آیت الله حاج سيّدنورالدين طاهر موسوى معروف به طاهرى شيرازى، سال 1302 در شيراز به دنيا آمد. وى تحصيلات ابتدايى تا دانشسراى مقدماتى را در شيراز طى كرد و سال 1317 وارد حوزه علميه شيراز شد. در سال 1323 براى ادامه تحصيل در علوم دينى راهى قم شد و از محضر استادانى چون آيتاللّه مرعشى نجفى، آيتاللّه بروجردى، آيتاللّه خوانسارى، آيتاللّه حجت كوهكمرهاى، آيتاللّه صدر، امام خمينى، آيتاللّه محقق داماد، آيتاللّه مكارم و آيتاللّه شبيرى بهره جست.
آیت الله طاهرى شيرازى سپس به امور ارشادى و فرهنگى روى آورد و در مساجد و مجالس مذهبى تهران به راهنمايى و ايراد خطابه و روشنگرى پرداخت. وى نيز در جريان قيام 15 خرداد حضور داشته و از نزديك شاهد برخى جريانها بوده كه به بازگويى آنها پرداخته است.
رابطه آيتاللّه العظمى بروجردى با شاه
مطالب عجيبى درباره رفت و آمدهايى كه از طرف شاه به قم مىشد، شنيدهام، در حالى كه مرحوم آيتاللّه بروجردى اواخر عمرشان مىفرمود: «اوايل فكر مىكردم شاه نسبت به پدرش تغيير رويه داده باشد، ولى بعدا فهميدم خير، مسائل چيز ديگرى است»، به همين جهت اواخر عمرشان با شاه متاركه كرده بودند و به طور كلى به شخص شاه هم وقت ملاقات نمىداد.
نظر آيتاللّه بروجردى در مورد اصلاحات ارضى
وقتى آيتاللّه بروجردى از اصلاحات ارضى مطلع شد و دستگاه از ايشان نظرخواهى كرد، جمله بسيار كوتاه، ولى زيبايى فرمود: «اول كشورهاى بزرگ را جمهورى كردند و بعد اصلاحات ارضى اجرا شد، ولى در اينجا مىخواهند اول اصلاحات ارضى كنند و بعد جمهورى فرمايشى و تحميلى برقرار شود.» كلامالملوك، ملوكالكلام. آيتاللّه بروجردى مىخواستند به شاه هشدار بدهند كه هنوز آن شايستگى لازم را براى اين مسائل پيدا نكرده است.
برخورد آيتاللّه بروجردى با فرستاده شاه
پس از آنكه آيتاللّه بروجردى نظر خود را در مورد اصلاحات ارضى اعلام كرد، رژيم برنامه ديگرى چيد تا بلكه بتواند از راهى ديگر، نظر ايشان را نسبت به اين مسئله تغيير دهد، چون از موقعيت ممتاز ايشان نزد مردم بيم داشت.
تابستان همان سال در صحن بيرونى منزل آيتاللّه بروجردى نشسته بوديم، جمعيت زيادى حضور داشتند، خود ايشان هم تشريف داشتند، پيشكار به ايشان عرض كرد: «آقاى بهارمست آمدهاند.»، بهارمست رئيس شهربانى بود، آيتاللّه بروجردى فرمود: «بله، بله»، ولى حتى صورتشان را هم برنگرداند و اصلاً توجهى نفرمود. پس از مدتى فرمود: «از آنچه در نظر ايشان است، اطلاع دارم، ولى فعلاً كه آقاى بهارمست، بهار نيامده، مستى مىكند.»
بهارمست حامل پيغامى بود، ولى آقاى بروجردى به هيچ عنوان حاضر به ملاقات نشد و حتى اجازه نداد كه براى عرض سلام بيايد، پس از مدتى مجلس را ترك كرد. بهارمست هم بدون آنكه نتيجهاى حاصل شود، رفت.
مردم ايران و رژيمهاى وابسته به دولتهاى استعمارگر
دول استعمارگر از زمان ميرزاى بزرگ، حساسيت خاصى نسبت به ايران و تشيع داشتند. در قضيه تنباكو، انگليسيها با مقاومت ميرزاى بزرگ برخورد كرده، ضربه سختى خوردند. در قضيه مشروطيت هم مقاومت مردم در برابر حوادث و حركتهاى اجنبى قابل توجه بود و بعد از آن ملى شدن صنعت نفت و قضاياى سال 1342، يعنى چهار حادثه بزرگ نشان داد كه مردم ايران، مثل آتش زير خاكستر در كمين هستند.
وجود اين حالت به دليل فطرت توحيدى يك مسلمان است. در فطرت يك مسلمان ديانت از سياست جدا نيست، لذا هر وقت مردم ايران امكان حركتى مىيافتند، اين فطرت بروز كرده، مردم حركت عجيب خود را شروع مىكردند. بهخصوص در قيام ميرزاى بزرگ و نهضت امام اين حالت به خوبى آشكار شد.
مجالس مشاوره آيتاللّه بروجردى
مرحوم آيتاللّه بروجردى از زمان ورودشان به قم تا آخرين روزهاى عمر، غالبا از آقايان علما و بزرگان قم، از جمله حضرت امام دعوت مىكرد و در مسائل با اين آقايان صحبت و مشورت مىفرمودند.
اساسا چون مرحوم آيتاللّه بروجردى از ابتداى امر، مسائلى با رضا شاه و پسرش داشت، اين دعوتها مكررا اتفاق مىافتاد.
البته مردم ايران هم، چون سوابق مذهبى و سياسى آقايان مراجع را مىدانستند، واقعا از دل و جان با مراجع همدل و همگام بودند و هميشه در انتظار حركتهايى بودند كه از قم آغاز مىشد.
