خاطرات

پاکسازی ارتش به روش موذیانه


29 آبان 1403


سران ساواک برای مقابله با مخالفان حکومت در منطقه کردستان و همچنین مقابله با حملات پراکندة عراقی‌ها به مناطق مرزی، نقشه‌ای را طراحی کردند که به قول خودشان دو سر سود بود. آنها جمعی از افسران و درجه‌داران ارتش که سابقة گردن‌کشی در برابر حکومت داشتند را لیست کردند که البته بنده نیز جزو آنها بودم. تصمیم‌شان بر این بود که با دادن امان‌نامه‌ای از سوی محمدرضا شاه به افسران مخالف و برخی افراد دیگر، تیم‌هایی را تشکیل دهند و از آنها در مقابله با مخالفان در منطقه کردستان و لرستان همچنین مقابله با حملات عراقی‌ها بهره بگیرند. بدین شکل اگر افسران طغیانگر موفق به سرکوب یا کشتن مخالفان می‌شدند، این مسئله به نفع حکومت تمام می‌شد. اما اگر ناموفق بودند و برخی از آنها توسط مخالفان یا نیروهای عراقی کشته می‌شدند، این هم باز به نفع حکومت بود، چون بدین شکل بخشی از مخالفان درونی‌اش حذف می‌شدند.

بر این اساس امثال بنده را گردهم آوردند و با دادن عنوان فرماندهان جنگ مرزی در منطقه کردستان و لرستان، ما را برای مقابله با مخالفان به منطقه گسیل کردند. ضمن اینکه برخی از افراد متخلف مثل راهزن‌ها، یاغی‌ها و کسانی را که سرقت مسلحانه انجام داده بودند، نیز با دادن امان‌نامه با ما همراه کردند. جمع شدن این افراد متخلف در تیم ما نیز بر اساس همان سیاست دو سر بردی که بیان کردم صورت گرفته بود. کشته شدن این گونه افراد نیز برای حکومت هزینه‌ای نداشت.

بدین شکل تیم‌های چریکی مختلفی تشکیل و به مناطق مختلف استان‌های کردستان و لرستان اعزام شدند. ساماندهی این تیم‌ها هم بر عهدة ما افسران ارتشی بود. البته ما خیلی زود متوجه شدیم که حکومت با اجرای این نقشه و فرستادن ما به خط مقدم مبارزه با عراق و جنگ با اشرار و مخالفان مرزی در مناطق عملیاتی غرب کشور، قصد سر به نیست کردن‌مان را دارد، مناطقی که از مهران و دهلران آغاز می‌شد و تا پیرانشهر ادامه می‌یافت. خود بنده نیز به عنوان مسئول عملیاتی منطقة باویسی انتخاب شدم...

باویسی که بنده فرماندهی عملیات‌های آن را بر عهده گرفتم، منطقه‌ای مرزی بین کشورهای ایران و عراق بود که بخشی از آن نیز در خاک عراق قرار می‌گرفت. به طوری که گه‌گاه ما برای بازرسی و کشت مجبور به ورود به خاک کشور عراق می‌شدیم. در اطراف باویسی و روی یک بلندی، پادگانی عراقی وجود داشت به نام «نماچک» که به صورت مستمر آتش توپخانه‌هایش را به سمت ما می‌گرفت و خسارت‌های متعددی را به وجود می‌آورد. ما در قالب یک عملیات گسترده و سخت، تصمیم داشتیم این پادگان را از بین ببریم. برای این منظور یک نقشة هوشمندانه و قدرتمند طراحی شد و در قالب حمله‌ای ضربتی و ناگهانی، چنان آتشی را به آنها تحمیل کردیم که پادگان تا سه روز می‌سوخت. بدین شکل به آزار و اذیت عراقی‌ها از جانب این عملیات پایان دادیم. بعد از فرار عراقی‌ها، پادگان را تصرف کردیم و در مکان‌های مناسبی پناه گرفتیم. همان‌گونه که پیش‌بینی می‌کردیم، بعد از این پیروزی، هواپیماهای عراقی چند روزی به آنجا آمدند و پادگان را بمباران کردند. اما از آنجایی که ما مکان‌های امنی را برای استقرار نیروها درست کرده بودیم، آسیبی به افراد نرسید.

پس از این عملیات موفق، مأموریت جدیدی به ما دادند و گفتند که باید به پادگان سیدصادق عراق حمله کنیم. این پادگان، پادگان بسیار بزرگ و قدرتمندی بود و حمله به آن و تصرفش، بسیار پیچیده‌تر و دشوارتر از پادگان نماچک بود.

برای این منظور نیز طرح جامعی را طراحی کردیم که طی آن در 15 روز ما از طریق قاطر، سلاح‌ها و امکانات مورد نیاز مثل خمپاره و خمپاره‌اندازها را به نزدیکی پادگان سیدصادق منتقل کردیم. این کار بسیار دشوار و نفس‌گیر بود. به دلیل این که قاطرها باید بعد از غروب به راه می‌افتادند و افراد می‌بایست با استفاده از تاریکی شب مأموریت خود به انجام می‌رساندند. کار به خوبی انجام شد، به طوری که ما حجم قابل توجهی از سلاح‌های مورد نیاز خود را به منطقه فرستادیم و به شکل بسیار حرفه‌ای آنها را استتار کردیم تا بتوانیم حجم آتش گسترده و سنگینی بر سر پادگان سیدصادق فرود آوریم.

