حجتالاسلام دكتر عبدالرحيم عقيقى بخشايشى سال 1322 ش، در روستاى بخشايش از توابع تبريز، متولد شد. پس از تحصيلات مقدماتى راهى تبريز شد و پنج سال در مدرسه طالبيه تبريز به تحصيل دروس ادبى و علوم عربى پرداخت. پس از آن به قم عزيمت كرد و در حوزه آنجا از محضر درس آقايان حاج شيخ احمد پايانى، حاج شيخ جعفر سبحانى، حاج ميرزا يداللّه دوزدوزانى، مكارم شيرازى و صائينى زنجانى بهره گرفت. دروس عاليه فلسفه و حكمت را نيز نزد اساتيد بزرگى همچون علامه حاجآقا مصطفى خمينى و آيتاللّه سلطانى آموخت. در اسفار از محضر علامه طباطبايى، اصول فقه از امام خمينى و خارج فقه از آيتاللّه گلپايگانى بهره جست. از درس اخلاق آيتاللّه ملاعلى معصومى همدانى نيز كسب فيض كرد. همزمان با تحصيلات حوزهاى، در رشته الهيات دانشگاه تهران نيز ادامه تحصيل داد و موفق به گرفتن دانشنامه ليسانس گرديد. او صاحب آثار متعدد علمى در زمينههاى علوم قرآنى، تاريخ و فلسفه است. عبدالرحیم عقیقی بخشایشی در روز هفدهم فروردین 1391 دار فانی را وداع گفتند.
آنچه در پيشرو داريد، حاصل مصاحبهاى است كه در تاريخ 14 تير 1372 در قم، با ايشان انجام گرفته است.
عوامل زيادى موجب به وجود آمدن حادثه 15 خرداد شد. مطالب زياد است و در فرصت محدود نمىتوان به همه مسائل پرداخت. آنچه از اينجانب برمىآيد، اين است كه حادثهاى را كه خود شاهد آن بودم، نقل كنم.
چند ماهى پس از فوت آيتاللّه بروجردى، دولت موقت تلاش مىكرد كه به نحوى حوزه علميه قم را برچيند يا مرجعيت را تغيير دهد. روى همين اصل، تلگراف تسليت [ به مناسبت فوت آيتاللّه بروجردى] به آيتاللّه حكيم زده شد. دستى در كار بود كه مىخواست حوزه را تعطيل كند، برنامههايى را مىخواستند اجرا كنند. در اين رابطه، مىبينيم كه دكتر امينى روى كار مىآيد. دكتر امينى با توجه به سابقه خانوادگى روحانى و با توجه به نوعى اعتبار مذهبى كه در محافل آن روز داشت، به نخستوزيرى انتخاب شد. شايد هم عوامل پشت پرده ديگرى هم بوده است كه ما اطلاع نداريم. از نخستين برنامههاى نخستوزير جديد، ايجاد تفاهم بين محافل مذهبى و دولت بود. به همين جهت برنامه ملاقات نخستوزير با مراجع قم تنظيم شد. من، آن موقع طلبهاى بودم كه در حدود دوسالونيم يا سه سال مىشد كه از تبريز به قم آمده بودم.
در سيزده رجب برابر با بيستم دى 1340 كه روز ولادت حضرت على ـ عليهالسلام ـ بود، نزديك ظهر كه از درس برمىگشتم، ديدم يك جمعيتى به طرف باغ قلعه مىروند. لباسهاى آنها و وضعيت ظاهرشان با مردم قم تفاوت داشت. كنجكاو شدم، پرسيدم: «اين آقايان كى هستند؟ دستجمعى كجا مىروند؟» گفتند: «نخستوزير است كه به منزل حاجآقا مىرود.» از روى كنجكاوى به اين فكر افتادم كه من هم همراه اينها بروم ببينم چه خبر است؟! چه صحبتهايى مىكنند؟! برايم جالب بود كه ببينم حضرت امام چه نوع برخوردى با نخستوزير مىكند ـ چون ما صبح زود خدمت ايشان رسيده بوديم و ايشان به مناسبت تولد حضرت امير (ع) با نُقل از طلاب پذيرايى كرده بودند ـ مىخواستم ببينم كه برخورد حاجآقا با نخستوزير همانند برخورد ايشان با طلاب است؟ همين مسئله باعث شد همراه اين جمع بروم تا ببينم كه دو شخصيت سياسى و روحانى چگونه با هم برخورد خواهند كرد. چون من در آن زمان در شرايطى نبودم كه از نظر مسائل سياسى يا اجتماعى، ذهنيت خاصى داشته باشم.
آنها حدود ده ـ يازده نفر بودند. جمعى هم از مسئولان شهر، از فرماندارى، رئيس سازمان امنيت كه شخصى بود به نام قلقسه، و برخى از متوليان آستانه همراه آنان بودند. آنها وقتى وارد شدند، من هم وارد حياط منزل حضرت امام ـ آن موقع حاجآقا مىگفتيم ـ شدم. حاجآقا در همان اتاقى كه صبح خدمت ايشان رسيده بوديم، نشسته بودند. اتاقى كه از نظر فرش بسيار ساده بود و مىتوان گفت محقر بود. باز همان نُقلها و پذيرايى بسيار ساده معمول بود.
نخستوزير وقتى كه وارد شد، يادم مىآيد كه حاجآقا، نيمخيز، نه تمام قد، با ايشان دست دادند. نخستوزير بغل دستِ حاجآقا نشست. بقيه افرادى كه همراه آمده بودند هم نشستند. دو دقيقه نگذشته بود كه حاجآقا پسنديده، اخوى بزرگ حاجآقا، وارد شدند. حاجآقا تمامقد بلند شدند و حاجآقا پسنديده را بين خودشان و نخستوزير جاى دادند و صحبتها شروع شد.
