خاطرات

روایت آیت‌الله خامنه‌ای از حادثه فیضیه و عکس‌العمل امام خمینی


12 فروردين 1404


سال چهل‌ودو، یعنی سال دوم مبارزه که رسید، سال شدت‌عمل‌ها و فشارها و کشتارها بود. آنجا امام مثل خورشیدی در آسمانِ امیدهای ملت ایران ظاهر شد؛ در موضع یک مرد فداکار و یک آتشفشان، کسی که همه احساسات لازم برای یک مرد جهانی، یک مرد میهنی، یک مرد اسلامی در او جمع است.

نزدیک دوم فروردین که شد، چند مطلب پیش آمد؛ یکی این بود که امام خمینی اعلام کرد که ما عید نداریم، امسال عید نداریم و این به شکل وسیعی پخش شد.

.. اعلان کردند که ما عید نداریم در حالی که علما را می‌زنند، آقای خوانساری را می‌زنند، مردم را مورد تهاجم قرار می‌دهند، این همه فاجعه پیش می‌آید، احکام اسلام زیرورو می‌شود؛ ما عید نداریم.

.. من یادم است که جزو کسانی بودیم که تصمیم گرفتیم طلبه‌ها لباس مشکی تنشان کنند، پیراهن مشکی یا قبای مشکی تنشان کنند. ما رفتیم لباس مشکی درست کردیم. پول نداشتیم که حالا قبای مشکی بخواهیم درست کنیم؛ پیراهن مشکی درست کردیم. ناگهان دیدیم در ظرف چند روز، این لباس مشکی آنچنان وسیع شده در قم، هر روحانی، هر طلبه‌ای که نگاه می‌کنی، ‌لباس مشکی تنشان است و شاید لباس مشکی پانزده خرداد از اینجا بود. احتمال می‌دهم که دنباله این کار بود که پانزده خرداد، عناصر اصلی لباس مشکی تنشان بود؛ پیراهن مشکی‌ها معروف بودند.

لباس مشکی تنمان کردیم و مبالغ زیادی تراکت و این چیزها هم تهیه شد. متأسفانه من این دقایق آن حرکاتی که زیاد هم بود و من خودم هم در آن بودم، یادم نمانده؛ والا یادم است که آن روزها اصلاً آرام نداشتیم، آن روزها اصلاً نهار و شام نمی‌فهمیدیم کِی می‌خوریم، از بس در حال حرکت دائمی و تماس دائمی بودیم؛ برای اینکه روز اول فروردین و دوم فروردین و سوم فروردین، این روزهایی که زوار تهرانی و همه‌جا ـ به خصوص تهرانی‌ها ـ می‌آیند، ما بتوانیم حداکثر استفاده را بکنیم و خودمان را به آنها نشان بدهیم با لباس مشکی.

تراکت‌ها را چاپ کرده بودیم اغلبش را، پلی‌کپی شده بود، می‌ریختیم. تراکت‌های فراوانی مبنی بر اینکه ما عید نداریم، در صحن ریخته می‌شد، مشت‌مشت در اجتماعات صحن پرتاب می‌شد به هوا؛ اینها همه را در جریان بودم.

روز دوم فروردین من در مدرسه حجتیه بودم. البته صبحش در منزل امام و همچنین در شبستان مدرسه‌ حجتیه [به مناسبت شهادت امام صادق(ع)] روضه بود. در هر دو جا این کماندوهایی که عصری در مدرسه فیضیه شلوغ کردند، رفته بودند و می‌خواستند شلوغ بکنند که در هر جایی یک گردن‌کلفتی مانع شده بود. در منزل آقای خمینی، آقای خلخالی رفت پشت بلندگو و داد و بیداد کرد. [اینها] دیدند زمینه آماده نیست و جایش هم جای خوبی نبود برای این کار. شاید هم واقعاً قصد این کار را نداشتند که آنجا شلوغ‌کاری بکنند؛ اما خب یک نشانه‌هایی ظاهر بود.

عصری می‌خواستم خودم را آماده کنم که بروم، دیدم آقای جعفر شبیری زنجانی آمد در اتاق من در مدرسه حجتیه و گفت: نمی‌آیی مدرسه فیضیه؟ گفتم: چرا، الان داشتم آماده می‌شدم که بروم آنجا. گفت: پس با هم برویم. لباس پوشیدیم، رفتیم طرف مدرسه فیضیه که آنجا روضه بود، از طرف آقای گلپایگانی.

