فائزه ساسانیخواه
01 شهريور 1396
قیام مردم پیشوای ورامین در اعتراض به دستگیری امام خمینی(ره) و اهانت به مرجعیت در 15 خرداد 1342 یکی از وقایع بسیار مهم در تاریخ انقلاب اسلامی ایران است. با وجود گذشت چندین دهه از آن واقعه، هرساله به آن پرداخته و یاد آن قیام خونین و شهدای آن گرامی داشته میشود. با این حال همچنان روایتهای ناگفتهای از روز حادثه و روزهای بعد از آن و مظلومیت حاضرین در آن تظاهرات و خانوادههایشان وجود دارد.
حسین حقدوست که در سال 1342، سیزده سال داشته، یکی از کسانی است که پدرش سید ابراهیم و برادرش علیاکبر در آن تظاهرات حضور داشتهاند و به همین دلیل روزهای پر فراز و نشیبی را در آن دوران از سر گذرانده است. حضور او در ساعات اولیه آن تظاهرات و اتفاقات پیرامونی آن حادثه ما را واداشت با او به مصاحبه بنشینیم.
او در مصاحبه با سایت 15 خرداد 42 از شرایط سخت و حساسی که خانوادهاش به خاطر حضور پدر و برادرش در آن تظاهرات خونین داشتهاند میگوید:
پدرتان متولد چه سالی و شغلشان چه بود؟
پدرم متولد سال 1293 هجری شمسی در اسکو، یکی از شهرهای تبریز بود. ما دنبال نام خانوادگیمان، اسکویی داریم یعنی حقدوست اسکویی. پدرم خواندن و نوشتن را در حد سواد قدیم مکتبخانه بلد بود. در تبریز کارخانه پتوبافی و تعدادی دستگاه پتوبافی داشت که کارگرها روی این دستگاهها کار میکردند. سال 1325، وقتی غائله آذربایجان، پیشهوری و حزب توده پیش آمد پدرم روز بعد از پیروزی حزب توده وقتی به کارخانه میرود میبیند هرکدام از کارگرها روی هر دستگاهی که کار میکردند آن را تصاحب و در واقع دستگاهها را مصادره کردهاند. حتی یکی از خویشاوندان نزدیک نیز روی یکی از دستگاهها دست گذاشته بود. از آن به بعد دیگر پدر را به کارخانهاش راه نمیدهند.
تصاحب کارخانهها و دستگاهها برای همه کارخانههای تبریز اتفاق میافتد؟
بله برای بیشتر کارخانهها این اتفاق میافتد. البته من که آن دوران نبودم. این اتفاق 5 سال قبل از تولدم افتاده و این مطالب را از پدرم شنیدهام.
بعد از این جریان پدر مجبور میشود از تبریز به مشهد مهاجرت کند. آن موقع هنوز با مادرم ازدواج نکرده بود و همسر دیگری داشت. حدود دو سال در مشهد، در هتلی به نام سپید واقع در فلکه آب که پدرم آن را خریده بود سکونت داشتند. این هتل قبلا کاروانسرا بود.
کارش در آنجا رونق نمیگیرد و از مشهد به سبزوار میرود. در سبزوار با داییام که هنوز دایی ما نبوده و اهل تبریز بوده آشنا میشود. آن موقع پدرم تقریبا سیوشش ساله بود. آنجا با مادر ما ازدواج و عیال دوم اختیار میکند. یکی دو سال بعد به ورامین مهاجرت میکند و اینجا ماندگار میشود.
علت مهاجرتشان به ورامین چه بود؟
کارشان در سبزوار و مشهد رونق نگرفته بود. دنبال تأمین معاش خانواده بودند.
در ورامین چه کاری شروع میکند؟
بیشتر رنگرزی داشت و جاجیم، پارچه و پتو میبافت. اینجا چون منطقه عشایری و دامداری است پشم گوسفند را میچیدند و میریسیدند و ماموج (جاجیم) میبافتند.
در ورامین فعالیت سیاسی و مذهبی داشتند؟
نه. هیچ کس نداشت. از گروه فداییان اسلام که بگذریم بیشتر حرکتها و فعالیتهای سیاسی بعد از واقعه 15 خرداد بود. هرکس به فکر این بود شکم زن و بچهاش را سیر کند. اگر هم کسی فعالیت میکرد پدرم فعالیتی نداشت. البته پدرم هرسال در روز عاشورا ذوالجناح درمیآورد. به تن اسبی کفن میکرد و آن را جلوی هیئت حرکت میداد و مردم میآمدند و نذر میکردند.
