احمد احمد
اشاره:
قیام 15 خرداد 1342، آغاز عملى نهضت امام خمینى است كه در بستر عاشوراى حسینى (13 خرداد 42) شكل گرفت؛ حركتى كاملاً مردمى و خودجوش كه در اعتراض به دستگیرى امام خمینى و در حمایت از ایشان آغاز گردید. گرچه این حركت مردم توسط كماندوهاى رژیم و آتش سهمگین گلولهها سركوب شد و به ظاهر شكست خورد، اما مسیر حوادث پس از این روز ثابت كرد این واقعه پیروزى بزرگى در دل دارد كه پس از 15 سال به ظهور رسید. رژیم سلطنتى گرچه توانست مدتى مغرورانه محیطى سراسر خفقان به وجود آورد، ولى با همین كشتار بر نداشتن پایگاه مردمىاش صحّه گذاشت. احمد احمد كه خاطرات، مبارزات و نشیب و فراز زندگیش از طرف دفتر ادبیات انقلاب اسلامى منتشر شده است، شاهد نزدیكى است بر وقایع خونین 15 خرداد در تهران؛ شاهد لحظه لحظههاى خون و ایثار.
صبح روز 15 خرداد نبش چهارراه عباسى، دیدم یكى از دوستانم به نام جعفرى در حال مشاجره با یك مغازهدار است. به آنها نزدیك شدم. آقاى جعفرى با عصبانیت گفت: «باید مغازهات را ببندى!» مغازهدار با لهجه تركى جواب داد: «آخر نمىشود، الان از كلانترى مىآیند، پدر مرا در مىآورند.» حاج آقا جعفرى با تندى بیشتر گفت: «خب، بهشان بگو كه جعفرى گفته.»
جلوتر رفتم و پس از سلام و علیك از آقاى جعفرى پرسیدم: «چى شده حاج آقا؟» گفت: «مگر خبر ندارى؟» پرسیدم: «چه چیز را؟» جواب داد: «دیشب آیت الله خمینى را گرفتهاند.»
با این گفته، شوكه شدم و رنگم پرید. پرسیدم : «كى گفته؟» گفت: «خبرش را آوردهاند.» گفتم: «خب، حالا باید چه كار كنیم؟» گفت: «برویم بازار، بچهها بازار هستند.»
به این ترتیب از حادثهاى كه رخ داده بود مطلع شدم. دلشوره زیادى داشتم. در رفتارم نگرانى پیدا بود. با عدهاى از بچههاى محل به میدان اعدام (محمدیه) و از خیابان خیام به سمت چهارراه گلوبندك رفتیم. در آنجا دیدم كه مردم دسته دسته به طرف بازار مىروند. جالب بود. بچههاى بازار بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شدهاى مغازهها را بسته و كركره حجرههایشان را پایین كشیده بودند.
با ازدحام جمعیت، اوضاع شلوغ به نظر مىآمد، دقایقى بعد راهپیمایى خودجوشى شكل گرفت. مأموران از حركت آنها ممانعت مىكردند و براى این منظور شروع به تیراندازى كردند. مردم شعار مىدادند : «یا مرگ یا خمینى - یا مرگ یا خمینى» و به حركت خود ادامه مىدادند و از كوچهاى به كوچه دیگر و از خیابانى به خیابان دیگر مىرفتند و هر چه كه مىگذشت اوضاع شلوغتر مىشد.
در چهارراه گلوبندك یك سرهنگ ارتش، دستههاى نظامى و كماندوهاى تحت امر خود را به صورت یك صف جلو نشسته و یك صف عقب ایستاده، به چند جهت آرایش داده بود. گروهى در خیابان خیام به سمت میدان اعدام، گروهى دیگر در خیابان بوذرجمهرى (15 خرداد) به سمت خیابان ابوسعید و گروهى هم به سمت بازار و گروه آخر هم به سمت سه راهى روزنامه اطلاعات، انتظام و صفآرایى كرده بودند. سرهنگ ارتش خود در وسط این چهار دسته بود تابه موقع فرمان آتش و حمله را صادر كند. گفته مىشد به آنها اجازه آتش بدون پوكه دادهاند.
