غلامعلی حداد عادل
هشتادو دومین شماره دوهفته نامه کمان اندکی پس از انتشار هفتمین جلد خاطرات ۱۵ خرداد منتشر شد. در آن شماره بخشی از خاطرات غلامعلی حداد عادل به نقل از کتاب نامبرده به چاپ رسیده بود که میخوانید:
روز يازدهم محرم، ديگر راهپيمايى برگزار نشد و ما هم درسمان را خوانديم. عصر آن روز - چهاردهم خرداد 1342- باز هم تظاهراتى به صورت پراكنده در ميدان توپخانه صورت گرفت و در همان شب گويا امام را دستگير كردند. قرار شده بود امام به تهران منتقل شود.
ساعت هشت صبح به جلسه امتحان نهايى رفتم. حوزه ما در مدرسه علميه پشت مدرسه شهيد مطهرى بود. حدود ساعت ده امتحان را تمام كرده، همراه يكى از دوستانم كه منزل او هم اطراف خيابان خراسان - نزديك منزل ما بود از سرچشمه به طرف چهارراه سيروس حركت كرديم. نزديك چهارراه درست روبهروى مسجد حوض )مرحوم آقاى شعرانى امام جماعت آن مسجد بود(، جوان 25 سالهاى با التهاب و هيجان گفت: »آقايان! شما مىدانيد كه ديشب آيتالله خمينى را دستگير كردند!« با تعجب گفتم: »نه!« وقتى توضيح بيشتر خواستيم گفت: »ديشب آقاى خمينى را در قم دستگير كردند و هم اكنون همه شهرها شلوغ است. شما هم به بازار برويد.« ما تا نزديكى بازار آهنگرها پيش آمديم. ساعت 10 /30، صبح بود. از دور و نزديك صداى تيراندازى شنيده مىشد. ناگهان در فاصله صد مترى خود، به مأموران انتظامى برخورديم كه پهناى خيابان را پر كرده و به طرف مردم مىآمدند. تمام مغازهها تعطيل و جوّ متشنجى حاكم بود. وقتى با اين وضع مواجه شديم از آنجا به چهارراه سيروس بازگشتيم و سپس به خيابان مولوى رفتيم. در حين عبور از كلانترى شش - واقع در خيابان مولوى - استوارى را ديدم با هيكلى درشت كه انيفورم تابستانى به تن داشت و با مسلسلى بر دوش از آنجا مراقبت مىكرد. مسلسل، لوله دو جداره داشت و يكى از آن جدارها سوراخ سوراخ بود و به آن مسلسل »آب انبارى« مىگفتند. مردم، جسته و گريخته از هر سو به سمت بازار حركت مىكردند. شايد حدود پنجاه متر از كلانترى دور شديم كه صداى مسلسل آن استوار را شنيدم كه به طرف مردم تيراندازى كرد.
پس از اين واقعه، به ميدان قيام رسيديم )ميدان شاه سابق را به لحاظ همين رويدادها و موقعيت، ميدان قيام پانزده خرداد نام نهادند(. مردم يك كيوسك سفيد رنگ راهنمايى و رانندگى را كه در ضلع شرقى اين ميدان مستقر بود، از جا كنده و واژگون كرده بودند و روى آن با زغال و رنگ نوشته بودند »مرگ بر شاه« و عبارتهايى از اين قبيل ... تيراندازى به اوج خود رسيد و من بناچار به منزل پدربزرگم واقع در خيابان لرزاده رفتم. به خاطر دارم آن روز آب تهران هم براى مدتى قطع شد و همين امر بر وحشت مردم افزود. منزل ما در خيابان خراسان داخل كوچه حاجى قاضى، نزديك خيابان زيبا بود.
تيراندازى تا بعدازظهر ادامه داشت و خبرهاى پراكندهاى از كشتار و درگيرى مردم با مأمورين به گوشمان مىرسيد. اما ديگر نمىدانستيم كه سمت بازار چه اتفاقاتى رخ مىدهد. مثلاً خبر مىآوردند كه مردم به قصد گرفتن راديو به ميدان ارك حمله كردهاند و درگيرى شديدى رخ داده و عدهاى هم كشته شدهاند.
