حجتالاسلام والمسلمين عبدالرحمن واثقى بخشايشى سال 1314 ش، در يكى از بخشهاى آذربايجان شرقى ـ بخشايش ـ متولد شد. در سن دهسالگى به همراه پدر به تبريز عزيمت كرد و در آن شهر ساكن گرديد. پس از تحصيل مقدمات عربى در مدرسه طالبيه تبريز، به حوزه علميه قم رفت و در محضر اساتيدى همچون آيتاللّه مشكينى، آيتاللّه مكارم شيرازى و آيتاللّه سبحانى به فراگرفتن متن فقه و اصول مشغول شد. در 1340 ش، پس از رحلت آيتاللّهالعظمى بروجردى به تبريز مراجعت كرد و به تبليغ و مبارزه پرداخت. در 1342 ش، ساواك او را دستگير كرد و مدت سه ماه در زندان بهسر برد. حجت السلام والمسلمین عبدالرحمن واثقی بخشایشی از سال 1348 به بعد در تهران سکونت داشته و امام جماعت یکی از مساجد غرب تهران را بر عهده گرفت.
آنچه مىخوانيد، حاصل گفتگويى است كه در تاريخ 14 تير 1372 در منزل ايشان صورت گرفته است.
حوزه علميه بعد از فوت آقاى بروجردى
بعد از فوت آيتاللّه بروجردى، در حوزه علميه قم و در سطح ايران، اوضاع طورى شد كه دولت خيال مىكرد، در نبود ايشان شيعيان پناهگاهى ندارند و روحانيت براى مقابله با رژيم شاه و ايستادگى در برابر سلطنت، ناتوان است. به اين ترتيب بعد از فوت آقاى بروجردى، رژيم تصميم گرفت با استفاده از اين فرصت، نقشههايش را اجرا كند. غافل از اينكه هنوز چندين نفر از علما و مراجع در حوزه علميه قم هستند؛ بويژه حضرت امام كه اكثر علماى حوزه علميه همپاى درس ايشان بودند؛ و همين آقايان بودند كه دقتنظر امام را براى ما بازگو مىكردند و عظمت و شخصيت امام در حوزه و سطح ايران روزبهروز بيشتر آشكار مىشد. بعد از آن، فضلا و علما تصميم گرفتند كه راجع به امام بهخصوص براى طلاب بحث كنند و همين كار را هم كردند. البته چون استفاده از محضر امام منحصر به فردى خاص نبود، ديگر مجتهدان نيز پاى بحث ايشان مىنشستند و كمكم حضرت امام شهرت خاصى پيدا كردند.
دولت بعد از فوت آيتاللّه بروجردى، شروع كرد به دامن زدن به مسائل ضدمذهبى و ضد دينى؛ مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى پيش آمد و رژيم سوگند به كتاب آسمانى را جايگزين سوگند به قرآن كرد و شرايط ذكوريت را براى انتخابكنندگان و انتخابشوندگان برداشت. البته اينها همگى بهانهاى براى مقابله با اسلام و مذهب بود. براى همين، علما و خصوصا امام ساكت ننشستند و شروع كردند به تلگراف زدن به دولت. در آن زمان علم نخستوزير بود و علما گاهى به او تلگراف مىزدند، گاهى هم به شاه؛ چون شاه مىگفت: «من دستور دادهام كه دولت رسيدگى كند.»
تفاوت مواضع امام با آقاى شريعتمدارى
امام با قاطعيت كامل وارد مبارزه شدند و سازش نداشتند. ايشان فقط پياده شدن اسلام را مىخواستند. البته همه علما خواستار اين مسئله بودند، ولى امام با صراحت كامل مبارزه را شروع كردند. در بين مراجع و مجتهدان آن زمان كه درگير مبارزه بودند، رهبرى اصلى قيام در شخص امام تمركز يافته بود. اين را البته همه مىدانند؛ چرا كه مبارزه امام غير از مبارزه ديگران بود؛ و امام شخص شاه را هدف قرار داده بودند و ديگران خطابشان فقط به هيئت حاكمه و دولت وقت بود. از طرفى مردم بهخوبى مىديدند آن كسى كه به آنها ظلم كرده شخص شاه است و او را دشمن اسلام و مسلمين مىدانستند و دولت در اين ميان كارهاى به حساب نمىآمد. به اين ترتيب، چون امام شخص شاه را هدف قرار داده بودند، قهرا مردم قاطعيت رهبرى را در وجود امام احساس مىكردند و ايشان را رهبر خود مىشناختند.
ما شاهد بوديم و به روشنى مىديديم كه طريقه مبارزه امام با ديگر مراجع تفاوت دارد؛ حتى يكبار من از آقاى خسروشاهى پرسيدم: «آقاى شريعتمدارى در نوشتهها و اعلاميههايشان هميشه از امام خمينى اسم مىبرند، اما تا به حال اتفاق نيفتاده كه امام از ايشان اسمى ببرند، علت چيست؟» اين موضوع حتى باعث اختلافاتى شده بود. آقاى خسروشاهى گفت: «درست است، اين سؤال براى من هم مطرح شده!» بعد پيشنهاد كرد كه به اتفاق برويم خدمت آقايان مطهرى و بهشتى. چون اين دو بزرگوار از ياران نزديك امام بودند، مطمئن بوديم كه بيشتر در جريان امر هستند و مىتوانند به پرسشها پاسخ مناسبى بدهند. قرارى گذاشتيم و ايشان را به منزل آقاى حاج حسين خسروشاهى دعوت كرديم.