حاجآقا فرمودند: «حضرت على ـ عليهالسلام ـ مىفرمايد: «كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته.» هر انسانى مسئوليتى دارد و انسانها مسئول آفريده شدهاند. اين مسئوليت با توجه به شرايط زمانى و مكانى و نسبت به افراد فرق مىكند. مثلاً مسئوليت فرد عادى، با يك فرد عالم، مسئوليت يك فرد بازارى، با يك فرد نخستوزير، مساوى نيست. هركس كه مقام بالاترى دارد، مسئوليت بيشترى دارد. حالا كه شما نخستوزير هستيد، مسئوليت شما با يك فرد عادى مساوى نيست.
اين كشور، نخستوزيران فراوانى به خود ديده است. بعضى از اين نخستوزيرها خدمت كردند به مردم و در بين مردم، الآن هم حرمتى دارند، يك منزلتى دارند. بعضيها هم خيانت كردند. شما سعى كنيد از آن نخستوزيرهاى «ملعون» نباشيد؛ از نخستوزيرهاى «مرحوم» باشيد. من راجع به دولت و راجع به مسائل حوزه چند مطلبى داشتم، خواستههايى داشتم و نظرياتى داشتم. در زمان حيات آيتاللّه بروجردى پيشنهاداتم را به ايشان منتقل كردم؛ و نوشتم كه ايشان به دولت برساند؛ نمىدانم ايشان به دولت نرساندند يا ايشان به دولت رسانيدند، اما دولت عمل نكرد. و من از تقواى آيتاللّه بروجردى بعيد مىدانم كه يك مسائلى كه در رابطه با سرنوشت مسلمين بود، نرسانده باشند. تحقيقا ايشان رسانيدهاند، دولت بوده كه به اين درخواستها عمل نكرده. حالا شما به عنوان مسئول دولت آمدهايد از حوزه و از روحانيت نظر مىخواهيد راجع به اوضاع كشور! من چند مسئله مىگويم و جدّا مىخواهم كه به آنها عمل شود: اولين مسئله اينكه اين حوزه كه شما آمدهايد، طلاب و علما اينجا زندگى مىكنند، با حداقل [لوازم ]زندگى. آنها براى دين مردم و تربيت مردم فعاليت مىكنند تا كشور را از نظر معنوى، از نظر اخلاقى تربيت كنند. اينها در واقع خدمتگزاران بىمزد و مواجب كشور هستند. هيچ توقع و انتظارى هم از دولت ندارند. تنها خواست آنها اين است كه مورد اذيت واقع نشوند. اما آن چهار نكته اصلى كه مورد نظر بود: اول مسئله دانشگاههاست. من نمىدانم چه ارتباطى بين بىدينى و خلاف اخلاق با دانشگاهها وجود دارد؟ چه ارتباطى بين اين دو مسئله هست؟ آنها كه دانشگاه مىروند و از دانشگاهها فارغالتحصيل مىشوند، واقعا از نظر اخلاقى و دينى بسيار ضعيف هستند. واقعا ضد اخلاق و ضد دين مطرح مىشوند. چه ارتباطى بين اين مسئله هست، من هنوز پى نبردهام. ببينيد اين وضعيت از اساتيد اينها است؟ از محيط دانشگاه است؟ از وضعيت دولت است؟ بالاخره از هر منشأ هست، جلوگيرى كنيد. اين دانشگاه شوخى نيست. اگر كتابهايشان بدآموزى دارد، اگر معلمين آنها بدآموزى دارند، اگر محيط دانشگاه اين طورى است، بايد به اين جوانها رسيد. اينها سازندگان آينده كشور ما هستند.»
دكتر امينى برگشت و گفت: «تقصيرش با شماست. مسئوليت به عهده روحانيت است.»
آقا فرمود: «مگر روحانيت مىخواهد افراد بىدين بار بيايند؟ مخالف مسائل اخلاقى بار بيايند، ضداخلاق بار بيايند؟»
گفت: «نه! منظور من اين نيست. منظور من اين است كه در پديد آمدن اين مسئله، روحانيت مسئوليت دارد. وقتى اين روش جديد آموزشى وارد كشور ما شد، آن موقع در كشور ما جز روحانيان، افراد باسوادى وجود نداشتند. رشته تعليم و تربيت بسته به روحانيت بود. بعد از تأسيس دانشگاه و بعد از روى كار آمدن نظام تحصيلى جديد، روحانيان به جاى اينكه بيايند همكارى كنند و سرنخ را به دست بگيرند، رفتند در حوزهها و مساجد گوشهنشين شدند؛ و افراد غيرشايسته جايگاه اينها را گرفتند. من اعتراف مىكنم كه در بين استادان دانشگاه از هر صنفى وجود دارد حتى از گروهها و اقليتها و غيراقليتها. اين هم مسئوليتش به عهده آقايان روحانى است.»
من حقيقتا وقتى دكتر امينى ـ با آن لفظهايى كه به كار مىبرد ـ اين مطالب را مطرح مىكرد، فكر كردم لابد حاجآقا در جوابش يا درمىماند و يا يك جواب قاطع در مقابل چنين گفتهاى ارائه نخواهد كرد. نگران شدم. ولى ديدم امام فرمود: «آقا! مىدانيد آن موقع حكومت دست كى بود؟» دكتر امينى گفت: «مشخص است، تأسيس دانشگاه برمىگردد به سال 1313 كه حاكم مشخص بود؛ معيّن بود.» حاج آقا فرمود: «شما نمىتوانيد بگوييد، ولى من مىتوانم بگويم. آن موقع حكومت دست رضاخان بود. و مىدانيد كه رضاخان دستنشانده انگلستان بود. اجنبيها رضاخان را روى كار آورده بودند. شما آقاى امينى! مىفرماييد آقايان علما مىآمدند با فردى كه دستنشانده اجنبى بود همكارى مىكردند و دست به دست او مىدادند؟ نه! علما هرگز اين كار را نمىكردند و نمىكنند. آنها در انتظار اين بودند كه يا توان و امكاناتى به دست آورند تا خودشان حكومت را اداره كنند يا اگر چنين توانى نداشتند، در انتظار بنشينند؛ در خانهشان، در مساجد، در حوزهها و در جاهايى كه تماسى با حكومت نداشته باشند. بنابراين از روى حساب نمىتوانستند با حكومت دستنشانده اجنبى همكارى كنند.»