شما سال 1342 چند سالتان بود؟
من متولد سال1329 هستم و سال 1342 کلاس هشتم و سیزده سالم بود.
مرجع تقلید پدرتان چه کسی بود؟
مرجع تقلیدم پدرم آیتالله بروجردی بود و بعد از رحلت ایشان از امام خمینی(ره) تقلید میکرد.
15 خرداد سال 1342 در پیشوای ورامین چه اتفاقی افتاد؟
روز بنیاسد بود. بنیاسد طایفهای نزدیک کربلا بودند. پس از واقعه عاشورا زنانی از این طایفه جنازه امام حسین(ع) را دفن کردند. در ورامین رسم است روز سوم شهادت امام حسین(ع) در حرم امامزاده جعفر(ع) این واقعه بازسازی میشود. با متکا جنازههای شهدا را درست میکنند، عدهای لباس دسته بنیاسد را میپوشند و عبا و عمامه روی سر میگذارند. بعد یک آقایی هم امام سجاد(ع) میشود و شهدا را شناسایی میکند.
آن روز من هم در امامزاده جعفر(ع) بودم. مردم در حین عزاداری و در شور عزا بودند که آقایی به نام حاج حسن مقدس از بازاریان پیشوا که فرد مؤمن، محترم و خیّری بود و گاهی نوحهخوانی میکرد روی چهار پایه رفت و گفت: «آی مردم امروز هم عزای حسین(ع) است و هم عزای دیگری است. مرجع تقلید شما آقای خمینی را گرفتند. نوحهتان را عوض کنید و بگویید: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو... بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو...» با این حرف گویا انفجاری رخ داد. جمعیت از جا کنده شد و زن و مرد از امامزاده به سمت خیابان راه افتادند.
جمعیت حاضر در امامزاده چقدر بود؟
خیلی زیاد بودند. حدود سه هزار نفر. تعدادی از آنها از دهات پیشوا بودند. بدون هیچ برنامهریزی و سردسته و حساب و کتابی، به سمت تهران حرکت کردند. این قسمتهایی که الان ما ساکن هستیم قبلاً باغ بود و هنوز خانه نشده بود. از ماشینها عوارضی میگرفتند. من و خانواده هم با آنها آمدیم. ساعت حدود دوازدهونیم بود. یک مقدار که رفتیم آقایی به نام شیخ ابوالقاسم محیالدین که روحانی بود مردم را متوقف کرد و گفت: «اینطوری که نمیشود! شما کجا میخواهید بروید؟ چه کار میخواهید بکنید؟ زنها و بچهها کجا راه افتادند؟ خستهاید. برگردید بروید منزل. ناهار بخورید، نماز بخوانید. بعد ساعت دو بیائید حرم از آنجا حرکت کنیم.» این نکتهای است که در روایتهایی که از قیام مردم پیشوای ورامین نقل میشود گفته نمیشود!
شما آقای محیالدین را قبلاً دیده بودید؟
بله او روحانی شهر بود. شاید آن موقع چهل، چهلوپنج ساله بود.
جمعیت حرف وی را قبول کردند؟
بله. برگشتیم منزل. دو سه نفر از مشتریهای پدر ما که اهل دهات بودند ناهار منزل ما بودند. بعد از ناهار یکی از همسایهها که الان پدر شهید است آمد در منزل و به پدرم گفت: «آقای حقدوست نمیآیی؟» پدرم گفت: «چرا بریم!» پدر و برادر بزرگم علیاکبر توی حیاط کفن پوشیدند. مادرم گفت: « کجا میری؟ چرا میری تو سیزده تا بچه داری!» آن موقع فقط یک خواهرم ازدواج کرده بود. بقیه کوچک و نانخور پدرم بودند.
بزرگترین فرزند خانواده چند سالش بود؟
برادر بزرگم سیروس بود که علیاکبر صدایش میزدیم و بیستوسه، چهار ساله و هنوز ازدواج نکرده بود، که با پدرم همراه شد. پدرم در جواب مادرم گفت: «وقتی مرجع تقلید ما را بگیرن زن آدم به آدم حرام میشه! اگر برنگشتیم شما را به خدا میسپارم» و به سمت امامزاده جعفر(ع) حرکت کردیم. اینبار زنها نیامدند. روستاییها هم به روستاهایشان برگشته بودند و اهالی پیشوا بودند که به سمت تهران میرفتند.
