آقایان اکبر و حسن لهراسبی، از اهالی محله مسجد گنج شیراز هستند. اکبر لهراسبی متولد 1342 و حسن لهراسبی متولد 1325 شمسی است. این دو برادر از نزدیک شاهد نحوه دستگیری آیت الله دستغیب در خرداد 1342 بودند. خاطرات این دو برادر که هر دو از اهالی و فعالان مسجد گنج شیراز هستند، نکات ظریف و جالب توجهی از آن روزها و خصوصا خشونت های عوامل شاه در دستگیری آیت الله دستغیب، در اختیار ما قرار می دهند. این مصاحبه ها در سال 1372 انجام شده اند.
در ابتدا پای خاطرات آقای اکبر لهراسبی می نشینیم:
من خودم از راديو، خبر دستگيرى حضرت امام را شنيدم، بعد به كوچه آمديم عدهى زيادى به منزل آيتاللّه دستغيب آمده، از ايشان جريان را سئوال مىكردند، كه تكليف را معين كنند، چه بكنيم كه حضرت امام را دستگير كردند؟ بعد مردم به مسجد جامع دعوت شدند و در آنجا آيتاللّه دستغيب، سخنرانى مفصلى كردند. بعد به مسجد گنج برگشتند آنجا هم حجت الاسلام سید منیرالدین حسینی، پسر مرحوم سيدنورالدين و مرحوم حجت الاسلام سید محمدرضا ساجدى نطق مفصلى كرده گفتند كه چون ما امشب از هيئت حاكمه مطمئن نيستيم، لذا در پشت منزل آيتاللّه دستغيب تا صبح بيتوته مىكنيم. بعدا دوستان ايشان آمدند و كوچه را فرش كردند، مقدارى غذا آوردند و گفتند امشب آقا را تنها نمىگذاريم، در ضمن از آن طرف هم كه منزل آيتاللّه محلاتى بود، ايشان هم آمادگى داشتند. خلاصه اينها سرتاسر كوچه را فرش كرده بودند، حدود ساعت 2 بود كه ما ديديم سر و صدايى بلند شد، سراسيمه از خواب بلند شديم، مأموران حمله كردند، مرتب به در خانه مرحوم دستغيب لگد مىزدند، بعد از مدتى به پشت در منزل آمده، ديديم كه اينها بد ميگويند و فحاشى مىكنند، مدتى بعد سر و صداها خوابيد. درهاى خانهها باز شد و مردم به كوچه آمدند، ديگر نزديك صبح بود، يك مقدارى ايستادند، با هم صحبت كردند و گفتند كه نمىدانيم به سر آقا چه آمده؟ مردم به منازلشان رفتند، تا فردا عصر همينطور منازل تحتنظر بود و مأمور گذاشته بودند، بعد آمديم مسجد و زيلوهايى را كه خونى شده بود، شستيم..
اما حسین لهراسبی، فضای مسجد گنج و محله مسجد را در روز دستگیری آیت الله دستغیب اینگونه توصیف می کند
منزل ما در نزديكى منزل آيتاللّه دستغيب بود، روز 15 خرداد 1342 حدود ساعت 4 بود كه از زير بازارچه، رد مىشديم، همينطور كه راديو برنامهى عادى خودش را داشت پخش مىكرد، گفت: «توجه كنيد، آيتاللّه خمينى صبح امروز به وسيلهى اصلاحطلبان دستگير و به تهران منتقل گرديد.» حقير به منزل آيتاللّه دستغيب آمده، جريان را گفتم. ايشان گفتند: «گمان نكنم چنين جريانى باشد» دفعات بعد كه راديو اين خبر را تكرار كرد، من خدمت ايشان رسيدم، متوجه شدند و افراد آمدند و ايشان را همان شب به مسجد جامع دعوت كردند. پس از سخنرانى، آيتاللّه دستغيب، در معيّت اصحاب و رفقايشان به منزل رفتند، رفقا، اهل هيئت و مردم محل مسجد گنج جمع شدند، بنده در كوچه كنار منزل آقاى دستغيب با چند نفر از رفقا بوديم، حدود ساعت 30 /2 بعد از نيمه شب، يك سرهنگ با اسلحه كلت كه دستش بود، جلو منزل آقاى دستغيب آمده، تأكيد مىكرد كه من با كسى كارى ندارم و به دنبال سيد دستغيب آمدم. بعد از آنكه زد و خورد شد، ما موفق به رفتن در منزل آيتاللّه دستغيب نشديم و به مسجد گنج رفتيم، عدهاى از افراد روى پشتبام مسجد رفتند آن موقع به اين صورت نبود. بعد ترميم شد، يعنى بام صاف بود. سربازها از سرهنگ پرسيدند: «با اين افرادىكه روى بام هستند چه كار كنيم؟» او هم با صداى رسا و بلند گفت: «تمام را پايين بريزيد.» آنها را از پشتبام، ريختند پايين. دست و پاى عده زيادى شكست و خيليها كنار شبستان ناله مىكردند، ولى كسى به آنها توجه نمىكرد. حدود يكى دو ساعت بود كه كماندوها مردم را مىزدند حتى در خود مسجد، مردم را مىزدند. پس از آنكه ارتش رفت، كماندوها و مأموران شهربانى آمدند، چند نفر از مأموران به قرآن جسارت كردند، شيشههاى مسجد را شكستند و گفتند: «آقاى دستغيب كجا هست كه با صحبتهايش شما را تحريك كرده ، شما ضدشاه و دولت هستيد» دوباره به يك سمت حمله كرده، به شدت مردم را زدند. در فضاى مسجد تقريبا هفتاد، هشتاد نفر مجروح پا شكسته و كتك خورده افتاده بودند. يادم هست كه يكى از رفقا را از بالاى بام پرت كردند و پايش شكست، به طورى كه نمىتوانست راه برود، او را در صحن شبستان كشاندند، وقتى كه يكى از مأموران شروع كرد به توهين كردن به امام خمينى و افرادى كه پيرو ايشان هستند، اين فرد در همان حالى كه بود، به مأموران پرخاش كرد و با تمام قدرت به آنها اعتراض كرد و حرف آنها را به خودشان برگرداند، باز اينها به او حمله كردند و او را زدند.
حدود 6 يا 7 نفر از مجروحان را به بيمارستان انتقال دادند، البته به بيمارستان سعدى – دکترفقیهی فعلی - و آنجا، گويا زيرنظر ساواك و اطلاعات شهربانى بود. بعد هم آنها را به زندان بردند، افرادى مثل ما را هم استنطاق كردند. رئيس اغتشاشات آمد و سؤال كرد: «شما براى چه بيرون آمده بوديد؟» گفتيم: «همه بيرون بودند، ما هم آمده بوديم.» البته متوجه شد كه هدف ما از بيرون آمدن چه بوده است؟ از ما تعهد گرفتند، حدود چهل، پنجاه نفرى بوديم. كاغذى گرفتند و گفتند به منزل برويد، ما آمديم در كوچه ايستاديم. جلوى منزل، اهل خانه ناراحت بودند، گفتم كه طورى نشده است، چيزى طول نكشيد، شايد قريب به 1 ساعت كه كماندوها صدايى درآوردند، صداى حمله مخصوصى داشتند، اولين جايى هم كه حمله كردند، پس از منزل شهيد دستغيب، به منزل ما آمدند، چون حدس مىزدند كه آقاى دستغيب آنجا است.
جليل عرفانمنش، خاطرات پانزده خرداد؛ شیراز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 4626