دكتر امينى گفت: «دولت در خدمت علماست. ما وظيفه داريم كه آقايان هرچه فرمودند اجرا كنيم. حالا، از جمعى از استادان درخواست شده است كه در كتابهاى درسى تجديدنظر كنند. در جمع استادان، بعضى از چهرههاى روحانى هم هستند، اينها مأمور شدهاند كه در اصلاح كتابهاى درسى گامى بردارند. به نظر حضرتعالى هم خواهد رسيد.» ظاهرا دكتر محمدجواد باهنر و آقاى بهشتى و آقايان ديگرى در آن موقع در آموزش و پرورش بودند.
بعد به مسئله دوم رسيدند. در مسئله دوم فرمودند: «خانواده، مبناى جامعه ماست. اگر خانوادهها ـ از نظر اخلاقى ـ متزلزل شوند، تمام جامعه ما متزلزل خواهد شد. در رابطه با مسائل خانواده، دو مسئله مطرح است: يكى مسائل بىبند و باريها و بعد اين ادعاى تساوى حقوق [زن و مرد]، و پارهاى از مسائلى كه امروز مطرح است.»
آن موقع در مجله زن روز، مسائلى را در رابطه با حقوق زن مطرح مىكردند كه متقابلاً استاد مطهرى هم در همان نشريه جواب اين مقالات را مىدادند. خلاصهاش همين كتاب حقوق زن در اسلام و ظاهرا بخشى از كتاب مسائل حجاب استاد مطهرى است. صحبت در همين حال و هوا بود. آقا فرمودند: «اينها چه مىگويند؟ اينها چه ادعايى دارند؟ اينها مگر ايرادى به اسلام دارند؟ اگر چنين است ما تكليفمان را روشن كنيم، تكليف آنها را هم روشن كنيم. اگر يك ضعفهايى هست، يا خلاف عدالتهايى از نظر اجرايى در كار هست، شما حلش كنيد تا كار به اين وضعيت نكشد.»
معاون مذهبى نخستوزير، شخصى بود به نام شريفالزمانى، گفت: «بله آقا! اينها تعداد انگشتشمارى از زنان هستند، اينها مشهور هستند، تعداد ايشان از تعداد انگشتان دست بيشتر نيست! بهچشم! ترتيبى داده مىشود.» بعد [حاجآقا] فرمودند: «رسيدگى به ازدواج و طلاق در محضرها هم لازم است. من به مسئولان امور اطلاع دادهام كه مسئله طلاق خيلى مهم است. شرايطى كه در ازدواج هست، خيلى سهل است، اما در رابطه با طلاق خيلى سخت گرفته نشده، در مسئله طلاق، بايد دو نفر شاهد عادل حضور داشته باشد؛ بعد نصيحتى صورت بگيرد. حتىالامكان سعى شود كانون گرم خانواده متلاشى نشود. ولى اين آقايان و محضريها براى اينكه به حق ثبت خودشان برسند، تا يك زنى مراجعه مىكند و از شوهرش شكايت مىكند، فورى كارى مىكنند كه طلاق صورت بگيرد؛ بىآنكه اين صيغه طلاق را پيش دو نفر عادل بخوانند. در نتيجه، آن خانم هم خيال مىكند طلاق گرفته، مىرود؛ در حالى كه طلاق نگرفته، در واقع امر مىرود و ازدواج مىكند، و اين پايه يك امر نامشروع قرار مىگيرد؛ و به اين ترتيب جامعه از نشر مسائل [خلاف] عفت، به اين روز مىافتد كه مىبينيد.»
مسئله ديگرى كه امام در اينجا مطرح فرمود، مسئله رسيدگى به امور مردم بود. مردم در ناراحتى بهسر مىبردند. آن سال، سال سختى بود. زمستان بسيار سردى داشت. معروف بود كه در همدان تعدادى از بىبضاعتها از سرما خشكيدند. امام فرمودند: «به وضع مردم برسيد. خانوادههاى گرفتار زيادى هستند، بايد با آنها كنار بياييد. به اينها كمك كنيد، نه اينكه هميشه به فكر خودتان باشيد.»
هنگام ظهر بود. نخستوزير مىخواست برود. امام تعارف كردند: «با نان و پنير طلبگى قناعت كنيد!» شريفالزمانى گفت: «منظور آقا اين است كه با علما هم غذا شويد تا ببينيد آقايان علما چه مىكشند!» بعد [نخستوزير] گفت: «نه! ما در سالاريه مهمان هستيم؛ اگر حضرتعالى هم افتخار دهيد، اتومبيل مىفرستيم، ناهار تشريف بياوريد.» آقا فرمودند: «نه! من معذور هستم، نمىتوانم.» نخستوزير رفت.
من به اين فكر افتادم مسائلى را كه در آن روز ديدم، به رشته تحرير درآورم. آن موقع، دو يا سه نشريه مذهبى در ايران منتشر مىشد. يكى روزنامه وظيفه با مديريت سيدمحمدباقر حجازى، و يكى هفتهنامه نداى حق با مديريت سيدحسن عدنانى؛ و يكى هم نشريه نور دانش بود ـ كه مذهبى بودنش چندان مشخص نبود ـ اين نشريه از طرف انجمن تبليغات اسلامى، به سرپرستى دكتر عطااللّه شهابپور، چاپ و منتشر مىشد. تنها نشريهاى كه احتمال مىدادم چنين مسائلى را چاپ كند، هفتهنامه نداى حق بود. من با زبان طلبگى و خيلى ساده، وقايع آن روز را نوشتم و براى نشريه فرستادم. آنها هم با سانسور پارهاى از مطالب ـ مطالب مربوط به رضاخان را سانسور كردند ـ بقيه را چاپ كردند. اين نشريه، چهارشنبهها منتشر مىشد.
