خاطرات

طیب و باسکول آقای لطفی پور


در سپیده‌دم یازدهم آبان ماه سال 1342 طیب حاج رضایی و برادرش اسماعیل را در میدان تیر عشرت‌آباد تهران تیرباران كردند. نام «طیب» با خاطرات و حوادث فراوانی قرین است. طیب را باید جزو آخرین افراد از سلسله عیاران و جوانمردان دانست كه نسل‌شان در برهه‌ای ازتاریخ ایران رو به انقراض گذاشت.
خاطره‌ای كه می‌خوانید برای گرامی‌داشت این نام (طیب) انتخاب شده است.
نمی‌دانم چه چیزی باعث شد كه من هم جزو هواداران و یا به قول قدیمی‌ها جزء نوچه‌های طیب بُر بخورم. شاید به خاطر صفای قلبی او بود یا به خاطر این كه مثل همه سردسته‌های آن زمان كه برای خودشان برو و بیایی داشتند، مظلوم‌كُش نبود و با همه قدرت و قلندری‌ای كه در محله‌های قدیمی تهران داشت می‌ترسید حق كسی را پایمال كند. قدیم‌ها اوضاع و احوال و اعتقادات مردم مثل حالا نبود. خدای نكرده اگر طیب می‌فهمید كسی بند ناموس مردم شده ، دمار از روزگارش در می‌آورد و طرف را از وسط سقف بازارچه آویزان می‌كرد. طیب ستون بازار بود. تو بازار صابون‌پزخانه و محله‌های باغ فردوس كسی نبود كه طیب را نشناسد. شب عید كه می‌شد «اكبر ابرام‌خان» و من و یكی دو تای دیگر از بچه‌ها را صدا می‌زد و می‌گفت: «شب عید است. ممكن است یكی دستش به دهانش نرسد. یكی - دوتا از بچه‌های محل را دیده‌ام كه سر و وضع خوبی ندارند. ببریدشان پیش احمد خیاط. بگویید طیب خان گفته بهترین لباس را برای اینها بدوزد.»
می‌دیدی، شب عید، سی - چهل نفر از بچه‌های كوچك محل، همه كت و شلوار نو به تن دارند. طیب خان می‌گفت: «شاید به خاطر نداشتن لباس نو خجالت بكشند. من كه دارم باید به اینها كمك كنم. »
لباس پوشیدن خود طیب خان هم دیدنی بود. آن زمان مد بود شلوارهای پاچه گشاد می‌پوشیدند و كفش ورنی و یك كلاه شاپو. تیپ جاهلهای قدیم این طور بود. اما از آن دیدنی‌تر لباس پوشیدن خود طیب و یارانش در ایام محرم بود كه انگار در هاله‌ای از سیاهی بودند. خود طیب به بچه‌ها نصیحت می‌كرد حتماً لباس مشكی بپوشند و روزهای عزاداری با این لباس بیرون بیایند.
محرم، تمام فكر و ذكر طیب دسته عزاداری و روضه و زاری برای امام حسین بود. طیب در این ایام اجازه نمی‌داد بر و بچه‌ها به دنبال عیاشی و خوش‌گذرانی بروند. این را همه خوب می‌دانستند كه به احترام امام حسین در این ایام نباید لب به مشروب بزنند. هر كس این كار را می‌كرد طیب برای همیشه او را می‌راند.
دیدنی بود وقتی طیب خان دسته عزای امام حسین را در كوچه و برزن راه می‌انداخت، جمعیت بیداد می‌كرد. خود طیب جلوی دسته حركت می‌كرد و به سر و سینه می‌زد و جالب‌تر از همه ظهر عاشورا بود كه طیب و بچه‌هایش به احترام امام حسین كلاههای شاپو را از سرشان برمی‌داشتند و مردم با دیدن این منظره متحول می‌شدند و اشك از دیدگان آنان سرازیر می‌شد. من فكر می‌كنم یكی از دلایلی كه طیب را به سعادت ابدی رساند همین توسل و ارادتش به اهل بیت بود و در این مورد هیچ گاه قصور نمی‌كرد.