مرجعيت بعد از فوت آيتاللّه بروجردى
بعد از فوت مرحوم آيتاللّه بروجردى، مسئله مرجعيت به اين كيفيت تقسيم شد: مرحوم آيتاللّه حكيم، مرحوم آيتاللّه شاهرودى، آيتاللّه هادى شيرازى، مرحوم آيتاللّه خويى و آيتاللّه عبداللّه شيرازى در عراق، آيتاللّه گلپايگانى، آيتاللّه مرعشى نجفى، حضرت امام و آيتاللّه شريعتمدارى در قم، بودند، اما اكثريت اين آقايان مراجع در همان خط و منش مرجعيت و فتوى و تدريس بودند و تنها كسى كه به عنوان يك روحانى و رهبر از نظر مرجعيت و سياست، بهطور همزمان در حد كمال بود، حضرت امام بودند.
شرايط جامعه اسلامى بعد از فوت آيتاللّه بروجردى
شاه در نطقى كه بعد از فوت آيتاللّه بروجردى ايراد كرد، اين عبارت ركيك را به كار برد: «سنگ بزرگى از پيش پاى ما برداشته شد» و بعد تلگراف تسليت را خطاب به آيتاللّه حكيم در نجف فرستاد. البته آيتاللّه حكيم در ميان كشورهاى عربى نفوذ فوقالعادهاى داشت.
مردم پس از فوت آيتاللّه بروجردى مثل اين بود كه گمشدهاى دارند. در قم مجالس زيادى برپا مىشد، ولى علما هم منتظر مسئلهاى بودند.
جمعيت زيادى از قم به تهران آمده، با زعما و علماى تهران جلساتى تشكيل دادند. من ناظر برخى از آنها بودم، در آن جلسات نكتهاى كه اكثر آقايان روى آن تأكيد داشتند اين بود كه اگر مىخواهيد كسى مرجع باشد كه بتواند مملكت شما را از اين مشكلات و مسائل نجات دهد و در فتوى هم قوى باشد، آن شخص منحصرا، به تعبير آنها حاج آقا روحاللّه خمينى است و تأكيد همه بر رهبرى حضرت امام بود.
عبارتى از آيتاللّه كاشانى شنيدهام كه بد نيست نقل كنم، ايشان مىفرمود: «اگر يك مجتهد جامعالشرايط و فقيه مىخواهيد كه شايستگى مرجعيت و نجات كشور را داشته باشد، به خودتان زحمت ندهيد و مستقيما به سراغ حاج آقا روحاللّه برويد.». در هر صورت از اين جملات زياد است و اگر بنا باشد كه يك روز تمام آنها جمعآورى شود، مجموعه خوب و مستقلى مىشود.
خاطرهاى از مشهد در دوران انقلاب، سال 1357
در منزل عموى من آيتاللّه شيرازى، علماى مشهد جلسه مشاوره داشتند و جمعيت اطراف خانه را پر كرده بود، به طورى كه امكان رفت و آمد نبود. در بين جلسه تلفن زنگ زد، فرزند آيتاللّه شيرازى گوشى تلفن را برداشت، آن طرف خط اويسى فرماندار نظامى تهران بود و مىخواست با آيتاللّه صحبت كند، اما ايشان حاضر به صحبت نشدند و به عموزاده من گفتند: «شما پيغام را بگيريد و بازگو كنيد.»، اويسى مىگفت: «به حضرت آيتاللّه بگوييد مشهد را ساكت كنند و به مردم بگويند كه به خانههايشان برگردند.»، آيتاللّه شيرازى جواب دادند: «من حاضرم مشروط بر آنكه شما هم نيروهاى خود را از مشهد خارج كنيد.»، اما اويسى گفت: «من نمىتوانم نيروهايم را بيرون ببرم. شما بايد مشهد را ساكت كنيد وگرنه فردا در انتظار حمام خون باشيد.».
صبح فردا ما آيتاللّه شيرازى را از اندرونى منزل خارج نكرديم، ولى مردم سيلآسا به اطراف خانه ريختند. پشت منزل ايشان ساختمان نيروى پايدارى ارتش بود. سربازها از همانجا روى بام خانه آمدند و ما صداى پايشان را مىشنيديم و منتظر حمله بوديم. تصميم گرفتيم از منزل خارج شده و به محل ديگرى برويم، اول من به تنهايى از خانه خارج شدم و با زحمت زياد خود را از بين جمعيت بيرون كشيدم و ناخواسته روبهروى همان ساختمان پايدارى رسيدم. ماشينى كنار خيابان بود، روى آن رفتم و از مردم تقاضا كردم كه به آن ساختمان حمله نكنند، ولى در همان حال رگبار گلولهها آغاز شد. خودم را روى ماشين پرت كردم و از كنار ديوار با زحمت به خانه رساندم.
ما داخل اتاق نشسته بوديم و صداى شليك گلوله از خارج منزل به گوش مىرسيد. يك لحظه سربازان را روى پشتبام روبهرو ديدم. آنها از همانجا داخل اتاق را به گلوله بستند. همگى روى كف اتاق دراز كشيديم.
شب همان روز از شدت ناراحتى نتوانستم بخوابم، نزديك سحر تصميم گرفتم به حرم بروم، شايد دلم باز شود. خيابانها تاريك و خالى بود. آهستهآهسته از پيادهرو مىرفتم كه يك مرتبه رگبار گلوله شروع به باريدن كرد. در خيابان كسى به جز من نبود، با خودم گفتم، حتما ديروز مرا ديدهاند، البته خداوند حافظ من بود. كركره يكى از مغازهها كمى بالا رفت و من خودم را داخل مغازه انداختم، هيچ نورى نبود و من كسى را نمىديدم، داخل مغازه زمين خوردم و پايم شكست، نگو به انبارى زير مغازه سقوط كردهام. احساس كردم كسى كنار من است، گفت: «ناراحت نباش.». چقدر گذشت، نمىدانم. فقط يادم است كه از من پرسيد: «شما را به بيمارستان ببرم يا خانه؟». گفتم: «خانه»، آن جوان مرا كول كرد و به منزل آورد.
