة گروهها مؤثر بوده. در رابطة آقای طالقانی با غلامرضا تختی، فکر کنم تنها روحانیای بود که در مراسم ختم حضور داشت. به علت شایعاتی که در مورد درگذشت او بود، شاید بعضیها فاصله گرفتند، ولی ایشان شرکت کردند و مراسم گرفتند.
بله، حالا یک روایتی هم هست که میگویند مرحوم تختی مشورتی هم با مرحوم طالقانی در مورد ازدواجش کرده بود، منتها اول آقای طالقانی گفتند: خانوادهها خیلی به هم نمیخورند، بعد هم گفتند: ازدواج بکنید، حالا آن صیغة محرمیت را هم احتمالاً مرحوم طالقانی برایشان خوانده بود. ولی با مرحوم تختی ارتباطشان خیلی نزدیک بود. من یادم هست آقای طالقانی در زندان قزلقلعه زندانی بودند، ما آن موقع امیریه مینشستیم، یکی، دو بار مرحوم تختی آمد در خانه ما را سوار کرد. آن موقع این جوری ماشین مهیا نبود، بلند شویم برویم قزلقلعه در امیرآباد، با اینکه الان امیرآباد بغل دستمان هست، ولی آن زمان در یک بیابان بود، یعنی به راحتی نمیشد رفت. من یادم هست آقای تختی آمد، اولین بار هم که من دیدمش دم در با من دست داد. من دیدم چه دستهای بزرگی دارد، دست من در دستش گم شد. ما را سوار ماشینش کرد و آورد قزلقلعه، ما رفتیم ملاقات. یک بار هم آمد مسجد هدایت، مرحوم طالقانی یک انگشتر و یک قرآن به او هدیه داد، عکسش هم هست. ولی این دوستان تقریباً ملی ما که در مراسم ترحیم ایشان بودند، میگفتند وقتی آقای طالقانی آمد اصلاً انتظار نداشتیم یک روحانی این جوری بیاید در مراسم ختم تختی در مسجد فخرآباد شرکت کند، ولی ایشان آمد و شرکت کرد. حالا عکسهای دیگری هم ما به دست آوردیم که در آن کنگرههای جبهه ملی، در کنگرة اول و دومش ، آقای شاهحسینی هست، آقای طالقانی هست، بعضی دیگر هستند، مرحوم تختی هم نزدیک آقا نشسته. دو سه تا عکس این جوری آقای شاهحسینی به ما دادند که مرحوم تختی در کنگرههای جبهه ملی به اتفاق مرحوم طالقانی شرکت داشتند.
کمک به فلسطینیها
● در مورد حمایت آیتالله طالقانی از فلسطین که از همان سال 1325 به بعد در کنگرههای مختلف شرکت میکردند، چیزی در خاطرتان هست؟
فکر میکنم ایشان جزء اولین نفراتی بود که در مورد مسئلة فلسطین جبههگیری کرد و در آن کنگرههای اسلامی هم که شرکت میکردند، این مسئله را بازگو میکردند و یکی از مباحث ایشان با افرادی که از مصر و اردن میآمدند همین مبحث فلسطین بود. از کارهایی که ایشان عملاً انجام داد، یک بار فکر میکنم سال 1348 بود در مسجد هدایت. روز عید فطر، ایشان آمد و بعد از خطبههای عید گفت: ما امسال فطریهمان را برای مردم فلسطین میفرستیم. یک سفرهای پهن کردند و مردم هم به اندازة فطریه نه، [بلکه] هر کس هر چه داشت در آن سفره ریخت. مخصوصاً خانمها طلاهای دستشان را درمیآوردند و در آن سفره میانداختند. آن موقع مبلغ قابلی بود که به یکی از سفارتهای عربی بردند برای کمک به فلسطینیها.