آن روز، يك ساعت از محضرشان استفاده كرديم. بعد هم از ايشان پرسيديم جريان چيست كه حضرت امام از آقاى شريعتمدارى نام نمىبرند؟ بعد ديديم كه هر دو استاد يك جواب به ما دادند. آنها گفتند: «مبارزه امام با شخص شاه و كارها و اعمال شاه است. امام در اعلاميهها و سخنرانيهايشان از خود شاه انتقاد مىكنند. امام فرمودهاند منشأ فساد شاه است، اما آقاى شريعتمدارى در اعلاميههايشان هيچوقت به شاه خطاب نمىكنند و اصلاً طرف حساب آقاى شريعتمدارى شخص شاه نيست!»
بعد هر دو بزرگوار گفتند: «شما اگر مىتوانيد، با آقاى شريعتمدارى ملاقات بكنيد و كارى كنيد كه آقاى شريعتمدارى نسبت به شاه ابراز انزجار كند. ما هم به امام مىگوييم تا از آقاى شريعتمدارى چند بار اسم ببرند!» من خودم قانع شده بودم، اما ايشان باز هم توضيح دادند و گفتند: «مردم كه عاشق چشم و ابروى امام نيستند. آنها مبارزه امام را در نظر مىگيرند؛ يعنى مبارزه امام با شاه. قاطعيت امام است كه ايشان را رهبر كرده است! عمده اينكه ايشان با كمال شجاعت و شهامت شخص شاه را مورد خطاب قرار دادهاند!»
بعضى از رفقا كه آنجا بودند، گفتند: «علتش اين نيست!» من گفتم: «حالا كه اين آقايان نزديكترين اشخاص به امام هستند. برويم ببينيم آقاى شريعتمدارى حاضر است از شاه انتقاد بكند يا نه!» با چند نفر از دوستان به منزل آقاى شريعتمدارى رفتيم، اما هر چه اصرار كرديم، ايشان گفتند: «نه، صلاح نيست!»
حتى نزديك پيروزى انقلاب هم كه ديگر شعار مرگ بر شاه همهجا رايج شده بود، باز هم من گفتم: «اگر قبلاً واهمهاى داشتيد، حالا ديگر آن ترس و واهمه وجود ندارد. همهجا شعار مرگ بر شاه شروع شده است و اينطور كه معلوم مىشود، شاه سقوط مىكند. شما هم كه شاه را آدم خوبى نمىدانيد. پس چرا ملاحظه مىكنيد؟ شما هم چيزى عليه شاه بگوييد يا بنويسيد!» اما هرچه كرديم، ايشان گفت: «نه، من صلاح نمىبينم!»
سفر شاه به قم
شاه در بهمنماه به قم رفت. به همين دليل علما و مراجع دستور دادند كه هيچكس از خانهاش بيرون نيايد و واقعا هيچكس بيرون نيامد؛ مخصوصا طلاب و اصناف و بازاريان. خيابانهاى قم كاملاً خلوت شد. حتى آنهايى كه قبلاً به استقبال شاه مىآمدند هم ديگر نيامدند؛ مثلاً توليت، او هم از منزلش بيرون نيامد و همين باعث عصبانيت شاه شد. شاه در آن زمان حرفهايى زد كه هيچوقت ديگر نزده بود. خيلى پرت و پلا مىگفت، به روحانيت پرخاش مىكرد و آنها را عوامل ارتجاع سياه معرفى مىكرد.
ماجراى مدرسه فيضيه قم
در حادثه مدرسه فيضيه، كماندوهاى شاه به مدرسه ريختند و عدهاى از طلاب را زدند و مجروح كردند. در اين ماجرا حتى آقاى گلپايگانى هم زمين خورد و صدمه ديد.
آن روز، امام با شهامت تمام درِ خانه خود را باز گذاشته بودند. با اينكه بعضيها مىگفتند كه مأموران شاه ممكن است وارد منزلتان بشوند و نسبت به شما بىادبى كنند، ايشان فرمودند: «نه، طلبهها هر طور شدند، من هم مثل آنها. من در خانهام را در چنين روزى به روى كسى نمىبندم!»
ماجراى مدرسه فيضيه سرآغاز جريانى شد كه كمكم به مبارزاتى شديدتر انجاميد و در شهرستانها واعظان و دانشمندان، دنبال قضيه مدرسه فيضيه را گرفتند. در تبريز، آقاى ناصرزاده، كه واعظ بسيار زبردستى بود، روضه مدرسه فيضيه را مىخواند و مردم گريه مىكردند. مثلاً يكى از چيزهايى كه مىخواند اين بود: يابنالحسن نظر كن / بر شهر قم گذر كن / قم ديشب كربلا شد / فيضيه قتلگاه است.
و اين شعارهاى شورانگيز و اين صحبتهاى انقلابى سبب مىشد تا مردم واقعا آمادگى بيشترى پيدا كنند.