از مدرسه‌ حجتیه که می‌آییم بیرون، می‌توان تا صحن را از داخل کوچه رفت و راه نزدیک‌تری هست که کوچه حرم است. برای اینکه سریع‌تر برسیم به صحن و برسیم به مدرسه فیضیه، از کوچه حرم آمدیم. اواخر کوچه حرم که رسیدیم، من دیدم که یکهو چند تا طلبه، همین‌طور متفرق دارند می‌آیند؛ یکی عمامه‌اش دستش است،‌ یکی نعلین پایش نیست، یکی عبایش زیر بغلش است، در حال فرار و دارند از صحن می‌آیند بیرون و می‌آیند داخل کوچه حرم، در خیابان هم نمی‌روند. همین‌طور راه افتاده جمعیت طلبه‌ها، حالا بیست تا مثلاً، پانزده تا، متفرقاً دارند می‌آیند داخل کوچه‌ حرم. به ما که رسیدند، هر کدامشان یک چیزی گفتند: آقا برگردید؛ آقا خطرناک است؛ نروید جلو. ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است، بالاخره یکی، دوتایشان ما را نگه داشتند، گفتند: کجا می‌روید؟ گفتیم: می‌رویم مدرسه ‌فیضیه. گفتند: نروید مدرسه فیضیه، مدرسه فیضیه خطرناک است، مدرسه فیضیه دارند می‌کُشند طلبه‌ها را، پدر طلبه‌ها را در می‌آورند! من گفتم به آقا جعفر که آقا جعفر برویم، برویم، بیخود می‌گویند. یکی از طلبه‌ها که آشنا بود،‌ ما را گرفت، گفت: نمی‌گذارم بروید! امکان ندارد که بگذارم شما بروید، می‌دانم که قتل نفس است، قتل خود است و نمی‌گذارم بروید. ما را به زور گرفت و آن وقت ما احساس کردیم که خطر جدی‌ وجود دارد. گفتیم پس برویم منزل آقای خمینی.

آمدیم که از خیابان ارم بیاییم، باز ما را منع کردند، گفتند که از خیابان ارم نیایید، آنجا هم خطرناک است، بیایید از لبه کوچه حرم، آن لبه‌ای که در خیابان ارم باز می‌شد و روبه‌روی کوچه ارک بود، از آنجا بروید، تصمیممان بر این شد و همین کار را کردیم. آمدیم تا لب کوچه‌ حرم که رسیدیم،‌ وارد خیابان شدیم. من دیدم که خیابان خلوت است؛ نه ماشین عبور می‌کند، نه آدم وسط خیابان است. در پیاده‌روها تک‌وتوک آدم هستند و جلوی کوچه ارک، سی، چهل نفر آدم ایستاده‌اند؛ مثل اوقاتی که شاه مثلاً می‌آمد یا وزیر وزرا می‌آمدند در این شهرها، قم، ‌مشهد، خیابان‌ها را نمی‌گذاشتند کسی عبور بکند؛ مردم چون می‌خواستند بروند دنبال کارشان، نمی‌گذاشتند بیایند، دم کوچه‌ها قهرهاً می‌استادند تا راه باز بشود و بروند؛ آن‌طور حالتی را من دیدم که سی، چهل نفری دم کوچه ایستاده‌اند، زن، مرد، معلوم است که نمی‌گذارند [بیایند]؛ یا نمی‌گذارند یا می‌ترسند از کوچه بیایند بیرون. درست ملتفت دلیلش نشدیم. همین‌طور عادی بنا کردیم با آقا جعفر از عرض خیابان عبور کردن. وسط خیابان که رسیدیم، یک وقت من به دست راست نگاه کردم، هیچ احساس شری اول بار نکردم؛ دارند می‌آیند طرف ما، یا وسط خیابان دارند حرکت می‌کنند. تنها کسانی که عوض ماشین و دوچرخه و درشکه در خیابان دارند راه می‌روند، اینهایند و دارند می‌آیند طرف ما؛ یعنی از طرف چهارراه مریض‌خانه دارند می‌آیند طرف میدان آستانه. نزدیک ما که رسیدند، من همین‌‌طور برگشتم نگاه کردم، یک وقت دیدم که یکی‌شان در حالی که خطاب به من می‌کرد، گفت آن کلمه‌ای را که آن زمان‌ها خیلی شایع بود بین این الوات: «جاوید شاه» و آمد طرف من یکهو.