حدود 10 صبح، هلیكوپترى از بالاى سر ما و از روى بازار و خیابانهاى اطراف گذشت. معلوم بود كه رژیم، تمام قوا و تجهیزات خود را براى سركوب قیام مردم به كار گرفته است. وقتى در خیابان خیام به چهارراه گلوبندك نزدیك شدیم، دیدم كه سرهنگ ارتش دستش را به سوى دستهاى از كماندوهاى تحت امر خود بالا برد. من فكر نمىكردم كه تهدید او جدى باشد و به اصطلاح مىگفتم فیلم است. اما ناگهان او دستش را با شتاب پایین انداخت و گفت: «آتش! » صفیر گلولهها را مىشنیدم كه از جلو چشمهاىمان رد مىشد. من كه سربازى نرفته بودم و با صداى تیر آشنا نبودم، مشاهده چنین صحنهاى تكانم داد. ناخودآگاه به سمت بازار كشیده شدم و ارتباطم با چهارراه گلوبندك قطع شد. تیراندازى شدت گرفت. خود را به دهنه سنگى یك بانك رسانده و مخفى شدم. همچنان گلولهها از مقابلم رد مىشد و برخى هم به لبه دیوار سنگى مىخورد. وحشت مرا فراگرفته بود. خود را هر چه بیشتر به سینه دیوار بانك كشیدم تا از اصابت گلوله در امان باشم. یك دفعه دیدم پسر جوانى وسط خیابان تیر خورد، كمى عقب عقب رفت و به پشت افتاد و چون مرغ سركنده شروع به دست و پا زدن كرد. مىخواستم به او كمك كنم، ولى آماج گلولهها ناتوانم كرده بود. دقایقى گذشت. طاقتم طاق شده، از خود بىخود شده، فریاد زدم: «آى، بىانصافها، واسه چى شعار مىدهید و بعد فرار مىكنید؟ بیایید اینجا، این پسره داره مىمیره.»
صحنه، لحظهاى آرام شد. با سرعت به طرف آن جوان رفتم و او را از زمین بلند كردم. چند نفر دیگر نیز آمدند. من دست چپش و یكى دست راستش و دو نفر هم پاهایش را گرفتند و بلند كرده حركت دادیم. از وسط خیابان به طرف پیادهرو مىرفتیم كه دوباره سرهنگ ارتش دستور آتش داد. كسى كه مقابل من پاى این مجروح را گرفته بود، خم شد و افتاد. بعد فردى هم كه در كنار من ، دست راست مجروح را گرفته بود، از پشت تیر خورد و افتاد. تا وضع این طور شد، من و آن دیگرى فرار كردیم. من خودم را دوباره به سینه دیوار بانك رساندم و مخفى شدم. به خود نگاه كردم و دیدم دستها و لباسم خونى شده است. مات و مبهوت به این صحنهها نگاه مىكردم. قادر به هیچ حركتى نبودم. زمینگیر شده بودم و ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود. یك دفعه صداى شعارهاى مردم را شنیدم. دیدم عدهاى از مردم، در حالى كه چوب و چماق دستشان است، به طرف ما مىآیند و شعار مىدهند: «یا مرگ یا خمینى... مردم بروید به بازار... مردم بروید به بازار...»
كمى روحیه گرفتم. دقت كردم و دیدم برادرم مهدى با عدهاى از جوانهاى رشید هیئت مؤتلفه به این طرف مىآیند. مهدى مرا دید. به طرفم آمد و دست روى شانهام گذاشت و تكانم داد. گفت: «چیه؟... احمد! چى شده؟» من به خود آمدم و گفتم: «داداش! ببین اینها را كشتهاند!»
گفت: «برو بابا! كجایش را دیدهاى؟ برو ببین ، جنایتكاران همین طور نعش مردم را عین برگ خزان بر خیابانها ریختهاند و كسى نیست آنها را جمع كند. بیا برویم جلو. اینجا نایست.» بعد دست مرا گرفت و كشید و به طرف بازار حركت كردیم. هنگامى كه از داخل بازار رد مىشدیم، دیدم كه اجساد را به كنار كوچه كشیدهاند. در یكى از دالانهاى بازار صحنه تكان دهندهاى دیدم. فردى كه از ناحیه ران چند تیر خورده بود، كنار چهارچرخى افتاده بود و با انگشت سبابه به خون خود مىزد و روى تخته بدنه چهارچرخ در حال نوشتن جمله «یا مرگ یا خمینى» بود. حالت عجیبى به من دست داد. طاقت نیاوردم و از آنجا دور شدم . آرام آرام، مسأله خون، قتل و قتال برایم عادى شد. داخل بازار از این دالان به دالان دیگر مىرفتیم، ناگهان نظامىها درهاى ورودى بازار را مسدود كردند و داخل را به رگبار بستند. سربازها و نظامىها، داخل بازار و بازارچهها نمىشدند. فقط از همان مدخل تیراندازى مىكردند. وقتى كسى از این سو به آن سوى بازار مىدوید، او را به رگبار مىبستند و گاهى او با چند بار زمین خوردن و برخاستن موفق به گذشتن و گاهى هم تیر خورده و شهید مىشد. وجود برادرم در كنارم قوت قلب خوبى بود. تكرار صحنهها ترسم را ریخت و مرگ را در نظرم بىارزش كرد. به بازار نوروزخان رفتیم و از پشت مسجدشاه (امام) بیرون آمدیم. به محض خروج از بازار دیدم مردم زیادى آنجا هستند. شروع كردیم به شعار دادن: «خمینى، خمینى، خدا نگهدار تو/ بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو.»