اینبار تعداد جمعیت چقدر بود؟
شاید حدود سیصد نفر بودند. روی هم رفته ده، دوازده نفر کفن پوشیده بودند. حرکت کردند و هرکس یک چوب دستش بود. یک عده هم قمه داشتند. ما هم دنبال آنها میرفتیم تا به عوارضی رسیدیم. آنجا چند نفر از بزرگترهای شهر ایستاده بودند و بچهها را با کتک برمیگردانند یا دعوا میکردند و میگفتند: «بچه تو برگرد. تو کجا داری میای؟ کار تو نیست!»
همه ما بچهها را برگرداندند. در بین راه جمعیت به اینها ملحق میشوند. در قلعه سید در میدان ورامین نزدیک صد نفر به اینها ملحق میشوند که شهید هم دادند تعداد دیگری هم در مسیر کارخانه قند خیرآباد و در باقرآباد ورامین ملحق شدند که حدود سه چهار هزار نفر میشوند.
چطور به تعداد این جمعیت اضافه میشده و هدفشان چه بود؟
خبر رسیده بود که پیشواییها دارند میآیند. نمیدانستند کجا میخواهند بروند. فقط میگفتند میخواهیم برویم شاه را بکشیم و کاخ سعدآباد را بگیریم. توی راه شعار میدادند: خمینی خمینی خدا نگهدار تو بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو، یا مرگ یا خمینی و جلو میرفتند.
یک آقایی به اسم عزت رجبی قمه داشته. ماشینی جلوی اینها را میگیرد و میگوید: «برگردید. کمی جلوتر سربازها و ماشینها ایستادن. یک نفر از شما زنده برنمیگرده و همه رو میکشن.» اینها گوش نمیدهند. میروند جلوتر کنار پل باقرآباد افسری از یک ماشین ارتشی پیاده میشود. عزت میرود جلو. آن افسر اول میگوید برگردید با چوب آفتابگردان و نی و قمه کاری از پیش نمیبرید. عزت میگوید: «ما نیومدیم که برگردیم. اگر میخواستیم برگردیم نمیاومدیم.» میگویند عزت میرود جلو تا او را بزند. او را میبندند به رگبار. تیرهوایی میزنند که مردم فرار کنند.
مردم چطور خود را نجات میدهند؟
شانسی که مردم میآورند این است دو طرف پل باقرآباد گندمزار بود. مردم به گندمزار پناه میبرند. بعد از یکی دو ساعت مأموران میآیند توی گندمزار. فصل درو بوده و تعدادی از کارگران آذربایجان به ورامین آمده بودند و با داسهایی که دستههای بلندی داشت گندم درو میکردند. این بندههای خدا نه در تظاهرات شرکت کرده بودند و نه از چیزی خبر داشتند، در گندمزار چاشت میخوردند. مأموران سرنیزهها را به شکم اینها فرو میکنند و آنها را میکشند. بعدها اسامی جنازهها منتشر شد تعدادی از شهدا این دروگرها بودند.
غروب که میشود زخمیها و شهدا را میریزند توی وانت و میبرند! کسی نمیداند آنها را کجا بردند و چه کردند. زخمیهایی که زخمشان سطحی و مثلاً دستشان زخمی شده بود فرار کردند.
برای آنهایی که از این وضعیت جان سالم به در میبرند چه اتفاقی میافتد؟
جمعیتی که در باقرآباد به رگبار بسته میشوند همه برمیگردند ولی لشکر شکست خورده. یکی ده شب میآید، یکی یازده. هرکسی هم یک خبری از حادثه میآورد. شهر شده بود شهر شایعه و غم و اندوه و گریه. یک عده آمدند و یک عده نیامدند. کوچهها شده بود عین کوچههای کوفه. زنها جلوی در خانهها منتظر پسر، همسر و پدرشان بودند. هر دو مادر ما دم در نشسته بودند. برادر بزرگم فرزند مادر بزرگتر بود. یکی میگفت فلانی تیر خورده. یکی میگفت شهید شده!
افرادیکه برگشتند از پدر و برادرتان خبری نیاوردند؟
ما که بچه بودیم ولی خانواده فکر میکردند پدر و برادرم شهید شدهاند. مردم پچ پچ میکردند که سید رنگرز شهید شده، یکی میگفت برادرت تیر خورده.