● دوره هفدهم مجلس شورای ملی، آیتالله طالقانی از مازندران کاندیدا میشوند، رأی هم میآورند، ولی چون آن انتخابات ابطال میشود، منتفی میشود. در ذهنتان هست چرا آیتالله طالقانی در این انتخابات شرکت کردند؟
باز هم به توصیة بعضی از مراجع بود، میخواستند روحانیون یک کرسی داشته باشند. آقای طالقانی در مازندران خیلی محبوبیت داشت، به خصوص در منطقة چالوس و نوشهر. هم خودش به آنجا علاقه داشت، هم دوستان زیادی در آنجا داشت. زیاد هم مسافرت میرفت. من یادم هست اکثراً تابستانها با آقا چالوس میرفتیم. مسجد نوشهر یک پیشنمازی برای خودش داشت که آن پیشنماز استعفا میداد، میگفت: آقای طالقانی آمده، من دیگر نماز نمیخوانم. آقای طالقانی میرفت آنجا نماز میخواند به همین خاطر دوستان خیلی زیادی داشتند و میدانستند مرحوم طالقانی حتماً از آنجا رأی میآورد. ایشان رفت و رأی مناسبی هم آورد. من یک کپی از اعلامیه آن انتخابات دارم. رأی هم آورد، ولی کلاً صندوقها را باطل کردند.
● درباره مشارکت آیتالله طالقانی در تأسیس نهضت آزادی با همکاری مهندس بازرگان و آقای سحابی در سال 1340 بگویید.
فکر میکردند باید یک تیم مذهبی از جبهة ملی جدا شود. جبهة ملی خیلی علقة مذهبی نداشت، میگفتند یک گروه مذهبی تشکیل شود. به هر حال اکثرشان مذهبی بودند؛ مرحوم مهندس بازرگان، مرحوم دکتر سحابی، بیشتر به نظر من مذهبی بودند تا ملی، ولی ملی هم بودند. اینها میخواستند آن ارتباطشان با مذهب در این قضایا جدا نشود، آمدند و پیشنهاد نهضت آزادی را دادند. از مرحوم صدر حاج سیدجوادی نقل هست که مرحوم آقای طالقانی خیلی استخاره نمیکرد، ولی در این مورد وقتی به ایشان پیشنهاد دادند، در منزل آقای صدر حاج سیدجوادی استخارهای میکند و میگوید خوب آمده و به هر حال به عنوان بنیانگذاران نهضت آزادی، ایشان و آقای مهندس بازرگان و آقای دکتر سحابی و... به فعالیتشان ادامه دادند.
اعلامیه «دیکتاتور خون میریزد» و تظاهرات 15 خرداد
● عملکرد سیاسی آیتالله طالقانی در نهضت امام خمینی(ره) از همان قضیة انجمنهای ایالتی و ولایتی در سال 1340 شروع شد و سخنرانیهایی که ایشان محرم سال 1342 در مسجد هدایت داشتند و بعد هم اعلامیهای که با این عنوان منتشر شد: «دیکتاتور خون میریزد». این اعلامیه را گفتند که با دستخط آیتالله طالقانی است.
اصلاً دستخط و انشایش مال ایشان بود. از جیب شلوار دکتر سحابی افتاده بود که مامورین پیدایش میکنند. ایشان (پدرم) در سال 1341 به اتفاق مرحوم بازرگان و دیگران در زندان بودند. منتها اواخر سال 1341 و در اسفند ماه مرحوم طالقانی را آزاد میکنند. دوستانشان میگویند، آقا این که دارند آزادتان میکنند، یک دسیسهای برای شما دارند. میگوید: باشد من حواسم هست، که کشیده میشود به حوادث خرداد 1342 و 15 خرداد و داستانهایی که هست.
● این همین قضیهای بود که خانة آیتالله طالقانی را میروند دینامیت کار میگذارند...
این هم البته یک دسیسه بود... یک آقایی بود به نام آقای دستغیب که با پسرعمة ما یک رفاقتی میکند و او هم بندة خدا اغفالش میشود. این آقای دستغیب عامل ساواک بوده که به آن خانه میآید در شمیران.
● منظورتان آقای پرویز عدالتمنش است؟
پرویز عدالتمنش پسرعمة ما بود، آقای دستغیب رفیق ایشان و مأمور ساواک بوده، با ایشان رفاقت میکند و میآید یک چیزهایی در آن خانة شمیران میگذارد که نزدیک به کاخ سعدآباد بود. حالا به موقع متوجه میشوند که وسایل اینها مشکوک است و اینها را بیرون میریزند. یعنی وقتی که افراد ساواک میریزند آنجا، چیزی پیدا نمیکنند، ولی این توطئه را کرده بودند که دینامیت را از آنجا پیدا کنند بگویند که اینها میخواستند کاخ سعدآباد را منفجر کنند.