روز جمعه در منزل نشسته بودم. ديدم كسى در زد و گفت: «حاجآقا صانعى شما را مىخواهد!» كت و شلوار پوشيدم و بيرون رفتم تا ببينم حاجآقا صانعى كيست و چه مىخواهد. ديدم حاجآقا صانعى، كه الآن مسئول بنياد 15 خرداد است، دَمِ مسجد حجتيه ـ يك حوض بزرگى بود ـ آنجا ايستاده است، و روزنامهاى هم در دست دارد. گفت: «حاجآقا بخشايشى شما هستيد؟» گفتم: «بله!» پرسيد: «آن مقاله را شما نوشتهايد؟» گفتم: «كدام مقاله؟» من هنوز مطلع نشده بودم كه مقاله چاپ شده است. گفت: «در همين روزنامهاى كه دستم هست.» گفتم: «اجازه بدهيد ببينم، بعد عرض مىكنم كه من نوشتهام يا ديگرى.» روزنامه را گرفتم، ديدم نوشته است: «متن گفتگوى نخستوزير با آيتاللّه خمينى در قم» بخشى از مطالب در صفحه اول نوشته شده بود، بقيه هم در صفحه چهارم. [آقاى صانعى] گفت: «حاجآقا شما را مىخواهد.» گفتم: «حاجآقا؟» گفت: «بله! حاجآقايى كه شما، مصاحبه و مطالبش را نوشتهايد.» به اتفاق آقاى صانعى راه افتادم. البته اين را هم بگويم كه در بين راه قدرى مضطرب بودم. نگران بودم از اينكه خداى ناكرده، احيانا مطالبى به قلم من جارى نشده باشد كه مورد نظر حضرت امام نبوده، يا درست منعكس نشده است؛ به هر جهت از اين دعوت نگران بودم.
به همراه حاجآقا صانعى رفتيم خدمت امام. يادم مىآيد كه ايشان، بر بالش تكيه داده بودند و جلوشان، روى كرسى، كتابى بود و مطالعه مىكردند. حال، كتاب فقهى، شرح لمعه يا مكاسب بود يادم نيست. يك كتاب چاپ سنگى قديمى بود. ما وارد شديم و سلام كرديم. سرشان را از روى كتاب برداشتند و يك نگاه خاصى به من كردند ـ قيافه و وضع طلبگى من مشخص نبود ـ فرمودند: «بنشينيد!» نشستم. فرمودند: «اين مقاله را شما نوشتهايد؟» گفتم: «بله! حقيقت مسئله اين است كه من در آن جلسه، تحتتأثير بيانات حضرتعالى قرار گرفتم. مطالب، بسيار اساسى و مهم بود. حيفم آمد ديگر مسلمانان از اين مطالب مطلع نشوند.» با دلهره و نگرانى منتظر بودم كه امام چه خواهند فرمود. فرمودند: «باركاللّه! خوب بود.» گفتم: «چرا حاجآقا؟» فرمودند: «اگر قبل از ارسال به روزنامه، پيش من مىآوردى، برخى از مطالب را حذف مىكردم، يك چيزهايى هم اضافه مىكردم؛ مقاله شُستهرُفتهاى مىشد، بهتر مىشد، ولى حالا كه فرستادهايد ديگر كار از كار گذشته، ديگر تمام شده.» عرض كردم: «به فكرم نرسيد. علاقهمند بودم هرچه زودتر، مردم اين مطالب را بشنوند و اطلاع حاصل كنند.» يادم مىآيد كه انعام مختصرى هم امام مرحمت فرمودند. بعد بيرون آمدم.
به تعبير برخى از نويسندگان، اين اولينبار بود كه نظريات سياسى امام در مقالهاى، در جامعه منعكس مىشد. البته نظرات سياسى امام منعكس شده بود، مخصوصا در آن نامهاى كه به علماى يزد نوشته بودند و موضعگيريهايى كه ايشان داشتند، ولى به صورت مقاله شايد اولينبار بود.
روزى كه دكتر امينى با امام ديدار كرد، قبلاً به ديدار ساير مراجع قم ـ از جمله آيتاللّه گلپايگانى و آيتاللّه مرعشى نجفى ـ رفته بود. امام آخرين كسى بود كه امينى با او ديدار كرد. من از گفتگوهاى بين دكتر امينى و ساير مراجع اطلاعى ندارم. دكتر امينى در دوران نخستوزيرىاش به كرات با مراجع ملاقات كرد. من خودم يكبار از آيتاللّهالعظمى نجفى شنيدم كه مىفرمود: «دكتر امينى آمده بود اينجا، و دو ـ سه ساعتى اينجا بود.» ظاهرا مىخواست برود جمكران.
دكتر امينى در اجراى اصلاحات ارضى و اصل چهار كه امريكا در نظر داشت در ايران اجرا كند، علما را مهمترين مانع تشخيص مىداد. او مأموريت داشت كه راه را براى مقاصد دولت هموار كند. روى اين حساب، رفت و آمدش به قم خيلى زياد بود. در گفتگوها و سخنرانىاش نسبت به جلب علاقه روحانيت و محافل مذهبى خيلى تلاش مىكرد. به تعبير من، او امام را تندروترين و يا تنها مانع موفقيت تلقى مىكرد. چنين بهنظر مىرسيد كه او مىخواست نظر امام را جلب كند.
