خاطرات

کوچه قتلگاه

سید محمدرضا آیت‌اللهی


دوازدهم محرم بود. صبح نمازم را خواندم. هوا داشت روشن مى‌‌شد كه از خانه آمدم بیرون. دوستى داشتم به نام «غلامحسین فریدنیا» كه خانه‌‌اش روبه‌‌روى كوچه ما بود. خیابان شاه آن زمان و شهید غفارى فعلى . دیدم با دو سه نفر از همسایه‌‌ها ایستاده است كنار خیابان و حرف مى‌‌زند. مراكه دید دوید آمد این طرف و گفت: «مى‌‌دانى دیشب آقا را دستگیر كرده‌‌اند و برده‌‌اند تهران.» رفتیم پهلوى كسانى كه آن طرف خیابان حرف مى‌‌زدند. آقاى «ابهرى» كه كارمند بهدارى بود، گفت: «با یك فولكس واگن- آن طور كه شنیده بود - آقارا برده‌‌اند تا خیابان و بعد هم سوار ماشین دیگرى كرده‌‌اند و رفته‌‌اند تهران.»
كمى كه گذشت صداى «حسین حسین» شنیدم. ازطرف صحن بود. آمدم خانه و به برادر بزرگترم، محمدهادى گفتم. قرارگذاشتیم بدون این كه اهل خانه متوجه شوند برویم طرف صحن. باید به مدرسه مى‌‌رفتم. آن روزها در قم كلاس اول دبیرستان بودم و عضو پیش‌‌آهنگى مدرسه، ولى یادم نمى‌‌آید چرا آن روزمدرسه ماتعطیل بود. ازآشپزخانه دوچاقوى بزرگ برداشتیم و پنهانى در حال خارج شدن بودیم كه مادر فهمید. اصرار از ما و انكار از او. نگذاشت. در همین بین یكى از همسایه‌‌ها خبر آورد كه تعدادى از مردم به طرف خیابان ما مى‌‌آیند. این بار همگى از خانه بیرون آمدیم. پدر ما آن موقع تهران بود. به سر خیابان كه رسیدیم، ابتداى جمعیت رسیده بود به خیابان شاه . شعارى كه بیشتر از همه شنیده مى‌‌شد «یامرگ یا خمینى» بود. نوشته‌‌اى هم روى دستها دیدم كه «از جان خود گذشتیم/ با خون خود نوشتیم / یا مرگ یاخمینى». جمعیت دست خالى نبود. هر كسى چیزى به دست گرفته بود. آقاى «چهل اخترانى» را آن روز وسط جمعیت دیدم. سیدى بود معمم و نسبتاً مُسن. قمه بزرگى در دست داشت. (بعدها آقاى چهل اخترانى را به نام یكى از برنامه‌‌ریزان 15 خرداد تعقیب كردند وایشان هم زندگى مخفى‌‌اى پیدا كرد. چند سال آگهى‌‌هاى دادرسى نظامى را علیه ایشان در روزنامه‌‌ها مى‌‌خواندم.) حدود نیم ساعت جمعیت از آن محل عبور كرد.ناگهان متوجه شدم خودروهاى نظامى مى‌‌آیند. همزمان كه من خودروها را دیدم، تیراندازى هم شروع شد. آن قدر زود اتفاق افتاد كه نتوانستم دیده‌‌ام رابه دیگران بگویم. تیراندازى گسترده بود. دیوارهاى كوچه ما كاهگلى بود. تیرها مى‌‌خوردند به دیوار و خاكش مى‌‌ریخت روى سر آدمهایى كه ایستاده بودند پاى آن. عده‌‌اى تیر خوردند. مادرم برگشت به طرف خانه ومیان كوچه صدایم كرد. كلید خانه دست من بود. همه بیرون بودیم و در هم بسته. گفت: «رضا! كلید دست توست؟» جواب دادم وبعد گفت كه در را باز كنم و ضامنش را هم بكشم. مى‌‌خواست هر دو لنگه در خانه بازشود؛ اگر كسى خواست بیاید تو. جمعیت هنوز آن طور كه باید وشاید پراكنده نشده بود وانگار مى‌‌خواستندغلبه كنند برنیروهاى نظامى. اماشدت تیراندازى آنها را پراكنده كرد و فرارى شدند.
در را باز كردم. توى كوچه ما فقط خانه ما باز بود. یادم نمى‌‌آید همسایه دیگرى درش را باز كرده باشد. جمعیت آمد وپر شد؛ شاید پانصد- ششصد نفر . یكى با قاطرش آمد. مثل این كه شیرفروش بود. و تا عصر توى خانه ما- بود. یازده نفر مجروح در خانه مابود كه نٌه نفرشان بد حال بودند. هر كدامشان دو یاسه گلوله خورده بودند. یكى‌‌شان را با سرنیزه شكمش را پاره كرده بودند. حدود دو ساعتى زنده بود اما به شهادت رسید. عرض شكمش با سرنیزه دریده شده بود. قبل از اینكه شهید شود شكمش را بستند. آب قند به او دادیم. چشمش سیاهى مى‌‌رفت و مى‌‌گفت : «آفتاب دارد غروب مى‌‌كند. مهر بیاورید نمازم را بخوانم.» بعد فهمیدیم كه تو كوچه حاج زینل مغازه بقالى دارد و آمده براى شركت در تظاهرات كه چنین سرنوشتى پیدا مى‌‌كند. روبه قبله‌‌اش كردند و دو نفر ازآقایان برایش قرآن خواندند.