از خاطرات شیرینم درباره طیب خان قضیه باسكول «لطفی‌پور» است. نزدیك میدان بار شوش باسكولی بود كه مال آقای محمد لطفی‌پور بود. آن زمان همین یك باسكول بود كه ماشینهای پر از میوه و سبزی را كه برای تحویل بار به میدان می‌آمدند وزن می‌كرد. یك وقفه كوچك در باسكول، یعنی تو صف خوابیدن ماشینهای پر از بار میوه كه همه اهل میدان را تحت‌الشعاع قرار می داد.
آقای لطفی‌پور از حاج مسعود خواسته بود كه یك شوفر آشنا به او معرفی كند. مسعودخان هم كسی را كه تازه از شهرستان برای كار به تهران آمده بود و رانندگی هم بلد بود به لطفی‌پور معرفی كرد. راننده، ماشین را از لطفی‌پور تحویل می‌گیرد وتو راه گرمسار و میدان بار شوش شروع به كار می‌كند. یكی - دو روز نگذشته بود كه راننده با همان ماشین تصادف می‌كند. لطفی‌پور به حاج مسعود براق می‌شود كه این راننده ناشی را چرا معرفی كردی و محكم می‌خواباند زیر گوش حاج مسعود. حاج مسعود هم آدم نحیفی بود و نمی‌توانست به او عارض شود. خلاصه خبر به گوش طیب می‌رسد و سراغ مسعودخان می‌آید. تو میدان بار شوش مسعود را می‌بیند و با او صحبت می‌كند. حاج مسعود می‌زند زیر گریه و ماجرا را برای او شرح می‌دهد. طیب خان به او می‌گوید كارَت نباشد. سوار ماشین می‌شود و می‌رود. شب، طیب خان به میدان می‌آید، همراه «جواد دوچرخه» كه راننده اختصاصی طیب خان بود. به جواد می‌گوید ماشین را روی باسكول نگه دارد. چیزی نگذشت كه ماشینهای پر از بار هندوانه و خربزه و سبزی كه از ورامین و اطراف و اكناف برای تخلیه بار به طرف میدان آمده بودند، صف كشیدند. مگر كسی می‌توانست روی حرف طیب خان حرفی بزند؟ ماشین سواری طیب خان روی باسكول بود و كسی جرأت نداشت به سمت ماشین او برود چه رسد به این كه بخواهد آن را حركت دهد و راه را بازكند. ماشینهای بار پشت سر هم تامیدان خراسان و خیابان خاوران ایستادند و منتظر تا گشایشی شود. خبر به رئیس راهنمایی می‌رسد كه كامیونها راه را روی مردم بسته‌اند ولی كسی جرأت نكرد بیاید و با طیب صحبت كند. كتش را انداخته بود روی دوشش و دستمال ابریشمی هم دور دستهایش پیچیده بود و هیچ حركتی نمی‌كرد. عده‌ای می‌روند دست به دامن ارباب زین‌العابدین و حاج‌خان می‌شوند كه از دوستان صمیمی طیب خان بودند. آنان را واسطه می‌كنند. زین‌العابدین و حاج خان هم روی معرفت با طیب تماس می‌گیرند،ولی طیب می‌گوید: «محال است ماشین را بردارم. آن آدم نامرد یك مظلوم را زده. من چطور حق او را نادیده بگیرم. این مظلوم‌كُشی است. ماشین را برنمی‌دارم مگر این كه لطفی‌پور باسكول را به اسم من كند. »
آن زمان باسكول لطفی‌پور شاید اولین و تنها باسكول ایران بود و دو - سه میلیون تومان ارزش داشت. چون تك بود، خیلی درآمد داشت.
خلاصه دوستان طیب و رفقای لطفی‌پور به صرافت می‌افتند هر طور شده این مساله را حل كنند. حاج خان به طیب می‌گوید كه به نام كردن باسكول لطفی‌پور غیرممكن است. حاج خان می‌رود پنجاه هزار تومان از لطفی‌پور می‌گیرد كه به طیب بدهد تا ماشین رابردارد. طیب می‌گوید: «به شرطی كه خودم همین فردا یك باسكول اینجا بزنم.»