امام در آن موقع، در جمع مراجع يك چهرهاى بودند كه مشخص بود، اما در جمع عامه، همسطح ديگر چهرههاى آن روز نبودند. ايشان در صدد هم نبودند كه خود را بشناسانند، از انتشار رساله مرجعيتشان، حتى عكسشان هم ـ بعد از فوت آيتاللّه بروجردى ـ اكيدا ممانعت كردند. حتى دقيقا به يادم مىآيد كه ايشان، تنها به درس مىرفتند و معمولاً تنها برمىگشتند. پياده مىرفتند و اگر افرادى مىخواستند دورشان را بگيرند، يا سؤالى بكنند، تا جواب مىدادند مىفرمودند: «ديگر فرمايشى نيست؟ بفرماييد». روى اين حساب من اينطور تلقى مىكنم كه با توجه به سوابق مذهبى خانوادگى دكتر امينى ـ و با توجه به اين كه ساير علما هم ايشان را پذيرفته بودند ـ و اميد به اين كه شايد ايشان بتواند يك كارهايى انجام بدهد، يا امام براى اين كه نظريات خود را منتقل بكنند ايشان را پذيرفته بودند.
از انتشار آن مقاله، با مراجعاتى كه در ان روزها شد متوجه شدم كه دولتيها بسيار ناراحت بودند. حتى در رابطه با موضوع محضرها، يكى از محضردارها مىخواست مرا به دادگاه بكشاند، كه شما چرا از قول امام به ما اهانت كرديد. اما بازتاب آن در حوزه اين بود كه بعضى از آقايان مىگفتند: «خوب شد شما اين مطلب را منعكس كرديد». وابستگان برخى از مراجع هم مىگفتند: «شما چرا اين مطالب را نوشتهايد؟ ترويج نظرات شخصى يا شخصيتى كردهايد.» از اينگونه مسايل ان موقع مطرح مىشد. اما با توجه به اينكه در آن روز من چهره مشخصى نبودم، يا يك نويسنده مشهورى نبودم زياد برخورد و مراجعهاى نداشتم.
در دهه چهل در سالهاى 1340 و 1341 در اوايل ايام طلبگىام به همدان مىرفتم. تازه مىخواستم منبر بروم. آيتاللّهالعظمى آخوند ملاعلى همدانى (معصومى همدانى) آنجا تشريف داشتند. از طلاب و علما پذيرايى مىكردند؛ صحبت مىكردند. من آن موقع با معرفى آيتاللّه آخوند، در اطراف همدان ـ كبودرآهنگ، حصار و ديگر آباديها ـ منبر مىرفتم. در اين گير و دار، اعلاميههاى انجمنهاى ايالتى و ولايتى و پس از آن اعلاميههاى مربوط به لوايح ششگانه از طرف امام و اغلب مراجع صادر شد. اعلاميههاى امام لحن خاصى داشت، جهتگيرى ويژهاى داشت. روى اين حساب به تعبير آن روز، بسيار كوبنده و تند بود. بين امام و آيتاللّه آخوند كه مىدانيد از همدورههاى حاجآقا و گويا هممباحثه ايشان در زمان آيتاللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى بودند، علاقه خاصى وجود داشت. هر موقع من از قم به همدان مىرفتم، آيتاللّه آخوند عادت داشت بپرسد: «حال آقايان چطور بود؟ علما چهكار مىكردند؟ چه درسى مىگفتند؟ مباحث آنها به كجا رسيده بود؟ درس كداميك شلوغتر است؟»
وقتى هم كه مىخواستم از همدان به قم برگردم، مىفرمود: «به آقايان، تكتك، نيابت داريد از قول من سلام برسانيد. ولى وقتى خدمت حاجآقا روحاللّه رسيديد از قول من بعد از سلام يك جملهاى هم بگوييد.» گفتم: «آن جمله چيست؟» فرمود كه به حاجآقا بگوييد آخوند سلام رساند و گفت: «ابوذر يك كمى آرام! ابوذر آرامتر!»
آن زمان حضرت امام در مسجد اعظم قم تدريس مىفرمودند. همانجا خدمت ايشان رسيدم. گفتم: «من از همدان مىآيم و حاجآقا آخوند همدانى خدمت حضرتعالى سلام رساندند و ضمنا به من فرمودند جملهاى را خدمت حضرتعالى عرض كنم.» فرمودند: «ايشان چه فرمودند؟» گفتم: «ايشان فرمودند وقتى خدمت حاجآقا رسيديد و سلام گفتيد، به او بگوييد: «ابوذر، يك كمى آرام!» تبسمى كردند و فرمودند: «شما به همدان برمىگرديد؟» گفتم: «بله! برمىگردم.» فرمودند: «وقتى خدمت آقاى آخوند رسيديد، از قول من سلام برسانيد، ضمنا بگوييد، سلمان، يك كمى حركت!»
آقاى آخوند همدانى امام را به عنوان نمونه زهد و يك انسان زاهد مىشناختند. هميشه مىفرمودند: «حاجآقا فرد زاهد و وارستهاى است. اميد ما و اميد حوزه هستند.»
روزى، آقاى آخوند به من فرمودند: «شما كه به كتاب و نوشتن علاقه داريد، برداريد اين كتاب اسرارالصلاة حاجآقا ميرزا آقا ملكى را ترجمه كنيد.» گفتم: «آقا! من قلمم در آن حد نيست. وانگهى بعد از نوشتن و ترجمه، چاپ بشود يا نشود!»