15 خرداد و زندان
اين ماجراها در تهران و شهرستانها تعقيب شد تا رسيد به 15 خرداد 1342، مطابق با دوازدهم محرم. شب 15 خرداد، همان شبى بود كه امام را دستگير كردند. آن روز من در خيابان هاشمى تهران، مسجد سيدالشهدا، بالاى منبر بودم و مشغول صحبت كردن درباره انقلاب. آقاى عرفانى، كه پيشنماز آنجا بود، برايم كاغذى نوشتند كه مأمورها بيرون مسجد هستند و مسجد را محاصره كردهاند. اولاً مسير صحبتتان را عوض كنيد، ثانيا سخن را كوتاه كنيد و زودتر از منبر پايين بياييد. فهميدم كه مسجد محاصره شده است و آنها اطراف مسجد موضع گرفتهاند، ولى با اينهمه حرفهايم را ادامه دادم. آن روزها خيلى جدى بوديم، مىگفتيم وظيفه داريم به مبارزه ادامه دهيم ولو اينكه ما را دستگير كنند. با خود گفتم حالا كه مطلب به اينجا رسيده است و مردم آمادگى دارند، نبايد از ترس مطلبم را رها كنم؛ و به صحبتها ادامه دادم، البته كمى به اختصار. وقتى پايين آمدم، آقاى عرفانى گفت: «شما بنشينيد تا ببينيم بيرون چه خبر است!» و چند نفر را فرستاد كه اوضاع را بررسى كنند. آنها خبر دادند كه بعضى از مأموران هستند و بعضى رفتهاند. آقاى عرفانى گفت: «شما بنشينيد! وقتى كاملاً خاطر جمع شديم، با هم مىرويم.»
نشستيم تا خبر آوردند كه مأموران رفتهاند و بعد از مسجد بيرون آمديم. خواستم به منزلم برگردم، ولى آقاى عرفانى گفت: «بهتر است شما امشب در منزل خودتان نمانيد؛ چرا كه ممكن است مأموران به سراغتان بيايند و دستگيرتان كنند. بهتر است امشب برويم منزل ما!» اول قبول نمىكردم. فكر مىكردم آدمى كه در راه دين مبارزه مىكند نبايد از دستگير شدن و سختى كشيدن بترسد. اما به خاطر اصرار آقاى عرفانى قبول كردم و به منزل ايشان رفتم. فرداى آن روز از منزل خارج نشدم تا وقتى كه شنيدم شب گذشته، يعنى شب 15 خرداد (دوازده محرم)، امام را دستگير كردهاند و در تهران حكومت نظامى برقرار شده است.
وقتى خبر دستگيرى امام خمينى در كشور پيچيد، چنان شور و هيجانى به مردم دست داد كه اغلب از خانههايشان بيرون آمدند و تظاهرات وسيعى را در قسمت بازار برپا كردند. در اين شرايط من به خاطر اينكه تحت تعقيب بودم، بيرون نرفتم؛ اما از افراد معتبرى شنيدم كه مأموران رژيم ريختهاند و عدهاى از مردم را مجروح كردهاند. آنها حتى كشتهها را هم ديده بودند. مىگفتند جوانى تير خورده بود و در حال جان دادن با خونش مىنوشت: «يا مرگ يا خمينى!» و اين در آن روز شعار مردم بود. يا شعار مىدادند: «يا مرگ يا خمينى» يا اينكه روى ديوارها مىنوشتند: «خمينى را آزاد كنيد!»
مأموران با شنيدن اين شعارها بيش از پيش عصبانى مىشدند. به اين ترتيب، به دليل شلوغى اوضاع، مجالس تعطيل شد و ما نتوانستيم منبر برويم. به خاطر دارم كه آن روز همراه با آقاى هشترودى رفتيم خدمت آيتاللّه خسروشاهى، كه حالا نماينده مجلس خبرگان هستند، و با ايشان درباره اين موضوع صحبت كرديم. پرسيدم: «حالا وظيفه ما چيست و چه بايد بكنيم؟ اينجا مجالس بهطور كلى تعطيل است، اگر صلاح بدانيد بىميل نيستيم كه به تبريز برويم!» ـ البته ما نمىدانستيم علما و خطباى تبريز را هم دستگير كردهاند. ايشان گفتند: «بهتر است استخاره كنيم.» استخاره كردند و خوب آمد، بعد گفتند: «حالا كه استخاره خوب آمد، مىتوانيد برويد!» من و آقاى هشترودى از تهران حركت كرديم و به تبريز رفتيم. وقتى وارد تبريز شديم، ديديم مجالس بسيار داغ و پرجمعيت آنجا ديگر مثل سابق نيست، چون وعاظ انقلابى را دستگير كردهاند. مىدانستيم كه مردم احتياج به واعظى دارند كه در مسير انقلاب باشد و براى آنها صحبت كند. اگرچه همه واعظان نه، ولى اغلب آنها در مسير انقلاب بودند، اما آنطورى كه مردم مىخواستند و آن واعظى كه مردم مىخواستند نبود. آقاى حاج شيخ عيسى اهرى، آقاى حاج شيخ محمود وحدت و آقاى شيخ محمد حسين بكايى از واعظان انقلابى بودند، اما مأموران آنها را دستگير كرده بودند. به اين ترتيب ما وارد عمل شديم و مدتى نگذشت كه مجالس مهم تبريز كه اغلب هم در بازار بودند، مملو از جمعيت شدند و سخنرانيهاى انقلابى شروع شد.
ما تا آنجايى كه ميسر بود، براى خدمت به انقلاب و آگاه ساختن مردم مسلمان انجام وظيفه مىكرديم. بنده خودم هر وقت بالاى منبر بودم، بدون هيچگونه ملاحظهاى خودم را نماينده همه روحانيت و اسلام حساب مىكردم و با در نظر گرفتن همين مسئله شروع مىكردم به سخنرانى، ولو اينكه حدس مىزدم شايد وقتى از منبر پايين بيايم مرا بگيرند. پيش خودم مىگفتم وظيفهام گفتن حقايق و ارشاد مردم و در مسير انقلاب حركتكردن است.