چه اتفاقی برای پدر و برادر شما افتاده بود؟
پدر و برادرم توی گندمزار سینهخیز آنقدر میروند که به روستایی میرسند. در جعفرآباد پشت خانهای سوراخی بوده که آب در آن جریان داشته و از آن سوراخ وارد خانه میشوند. شب را آنجا میمانند.
چهارشنبه 15 خرداد بود. جمعه شب به خانه برگشتند آنهم با پای پیاده. فردای آن روز یعنی شنبه پدرم طبق معمول به بازار میرود اما آقایی به نام شِیبَتُالحربی که مرد روحانی بسیار متشخّصی بود ولی لباس روحانیت نمیپوشید از دور به او اشاره میکند فرار کن! مأموران توی بازار کسانی که توی تظاهرات بودند را دستگیر میکنند.
پدرم به خانه برگشت. بدون اینکه وسیلهای بردارد دست برادرم را گرفت و فرار کردند. شاید سه یا پنج دقیقه بود رفته بودند که در چوبی خانه با لگد باز شد. مأموران حکومت پهلوی بودند. وارد خانه شدند و پرسیدند: «سید رنگرز کو؟»
بین اینها یک نظامی به نام خالدی بود که سبیل کلفتی داشت و روی خودش خیلی حساب کرده بود. دو ژاندارم و سه سرباز همراهش بودند. ترس و وحشت ایجاد کردند. همهجا را گشتند. سر صندوق مادرم رفتند. با لگد به پهلویش زدند.
یک روایتی هست که میگویند برادرزاده شما که اسمش عباس بوده در واقعه 15 خرداد به شهادت رسیده پس با این حساب درست نیست؟
آنزمان ما برادری نداشتیم که متأهل باشد. عباس حقدوست پسر برادرم است. پیشنماز مسجد علی بن ابیطالب(ع). عباس پسر همین برادرم است که در تظاهرات شرکت کرد و در آن سال ازدواج نکرده بود که فرزندی داشته باشد!
پدر و برادرتان به کجا رفتند؟
آنها از تپههایی که الان پارک جنگلی است و به گرمسار راه دارد پیاده به سمت جاده تهران مشهد حرکت میکنند و در ایوانکی سوار ماشین شده و به گرمسار میروند. آنجا دهی بود به نام مِکان که داییام در آنجا زندگی میکرد و رنگرزی داشت. ماجرا را به او میگویند و چند روزی آنجا میمانند. بعد از او پول میگیرند و به سمت مشهد میروند. مدتی در مشهد متواری بودند و چند وقت بعد از مشهد به تبریز میروند.
در مشهد کجا مستقر بودند؟
نمیدانم. اما داییام مخفیانه پیغام داد اینها زندهاند و خانه ما بودند.
در این دوران شرایط منزل چطور بود؟
در نبود اینها کارد به استخوان ما رسید. از چند جهت در فشار بودیم. یک جهت مشکل مالی بود. شما فکر کنید سیزده نفر، زن و بچه هر روز فقط نان بخورند و برنج و روغن و هیچ چیز دیگری نخورند، همین خرجش چقدر میشود؟ باور کنید نان خشکهای خانه را جمع میکردند، آب میزدند و میخوردیم. گاهی نان را با یک گوجه میخوردیم. روزهایی که اوضاعمان خوب بود نان و ماست میخوردیم.
مادرم از خانه اجناسی مثل طلا و مس میفروخت. در ورامین فامیل نداشتیم. خواهرم ازدواج کرده و تهران رفته بود. شوهر او هم وارد مسائل سیاسی شده بود. بیشتر شبها گرسنه میخوابیدیم. برق پیشوا دولتی نبود. سراسری و متعلق به شرکت سهامی برق پیشوا و چند سرمایهدار بود. تیرهای چوبی در کوچهها کوبیده و سیمکشی کرده بودند. آنها برق ما را قطع کردند. میخواستند ما را تنبیه کنند و به دولت نشان بدهند چون صاحب این خانه علیه شما تظاهرات کرده برق خانهاش را قطع کردیم. شبها خانه در تاریکی بود. آب را قطع کردند. بزرگترها واسطه شدند یک نفر آشنا پیدا کردند و التماس کردند آب را وصل کند.
از طرف دیگر عدهای ما را سرزنش میکردند که پدر و شوهرتان در تظاهرات بوده و مملکت را به این روز انداختهاند. حتی متأسفانه بعضی از کسانی که به این تظاهرات رفته و شناسایی نشده بودند ما را سرزنش میکردند.