خوابى در مورد خروج شاه از ايران
پايم شكسته بود و گوشه منزل افتاده بودم، آقايان به عيادت مىآمدند. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم رو به عمو و حاج شيخ عباس اسلامى كه آن شب ميهمان ما بودند، كرده، گفتم: «هفده روز ديگر شاه خواهد رفت»، آنها فكر كردند كه هذيان مىگويم و گفتند: «انشاءاللّه اوضاع درست مىشود.».
من نمىخواستم اين حرف پخش شود، ولى دهن به دهن منتشر شد كه شاه هفده روز ديگر خواهد رفت. خوشبختانه همينطور هم شد و شاه در همان روزى كه پيشبينى كرده بودم، از ايران خارج شد، اما خواب چه بود. اول عرض كنم كه كشور ما، كشور امام زمان (عج) است و من معتقدم كه غايت و دخالت آقا در اين كشور زياد است و هيچ شبههاى در آن نيست.
خواب ديدم در عالم يك بيابان بسيار وسيع قرار گرفتهام و به طرف كوهى كه در افق ديده مىشود، حركت مىكنم، يك لحظه صدايى مىشنيدم كه مىگفت: «طاهرى تو كه يا صاحبالزمان مىگويى، چرا ساكت ماندهاى؟ جاى گفتن اينجاست، بگو.»، شروع كردم به گفتن «يا صاحبالزمان، يا ابا صالحالمهدى»، متوجه شدم در دامنه كوه، پانزده نفر روحانى سيّد و غير سيّد ايستادهاند، يك مرتبه از شكاف كوه آقاى بزرگوارى خارج شده و به طرف من آمدند، منادى همچنان ندا مىداد كه بگو «يا صاحبالزمان» و من تكرار مىكردم. آقا نزديك شدند و خودشان را معرفى كردند و دست مرا گرفتند. من شروع به گريه كرده، عرض كردم: «آقا اوضاع خيلى ناراحتكننده است. اين مردم شيعيان شما هستند، برنامه چيست؟»، آقا فرمودند: «قدم بزنيم.». من ملائكه را مىديدم كه از آسمان فوج فوج به زمين مىآمدند و زمين و آسمان پر از ملائكه شده بود. آن پانزده روحانى هم عباراتى مثل «نصر مناللّه و فتح قريب» مىگفتند و به خداوند و آقا بقيهاللّه استغاثه مىكردند.
بعد آقا به روحانيان اشاره كردند و فرمودند: «با اين كيفيت، فرج حاصل است.»، پانزده روحانى با خود آقا و بنده هفده نفر مىشديم. وقتى از خواب بيدار شدم، فهميدم فرج حاصل است و بعد از هفده روز، شاه خواهد رفت.
انجمنهاى ايالتى و ولايتى و عكسالعمل حضرت امام
قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى كه پيش آمد، امام شبانه آقاى اشراقى، دامادشان را به منزل حضرات آيات ثلاثه يعنى مرعشى نجفى، شريعتمدارى و گلپايگانى فرستادند و براى جلسهاى از آنها دعوت كردند.
مرحوم آقاى اشراقى با ما نسبت سببى داشت، ايشان نقل مىكرد: «آن شب امام بسيار ناراحت بودند. نصف شب بلند شدند و از در حياط بيرون آمدند، من پرسيدم: «كجا مىخواهيد برويد؟ نصف شب است!» امام جواب دادند: «امشب بايد با آقايان ملاقات كنم، مسئله مشكلى است.».
البته تشكيل انجمنهاى ايالتى و ولايتى براى عامه مردم نبود. در قانون اساسى خود رژيم، دو چيز پيشبينى شده بود؛ يكى انتخابات مجلس ملى و ديگرى انجمنهاى ايالتى و ولايتى، اما در آنجا شرط اسلام، ذكوريت و تحليف به قرآن ذكر شده بود، ولى در سال 1341 با الغاى اين سه شرط و اعلام آن از رسانههاى گروهى، رژيم به مبارزه با اسلام برخاست. آقايان علما تشكيل جلسه دادند و در اطراف اين موضوع صحبتها شد و در پى جلسه اول، جلسات متعددى تشكيل گرديد و در نتيجه سيل اعلاميهها و تلگرافها راه افتاد. پشتسر لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى شاه قرار داشت، ولى برحسب ظاهر، طرف علما، دولت بود و در نهايت دولت بود كه عقبنشينى خود را نيز رسما اقرار نمود.
در اين قضايا بايد كسى كه تا حدودى شجاعت دارد، پيشاهنگ شود و جلودار جمعيت باشد تا ديگران حركتى به خود بدهند. من ناظر بودم، اول كسى كه در اين قضيه وارد مسئله و صحبت مىشد و تشكيل جلسه مىداد، حضرت امام بودند، ايشان حركت را آغاز مىكردند و بقيه پشتسرشان مىآمدند.
اهداف رژيم پهلوى از اجراى طرحهاى مختلف
پيروزى در قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى حاصل شد، اما نه با رضايت شاه و دولت، جوّ اينگونه ايجاب كرد، لذا آنها مترصد فرصتى بودند تا به مقاصد خود و دولتهاى استعمارگر برسند.