من اول تماشا می‌کردم، ملتفت نبودم؛ آقا جعفر مثل اینکه زودتر از من ملتفت قضیه شد و رفت سریعاً طرف کوچه. من ایستاده بودم. یک وقت دیدم این با وضع خطرناکی دارد می‌آید طرف من. من راه افتادم طرف کوچه، منتها آرام. دیدم این دوید دنبال من. فهمیدم که بله، این می‌خواهد من را وسط خیابان، جلوی مردم بزند. بعد فهمیدیم که رسمشان این بوده که اگر در خیابان طلبه‌ای را دیدند، عمامه‌اش را باز کنند، پاره کنند، عبایش را پرت کنند، خودش را زیر لگد بکوبند، حالا یا بمیرد یا اگر هم زنده می‌ماند، بالاخره تحقیر و اهانت و مضروبش کنند؛ این کار را می‌خواست با من بکند و وقتی که احساس کردم که دارد می‌آید طرف من با وضع تهدیدآمیز،‌رفتم طرف جمعیتی که جلوی کوچه ارک جمع شده بودند. جمعیت هم راه را باز کردند، یعنی احساس کردند که من دارم می‌گریزم از دست او، راه را باز کردند؛ من رفتم داخل جمعیت و رفتم داخل کوچه. دیدم که این هم می‌خواهد بیاید؛ اما مردم جلوی [او] را گرفتند و مانع هستند از اینکه او بیاید داخل.

آنها هم خودشان البته از کوچه می‌ترسیدند، وارد کوچه‌ها نمی‌شدند. بنا کرد یک خرده‌ای یک چیزی گفتن که ملا بیا. یا مثلاً چرا رفتی؟ کجا در رفتی؟ فلان، از این تعبیرها، لکن ما دیگر به آقا جعفر گفتیم: آقا جعفر بدو برویم.

از خاطرات بسیار زنده و جالب و فراموش‌نشدنی من، یکی همین روز است و همین حالاتی که دارم می‌گویم. آمدیم، رسیدیم منزل آقای خمینی، نزدیک منزل ایشان که رسیدیم، دیدیم یکی، دو نفر از این طلبه‌هایی که معروف بودند به ورزشکاری و گردن‌کلفتی، یکی آقا میرزا علی‌اصغر کنی و یکی، دو نفر دیگر آنجایند. حالا کی است؟ یواش یواش نزدیک غروب شده. دیدیم که اینها آن دم هستند و منتظرند کسانی به اینجا حمله کنند وآماده هستند که از منزل آقای خمینی دفاع کنند. من آمدم جلوی در منزل. در حیاط اندرون که بسته بود طبق معمول، در حیاط بیرونی باز بود؛ رفتیم داخل. گفتیم که آقا کجا هستند؟ گفتند آقا داخل هستند و مردم هم داخل هستند.

من رفتم دیدم ایشان ایستادند برای نماز، نماز مغرب. آن‌قدر من مضطرب بودم و ترسیده بودم که دیدم قدرت اینکه بروم نماز بخوانم پشت سر ایشان را ندارم؛ یعنی اصلاً آماده نماز نیستم، دلم می‌جوشد، آماده نماز نیستم، هیچ! از نماز خواندن پشت سر ایشان منصرف شدم، آمدم دم در همان بیرونی. با آن چند نفری که بودند بنا کردیم صحبت کردن که چگونه اینجا را ما ببندیم یا سنگربندی کنیم یا تدابیری فکر کنیم برای اینکه اگر چنانچه حمله کردند، بشود مقابله کرد. من گفتم در را اول ببندیم، اول کاری که می‌کنیم این است که در را ببندیم. گفتند نمی‌شود؛ آقا گفته که نباید در را ببندید. عصری یک بار در را بستند و ایشان بلند شده آمده گفته که اگر در را ببندید، من از خانه می‌آیم بیرون و برای اینکه ایشان از خانه بیرون نیاید ـ که چیز خطرناکی است ـ درها را باز کرده‌اند؛ درها طاق باز، هم این در باز بود، هم ‌آن دری که حیاط کوچک اندرونی را متصل می‌کرد به حیاط بزرگ بیرونی.