به هر حال آنچه لازم بود بگوييم، مىگفتيم. البته گاهى ما را به سازمان امنيت مىبردند و به ما تذكر مىدادند. مىگفتند: «عدهاى از رفقاى شما زندانى هستند. شما را هم زندانى خواهيم كرد! اين حرفها چيست كه مىزنيد؟ مردم را چرا بر ضد امنيت كشور تحريك مىكنيد؟» ما هم مىگفتيم كه اين وظيفه ماست. اعلاميه مراجع تقليد را به مأموران نشان مىداديم و مىگفتيم: «اين اعلاميه مراجع تقليد است و ما بايد مثل يك برگ از رساله به آنها عمل كنيم!» مىگفتيم: «وظيفه هر مسلمان اين است كه به اين احكام عمل كند و ما وظيفه داريم اين مسائل را با مردم در ميان بگذاريم!»
به هر ترتيب مشغول منبررفتن بوديم و پاى منبرها خيلى شلوغ بود. ماه محرم و صفر تمام شد و رفقاى ما كه در تبعيد و زندان به سر مىبردند، به تبريز برگشتند و با هم مشغول منبررفتن شديم. هر طور بود آقايان منبرها و سخنرانيها را به بهترين وضعى اداره مىكردند تا كمكم مبارزات مردم در تبريز خيلى داغتر شد.
رژيم طاقت نياورد و عمالش همه ما را دستگير كردند. وقتى به خانه ما ريختند تا مرا دستگير كنند، گفتند رفقاى شما هم آنجا هستند و شما هم بايد بياييد و توضيحاتى بدهيد. من هم گفتم: «اگر قرار است بازداشت شوم، حرفهايى دارم كه بزنم.» اما آنها نگذاشتند از كنار در آن طرفتر بروم. گفتند: «عبايتان را برداريد و همراه ما بياييد!» فهميدم كه جريان به اين سادگيها نيست و اين رفتن به اين زوديها برگشتى ندارد. اين بود كه با خانوادهام خداحافظى كردم و دنبالشان راه افتادم.
در سازمان امنيت، ديدم كه دوستان هم هستند: حاجآقا اهرى، حاجآقا وحدت، حاجآقا خليلى غضنفرى و آقاى حاج عبدالحميد بُنابى. بقيه رفقا هم در تهران بودند. دوستان گفتند چند نفر از علما را نيز به تهران بردهاند، ازجمله: آيتاللّه قاضى، آيتاللّه سيداحمد خسروشاهى، آيتاللّه دروازهاى و آقاى ناصرزاده را هم با حالت خيلى غريبى دستگير كرده بودند.
زمستان بود. ما شش نفر را در تبريز زندانى كردند و سازمان امنيت تا يك ماه به خانوادههايمان خبر نداد كه ما در تبريز هستيم و يا در تهران. حتى اجازه لباس عوض كردن را هم به ما نمىدادند. البته ما از آنها چيزى نمىخواستيم. بعد از يك ماه خودشان گفتند كه اگر مايل باشيم، حاضرند به خانههايمان بروند و برايمان لباس بياورند. نشانى خانه هر كدام از ما را گرفتند و به اين ترتيب خانوادههايمان فهميدند كه ما در زندان ساواك هستيم و از نگرانى درآمدند.
يادم نمىرود؛ يك روز يكى از مأمورها رو كرد به ما و گفت: «شما چرا به خودتان رحم نمىكنيد؟ چرا به خانوادههايتان رحم نمىكنيد؟» گفتيم: «براى چى؟» گفت: «اين حرفها چيست كه شما مىزنيد؟ به خاطر همين است كه زندانىتان مىكنند!» بعد به من گفت: «شما يك دختر بچه كوچك داريد كه چهار يا پنج ساله است. او وقتى فهميد من از پيش شما آمدهام و جايتان را مىدانم گفت مرا ببريد تا پدرم را ببينم من دلم سوخت و خيلى ناراحت شدم!» گفتم: «اين يك وظيفه شرعى است كه به عهده ما گذاشتهاند. ما بالاى منبر مىرويم تا براى مردم حقايق را بگوييم!» بعد به او گفتم كه بله درست است، اگر ما بالاى منبر چند تا مسئله مثل غسل و وضو و از اينطور چيزها بگوييم، با ما كارى ندارند، ولى ما وظايف ديگرى هم در قبال مملكت و اوضاع كشور داريم. امروز ديگر اوضاع با گذشته فرق كرده است، كسانى دارند قوانينى برخلاف شرع و اسلام تصويب مىكنند. اشخاص اصلى و صلاحيتدار مراجع تقليد هستند، يعنى بزرگان و علماى دين. ما كسى نيستيم، ما فقط پيامآوران آنها هستيم!» او گفت: «من از حرفهاى بچه شما خيلى ناراحت شدم!»