● منش آقای طالقانی اصلاً نظامی نبود.
نظامی نبود. با فدائیان اسلام هم رفاقت داشت، ولی آن بحث ترور را خیلی نمیپسندید. به خاطر اینکه میگفت با 5 تا آدم نمیشود یک نظام را ساقط کرد، باید یک برنامهریزی اساسی برای سقوط اینها کرد. به هر حال آن به جایی نرسید، ولی در مسائل 15 خرداد مرحوم طالقانی بیرون از زندان بود و در تظاهرات شرکت داشت. در مسجد مرحوم طالقانی ریختند و من یادم است یک عده به عنوان اینکه مسجدی هستند ولی از عمّال رژیم بودند، آمدند با کفش ریختند داخل مسجد. آقا توصیه کرده بود که در مسجد را ببندند و باز نکنند. ولی آنها در مسجد را شکستند، با کفش ریختند داخل مسجد و فحش داده و... . در آن بلبشوها مرحوم طالقانی هم شرکت داشت و مسجدش هم مسجد فعالی بود. منتها وقتی که مرحوم امام را دستگیر میکنند، ایشان به یک روستایی در اطراف تهران میرود که ایشان را هم دستگیر میکنند و با آن محاکمة کذایی در سال 1342 به اتفاق دیگر اعضای نهضت آزادی به 10 سال زندان محکوم میشوند.
● آن اعلامیة «دیکتاتور خون میریزد» کار خود آیتالله طالقانی بود؟
این قبل از آن بوده.
● بعد از کشتار؛ فکر کنم 18 خرداد منتشر شد.
خرداد ماه بوده. ظاهراً آقای دکتر سحابی زندان بوده، اعلامیه دست او رسیده بوده. در زندان که بودند، ما معمولاً اعلامیه میبردیم، میدادیم. یعنی یک ارتباطی خود دوستان در زندان با مأمورین درست کرده بودند که ما خودمان اعلامیه را دست مأمور میدادیم و مامور آن طرف دست آقایان میداد. اعلامیه داد و ستد میشد و یکی از این اعلامیهها ظاهراً دست مرحوم دکتر سحابی بوده، در جیب شلوارش بوده؛ میافتد برمیدارند نگاه میکنند میبینند نوشته «دیکتاتور خون میریزد» منتها امضا نداشته. میبینند خط و انشای آن کاملاً مشخص است و برای مرحوم طالقانی بوده.
قرائت سوره والفجر در دادگاه
● آقای طالقانی سال 1342 به 10 سال زندان محکوم میشوند.
بله، منتها سال 1346 مورد عفو ملوکانه واقع میشوند. چرا؟ چون میخواستند مراسم تاجگذاری و... را برگزار کنند، آنها را آزاد میکنند. ولی یک مدت، دوباره مرحوم طالقانی در حصر بودند.
● درخواست عفو که ننوشته بودند؟
ابدا، هیچ کدامشان درخواست عفو نکردند.
● در جریانات دادگاه، شما خودتان میرفتید؟
بله، میرفتم. ظاهراً دادگاه علنی و آزاد بود در مرکز نظامی عشرتآباد ، ولی خیلیها را راه نمیدادند. مثلاً بعضی از آقایان که الان هم من با آنها تماس دارم میگویند، میآمدیم پشت در دادگاه، میگفتند پر شده، دیگر کسی را راه نمیدادند؛ ولی بد نبود، دادگاه جالبی بود. در طول دادگاه، مرحوم طالقانی هیچ وقت از خودش دفاعی نکرد، چون میگفت: این دادگاه را من به رسمیت نمیشناسم. چون دادگاه نظامی بود، وقتی اعضای دادگاه ـ تیمسار مقربی و یا تیمسار قرهباغی و دیگر اعضای دادگاه ـ میآمدند باید متهمین بلند میشدند. کسانی که در دادگاه حضور دارشتند به احترام رؤسای دادگاه بلند میشدند، بعد آنها اجازه میدادند که بنشینید. ولی آقای طالقانی هیچ وقت بلند نشد و همین جور نشسته عصایش را زیر چانهاش میزد و خودش را به خواب میزد. منتها وقتی حکم همه را دادند و جلسة دادگاه تمام شد، ایشان بلند شد و سورة والفجر را قرائت کرد و تفسیر کرد و بعد نشست. رئیس دادگاه حکم ایشان را داد و میخواست برود که طالقانی گفت: نه، بایستید. اینها تعجب کردند، گفتند چیست؟! گفت: حالا میخوانم؛ که سورة والفجر را خواندند.