دیدیم اینکه نشد. گفتیم پس یک مقدار چوبی، هیزمی، چیزی فراهم کنیم که اگر آمدند بالاخره بشود کتک زد اینها را؛ چون آن‌وقت اسلحه که فکر نمی‌کردیم در دست آنها باشد و نبود هم شاید، چوب و اینها بود. گفتیم اقلاً ما هم با چوب بتوانیم مقاومت کنیم یا سنگی چیزی دستمان باشد، از آن بالا پرتاب کنیم؛ در این فکرها بودیم خلاصه.

اصغر آقای کنی آمد پیش ما و ساعتش را داد به آقا جعفر. واقعاً این هم جالب است که یک طلبه، چیز قیمتی‌ای که در همه‌وجودش بود، یک ساعت بود که شاید آن وقت دویست تومان، صد و پنجاه تومان قیمتش بود. ماها ساعت‌هایمان ساعت‌های بیست تومان، بیست و پنج تومانی، بود؛ آن وقت شوخی می‌کردند می‌گفتند: کشیمنی، کیلویی. او ساعتش یک‌قدری گران‌تر بود، مثلاً صد تومان، نود تومان، صد و پنجاه تومان قیمت ساعتش بود؛ این را سپرد دست آقا جعفر که اگر در جنگ و دعوا کشته شد، این جنس قیمتی‌اش برای وراثش باقی بماند!

در این بین، صحبت‌هایمان تمام شد و امام نمازشان را خواندند و رفتند طرف اتاق. ما هم رفتیم طرف اتاق،. آن اتاق هم یادم است که کدام اتاق بود، اتاقی بود که به اتاق‌های بیرونی متصل بود؛ همان اتاقی بودکه از طرف بیرونی وقتی می‌رفتیم، از در که وارد می‌شدیم، دست راست، تشک آقا بود که افتاده بود، بالای سر تشکشان هم یک آینه به دیوار کوبیده بود، که این آینه مخصوص امام بود.

طلبه‌ها هم آن وقت‌ها مقید به آینه نبودند؛ [اما] ایشان نه، ایشان یک آینه بالای سرش بود که هر وقت بلند می‌شد، یک نگاهی به آینه می‌کرد و خودش را مرتب می‌کرد. واقعاً این نظم و ترتیب کار امام از همان وقت‌ها [بود] واقعاً در آراستگی سر و وضع ظاهر، در قم نمونه بودند. از همه شاگردان ایشان هم که سؤال کنید، همین را خواهند گفت. همیشه نعلین ایشان واکس‌زده و تمیز و عمامه‌‌شان مرتب بود. ابدا از این عمامه‌های باز و شل ‌و ول استفاده نمی‌کردند. از اول تا همین اواخر که شما ملاحظه کرده بودید، تمیز و مرتب لباس می‌پوشیدند و ظاهری آراسته داشتند.

از در طرف حیاط بیرونی که از پله‌ها می‌رفتیم بالا، دست چپ اتاق وارد اتاق شدیم. طلبه‌ها پر شدند. من دم در اتاق ایستاده بودم؛ یعنی داخل اتاق، دم در ایستاده بودم. بقیه نشسته بودند. امام شروع کردند صحبت کردن و صحبتشان این بود که اینها رفتنی هستند و شما ماندنی هستید. نترسید! و ما بدتر از این را دیدیم. در زمان پدر این محمدرضا، بدتر از این را دیدیم. روزهایی را دیدیم که ما در شهر نمی‌توانستیم بمانیم. روز مجبور بودیم صبح زود برویم خارج از شهر؛ مطالعه، مباحثه، کار، همه خارج از شهر باشد، شب برگردیم بیاییم در اتاق مدرسه‌مان؛ والا ما را می‌گرفتند و اذیت می‌کردند، عمامه‌مان را برمی‌داشتند و ایذا می‌کردند.