در تمام مدتى كه در زندان همراه دوستان بوديم، خيلى ملاحظه هم را مىكرديم و هيچوقت ناراحتى و مشكلى پيش نمىآمد؛ چرا كه همه دوستان عالم بودند. مثلاً وقتى كسى خواب بود، هيچكس بلند حرف نمىزد كه مبادا او از خواب بپرد و ناراحت شود. هيچوقت نمىگذاشتيم دوستانى كه ناراحت هستند، ناراحتتر شوند. خيلى مواظبت مىكرديم كه حقوق يكديگر را طبق دستورات اسلام مراعات كنيم. گاهى پيش مىآمد كه بعضيها شب هم خوابشان نمىبرد، چون اغلب اعصابها ناراحت بود به همين دليل اگر شخصى مشغول مطالعه بود، سعى مىكرد كتابش را آهستهتر ورق بزند تا صدايش كسى را كه خوابيده بيدار نكند.
آن سال (سال 42 ش) كه ما در زندان به سر مىبرديم، زمستان خيلى سردى بود. يك روز يكى از سربازها كه خودش هم اهل قم بود، آمد و به ما خبر داد كه مواظب باشيد، مىخواهند حرفهاى شما را ضبط كنند. مىگفت اين موضوع را وقتى مأموران با يكديگر صحبت مىكردند شنيده است. حتى به ما گفت: «دلم به حال شما مىسوزد، من مسلمان هستم و نمىخواهم به شما كه اسلام را ترويج مىكنيد، صدمهاى برسد!»
آن روزها غالبا در زندان مباحثههايى داشتيم. البته كتابى در اختيار ما نبود، فقط قرآن داشتيم. آيات قرآن را مىخوانديم و در مورد آن با يكديگر بحث مىكرديم. به هر حال تصميم گرفتيم تا بيشتر مراقب حرفهايمان باشيم. وقتى آن سرباز مؤمن اين حرفها را به ما مىگفت، يكى از مأموران او را از دور ديد و آمد يك سيلى محكم به صورتش زد. به او فحش هم داد و گفت: «نبايد با زندانى سياسى حرف بزنى. تو چرا با اينها حرف مىزدى؟» بنده خدا خيلى ناراحت شد، اما كارى نمىتوانست بكند؛ راهش را كشيد و رفت.
يكى از مسائلى كه هيچوقت فراموش نمىكنم، اين است كه وقتى مىآمدند براى بازجويى و هر كدام از ما را كه مىبردند، مىپرسيدند: «آيا شما فلان روز در بالاى منبر اين حرف را زديد؟ و اگر زديد به چه علت بود؟» سؤالهايى از اين دست خيلى زياد بود. يك روز يكى از دوستانمان را صدا كردند. او رفت و كمى تأخير كرد. ما نگران شده بوديم و نمىدانستيم چه اتفاقى افتاده است. بعد از مدتى تأخير، آمد و ديديم قيافهاش خيلى گرفته و ناراحت است. پرسيديم: «چرا اينقدر ناراحت هستى؟ بازجويى كه ناراحتى ندارد!» گفت: «مسئله بازجويى نيست!» وقتى از ماجرا پرسيديم، علت ناراحتىاش را گفت. او پدر هشتادسالهاى داشت كه هر روز مىآمد مقابل ساختمان زندان ساواك، روى زمين مىنشست و از مأمورها تقاضا مىكرد به او اجازه دهند پسرش را ببيند و براى مادر او خبر سلامتىاش را ببرد. به مأمورها گفته بود كه زنم (يعنى مادر دوست ما) بيمار است و خيلى براى پسرش دلتنگى مىكند، ولى مأمورها به او توجهى نمىكردند و نمىگذاشتند به ملاقات پسرش بيايد. تا اينكه يك روز مأموران به او مىگويند: «ما نمىتوانيم به تو اين اجازه را بدهيم، اما اگر پسرت فرزند چهار ـ پنجسالهاى داشته باشد، مىتوانيم به او اجازه ملاقات بدهيم و او مىتواند پدرش را ببيند و به شما خبر بدهد.» پيرمرد هم سراغ نوهاش مىرود و او را مىآورد. دوست ما مىگفت: «امروز بچهام را آوردند به ملاقات من. وقتى مرا ديد، خيلى گريه كرد و خودش را انداخت توى بغلم و گفت تو بايد بيايى بيرون. مادربزرگم خيلى گريه مىكند و برايت دلتنگ است!» من گفتم: «ما اينجا با دوستانمان هستيم، با هم صحبت مىكنيم و هيچ ناراحت نيستيم!» گفت: «بايد بيايى بيرون!» بالاخره بعد از چند دقيقه مأموران گفتند: «وقت تمام است.» بچه را گرفتند تا ببرند، او گفت: «من از بابايم جدا نمىشوم!» و آنها او را به زور از آغوشم بيرون كشيدند و گريهكنان بردندش بيرون! اين بود كه خيلى ناراحت شدم. گفتيم: «البته اين جنبههاى عاطفى هست و آدم ناراحت مىشود، ولى انسان وقتى در راه رضاى خدا عملى انجام مىدهد، بايد تحمل مشكلات و سختيها را داشته باشد. خوب ما هم خانواده داريم. هر كسى زن و بچهاى دارد، ولى در راه خدا بايد همه اينها را فراموش كنيم!» واقعا همينطور هم بود. يادم مىآيد كه رئيس زندان سازمان امنيت تبريز آن زمان تيمسار مهرداد بود و معاونش شخصى بود به نام حاجعليلو. او يك روز آمد، به رفقا نگاهى كرد و به هر كسى چيزى گفت. به من هم گفت: «ببينيد اين آقا در اينجا هيچ ناراحت نيست، درست مثل اينكه به ميهمانى آمده، شما هم مثل او باشيد!» مثلاً داشت شوخى مىكرد. گفتم: «بله، ناراحتى هم ندارد. ما به خاطر حرفهايى كه زدهايم و راهى كه در پيش گرفتهايم حاضريم بيش از اين سختيها را تحمل كنيم. اينكه چيزى نيست!»