یکی دیگر از مسائل این بود که چند روز یکبار در منزل ما با لگد باز میشد و مأموران روز، شب و حتی نیمه شب با تفنگ وارد خانه میشدند یا از بالای دیوار توی خانه میپریدند ببینند کسی آمده یا نه! هوا گرم بود. شبها توی حیاط میخوابیدیم. بچهها از ترس میلرزیدند.
وقتی ماموران حکومت پهلوی روزها میآمدند ما میترسیدیم و فرار میکردیم. حیاط بزرگ بود و زیرزمینی انتهای آن بود. آنجا مخفی میشدیم و از آنجا فریاد میزدیم: عزیز اومدن! مامان اومدن. (به همسر اول پدرم مامان میگفتیم) گاهی از بیرون توی خانه سنگ میانداختند. میدانستیم چه کسانی این کار را میکنند. عین اسرای شام شده بودیم. البته یک آقایی گفته بود من سرهنگی را دیدهام و کاری کردم که با شما کاری نداشته باشند که الکی بود.
شما به عنوان پسر خانواده در تأمین مخارج خانواده کمکی نمیکردید؟
من و برادرم که از من دو سال بزرگتر است تابستانها، از مرداد تا مهر به گوجهچینی میرفتیم و از پنج صبح تا هفت شب کارگری میکردیم. نفری چهار تومان به ما میدادند و هشت تومان به خانه میآوردیم. رسم است غروب یک ظرف گوجه به کارگر میدهند. دو سطل گوجه هم به خانه میآوردیم. گوجهها را یا میخوردیم یا بیست تومان میفروختیم.
از همسایهها کسی با شما رفت و آمد میکرد و هوایتان را داشت؟
نه. میترسیدند رفتوآمدها زیر نظر باشد. بعضیها میخواستند کمک کنند ولی ما قبول نمیکردیم.
اقوام چطور؟
توی ورامین که فامیل نداشتیم. داییمان هم که در جریان بود میترسید و یواشکی به ما سرمیزد. ضمن اینکه مردم وضعشان خوب نبود. من یادم میآید قبل از این جریانات هم ما هیچ وقت برنج خالی نخوردیم. برنج با بلغور، گندم یا عدس، لپه یا ماش، رشته پلویی میخوردیم.
غیر از پدرتان چه کسان دیگری را میشناختید که دستگیر شدند یا تحت تعقیب بودند؟
آقایان تقی علایی، حاج حسن جعفری و حسینقلی محمدی.
با خانوادههایشان ارتباط داشتید؟
نه خفقان حاکم بود. هرکس یک جور میخواست خودش را از ماجرا کنار بکشد.
این وضعیت تا کی ادامه داشت؟
بعد از سه، چهار ماه آبها از آسیاب افتاد و پدر و برادرم برگشتند.
پدر و برادرتان تغییری نکرده بودند؟ مثلاً لاغرتر شده باشند؟
نه لاغری که از بین رفته باشند نه، ولی در چهرهشان ترس و وحشت بود. دو روز از آمدنشان میگذشت که مأموران پدرم را دستگیر کردند. برادرم شناسایی نشده بود و اسمش توی لیست نبود! پدرم را به ژاندارمری و از آنجا به تهران منتقل کردند.
دوباره بدبختی شروع شد. اداره برق، برق را قطع کرد. مالک، مغازهاش را میخواست و هرکس به نوعی میخواست به ما خدمت کند! خدا رحمت کند دکتر وحید دستجردی را که بعد از انقلاب اسلامی رئیس هلال احمر شد و دخترش دکتر مرضیه وحید دستجردی وزیر بهداشت و درمان بود. دکتر وحید دستجردی آن زمان رئیس درمانگاه پیشوا بود. یک روز فرستاد دنبال ما و دویست ریال به من داد و گفت: « با پدرت حساب داشتم و ازش دو تا قالیچه خریده بودم.» بعدها پدرم خرید قالیچه را رد کرد. یا آن موقع زنها توی خانه نان میپختند، یک نفر آمد و گفت: «به فلانی سپردم برید ازش آرد بگیرید» که ما قبول نکردیم چون به سادات صدقه نمیرسد.
پدرتان را کجا برده بودند؟
پدرم در زندان موقت شهربانی بود. ما گاهی به ملاقاتش میرفتیم. سیوهشت روز آنجا بود. پدرم تعریف میکرد: «از من سؤالهایی میپرسیدند و من جواب نمیدادم. چند ثانیه مرا از پا به سقف آویزان کردند نزدیک بود جگرم بیاید توی دهانم.»