حاجآقا آخوند فرمودند: «من سعى مىكنم وسايل چاپ را فراهم كنم.» به هر حال ترديد كردم و كتاب چاپ نشد. در همان روزها ايشان دو كتاب به من نشان دادند و فرمودند: «اين دو تا كتاب، در همين سياقى هست كه حاجآقا ميرزا آقا نوشتهاند.» كتابها را ديدم. با خط خيلى خوب و زيبا نوشته شده بود، اما مؤلف سرآغاز و خاتمه كتاب مشخص نبود. پس از سالها، حاجآقا سيدعبدالمجيد زمانى در مسجد مهديه تهران به من فرمود: «در خدمت حضرت امام بوديم. جامعه روحانيت پيشنهاد كردند كه آقا اجازه فرمايند كتابهايشان را با يك سبك خاصى چاپ و منتشر كنيم. امام با تواضعى كه داشتند، فرمودند كه من كتابى ندارم كه به درد مردم بخورد، به درد عامه مردم بخورد. اگر كتابى باشد كه به درد عامه بخورد و قابل فهم عامه باشد، كتاب اربعين است؛ كه آن را هم نمىدانم آن موقع كه به منزل من ريختند، از بين بردند يا به آيتاللّه آخوند همدانى دادم.» آن موقع آيتاللّه آخوند از دنيا رفته بود. اين مسئله برمىگردد به هفت ـ هشت يا حتى نُه سال پيش. من يك مرتبه در ذهنم تداعى شد كه نكند آن كتابهايى كه آيتاللّه آخوند به من نشان دادند، كتابهاى حضرت امام باشد. در همان لحظه از محضر آقاى زمانى مرخص شدم. رفتم منزل پسر بزرگ آيتاللّه آخوند همدانى كه آن موقع در تهران مىنشستند و گفتم يك چنين صحبتى بين آقايان اساتيد جامعه روحانيت با حضرت امام شده است؛ و امام هم چنين جملهاى فرمودهاند كه كتابهايم احتمالاً نزد آيتاللّه آخوند باشد، احتمال هم دارد كه از بين رفته باشد. آقاى معصومى گفتند: «بله! اتفاقا سه تا از كتابهاى حضرت امام پيش ما هست. اينها را فرستاده بودند خدمت آقاى آخوند براى اظهارنظر. آقاى آخوند هم خيلى سفارش مىكرد كه مواظب اين كتابها باشيد. من هم اين كتابها را در جاى مخصوصى نگه مىداشتم.» گفتم: «امكان دارد من اين كتابها را ببينم؟» ايشان از يك قفسه مخصوص، كتابها را آوردند و به من نشان دادند. ديدم سه كتاب: اسرارالصلوة، اربعين و مصباحالهدايه است. گفتم: «اجازه هست من اينها را بردارم و به آقاى زمانى نشان بدهم؟» گفت: «مانعى ندارد.» كتابها را آوردم مهديه و به آقاى زمانى نشان دادم. ايشان خيلى خوشحال شد. پيشنهاد كرد كه در مقابل اين كتابها هرچه ورثه آقاى آخوند بخواهند، به آنها بدهيم و كتابها را نگه داريم. گفتم: «اجازه ندارم بايد اينها را به خودشان برگردانم.» وقتى كتابها را دوباره بردم نزد آقاى معصومى، ايشان گفت: «اگر يك مؤسسه عامالمنفعه اين كتابها را چاپ و منتشر كند، ما در اختيارشان قرار مىدهيم. حيف است كه اين كتابها همينطور بماند. اى كاش چاپ شود!» كتاب مهمى كه به درد عامه مردم مىخورد، اربعين حضرت امام بود. كتاب اربعين حدود نيم قرن پيش نوشته شده، در 1359 ق و به خط حضرت امام هم نوشته شده است. من اين كتابها را آوردم به سازمان تبليغات اسلامى خدمت آقاى جنتى، آن موقع آقاى شرعى هم در سازمان تبليغات اسلامى بود. خيلى خوشحال شدند. آقاى جنتى به من فرمود: «حالا كه اين زحمت را كشيديد، اين كتاب را هم آماده چاپ كنيد.» من قراردادى با سازمان تبليغات اسلامى بستم كه در طول هفت ماه كتاب را آماده چاپ بكنم. كارى كه به من محول شد، استخراج منابع روايات، روايات، منابع عرفانى و همچنين آياتى كه در اين كتاب آمده به اضافه فهرست آيات و تنظيم عنوانهاى كتاب و سرفصلها بود. آن موقع، مجلهاى از طرف سازمان تبليغات اسلامى منتشر مىشد به نام اعتصام. اين مجله ماهنامه بود. چهل حديث حضرت امام، در آن مجله چاپ شد. مجله قبل از چاپ اين كتاب حالت تعطيلى و ركود داشت. نقل مىكردند كه پس از درج اين احاديث امام تا حدى رونق گرفت و تيراژ آن بالا رفت. پس از 7 ماه كتاب آماده چاپ شد. حدود هزار منبع را در رابطه با اصلاح احاديث و ساير مراحل كار ملاحظه كردم. چنين در قراردادمان درج شده بود كه نامى از اينجانب نباشد، همانطور هم عمل شد. بعدها نمىدانم به چه مناسبت، كتاب از قزوين سردرآورد و يكى از ناشران قزوين، كتاب را با اين كيفيت چاپ كرد. تا اينكه اخيرا ديدم مركز نشر آثار حضرت امام كتاب را به شكل آبرومندانهترى چاپ كرده است. مىتوان گفت مطرح شدن كتاب چهل حديث (اربعين) يكى از بركات وجودى آن عالم ربانى، آيتاللّه آخوند همدانى، بود.