ما در زمان پدر محمدرضا شاه مسائل عجيبى مىديديم؛ رضاشاه مصمم به الغاى مذهب بود، بهخصوص بعد از سفرى كه به تركيه كرد و تماسهايى كه با آتاترك گرفت. مدارك كارهايى كه در زمان او انجام شده و برنامههايى كه داشته، موجود است، اين برنامهها در زمان محمدرضا شاه و تا آخر كار او بود، اما خداوند متعال حافظ و نگهبان بوده و هست.
با دو ماه فاصله از مطرح شدن انجمنهاى ايالتى و ولايتى، رژيم مسئله ديگرى راه انداخت، اما اين دفعه شخص شاه، طرف علما بود؛ اصلاحات ارضى مطرح شد. امام در ضمن صحبتهايى كه درباره اصلاحات ارضى مىكردند، عبارتى را مىفرمودند: «ما در مبارزه با شاه به مبارزه با اصلاحات ارضى نرفتيم، بلكه مسائل بسيار وسيعتر از اين حرفهاست و منحصر به اصلاحات ارضى نيست.».
رفراندوم
رفراندوم كه در رسانههاى گروهى اعلام شد، امام مجددا از آقايان مراجع براى تشكيل جلسه دعوت كردند. اجتماعات آقايان شروع شد و تهران از آن اجتماعات مطلع شد. فقط به مجرد اينكه رژيم از اين جلسات اطلاع پيدا كرد، يك نفر به نام بهبودى را از دربار فرستادند تا با آقايان صحبت كند. از قم هم آقاى حاج آقا روحاللّه كمالوند كه از بزرگان روحانى و مورد احترام همه بويژه حضرت امام بود، انتخاب شد تا پيش شاه رفته، ببيند او چه مىخواهد و چهكار مىكند؟ البته اين پيشنهاد حضرت امام به آقايان ثلاثه بود.
اول كار، جلسات پشت درهاى بسته تشكيل مىشد و بعد نتايج را منتشر مىكردند و بعضى وقتها به صورت كتبى نوشته، به ديوار مدرسه نصب مىشد. حاج آقا كمالوند در ملاقات با شاه از او پرسيده بود: «اين رفراندوم به چه منظورى است؟ در قانون اساسى شما مسئلهاى به نام رفراندوم جايى ندارد (؟) و شما برخلاف قانون اساسى كار مىكنيد!».
وقتى شاه فهميده بود كه رفراندوم طبق قانون اساسى باطل است، جواب داده بود: «منظور ما تصويب ملى انقلاب سفيد شاه و مردم است. ما مىخواهيم اين انقلاب را به تصويب ملت برسانيم.».
پيغام شاه به حضرت امام در روز عاشورا
صبح روز عاشورا در منزل امام، مراسم سوگوارى بود. جمعيت زيادى در مراسم شركت كرده بودند، اواخر صحبت يكى از وعاظ بود كه ديديم يك نفر وارد شده و به طرف حضرت امام رفته، كنار ايشان نشست و آهسته مشغول صحبت شد. هيچكس او را نمىشناخت، يكدفعه امام با صداى بلند رو به همان ناشناس فرمودند: «اگر شاه كماندوها را براى سركوبى مردم بفرستد، من هم به كماندوهاى خودم دستور مىدهم تا كماندوهاى او را ادب كنند.»، از اين بيان امام، جمعيت دانست كه آن شخص مأمور ساواك است، بعدا فهميديم، اين شخص مستقيما از طرف شاه آمده بود تا پيغام بدهد: «اگر شما به طرف صحن حركت كنيد، كماندوها را مىفرستم تا هر كارى كه بايد، انجام دهند.».
عصر عاشورا امام حركت كرده، در صحن، آن سخنرانى معروف را ايراد فرمودند، البته مشخص بود كه آينده آبستن حوادثى است. قبل از شروع سخنرانى كسانى آمدند و خبر دادند: «لشكرهاى ارتش در اطراف قم مستقر شدهاند،»، واقعا بايد قدر اين مردم را دانست، زيرا در اين گونه حوادث، مراجع خود را تنها نمىگذارند. با اين همه امام صحبت خود را كردند و تشريف بردند.
من با حاج آقا مصطفى بسيار نزديك بودم و تماس زيادى با او داشتم. از ايشان شنيدهام كه: «شب 15 خرداد، دوازدهم محرم، حاج آقا (ايشان از پدرشان به حاج آقا تعبير مىكردند) منزل ما بودند. (منزل حاج آقا مصطفى روبهروى منزل امام بود) نيمه شب با صداى همهمهاى بيدار شديم. من بالاى پشتبام رفتم و ديدم خانه را محاصره كردهاند، بلافاصله پايين آمدم و خدمت حاج آقا عرض كردم. ايشان پشت در خانه آمدند و گوش دادند، كماندوها داخل خانههاى اطراف ريخته بودند و صداى مردم بلند بود، لذا حاج آقا با كمال رشادت بيرون آمدند و فرمودند: «با كسى كار داريد؟ من اينجا هستم». من از پشتبام ناظر جريان بودم و ديدم مأموران كه وحشتزده بودند، فولكسى آورده، امام را كه عبايشان را زير بغل زده بودند، سوار كرده، بردند.
من در حال طبيعى نبودم و مىخواستم از همان بالا خودم را پرت كنم، اما يكى از مأموران از روبهرو اسلحهاش را رو به من گرفت و گفت: «اگر تكان بخورى، مىزنمت». بعد از آنكه حاج آقا را سوار ماشين كردند و بردند، همان مأمور كه متوجه هيجان من شده بود، با دست اشاره كرد، من هم پايين آمدم. ساعت سه صبح بود، بلافاصله خبر را پخش كردم.».