لطفی‌پور نگران می‌شود كه نكند این حرف طیب صحت داشته باشد. فردای آن روز وقتی اهل میدان می‌آیند سر كار می‌بینند كه كارگرها مشغول گودبرداری برای زدن باسكول هستند. در عرض چند ساعت تو بازار می‌پیچد كه طیب خان دارد باسكول می‌زند. لطفی‌پور با هیچ ترفندی نتوانست طیب‌خان را راضی كند مگر این كه سه دانگ باسكول را به نام طیب كند و غائله ختم شود. البته لطفی‌پور با این كار زرنگی كرد. چون اگر طیب خان باسكول می‌زد، دیگر هیچ راننده‌ای جرأت نمی‌كرد بر روی باسكول لطفی‌پور برود. كار و بار او حسابی كساد می‌شد.
طیب خان گفت: «به خاطر این با او شریك شدم و از او پول گرفتم كه یادش بماند دیگر توی گوش مظلوم نزند. به لطفی‌پور بگویید اگر مرد است توی گوش ظالم بزند. كسی كه می‌خواهد گردن كلفتی كند باید با گردن‌كلفت‌تر از خودش طرف شود.» به هر حال طیب با این كار درس خوبی به لطفی‌پور و بقیه داد. بعد از آن هم برای جشن گرفتن راهی لاله‌زار و كافه شكوفه‌نو شد.
با این كه طیب خان قلندر شهر تهران بود و خوش هم می‌گذراند، ولی در درون خود حال غریبی داشت. با وجود همه افرادی كه كنارش بودند، احساس تنهایی می‌كرد. این را می‌توانستی از چهره غم‌زده‌اش دریابی.
بعد از سال 42 دربار از طیب خان خواست كه به دروغ اعتراف كند برای به راه انداختن قضایای 15 خرداد از امام پول گرفته. اینجا بود كه طیب آخرین برگ جوانمردی و رشادت را به زمین زد و در حالی كه می‌توانست با گفتن این جمله خودش را برای همیشه برهاند و به همه تهمتهایی كه از او نزد شاه گفته بودند پایان بدهد ولی طیب این كار را نكرد. طیب خان گفت: «من این سید اولاد پیغمبر را نه می‌شناسم و نه او را دیده‌ام. دست به هر كار خلافی كه بگویید زده‌ام ولی تا به حال تهمت به كسی نزده‌ام.»
طیب قبلاً به تشویق چند تن از دوستان و برادرش، حاج مسیح، راهی كربلا شد. آنجا به امام حسین قول داد كه دست ازكارهای خلاف بردارد و همین طور هم شد. برای نمونه این را بگویم هیئت عزاداری طیب خان با همدستی حسین رمضان یخی و تقی رمضان یخی و هفت كچلان بر پا می‌شد، ولی همه جا آن را به عنوان هیئت طیب می‌شناختند. به همین خاطر بعدها هفت كچلان و حسین و تقی رمضان یخی از او جدا شدند و بین ایشان اختلاف افتاد. می‌گفتند چرا همه دسته را به نام طیب می‌شناسند در حالی كه كسی اسمی از ما نمی‌برد. این اختلاف به خاطر چیزهای دیگر بزرگتر شد تا این كه یك روز حسین رمضان یخی طیب را با چاقو زد كه سیراب و دل و روده طیب خان ریخت بیرون. طیب خودش امعا و احشاء را داخل شكمش ریخت و رفت درمانگاه شیر و خورشید سر باغ فردوس شكمش را بخیه زد. چون به امام حسین قول داده بود تلافی نكرد و چاقو نكشید وگرنه می‌توانست حسین رمضان یخی را از پا درآورد.
بعدها از حاج مسیح ، برادرش شنیدم كه می‌گفت: «تو زندان اتو را داغ می‌كردند و بر كمر طیب می‌گذاشتند و می‌گفتند اعتراف كن از امام پول گرفتی تا ولت كنیم و طیب خان از شدت حرارت فریاد می‌كشید، امّا می‌گفت كه امام را نمی‌شناسم.»
شب آن روزی كه طیب خان را اعدام كردند شنیدم كه امام از علمای قم خواست برای او نماز شب اول قبر بخوانند و خودش برای او دعا كرد وآن جمله معروف را گفت:
«طِیب ، طَیب شد.»

 

 


نشریه کمان، شماره 31 ، صص 10-11
 
تعداد بازدید: 6875



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.