سفر شاه به قم، قبل از انجام رفراندوم يك حركت بىمعنايى بود. شاه با توجه به سرمايهگزاريهايى كه انجام داده بود، انتظار داشت كه حوزه از او استقبال كند. مردم هم از رويه گذشتهشان دست بكشند و به طرف شاه بروند. ولى برخلاف انتظار او و علىرغم تهديدهايى كه قبل از اين سفر صورت پذيرفته بود، از هشت ـ نُه هزار نفرى كه در آن زمان معروف بود كه تعداد طلاب اينقدر است، در ميان استقبالكنندگان حتى يك معمم ديده نشد. با اينكه در بين روحانيان هم در آن موقع افراد نابابى بودند كه از اين لباس سوءاستفاده مىكردند، اما آنها هم از ترس خشم و غضب ملت و از آن فضايى كه به وجود آمده بود، به خود اجازه ندادند كه در چنين جمع و جوّى حضور پيدا كنند. به همين خاطر اين خود يك جواب دندانشكنى بود از طرف ملت متدين به شاه. به هر حال، شاه ناراحت و خشمگين به پايتخت برگشت و آن ياوهگوييها را در رابطه با روحانيت و مرجعيت اظهار كرد. البته او سفر ديگرى هم به همدان داشت و در آنجا هم اظهارات مضحكى كرده بود. مثلاً گفته بود كه هر كدام از اين آقايان پول گرفتهاند، از عبدالناصر يا ديگرى. مبلغى گفته بود كه بسيار خندهدار بود، مثلاً پنج تومان يا بيست و پنج ريال گرفتهاند، يك چنين چيزى.
بعدازظهر روز دوم فروردين [1342 ش]، از طرف حضرت آيتاللّه گلپايگانى به مناسبت شهادت امام جعفر صادق (ع) مجلسى برگزار شده بود. پس از ذكر مصيبت حضرت امام صادق (ع)، حاجآقا مرتضى انصارى بالاى منبر رفت و مشغول صحبت شد. در وسط صحبت ايشان سر و صدايى شنيده شد ـ در آن روزها عدهاى از محافل مذهبى ديده مىشدند كه چهره مذهبى نداشتند و مشخص بود كه براى خرابكارى در ميان مذهبيها رخنه كردهاند ـ مردم سعى كردند سر و صدا را خاموش كنند. آقاى انصارى وقتى مىخواست به مسائل روز بهپردازد، يك مرتبه ديدم يكى از ميان اين جمع بلند شد و گفت: «روح رضاشاه را با صلوات ياد كنيد!» بعد يك صلوات از ميان آن جمع محدود كه در وسط حياط و كنار حوض ايستاده بودند، بلند شد. جماعت متوجه شدند و خواستند كه اينها را خاموش كنند. بعد اينها بلند شدند و يك وضعيت شلوغى را پديد آوردند و به طرف منبر حركت كردند. سر و صدا به حدى بود كه ديگر حاجآقا انصارى نتوانست منبر را ادامه دهد. بعد، اينها شروع كردند به زدن اطرافيان خودشان. بعضى از زائران كه آمده بودند در مجلس، شروع كردند به بيرون رفتن از راهروها. صداى شليك تيرى آمد؛ معلوم نشد از داخل بود يا از خارج. بعد از شليك، مردم پراكنده شدند. من جزء افرادى بودم كه حدود سه ربع بعد از حادثه از مدرسه بيرون رفتم. بعد معلوم شد كه بعد از خروج ما تعدادى از مردم مجروح شدهاند. يك عده از پشتبام به علت فشار، خودشان را به رودخانه انداخته بودند. حادثه پرت شدن سيديونس رودبارى از بام در همان روز اتفاق افتاد. جمع ديگرى هم كشته شدند كه تعداد آنها مشخص نشد، چون بيرون تحت كنترل مأموران بود.
من از آنجا آمدم به مدرسه حجتيه ـ منزل ما در مدرسه حجتيه بود ـ ديدم بعضى از رفقاى ما مجروح شدهاند، دو نفر از آقايان پايشان جراحت برداشته بود. اينها را برداشتيم و برديم بيمارستان. در بيمارستان فاطميه مجروحان را نپذيرفتند و گفتند: «قدغن است! ما نمىتوانيم مجروحان را بپذيريم.» پزشكى كه مسئول بيمارستان بود، با من آشنايى داشت. توسط او مجروحان را تحت اين عنوان كه مجروحان معمولى هستند، در بيمارستان بسترى كرديم. بعد به بيت امام جريان را اطلاع داديم.
بازتاب مسئله آنطور كه يادم هست، بسيار وسيع بود. مخصوصا خود امام از اين حادثه خيلى بهره تبليغى گرفتند.
مردم ايران به مراكز دينى و علمى علاقه و محبت دارند. بويژه به طلاب و علما كه در رشته علوم اسلامى كار مىكنند و زحمت مىكشند؛ اينها نوعى همبستگى با مردم دارند و مردم قلبا به اينها نوعى علاقه دارند. وقتى اين خبر منعكس شد كه دانشگاه امام صادق (ع) و حوزه علميه قم و مدرسه فيضيه كه مهد پرورش طلاب و علماى آينده است، مورد اهانت و تجاوز قرار گرفته است، مخصوصا بعد از آن بياناتى كه امام پس از اين قضيه فرمودند و آن اعلاميههايى كه دادند و اينكه: «كودكان شش ساله چه كارى با حكومت داشتند و يا اين جوانان هفده ـ هجده ساله چه كارى با حكومت داشتند؟ از اين عملشان برداشت مىشود كه اينها با اساس دين مخالفت دارند، با اساس مذهب مخالفت دارند.» در مردم بسيار اثر كرد. تا مدتى خونهايى كه به ديوار مدرسه فيضيه پاشيده شده بود، عمامههايى كه بر زمين افتاده بود و كفشهايى كه به جا مانده بود، در معرض ديد مردم قرار داشت. و اين باعث خشم و غضب مردم شد؛ به حدى كه گمان مىكنم مهمترين عامل واژگونى رژيم شاه و برانداختن رژيم پهلوى، همين حادثه مدرسه فيضيه بود. حادثه فيضيه هم جنبه عاطفى داشت هم جنبه عقلانى و منطقى. مردم مىگفتند: «طلاب چه گناهى دارند؟ سيديونس رودبارى شانزده ـ هفده ساله چه كارى با حكومت داشت؟ اينها كه حمله كردهاند به مدرسه فيضيه، معلوم است كه مىخواهند اساس شريعت در اين مملكت نباشد. اساس دين نباشد. مملكت اسلامى باشد و مربّى دينى و روحانى نداشته باشد؟ به قول امام مگر مىشود بيمارستانى باشد، ولى دكترى وجود نداشته باشد؟»
عامل مهم وسعت بازتاب قضيه، موقعيت زمانى و مكانى بود. موقعيت مكانى، فيضيه و موقعيت زمانى فروردين ماه بود. ايام تعطيلات عيد بود. طبق سنتهاى گذشته، مردم ايران روزهاى اول سال را در حرمهاى ائمه اطهار (ع) و يا حرمهاى خاندان آن بزرگواران حضور دارند. روى همين عقيده، زائران حرمِ حضرت معصومه (س) در ايام عيد تعدادشان زياد است. اينها هم منظرهها را ديده بودند، صحنهها را ديده بودند. هر كدام از نقطهاى آمده بودند، از شهرى، آبادىاى، جايى. اينها ديده بودند و رفته بودند و تعريف كرده بودند.
