30 بهمن 1403
وقتی امام مشغول نوشتن اعلامیه کاپیتولاسیون بود، در را باز کردم و وارد اتاق شدم از زیر عینک نگاهی به من کرد، در حالی که نشسته بود کاغذ را روی یک زانوی خود قرار داده بود، من به او نگاه میکردم و او به من، پس از چند لحظه گفتم: مشغول اعلامیه هستی؟
همانطور که با عینک به من نگاه میکرد با خنده گفت: چیزی نیست، نترس. گفتم: من نمیترسم، من عقیدهام این است که شما باید به صورتی حرکت کنی که به این زودیها دستگیر نشوی. او گفت: نترس! گفتم: آقایان که از دستگیری شما خوشحال میشوند! مردم و طلاب بیسرپرست میمانند. شما کاری میکنید که دستگیری شما و عدهای از دوستانت از لوازم لاینفک آن است. برای بار سوم فقط گفت: نترس! اوقاتم تلخ شد، از اتاق بیرون آمدم. نطق کاپیتولاسیون را ایراد نمود، اعلامیهاش هم پخش شد».
دستگیری مجدد
خانم در ادامه میفرماید: «بیش از یک هفته از صدور اعلامیهاش (امام) نگذشته بود که دستگیرش کردند نطق: 4 آبان، اعلامیه: 6 آبان، دستگیری: 13 آبان. سر شب آمده بود پیش ما. همه جمع بودیم. مقداری خربزه که خیلی دوست دارد، آورده بودیم ولی سینهاش درد میکرد. گفتم: نخورید، فردا نمیتوانید درس بدهید. گفتند: من فردا درس نمیدهم. و همین طور هم شد.
آقا سعی میکرد در این هفت ماه پس از آزادی، علما را با هم جمع کند لذا جلساتی شبهای یکشنبه، هر هفته منزل یکی گذاشته بود. یک هفته که منزل ما بود دیدم همه روی تخت نشستهاند البته منهای آقای گلپایگانی که نمیآمد. آنکه حرف میزد آقا بود، گاهی هم آقای شریعتمداری چیزی میگفت ولی بقیه زیاد توی این وادی نبودن. آقای منتظری توی پلهها نشسته بود، برای اینکه خودش را کنار مراجع قرار ندهد، تواضع میکرد و از طرفی حرف هم داشت. میآمد کنار تخت میایستاد، مفصل حرف میزد ولی نمینشست و برمیگشت توی پلهها مینشست. مصطفی هم توی پلهها نشسته بود.
شبی که آقا را دستگیر کردند من در اتاقی خوابیده بودم که یک طرفش دیوار کوچه بود، از صدای پای جمعیت و هیاهو از خواب پریدم. از اتاق بیرون آمده، وارد ایوان جلوی اتاق شدم. با منظره عجیبی مواجه گشتم، کماندوهای شاه، پشت سر هم روی دیوار منزلمان میآمدند، تقریباً هر سی ثانیه به سی ثانیه یک نفر، با اینکه دیوار بلند بود و نردبانی در کار نبود. صدای تنفس آنها که حاکی از اضطرابشان بود، فضا را پر کرده بود. که ناگهان صدای لگدی که بر درب بین اندرون و بیرونی وجود داشت بلند شد. از طرف دیگر درب منزلمان را به شدت میکوبیدند که ناگهان تخته درب بین اندرون و بیرونی شکست. آقا از ابتدا بیدار بود و مشغول نماز شب و ناظر جریان و بعد مشغول تهیه بعضی چیزهایی که پس از دستگیری به آنها احتیاج داشت مثل مهر، دستمال، شانه. در این موقع در شکست و او هم فریادش بلند شد که ساکت! درب حیاط مردم را نشکنید من خودم میآیم، چرا وحشیگری میکنید! به قدری با جذبه حرف میزد که یک مرتبه سکوت همه جا را فراگرفت. هیچکس جرأت حرکت نداشت. همه میخکوب شده بودند. هر کسی در هر جا ایستاده بود تکان نمیخورد. تو گویی همه را برق گرفته بود.