نظامىها به اصطلاح شروع كردند به درو و حسابى مردم را زخمى و یا شهید كردند. گاز اشكآور چشمهایم را به شدت مىسوزاند و اشكهایم جارى بود. مهدى دستمال خیس كرد و به من داد تا روى چشمانم بگذارم.
اتفاق جالبى افتاد. دیدم گروهى ناشناس با دادن شعارهاى انحرافى از مردم مىخواهند كه به جهتهاى دیگر بروند. به عدهاى مىگویند: «بروید به طرف محله جهودها! » و به عدهاى هم مىگویند: «بروید به طرف چهارراه سیروس! » و عدهاى دیگر را نیز به بازار آهنگرها مىخواندند. متوجه توطئه شدم. در آنجا یك دكه یخ فروشى بود. به بالاى آن پریدم و با اینكه چشمهایم سوزش داشت و گاهى دستمال خیس را روى آن مىگذاشتم، شروع به صحبت كردم: «آى مردم! به حرف اینها كه نمىشناسیدشان گوش ندهید. اینها دارند شما را متفرق مىكنند. مىخواهند اینجا را خالى كنند، تا نظامىها بیایند و اینجا را بگیرند. اگر آنجا بروید، معلوم نیست كه پلیس نباشد. همین جا بمانید، بایستید، مقاومت كنید و... »
همین طور كه صحبت مىكردم، كسى به پایم زد و گفت: «آقا!آقا!... آنجا را! » و با دست بالاى سرم را نشان داد. دیدم كه چیزى نمانده سرم به سیم برق بخورد. پایین پریدم و خواستم بروم آن طرف پیادهرو، دیدم كه فردى در حال رد شدن از جوى آب تیر خورد و داخل جوى افتاد. گویا این تیر را به سمت من نشانه رفته بودند. ما او را برداشتیم و به كنارى كشیدیم. دیدم كه تیر به سینهاش خورده، و دیگر كارش تمام است. نمىتوانستیم او را با خود ببریم، زیرا جنازههایى مثل او زیاد بودند. وضع كه بحرانىتر شد، به اخوى گفتم: »داداش ، بیا برگردیم تو بازار نوروزخان.« با چند نفر دیگر وارد بازار شدیم. ورودى بازار از خیابان بوذرجمهرى (15 خرداد) چند پله به سمت پایین دارد و در پیچ بعدى به سمت چپ، دیوار بلندى است. ما با آن چند نفر هماهنگ كردیم كه عدهاى به بالاى بام حجرهها بروند و مخفى شوند، عدهاى هم در پایین شعار بدهند تا نظامىها تحریك شوند و به این سو بیایند و وقتى كه به اینجا رسیدند، افراد بالاى بام به روى آنها پریده و خلع سلاحشان كنند. از این رو من با چند نفر دیگر به بالاى بام رفتیم و آنها كه در پایین بودند شعار سر دادند: «خمینى، خمینى، خدا نگهدار تو... علیل است، ذلیل است، دشمن خونخوار تو.»
هر چه همراهان شعار مىدادند، سربازها جلو نیامدند و از همان جایى كه ایستاده بودند، تیراندازى مىكردند . گویا دست ما را خوانده بودند. وقتى از این طرح نتیجه نگرفتیم، پایین آمدیم و به طرف بازار شیرازىها رفتیم و از آنجا وارد خیابان شدیم.