و من آنی که امام می‌گفت، دیدم دقیقاً همینی بود که ما آن روز احساس می‌کردیم و تا چند روز در قم ا ین حالت وجود داشت. شاید حدود یک هفته، چهر، پنج روز این حالت در قم بود که آدم راحت نمی‌توانست در خیابان‌ها برود، ظاهر نمی‌شدیم در خیابان.

از جمله حرف‌هایی که من یادم است، در گوشم است ـ که آن روز ایشان گفتند ـ همین بود؛ گفتند: «اینها می‌روند، شما می‌مانید. ایستادگی کنید. اینها باطلند.» مگر کسی می‌توانست آن روز این‌طوری حرف بزند که: اینها می‌روند، شما می‌مانید؟ دستگاهی با قدرت ظاهری، ‌مورد پشتیبانی همه قدرت‌های دنیا، ثروت داشت، اسلحه داشت، سیاست داشت، نوکر داشت، مزدور داشت،‌ تبلیغات داشت؛ از همه نوعش. ما یک عده کوچک مظلوم، بدون تجهیزات، بدون پول، بدون سلاح، بدون هیچ امکان سیاسی، بدون هیچ شناخت در سطح جهان؛ یعنی چه «آنها می‌روند، شما می‌مانید»؟ در گوش من همیشه صدا می‌کند این جمله.

در همین حینی که امام داشتند صحبت می‌کردند، یک پسرک سیزده، چهارده، پانزده‌ساله‌ای را آوردند که او را از پشت‌بام انداخته بودند پایین، که کوفته شده بود. قبا از تنش کنده بودند، پالتو تنش کرده بودند. وقتی که آوردند او را آنجا خدمت امام، از دم در اتاق وارد کردند، یک نفر با صدای بلند، با حال گریه گفت: آقا این را از پشت‌بام انداختند پایین. امام خیلی منقلب شدند، گفتند: ببرید در آن اتاق بخوابانید، دکتر بیاورید برایش. بردند آن بچه را در آن اتاق خواباندند که برایش دکتر بیاورند.

و امام صحبت کردند، بیست دقیقه به نظرم، بیست و پنج دقیقه صحبت امام طول کشید. صحبت امام که تمام شد، من احساس کردم آنچنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر الان تمام آن جمعیت و یک فوج لشکر به این خانه حمله کنند، من یک تنه حاضرم مقاومت کنم. والله به قدری تأثیر کرد این صحبت امام که من فراموش نمی‌کنم. علت این هم که این صحبت این‌طور دقیق مطالبش را یادم است، همین است که آن اثر شگرف و عجیب را در من کرد. من که تا لحظه‌ای پیش از جهت مرعوب بودن، آنچنان بودم که نمی‌توانستم بایستم نماز، بعد از این صحبت ـ نیم ساعت فاصله شده بود ـ اصلاً احساس می‌کردم که از هیچ‌چیزی نمی‌ترسم و آماده هستم یک تنه دفاع کنم. و با خودم گفتم امشب من اینجا می‌مانم؛ چون ممکن بود شب حمله کنند منزل امام؛ می‌مانم دفاع می‌کنم. از قبیل من کسان زیادی پیدا شدند که بنا شد و حاضر شدند که شب آنجا بمانند. آماده شدیم و در اتاق بیرونی پخش و پلا بودیم که شب بمانیم. با خودم فکر می‌کردم مثلاً من می‌روم دم در می‌مانم، آن یکی می‌رود سر کوچه؛ همین‌طور پیش خودمان کارهایی که ممکن بود برایمان پیش بیاید، فکر می‌کردیم و تقسیم می‌کردیم که از طرف امام خبر آوردند که همه باید بروید. گفتیم نمی‌رویم. گفتند که امام گفته‌اند راضی نیستم کسی اینجا بماند امشب؛ لذا همه بلند شدیم آمدیم بیرون و کسی نماند آنجا.

 

منبع: عبد صالح خدا: برش‌هایی از زندگی و سیره مبارزاتی امام خمینی در بیانات آیت‌الله خامنه‌ای، تهران، مؤسسه ایمان جهادی با همکاری مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1395، ص 54 - 62.



 
تعداد بازدید: 30



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.