پدرتان از اتفاقاتی که در آن دوران درحال وقوع بود یا اتفاق افتاده بود چیزی میدانست؟
خیر. جرقه حضور او در آن تظاهرات همان جملهای بود که روی چهارپایه گفتند: مردم مرجع تقلیدتان را گرفتند. چیزی که مردم را تحریک کرد مرجعیت امام خمینی(ره) و مذهبی بودن مردم و مصادف شدن آن با برنامه دسته بنیاسد بود. شاید اگر آن شور حسینی ناشی از آن برنامه نبود آن اتفاق نمیافتاد.
پدرتان چه مدت زندان بود؟
بعد از مدتی آزاد شد و دوباره چند روز بعد بازداشت شد. ژاندارمری او را تحویل ساواک داد. وضعیت خانه ما را حساب کنید. من میرفتم کلاس هشتم. بچهها همه کوچک بودند. برادر بزرگم برای اینکه دستگیر نشود از پیشوا به تهران رفت! پدرم چند بار دادگاهی شد. یک روز سرد زمستان در همان سال 1342 ما سیزده عضو خانواده از زن و بچه به عشرتآباد رفتیم که میدان سپاه فعلی در تهران است. آنجا توی یک اتاق سه در چهار، دو تا میز بود. ما از در وارد شدیم و روی صندلیها نشستیم. صندلیها پر شد و تعدادی نیز سر پا ایستادند. اتاق دورتادور پر شد. دادگاه نظامی بود. رئیس دادگاه سرهنگ شاهحسینی بود. سرهنگ دیگری به نام دولو قاجار بود و سرهنگ شاهحیدری هم بود که گویا خودش پنهانی با نظام شاهنشاهی مشکل داشت. البته آن روز، روز دادگاه پدرم نبود. ما رفته بودیم التماس کنیم او را آزاد کنند. یک سربازی یک ظرف نارنگی آورد و نفری یکی برداشتیم. شاهحیدری رو به پدرم کرد و گفت: «سید میخواستی نون اینارو بدی رفتی تظاهرات چی کار آخه؟» به زنها اشاره کرد و مادرهای ما التماس میکردند. او هم گفت: «ببینم برای سید چی کار میتونم بکنم.»
پدرتان را آزاد کردند؟
پرونده پدرم مدتی بلاتکلیف بود. بعد از بلاتکلیفی تبرئه و آزاد شد اما باید ماهی یکبار خودش را به ساواک ورامین معرفی میکرد. تا دو سه سال خودش را معرفی کرد تا منع تعقیب صادر شد و زندگی دوباره به روال سابق برگشت.
برادرتان در این مدت کجا بود؟
برادرم رفته بود توی بازار تهران پیش آقایی به نام حاج حسن یا حاج عباس مدرسی که مغازهدار و از اعضای گروه فدائیان اسلام بود و شاگرد او شد. مدرسی فعالیت سیاسی داشت ولی هنوز فعالیتش علنی نشده بود.
یک روز همراه مدرسی توی دکان بودند که میآیند و سراغ مدرسی را میگیرند. برادرم میگوید اینجا بود ولی نمیدانم کجاست!. یکی از مأموران میگوید اگر آمد بگو کارش داریم. او هم میگوید چشم میگویم. مدرسی فرار میکند ولی به برادرم یادداشتی میدهد که اگر مرا گرفتند این یادداشت را ببر دکان فلانی و با او کار کن.
مدرسی را همان سال 1342 با بخارایی و صفار هرندی دستگیر کردند. بعدها شنیدیم کور شده. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در زندان او را پیدا نکردند و معلوم نشد چه بلایی سرش آوردند و چطور مفقودالاثر شد. برادرم از آن به بعد رفت پیش شهید اسدالله لاجوردی. من هم سری به آنها میزدم. شهید لاجوردی در بازار تولیدی تریکو داشت.
برادرتان دیگر وارد فعالیت سیاسی نشد؟
چرا پیش اینها که رفت انقلابی دو آتشه شد. اعلامیه را توی ساک میگذاشت و پخش میکرد. آنها برای برادرم از خانواده متشخص عبدمنافی دختر گرفتند.
پدرتان چه سالی فوت کرد؟
سال 1389 فوت کرد. نود و شش سال عمر کرد.
از اینکه وقتتان را در اختیار سایت 15 خرداد قرار دادید سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 4160