روز 15 خرداد يا فرداى آن روز در تهران بودم. جمعيتى به رهبرى شعبان بىمخ در حالى كه چوبدستى در دست داشتند، در خيابانهاى ناصرخسرو و بوذرجمهرى و طرفهاى بازار، به نفع شاه تظاهرات مىكردند. مدرسهاى در اول خيابان بوذرجمهرى بود به نام مدرسه ميرزا هاشم؛ مدرسه قديمى و متروكهاى بود. آن روز به ديدن يكى از آقايان در اين مدرسه رفته بودم. وقتى از آنجا مىخواستم بروم به مدرسه مروى، مرا گرفتند ـ همان دستهاى كه به نفع شاه تظاهرات مىكرد ـ يكى از اينها به من حمله كرد و دو يا سه چوب به من زد. من گفتم: «آقا، من اطلاعى از قضايا ندارم و مسافر هستم!» مرا راهنمايى كردند و بردند به مدرسه مروى. دو روز در مدرسه مروى ماندم تا اين تظاهرات خيابانى كه شعبان بىمُخ و دار و دسته شاه راه انداخته بودند، تمام شد و توانستم از مدرسه بيرون بيايم.
پس از دستگيرى امام، برخى از علما به تهران مهاجرت كردند. برخى هم در باغ ملك شهررى سكونت اختيار كردند. آيتاللّه ميلانى از مشهد، آيتاللّه سيدعلى بهبهانى از اهواز و آخوند همدانى از همدان آمده بودند. هر كدام در نقطهاى متمركز بودند. مردم مىرفتند به ملاقاتشان و اعلاميهها پخش مىشد. مردم در آن موقع به فكر علما، به فكر جان آنها و به فكر آينده اسلام و مسلمين بودند. هرچند كه طلاب و علما از طرف رژيم در عذاب بودند و مورد اهانت قرار مىگرفتند، ولى حداكثر محبت و علاقه را از مردم مىديدند. مردم به آنها محبت مىكردند، كمك مىكردند و حاضر بودند هر نوع همراهى با علما و طلاب بكنند.
امام در مسجد اعظم قم سخنرانى كوبندهاى عليه امريكا و عليه كاپيتولاسيون ايراد كردند. سخنرانى بسيار مهمى بود. در آخر سخنرانى ايشان خسته شدند و فرمودند تا كس ديگرى بيايد و دعا كند. البته به عنوان جلسه درس بود، ولى ايشان اين صحبتها را كردند. نوار سخنرانى ايشان را من داشتم و اولينبار ـ پس از بازگشت حضرت امام در دوازده بهمن [1357] ـ خودم متن آن را پياده كردم كه در روزنامه اطلاعات چاپ شد.
پس از آنكه رژيم تحت فشار افكار عمومى؛ امام را بعد از وقايع 15 خرداد آزاد كرد، ايشان را به قيطريه بردند. من آن موقع در دانشكده الهيات دانشجو بودم. هم به قم مىرفتم و هم به دانشكده. در آن ايام با شيخ حسين لنكرانى ارتباط داشتم. او با مسائل تاريخى و سياسى معاصر آشنا بود. از دوران دكتر مصدق و آيتاللّه كاشانى سخن مىگفت. من هم به تاريخ علاقه داشتم و همين موضوع موجب ارتباط ما شده بود. شايع بود كه ايشان در مسائل سياسى، گاهى طرف مشورت بعضى از علما هم قرار مىگرفت. در آن روزهايى كه امام در قيطريه بودند ـ ظاهرا روز دوم آزادى ايشان بود ـ من رفته بودم ديدن حضرت امام. صف طولانى بود، افراد يكىيكى مىرفتند خدمت حضرت امام زيارت مىكردند و بيرون مىآمدند. من هم در اين جمع بودم. وقتى خدمت امام رسيدم، دست ايشان را بوسيدم و عرض كردم: «نزد آقاى لنكرانى بودم. ايشان هم سلام داشتند.» امام فرمودند: «شما هرچه زودتر ايشان را پيدا كنيد و بفرستيد اينجا و بگوييد كه شما را مىخواهند. ايشان هر كجا كه باشند، وقتى دسترسى پيدا كرديد، به او بگوييد بيايد پيش من.» وقتى از محضرشان مرخص شدم، رفتم و به اطلاع آقاى لنكرانى رساندم. منزل ايشان در محله سنگلج بود. آنجا يك خانه قديمى و مخروبهاى داشت. ايشان يك آدم باتجربهاى بود. در عين كهولت و با اينكه پيرمرد بود، هركجا مىرفت اسلحه به كمر مىبست. معمولاً مسلح بود. به حضرت امام خيلى علاقه داشت و مواضع ايشان را تأييد مىكرد. وقتى پيغام امام را به ايشان دادم، خيلى خوشحال شد. حال، نمىدانم كه بعدا رفت يا نرفت، ديگر اطلاعى ندارم.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 5216