عكسالعمل مردم پس از دستگيرى حضرت امام
بعد از غايله 15 خرداد همه در انتظار اين بودند كه اتفاقى بسيار خطرناك رخ بدهد، چرا كه بعد از آن سخنرانى شجاعانه امام كه فوق تفكر همه متفكران بود، حالت التهاب به همه دست داده بود و بالاخره همه ديدند كه طاغوت زمان دستور بازداشت امام را داد.
اولين كسى كه از خانه بيرون آمد، آيتاللّه مرعشى نجفى بود. ايشان پس از دريافت خبر گرفتارى حضرت امام با پاى برهنه از خانه تا صحن را طى كرد. همه مضطرب بودند و اين طبيعى بود، چون امام را برده بودند. خيابانها پر از جمعيت بود و خانمها نيز در كنار مردان حركت مىكردند، مىتوان گفت شركت خانمها در حركتهاى مخالفتآميز از همان روز شروع شد.
در آن روز من خودم در مجلس بزرگى در چيذر، در شميران تهران بودم، دوازدهم محرم كه سوم امام حسين عليهالسلام محسوب مىشد، من بالاى منبر بودم و جمعيت زيادى در مجلس شركت داشتند، وسط صحبت بود كه نامهاى به من دادند و گفتند: «امام را گرفتند.»، من با شنيدن اين عبارت، حالم بسيار تغيير كرد و اين مسئله در صحبتهايم اثر گذاشت، به طورى كه صحبتهاى بسيار تندى كردم و براى من خطرناك شد. از منبر كه پايين آمدم، بعضى از دوستان پاى منبر آمدند و از ميان جمعيت مرا بردند، چون احساس كرده بودند كه براى دستگيرى من كسانى آمدهاند و من مدت پانزده روز به علت تعقيب ساواك مخفى بودم.
روز هفدهم خرداد، دو روز پس از دستگيرى امام، علم يا سخنگوى دولت از طريق راديو، خطاب به مردم ايران گفت: «دستگيرشدگان در اختيار ما هستند و آنها را در دادگاه صحرايى محاكمه خواهيم كرد.»، اين خبر شب هجدهم پخش شد و معلوم شد، اوضاع و احوال صورت ديگرى دارد، لذا همان شب آقايان شريعتمدارى، گلپايگانى و مرعشى با هم تماس گرفته، هم رأى مىشوند كه به سمت تهران حركت كنند. آقاى شريعتمدارى از منزل با آيتاللّه ميلانى در مشهد تماس مىگيرد و جريان را به ايشان اطلاع مىدهد. آقايان براى آيتاللّه ميلانى، احترام زيادى قايل بودند.
آقاى شريعتمدارى شبانه از بىراهه به سمت تهران حركت كرده، خود را به حرم شاه عبدالعظيم مىرساند و در يك خانه بزرگ و قديمى اقامت مىكند، دولت هم نمىفهمد و مزاحمتى ايجاد نمىشود. آيتاللّه ميلانى هم بلافاصله حركت مىكند، ولى عوامل رژيم فهميده، ايشان را برمىگرداند. بعدا از راه ديگرى خود را به تهران رسانده در خيابان شاهپور در منزل يكى از آقايان تجار اقامت مىكند.
آيتاللّه مرعشى نجفى در مورد كيفيت آمدن خود به تهران مىگفت: «وقتى خواستم حركت كنم، براى اينكه به چنگ دشمنان نيفتم، زير صندلى رفته، عمامهام را برداشتم تا چيزى پيدا نباشد.»، ايشان به منزل آيتاللّه خوانسارى وارد شد و ديد و بازديدها در آن خانه انجام گرفت. ما هم در آنجا به ديدنشان رفتيم، اما بعد در پايين بازار عباسآباد، منزلى تهيه شد و ايشان به آنجا منتقل شدند. آيتاللّه گلپايگانى در قم ماند، البته صلاح اين بود كه حوزه علميه قم خالى نماند.
آقايان مراجع كه در تهران جمع شدند، بايد براى فعاليت كردن هماهنگى لازم را پيدا مىكردند، لذا پيكهايى به غالب شهرستانها و نيز بين خود آقايان در تهران تعيين و اعزام شدند. در شهر شيراز، مرحوم والد ما ساير آقايان را از قضايا مطلع كرد.
مهاجرت آقايان از تمام شهرستانها به تهران شروع شد و چون بنابراين بود كه مسئله مرجعيت، عظمت داده شود و منيّتها در كار نباشد تا بتوانند نتيجه مطلوب را بگيرند، آقايان علما كه وارد تهران مىشدند، به منزل مراجع مىرفتند و اين كار به اين دليل بود كه دولت مىبايستى از مقام مرجعيت حساب ببرد.
از شيراز مرحوم پدرم، آيتاللّه سيّدمحمدجعفر طاهرى كه از بزرگان علما بود، آيتاللّه شهيد دستغيب و آيتاللّه محلاتى، از همدان آيتاللّه بنىصدر كه از بزرگان و افراد معروف بود و آقاى آخوند ملاعلى همدانى، از رامهرمز آقاى رامهرمزى و از مشهد آيتاللّه قمى و... به تهران آمده بودند.