یكى دیگر ازمجروحان «محمد خوش لهجه» بود. او دانش‌‌آموز دبیرستان محمدیه قم بود. سه گلوله خورده بود. یكى از گلوله‌‌ها به شكمش خورده بود و از پشت درآمده بود. آن پشت حفره درشتى باز شده بود. خون‌‌ریزى زیادى داشت. هر چه پارچه در خانه داشتیم خرج زخمهاى خوش لهجه كردیم ولى هر بار پارچه‌‌ها خیس خون مى‌‌شد.
خوب، ما خانواده عیال‌‌وارى بودیم. وسایل زخم بندى داشتیم. باند و مركوكوروم و دیگر وسایل. خانه‌‌اى كه هفت - هشت بچه داشته باشد، بالاخره روزى سرى مى‌‌شكند، دستى آسیب مى‌‌بیند. اینها را داشتیم. به زخمیها آب قند مى‌‌دادیم. آن موقع شكر مثل این كه جیره‌‌بندى بود. چیزى مى‌‌گرفتند، مثل كوپن، شكر مى‌‌دادند. سهیمه شكرمان را تازه گرفته بودیم. یك حلب پر شكر. دیگى آوردیم وشربت قند درست كردیم. تنها چیزى بود كه مى‌‌توانستیم به زخمیها بدهیم.
مجروح دیگرى بود كه گلوله به كتفش خورده بود. دستش را بلند كردم دیدم حسابى زیر كتفش سوراخ شده. اتصال دست به بدن با یكى دو تكه پوست واستخوان بود.نه نفر از مجروحان چنین حالاتى داشتند. دو زخمى دیگر بنیه‌‌شان قوى بود. سر پا بودند تا آخر هم حرف مى‌‌زدند. یكى‌‌شان سیدى بود به نام «فخار» كه كوره آجرپزى داشتند. تیر خورده بود به پیشانى‌‌اش كه تا آخر سر حال بود و به هوش.
زخمى‌‌ها حدود 5-6 ساعت خانه ما بودند؛ یعنى ازساعت30 /9 صبح تا 30 /4 بعدازظهر.
آن زمان برادركوچكترم محمدعلى اول - دوم دبستان بود. رفته بود مدرسه. چند ساعتى از روزگذشته بود كه دیدیم در را محكم مى‌‌كوبند. وقتى در مى‌‌زدند كسانى كه توى حیاط بودند مى‌‌ترسیدند و خودشان را از جلو در مى‌‌كشیدند كنار. مادرم آمد پشت در وپرسید: «كیست؟» متوجه شد پسردایى‌‌اش است.(آقاى سید عبدالصالح ركنى كه روحانى واكنون در قم است). در را كه باز كرد دید محمدعلى بااوست.
آقاى ركنى به مادرم گفت كه فراش مدرسه برادرم را آورده بود برساند خانه كه مى بیند خیابانها در هم بر هم است، مى‌‌ترسد و فرار مى‌‌كند. آقاى ركنى محمدعلى را اتفاقى در خیابان مى‌‌بیند و مى‌‌رساندش خانه. اما خواهرم، طاهره پس از این كه همه ما و مردم زخمى و دیگران به خانه آمدیم، برنگشت. مادرم بسیار نگران بود. دو بار خواست بیرون برود. اماسربازها فریاد كشیدند و تیراندازى كردند وایشان را برگرداندند خانه. ساعت نزدیك دوبعدازظهر بودكه دیدیم پسر یكى ازهمسایه‌‌ها، روى پشت بام، خوابیده خوابیده آمد و از آن بالا صدامان زد. گفت كه طاهره خانه ما است نگران نباشید. بعد خانم همسایه تعریف كرد كه وقتى برمى‌‌گشتم دیدم این دخترك با سر افتاده توى جوى آب و پایش پیداست. پایش را گرفتم وكشیدم بیرون و بردم خانه. طاهره زیر دست وپا خون دماغ شده بود. همسایه درمانش مى‌‌كند، لباسش راعوض مى‌‌كند و سالم تحویل مادرم مى‌‌دهد.
ساعت سه - چهار بعدازظهر چند هواپیماى شكارى آمد روى شهر قم ودیوار صوتى را شكست. وحشت مردم چند برابر شد و باز تعدادى هواپیماى نظامى دیگر. مانور دادند توى آسمان. آن قدر پایین مى‌‌آمدند كه من احساس كردم مى‌‌خورند به درختها یا مى‌‌افتند پشت بام خانه.