● در یکی از خبرهایی که ما از دادگاهش دیدیم، نوشته بود شروع و پایان کار دادگاه در اختیار متهمان بود. در بعدازظهر پاییز در یکی از جلسات دادگاه، آیتالله طالقانی از جای خود برخاست و خطاب به حاضران گفت نماز و بی اعتنا به رسمیت و حاضران دادگاه به طرف در خروجی راه افتاد. رئیس دادگاه نیز برای اینکه ضایع نشود بیدرنگ تنفس اعلام کرد. به این ترتیب نماز جماعت در زمین مجاور دادگاه برپا شد و در جلسات بعدی، خود دادگاه مجبور میشود یکی از اتاقهای نزدیک دادگاه را برای نماز بگذارد. ساعتهای نماز هم خودشان تعطیل میکردند. یعنی متهم حتی روی روند دادگاه تأثیرگذار بود.
بله، در آن دادگاه یک بار آقای [آیتالله] خامنهای هم رفته بود. مثلاً آقای رحیمیان [هم] رفته بود به عنوان ناظر. توی دادگاه ظاهراً آقا صحبتی هم با آقای [آیتالله] خامنهای کرده بود. این را همان موقع خود آقای [آیتالله] خامنهای به من گفتند که آقای طالقانی یک کتاب در دادگاه به من داد و گفت این را بخوان؛ آن کتاب را من گرفتم و خواندم.
● من در اسناد و مدارک دیدم، آقای طالقانی در ایامی که زندانی بود، یا اعیاد میرسید، معمولاً پشت پولها را امضا میکرد.
بله، پشت دو تومانی و... ، هنوز هم دست افراد مختلف هست.
● بله، تصویرش را ما دیدیم که امضا کرده است؛ مربوط به عید قربان سال 1345 بود.
امضا میکردند زندان عشرتآباد، دادگاه فلان، یا زندان قصر.
● این پولها را شما برایش میبردید؟ خانواده میبردند یا نه؟
میگفت یک مشت پول دو تومانی و... بگیر بیار، ما هم میگرفتیم، پشتش را امضا میکرد، هر کس میآمد عیدی میگرفت.
● گفتید به 10 سال محکوم شد؛ در آن دورة زندان هم این مجموعة کتاب «پرتوی از قرآن» را تالیف کردند؟
بله، آنان زندان را تقریباً تبدیل به دانشگاه کردند. سخنرانیهای مختلف میگذاشتند. به خاطر اینکه به هر حال مجبور بودند در آن زندان باشند. یک تیمی هم بودند خیلیهایشان با هم همفکر بودند. حالا روزهای مختلف افراد مختلف آنجا تدریس میکردند، مثلاً مرحوم طالقانی تفسیر قرآن میگفت، مرحوم مهندس بازرگان راجع به رشتة خودش، فیزیک درس میداد، آقای جعفری ادبیات درس میداد، هر کس هر چه بلد بود، یکی زبان انگلیسی درس میداد. مرحوم طالقانی میگوید اگر آن زندانها نبود، این تفسیرها را من نمیرسیدم انجام بدهم. این تفسیرها را میگفت، آقای محمد مهدی جعفری هم اینها را جمع و جور میکرد و بیرون میداد و اینها بعداً چاپ شد. به همین خاطر وقتی ایشان از زندان بیرون آمد، تفسیرها ناقص ماند، کامل نشد.