آقا با آرامی میآمدند به طرف من. گفتم: دیدی، گفتم میگیرندت! باز گفت نترس!! دست کرد در جیبش و مُهرش را یعنی مُهری که روی آن «روحالله الموسوی» حک شده است بیرون آورد و گفت این پیش شما باشد تا خبری از من برسد، به هیچکس ندهید، به خدا سپردمت. من هم گفتم: خداحافظ، خدا نگهدارت؛ و رفت. احمد از اتاقش که در طرف دیگر حیاط بود خود را به ما رساند، آقا رفته بود. به من گفت: آقا کجاست؟ گفتم: اگر میخواهی آقا را ببینی، از آن در برو، و او پابرهنه دوید. آقا را با فولکس میبردند احمد هم به دنبال ماشین میدوید. بین احمد و ماشین چند مأمور که هدایتکننده اصلی عملیات بودند، قرار داشتند و احمد میگفت یکی از آنها سرهنگ مصطفوی بود که میشناختمش، که بعد او را اعدام کردند. احمد با پرتاب چند سنگ به طرف مأمورین آنها را تعقیب میکرد و آنها هم کاری به احمد نداشتند فقط دنبال ماشین میدویدند. احمد گفت، به آنها خیلی نزدیک شدم که برگشتند و فحش رکیک دادند و پس شنیدند! احمد از کوچه برگشت مشهدی علی را فرستاد تا مصطفی را خبر کنند، و بعد احمد کنار من نشست و من زیر پتوی خود، دراز کشیده بودم و او به شوخی گفت: خانم خوابش برد. البته من تحمل اینگونه چیزها را دارم ولی خیلی متأثر بودم و رفتم زیر پتو تا تأثر خودم را به احمد منتقل نکرده باشم.
مُهر امام پیش من ماند، نه به مصطفی گفتم و نه به آقای اشراقی و نه به کس دیگری، تا آقا از ترکیه به نجف آمد و کسی را فرستاد که امانت من را بدهید و من هم در دستمالی پیچیدم و کسی که مُهر را با خود میبرد نمیدانست حامل چیست. بعدها آقا از اینکه اینگونه امانتداری کرده بودم از من تشکر کرد.
دستگیری آقا مصطفی
صبح روز بعد مصطفی فرزند عزیزم را گرفتند. او که رفته بود منزل آقایان مراجع، در منزل آقای نجفی دستگیر و به زندان قزلقلعه میبرند و بعد از 57 روز زندان، روز 8 دیماه آزاد میشود. آزادی مصطفی بدین صورت بود که سرهنگ مولوی با او در زندان ملاقات میکند و به او پیشنهاد میدهد که اگر مایل باشد میتواند به ترکیه نزد امام برود. مصطفی میپذیرد و با خود میگوید: اگر مادر و دوستان صلاح ندیدند نمیروم، فعلاً این را باید پذیرفت. مصطفی مسأله رفتنش را با من در میان گذاشت. من به او گفتم: این یک کلاه است که سرمان میگذارند. این معنایش تبعید تو به دست خودت است. از این گذشته، تو در ایران منشأ اثری، تلاش کن پدرت آزاد گردد نه تو تبعید شوی. از همه اینها که بگذریم، رفتن تو به ترکیه موجب میشود که مردم از هیجان بیفتند و یا هیجانشان کم شود و هر کسی با خود میگوید خوب، الحمدلله دیگر آقا تنها نیست. او خودش هم که با دوستانش مشورت کرده بود به همین نتیجه رسیده بودند. لذا پیغام داد که نمیرود. یک مکالمه تلفنی شدیداللحن بسیار رکیکی هم در همین زمینه سرهنگ مولوی با او داشت و بعد هم دوباره او را گرفتند و بردند. خوب، این خود سبب گردید تا لااقل تبعید شود! در همان چند روزی که مصطفی قم بود، معلوم بود که ماندنی نیست چرا که هجوم جمعیت و رفت و آمد با رفت و آمدهای قبلی خیلی فرق کرده بود».
منبع: ثقفی، علی، بانوی انقلاب: نگاهی کوتاه به زندگی خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی(س)، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، 1394، ص 99 - 103.
تعداد بازدید: 42