08 آبان 1403
در موضوع 15 خرداد، روز یازده و دوازده محرم در مسجد حاج ابوالفتح مردم را راه انداختیم. خودمان جزو سردمداران این قصه ولی بینام و نشان بودیم. رفتیم به محل تشکیلات مؤتلفه، خدا رحمت کند آقا مهدی عراقی و بروبچههای آنها آمدند. همینطور دانشجویان نسبت به نهضت حاج آقا روحالله خیلی استقبال کردند. به این معنی که آیتالله سعیدی در جریان ختمی که امام در قم در منزل خودشان گذاشته بودند (قبل از جریان 15 خرداد) دانشجویان را در آنجا جمع کرده بود. حتی یادم نمیرود ما در آنجا نشسته بودیم، آیتالله سعیدی از امام خواستند که حضرت آیتالله الان که این دانشجویان آمدهاند اینجا خوب است که راجع به ریششان هم صحبت کنید. امام (نقل به مضمون) گفتند که مثلاً، الان وقت این حرفها نیست.
خلاصه دانشجویان خیلی از نهضت آقای خمینی استقبال کردند. بعد از راهپیمایی یازده و دوازده محرم که داشتیم، فردای آن روز امام را دستگیر کردند و سروصدا بلند شد و خبر آن به تهران رسید. ما آن موقع کارگاه آلومینیومسازی در مولوی داشتیم و ما هم سروصدا کردیم که، «آهای آقا را گرفتند! آقا را گرفتند!». همین طوری جمعیت را آوردیم تا خیابان انبار گندم. در این موقع هم دیگر میدانیها با چوب و چماق راه افتادند. آنها از توی خیابان صاحبجمع راه افتادند و به خیابان سیروس و سپس چهارراه سیروس و از آنجا به طرف بازار آمدند. آنها در مسیر میزدند و میکوبیدند و تخریب میکردند و شعار میدادند، تا رسیدیم به سر بازار که ساعت ۱۰ صبح شد. در این ساعت هفت، هشت، ده تایی تیراندازی هوایی شد. مردم میگفتند، هوائیه، هوائیه. نیروهای ارتش، ژاندارمری و شهربانی از پشت جمعیت و اطراف آمدند. تعدادی از نیروهای ارتشی روی پشتبامهای وزارت دارایی بودند. مردم برای گرفتن مرکز رادیو آمده بودند. در آن لحظه مردم را زدند. ما در دکان حاج حسین رحمانی ایستاده بودیم که شلیک کردند طوری که یک تیرآهن نمره ۲۰ در آنجا بود گلوله آن را مثل مته سوراخ کرده بود. در این موقع فهمیدیم که گلولهها فقط مشقی نیست بلکه جنگی هم هست. مردم را زدند و کشتند.
ورامینیها هم از پیشوا راه افتاده بودند. خود بنده نیز به همراه تعدادی از افراد، هم جنازهها را جمع میکردیم و هم فرار میکردیم. آنقدر ما را دنبال کردند تا ما را به اول خیرآباد که الان به پل ری میخورد آوردند. من به اتفاق دو نفر دیگر از دوستان در آنجا ایستادیم توی درگاهی و سینهمان را دادیم عقب که گلوله به ما نخورد. کنار ستون درگاهی مقدار زیادی گلوله ریخته بود روی زمین که اگر چاق بودیم گلوله به ما میخورد. بعد از آن دو روز دیگر مردم را زدند و قلع و قمع کردند. روز سوم تا حدودی ساکت شد. البته ما اینجا تحلیل داشتیم؛ میگفتیم 15 خرداد و این حرکت شوم دست علم و نصیری بود. چون خود شاه فرمان اینجوری نمیداد. شاه یک خصلتهای زنانه داشت و از همه چیز میترسید. مثلاً ۳۰ تیر را شاه فرمان داده بود و کشته شدههای آن هم بیشتر از ۳۰ تا ۴۰ نفر نبود. ولی کشته شدههای ۱۵ خرداد را خیلی زیادتر تخمین زدهاند.
قصه ساکت شد و امام را هم که دستگیر کرده بودند. شبها تراکتها و اعلامیهها پخش میشد. بعضی گروههای غیرمذهبی هـــم بـه میــدان آمدند. تنهـا تودهایها بودند که به فرمان روسیه شوروی نیامدند. شوروی میگفــت کــه ایــن جریانات را ارتجاع سیاه راه انداخته و... به تعبیر سیاسیون نقطه عطف مبارزات پارلمانی و سر و صدادار بود. ما که خدمت مهندس بازرگان میرسیدیم، میگفتیم که، مبارزه دیگر اینجوری نمیشود، شاه دیگر زیر بار این بازیها نمیرود. البته تعدادی از افراد نهضت آزادی را هم دستگیر کردند. همان طور که قبلاً گفتـم مـا هـم به گروه لیسانسیهها میرفتیم و هم ارتباطمان با نهضت آزادی و مهندس بازرگان به صورت درسی و کلاسی برقرار بود. با آقای طالقانی هم ارتباط درسی داشتیم که به مسجد هدایت میرفتیم. در جلسات مهندسین هم که آقای مهندس بازرگان صحبت میکردند میرفتیم. با آقایان بحث و گفتوگو هم داشتیم. مثلاً یک جاهایی هم که مطابق ذوق و سلیقهمان نبود اعتراض میکردیم و حرف میزدیم. همین قضیه بود که به آقایان میگفتیم که دیگر مبارزات پارلمانی و تظاهرات و این قبیل تمام شد و شاه تصمیم گرفته که سفت پای این قضیه بایستد.
منبع: صباغ ثانینژاد، علی، مبارزات حاجی ثانی، خاطرات علی صباغ ثانی، یادها، 49، تهران، عروج، 1401، ص 74 ـ 76.
تعداد بازدید: 37