كماندوها مدام حمله كرده و ما را به عقب مىراندند. به چهارراه سیروس رسیدیم. آنجا ساختمان نیمه كاره بانكى بود كه كلى مصالح مقابلش ریخته بودند. فرصت خوبى بود. با آجر و سنگ شروع به مقابله كردیم. در حملات خیابانى گاه به جلو و گاه به عقب كشیده مىشدیم. در این بین پسر جوانى كه كت و شلوار مشكى ولى خاكآلود به تن داشت و شعار مىداد، ناگهان تیرى به دهانش خورد و از پشت گردنش خارج شد. دهانش پر خون شد و به زمین افتاد. به طرف او دویدیم و به كنار خیابان كشیدمش. ماشینى نبود. كمى به این طرف و آن طرف نگاه كردیم. ماشینى دیدیم كه كنار خیابان پارك كرده بود. در آن را به نحوى باز كرده و روشن كردیم. پیكر نیمه جان پسر جوان را داخل آن انداختیم و یكى از همراهان او را به بیمارستان سینا برد.
تا ساعت 3 بعدازظهر درگیرى به این منوال ادامه داشت. ما هنوز شكست نخورده بودیم. كماندوهاى ارتش و شهربانى پس از تجدید قوا و با تجهیزات و تسلیحات كامل به طرف ما پیش روى كردند. از چهارراه گلوبندك تا چهارراه سیروس پیش آمدند. ما تا این ساعت مقابل آنها خیلى خوب ایستاده و مقاومت كرده بودیم، ولى رفته رفته آثار گرسنگى، تشنگى و خستگى در ما پیدا شد. هنوز مجالى براى خواندن نماز ظهر و عصر پیدا نكرده بودیم. لباسهایمان به خاطر انتقال مجروحین و شهدا خاكى و خونى بود.
در این بین ناگهان متوجه ورود تانكها از طرف خیابان رى شدم. دو كامیون نظامى هم نیروهاى كماندو را سر خیابان رى، تقاطع بوذرجمهرى شرقى پیاده كردند. آنها به طرف چهارراه سیروس حمله كرده و تیر مىانداختند. به این ترتیب شرایط براى تظاهركنندگان بدتر شد. ما كه اوضاع را این طور دیدیم، با سرعت وارد خیابان سیروس (شهید مصطفى خمینى) شدیم. كماندوها پس از یورش خود از بازار آهنگرها به چهارراه سیروس، در تعقیب ما وارد خیابان سیروس شدند. اوضاع به شدت بحرانى و وحشتناك شده بود. نفس نفس زنان به سمت خیابان مولوى رفتیم. جمعیت از هر سو به سمت پیادهرو و كوچههاى فرعى مىگریختند. گاهى من از نفس مىافتادم، ولى با نهیب برادرم مهدى باز لنگان لنگان مىدویدم. كماندوها و سربازان همچنان به دنبال ما مىآمدند و تیراندازى مىكردند. از همه جا آتش و خون مىبارید. گاهى هم افراد لاى دست و پاى یكدیگر گیر كرده و چند نفرى به زمین مىخوردند، ولى دوباره برخاسته و مىدویدند. من در حال دویدن لحظهاى دیدم كه در كمر نفر مقابل من 3 نقطه قرمز ایجاد شد. به برادرم گفتم: «مثل اینكه طرف تیر خوردهها، ولى دارد مىدود! » او چند قدم دیگر رفت، ولى ناگهان با سر افتاد و نقش زمین شد. من بىاختیار خم شدم تا بلندش كنم كه برادرم پشت گردنم را گرفت و بلند كرد و گفت: «احمد بدو! وقت این كارها نیست، به هیچ كس رحم نمىكنند، بدو الان از راه مىرسند، ما نمىرسیم او را كنار بِكِشیم.»
ما تا چهارراه مولوى دویدیم و متوجه شدیم كه از آن طرف هم نظامىها آمده و مسجد حاج ابوالفتح را اشغال كردهاند و میدان شاه (قیام) در تصرف آنهاست.
ساعت 4 بعدازظهر در حوالى خیابان مولوى بودیم. در آن شلوغى و بحران این طور تصور مىكردیم كه دیگر نهضت شكست خورده است. همه مردم از خیابانها پراكنده شدند و به منازل رفتند. یواش یواش نیروهاى نظامى و شهربانى تمام خیابانها را به تصرف خود در آوردند و بر نقاط استراتژیك شهر مسلط شدند.
ما نیز از صحنه دور شدیم. در حالى كه دیگر بىرمق و ناتوان از حركت بودیم، تلوتلوخوران با آن سر و وضع آشفته، خود را به محلهمان رساندیم. آن قدر بى حس و حال راه مىرفتیم كه 45 دقیقه طول كشید تا به منزلمان برسیم. در محله ما دیگر خبرى از دود و آتش و باروت نبود.
خاطرات احمد احمد، به کوشش محسن کاظمی، تهران، سوره مهر، 1386، چاپ هشتم
تعداد بازدید: 5060