اولین دیدار با امام خمینی(ره)
● خاطرتان هست تعریف کرده باشند، مثلاً اولین دیدار خود آیتالله طالقانی با امام خمینی کی بوده؟ یا اولین آشناییشان چه سالی بوده؟
من فکر میکنم همان سالهای حدود 33-1332 بوده، در منزل آقای ثقفی، پدرخانم امام.
● یعنی میشود گفت اولین ارتباطشان 10 سال قبل از قیام 15 خرداد بوده؟
10 سال قبل بوده، البته در مدرسة فیضیه هم با هم همدرس بودند، یعنی در یک دوره در مدرسة فیضیه با هم بودند.
● البته امام از آیتالله طالقانی بزرگتر بودند.
بزرگتر بود، بله.
● حدود 10 سالی بزرگتر بودند.
یکی از علما میگفت با هم میآمدند و سر حوض مدرسه وضو میگرفتند و ظهرها همدیگر را میدیدند.
● چند سالی که آیتالله طالقانی آزاد بودند، به فعالیتهایشان ادامه دادند، خصوصاً در موضوع فلسطین و سخنرانیهایشان در مسجد هدایت، تا اینکه دی ماه سال 1350 دوباره قرار میشود ایشان را تبعید کنند به زابل و بعد بافق، دلیل تبعید دوباره چه بود؟
باز داستان از همان عید فطر 1349 شروع میشود که ایشان قرار بوده به مسجد هدایت برود برای مراسم عید فطر. کلانتری مأمور میگذارد که ایشان حق ندارد از منزل خارج شود. فکر میکنم در آبان و آذر ماه بود. سه ماهی ایشان در خانه محصور میشود و مأمور در خانه بود و نمیگذاشتند کسی بیاید و برود که آن هم داستانهای خودش را دارد. بعد از قرار میشود تبعید شود. اول به زابل تبعیدشان میکنند. جالب است ایشان میگوید: وقتی به فرودگاه زاهدان رسیدیم که قرار بود از آنجا به زابل برویم، وقتی از هواپیما پیاده شدم، دیدم یک مشت نظامی همه به خط ایستادند. گفت: من فکر میکردم که یک فرماندهای، یک سرلشکری چیزی در هواپیمای ماست و قرار است پیاده شود،که اینها آمدهاند استقبال. پیاده شدیم دیدیم اینها به خاطر ما آمدند اینجا ایستادند. گفت: اتفاقاً یکی، دو تا سرهنگ آنجا بودند که قبلاً در دادگاهمان بودند، من میشناختمش، گفتم: سرهنگ تو هنوز تیمسار نشدی؟ هر کس در دادگاه ما آمد یک درجهای گرفت، تو هنوز سرهنگ ماندی؟!. بعد به زابل تبعیدشان میکنند. تقریباً یک سال و خردهای در زابل میمانند. دوستان دیگر از جمله آقای صدر حاج سیدجوادی که آن موقع در دادگستری وکیل بود، تلاش زیادی کردند که آقا را جای کمی خوش آب و هواتر ببرند، که از زابل به بافق کرمان میبرند. شش ماه هم آنجا بوده.
اهدای کتاب در تبعید
● البته به نوعی همین تبعیدها باعث گسترش انقلاب به نقاط مختلف کشور شد. وقتی آقای طالقانی آنجا میرود، مردم دورش جمع میشوند.
دورش جمع میشوند. جالب است مثلاً هر دو سه ماهی یک فرماندة ژاندارمری آنجا عوض میشده، چرا؟ چون ایشان او را صدا میکرده، با او حرف میزده و جذبش میکرده؛ دیگر آنجا آزادی کامل داشته، در مسجد را باز میکرده. ما الان لیستهای زیادی داریم؛ چون مرحوم طالقانی و آقای بازرگان و آقای مطهری و... یک شرکت انتشاراتی درست کرده بودند، این انتشارات نشریات ایشان و دوستان دیگر را چاپ میکرد، در حوزة افکار این طیف افراد بود. من یادم است از ما خواسته بود که مرتب کتاب میگرفتیم و برای تبعیدگاهها میفرستادیم. گفتم: آقا این کتابها را چه کار میکنید؟ میگفت: بچهها را صدا میکنم به آنها کتاب میدهم، میگویم بخوانید، خواندید بیایید برای من تعریف کنید، دوباره کتاب دیگری به شما میدهم. اصلاً برای اینها کلاس گذاشته بود. فرماندة ژاندارمری و... هم جذب شده بودند و کاری به او نداشتند، گزارش میدادند آقا این فرمانده این جذب آقا شده. فرمانده را عوض میکردند و جایش یکی دیگر میگذاشتند. در خود بافق فکر میکنم در 6-5 ماه، سه تا فرمانده عوض شد.