بدينترتيب با آمدن علماى طراز اول، ديد و بازديدها شروع شد و حركت فوقالعادهاى در بين علما به چشم مىخورد، همه مردم در انتظار بودند كه ببينند مقامهاى مرجعيت و روحانيان كه در تهران اجتماع كردهاند، چه خواهند كرد؟
جلسه در منزل آيتاللّه شريعتمدارى
آقاى شريعتمدارى به آقاى سيّدمحمدحسين علوى، داماد مرحوم آيتاللّه بروجردى مأموريت داد كه همه علما را به منزل ايشان در حرم حضرت عبدالعظيم دعوت كنند، البته اسم آقايانى كه در اين جلسه شركت كردند، از جمله مرحوم والد من هست، چون اسم مرحوم پدرم آمد، اين جمله را عرض مىكنم؛ اولين كسى كه در ايران حتى قبل از حمله امام به شاه، اعلاميه داد، والد ما در شيراز بود، ايشان در آن اعلاميه شاه را رسما مورد خطاب قرار داده بودند.
بنده هم به مناسبت بودن والد در تمام اين جريانات حضور داشتم و به منزل آيتاللّه شريعتمدارى رفتم، جمعيت زيادى از علما و روحانيان جمع شده بودند، آيتاللّه بهبهانى دير آمد و به قدرى آقايان روحانى از مجلس استقبال كرده و آمده بودند كه ديگر جايى در مجلس نبود و ايشان، كنار در مجلس نشست. در سالن بزرگى در زيرزمين منزل تشكيل شده بود. آقاى سيّدمحمدحسين علوى آمد و در برابر آقايان علما، پيغام آقاى شريعتمدارى را اعلام كرد، ايشان گفته بود: «با دولت علم نمىشود كار كرد و بايد كارى كنيم، البته كارهايى كردهايم، ولى تاكنون نتيجهاى حاصل نشده است. (اين تعبير ايشان بود) همه آقايان علما و روحانيان جلساتى تشكيل دهند و تبادل افكار كنند. آقايان مراجع هم براى خود جلساتى ترتيب خواهند داد. نتيجه جلسات آقايان علما به آقايان مراجع برسد كه آنها هم روى نظر آقايان تفكر و تدبير كنند تا تصميم گرفته شود.».
بعد از اين پيغام، مجلس تمام شد و بنا شد اولين جلسه در منزل آيتاللّه بنىصدر باشد. خود آيتاللّه بنىصدر از بزرگان و دلباختگان امام بود.
در اولين گردهمآيى علما كه در منزل آيتاللّه بنىصدر واقع در خيابان حقوقى برگزار شد، مسائلى راجع به وضع كنونى تهران، مملكت، دولت و گرفتاريهايى كه پيش آمده بود، مطرح شد و هر كسى كه مطلبى داشت، بيان كرد و بحث، ساعتها طول كشيد. بعد گزارشى تهيه شد و خدمت آقايان مراجع داده شد و در انتها محل جلسه بعدى در منزل ما تعيين شد. منزل ما در قلهك، چهارراه رفعت بود و جلسه دوم در آنجا تشكيل شد. همه آقايان علما تشريف آوردند و مجددا صحبتهايى شد. آقاى شيخ مرتضى حايرى فرزند محترم مرحوم حاج عبدالكريم حايرى، مؤسس حوزه علميه قم، فرمود: «نبايد از محاكمهاى كه اعلام كردهاند، غافل شد. بايد كارى كرد كه محاكمه برگزار نشود، البته نبايد تقاضا كرد، چون قطعا ترتيباثر نخواهند داد. ما بايد برنامهاى براى مصونيت امام از اين گونه محاكمات داشته باشيم. آقايان مطلع هستند كه در قانون اساسى آمده است، مرجع تقليد مصونيت دارد و كسى حق محاكمه مرجع را ندارد. پس بايد شاه، دستگاه و كسانى كه ايشان را زندانى كردهاند و مردم بدانند كه ايشان مرجع تقليد و از همه اين مسائل مصون هستند.». روى اين پيشنهاد شور شد و در آخر تصميم بر اين شد كه اين كار انجام شود.
نامه مرجعيت حضرت امام
آيتاللّه بنىصدر متنى نوشت، اين نوشته اصلاح شد. ظاهرا تلگرافى به امام بود و بالاى آن نوشته شده بود، محضر مبارك مرجع تقليد شيعيان جهان، آيتاللّه العظمى خمينى، اين عنوان امام را بزرگترين مرجع تقليد تشيع مطرح مىكرد. پاى متن را هم امضا كردند و به دربار و نخستوزيرى و ديگر جاها رونوشت كردند. بعد از آن اين سؤال مطرح شد كه چه كار بايد كرد؟ اين متن را كجا بايد برد؟ به چه كيفيت؟ معلوم بود كه بايد تلگراف را به تلگرافخانه برد، اما در آن شرايط خفقان، كسى كه آن را مىبرد، حتما دستگير مىشد. آقاى منتظرى گفت: «من مىبرم و در جلسه بعد جواب را مىآورم.»، مجلس خاتمه يافت. در همين زمان به من تلفن كردند و گفتند: «خانه شما محاصره شده است.»، من به بهانهاى از خانه خارج شدم، خانه محاصره شده بود و وقتى آقايان از خانه خارج مىشدند، كسى متعرض آقايان نشده، همه به سلامت تشريف بردند.
جلسه سوم، سه روز بعد در منزل آيتاللّه خادمى تشكيل شد. همه علما آمدند، ولى از آقاى منتظرى خبرى نشد. همه نگران شدند، لذا اين جلسه بىنتيجه تمام شد. جلسه چهارم در همان محل جلسه سوم تشكيل شد. تقريبا پنج روز از جلسه خانه ما مىگذشت. در اين جلسه آقاى منتظرى آمد و دليل غيبت خود را چنين گفت: «آن روز از منزل آقاى طاهرى شيرازى كه بيرون آمدم به سمت حرم شاهعبدالعظيم حركت كردم تا نتيجه جلسه آقايان علما را گزارش كنم. ظهر بود، با خود گفتم، اول زيارت مىكنم و نماز مىخوانم، بعد نزد آقاى شريعتمدارى و ديگر آقايان مىروم، وارد حرم شدم، خلوت بود، دست به ضريح گرفتم و مشغول زيارت شدم. يكى ديگر از آقايان، ظاهرا آقاى امينى را ديدم. در همان حال زيارت يك نفر از زير عبا دست مرا گرفت، فهميدم مسئلهاى است، لذا با دست ديگر، پنهانى تلگراف را از جيبم خارج كرده، از زير عبا به آقاى امينى رد كردم.