پنج وشش بعدازظهر صداها خوابید. تیراندازى قطع شد. همسایه ما كه به او حاج عشقى مى‌‌گفتند ولى اسمش حاج آقاى كریمى بود آمد وگفت: «آمبولانس آورده‌‌اند و مى‌‌خواهند زخمى‌‌ها را ببرند.» (حاج عشقى حمله‌‌دار كاروان بود و زائر مى‌‌برد كربلا. بعضى از زخمى‌‌ها مثل محمد خوش لهجه وضع نگران كننده‌‌اى داشتند. خون زیادى از بدنشان رفته بود. زخمى‌‌هاى بد حال را یكى - یكى برداشتند و بردند تو آمبولانس. یكى - دو زخمى مى‌‌گفتند كه ما قرار است بمیریم. مى‌‌خواهیم پهلوى زن و بچه‌‌مان، توى خانه خودمان بمیریم. ولى تا جایى كه به یاد دارم همه تیرخورده‌‌ها را بردند بیمارستان. حاج عشقى به بقیه گفت كه هر كس چاقویى همراهش باشد توى خیابان مى‌‌گیرندش. كسى با خودش چیزى نبرد. بگذارد توى خانه وبیاید بیرون. با لباس معمولى هم بیاید بیرون. پارچه‌‌اى آوردیم و پهن كردیم روى زمین. هر كس هر چه داشت ریخت توى آن؛ از چاقوى قلم‌‌تراش گرفته تا قمه‌‌هاى بزرگ. گذاشتند و رفتند. آن مرد شیرفروش هم قاطرش را هِى كرد و رفت.
غروب رفتم زیرزمین چیزى بیاورم . یكهو دیدم از زیر صندوقها یك جفت پا بیرون است. كمى ترسیدم. صدا زدم: «آقا،آقا...» دیدم پا تكان خورد. فهمیدم زنده است. گفتم: «قضیه تمام شده. همه رفتند.» آدم تنومندى بود. گیوه‌‌هاى نوك تیز هم پوشیده بود. گفت: «تو خیابان كارى با ما ندارند؟» «گفتم: «نه. ولى اگر كارد و چاقویى دارى بگذار وبرو.» یك چاقو با غلاف چرمى درآورد و داد به من. اما فكر مى‌‌كنم یك چاقو هم تو گیوه‌‌اش بود.
بعدازظهر آمدم تو خیابان؛ سر كوچه كاریابى. لكه‌‌هاى خون روى زمین معلوم بود. كفش و وسایل شخصى مردم پخش و پلا بود. یك باتوم هم دیدم كه سیم بكسل كلفتى در وسط داشت و پاره شده بود. از ترس دورش كردم كه سر وكله سربازها به خاطر آن پیدا نشود.
به چند تا ازشهدا هم اشاره كنم. كسى بود اهل زرهان اراك كه تو كوچه آبشار مغازه خواربارفروشى داشت. او را با تیر زدند و در فاصله هفت - هشت مترى خانه‌‌اش به زمین افتاد. زن وبچه‌‌اش از توى خانه او را دیدند. اما حكومت نظامى بود و كسى را نمى‌‌گذاشتند از خانه بیرون برود. آن پدر واهل خانواده‌‌اش با چند مترفاصله چند ساعت به هم خیره بودند تا این كه خواربارفروش شهید مى‌‌شود.
خانم «فاطمه صلواتى»- كه هنوز هم در قم است - تعریف مى‌‌كرد چند مجروح جلو در ما تو پیاده‌‌رو افتاده بودند و آب مى‌‌خواستند. هر چه به سربازها التماس كردم به آنان آب برسانم نگذاشتند. گفتم: «آب را خودت بگیر وبه مجروح بده!» نگرفتند. آن مجروحها همه شهید شدند.
از آن روز به بعد، شاید تا یك ماه مى‌‌آمدند و در خانه را مى‌‌زدند و مى‌‌گفتند كه كارد وچاقومان را مى‌‌خواهیم. آن پارچه بزرگ را مى‌‌آوردیم وباز مى‌‌كردیم وهر كس مال خودش را برمى‌‌داشت و مى‌‌برد. یك بار مردى آمد و در زد. چاقویش را مى‌‌خواست. گفت خودم جایى پنهانش كرده‌‌ام. رفت تو یكى از اتاقها كه پر از كتاب بود. از لاى كتابها نیم قمه‌‌اى بیرون كشید وتشكر كرد ورفت.
اسم كوچه ما را گذاشتند «كوچه قتلگاه» و از آن سال به بعد هر سال وقتى 15 خرداد مى‌‌رسید اهالى كوچه آش مى‌‌پختند و مردم از اطراف مى‌‌آمدند و آش نذرى كوچه را مى‌‌بردند.

 

 

 


نشریه کمان، شماره 20، ص 10
 
تعداد بازدید: 5083



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.