14 مرداد 1404
من [حجتالاسلام والمسلمین محمدحسن اختری] در آن زمان 18 ـ 17 سال بیشتر نداشتم و چون همه کار را خودم به عهده گرفته بودم بیشتر در مظان اتهام قرار داشتم. رئیس ساواک سمنان سرهنگی بود به نام سرهنگ لحسایی. در زمان پیروزی انقلاب به مقام تیمساری رسیده بود و در رشت خدمت میکرد. گویا در آنجا انقلابیون او را گرفته بودند و تکهتکه کردند. من این خبر را در روزنامهها خواندم.
به هر حال من را بعد از دستگیری نزد او بردند وبه دستور او شکنجه کردند. من را میخواباندند و با شلاق به پاهایم میزدند و بعد هم به خاطر اینکه پاهایم ورم نکند من را بلند میکردند و میگفتند: بدو. زمین هم ریگی بود. به زحمت و با درد زیاد میدویدم، باز من را میگرفتند و خود سرهنگ لحسایی شروع میکرد به زدن با مشت ولگد و هر جور که میتوانست میزد. باز میخواباندند و کف پاهایم را شلاق میزدند و سپس به زور بلند میکردند و میگفتند بدو. در همین زدنها مشتی به بالای دماغ من خورد و خون شدیدی جاری شد. همین مسأله باعث شد که من را ول کردند و دیگر نزدند. البته دوستانم شیخ محمدباقر عبدوس، شیخ علیاکبر ادب، آقای حسنآبادی هم شکنجه شدند. هدف اینها این بود که بدانند ما به کجاها وصل هستیم و از کجا دستور گرفتیم و پول برای ما فرستادهاند واز این قبیل حرفها.
آنها هنگام دستگیری من در سمنان یک تقویم کوچک جیبی پیدا کردند که در آن روز 9 آبان مشخص شده بود. گویا در این روز در مدارس و دبیرستانها برنامههایی اجرا شده بود. از طرف دیگر نام شاه و ولیعهد را خط زده بودم و تولد امام را با یک خط قشنگ مشخص کرده بودم. این دفترچه را جزو پرونده من قرار داده و به من اتهام توهین به شخص اول مملکت و ولیعهد زدند، و البته این اتهام حکمش اعدام بود.
در آن زمان یکی از سئوالاتی که از من کردند این بود که شما مقلد کی هستید؟ پدرت مقلد کی است؟
در جواب گفتم: پدرم مقلد آقای شاهرودی است، دو تا از اخویهای من مقلد آقای خوانساری هستند و اخوی دیگرم مقلد آقای گلپایگانی است و خودم مقلد امام خمینی هستم. از من پرسیدند چه طور است که هر کدام از شما مقلد یک مرجع تقلید هستید؟ گفتم خوب مرجع تقلید چیزی است که آدم باید خودش به آن تشخیص برسد. اینکه مرجع من حضرت امام خمینی بود آنها را حساس میکرد. به همین دلیل کتک زیادی به من زدند. رئیس ساواک در گفتوگو با من میگفت الان آیتالله خمینی و دوستانش دارند غذا میخورند و تو در اینجا شکنجه میشوی. چه کسی جواب آن بیست هزار نفری که در جریان مدرسه فیضیه و15 خرداد 1342 کشته شدند را میدهد. خونش به گردن چه کسی است؟ خوب معلوم است خونش به گردن آیتالله خمینی است.
حدود یازده روز من را در ساواک سمنان نگه داشتند و چون در آنجا اتاق زندان نداشتند در گاراژی تخت گذاشته بودند ومن را در آنجا نگهداری میکردند. بعد از یازده روز من را به گرگان فرستادند. اولین ورقهای که خواندم ارتش دو لشگر 5 پیاده گرگان بود. آن وقت من را به گرگان، زندان شهربانی فرستادند. زندان شهربانی گرگان، زندان عمومی بود و اراذل و اوباش و قاتلها و قاچاقچیها هم در آنجا بودند. بدیهی است در بدو ورود به من خیلی سخت گذشت. هر روز مرا برای بازجویی به دادسرای ارتش میبردند و دادستان بازجو به من نگاه میکرد و میگفت من نمیدانم با پرونده تو چه کار کنم؟ این پروندهای که برای تو درست کردهاند به قد و قواره تو نمیآید.
حدس من این بود که در سمنان سرهنگ ارتش میخواست کار خود را بزرگ جلوه دهد. بازپرس البته بهمن کمک هم میکرد و گاهی وقتی سئوالی میکرد و من جوابی میدادم منشی خود را به بهانهای بیرون میفرستاد و میگفت اینجوری نگو، اینطوری بگو. خوب من هم وارد نبودم میگفتم دفعه قبل ا ین طوری گفتم میگفت عیب ندارد، الان این طوری بگو.
خلاصه بعد از حدود 2 ماه پرسش و پاسخ و استفسار از سابقه من وقتی دید هیچ چیز پیدا نشد با گرفتن تعهدی آزادم کردند.
بعد از آزادی به سمنان رفتم. ماه رمضان بود و من شروع به ارشاد کردم. علامه سمنانی که از علمای بزرگ سمنان بود هم به امام علاقه داشت و هم به دلیل این ک درس من خوب بود مرا دوست داشت گفت شما اینجا نمان. آیتالله خمینی در قم است. شما به قم برو و درست را ادامه بده. شما اینجا نباش بهتر است. من هم به قم رفتم.
- خاطرات سالهای نجف، ج 1، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، عروج، 1389، ص 19 - 21.
تعداد بازدید: 19