مرا به ساواك شهر رى بردند و در آنجا تلگراف را از من طلب كردند. بعد دستور دادند كه مرا بازرسى بدنى كنند، ولى هرچه گشتند، چيزى پيدا نشد. بعد از آن مرا به يك حمام داغ بىآب فرستادند، از شدت بخار آدم خفه مىشد. خلاصه فشار زيادى آوردند، ولى من چيزى نگفتم، به همين دليل مرا آزاد كردند. البته من كار خودم را كردم، چون در تهران امكان كار نبود، به كرمانشاه رفتم و از آنجا تلگراف را مخابره كردم. كسى هم متعرض نشد، حتى متن تلگراف را هم تكثير كردم. الحمدللّه بسيار خوب شد.».
مدت اقامت آقايان علما در تهران و برخورد رژيم با آنان
زمان اقامت علما در تهران تقريبا دو ماه به طول انجاميد؛ از اواسط ماه محرم تا اواخر ماه صفر. البته بعضى از آقايان زودتر رفتند، چون در شهرستانهاى آنها مسائلى پيش آمده بود، مثلاً شيراز و تبريز را ما شنيديم. از آقايان مىشنيدم كه كسانى به عنوان ساواك يا عناوين ديگر، آقايان را خوف مىدادند؛ مثلاً مىگفتند: «ماندن امروز شما در اينجا ممكن است، در آينده مشكلاتى براى شما ايجاد كند.».
يك روز من و مرحوم والد در خانه نشسته بوديم كه در زدند، يكى از بچهها در را باز كرده و دوان دوان پيش مرحوم والد آمد و گفت: «آقا بزرگ! آمدهاند شما را ببرند.»، ولى وقتى با آنها روبهرو شديم، معلوم شد براى بردن ما نيامدهاند، بلكه مىخواهند بگويند، هرچه زودتر اجتماع خود را در تهران تعطيل كنيد و به شهر خودتان برگرديد. البته ما نديديم كه كسى را با ترس و اجبار از تهران اخراج كرده باشند.
آزاد شدن امام
امام كه آزاد شدند، مردم در پى آن بودند كه بدانند امام كجا مىروند. خبر پخش شد كه آقا در منزل آقاى نجاتى، اخوى آقاى قمى ساكن شدهاند. سيل جمعيت به طرف داووديه كه منزل اخوى آقاى قمى در آنجا بود، حركت كرد، ولى رژيم، تمام راههاى منتهى به آنجا را بسته بود.
شب همان روز به اتفاق يك نفر به آنجا رفتم. مأموران ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى عبور كند. مردم هم در گوشه و كنار، البته با وحشت ايستاده بودند. يكى از مأموران از من پرسيد: «كجا مىخواهى بروى؟»، جواب دادم: «مىخواهم خدمت امام بروم.». به خواست خدا كسى مزاحم نشد و من عبور كردم، ولى آن كس كه همراه من بود، ماند. امام، آيتاللّه محلاتى و آيتاللّه قمى در تراس خانه نشسته بودند و هيچيك از روحانيان در خانه نبودند. آقايان با ديدن من تعجب كردند كه چطور آمدهام؟ خدمتشان عرض كردم، من اين آيه از قرآن «و اذا قرأت القرآن جعلنا بينك و بينالذين لا يؤمنون بالآخرة حجابا مستورا» و سوره حمد را مىخواندم تا خدا مأموران را كور كند و مرا نبينند. كنار دست امام نشستم و تا پاسى از شب گذشته، آنجا بودم.
با آقاى محلاتى از قبل آشنايى داشتم، ولى با آقاى قمى آشنايى خيلى كمى داشتم. شرايط مشخص مىكرد كه آن محل موقتى است، آقاى قمى گفت: «ظاهرا من بايد اينجا باشم، اما مثل اينكه گفتهاند بايد براى آقايان محل ديگرى تهيه شود.». هر سه بزرگوار بنده را مأمور كردند تا جاى مناسبى تهيه كنم. من پرسيدم: «آيا مرا آزاد مىگذاريد تا جايى پيدا كنم؟»، امام فرمودند: «ما بايد از اين محل منتقل شويم.»، آقاى محلاتى هم همين جمله را گفت.
من شخصا در قيطريه سابقه داشتم و با بزرگان در تماس بودم، لذا براى هر دو نفر اقدام كردم، اول براى امام منزل آقاى روغنى اصفهانى، يكى از تجار معروف اصفهان را پيدا كردم.
كيفيت انتخاب منزل براى حضرت امام و دخالت ساواك
خبر جستجوى منزل براى امام پخش شد، حتى از طريق خانمها بسيارى افراد مطلع شدند و پيشنهادهاى گوناگونى مطرح شد. ارادتمندان امام، بازاريها و در مجموع، كسانى كه امكانات داشتند، اعلام آمادگى كردند. تاجرى به نام حاج آقا رضا تهرانى منزل خودش را پيشنهاد كرد و حتى تمام مخارج امام را پذيرفت. آقاى ارشادفر هم كه كارخانه بافندگى داشت و منزلش در همين قلهك، نزديك مدرسه آلمانى سابق بود، همين پيشنهاد را مطرح كرد و من تمام پيشنهادها را خدمت امام عرض مىكردم. مأموران ساواك كه در منزل بودند، استراق سمع مىكردند و نظر مىدادند؛ مثلاً منزل مرحوم ارشادفر كه پيشنهاد كردم، گفتند كه بايد آنجا را ببينيم و آمدند، ديدند. بعد نظر دادند كه براساس حسابهاى ما اين منزل مناسب نيست.