آن زمان ما را هفتهاى يكبار بيشتر به حمام نمىبردند. حمام هم در فاصله صدمترى سازمان امنيت بود (سازمان امنيت تبريز در دروازه مخدر تبريز واقع است) و با اينكه صد متر بيشتر با زندان فاصله نداشت، مأموران مسلح ما را سوار ماشين مىكردند و تحت كنترل بسيار شديد ما را تا دم در حمام مىبردند. آنجا پياده مىشديم و تحت مراقبت آنها به داخل حمام مىرفتيم. آنها نمىگذاشتند به مدت كافى در حمام بمانيم و اغلب هنوز نظافتمان تمام نشده بود كه مىگفتند وقت تمام شده است. در حالى كه ما تازه فقط بدنمان را خيس كرده بوديم. البته اين كار را بيشتر از ترسشان مىكردند. بعد دوباره سوار ماشين مىشديم و به زندان برمىگشتيم.
گاهى اوقات آقاى هشترودى شروع مىكرد به خواندن دعاى ابوحمزه ثمالى و بعد با هم دعاى توسل مىخوانديم. حال عجيبى داشتيم. حدودا سه ماه در سازمان امنيت زندانى بوديم. تقريبا اواخر ماه رمضان، يك روز ما را صدا كردند و گفتند تيمسار شما را مىخواهد. ما لباسهايمان را پوشيديم و به طبقه بالا رفتيم. ديديم نماينده آيتاللّه شريعتمدارى، آقاى شيخ غلامرضا زنجانى آنجاست. گفت: «من از طرف آقا آمدهام تا شما را آزاد كنم!» ما تشكر كرديم و گفتيم: «اينجا جاى بدى نيست، به ما خيلى خوش مىگذرد. تنها نيستيم و همه با هم هستيم!» گفت: «نه، نمىشود. خبر دستگيرى شما در قم پيچيده و آقاى شريعتمدارى مرا مأمور كردهاند تا بيايم و با تيمسار صحبت كنم، البته تيمسار قبول نمىكند و مىگويد اينها آدمهاى ناراحتى هستند، اما اميدوارم بتوانم كارى كنم كه شما به زودى آزاد شويد و سعىام را مىكنم!»
آزادى از زندان
يكى ـ دو روز بعد آمدند و گفتند: «وسايلتان را برداريد، شما آزاد هستيد!» همگى به طبقه بالا رفتيم و نشستيم. پروندههاى تكتكمان را آوردند و من ديدم پروندهها خيلى قطور شده است. گفتم: «تيمسار! اينكه پرونده نيست، اين يك كتاب قطور است!» ـ به پرونده خودم اشاره مىكردم. گفت: «اگر شما خوب رفتار كنيد و راحت باشيد، چيزى به اينها اضافه نمىشود، بلكه از قطرشان كم هم مىشود. ولى من مىترسم شما باز هم از آن حرفهاى هميشگىتان بزنيد و پروندهتان از اين هم ضخيمتر بشود!»
بهتر ديدم چيزى نگويم تا بتوانيم بدون دردسر از زندان بيرون برويم. اواخر ماه رمضان بود و علما دور هم جمع شده بودند. آنها چون مىدانستند كه قرار است ما آزاد شويم، در منزل آيتاللّه حاج ميرزا عبداللّه مجتهدى، مردى بسيار ممتاز كه علاوه بر فقه و اصول، مسائل روز را نيز خيلى عالى مىدانست و از دوستان امام راحل بود، جمع شده بودند. آن شب، ما با دوستان بسيارى ملاقات كرديم. ما بعد از آزادى هم بىكار ننشستيم، باز هم منبر مىرفتيم و صحبت مىكرديم. مردم هم بيش از پيش دور ما را مىگرفتند و انصافا هم اهالى تبريز اهل مبارزه بودند و خيلى به ما اظهار علاقه مىكردند. مردم تبريز به كسانى كه زندان مىرفتند و در راه مبارزه زحماتى را متحمل مىشدند، خيلى احترام مىگذاشتند. آنها اكثر مجالس را در اختيار ما قرار مىدادند.
باز هم گاهى سازمان امنيت و يا شهربانى ما را احضار مىكرد؛ مخصوصا قبل از محرم و صفر ـ در اين موقع بيشتر از هميشه احضارمان مىكردند. رئيس شهربانى، رئيس سازمان امنيت، فرماندار و چند نفر ديگر از رئيس رؤسا كه معمولاً در آنجا بودند، چند نفر از دوستان ما را جمع مىكردند و مىگفتند مثلاً نبايد درباره اسرائيل حرفى بزنيد. اين براى ما خيلى عجيب بود. مىگفتيم: «يعنى چه؟» مىگفتند: «شما نبايد درباره اسرائيل و اينكه اسرائيل دشمن اسلام است و سرزمين فلسطين را اشغال كرده است حرفى بزنيد و با اين حرفها مردم را تحريك كنيد!»