● این تبعیدها تمام شد و سال 1354 به تهران برگشتند و از اقامة نماز جماعت و ایراد سخنرانی منع شده بودند؛ 3 آذر سال 1354 به جرم اقدام علیه امنیت کشور و ارتباط با سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدند. در دورههای قبل، آیتالله طالقانی را شکنجه نمیدادند، ولی از این دوره به بعد، برخی نوشتهاند شکنجة روحی و جسمی میشدهاند.
اینجا هم شکنجه ندادند. شکنجه روحی هم به این صورت بود که میگفت وقتی در زندان بودم، در اتاق بغلی وقتی صدای ضجه و گریة افراد را میشنیدم واقعاً دردناک بود. ولی در دورههای قبل حتی مثلاً لباس آقا را هم نمیگرفتند، ولی در این دوره یک چند روزی لباس را از ایشان میگیرند. ولی شکنجه نه، آقا خودش هم بعد از انقلاب مصاحبه کرد، گفت: من شکنجه نشدم. اتفاقاً من یک سایتی را دیدم، نوشته بود ایشان شکنجه شد، دخترش را آوردند جلویش... بعد نوشته بودند خانم گوگوش را آوردند جلوی ایشان رقصیده! از این مزخرفات زیاد گفتند، ولی نه، ایشان شکنجه نشد.
● اگر باشد هم همان شکنجه روحی بوده و محدودیتهایی که در زندان برایشان قائل شدند.
روحی بود، البته آن دورهای که رفتند نزدیکهای لواسان ایشان را دستگیر کردند و آوردند...
● همان سال 1342...
بله، چند روزی ایشان را در یک سلول انفرادی انداخته بودند. سلول خیلی تاریک بوده، چکههای آب از بالا میآمده، یک جو روانی کننده بوده. آقا میگفت: در راه که با این مأمورها میآمدم، از این ماستها و... میفروختند، یک مأموری بوده که گفته آقا یک کیسه از این ماستها برای خودت بگیر. میگفت: من نفهمیدم منظورش چه بود، ولی گرفتم. دیدم آن ماست آنجا چقدر کارساز بود، سرم با این ماست گرم میشد، انگشت انگشت میخوردم و این چکههای آب میآمد. دو سه روزی به این روال گذشته و بعد از بند انفرادی ایشان را بیرون میآورند. ولی شکنجة جسمی نداشتند. یک مدتی در [زندان] کمیتة ضد خرابکاری بودند، بعد همهشان را به اوین میآورند. آقای هاشمی بود و آقای منتظری و آقای لاهوتی.
● طراح اعلامیة فتوای نجاست مارکسیستها هم آیتالله طالقانی بودند؟ اسفند 1354.
طراحش نه، ولی ایشان امضا کردند.
● جمعی بوده، با آقای منتظری و...
البته میگویند شاید مثلاً یک برنامهای از طرف ساواک بوده که بین اینها اختلاف بیندازند.
● آیتالله طالقانی دو سال در زندان بودند تا دادگاههایشان برگزار شود، در نهایت مجدداً به 10 سال زندان محکوم میشوند.
ما ندیدیم دادگاهی برگزار شود، ولی گفتند محکوم شدند، حالا حالاها هم باید بمانند. 10 سال هم نه، ولی می گفتند حالا حالاها باید بماند. منتها دیگر از سال 1356 خودشان هم دیده بودند قضیه شل شده، ایشان آخر کار هم به زندان قصر منتقل شدند و از همانجا نیز آزاد شدند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 5735