28 اسفند 1403
چند سالی شرایط در آرامش گذشت تا اینکه به سال 47 یا 48 رسیدیم. در آن زمان عدهای از مردم در واکنش به گران شدن قیمت بلیط اتوبوس در نقاط مختلف شهر مخصوصاً در دانشگاه تهران اعتراضاتی را راهاندازی کردند. صبح همان روز به ما که در پادگان بودیم اعلام آمادهباش داده شد. همه بچههای واحد را سوار کامیونهایی کردند که در پشت آنها مسلسلهای آبی رنگ معروف نصب شده بود.
هنگام سوار شدن به اتوبوس از چند افسر درباره ماجرا پرسوجو کردم. تا پیش از آن نمیدانست که تهران آبستن حوادث و اعتراضات است. واقعاً از این واقعه خبر نداشت. در فرصت مناسبی بچهها را دور هم جمع و حدود 5 دقیقه برایشان صحبت کردم. به آنها گفتم: «مردم دنبال حقوق خودشان هستند. حقوقی که ما هم به عنوان شهروند از آن برخوردار هستیم. پس آنها به خاطر ما هم میجنگند. آنها دارند از حقوق ما هم دفاع میکنند. اگر به ما گفتند که بروید و سر بیاورید، ما باید برویم و کلاه بیاوریم. نه اینکه اگر گفتند کلاه بیاورید، ما سر بیاوریم. مبادا کسی به مردم تیراندازی کند. مبادا مردم بیدفاع را به خاک و خون بکشید. مردم بیسلاح هستند. هیچچیزی برای دفاع از خود ندارند. این یک جنگ نیست. اگر امروز قدرت و اسلحه در دست ماست، ما نباید از آن علیه هموطنان بیپناه خود استفاده کنیم.»
صحبتم هنوز ادامه دشت که متوجه شدم همان شخص مذکور، یعنی علی نوروزی به ما نزدیک شد. مستقیم به سراغ من آمد و گفت: «جناب سرهنگ شاملو از واحد ضداطلاعات میخواهد با تو صحبت کند.» به او گفتم تو برو، من دنبالت میآیم. او که دور شد میخواستم دوباره صحبتم را از سر بگیرم که دیدم خود سرهنگ شاملو از ساختمان خارج شد و به میدان صبحگاه آمد. خیلی عادی و با روی خوش به من دست داد. من هم به او احترام نظامی گذاشتم. از من پرسید که آیا صبحانه خوردهام یا خیر. پاسخ منفی دادم. گفت: «پس بیا برویم با هم صبحانه بخوریم.» برایم قضیه کاملاً روشن شده بود. میدانستم که کسی آمارم را لو داده است.
با سرهنگ شاملو به سالن غذاخوری رفتیم. سالنی که دو در داشت. از من پرسید چی میل دارم. به او پاسخ دادم: «هر چه شما بخورید، من هم همان را میخورم.» لبخندی زد و گفت: «من میخواهم سوسیس با تخممرغ بخورم. تو هم موافقی؟» موافقت خود را اعلام کردم و گفتم: «فقط اگر اجازه بدهید میخواهم دستانم را بشویم.» به محض اینکه موافقتش را اعلام کرد، خیلی خونسرد از جایم بلند شدم و به بهانه رفتن به دستشویی از در دوم سالن غذاخوری که پشت پادگان راه داشت، فرار کردم. به سرعت از دیوار پادگان پریدم و هرگز دیگر به آنجا بازنگشتم. در واقع آن روز آخرین روزی بود که به پادگان رفتم. پس از آن هرگز پایم را هم در آنجا نگذاشتم و متواری شدم.
منبع: مبارزه به روایت علی تحیری، تدوین مرتضی میردار، ویراستار شیما آشتیانی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1401، ص 87 - 88.
تعداد بازدید: 80