علاوه بر اسرائيل، يكى ديگر از حساسيتهايشان نام بردن از امام خمينى بود. مىگفتند: «وقتى بالاى منبر رفتيد، نبايد به مردم بگوييد كه آقاى خمينى مرجع تقليد است يا اينكه رهبر و پيشواى مسلمانان است!» بعد هم به ما هشدار مىدادند كه اگر زمانى حرفى از امام بزنيم، فورا دستگيرمان مىكنند؛ خلاصه خيلى ما را تهديد مىكردند، ولى ما به حرف آنها گوش نمىداديم و هرچه مىخواستيم مىگفتيم. حالا يا مأموران گاهى ملاحظه ما را مىكردند و يا در آن مجلس نبودند، حرفهايمان را مىزديم و مردم روزبهروز آمادهتر مىشدند.
ماجراى فرودگاه تبريز و اهانت به امام
پدر آيتاللّه سيدابوالفضل موسوى فوت كردند و چون ما خدمت ايشان ارادت داشتيم ـ چرا كه از استادان حوزه علميه قم بودند ـ تصميم گرفتيم در مراسمشان شركت كنيم. بعد به ما خبر دادند كه آيتاللّه موسوى قرار است به تبريز بيايند و ما آماده شديم تا به استقبال ايشان برويم. پدر آقاى موسوى در 1348 ش، فوت كردند. آن روز به همراه چند تن از روحانيان و اهل بازار تبريز براى استقبال از آقاى موسوى به فرودگاه رفتيم و منتظر شديم تا هواپيما به زمين بنشيند. همانطور كه منتظر بوديم، ناگهان يكى از دوستان به من گفت: «آقا، شما هم برويد پيش پليس فرودگاه و شكايت كنيد!» پرسيدم: «موضوع چيست؟» گفتند:«آقاى وحدت رفتهاند شكايت كنند.» پرسيدم: «چرا؟» گفت: «يك نفر مىخواست عكس شما را طورى بردارد كه پشت سر شما عدهاى از زنان بىحجاب باشند!» در واقع، نقشه آنها اين بود كه نشان بدهند روحانيان با زنهاى بىحجاب عكس گرفتهاند. آقاى وحدت زود متوجه شد، اما هرچه به عكاس اعتراض كرد، او اعتنايى نكرد. آقاى وحدت هم رفت تا از عكاس شكايت كند.
به محض اينكه موضوع را فهميدم، رفتم تا با آقاى وحدت همراهى كنم. وقتى به ساختمان پليس فرودگاه رسيدم، ديدم آقاى وحدت با چند نفر ديگر دارند مىآيند. من هم با آنها همراه شدم. كسى را كه مىخواست از ما عكس بگيرد اصلاً نمىشناختم. آدم خيلى عجيبى به نظر مىرسيد، خيلى هم با غرور و تكبر رفتار مىكرد، درست مثل اينكه از كارمندان عالىرتبه وزارتخانهاى باشد.
رئيسپليس فرودگاه به او گفت: «آقايان از شما شكايت دارند!» او پرسيد: «چه شكايتى؟» رئيس جواب داد: «اينها مىگويند ما راضى نيستيم كه شما از ما عكس بگيريد!» او هم گفت: «اصلاً آقايان كى هستند كه من از ايشان عكس بگيرم؟» خيلى هم متكبرانه و بىاعتنا حرف مىزد. آقاى وحدت به او گفت: «نمىدانم، هر كسى كه باشيم، اگر اجازه ندهيم، شما از نظر قانونى اجازه نخواهيد داشت از ما عكس بگيريد!» عكاس گفت: «شما هم مثل اينكه خيلى خودتان را دست بالا گرفتهايد.» برخورد خيلى توهينآميزى مىكرد. دوستان همه جمع بودند. من رفتم جلو و گفتم: «يعنى چه؟ اين چه حركتى است كه مىكنيد؟ رئيسپليس به شما اخطار كرد؛ اما شما باز هم خلاف قانون رفتار مىكنيد؟» گفت: «شما همانهايى هستيد كه ماجراى 15 خرداد را راه انداختيد. اين شماييد كه خلاف قانون عمل كرديد!» گفتم: «اينجا اصلاً بحث 15 خرداد نيست، بلكه موضوع ما موضوع شخصى است!»
او هم وقتى ديد نمىتواند جواب بدهد، شروع كرد به امام خمينى توهين كردن. گفت: «شما از عوامل همان آدم هستيد كه اخلالگر است و مىخواهد در ايران آشوب راه بيندازد!»
تا ديدم به امام توهين مىكند، ديگر تحمل نكردم و با او درگير شدم. شدت درگيرى به حدى بود كه دوستانش آمدند و وارد جمع شدند. پرسيدند: «چه كسى به اين شخص جسارت كرده؟» در همين حين هواپيما هم نشست.
اگرچه مىتوانستم جواب ندهم، اما چنان عصبانى شده بودم كه نتوانستم جلو خودم را بگيرم. گفتم: «من بودم، براى اينكه او به امام توهين كرد!» آنها هم رفتند و از دست ما شكايت كردند. از طرفى هواپيما نشسته بود و مردم به طرف آقاى موسوى مىرفتند كه او را بياورند. دوستان آن مرد از دست ما شكايت كردند و طورى شد كه به ما گفتند شما حق نداريد از فرودگاه خارج شويد! گفتم: «اشكالى ندارد، من مىمانم!» يك عده از مردم جمع شدند و شهادت دادند كه ابتدا آن شخص به امام و روحانيت توهين كرد و بعد فلانى با او درگير شد و گفتند: «حالا اگر قرار است فلانى نرود، هيچ كدام ما هم از فرودگاه بيرون نمىرويم!»