شبی که به عنوان زمان عملیات مشخص شده بود، نیروها را به اطراف پادگان سیدصادق انتقال دادم و منتظر اعلام دستور حمله شدم. همه در جای خودشان قرار گرفته بودند و همه چیز مهیا بود. در اعلام اولیه، قرار بود ساعت سه صبح، حمله انجام شود. اما ساعت دو و نیم صبح اعلام کردند که حمله تا زمانی که ما اطلاع نداده‌ایم صورت نگیرد. با خودمان فکر کردیم که شاید می‌خواهند عملیات با یک ساعتی تأخیر انجام شود. ساعت چهار صبح دوباره با مرکز تماس برقرار و اعلام کردم که هوا در حال روشن شدن است. اگر زودتر کاری نکنیم محل استقرارمان برای دشمن آشکار می‌شود. پرسیدم که چرا دستور حمله را صادر نمی‌کنید؟ از مرکز به من اطلاع دادند که دستور حمله باید از تهران صادر شود. کمی بعد هم گفتند که تهران اعلام کرده عملیات تا اطلاع ثانوی متوقف شود. همه مشکوک شدیم و به این باور رسیدیم که در واقع ما را در تله انداخته‌اند. با عصبانیت با مرکز تماس گرفتم و با حالت تمرد اعلام کردم که اگر زودتر دستور حمله را صادر نکنید، من خودم عملیات را شروع می‌کنم. منظور بنده از مرکز، ستادی به نام «دلاوران» در کرمانشاه بود که فرماندهی آن را خسروداد بر عهده داشت. تعدادی از امرای ارتش نیز در آن حضور داشتند.

در پاسخ به گفتة من، از ستاد دلاوران پیام فرستادند که اگر حتی یک تیر از سوی ما شلیک شود، تمام‌مان را اعدام خواهند کرد. حتی نوع اعدام را به شکل تیرباران صحرایی مشخص کردند. همچنین تأکید کردند که دستور این حمله را فقط (به زبان و ادبیات خودشان) اعلیحضرت همایونی می‌توانند صادر کنند. بنابراین هیچ‌کس غیر از ایشان اگر دستوری بدهد یا اقدامی مرتکب شود، با اشد مجازات مواجه خواهد شد.

خیلی زود صبح فرا رسید و هوا کاملاً روشن شد. هم ما می‌توانستیم به راحتی سربازان عراقی را ببینیم و هم آنها قادر به دیدن ما بودند. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که حتی می‌توانستیم با سنگ هم با یکدیگر بجنگیم. در ابتدا بچه‌ها شوکه و نگران بودند. حتی برخی به ذهن‌شان رسیده بود که برای خود سنگری در دل زمین حفر کنند. اما کمی بعد اتفاق جالبی افتاد. چند تایی از عراقی‌ها برای ما دست تکان دادند و چند تایی از بچه‌های ما برای آنها. خیلی زود خنده و دست تکان دادن، جای اضطراب و نگرانی قبلی را گرفت.

در همین اثنا به ما اعلام شد که به اخبار ساعت هفت صبح از طریق بی‌سیم گوش دهیم. در این خبر از سوی آقای حسن‌البکر اعلام شد که توافقاتی با محمدرضاشاه صورت گرفته و جنگ متوقف شده است.

این آخرین شوکی بود که در ارتش به من وارد شد و فهمیدم که سران آن حکومت فاسد برای دستیابی به اهداف خود از قربانی کردن هیچ کسی حتی ارتشیانی که مهمترین مدافعان‌شان بودند نیز ابایی ندارند. این شوک آخر مرا به کلی از خواب غفلت بیدار کرد. فهمیدم که شاه ما را فقط برای بقای خودش و حکومت خودش می‌خواهد. فهمیدم که کل ارتش چیزی جز یک واحد نظامی محافظ سلطنت نیست. همة اینها را در کنار واگذاری و فروش سرمایه‌های کشور به غربی‌ها مخصوصاً آمریکایی‌ها قرار دادم و متوجه عمق فاجعه شدم.

آن روز ما برخلاف سختی‌هایی که برای اعزام به منطقه و انتقال مهمات متقبل شده بودیم، به راحتی به پادگان خودمان بازگشتیم. چرا که پس از صلح، کامیون‌های ارتشی را برای انتقال به منطقه اعزام کردند. ما هم در کمال آرامش و خونسردی برای عراقی‌ها دست تکان دادیم، همه چیز را بار زدیم و راهی کشور شدیم.

 

منبع: مبارزه به روایت علی تحیری، تدوین مرتضی میردار، ویراستار شیما آشتیانی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1401، ص 76 - 81.



 
تعداد بازدید: 39



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.