من مدرسهاى به نام دين و دانش تأسيس كرده بودم، مدير مدرسه خانم كاتوزيان و آقاى روغنى يكى از حمايتكنندگان مالى مدرسه بود. آن روزها كه ما دنبال منزل براى امام بوديم، آقاى روغنى هم جزء كسانى بود كه منزل خود را براى اقامت امام پيشنهاد مىكرد، اين پيشنهاد را هم خدمت امام عرض كردم، مأموران ساواك اين خانه را تأييد كردند و امام به منزل آقاى روغنى منتقل شدند.
آن روزها ما از طريق مدرسه و جلسات هيئت امناى آن و خانم كاتوزيان با ايشان ارتباط داشتيم و شنيده بودم كه كار ايشان واردات اتومبيل از خارج است و چيز ديگرى درباره ايشان نشنيده بودم.
ورود حضرت امام به عراق
از حاج آقا مصطفى شنيدهام كه مىگفت: «در تركيه ما را سوار هواپيما كردند و ما اصلاً نمىدانستيم كه كجا مىرويم. وقتى هواپيما نشست، فهميديم در بغداد هستيم. از هواپيما خارج شديم و به محوطه فرودگاه آمديم، مقدار كمى پول همراه داشتيم، من گفتم: «آقا برويم كاظمين.» حاج آقا جواب دادند: «اول سامرا برويم، بهتر است.» و اضافه كردند: «پولى جور كن و در نجف به آقاى خلخالى تلفن كن.». حاج آقا نصراللّه خلخالى يكى از علماى جليلالقدر نجف بود و از زمان سيّد اصفهانى شهريهها را ايشان جمع مىكرد. مىتوان گفت بانك آقايان مراجع بود و با امام هم از قديم رفاقت داشت.
بعد از تلفن من حاج آقا نصراللّه برنامههاى استقبال را تدارك ديده، تعداد زيادى ماشين براى استقبال حركت داد. خودش هم قبل از همه حركت كرد.
تعداد زيادى ماشين از نجف براى استقبال امام حركت مىكنند. آيتاللّه حكيم، آيتاللّه شاهرودى، آيتاللّه خويى، عموى ما آيتاللّه شيرازى از نجف و آقاى حاج محمد شيرازى فرزند حاج ميرزا عبدالمهدى شيرازى از كربلا تعداد زيادى ماشين مىفرستند و استقبال بسيار شايانى مىكنند.
فعاليت عوامل ساواك در نجف
وقتى به عراق مىرفتم، ابتدا به منزل عمويم آيتاللّه شيرازى وارد مىشدم و بعد تمام وقت در حضور امام بودم. در صف جماعت ايشان نماز مىخواندم و پاى درسشان مىنشستم.
در بازگشت يكى از اين سفرها، كاغذى را دريافت كردم، احضاريهاى بود كه ساواك فرستاده بود، اعتنا نكردم. نامه دوم را فرستادند، باز اعتنا نكردم، در نامه سوم نوشتند: «اگر خود شما نياييد با افتضاح شما را مىبريم.»، بالاجبار رفتم. خبر نداشتم كه ساواك شميران تغيير مكان داده و به خيابان خليلى منتقل شده است. در هر صورت آدرس خانه را پيدا كرده، وارد شدم. در صحبتهايى كه آن روز با من كردند، گفتند: «آقاى طاهرى ما مىدانيم در شب فلان، وقتى از حرم بيرون آمديد و پشت سر آن شخص راه افتاديد، جلو منزل يك نفر با شما صحبت كرد و...». تمام نشانهها درست بود، معلوم بود كه همهجا را زيرنظر دارند.
سفارشهاى امام به مبارزان داخلى
يك روز در نجف خدمت امام رسيدم. ايشان در آن خانه كوچك در اتاق كتابخانه مشغول مطالعه بودند، حامل پيامى براى ايشان بودم. وقتى مطالبم را عرض كردم، فرمودند: «دو مطلب را به شما مىگويم، هم خودتان توجه داشته باشيد و هم به ساير آقايان برسانيد؛ اول اينكه تا آنجا كه مىتوانيد مراقب باشيد كه گرفتار نشويد و فعاليتها قطع نشود. دوم به همه بگوييد اگر چيزى را شفاها از من نقل قول كردند تا حصول يقين به من منتسب نكنيد و بعد از ارزيابى منتشر كنيد.»
اين دقت نظر امام بسيار بجا بود، مثلاً روز دوم ورود ايشان به قم، سال 1343 در همان حالى كه مردم مشغول جشن و مراسم شادى بودند، در تهران شايعهاى پخش شد مبنى براينكه امام فرمودهاند اگر نمىگذارند دخترها با چادر در امتحانات شركت كنند، براى گرفتن مدرك مانعى ندارد كه بدون چادر باشند. با شنيدن اين شايعات به خدمتشان شتافتم و در همان شلوغى مجلس كه مردم براى دستبوسى مىآمدند، آهسته خدمتشان عرض كردم: «آقا شايع كردهاند كه شما...»، امام بسيار عصبانى شدند و فرمودند: «من كى چنين چيزى گفتهام! شما به مردم، واقعيت را اطلاع بدهيد.».
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5815