مردم كه جمع شدند، يكى ـ دو نفر از دوستان ما رفتند پيش پليس فرودگاه و گفتند: «آقا مىبينيد كه جمعيت نمىروند بيرون، خودتان آشوب بهپا نكنيد. بخشايشى آدم گمراهى نيست، ما او را مىشناسيم، از طرف او اينجا مىمانيم و هرچه بپرسيد جواب مىدهيم. نشانى خانهاش هم معلوم است. هر وقت احضارش كرديد، ما او را مىآوريم پيش شما. فعلاً بگذاريد ايشان برود!»
به هر حال، حاج ميرزا على و جناب آقاى بكايى در فرودگاه ماندند و ما رفتيم. بعدا آقاى بكايى برايم ماجراى آن روز را حكايت كرد. مىگفت وقتى وارد سالن فرودگاه شده، ديده بود كه آن شخص خيلى ناراحت و عصبانى است. انگار در خواب هم نمىديده است كه يك طلبه با او درگير بشود. آقاى بكايى به او گفته بود: «شما به رهبر مردم اهانت مىكنيد، به جامعه روحانيت اهانت مىكنيد و توقع داريد كسى به شما نگويد بالاى چشمتان ابروست؟» و خلاصه كمى با هم حرف زده بودند.
بعدا معلوم شد كه آن شخص شكايت ما را به مأمورهاى سازمان امنيت كه در فرودگاه حاضر بودند كرده و يا اينكه خودش هم جزء مأموران ساواك بوده است.
دستگيرى مجدد و تبعيد به تهران
فردا يا پسفرداى آن روز مرا به سازمان امنيت احضار كردند. اينبار سرتيپ مهرداد خيلى بدجور با من برخورد كرد؛ يعنى وقتى دفعه قبل حدود سه ماه زيرنظر او در سازمان امنيت زندانى بودم، اين جور به من پرخاش نكرده بود. گفت: «شما بالاى منبر مردم را تحريك مىكنيد، عليه امنيت كشور و اعلىحضرت حرف مىزنيد. در فرودگاه جلو چشم خارجيها با مأمور ما درگير مىشويد! شما مگر كى هستيد؟» گفتم: «تيمسار، او به روحانيت و مرجع تقليد ما توهين كرد. اصلاً هم ماجراى 15 خرداد مطرح نبود، خود او مطرح كرد، من هم با او درگير شدم!»
مهرداد هم با عصبانيت و با كمال وقاحت گفت: «بله، دعوا كردى. حالا من دستور مىدهم ريشت را بتراشند و در شهر بگردانندت، بعد هم تبعيدت مىكنم!» گفتم: «به هر حال همين كه گفتم؛ چون او به روحانيت و خصوصا به امام اهانت كرد، من هم با او دعوا كردم. حالا هم هر كارى كه بخواهيد بكنيد من حاضرم!»
زنگ را زد و افسرى آمد. مهرداد به او گفت: «اين آقا را ببر و ازش بازجويى كن!» او هم مرا برد و شروع كرد به بازجويى كردن. عين داستان را برايش شرح دادم. او پرسيد: «مىگويند شما او را زدهايد. زديد يا نه؟» گفتم: «بله زدم!» گفت: «چند تا زديد؟» گفتم: «دو تا سيلى بهش زدم، براى اينكه خيلى جسارت كرده بود!» گفت: «پس او را زديد! خوب حالا اينجا بنويسيد و پايش را امضا كنيد!» گفتم: «شما بنويسيد، من هم امضا مىكنم تا او بفهمد هر كسى به روحانيت توهين كند، مجازات مىشود. باشد كه اين پرونده را بخواند، بفهمد كه موضوع از چه قرار بوده!»
او نوشت و من هم امضا كردم. دوباره رفتم به اتاق مهرداد و مهرداد به من گفت: «تا بيست و چهار ساعت شما بايد برويد بيرون! يعنى 24 ساعت وقت داريد كه كلاً از استان آذربايجان خارج شويد و به تهران برويد!»
نزديك ماه رمضان بود. گفتم: «نمىتوانم ظرف بيست و چهار ساعت از اينجا به تهران بروم. كارهايى هست كه بايد انجام بدهم، بايد وصيت كنم!» گفت: «دو روز وقت داريد!» بعد هم با عصبانيت اضافه كرد: «اما بعد از اين دو روز ديگر نبايد در اينجا ديده شويد، اگر باز هم شما را ببينم، بد مىبينيد!»
به اين ترتيب مرا به تهران تبعيد كردند. به منزل آقاى خسروشاهى رفتم. ايشان گفتند: «اينجا بمانيد تا ببينم چه مىشود!» خوشبختانه براى دو ـ سه تا مجلس از من دعوت كردند و شبها در هيئت آذربايجانيها صحبت مىكردم. مجالس ديگرى هم بود. تا اينكه ماه رمضان هم تمام شد. بعد به آقاى خسروشاهى اطلاع دادند كه اگر فلانى قصد دارد برگردد، ديگر اشكالى ندارد، مىتواند بيايد. به هر صورت بعد از حدود يك ماه و نيم كه در تهران در تبعيد بودم، به تبريز برگشتم و باز هم شروع كردم به منبر رفتن و صحبت كردن براى مردم.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 5505