مأمورين شاه كوچه به كوچه مردم را تعقيب و به آنان تيراندازى مىكردند. حتى در خيابان خراسان نيز صداى تيراندازى به گوش مىرسيد؛ با اين كه چند كيلومتر از بازار فاصله داشت و مركز تجمع مردم هم نبود.
ساعت چهار بعدازظهر برادرم شهيد مهندس مجيد حداد عادل كه سر نترسى داشت و آن موقع دوازده سال بيشتر نداشت به كوچه شترداران رفت كه حدود صد متر از خانه دورتر بود. من ناگهان با شش - هفت نفر از پاسبانان روبهرو شدم كه از فاصله چهل مترى به سوى مردم تيراندازى مىكردند و شعله سلاح آنان كاملاً معلوم بود. به سرعت در خانه را باز كردم و برادرم را صدا كردم تا به خانه بيايد و تير به او اصابت نكند.
شهر كاملاً تحت كنترل نيروهاى كلانترى، ارتش و گارد درآمده بود. تا جايى كه وقتى يك افسر كلانترى، من و دو سه نفر از دوستانم را سر كوچه ديد، بدون دليل اسلحه كمرىاش را درآورد و به طرف ما نشانه گرفت كه ما خود را عقب كشيديم و او هم از تيراندازى منصرف شد.
آن روز در واقع روز كشتن بود نه دستگيرى. در همان بعدازظهر خود من شاهد بودم كه يك مرد روحانى در حين عبور از خيابان عبا و عمامهاش را در دستمالى پيچيده و به دستش گرفته و با لباس رسمى و بسيار با احتياط حركت مىكرد.
فرداى آن روز - شانزدهم خرداد - حكومت نظامى اعلام شد. امتحانات نهايى ما هم يك هفته به تعويق افتاد.
خوب است در اينجا اشارهاى به سرنوشت آن استوارى كه قبلاً از او ياد شد بكنم. وى در نزد مردم متدين آن منطقه به فردى جلاد و آدمكش معروف بود. پدر و عموهايم او را مىشناختند. اكنون نامش را فراموش كردهام. اين استوار پس از مدتى از كلانترى و شهربانى به اداره راهنمايى و رانندگى منتقل شد. سوار موتور مىشد و جلو ماشينها را مىگرفت و اخاذى مىكرد. بعد از آن چند سال او را نديدم. تا اين كه در سال 1351 يك روز كه به مطب دكتر خشنود - واقع در خيابان انقلاب، نزديك لالهزار نو - مىرفتم وى را ديدم كه در طبقه همكف اين ساختمان مسؤول اداره پاساژى بود كه آن زمان به »مركز تفريحات سالم« معروف بود و جوانان در آن بيليارد بازى مىكردند. معلوم بود بازنشسته شده بود و آنجا را اداره مىكند. چهرهاش هميشه در خاطرم بود. هر زمان او را مىديدم مىگفتم: خدايا روزى مىشود كه انتقام اين خونهاى به ناحق ريخته شده را از اين آدمها و اربابانشان بگيرند؟!
بعد از انقلاب بسيارى از ساواكىها، بازجوها و مأموران شكنجه را گرفتند و اعدام كردند، اما از اين استوار خبرى نشد. اغلب از خودم مىپرسيدم كه سرنوشت اين استوار بالاخره چه شد؟! تا اين كه بعد از انقلاب - در سال 58- عكسش را در روزنامه ديدم كه در دادگاه محاكمه مىشود. جريان از اين قرار بود كه وى خود را وارد كميته انقلاب كرده و تقريباً همه كاره آنجا شده بود. اما يك نفر او را شناسايى مىكند و لو مىدهد. در دادگاه هم بسيارى از انقلابيون مانند شهيد حاج مهدى عراقى جنايتهاى او را فاش مىكنند. و بالاخره وى، تيرباران مىشود. آن روز براى من و خانوادهام شگفتانگيز بود كه چه طور دست تقدير، انتقام خون جوانان بى گناه و ملت مسلمان را از وى گرفت.
مجله کمان، شماره 82، ص14
تعداد بازدید: 5194